<دگرگونیهای پیکتور> از هرمن هسه را در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
هنوز مدت درازی از ورود
پیکتور به بهشت
نگذشته بود که روبروی درختی که هم زن بود و هم مرد میایستد. پیکتور با احترام به
درخت سلام میکند و میپرسد: "آیا تو درخت زندگی هستی؟" اما وقتی مار به
جای درخت قصد جواب دادن داشتْ او روی برمیگرداند و دوباره به راه میافتد. او
کاملاً چشم بود، همه چیز برایش بسیار لذتبخش بود و بوضوح احساس میکرد که در خانه
و در کنار سرچشمۀ زندگی میباشد.
و دوباره او یک درخت میبیند
که هم خورشید بود و هم ماه.
پیکتور میپرسد: "آیا
تو درخت زندگی هستی؟"
خورشید سر تکان میدهد و میخندد،
ماه سر تکان میدهد و لبخند میزند.
شگفتانگیزترین گلها با نور
و رنگهای مختلف، با چشمها و چهرههای مختلفِ فراوانی به او نگاه میکردند. بعضی
از آنها سر تکان دادند و خندیدند و بعضی سر تکان دادند و لبخند زدند، بقیه اما
سر تکان نمیدادند و نمیخندیدند: آنها مجذوب خود و در بوی خویش مانند غرق گشتهای
مستانه سکوت کرده بودند. یکی از گلها آوازِ بنفشِ روشن میخواند و یکی آواز خوابِ کوتاهِ آبیِ تیره. یکی از گلها چشمانی درشت و آبی رنگ داشت، یکی دیگر او را به یاد
اولین عشقش انداخت. یکی بوی باغ کودکی را میداد و بوی شیرینش مانند صدای مادر به
گوش میآمد. یکی دیگر به رویش لبخند میزد و زبانِ خمیدۀ سرخی را به سمت او دراز
کرده بود. پیکتور آن را لیسد، مزهای تند و وحشی مانند مزۀ صمغ و عسل و همینطور
مزۀ بوسۀ یک زن را میداد.
پیکتور با اشتیاق و شادی
فراوانی در میان تمام این گلها ایستاده بود. قلبش مانند ناقوس به سختی میزد،
خیلی میزد؛ و خواهشهای بیدارِ سحرانگیز و ناشناختهاش را میسوزاند.
پیکتور یک پرنده را میبیند
که در میان چمن نشسته است و رنگهایش میدرخشند، به نظر میآمد که پرنده تمام رنگها
را داراست. او از پرنده رنگی و زیبا میپرسد: "ای پرنده، خوشبختی
کجاست؟"
پرنده زیبا میگوید:
"خوشبختی" و با منقار طلائیش میخندد و ادامه میدهد: "ای دوست، خوشبختی همهجا است، در کوه و در دره، در گل و در کریستال."
پرندۀ بشاش بعد از گفتن این
کلمات بال و پرش را تکان میدهد، گردنش را به عقب میکشد، دُمش را بالا و پائین میبرد،
پلکی میزند، یک بار دیگر میخندد و سپس بدون حرکت باقیمیماند، بیصدا در چمن
نشسته بود که ناگهان: پرنده حالا به یک گل رنگی مبدل شده بود، پرهایشْ برگها و چنگهایشْ ریشههای گل شده بودند. پرنده با رنگهای درخشنده در حین رقص به گیاهی مبدل شده
بود و پیکتور حیرتزده این دگرگونی را دید.
و بعد پرندهگُلی بیدرنگ برگها
و پرهای خاک گرفتهاش را تکان میدهد، از گُل بودن دوباره سیر میشود، بدون ریشه میگردد،
خود را کمی تکان میدهد و آهسته رو به بالا به نوسان میآید و به یک پروانۀ
درخشنده مبدل میگردد که بیوزن و با چهرهای کاملاً درخشان در هوا بال میزد.
پیکتور چشمانش از تعجب گشاد شده بود.
پرندهگُلیپروانهایِ شاداب
و رنگین اما با چهرهای درخشانْ دایرهوار به دور سر پیکتور که شگفتزده شده بود
پرواز میکند و لطیف مانند دانه برف سمت زمین فرود میآید و کیپِ پاهای پیکتور بیحرکت
مینشیند، نرم نفس میکشید، بالهای درخشانش کمی در لرزش بودند و ناگهان به
کریستالی مبدل میگردد که از کنارههایش نورِ قرمز رنگی پخش میگردید و در میان چمنِ سبز بطور شگفتانگیزی میدرخشید. سنگ قیمتیِ قرمز رنگ مانند صدای ناقوسِ ایامِ جشن و
سرور شفاف بود. اما کریستال به نظرش آمد که خانه ــ درون زمین، او را صدا میزند؛
سریع کوچکتر میگردد و تهدید به فرو رفتن به درون زمین میکند.
در این وقت پیکتور که اشتیاق
قویای بر او مسلط شده بود سنگ را که در حال فرو رفتن در خاک بود میقاپد و پیش
خود نگاه میدارد. با لذت به نور جادوئی آن مینگرد و در این هنگام تمام سعادتها
با نور فراوانی در قلبش میدرخشند.
ناگهان مار خود را بر روی
شاخه درخت مردهای میپیچاند و در کنار گوش او فیش میکند: "این سنگ تو را به
هرچه که مایل باشی مبدل میسازد. هرچه زودتر قبل از آنکه دیر شود خواهشت را با او
در میان بگذار!"
پیکتور از اینکه مبادا
خوشبختی را از دست بدهد به وحشت میافتد. سریع آرزویش را به سنگ میگوید و ناگهان به یک درخت تغییر شکل میدهد. زیرا او گاهی دلش میخواست یک درخت باشد، و درختان برای او مظهر آرامش، نیرو و منزلتِ فراوانی
بودند.
پیکتور مبدل به یک درخت میگردد.
او در خاک ریشه میدواند، رو به بالا رشد میکند و از اعضای بدنش برگها و شاخهها
بیرون میزنند. او از این وضع خیلی راضی بود. او با تارهای تشنهاش به عمقِ خنکِ زمین مک میزد و با برگهایش به اوج آسمان آبی رنگ میدمید. سوسکها در میان پوست
او زندگی میکردند، در کنار پاهایش خرگوش و جوجهتیغی و در میان شاخ و برگهایش
پرندهها لانه داشتند.
پیکتوردرخت خوشحال بود و سالهائی
که گذشته بودند را نمیشمرد. پیش از اینکه او متوجه گردد خشنودیش کامل نیست سالهای بسیاری آمدند و رفتند. او خیلی آهسته آموخت که با
چشمِ یک درخت نگاه کند. سرانجام او بینا شده بود، و این غمگینش ساخت.
زیرا او میدید که در بهشت اکثر موجوداتِ اطرافِ او اغلب خود را
تغییر میدهند، و میدید که همه چیز در یک جریانِ جادوئی و دائمیِ دگرگونی شناور
است. او گلها را میدید که به جواهر مبدل میشدند، یا چلچلهای میگشتند و به
پرواز میآمدند. او در کنار خود بعضی از درختان را دید که ناگهان محو شدند: یکی به
چشمه تبدیل گشت، دیگری به سوسمار تغییر شکل داد، و یکی دیگر در شکل یک ماهیِ خوشحال
و خونسرد و با احساس لذتبخشی مشغول شنا کردن شد. فیلها لباسهایشان را با صخرهها
عوض میکردند، زرافهها شکل خود را با گلها.
اما خودِ او، پیکتوردرخت،
همچنان درخت باقیمانده بود، او نمیتوانست دیگر خود را تغییر دهد. از وقتی که او
به این موضوع پی بردْ خوشبختیاش به پایان رسید؛ او شروع به پیر شدن کرد و آن حالت
خسته، پریشان و جدیای را به خود گرفت که میشود در نزد بیشتر درختهای پیر مشاهده
کرد. همچنین میتوان هر روزه این را هم مشاهده کرد که اگر اسبها، پرندگان، انسانها
و تمام جانداران استعدادِ دگرگونی را نداشته باشند با گذشت زمان در غم و پژمردگی میپوسند
و زیبائیشان نابود میگردد.
یک روز در بهشت دختری جوان
با موئی طلائی و لباسی آبی رنگ در آن اطراف راه خود را گم کرده بود. دخترِ مو طلائی
در حال آواز خواندن و رقصیدن از زیر درختان میگذشت و تا حال به این فکر نکرده بود
که آرزوی داشتن استعدادِ دگرگون گشتن کند.
بعضی از میمونهای باهوش پشت
سر او لبخند میزدند، بعضی از بوتهها او را با شاخههای نازک خود نوازش میکردند،
بعضی از درختان بدون آنکه او متوجه بشود برایش شکوفه، گردو و سیب پرتاب میکردند.
وقتی پیکتوردرخت چشمش به
دختر افتاد یک اشتیاقِ بزرگ و یک نیازِ به خوشبختی، آنگونه که تا حال هرگز احساس
نکرده بود او را در برمیگیرد. و همزمان تفکری عمیق او را به بند میکشد، زیرا چنین احساس میکرد که انگار خونش او را صدا میزند و میگوید: "به خود
بیا! در این لحظه تمام زندگیت را به یاد آور، معنای آن را بیاب، وگرنه دیر خواهد
گشت و تو دیگر هرگز رنگ هیچ شادیای را نخواهی دید." و او اطاعت کرد. او تمام
ریشههای خود را به یاد آورد، سالهای انسان بودن خود را، حرکت قطارش را به سمت
بهشت، و مخصوصاً آن لحظههای قبل از درخت شدنش را، آن لحظههای شگفتانگیزی را که
او سنگِ جادوئی را در دستان خود نگاه داشته بود. آن زمان، چون امکان هر دگرگونی
برایش فراهم بودْ زندگی در او میگداخت! او به پرندهای فکر کرد که در آن زمان
خندیده بود، و به درختی که هم ماه بود و هم خورشید؛ و حالا تازه متوجه میگردد که
در آن زمان چیزی را از دست داده و فراموشش کرده، و اینکه مار پند خوبی به او نداده
بوده است.
دختر از میان برگهای
پیکتوردرخت زمزمهای میشنود، سر بالا کرده و به درخت نگاه میکند و همراه با
دردی ناگهانی در قلب احساس میکند که افکاری تازه، آرزوها و رویاهائی جدید در او
به جنبش افتادهاند. بیاراده در زیر درخت مینشیند. به نظرش چنین میرسد که درخت
تنها و بیکس است، تنها و غمگین، و با این حال در سکوتِ غمانگیزش زیبا، اثرگذار و
اصیل است؛ آوای موسیقیِ آهستۀ تاجهای درخت برایش جذاب بود. او به ساقۀ زبر درخت
تکیه میدهد، لرزش عمیقِ درخت و رگبار یکسانی را در قلب خود احساس میکند. قلبش به
شکل عجیبی به درد آمده بود؛ روح او در بالای آسمان بصورت ابری در پرواز بود، آرام
از چشمان دختر قطرات سنگینِ اشگ فرو میریزند. چرا او باید اینچنین رنج میبرد؟ چرا
دل او باید طمعِ منفجر گشتن و پاشیدن به درون این درختِ زیبا و تنها را داشته باشد؟
درخت آهسته تا ریشۀ خود شروع
به لرزیدن کرده و با آرزوی ملتهبی برای یکی شدن و به پیشواز دختر شتافتن با شدتِ تمامْ نیروی زندگی را در خود جمع میکند. افسوس که به دام فریب مار افتاده و برای
همیشه بیحرکت و
تنها در یک درخت جادو شده بود! آه که او چه کور و چه ابله بوده است! آیا او اصلاً
چیزی نمیدانست، آیا با اسرار زندگی اینچنین بیگانه بوده است؟ نه، او حتماً در آن
زمان احساسِ اندکی از آن داشته است ــ افسوس، و حالا او با ماتم و درکی عمیق به آن
درختی که از زن و مرد تشکیل شده بود فکر میکرد!
یک پرنده پروازکنان میآمد،
یک پرندۀ سرخ و سبز، یک پرندۀ زیبا و جسور مانند تیری که از کمان رها شده باشد
پرواز کنان میآمد. دختر او را در حال پرواز میبیند، و میبیند از منقارش چیزی
سرخ رنگ که مانند خون و آتش میدرخشید به پائین و در میان علفهای سبز میافتد و
در آنجا شروع به درخشیدن میکند و روشنائی سرخ رنگش چنان زیاد بود که دختر خم میگردد و آن را برمیدارد. آن یک کریستال بود، یک یاقوت سرخِ آتشی رنگی که هرجا باشد
تاریکی را ناپدید میسازد.
هنوز از نگاه داشتنِ سنگ
جادوئی در دستانِ سفید دختر لحظهای بیشتر نگذشته بود که ناگهان آرزوی قلبیاش به
حقیقت میپیوندد. دخترِ زیبا محو میگردد، به درون درخت فرو میرود و با درخت یکی میشود
و در ساقۀ درخت به شاخۀ جوان و قویای مبدل میگردد که به سرعت به طرف بالا رشد
میکرد.
حالا همه چیز خوب بود، حالا
جهان نظمی داشت، تازه حالا بهشت پیدا شده بود. پیکتور دیگر آن درختِ پیر و آزرده و
دلتنگ نبود، حالا او بلند آواز میخواند: پیکتوریا، ویکتوریا.
او دگرگون شده بود. و چون او
این بار به یک دگرگونیِ صحیح و جاودانه دست یافته بود، و چون او حالا دیگر از یک
<نیمه> به یک <کامل> تبدیل شده بود، بنابراین میتوانست از آن لحظه به
بعد هر اندازه که مایل باشد خود را دوباره دگرگون سازد. حالا دیگر جریانِ جادوئیِ دگرگون گشتن دائماً در خونش جاری بود و او مدام در پدید گشتنِ لحظه به لحظۀ آفرینش
شرکت میکرد.
او آهو گشت، او ماهی شد، او
انسان شد و مار، ابر و پرنده. اما او در هر کالبدی کامل بود، یک زوج بود، ماه و
خورشید و زن و مرد را در خود داشت، و مانند رودخانهای دوقلو در میان خشکیها جاری
بود، و مانند دو ستارۀ نزدیک به هم در آسمان جای داشت.
(1922)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر