قرائت در چند دقیقه.


<قرائت در چند دقیقه> از هرمن هسه را در دی سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.

درگذشتگان همراه با آنچیزهای اساسی و تأثیرگذارِ خود در ما زندگی می‌کنند و تا هنگامیکه ما زنده‌ایم آنها نیز زنده باقی می‌مانند. حتی گاهی می‌توانیم بهتر با آنها صحبت و مشورت کنیم تا با افرادِ زنده.
***
آوای مرگ مانند آوای عشق است. مرگ با گفتن لبیکِ ما شیرین می‌گردد، وقتیکه ما آن را بسانِ یکی از فُرم‌های بزرگ و جاودانۀ تغییر و زندگی پذیرا گردیم.
***
خوشا به حال آنانکه به دیدارِ دوباره در نوعی دیگر از هستی باور دارند! ما اما باید به این تجربه بسنده کنیم که حضور عزیزانِ فوت گشتۀ ما می‌تواند در نظرمان زنده‌تر از همۀ زندگان جلوه کند. گاه بگاه، تنها برای ساعتی، اما یک دیدار از بهترین ساعات عمرمان.
***
مردن یعنی به ناآگاهیِ جمعی پیوستن و خود را در آن گم کردن، به این خاطر که به فُرمی پاک تغییر یابیم.
***
رابطه‌ام بامرگ مانند گذشته است، نه از آن متنفرم و نه وحشت دارم. اگر بخواهم روزی تحقیق کنم که بعد از همسر و پسرانم با چه کسانی بیشتر و با کمال میل معاشرت داشته‌ام، به این ترتیب مشخص خواهد شد که معاشرینم تعداد زیادی از مردگان می‌باشند. مردگانی از همۀ اعصار، موسیقیدان، شاعر، نقاش. وجود آنها در آثارشان متراکم می‌گردد، به زندگی ادامه می‌دهند و برایم حقیقی‌تر از حضورِ اکثر افرادِ زمانه‌ام می‌گردد. و همینطور با درگذشتگانی که من در زندگی‌ام شناخته، دوستشان داشته و از دست داده‌ام. والدینم، برادران و خواهرانم، دوستان دورانِ جوانیم ــ آنها امروز به من و زندگی من متعلقند، همانگونه که در زمان حیاتشان بودند. من به آنها فکر می‌کنم، خواب آنها را می‌بینم و بودنشان در زندگی روزمره‌ام کاملاً معمولیست. این رابطه با مرگ نه وَهم است و نه یک فانتزیِ زیبا، بلکه حقیقتیست و به زندگیِ من تعلق دارد. من سوگواری بخاطر ناپایداری را خوب می‌شناسم، با پژمردنِ هر گل آن را حس می‌کنم. اما این یک سوگواریِ بدون مأیوس شدن است.
***
نمی‌دانم چه خوب و چه بد است و این برایم هر روز مبهم‌تر می‌گردد. انسانی خوب است که میان غرایز طبیعی‌اش (شعور حیوانی) و زندگی آگاهانه‌اش هارمونی برقرار باشد، وگرنه او انسانی خطرناک و شریر است.
***
وقتیکه من از تبهکاری و جنایت می‌شنوم و می‌خوانم به ندرت پیش می‌آید این حس به من دست ندهد که من هم اگر امکانش پیش می‌آمد می‌توانستم شبیه آنها را انجام داده و یا برای انجامشان فریفته نشوم. انسان نه خوب است و نه شریر، بلکه تمام امکانات را برای هر دو داراست و خیلی با ارزش است اگر که آگاهی و اراده‌اش را به سمت خوبی متمایل سازد؛ در این هنگام هم حتی هنوز در زیرِ سطح کم عمق تمام غریزه‌های طبیعی (شعور حیوانی) در او زنده‌اند و می‌توانند او را غیرمترقبه به گمراهی هدایت کنند.
***
بهبود، بازگشتِ به خویش، اندیشیدن و تولدِ مجددِ یک ملت در سطح کم عمق و در کنار تودۀ مردم به مرحله اجرا در نمی‌آید، بلکه آرام و پنهان در تک تکِ افراد رخ می‌دهد.
***
در بحبوحۀ جنگ، جهان را برای اولین بار دقیقتر مشاهده کردم و در کمال تعجب متوجه گشتم که بیشتر مردم آنچیزی را انجام می‌دهند که با سرشت و طبیعت‌شان همخوان نیست، بلکه همواره برعکس آن عمل می‌کنند. بخصوص دولت که شهروندانش را بطرز نادری مورد استفاده قرار می‌دهد. از شاعران برای تیراندازی کردن، از پروفسورها برای حفر گودال، از تجار کلیمی برای بازرگانی برای وطن و از حقوقدانان برای خدمات مطبوعاتی استفاده می‌کند. حکومت، حداقل حکومت ما به این عادت کرده است که بی‌استعدادها برای خدمت در آن هجوم آورند و اینکه او می‌تواند اختیارِ تام در بارۀ آنها داشته باشد.
***
تنها فرق میان من و تودۀ مردم و کسانیکه من آنان را دوستدارانِ تفنن و جاه‌طلب می‌نامم، آن است که من می‌دانم کدام کار و کدام شغل برای مغز و سرشتِ من تعیین گردیده است و اینکه من آن را با تمرکزِ تمام به انجام می‌رسانم.
اما اگر حالا من فرار کنم و بدنبال تمام آن نداهائی که هر روز صادر می‌شوند بروم، بنابراین خود را میان دوستدارانِ تفنن و جاه‌طلبان گم خواهم کرد، انسانی خواهم گشت که کاری را که نمی‌توانم انجام می‌دهم و از کاری که ندایِ درون مرا به آن می‌خواند دست می‌کشم.
***
ملت‌ها در نادانی با هم برابرند و تفاوتی بین‌شان نیست. اینکه اتفاقاتی که رخ می‌دهند آیا قانونی یا ابلهانه و یا زشت‌اند بستگی به تک تکِ ما دارد و نه سیستم.
***
حِسَم به من می‌گوید که باید در برابرِ خود نابردباری کرد و نه در برابرِ دیگران.
***
در مجموع، هرچه باور من به عصر و زمانه‌مان کمتر می‌گردد، هرچه جوهرۀ انسانیت در پیش نظرم بیشتر خشک و ویران می‌گردد، به همان نسبت نیز من کمتر دوایِ این فروپاشی را انقلاب می‌دانم و برعکس هرچه بیشتر به جادوی عشق معتقد می‌گردم.
***
از اوپانیشادها و مجموع فلسفۀ ماقبل بودیسم چنین درک می‌گردد: همنوع من نه تنها انسانی مانند من است، بلکه او خودِ من می‌باشد، او با من یکیست، زیرا که جدائی بین من و او، جدائی میان من و تو، فریبی بیش نیست.
مفهوم اخلاق در عشق به همنوع در این تعبیر به خوبی نمودار گشته است. زیرا اگر کسی به این درک رسیده باشد که جهان یک وحدتِ مطلق است، بنابراین برای او آسیب و درد روا داشتنِ اعضاء و اجزاء این وحدتِ مطلق به یکدیگر کاملاً بی‌معنا می‌گردد.
***
جهان، حکم دوست داشتن را، بی‌تفات از اینکه از سوی عیسی مسیح یا از سوی گوته آموزش داده شده باشد کاملاً اشتباه تعبیر کرد. این ابداً یک حکم نبوده است. اصولاً چیزی به نام احکام وجود ندارند. احکام، درک نادرستِ حقایق می‌باشند. این دلیلِ تمام حکمت‌هاست: خوشبختی تنها از عشق زاده می‌شود.
اکنون من می‌گویم: "به همنوعت عشق بورز!" و این یک آموزش جعلی‌ست. خیلی درست‌تر است اگر که بگویم: "خود را دوست بدار همانگونه که همنوعت را دوست می‌داری." و شاید که اولین اشتباه با خواستِ شروع کردنِ از همنوع آغاز گشته باشد.
ما باید به عشق‌مان تا آنجائیکه مقدور است چنان فرصت دهیم که در هر ساعتی توانا به هدیه کردن آن باشیم. ما عشق خود را همیشه به چیزهائی می‌بخشیم که بیش از ارزشِ واقعی بر آنها قیمت می‌گذاریم، و این بانیِ جاری شدنِ رنج در ما می‌گردد.
***
اگر چه اغلبِ هنرمندان و شاعرانِ خوب تصادفاً معشوقه‌های آتشینی‌اند، اما به ندرت همسران خوبی می‌باشند. زیرا که هنرمند در درجۀ اول برای اثر خود زندگی می‌کند. او نه تنها عشق و محبت بیشتری از دیگران ندارد، بلکه می‌توان گفت که چون کار بر روی اثرش مقدار زیادی از عشق او را به خود اختصاص می‌دهد دارای عشق کمتری‌ست.
***
بدون دارا بودن شخصیت، هیچ عشق حقیقی و عمیقی وجود ندارد.
***
همه می‌دانند و تجربه کرده‌اند که عاشق شدن چه آسان و عشق حقیقی چه اندازه مشکل و زیباست. عشق را مانند تمام ارزش‌های واقعی نمی‌توان خرید. لذت و خوشی برای خریدن یافت می‌گردد، اما عشق خریدنی نیست.
***
هنر تابع مردم است، مردمی که نگران و مراقبند تا انسانیت و حقیقت دوام یابد، تا تمام جهان و تمام زندگی بشری در نفرت و حزب و در نعره‌های هیتلرها و استالین‌ها از هم فرو نپاشد. هنرمند انسان‌ها را دوست دارد، او همراه با آنان رنج می‌برد، او اغلبِ آنها را خیلی عمیق‌تر از هر سیاستمدار یا اقتصاددانی می‌شناسد، اما او نه بعنوان خداوند و نه بعنوان یک سردبیری که دقیقاً جواب هر چیز را می‌داند بالای سرشان نمی‌ایستد.
***
ما به هیچکدام از آرمان‌های این زمان معتقد نیستیم، نه به آرمان دیکتاتورها و نه به آرمان بلشویک‌ها، نه به آرمان پروفسورها و نه به آرمان کارخانه‌داران. اما ما به فناناپذیر بودنِ انسان باور داریم و اینکه تصویرش بعد از هر بار از شکل افتادگی باز بهبود می‌یابد و ناقوسش از هر دوزخی دوباره بگوش می‌رسد. ما به روح معتقدیم، روحی که حقوق و احتیاجاتش قادر به مُردن نیستند، اگر هم همچنان مدت‌هائی سخت و طولانی تحت فشار و ستم بمانند. ما برای توضیح و توجیحِ زمانِ خود کوشش نمی‌کنیم، آن را بهتر نمی‌سازیم و آموزشش نمی‌دهیم، بلکه در حالیکه رنج و رویاهای خود را آشکار می‌سازیم سعی می‌کنیم بر او جهانِ تصاویر، جهانِ ارواح، جهانِ تجربه‌ها را دوباره بگشائیم. این رویاها تا اندازه‌ای کابوس‌هایِ شرور و ترسناکی هستند، این تصاویر تا اندازه‌ای تصاویر وحشتناکی‌اند ــ ما اجازه نداریم آنها را زیبا جلوه دهیم، ما اجازه نداریم با دروغ آنها را نادیده انگاریم.
***
من خشونت ار هر نوعِ آن را ممنوع می‌دانم، حتی اگر به سودِ «خوب‌ها» انجام پذیرد.
***
من به حزبی تعلق ندارم و اگر چه شخصاً کمونیسم برایم جالب‌تر از فاشیسم است، با این وجود از آن پیروی نمی‌کنم، همانطور که طرفدار هیچ نوع از مجاهدت در راه قدرت نیستم. من مقام شاعر و فرهنگیان را در این می‌بینم که صلح را ترویج دهند و نه جنگ را.
***
شما به خودتان ضرر خواهید رساند اگر فکر کنید که یک شاعر ابزار آلتِ دست می‌باشد و طبقۀ حاکم می‌تواند از او گاه گاهی آنطور که مایل است مانند یک برده یا یک قریحهِ خریداری شده استفاده کند. شما با چنین نظری به شاعران‌تان به سختی سقوط خواهید کرد و بی‌ارزش‌ها به شما آویزان خواهند ماند. هنرمندانِ حقیقی و شاعران را شما اما اگر دیرتر به خود زحمت دهید از این نشانه خواهید شناخت که آنها انگیزۀ سرکشی برای استقلال دارند و فوری دست از کار می‌کشند وقتی کسی آنها را وادار سازد کاری را برخلاف وجدان‌شان انجام دهند. آنها خود را نه برای نان‌قندی و نه برای مشاغلِ بالا می‌فروشند و مرگ را بهتر از موردِ سوءاستفاده قرار گرفتن می‌دانند. در این چیزها می‌توانید شما آنها را بشناسید.
***
منتظر و غیرفعالانه در آتش ایستادن سخت‌تر از یورش بردن است.
***
نابغه‌ترین رهبر ارکستر هم به محض اینکه خود را مهم‌تر از دیگران پندارد به آفتی مبدل خواهد گردید.
***
کسب نان با شغل نویسندگی سخت‌تر از تمام کارهاست و ذوق و استعداد را ضایع و فاسد می‌سازد، اگر که استعدادی موجود باشد.
***
کسیکه می‌خواهد بعنوان شاعر رابطۀ خود با جهانِ متنوع و پُر لایه را بیان کند، راه‌های بسیار بهتر و مناسبتری از آنکس که اینکار را از راه‌هایِ روشنفکرانه بیان می‌کند داراست.
***
جهان و زندگی را حتی در رنج و شکنجه دوست داشتن، شاکرِ هر پرتوی از آفتاب بودن و همچنین در وقتِ اندوه لبخند را فراموش نکردن ــ این آموزشِ فنِ حقیقی شاعر بودن است که هرگز کهنه نخواهد گشت و امروز این روش ضروری‌تر و با ارزش‌تر از هر زمانی‌ست.
***
من به این باورم که ما بعد از مُردن نیست نمی‌گردیم، همچنانکه معتقدم که کار و نگرانیمان بخاطر آنچه به نظرمان ارزشمند و حق می‌آمدند نیز بی‌فایده نبوده است. اینکه به چه شکلی هستی در ما دوباره روح می‌دمد و از ما حفاظت می‌کند را می‌توانم گاهی تخیل کنم، اما هیچ نظریۀ دگمِ از پیش تعیین شده‌ای را نمی‌پذیرم. ایمان اعتماد است و نه خواستِ یک جوابِ علمی.
***
همۀ ما انسان‌ها هنگامیکه به تدریج تحلیل می‌رویم و به خطِ پایان و به جهانِ دیگر نزدیکتر از این جهان می‌گردیم، بطور غیرمنتظره کنجکاوِ آن جهان می‌شویم و هراسِ از مرگ را که قبل از این در ما وجود داشته از یاد می‌بریم.
***
اینکه شاعر واژه‌هایش را دانه به دانه انتخاب می‌کند و در میان جهانی که شاید فردا ویران گردد کنار هم می‌نشاند، درست مانند کاری‌ست که گل‌های شقایق و پامچال و گل‌های دیگری که حالا در چمنزارها در حال روئیدن‌اند می‌کنند. آنها هم در میان جهانی که شاید فردا با گازی سمی ملافه گردد موشکافانه برگ‌های کوچک و کاسبرگ‌های خود را می‌سازند، با پنج یا چهار یا هفت گلبرگ، گلبرگ‌هائی صاف یا دندانه‌دار، همه دقیق و تا حد امکان زیبا.
***
صداقت و یکرنگی خوب چیزی‌ست، اما بدون عشق چیز بی‌ارزشی‌ست. عشق یعنی خردمند بودن و توانِ درک کردن و لبخند زدن در زمان رنج.
***
وه که چه رهائیِ زیبائی‌ست توانا به کمی دوست داشتن بودن!
***
ما باید و در حقیقت ناگزیریم شعورمان را بکار بریم و آن را تمرین دهیم، اما نباید فقط به آن گوش بسپاریم. مردمِ ساده و سالم «ملت» با زندگی و ورطه‌هایش اینگونه کنار می‌آیند که در تکالیف و خوشی‌هایِ روز و ساعت به سر می‌برند. اهالی فرهنگ اما چون مجبور به تفکر کردنند نمی‌توانند این چنین با زندگی کنار آیند. آنها در مقابل بصیرت و خودپسندیِ خویش محتاج تعادل‌اند و آن را در دوستی با طبیعت بدست می‌آورند. اغلب «فاضلین» اگر که خود هنرمند نباشند برای این کار از هنر استفاده می‌کنند. آنها در کار و لذتِ از نقاشی، موسیقی و شعر با نیروهای اولیه رابطه برقرار می‌کنند. کسی که این کارها برایش کافی نباشد باید به مدیتیشن، مراقبه و تمرکز بپردازد و راهِ آن یوگا است. هزاران کتاب در بارۀ یوگا نوشته شده است که من آنها را نخوانده‌ام. برای مثال در آمریکای شمالی مدارس متعددِ یوگا وجود دارد که من آنها را ندیده‌ام و شنیده‌ام که در بعضی از آنها حتی معلمینِ هندی تدریس می‌کنند. هرآنچه را که من در مواقعِ مشخصی از زندگیم برای مدیتیشن احتیاج داشته‌ام خودم شخصاً ابداع کرده‌ام، مدیتیشن قابلِ تعلیم و وساطت نمی‌باشد.
***
همیشه و همیشه باید نمونه‌ای از نوع من در جهان وجود داشته باشد، وگرنه انقلاب و نبردِ خیالی بر علیه واقعیتِ لعنتی خواهد مُرد.
***
افراد باهوش، جدی و فعالْ بازی‌های فانتزی و خیال را همطراز با <فرار> می‌دانند و به این ترتیب اقرار می‌کنند آن واقعیتی که هنرمندِ شاعر از آن <می‌گریزد> نمی‌تواند براستی محل اقامت مطلوبی باشد.
***
به محض موفق شدن به خاموش کردنِ چراغِ فکر در سرِ زمانْ به ناگهان تمام خصومت‌ها مغلوب گشته و غیب می‌گردند.
***
مایلم طرز کلامی برای <دوگانگی> پیدا کنم. مایلم جمله‌ها و فصل‌ها بنویسم تا که ملودی و ضد ملودی همزمان و همواره کنار هم دیده شوند، تا یگانگی در کنارِ هر آمیزشِ رنگ قرار گیرد و در کنارِ هر شوخیْ جدیت. زیرا که زندگی برای من تنها در نوسان داشتنِ میان دو قطب، در رفت و برگشتِ میان هر دو ستون‌های اصلیِ جهان خلاصه می‌گردد. همواره دلم می‌خواهد با شعف به آمیزشِ رنگ خجستۀ جهان اشاره کنم و همینطور همواره بخاطر بیاورم که این آمیزشِ رنگ در رابطه با یک <یگانگی> ست.   
***
من دوستدار طبقه‌بندی کردنِ روشن و یکدست هستم و بدنبال مسلک و عقیده گشتن در سرایندگی و توضیحِ قلمروی که در کتاب‌هائی بجز کتبِ اشعار خیلی بهتر می‌توان تعلیم داد را کاملاً اشتباه می‌دانم.
***
کسیکه کورکورانه و با میل خود را به یک نویسنده، یک معلم، یک عقیده تسلیم می‌گرداند، کسیکه از قهرمانِ شعریْ بجای اینکه خود را در مسیرِ حرکت بوسیله او نیرومندتر گرداندْ تقلید می‌کندْ حتماً بدون کتاب و نویسنده هم نمی‌توانسته است فردی ویژه‌تر و خودرأی‌تر گردد. و وقتی مردم به یکدست شدن اشتیاق نشان می‌دهند، پس بهتر آن است که آنها معلمین و مروجینِ صلح و آشتی را بپذیرند و نه آنان زا که خشونت تعلیم می‌دهند.
***
چرا آدم نباید با کتاب‌ها صحبت کند؟ کتاب‌ها اغلب مانند انسان‌ها باهوش و بامزه‌اند و در کار دیگران کمتر فضولی می‌کنند.
***
هرچه ما در برابر فانتزی‌هایمان که در بیداری و خواب ما را به تبهکار و حیوان مبدل می‌سازند کمتر خجالت بکشیم، به همان اندازه خطرِ اینکه ما در عمل و حقیقتاً بخاطر این شرارت‌ها نابود شویم کمتر می‌گردد.
***
فرهنگ و تمدن در اثر پالودگی تمایلاتِ حیوانی در ذهن و روح، در اثر شرم، در اثر فانتزی و بواسطه شناخت پدید می‌آید.
***
آن مقدار از معنویت که در جهان بدست آمده است و به آن عمل می‌گردد بر آرمان‌ها و امیدهائی بنا گردیده که از امکانات موجودِ زودگذر پا را بسیار فراتر نهاده بودند.
***
ما می‌خواهیم تا آنجا که امکانش برایمان باشد یک هسته را در درون خویش حفظ کنیم، یک سنگین‌وزنی‌ای را که مانع از آن می‌گردد تا در مرکز گریزِ بی‌معنی نوساناتی که مدام مخوف‌تر می‌گردند و خود را به دور از هر سیاستی در سرعت، عجله و پریشانی نمایان می‌سازند پاره پاره گردیم.
***
هرآنچه که تا به آخر تحمل نگردد و حل نشود دوباره باز خواهد گشت.
***
<قهرمان> آن شهروندِ فرمانبردار، با کفایت و وظیفه‌شناس نمی‌باشد. تنها فردی می‌تواند قهرمان باشد که اندیشه، اصالت و خودرأی بودنِ طبیعی خویش را سرنوشتِ خود بداند. نووالیس گفته است "سرنوشت و آسایش هر دو نام یک مفهوم‌اند"، اما فقط قهرمان است که جسارتِ یافتن سرنوشت خویش را داراست.
***
تنها مزیتی که هنرمند نسبت به یک دیوانۀ بی‌عقل دارد این است که دیوانگیِ هنرمندان به زنجیر کشیده نمی‌شود، بلکه تولیدات‌شان بخاطر چیزی به حساب می‌آید.
***
حداقل برای هنرمند این باقی می‌ماند که او در غرق گشتن در جادوی زیبائی‌ها همیشه باز از نو یک راهِ ورود به سمت درونِ جهان و معنای آن را داراست.
***
آنچه که هنرمند برای خود آرزو می‌کند تحسین نمی‌باشد، بلکه خواهش درکِ آن چیزی‌ست که او برایش تقلا کرده است، بی‌تفاوت از اینکه تا چه اندازه او در کوشش خود موفق بوده.
***
مقاومت‌هائی که در برابر تایید و پذیرش عشق جسمانی انجام می‌گیرند عامل بوجود آمدن اکثرِ اختلالات روانی‌اند و این بیماری‌های عصبی نیز خود دروغگوئی در بقیه زندگی را پدید می‌آورند که معمولاً ارزنده دیده می‌گردند اما تأثیرشان مخرب است.
***
شرارت همیشه در جائیکه عشق به قدر کافی یافت نشود پدید می‌آید.
***
آدم عشق را تحمل می‌کند، اما اگر این تحمل کردن با از خودگذشتگیِ هرچه بیشتر انجام گیرد به همان اندازه هم ما را قوی‌تر می‌سازد.
***
آنچه در تفکر و در هنر از امتیازات من استْ در زندگی، مخصوصاً در نزد زنان اغلب برایم مشکل‌آفرین است: که نمی‌توانم عشق خود را متمرکز کنم، که نمی‌توانم یک چیز و یا فقط یک زن را دوست داشته باشمْ بلکه باید اصولاً زندگی و عشق را دوست بدارم.
***
این زمان نه بدتر و نه بهتر از زمان‌های دیگر است. این زمان یک آسمان است برای آنهائی که هدف‌ها و ایده‌آل‌هایشان را از آن نصیب می‌برند، و جهنمی‌ست برای کسانیکه در برابرش مقاومت می‌کنند. حالا اگر شاعر بخواهد به اصل و خواهش درونی‌اش وفادار بماند نه اجازه دارد خود را مست از کامیابی‌هایِ جهان زندگیِ تحت تسلطِ صنعت و تشکیلات مرتبط به آن تسلیم گرداند، و نه به جهان مستدلِ فکری‌ای که کم و بیش بر دانشگاه‌های ما مسلط است. بلکه از آنجائیکه تکلیف و رسالت شاعر تنها این است که خدمتگذار، پهلوان و وکیلِ روح باشد، بنابراین او خود را در این مقطع زمانیِ جهان امروز محکوم به یک گوشه‌گیری و رنجی که تحملش کار هر کس نمی‌باشد می‌بیند ... از این روست که ما می‌بینیم اکثریت شاعران امروزی (شماره‌شان در هر صورت اندک است) به نحوی خود را با زمان و روح آن وفق می‌دهند و اتفاقاً این نوع شاعران بزرگ‌ترین کامیابی‌های سطحی نصیب‌شان می‌گردد. دیگرِ شاعران باز لال می‌شوند و در فضای بی‌هوایِ این جهنم در سکوت نابود می‌گردند.
***
ما نویسندگانی که یأس‌شان در ارتباط با زمانه‌مان و ترس‌شان در مقابل هرج و مرج حقیقی‌ست کم نداریم، کمبود ما نویسندگانی‌ست که عشق و ایمان‌شان کفایت کند تا خود را در این هرج و مرج نگاه دارند.
***
عدم درک را بیاموزید، رنج را، پوچی را بعنوان پیش‌شرطِ تمام آنچیزهائی که برای بشریت می‌توانند ارزشمند باشند. اینکه بعداً شما چگونه ایمان‌تان را فرمولبندی کنید، عیسوی یا چیزی دگر، بی‌تفاوت است. بجز آن خدائی که انسان برای خود می‌سازد دیگر خدائی نیست.
***
آنکس که سرنوشتش رقم خورده است، باید یک بار در زندگی مهجور بماند، آنچنان مهجور که به عمیق‌ترین نقطۀ درون خویش رود.
و بعد ناگهان دیگر تنها نیستیم. درمیابیم که عمیق‌ترین نقطۀ درونمان همان روح است، همان خدا و آنچیز غیرقابل تفکیک. و با این درک باز خود را در وسط جهان با انواع و اقسامِ بی‌چون و چراهایش می‌یابیم، زیرا آدم در عمیق‌ترین نقطۀ درون خویش می‌داند که با هر چیزی یکی می‌باشد.
***
آیندۀ شما و مسیر سخت و خطرناک‌تان این است: پخته و بالغ شدن و خدا را در خود یافتن ... شما همواره در پیِ یافتن خدا بوده‌اید، اما هرگز در خود جستجو نکردید. او در جای دیگری نیست.
***
بر رنج و مرگ فائق گشتن از وظایف سالخوردگان و در وجد بودن، جنب و جوش داشتن و هیجان‌زده بودن از خلق و خوی جوانان است. این دو می‌توانند همدیگر را به حساب آورند و با یکدیگر دوست باشند، اما آنها دارای دو زبان مختلفند.
***
مفهوم و ماهیتْ جائی در پشت چیزها ندارند، بلکه جایشان در درون چیزهاست، در درون همه چیز.
***
این جادوگری‌ست: درون و بیرون را با هم عوض کردن، نه از روی اجبار، نه با رنج، بلکه آزادانه، مشتاقانه. گذشته را صدا بزن، آینده را احضار کن: هر دو در درون تو می‌باشند! تو تا امروز بردۀ درون خود بوده‌ای. بیاموز بر آن سروری کنی. این جادوگری‌ست.
***
کودکان دلِ پهناوری دارند و قادرند بوسیله جادوی فانتزیْ چیزهائی در روحشان کنار هم جا بدهند که ناسازگاریشان در سرهای بزرگ‌ترها باعث جنگِ سخت و خشنی می‌گردد.
***
همواره، در لحظاتی که لخت در برابر حقیقت ایستاده‌ایم کمبودِ اطمینان از داشتن وجدانی خوب و لذتِ ایمانی بی‌چون و چرا را در خود احساس می‌کنیم. در لحظه‌های هشیاری این امکان وجود دارد که انسان خود را بکُشد اما هرگز دیگری را نمی‌کُشد. در لحظۀ هشیاری انسان همواره در خطر است، زیرا که او حالا کاملاً بی‌پرده و باز آنجا ایستاده و باید حقیقت را در خود پذیرا گردد، و بیاموزد حقیقت را دوست بدارد و آنرا بعنوان اصلِ اساسی زندگی درک کند، این کار آسانی نیست، زیرا انسان مخلوقی‌ست که حقیقت را مطلقاً دشمنی در برابر خود می‌بیند. و براستی که حقیقت هیچگاه آنطوری نیست که آدم آرزو و انتخاب می‌کند، اما حقیقت همیشه تسلیم‌ناپذیر است. 
***
در هر مجادله‌ای شخصِ خوش‌بین برنده است.
***
ترس تنها زمانی به سراغت می‌آید که تو با خود یکی نباشی.
***
گرچه پزشکان علاقه چندانی به بیمارانشان ندارند، با این وجود عاشقِ تکنیک خود هستند و شاد می‌گردند وقتی بیمارِ نزدیک به موتی را به زندگی بازمی‌گردانند.
***
آن سمتی که در آن توپ‌های جنگی به کار مشغولند هرگز نمی‌تواند سمت درستی باشد.
***
نرمش قوی‌تر از خشونت، آب قوی‌تر از صخره و عشق قوی‌تر از زور است.
***
کسی که از شک و تردیدِ انبوه در خویش آگاه باشدْ قضاوت و انتقاد از دیگران فراموشش می‌گردد.
***
کارهای عقلانی و طبیعی در میان مردمِ دولتی و سازماندهی گشته کمتر اتفاق می‌افتد.
***
من البته می‌توانم بفهمم که انسانِ گرسنه برای عادل بودن باید زحمت بیشتری از فردِ سیر بکشد، اما نمی‌توانم قبول کنم که نیاز و بد بودنِ وضع مالی باید دلیلی بر نادیده گرفتن اخلاق گردد.
***
تکلیف ما بعنوان انسان این است که در محدودۀ منحصر به فرد و مخصوص به زندگیِ شخصی خود یک قدم از جانور بودن به آدمیت پیش نهیم.
***
ایمانم به پایداریِ انسان البته بسیار قوی‌ست، من فکر می‌کنم که انسان پس از هر شرارتی با وجدانی ناراحت بیدار می‌گردد و اینکه هر فسادی دنبال خود یک اشتیاقِ تازه برای معنی و مفهوم و نظم به همراه دارد.
***
پول، معامله، ماشین و دولت در زمانۀ ما فُرم‌های شبحِ شیطانند که غذا و هوا، خواب و رویایمان را فاسد می‌سازند. با این وجود باید عده‌ای مقاومت کرده و اجازه ندهند آنها را به زیر کشند؛ وگرنه زمانۀ ما میراثی برای نسل بعدی نخواهد داشت.
***
امروزه هر اشتیاقی برای جذاب کردنِ زندگی بوسیله قدرت‌های حاکم غیرقانونی اعلام می‌گردد.
***
برای آنکه امکانات بوجود آیند باید به کرات ناشدنی‌ها آزمایش گردند.
***
از تجمل می‌شود براحتی صرفنظر کرد، به شرطی که دارای هدف بوده و دلیل آنرا بدانی.
***
وقتی آدم چیزی را صحیح تشخیص می‌دهد، باید در انجامش هم کوشا باشد.
***
با اجبار نباید کاری انجام داد، حتی کار نیک را.
***
شاید رمزِ بالاترین هنرها در این باشد که جادو و خرد با هم یکی گردند.
***
آنچه همیشه ماندنی‌ست نمادی‌ست از تصویر و نه خود تصویر.
***
هنرها در خدمت ایده‌ها نیستند، بلکه در خدمت زندگی‌اند و دارای اثری مانند خواب و رویا می‌باشند، آنها رهبران اخلاقیِ انسان‌ها نیستند (مذاهب خود را در انجام این وظیفه با بیدارکنندگانِ وجدان سهیم می‌گردانند)، بلکه در خدمت چیزهای دیگرند، از قبیل احتیاجاتِ مربوط به بیولوژی.
***
برای کسی که خداوند را مانند بتی در نظر نمی‌گیرد و دعایش را مانند فرمولی جادوئی به جا نمی‌آورد، بلکه آن را بعنوان مجموعه‌ای از تمام نیروهای درونی خویش، بعنوان یک نیتِ راسخ برای کارهای نیک، برای بهترین‌ها و برای چیزهای ضروری تجربه می‌کند، او از دعاهای امروزش برای تمام عمر نیرو می‌آفریند؛ زیرا دعاها او را وادار می‌سازند که قلب خود را امتحان کند، با پوسیدگی به نبرد برخیزد و به آنچه قابل تلاش است شدت بخشد و از نفعِ شخصی کوچکِ خود در مقابل نفعِ بزرگ همگانی چشم‌پوشی کند.
***
به نظر من یکی از بزرگ‌ترین و غم‌انگیزترین انگیزه‌های تاریخ اشتباه گرفتنِ تکالیفِ درونی و بیرونی، روح و سیاست است، زیرا من به آن امپراطوریِ خداوند که جای دیگری بجز آنجائیکه مسیح به یارانش نشان داده است معتقد نیستم: "عمق درونمان."
***
در همان لحظه که ما به سرنوشت خود جواب موافق می‌دهیم تائو می‌شکفد.
***
همچنین در زمان‌های قدیم، در زمان‌های ظاهراً بهتر نیز نیروهای حرص و آز و حماقت نقش بیشتری در تاریخ جهان از آنچه اکثرِ مورخین معترفند ایفا کرده‌اند.
***
جهان از بی‌عاطفگی و پست‌فطرتیِ اداره‌کنندگانِ خویش خفه می‌گردد.
***
یک شکایت به دلیل اثبات نشدنِ قانونی آن هرگز بی‌اعتبار نمی‌گردد.
***
تمام جهان جنگ‌طلب و مسلح است و برای زندانی کردن یا به قتل رساندنِ رقیبِ خود آماده ــ کافی‌ست که کسی در جائی فقط از آشتی‌پذیری، تحمل و اخوت سخن گوید، فوری تمام جبهه‌های جهان بر ضد او بسیج می‌گردند، از کاپیتالیسم آمریکائی تا استالین، از کشیش‌های پروتستانت تا کاتولیک‌ها. و این چیز تازه‌ای نیست.
***
شعر یک فضای جادوئی می‌آفریند که در آن ناموافقْ سازگار و غیرممکنْ واقعی می‌گردد. و این فضای موهوم یا بیش از حد واقعی مطابقت می‌کند با همچون زمانی؛ یعنی با زمانِ سرایندگی، افسانه‌گوئی، با زمانی که در تضاد با تمام زمان‌های تاریخ و تقویم می‌باشد و زمانی که برای افسانه‌ها و قصه‌های تمامِ خلق‌ها و تمام شاعران یکسان است ... هرچقدر هم که جادوی ناب نادر گشته باشد اما امروز هم همچنان در هنر زندگی می‌کند.
***
زبان آلمانی با آفرینش‌های بزرگ خود از زمان اشعار و افسانه‌هاى قهرمانانۀ سده سیزدهم‌ تا لوتر و گوته و امروز، زبانی ثروتمند، قابل انعطاف و پر زور با بازی‌های فراوان، با وسواس و بی‌قاعدگی‌اش، با آهنگی بلند و جاندار و با آن مزاح کردنش یکی از بزرگ‌ترین گنجینه‌ها و باوفاترین رفیق و تسلیِ خاطر زندگی من بوده است، و هنگامی که اشعار و شاعرانِ این زبان ستایش و تجلیل می‌گردند، آنگاه سهم عمده‌ای از آن به این زبان تعلق می‌گیرد. اگر چه ما شاعران هم به آن دسته از کارگرانی تعلق داریم که در ساخت و متفاوت ساختنِ زبان مشغولند، اما هر اندازه هم که بزرگ‌ترین شعرا بتوانند به آن بدهند و بر آن بیفزایند، در برابر آنچه که زبان به ما می‌دهد و در برابر معنایش بی‌نهایت کم است.
***
آنچه شما ترقی می‌نامید، خود را مانند کلِ تاریخِ معنویِ انسان تکامل می‌بخشد، نه در تودۀ مردم، بلکه در اقلیت کوچکی از انسان‌هائی‏ که دارای <نیت خیر> می‌باشند. همیشه اینگونه بوده است. آنجا که این گروهِ کوچک قدرت بدست آورد، برای یک لحظه بر روی زمین یک فرهنگ و مذهبِ الهی بوجود می‌آید. و تکلیف ما این نیست که جهانِ اصلاح‌ناپذیر را آموزش دهیم، بلکه به کرات این اقلیت را تشکیل داده و اجازه ندهیم که امپراطوریِ مورد تحدیدِ کوچکِ خدا نابود گردد.
***
آرمان‌های مدرنِ فرهنگ ما طوری مقابل فرهنگ چینی قرار گرفته است که ما اجازه داریم از اینکه در آن سرِ کُرۀ زمین دارای یک چنین همتای ارجمندی هستیم خشنود باشیم. باید برای این خردِ غریبه بدون آنکه خود را مانند برده‏ تابع آن سازیم احترام قائل گردیم، احترامی که بدون آن قادر به یادگیری و درک آن نخواهیم گشت، و باید خاور دور را حداقل جزئی از تعالیم خود به حساب آوریم، همانطور که ما این کار را از زمانِ گوته با خاور نزدیک انجام دادیم. و وقتی ما صحبت‌های بسیار الهامبخش و سرشار از فرزانگی کونفوسیوس را می‌خوانیم، نباید آنها را بعنوان یک باریک‌بینی مفقودالاثر از زمان‌های گذشته در نظر گیریم، بلکه به یاد داشته باشیم که نه تنها آموزش‌های کونفوسیوس این امپراطوریِ پهناور را دو هزاره حفظ و یاری کرده، بلکه امروز هم اولادِ کونفوسیوس در چین زندگی می‌کنند و نام او را با غرور با خود می‌کشند ــ که در کنار آن‌ها پیرترین و با فرهنگ‌ترین اشرافزادۀ اروپائی جوان به نظر می‌آید. لائوتسه نباید جایگزین انجیل گردد، اما باید به ما نشان دهد که مشابه آن همچنین در زیرِ یک آسمان دیگر و در زمان‌های پیشتری رشد کرده است، و این باید ایمانِ ما را به این که نوع بشر به رغم همه چیز یک یگانگی‌ست و دارای هدف‌ها، ایده‏آل‌ها و گزینه‌های مشترک است تقویت کند.
***
پارسایان و مؤمنانِ بسیاری در جهان پراکنده‌اند که به کلیساها و مذاهب وابسطه نیستند، انسان‌هائی با نیت خیر، کسانی که زوالِ انسانیت و مرگ تدریجیِ صلح و اعتماد به جهان آن‌ها را سخت به وحشت می‌اندازد. برای این پارسایان نه کشیشی وجود دارد و نه تسکینِ خاطر از کلیسائی، اما برای آن‌ها نیز ندا دهنده، مقدسین و شهدا در کویر وجود دارد.
***
من همیشه همراه با مظلومین بر علیه ظالمین، با متهمین بر علیه داوران، با گرسنگان بر علیه شکم‌پرستان بوده‌ام.
***
برنامه‌ها و ایدئولوژی‌ها برای من کاملاً بی‌اهمیت‌اند و آنها به مرور زمان ساده‌لوحانه‌تر و ابلهانه‌تر می‌گردند. من نه برای ترومن و نه برای استالین خواهم جنگید، بلکه با میلیون‌ها انسانی که مورد تجاوز قرار گرفته‏ و حق زندگی و تنفس هوا برایشان هر روز بیشتر از جهان محو می‌گردد هلاک خواهم گشت.
***
کلام قصار مانند جواهری‌ست که به ندرت ارزشش نمایان میگردد و تنها در مقادیر کم لذتبخش است.
***
کونگ‌فوتسه، مرد اصول و اخلاق و حریف بزرگ لائوتسه گاهی به شرح زیر توصیف میگردد: "آیا او همان کسی نیست که میداند کارش موفق نمیگردد و با این حال آن را انجام می‌دهد؟" این توصیف از یک آرامش، از یک شوخطبعی و سادگی برخوردار است که من در ادبیات مانند آن را نمیشناسم. من اغلب به این توصیف و بعضی دیگر از کلمات قصار هنگام نظاره اتفاقات جهان و دقت در گفتار کسانیکه در نظر دارند در سالها و دهههای آینده بر جهان حکومت و آن را بی‌نقص و کامل سازند فکر میکنم. آنها مانند کونگ‌تسه کبیر میباشند، اما در پشت اعمال‌شان دانش او قرار ندارد و به این دلیل موفق نمیشوند.
***
بارها شاهد بوده‌ام که چگونه یک سالن پُر از انسان، یک شهر پُر از انسان، یک کشور پُر از انسان دچار آن مستی و گیجیای گشته که در آن تک تکِ مردم تبدیل به یک واحد، به یک تودۀ همگنی میشوند که تمام فردیتها را از بین میبرد، شور و جذبه اتفاق آرا و هجوم تمام غریزهها را به غریزه و احساس جمعی صدها، هزارها یا میلیونها نفر مبدل میسازد، به یک تمایل به فداکاری، به یک انکارِ نفس خویش و به یک شجاعتی که ابتدا از نواها، فریادها، و صحنههای دوستانه و با بروز احساس و جاری شدن اشگها شروع میشود، و عاقبت در جنگ، دیوانگی و رودِ خون به پایان میرسد. غریزۀ فردگرا و هنرمندانهام همیشه به من در برابر توانائی این مردم در مست ساختن خویش بخاطر رنجهای متحد، غرور مشترک، نفرت مشترک، افتخار مشترک شدیداً هشدار داده است. وقتی در یک اتاق، یک سالن، یک دهکده، یک شهر، یک کشور این نشاط قابل احساس میگردد، بعد من سرد و مشکوک میگردم، بعد میلرزم من و میبینم که خونِ جاری شده و شهرها در شعلههای آتش میسوزند، در حالیکه اکثریت همنوعانم هنوز هم با اشگ شوق در چشم‌ها و تأثر خاطر فریادِ تشویق میکشند و همدیگر را برادر میخوانند.
***
وقتی قطعه چینیِ کهنهای به محض منفجر گشتن نارنجکها در کنارش می‌شکند، هیچ دلیلی بر اینکه نارنجکها با ارزشتر از چینی کهنهاند نمیباشد. با این حال نمیخواهیم بخاطر چینیِ شکسته سوگواری کنیم، وگرنه دچار اشتباهِ ژنرالها و اسپارتاکوسها خواهیم گشت، یعنی جهان را به خوب و بد مجزا کرده و با گلوله و باروت در سمت خوب‌ها میایستیم.
***
چینیها که به طور شگفتانگیزی مردمی هوشمند هستند، هزاران سال این عادتِ رسمی را داشتند که همیشه برای هر رویدادِ عمومی از قبیل تغییرات دولتی، انقلابات، پیروزیها، قحطیها و غیره تاریخ را رسماً بیست و پنج سال به عقب بکشند. زیرا آنها به خود چنین میگفتند: در حقیقت انقلاب یا ورشکستگی امروز اتفاق میافتد، اما برای درک کردن و ریشه‌یابی آن و برای هشیارتر شدن باید آدم بیست و پنج سال به عقب نگاه کند، زیرا در اثر تجربهای هزاران ساله در چنین وضعی بیست و پنج سال زمان لازم است تا دلایل خوب و بد، عادات و غیره ظاهرِ نتایجِ خود را نشان دهند.
***
من به بشریتی بهتر در آینده باور ندارم، من فکر نمیکنم که بشریت هرگز بهتر یا بدتر بوده است، بشر همیشه یکسان است. اما هجومِ جریانهای شیطانی در انسان در بعضی زمانها نه تنها در میان مجرمین و بیماران روانی در خفا رخ میدهد، بلکه گاهی سیاست آن را آشکار و به شکل بزرگی انجام میدهد و تمام مردم را به دنبال خود میکشد.
***
آیا براستی تا حال حق با سیاستمداران بوده است؟ آیا ارزشِ یک بیت از هولدرلین بیشتر از تمامِ حکمتهای حاکمین نبوده است؟
***
خشونت بد است، و عدم خشونت فقط راه کسانیست که بیدار گشتهاند. این راه هرگز راه همۀ مردم و راه حاکمین و کسانی که تاریخِ جهان را میسازند و جنگها را هدایت میکنند نخواهد گشت. زمین هرگز یک بهشت نمیگردد و بشریت هرگز به خدا و به وحدت و آشتی با او نمیرسد. اما اگر آدم بداند در کدام طرف ایستاده است، آزادتر و آرام‌تر زندگی میکند. باید برای رنج و تجاوز همیشه آماده بود، اما هرگز اجازه نداریم که ما هم آماده کشتن باشیم.
***
منفعلانه و منتظر در آتش ایستادن بسیار سختتر از حمله کردن است.
***
من با کمال میل میهن‌پرستم، اما قبل از آن انسانم؛ و من در جائی که بودن این دو با هم غیرممکن می‌شود به انسان همیشه حق میدهم.
***
برای من دیگر نه <وطن> وجود دارد و نه آرمانی، اینها همه دکوراسیونی هستند برای آقایانی که جنگِ بعدی را آماده میسازند.
***
وطن برای من هرگز واژهای سیاسی نبوده، بلکه فقط معنای کاملاً انسانی داشته است. وطنِ ما محلیست که هنگام کودکی اولین عکسهای جهان و زندگی را دریافت کرده‌ایم، و من همشه خانهام را شاکرانه دوست داشتهام.
***
به نظر من وضعیت کنونی بشر را مدیون دو بیماریِ روحی میباشیم: ارزیابی پُر غلو از تکنیک و ملی‌گرائی. این دو به جهانِ امروز ما چهره و اعتماد به نفس میبخشند، و به ما دو جنگ جهانی و پیامدهای آن را هدیه کردهاند، و تا هنگامی که خشمشان را فروننشانند باز هم هنوز بعضی از عواقبِ مشابه را برایمان ببار خواهند آورد.
امروز مقاومت در مقابل این دو بیماریِ جهانی مهمترین وظیفه و توجیهِ معنویت بر روی زمین است. این مقاومت به زندگی من هم مانند موجی کوچک در جریانِ آب خدمت کرد.
***
حق با توست، ما در برابر حکومت و قدرتهای مشابه بیدفاعیم. اما به نظر من وقتی از آن این نتیجه را میگیری که ما باید جوابشان را بدهیم و از خود <بدون ناراحتی وجدان> دفاع کنیم کاملاً اشتباه میکنی. اتفاقاً ما اجازۀ چنین کاری نداریم: به جهان چونکه بیپرواست ناسزا بگوئیم، و خودمان هم بی‌پروائی کنیم. اتفاقاً این امتیاز و اصالت ماست که ما دارای وجدان هستیم، که ما همه چیز را مجاز نمیدانیم، که ما در نفرت و کشتن و تمامِ بقیهِ کثافتکاریها شرکت نمی‌کنیم.
***
من در تفکر خود خیلی بیشتر از تمام ارکان روزنامه <به پیش> سوسیالیست هستم (من آن را از سال 1914 <به پس> نامیدم)، من بعنوان یک انسان فردی مانند <گوستاو لندآور> هستم. من همچنین فکر میکنم که مردم خود را بیشتر از هر سیاستمدارِ حزبی در سراسر این سرزمین میشناسم، بیشتر دوستشان دارم و برایشان بیشتر کار میکنم.
***
جای تأسف است که آلمان فاقد یک کمونیسم قوی و خلاق است! به نظر من تنها راه حلِ واقعی یک انقلاب کمونیستیست، اما نه یک کپی‌برداری از مسکو. اما اینطور که به نظر میآید همیشه در کشور ما فقط احزابی قویاند که هیچ ارتباطی با زمان حال ندارند.
***
تا زمانیکه کمونیسم بجای تقسیم قدرت و مالکیت برای همه <دیکتاتوری پرولتاریا> را هدف خود قرار دهد، در مقایسه با آموزش مارکس یک گام به عقب برداشته است، و تا زمانیکه سودبرانِ کمونیسم بجای مردم گروهی از رؤسا باشند، بحث در مورد آن بی‌مورد است.
***
من به کمونیسم بعنوان برنامهای برای ساعاتِ در پیش بشریت اعتقاد دارم، من آن را ضروری و اجتنابناپذیر میدانم. اما به این دلیل به هیچوجه فکر نمی‌کنم که کمونیسم برای سؤالهای بزرگِ زندگی جواب بهتری از حکمتهای گذشته دارد. من فکر میکنم که کمونیسم بعد از صد سال تئوری و تجربۀ بزرگ روسیه حالا نه تنها حق بلکه وظیفه دارد که خود را در جهان متحقق سازد، و من معتقدم و از صمیم قلب صمیمانه امیدوارم که در این کار موفق گردد و گرسنگی، این کابوس بزرگ بشریت را از بین ببرد. اما فکر نمیکنم با این کار بتوانند آنچه را که مذاهب، قانونگذاران و فیلسوفانِ قرون گذشته نتوانستند در انجامشان موفق شوند انجام دهد. من به اینکه کمونیسم بجز اعلام حقوق برابر انسانها برای نان و برابری حق دیگری دارد و بهتر از انواع ایمانهای گذشته است اعتقاد ندارم. کمونیسم ریشۀ خود را در قرن نوزدهم دارد، در وسط ِخشک‌ترین و تاریکترین زمینِ سلطه فکری یک عده پُر مدعا و بی‌رویا و پروفسورهای بی‌روح.
کارل مارکس فکر کردن را در این مدرسه آموخت، مشاهدات تاریخیاش مانند یک اقتصاددان، یک متخصص بزرگ، اما نه به هیچوجه <واقعی‌تر> از انواعِ دیگر مشاهدات، و بسیار یکطرفانه و غیرقابل انعطاف است؛ و نبوغ و توجیه‌اش نه در مرتبۀ بالاتر روح بلکه در عزم آن به عمل است.
***
من نه تنها کمونیسم را مشروع بلکه آن را کاملاً بدیهی میدانم ــ کمونیسم خواهد آمد و پیروز خواهد گشت، حتی اگر هم همۀ ما مخالف آن باشیم. آن کسی به آینده بلی میگوید که امروز در سمت کمونیسم ایستاده است. اما حالا احتمالاً شما خواهید پرسید: اگر که من به صحتِ کمونیسم باور دارم و واقعاً خواهان تغییر وضع ستمدیگان میباشم، پس چرا همراه با آنها به مبارزه نمیپردازم و قلم خود را در خدمت حزب آنها قرار نمیدهم. جواب به این سؤال برایم سختتر است، زیرا به چیزهائی مربوط میشود که برایم مقدس و اجرایشان لازم است، چیزهائی که برای آنها اصلاً وجود عینی ندارند. من پیوستن به حزب یا قرار دادن کار نویسندگیام در خدمت آن را کاملاً و قطعاً رد میکنم، با وجود آنکه امید به برادران و رفقا داشتن و در اجتماعی از همفکران بودن میتواند به اندازۀ کافی وسوسهانگیز باشد.
***
وقتی یک شاعر عضو حزب باشد، اگر هم فقط به اندازۀ یک شاگردِ مدرسه بداند، باز هم به شدت برایش تبلیغ میکنند. اما اگر همان شاعر عضو حزب نباشد، بنابراین دیگر وجود خارجی ندارد و کلاً با قضاوت‌های منفی فقط از او نام برده میشود.
***
سوسیالیسمِ آینده با بودنِ نویسندگانی که آمادهاند تا پس از اولین پیروزی انقلابِ در پیش با عجله در حزب ثبت نام کنند دارای بهترین پیشگامان خود نمی‌باشد.
***
یک شاعر باید بخاطر وطنش نه خبرنگار و نه عضو حزبی گردد، و نه با پیمانکارانِ جنگ رفت و آمد کند، هرچقدر هم که از نظر شغلی بخواهد وسوسه‌انگیز باشد. او به خود و به مردمش مدیون نیست کارهائی که هیچ چیز او را به انجام‌شان وادار نساخته است انجام دهد.
***
این یک اشتباه است اگر ما باروت، گازهای سمی و ژنرالها را بعنوان قدرتهای معنوی بحساب آوریم، گرچه گاهی آنها هم میتوانند بسیار فعال باشند. در میان این جهانِ دائم متخاصم حفظ صلح و عشق در قلب و بعنوان شاعر همواره مقداری از آن را به دیگران دادن کاری‌ست که سال به سال سختتر میگردد و با این وجود باید مدام آنها را از نو آزمود.
***
رفتارم نسبت به افراد رسمی و اداری مانند قبل همراه با دندان‌قرچه است و این را تأسفانگیز و مسخره میدانم که خلقها هنوز هم با هیجان و زانوی خم کرده اوامر را اجرا میکنند، در حالی که خودِ رژیم‌ها هم نمیدانند که چه میخواهند و چه باید بخواهند.
***
مورچهها هم میجنگند، زنبورها هم دولت دارند، همستر هم مال میاندوزد.
***
مظلوم واقع گشتن و رنج بردن بهتر از ظلم کردن و جامه عمل پوشاندن به آرزوهایمان با کمکِ وسائل ممنوعه و اشتباه است. این چیزها برای ژنرالها احمقانهاند و دولتمردان به آنها میخندند، اما اینها حقایقی قدیمی و اثبات شدهاند.
***
فقط جنگِ مسلحانه بین خلقها نیست که وحشت و پوچیشان برایم روشن شده است. هر جنگی، هر نوع خشونت برای منفعتِ شخصی، هر نوع حقیر شمردنِ زندگی و سوءاستفاده از همنوعان نیز چنین است. صلح برای من فقط صلحِ نظامی و سیاسی نمیباشد، بلکه منظور من از صلح، صلحِ هر انسان با خود و با همسایگانِ خویش و هارمونی یک زندگی معنادار و عاشقانه است.
***
انسان‌ها وقتی هیچ ستاره‌ای بالای سرشان نباشد جانوری وحشیاند، اما ما اجازه نداریم انحصارِ حیوان وحشی بودن را فقط به یک ملت بدهیم.
***
آنچه را که ما میتوانیم و باید تغییر دهیم خودمان میباشیم: ناشکیبائی خود را، خودپرستی خود را (از جمله روحانیون)، توهین گشته پنداشتن خود را، کمبود در عشق و گذشتِ خود را. من هرگونه تغییرِ دیگر در جهان را حتی اگر سرچشمهشان بهترین نیات باشند باز هم بی‌فایده میدانم.
***
من هیچکس را از پیوستن به حزب منصرف نمیسازم، اما به همه جوانانی که به آن میپیوندند میگویم که آنها در معرض این خطر هستند که نه تنها قضاوتشان را بخاطر مطلوبیت در جمعِ رفقا بودن بفروشند، بلکه من آنها را قبل از هر چیز به این نکته هشدار میدهم، حتی به پسرانم، که تعلق داشتن به حزب و برنامههایش یک بازی نیست، بلکه باید اعتبارِ کامل داشته باشد: به این معنی که، هرکه خود را درگیر انقلاب میسازد، نه فقط جسم و زندگیاش در این راه قرار میگیرند، بلکه باید همچنین برای کشتن، کار با مسلسل و گازْ مصمم و توانا باشد.
***
هنگامیکه مردمِ صادق و تا اندازهای باهوش که تعداشان هم زیاد نیست با یکدیگر به چالش برمیخیزند، به این ترتیب باید تا حد امکان در آن رشد کنند و خود را تصفیه سازند.
***
اگر کارگرها کارخانهداران را بکشند، یا اگر روسها و آلمانیها به همدیگر شلیک کنند، فقط مالکین تغییر میکنند.
***
ما باید تمام آن چیزهائی که خودمان را بدان‌ها موظف و متعهد و پاسخگو می‌دانیم خیلی جدی انگاریم ــ اما آنچه از خارج میآید، سرنوشت و چیزهائی که خارج از گسترۀ تأثیرات و تصمیمات ما قرار دارند را لازم نیست بیشتر از آنچه نیاز است جدیتر بگیریم و باید آنها را خیلی ساده در برابر منیّتِ خود بگذاریم و در درون خویش راه ندهیم. وگرنه تحملِ زندگی برای متفکرین (البته تعدادشان اندک است) ممکن نخواهد بود.
***
برای من دو تاریخ بشری وجود دارد، یکی تاریخ سیاسی و دیگری تاریخ معنوی. چیزی بعنوان پیشرفت در این دو تاریخ قابل تشخیص نمیباشد. هیچ فرق نمی‌کند، چه سامسون با استخوان فلسطینی‌هایِ باستان را بکشد یا هیتلر موشک به انگلستان شلیک کند، هر دو یکی میباشند. و از فلسفه اوپانیشادها تا هایدگر هم هیچ پیشرفتی قابل مشاهده نیست. از طرف دیگر اما این دو تاریخ خیلی از هم تفاوت دارند. اگر تاریخ جهان را تماشا کنیم، میبینیم که تمام بخش‌هایش زشت، بی‌رحمانه و اهریمنیست. اما تاریخِ زبانها، تاریخِ تفکرات، هنرها در هر مقطع خیلی زیباتر و با تصاویر و گلهای دوستداشتنیست.
***
دموکراسی یا سلطنت، دولتِ فدرال یا اتحادیهها، برای ما یکساناند، زیرا ما فقط از چگونه انجام دادن و نه از چه بودن میپرسیم. و اگر یک دیوانهای بهترین کار را با تمام روح خود انجام دهد، خیلی بهتر از پروفسورهائی‌اند که احتمالاً با انعطافپذیریِ مشابهای به رژیم جدید میپیوندند، با رژیمی که قبلاً نزد شاهزادگان و محراب تعظیم کردهاند. ما پیروانِ کورِ یک <ارزیابی مجدد تمام ارزشها> هستیم ــ اما این ارزیابیِ مجدد نباید بجز قلبمان در جای دیگری رخ دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر