<ماجرای دو بوسه> از هرمن هسه را در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
پیِرو تعریف میکرد:
ما چندین بار در آن شب در بارۀ
بوسه صحبت کرده و در این باره که کدام نوع بوسه لذتبخشترین بوسهها میباشد
مشاجره کردیم. جوابِ به این سؤال کار جوانان است؛ برای ما آدمهای سالخورده زمانِ
آزمون و تلاش گذشته است و در بارۀ چنین چیزهای مهمی فقط از خاطراتِ مه گرفتهمان
میتوانیم کمک بگیریم. بنابراین میخواهم از خاطرۀ ضعیفم برایتان داستان دو بوسهای
را تعریف کنم که همزمان بعنوان شیرینترین و تلخترین بوسه در سراسر زندگیام
بودند.
هنگامی که من بین شانزده و هفده
سال سن داشتم، پدرم هنوز صاحب آن خانۀ ییلاقی در بولونیا از منطقۀ کوهستانیِ آپنین
بود که من قسمت اعظمِ سالهای کودکیام را در آن گذراندم، بخصوص آن دوران کودکی و
نوجوانی را که برایم امروز ــ شما آزادید آن را درک کنید یا نکنید ــ از زیباترین
دوران زندگیم به نظر میآید. من تا حال حتماً بارها به بازدیدِ آن خانه رفته یا آن
را بعنوان محل استراحتم قرار داده بودم، اگر که آن خانه توسط یک میراثِ ناخوشایند
به تملکِ پسرعمویم در نمیآمد، پسرعموئی که من تقریباً از دوران کودکی حوصلۀ تحمل
کردنش را نداشتم و در ضمن نقش اصلی را او در داستانم بازی میکند.
تابستانِ زیبا و نه چندان گرمی
بود، پدرم همراه من و همان پسرعمو در آن ویلای کوچک به سر میبرد. در آن زمان از
مرگ مادرم مدتها میگذشت. پدرم هنوز سالهای خوبِ عمرش را میگذراند، یک نجیبزادۀ
اصیل که برای ما بچهها در اسبسواری و شکار، نبرد و بازی کردن و در هنرِ زندگی و
دوست داشتن یک سرمشق بود. او هنوز به آسانی و تقریباً مانند یک جوان راه میرفت،
زیبا بود و قد بلندی داشت و بزودی بعد از آن زمان دوباره برای دومین بار ازدواج
کرد.
پسرعمویم که آلوایز نام داشت در
آن زمان بیست و سه ساله بود و باید اعتراف کنم که جوانی زیبا بود. نه تنها لاغر
اندام و خوشهیکل بود و موی فرفریِ بلند و گونههائی بشاش و گلگون داشت، بلکه با
ظرافت و فریبنده حرکت میکرد، یک فردِ خوش صحبتِ سودمند و یک خواننده بود، خیلی
خوب میرقصید و حتی در آن زمان در منطقۀ ما مشهور بود که او خیلی زود مورد علاقۀ
زنها قرار میگیرد و به این جهت حسادتِ مردان را برمیانگیخت. دلایل قانع کنندهای
وجود داشتند که چرا من و او مطلقاً از همدیگر خوشمان نمیآمد. او با من رفتاری
متکبرانه یا خیرخواهانهای نامطبوع و کنایهآمیز داشت، و چون عقل من بیشتر از سنم
رشد کرده بود، این نوع رفتار و دستِ کم گرفتن را توهینآمیز میدانستم و مرتباً
آزارم میداد. بعنوان ناظری خوب بعضی از دسیسهها و اسرارش را هم کشف کردم، کاریکه البته برای او واقعاً نامطبوع بود. چند باری کوشش کرد با رفتاری چاپلوسانه و
دوستیای متظاهرانه مرا بخرد، اما من فریبش را نخوردم. اگر فقط کمی سنم بیشتر بود
و باهوشتر میبودم، میتوانستم با حرفشنوی او را به چنگ آورم و در لحظهای
مناسب از هستی ساقطش سازم ــ مردمِ کامیاب و نازپرورده را میتوان براحتی فریفت! من
اما در حقیقت آنقدر بالغ بودم که از او متنفر باشم، اما هنوز خیلی بچه بودم تا
بتوانم اسلحههای دیگری را بعنوان احتیاط و عناد بشناسم، و بجای آنکه تیرهای او
را با ظرافت سمی ساخته و دوباره بسویش پرتاب کنم، آنها را بخاطر خشمی ضعیفْ عمیقتر
در گوشتم فرو میکردم. پدرم به بیزاری ما از یکدیگر که از چشمش مخفی نمانده بود میخندید
و ما را دست میانداخت. او به آلوایزِ زیبا و خوشسلیقه علاقه داشت و نمیگذاشت که
رفتار دشمنانۀ من باعث شود تا او را اکثراً دعوت نکند.
بنابراین در آن تابستان هم همه
با هم زندگی میکردیم. خانۀ ییلاقی ما کنار تپه قرار داشت و از بالای تاکستان دشتِ بسیار فراخی دیده میشد. خانه تا آنجائی که من میدانم در زمان تسلط آلبیسی و توسط
یک فردِ تبعیدی از فلورانس ساخته شده بود. یک باغ زیبا در پیرامون خانه قرار داشت
که پدرم دورِ آن را دیوار کشیده و سمبُلِ خود را بر سنگی کنده و بر روی مدخل آویزان
کرده بود، در حالی که بر بالای در ورودیِ خانه هنوز سمبُلِ اولین مالک که بر یک
سنگِ شکسته کنده شده بود و به زحمت تشخیص داده میشد آویزان بود. کمی نزدیکتر به
کوهْ محلِ شکار خوبی قرار داشت که من هر روز با اسب یا پیاده از آن میگذشتم، گاهی
تنها و گاهی همراه پدرم که به من در آن زمان شکارِ با باز را میآموخت.
همانطور که گفتم، من تقریباً
هنوز یک نوجوان بودم و از طرفی هم دیگر یک نوجوان نبودم، بلکه درست در وسط آن
زمانِ کوتاه و عجیبی ایستاده بودم که جوانها میان شادابیِ گمشدۀ کودکی و سن بلوغی
که هنوز از راه نرسیده است بر روی یک جادۀ داغ میان دو باغِ در بسته سفر میکنند،
بیدلیل به شهوترانی میپردازند و بدون دلیل غمگین میگردند. البته من تعداد
زیادی اشعارِ ترسینی و شبیه به آن سروده بودم، با آنکه خیال میکردم از اشتیاقِ یک
عشق واقعی در حال مُردنم، اما هنوز بجز تصاویرِ شاعرانۀ رویاییِ عاشق چیز دیگری نشده
بودم. بدین نحو زندگیم در تبی دائمی میگذشت، تنهائی را دوست داشتم و چنین به نظرم
میآمد که بینهایت ناخرسندم. و مخفی نگاه داشتن این وضع زجر و دردم را دو برابر
میساخت. زیرا نه پدرم و نه آلوایزِ منفور بعد از آگاهی از آن مرا از دستانداختن
در امان میگذاشتند. اشعار زیبایم را هم دوراندیشانهتر از یک خسیس که سکههای
طلایش را مخفی میکند در صندوقی مخفی ساختم، و وقتی هم که صندوق دیگر به اندازه
کافی مطمئن به نظر نمیآمد، آن را به جنگل میبردم و چال میکردم، اما هر روز برای
اطمینان به آنجا سر میزدم.
در یکی از این گنج چال کردنها
یک بار بر حسب تصادف پسرعمویم را در کنار جنگل در حال انتظار میبینم. و چون او
مرا ندیده بود بنابراین بدون چشم گرفتن از او جهت دیگری را انتخاب کردم، زیرا که
هم از روی کنجکاوی و هم بخاطر دشمنی عادت کرده بودم او را مرتب زیر نظر داشته
باشم. پس از لحظهای دختر خدمتکار جوانی که در خانهداری به ما کمک میکرد را دیدم
که از سمت مزارع به آنسو آمد و خود را به آلوایز نزدیک ساخت. آلوایز دستهایش را
به دور کمر دختر جوان میبندد، دختر را به خود میفشرد و بعد به همراه او در جنگل
ناپدید میگردد.
در این لحظه تبِ مخصوصی مرا در
بر گرفت و همزمان یک حسادتِ آتشین به پسرعموی مسنترم که او را هنگام چیدن میوهای
دیدم که برای چیدن آن من هنوز کوچک بودم احساس کردم. هنگام شام نگاه نافذی به
چشمانش انداختم، زیرا فکر میکردم که میتوان به نحوی از نگاه و لبش خواند که او
دختر را بوسیده و با او عشقبازی کرده است. اما او مانند همیشه به چشم میآمد و
بشاش و پُر حرف بود. از آن لحظه به بعد دیگر نمیتوانستم بدون احساس شهوتِ
وحشتناکی به آن دختر خدمتکار و آلوایز نگاه کنم، شهوتی که برایم هم مطبوع بود و هم
دردآور.
یک روز در اواسط تابستان
پسرعمویم خبر آورد که دارای همسایه شدهایم. یک مردِ ثروتمند از بولونیا همراه با
همسر زیبا و جوانش که آلوایز آنها را از خیلی قبل میشناخت به خانۀ ییلاقی خود که
کمتر از نیمساعت با خانۀ ما فاصله داشت و در پائین کوه قرار گرفته بود اسبابکشی
کرده بودند.
این آقا با پدر من هم آشنا بود،
و من فکر میکنم که او حتی خویشاوندیِ دوری هم با مادر فوت شدهام که از خاندانِ
پپولی بوده داشته است، اما کاملاً مطمئن نیستم. خانۀ مرد در بولونیا نزدیک کالج
اسپانیا قرار داشت و مالکِ خانۀ ییلاقی اما همسرش بود. او و همسر و سه فرزندش که
در آن زمان هنوز هیچکدامشان متولد نشده بودند حالا همگی مُردهاند، و همینطور از
آن عدهای که آن زمان در آنجا جمع بودند هم بجز من فقط پسرعمویم آلوایز زنده است،
و او هم حالا مانند من پیرمردی گشته، البته این دلیل نمیشود که حالا ما برای
یکدیگر عزیزتر شده باشیم.
فردای آن روز هنگام پیادهروی
آن مرد را دیدیم. ما به او سلام کردیم و پدرم بعد از احوالپرسی از او دعوت کرد تا
به همراهِ همسرش بزودی پیش ما به مهمانی بیایند. به نظر میآمد که مرد پیرتر از پدرم
نباشد؛ اما نمیشد این دو مرد را با هم مقایسه کرد، زیرا که پدرم بلندقد بود و خوش
هیکل، اما دیگری کوچکاندام و بیقواره بود. او به پدرم احترام زیادی گذاشت و چند
کلمهای هم با من صحبت کرد و قول داد که فردا به اتفاق همسرش پیش ما خواهد آمد و
بعد از تشکر از ما خداحافظی کرد.
روز بعد پدر سفارش غذای خوبی را
داد و به احترام بانوی غریبه دستهگلی هم روی میز گذاشت. ما با خوشحالی و هیجان
منتظر میهمانها بودیم و وقتی آنها آمدند، پدر تا دمِ درِ باغ به پیشوازشان رفت و
شخصاً به خانم برای پیاده شدن از اسب کمک کرد. ما با خوشی دور میز نشستیم و من در
حین غذا خوردن آلوایز را بیشتر از پدرم تحسین میکردم. او به خوبی میدانست که
چگونه حرفهای خندهدار، چاپلوسانه و سرگرم کننده برای غریبهها، بخصوص برای خانمِ غریبه تعریف کند که همه خوشحال شده و لذت ببردند و صحبت و خنده لحظهای قطع نشود.
در این مهمانی بود که تصمیم گرفتم من هم این هنر با ارزش را بیاموزم.
بیشتر از هر چیز اما تماشای
بانوی نجیبزاده مشغولم ساخته بود. او فوقالعاده زیبا بود، باریک اندام و
بلندبالا، لباس زیبائی بر تن داشت، و حرکاتش طبیعی و جذاب بودند. دقیقاً به یاد میآورم
که در انگشتان دستِ چپ سه انگشتر طلا با سنگهای درشت و بر گردنش یک گردنبندِ سه
ردیفۀ ساختِ فلورانس حمل میکرد. و من بعد از آنکه او را بقدر کافی در حین غذا
خوردن تماشا کردم تا حد مرگ عاشقش شده و برای اولین بار آن اشتیاقِ شیرین و نابود
کنندهای که بسیار خوابش را دیده و در بارۀ آن شعر سروده بودم را در کلِ واقعیتش
احساس کردم.
همگی بعد از پایان غذا اندکی
استراحت کرده، سپس به باغ رفتیم و زیر سایۀ درختها نشستیم و از صحبت در بارۀ
موضوعاتِ مختلف لذت بردیم. من یک قصیدۀ لاتینی از حفظ خواندم و کمی تشویق شدم. شب
در بالکنِ سرپوشیده غذا خوردیم و هنگامی که هوا شروع به تاریک شدن کرد مهمانها قصد
رفتن کردند. من بلافاصله پیشنهاد کردم که آنها را همراهی کنم؛ اما آلوایز قبلاً به
خدمتکار گفته بود که اسبش را آماده کند. آنها خداحافظی کردند، سه اسب به حرکت
افتاد و من ایستاده بودم و آنها را تماشا میکردم.
در غروب و در شبِ آن روز برای
اولین بار این فرصت را بدست آوردم تا کمی از ماهیت عشق تجربه کنم. به همان اندازه
که با تماشای آن بانو در تمام روز سعادتمند بودم، بلافاصله پس از رفتن او درمانده
و دلشکسته گشتم. پس از گذشت یک ساعتْ به خانه بازگشتنِ پسرعمو، باز کردنِ درِ خانه و
به اتاقِ خواب رفتنش را با درد و حسادت میشنوم. بعد تمام شب را بدون آنکه قادر به
خوابیدن باشم با آه کشیدن و بیقراری در تختخواب گذراندم. من کوشش میکردم تا چهرۀ
آن بانو را دقیقاً بخاطر آورم، چشمانش را، مو و لبانش را، دستها و انگشتانش و
تمامِ آن واژههائی را که در طول روز به زبان آورده بود. من نام او، ایزابلا را
بیشتر از صد بار لطیف و غمگین برای خود تکرار کردم، و این یک معجزه بود که فردای
آن روز کسی متوجه چهرۀ پریشانم نگشت. تمام روزم را برای یافتن خدعه و راههائی
گذراندم تا بتوانم با بکار بردنشان موفق به دیدار دوبارۀ آن بانوی زیبا شوم و
احتمالاً مهربانیای از سویش نصیبم گردد. البته من بیهوده به خود زحمت میدادم، من
تجربهای در این مورد نداشتم، و گاهی مردم، حتی خوشبختترین آدمها هم عاشقی را با
یک شکست آغاز میکنند.
فردای آن روز به خود جرأت رفتن
به سمت خانه ییلاقیشان را دادم، کاری که خیلی آسان و مخفیانه میتوانستم انجام
دهم، زیرا که خانه نزدیک جنگل قرار داشت. من خود را محتاطانه در حاشیۀ جنگل مخفی
ساختم و ساعتها خانه را زیر نظر گرفتم، اما بجز دیدن یک طاووسِ تنبل و چاق، یک
خدمتکار زنِ در حال آواز خواندن و پرواز دستهای کبوترِ سفید چیزی ندیدم. و حالا
دیگر هر روز به محل اختفایم میرفتم، و دو یا سه بار شانس دیدن بانو ایزابلا در
حال پرسه زدن در باغ یا ایستاده در پشت پنجره نصیبم گشت.
بتدریج جسورتر شدم و تا باغِ خانه که درش تقریباً همیشه باز بود و توسط بوتههای بلندی محافظت میگشت پیش رفتم.
در زیر بوتهها طوری خودم را مخفی ساختم که میتوانستم چندین مسیر را زیر نظر
داشته باشم، و همچنین کاملاً نزدیک باغِ میوهای بودم که ایزابلا صبحها با طیب
خاطر در آن به سر میبرد. نیمی از روز را بدون احساس کردن گرسنگی یا خستگی آنجا میایستادم،
و هر بار با دیدن بانوی زیبا از ترس و سعادت میلرزیدم.
روزی در جنگل شوهر او را دیدم،
و چون میدانستم که بانوی زیبا در خانه تنها است پس با خوشحالیای دوچندان به سمت
پُستِ نگهبانیام شتافتم. این بار بیشتر از همیشه جلوتر رفتم و خود را کاملاً
نزدیکِ ساختمان در یک بوتۀ تاریکِ برگِ بو پنهان ساختم. با شنیدن صدائی از داخل
خانه مطمئن گشتم که ایزابلا در خانه است. یک بار هم فکر کردم که صدای او را شنیدهام،
اما صدا آنقدر آهسته بود که به آن مطمئن نبودم. برای دیدن او صبورانه در کمینگاهِ
پُر زحمتم انتظار میکشیدم و همزمان دائم در وحشت بودم نکند شوهرش به خانه بازگردد
و مرا تصادفاً پیدا کند. پنجرۀ خانۀ کوچکِ ییلاقی متأسفانه با یک پردۀ آبی رنگ از
جنس ابریشم پوشانده شده بود، طوریکه من نمیتوانستم داخل خانه را ببینم. در عوض
دانستن اینکه در آن محل از ویلا کسی نمیتوانست مرا ببیند کمی آرامم میساخت.
بعد از بیشتر از یک ساعت انتظار
کشیدن چنین به نظرم آمد که پردۀ آبی رنگ تکان میخورد، طوریکه انگار کسی پشتِ پرده
ایستاده است و سعی میکند از میان شکاف پنهانی به باغ نگاه کند. من خودم را خوب
مخفی ساختم و با هیجانی زیاد منتظر ماندم ببینم چه رخ میدهد، زیرا من بیشتر از سه
قدم تا پنجره فاصله نداشتم. عرق از روی پیشانیم جاری بود و قلبم با شدت میزد،
طوریکه میترسیدم شاید کسی صدای ضربان قلبم را بشنود.
چیزی که بعد اتفاق افتاد بدتر
از فرورفتن تیری در قلبِ بیتجربهام بود. پرده با یک حرکتِ سریع به کناری کشیده
میشود و مردی مانندِ برق، اما کاملاً آهسته از پنجره به بیرون میپرد. من
بلافاصله بعد از رها ساختن خود از هراسِ ناشناخته دچار وحشتِ جدیدی میشوم، زیرا یک
لحظه بعدْ از چهرۀ مردِ جسورْ دشمنِ خود یعنی پسرعمویم را میشناسم. مانند یک آذرخش
ناگهان دوباره به خود میآیم. من از خشم و حسادت میلرزیدم و نزدیک بود که از جا
بجهم و با چنگ و دندان به پسرعمویم حمله کنم.
آلوایز از روی زمین بلند میشود،
لبخندی میزند و با احتیاط به اطراف خود نگاه میکند. ایزابلا هم فوری از درِ خانه
خارج میشود و با احتیاط به طرف او میرود، لبخندی به او میزند و لطیف و آهسته
زمزمه میکند: "برو حالا، آلوایز، برو! خداحافظ!"
همزمان خود را به طرف آلوایز خم
میکند، آلوایز او را در آغوش میگیرد و دهانش را بر دهان او میفشرد. آنها فقط یک
بار همدیگر را بوسیدند، اما آنقدر طولانی و مشتاقانه و آتشین که ضربان قلبم در این
لحظه به هزار رسیده بود. من هرگز چنین شوری را که تا آن زمان فقط از اشعار و
داستانها میشناختم از چنین فاصلۀ اندکی ندیده بودم، و دیدن فشارِ لبهای سرخ،
تشنه و حریصِ بانویِ من بر لبان پسرعمویم تقریباً دیوانهام ساخته بود.
آقایان، این بوسه برای من
همزمان شیرینترین و تلخترین بوسهای بود که خودِ من تا حال به کسی داده و یا از
کسی دریافت کردهام ــ شاید با یک استثناء که باید در بارهاش فوراً بشنوید.
در همان روز، در حالیکه روح من
هنوز مانند یک پرندۀ زخمی در حال لرزش بود، ما دعوت میشویم که فردا به ویلای آن
زن و شوهر برویم. من نمیخواستم به همراهشان بروم، اما پدرم به من دستورِ همراه
گشتن را داد. بدین ترتیب یک شبِ دیگر را هم با درد و بیخوابی گذراندم. بعد سوار
اسبهایمان شدیم و در حالی که من بیاندازه مضطرب بودم و حال و حوصله حسابی نداشتم
به آهستگی به سوی خانۀ آنها راندیم و از میان دروازه و آن باغی که من اغلب پنهانی
داخل شده بودم گذشتیم. آلوایز با لبخندی بر لب که مرا دیوانه میساخت خانۀ کوچکِ
ییلاقی و بوتههای برگِ بو را تماشا میکرد.
البته در سر میز غذا این بار هم
چشمان من بدون وقفه به بانو ایزابلا دوخته شده بود، اما هر نگاه برایم عذابی به
همراه داشت، زیرا که روبروی او آلوایزِ منفور نشسته بود و من نمیتوانستم بدون مجسم
کردنِ کاملاً شفافِ صحنۀ دیروز بانوی زیبا را تماشا کنم. با این وجود دائم به لبانِ
دلربایش نگاه میکردم. غذاها و شرابهای عالی بر روی میز چیده شده بود، گفتگوئی
زنده و شاد در جریان بود؛ اما برایم هیچ لقمهای خوشمزه نبود و من جرأت نکردم حتی
با گفتن یک کلمه در گفتگویشان شرکت کنم.
بعد از ظهر، با اینکه همه
خوشحال بودند، اما برای من خیلی طولانی و بد مانند یک <هفتۀ توبه> به نظر میآمد.
در اثنای خوردن شام خدمتکار
اعلام کرد که قاصدی در حیاط ایستاده و میخواهد با آقای خانه صحبت کند. بنابراین
مردِ خانه از ما عذرخواهی میکند، قول میدهد که زود بازگردد، و میرود. گفتگو را
عمدتاً پسرعمویم هدایت میکرد. اما پدرم، آنطور که من فکر میکنم، پی به رازِ آلوایز و ایزابلا برده بود و با کمی کنایه و سؤالهای عجیب از سر به سر گذاشتن آن
دو لذت میبرد. مثلاً از بانو پرسید: "بانوی عزیز، لطفاً بگید، به کدام یک از
ما سه نفر با کمال میل بوسه میدهید؟"
در این وقت بانوی زیبا با صدای
بلند خندید و کاملاً جدی گفت: "بیشتر از همه به این جوان زیبا!" و در
این حال از روی صندلیاش بلند میشود، مرا بسوی خود میکشاند و میبوسد ــ
اما این بوسه مانند بوسۀ دیروزی طولانی و ملتهب نبود، بلکه سبک بود و سرد.
و من فکر میکنم این تنها بوسهای
بوده که برایم بیشتر از بوسۀ هر معشوقه در زندگی لذت و درد به همراه داشته است.
(1902)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر