در حال خارج شدن از اطاق میگم: خداحافظ ... مسیح مواظب بچهها باش، من زود برمیگردم.
در راهرو خم شده و مشغول پوشیدن کفش بودم که مسیح میپره و میاد میشینه سمت چپ
شونهام و سرشو میماله به لاله گوشم.
میدونستم بعد از این ادا و اطوار اومدن چیزی ازم طلب میکنه. به هوای بستن بند
کفش شونمو چند بار تکون میدم تا بپره و نتونه درخواستشو اعلام کنه. اما انگار که این
کلکرشتی رو خودش اختراع کرده باشه خم به ابرو نمیاره و با طنازی میگه: یه چیزی بگم
برام میخری؟
دست از بستن بند کفش میکشم، سرمو به طرف سر کوچلوش برمیگردونم و میگم: مرد حسابی،
تا حالا هزار دفعه بهت گفتم وقتی خم شدم و دارم بند کفش میبندم نباید حواسمو پرت کنی!
نمیگی یه دفعه چپه میشم و با سر میخورم زمین؟
اول دو سه بار با چهچهه برام ماشاءالله ... ماشاءالله میخونه، بعد طوریکه انگار
میخواد بچه خر کنه میگه: انقدر هم پیر نیستی که با باد پَر من چپه بشی و با کله بخوری
زمین پهلوون! حالا که داری میری برای خودت توتون بخری، به چیزی بگم برام میخری؟
برای نشون دادن اینکه سؤالشو نشنیدم خودمو دوباره مشغول بستن بند کفش میکنم.
خودشو بیشتر لوس میکنه و دو سه بار صورت بی لُپم رو میبوسه و تند تند میگه: میخری
... میخری ... میخری؟
بند کفش رو میبندم، خودمو راست کرده، دوباره سرمو به طرف سرِ کوچک و خوشگلش میچرخونم
و بعد از نگاهی به چشمهاش که با دیدن رضایت در چشمهای من دنیائی از شادی جا گرفته بود میپرسم: این دفعه دیگه چی میخوای؟
یه ماچ دیگه از صورتم میکنه و میگه: میدونستم میگی آره. اولین مغازه دست راست
خیابون تو ویترینش یه مرع عشق گذاشته مثل ماه، با پرهای سبز و سرخ و سفید که با زدن
اولین نوک به نوکش تا صبح برات آواز میخونه. اونو بخر و زود برگرد خونه.
تو دلم میگم سر پیری و معرکه گیری و از خونه میزنم بیرون.
بعد از خریدن مرغ عشق آواز خوان با پرهای سبز و سرخ و سفید در حال خارج شدن
از مغازه بودم که فروشنده میگه: میبخشید، اما به نفع شماست که براش باطری یدکی هم بخرید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر