هنگام آبجو خوری.


Tadeosz Rozewicz
هنریک می‌ایستد، درِ زرد رنگ را با شدت باز می‌کند و مرا طوریکه نه حالتی از بفرما زدن و نه اشاره‌ای از دستور دادن داشت به داخل کافۀ تاریک هُل می‌دهد. تعداد کمی مشتری پراکنده از هم و کاملاً خسته و خراب روی صندلی‌هایشان نشسته بودند؛ در بالای سرشان ابری از دود و بخار همراه با بوی غذا آویزان بود. هنریک چند بار با دست به اطراف باد می‌زند، انگار که می‌خواهد با تکان تند و خشنِ دست نه تنها بخار و بوی بد را بیرون راند، بلکه تمام نخ‌هائی که ما را با بقیه این مکان متصل می‌کرد پاره کند. مهمان‌ها به دوردست‌ها رانده و در دود محو می‌شوند. ناگهان مردی دماغ قرمز و شکم گنده خود را به سمت من می‌کشاند و با سکسکه‌ای تقاضای آتش می‌کند. او چنان خود را به سمت من خم کرده بود که من در حنجره‌اش صوت و غل‌غلِ هوا را می‌شنیدم و بوی پوست عرق کرده‌اش را احساس می‌کردم. من سیگارم را به او می‌دهم، سیگارش را با آن روشن کرده به گوشه خود برمی‌گردد و با سر و صدا روی صندلی می‌نشیند.
"این گاوها یک زندگی آرام دارند، مگه نه؟" هنریک با نگاه به مرد شکم گنده اشاره می‌کند. "او در زمان جنگ زندگی خود را با معاملات غیرمجاز، قاچاق و شام خوردن با پلیس‌ها می‌گذراند. حالا بعد از جنگ هم یک طوری خود را روی آب نگاه داشته، خشنود و آرام زندگی می‌کند ..."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر