جانور پیر.

Tadeosz Rozewicz
براستی چرا من یک دهکده غریب را به یاد می‌آورم که از درختان بلوط محاصره شده است
مانند یک راز قدیمی که اشتیاقم را آرامش می‌بخشد
جائیکه ازدحام گله گوسفندان داغ‌خورده
برای همیشه خیابان گمشده را پر می‌سازد؟
(بولسلاف لشمیان)
زن با کمک عصا خود را با زحمت از کوه به بالا می‌کشد. در کار گاوها مداخله می‌کند. او از دور مانند کیسه‌ای پُر از پارچه کهنه دیده می‌شود. اما به زودی صورت را تشخیص می‌دهم، سیاه مانند نان سیاه، و چشم‌ها به اندازه بذر گل. لب‌ها پژمرده و به داخل کشیده شده بودند. مرتباً می‌ایستد، به اطراف نگاه می‌کند، طوریکه انگار به دنبال قارچ می‌گردد. در یک قدمی من از حرکت بازمی‌ایستد. او نه با خود صحبت می‌کند و نه با من. جوراب سیاهی بر پا دارد و کفشی با تختی پلاستیکی. بین ما مکالمه‌ای در باره هوا، در باره قارچ‌ها و در باره باران دیروز انجام می‌گیرد. زن خود را از پهلو خم می‌کند. او صحبت می‌کند. کلمات او به هم می‌پیوندند، به من می‌رسند. شروع به زندگی کردن در من می‌کنند. می‌مانند.
"... در بهار بدون عصا سه بار زمین خوردم، و یک بار چنان سخت که نمی‌توانستم از جایم بلند شوم، تا اینکه خودبخود خوب شد، امسال بجز چند تائی قارچ عسلی اصلاً دیگر قارچی وجود ندارد. می‌دانید، همیشه بر روی این چمن یک کسی می آمد _ حتماً یک خارجی بود و نه لهستانی. او لخت روی پتوئی دراز می‌کشید و روزنامه می‌خواند. و می‌دانید، یک کشاورز، همسایه من، در اینجا تعدادی گاو و دو گوساله دارد. یک بار مرد در زیر آفتاب دراز کشیده و فکر می‌کنم به خواب رفته بود، چون وقتی گوساله‌ها به طرف او رفتند، او از جایش تکان نخورد. به همین دلیل گوساله‌ها کاملاً نزدیک او رفته و با سم خود او را زدند، در این لحظه او بیدار می‌شود و می‌خواست آنها را با روزنامه از خود دور سازد. گوساله‌ها روزنامه را از دست او ربودند و می‌خواستند او را هم دندان بگیرند ... او لباس‌هایش را برداشت و به طرف جنگل پا به فرار گذاشت ... چه تند می‌دوید! من نزدیک بود از خنده روده‌بُر شوم. و شما، شما برای گذراندن تعطیلات اینجائید و یا به منظور شخصی؟
"نه این و نه آن."
"پس حتماً در خانه‌ای که پشت پُل قرار دارد زندگی می‌کنید ...، اما اگر می‌دیدید که چطور گوساله‌ها می‌خواستند روزنامه را از دست او بقاپند و او پا به فرار گذاشت ... خیلی خندیدم! حتماً یک خارجی بود ... ایزابل! ایزابل، برگرد! کجا می‌خوای بری، ای زن گستاخ! ... هنوز آثار زخم‌های آبله بر صورت شما پیداست ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر