آیا پرندگان در شب از خواب بیدار شده بودند؟ در تاریکی
صدای جیک جیک به گوش میآمد. از آسمانِ سیاه دانههای باران سقوط میکردند. آنها بیکس
در تاریکی دراز کشیده بودند. در این ساعتِ شب از انسان خبری نبود. مردم در خواب بودند.
و همینطور آنها نیز در بستر خود خوابیده بودند. کسی پیش آن دو نایستاده بود و بدن برهنه
آنها را نظاره نمیکرد، کسی برایشان گریه نمیکرد، کسی دستانش را مشت و برای انتقام گرفتن
سوگند یاد نمیکرد. چشمان کنجکاو و ترسان دختران کوچک وجود نداشت که راز جنسیت عریان
گردیده را تماشا کنند. در سکوت، در زیر آسمان دو جسد در حال پوسیدن بودند. کاغذِ سفید
رنگ با محتوای "راهزن" نور خفیف سفید رنگی به پا پخش میکرد.
آیا پرندگان در شب از خواب بیدار شده بودند؟ در تاریکی
شب صداهائی شفاف به گوش میآمد. انگار قطراتی از جنس شیشه سقوط میکردند. زن پاهایش
را تا سینه خم میکند و ساکت خود را در ملافه دفن میسازد، مانند زیر خاک. آن دو در آن بالا،
بر روی سطح زمین بیدفاع و برهنه قرار داشتند. زن خود را به مرد میچسیباند. به نظرش
میآمد که انگار آنها در یک غار دفن شدهاند. که انگار آنها استراحتگاهی در یک غار
زیرزمینی گرم دارند و احتیاج به بالا رفتن سمت سطح روئی، به بیرون رفتن به سمت روشنائی
روز را ندارند. مرد دستش را روی شکم زن نگاه داشته بود. او میتوانست صدای تنفس بریده
بریده زن را که در حال شدت گرفتن و مانند از خستگی مستأصل شدن بود را بشنود. اما او
اینجا دراز کشیده است، در کنار او، بیحرکت، با شکمی به هیجان آمده. او در زیر انگشتان
خود ضربان نبضی را احساس میکند، شبیه به یک زمین لرزه، و بعد تکانهای آشکار. در زیر
پوست چیزی حرکت و "تقلا میکرد". زن هیچ چیز نمیگفت. در جهان سکوت، در آن
جهان سیاه از خون و تن، کودکِ هنوز کور و لال او خود را حرکت میداد. او آهسته میپرسد:
"خوابیدی؟" اما زن جوابی نداد. دست مرد کرخ شده بود، دست او چند لحظهای
بر روی شکم زن میماند و بعد عاقبت سرد و سنگین مانند یک وسیله بیجان از بدن به تپش
آمده زن بر روی ملافه میافتد.
زن نامنظم نفس میکشید. او نخوابیده بود. "آیا آنها
مدت درازی را اینگونه دراز کشیده خواهند ماند؟" چه وقت او این سئوال را پرسیده
بود؟ آیا نیمی از شب به پایان رسیده است؟ مرد جواب نمیداد. او پشت خود را به او کرده
و خوابیده بود. زن لبهایش را به شانههای او میچسباند، نمکِ کمی را که پوست ترشح کرده
بود میچشد. حالا او آن دو نفر را میبیند که در گودال آشغالها افتادهاند، منور از نور
خورشید. سر یکی از آن دو در برادهچوبها فرو رفته و با دستان خود از صورتش طوری محافظت
میکرد که فقط چند کاکل موی خاکستری و یک قطعه از گوش سفیدش پیدا بودند. آن دیگری با
چشمان و دهانی باز آنجا افتاده بود. موی بلند سیاهی صورتش را قاب گرفته بود. او بطور
عجیبی دستهایش را چرخانده بود، کف دستها طوری به سمت آسمان برگشته بودند که انگار میخواهد
با آنها نور را به چنگ آورد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر