درِ گردان ما را به داخل تالارِ خفهکنندۀ ایستگاه راهآهن پرت میکند. هنریک مرا به طرفی میکشد، کنار میزی مینشیند و سکوت میکند. بعد از لحظهای دست راست خود را دراز کرده و با انگشت به چیزی اشاره میکند، آنقدر دست دراز شدهاش را همانطور بیحرکت نگاه میدارد که مردم او را نگاه میکردند، و او ظاهراً متوجه این
موضوع شده بود.
"میتونی آنجا آن نوشته محو شده بر روی درِ کوچک کنارِ محل خروج رو ببینی؟ آن نوشته سیاه تراشیده شده رو." وقتی من جوابی ندادم با بیصبری
و بلند میگوید: "آنجا، در آن زمان محل نگهبانی پلیس حراستِ راهآهن آلمانی ها بود".
من سری تکان میدهم و هنریک به صحبت ادامه میدهد: "وقتی تو اینجا در کنار این میز
بشینی، در را درست جلوی چشم داری ولی خودت دیده نمیشی، تو میتونی اینجا بشینی و آبجو
بنوشی و داخل شدن مردم به سالن رو ببینی. تو میدونی که امروز آشنائی در میان آنها نخواهد
بود، صبر میکنی. یک چیز بیاهمیت، یک طرح صورت، یک شکلک، و ناگهان فکر میکنی یک آشناست
که میبینی، بلند میشی، اما بلافاصله تشخیص میدی که طرف یک شخص کاملاً غریبه است؛ و
بعد دوباره روی صندلی راحت میشینی و میتونی آبجوتو بنوشی. آبجو، بسیار خوب، چرا نباید
تو به نوشیدن آبجو ادامه بدی؟ در هر صورت تشخیص دادن مردم از هم در آن زمان سخت بود.
همه تقریباً لباس مشابهی به تن داشتند تا با توده مردم یکی شوند. گاهی یک شال گردن
احمقانه یا یک کلاه کافی بود که آدم غیرضروری جلب نظر کند؛ همه میخواستند یکسان باشند،
خود را شبیه کنند، برای چی باید آدم خودشو به خاطر وضع ظاهر به خطر میانداخت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر