ملالت.

اینکه میگویند "یک انسان باهوش هرگز ملول نمیگردد!" نوعی افسانه است. البته آدم نمیخواهد اعتراف کند این احساس را که اثبات حماقت است میشناسد، و فقط در پنهان ملول میگردد. بنابراین تا حدودی عادتی ناشایست. اگر یک دوست عاقل به کسی غمخوارانه بگوید: "اما میشنوی دوست عزیز، در تنهائیات باید گاهی زمان برای تو دراز گردد"، به این ترتیب فرد مخاطب یک چهره متعجب به خود میگیرد، طوریکه انگار برای اولین بار در زندگی میشنود یک چنین موردی ممکن است، و جواب میدهد: "برای من؟ ــ اوه نه ــ اگر آدم بداند چطو خود را مشغول سازد ..." سپس آن دوست عاقل طوری شرمنده میگردد که انگار به خاطر داشتن استعداد در ملول گشتن تقریباً مچش گرفته شده است، و با عجله پاسخ میدهد: "بله، حق با توست، اگر آدم خود را مشغول سازد ... خواندن، تحصیل، کار ... برای من هم روزها مرتب بیش از حد کوتاه میگردند."
ریاکاری ناب! مردم مانند من و هر کس دیگر خیلی خوب میدانند که چگونه ساعات در زندگی میتوانند دزدکی بروند، کدر و خاکستری و سربی بروند ــ بله، من فکر میکنم که نامش <سربی> باشد. معمولاً آدم تحت نام سرب چیزی فشار دهنده، کُند و بی زرق و برق را تصور میکند، دقیقاً همانطور که ساعات و روزهای کسل کننده هستند ... علاوه بر آن هنوز یک ایده مرتبط با بامهای سربی ونیز هم میآید که به رقتانگیز بودن این تصویر شدت میبخشد. چه کسی یک بار دارای این احساس نبوده، که  پیشانی را بر لبه پنجره فشردن و به یک باران طولانی به بیرون نگریستن چه معنا میدهد، سپس خود را بر روی مبل انداختن و پا را رو به سقف بلند ساختن، کاری که هیچ تسهیلی ایجاد نمیکند؛ سپس به ساعت نگاه کردن و متوجه گشتن این موضوع که حالا درست یک ساعت زودتر از دیروز در همین ساعت است؛ طوری خمیازه بکشد که انگار آدم پادشاه کویر در یک قفس است؛ کمی قصد فکر کردن کند و در مغز هیچ چیز بجز انعکاس یک ملودی ارگ دستی تولید نکند ــ عاقبت چشمها را بستن و خود را به این تسلیم کردن که آدم در جهان است ــ یک جهان، چنان متروک مانند خانه خشک گشته یک حلزون. آدم در نهایت به یاد منطق معروفی که در ابتدا ذکر گشت میافتد، و چنین به نظر میرسد که به موجب نیرویش آدم از اجتماع افراد باهوش اخراج شده است و شروع میکند به تحقیر خویش، بدترین بیادبیها را یه خود میگوید و این جسارت را ندارد در برابر آن از خود دفاع کند: "بله، من ابلهام ــ و یک آدم عاطل و باطل و بی انرژی و یک موجودی گمراه ... آه، آه ..." دوباره اندامها خود را میکشند و فکها خود را جابه جا میسازند.
من در این حالت روحی خود را به سمت میز تحریر میکشانم تا ملالتم را بنویسم. این کار از نوع دشمن را از شاخهایش گرفتن است. "حالا گیرت آوردم ای شبح خاکستری سربی، حالا تو باید به من پاسخگو باشی که چرا آزارم میدهی؟"
تو عذرخواهانه پاسخ میدهی: "خدای من، اگر من اینجا نبودم باید کجا زندگی میکردم؟ در یک قصر متروکه، در وسط زمستان، در نزد انسان جوانی که به زندگی جهانی، مسافرت، کار در مزرعه و غیره عادت دارد و کسیکه حالا باید شش ماه فقط در جوار مادربزرگش و طوطی او زندگی کند، کسیکه نه شکارچی است، نه دانشمند، نه کلکسیونر تمبر ..."
"کافیست ــ حق با توست ملالت، و تو مشروعی. همچنین به عنوان مجازات و توبه صالحی ... شکنجهام بده، من سزاور چیز بهتری نیستم. چرا من این ..."

*
در اینجا نویسنده توسط ورود یک خدمتکار متوقف میگردد.
"بارونس اجازه دادند از شما خواهش شود که زحمت کشیده و در سالن کوچک آبی رنگ پیش ایشان بروید."
بودو فون رویتلینگن قلم را روی میز میگذارد و بلند میشود: "من فوری میآیم!"
مرد جوان در حال پیمودن مسیری که به سالن آبی رنگ منتهی میگشت فکر میکند: "چه چیزی ممکن است مادربزرگ از من بخواهد؟ شاید او هم ملول است و میخواهد سرگرم شود ــ شاید میخواهد مرا برای ورق بازی مجاب کند ــ فقط این را کم داشتم! یا اینکه میخواهد برایم خطابه ایراد کند ــ این هم یک نوع مجازات و کفاره است! من به تدریج کاملاً مقدس خواهم شد ــ و من برای مقدس شدن بسیار نامناسبم ــ و همچنین برای یک نوه وظیفهشناس و خوشایند بودن هم نامناسبم ... مادربزرگها از گونهای هستند که من رفتار با آنها را نمیدانم ــ من فاقد حس برای افراد سالخوردهام."
مرد جوان مشغول با چنین افکاری وارد اتاق میشود.
"تو دستور دادی؟"
"بله بودو، من دستور دادم. بشین!"
بارونس برادن، مالک منطقه زراعی اوبرندورف، یک خانم شصت و دو ساله است. چهره هنوز گلگونش با موی سفید نقرهای آثاری قابل توجه از زیبائی نشان میدهد. بودو تازه چند روز قبل با او آشنا شده بود. مادر بودو بیست سال پیش فوت کرده بود و پدرش با مادر زن رابطه خوبی نداشت و از او فقط طوری صحبت میکرد که در لطیفههای شناخته شده در باره مادر زن آورده میشوند.
با این وجود در این دشمنی تمام اشتباهات متوجه داماد بوده است. او با زن ثروتمند جوان بر خلاف خواسته مادرش ازدواج کرده و ثروت قابل توجه دختر را حیف و میل کرده بود. حالا او هم از یک سال قبل فوت کرده بود و بودو بیست و پنج ساله که تا حال زندگی یک وارث بزرگ را میگذراند خود را ناگهان تقریباً بیبضاعت و بیآینده در جهان رها گشته میدید. او دارای شغل عمومی نبود؛ تنها رشته تخصصی او تحصیل در آکادمی کشاورزی در هوهنهایم و فارقالتحصیل شدن از آنجا بود، چون او آن را برای سرنوشت محتمل خود میپنداشت که روزی امور مزارع خانواده را به عهده گیرد. حالا املاک در اختیارش قرار گرفته بودند، اما با چنان بدهکاری زیادی که درآمد به سختی میتوانست کفایت مخارج را کند. چه باید کرد؟ زمینها را بفروشد یا خیلی بیشتر، آنطور که در نزد فروشهای اجباری معمول است ــ حراج کند؟
بودو با وکیلش در باره فروش چندین بار مشاوره میکند، که ناگهان یک چرخش کاملاً غیر منتظره رخ میدهد. این نامه توسط مادربزرگش که او با وی هیچ معاشرتی نداشت فرستاده شده بود:
"اینطور که میشنوم پسر دختر من خود را در وضعیت مالی بغرنج و نامؤفقی مییابد. من مایلم امور مالی را به عهده گرفته و تا حد امکان منظم سازم. شرط: بودو فون رویتلینگن باید فوری به اوبرندورف بیاید و شش ماه پیش من زندگی کند.
هیلدهگارد  برادن."
پیشنهاد را نمیشد رد کرد. کسیکه زمانی تا گردن مقروض بوده است میتواند خوب تصور کند که اگر به جای بودو بود چه انجام میداد. وقتی حالا کسی از آسمان به پائین میافتد و پیشهاد همکاری میدهد که گرهها و ابهامات مالی را که به خفه کردن تهدید میکنند در دست بگیرد و آنها را بگشاید، بنابراین آدم با خوشحالی این پیشنهاد را خواهد پذیرفت، اگر هم که این پیشنهاد از مادربزرگ شیطان شده باشد، چه برسد به مادربزرگ خود آدم.
بودو به وکیلش که در عین حال دوست دوران جوانیش بود میگوید: "تریک عزیز، شجاعتم را تحسین کن، من میخواهم این کار را قبول کنم."
"این کاملاً مشخص است."
"دکتر عزیزم، جریان خیلی هم ساده نیست. شرط دفن شش ماهه چیزی مخوف در خود مخفی دارد. مادرزن پدرم باید در بین تمام مادرزنها نفرتانگیزترینها باشد، و اگر من شجاعت رفتن به غارش را به خودم بدهم بنابراین میتوانم به این عمل شجاعانه افتخار کنم، اگر هم تو لبخندزنان سرت را تکان بدهی. من فوری به سمت اوبرندورف سفر میکنم و تا چند روز دیگر برایت گزارش خواهم فرستاد."
گزارش وعده داده شده به شرح زیر بود:
مادربزرگ یک ابولالهول است. آنچه او با من در پیش دارد، یک رمز و راز ژرف است.
من با تپش قلب خاصی خودم را به او معرفی کردم. من خودم را آماده کرده بودم که اولاً او مانند شب زشت باشد، دوماً اینکه با موعظه کردن و متهم ساختن از من استقبال کند. متهم کردن به اینکه من به عنوان پسر یک پدر بد به دنیا آمدهام، که چیز درست و حسابیای نیاموختهام، که تصور میکنم او بدون شک بدهکاریم را میپردازد ــ اوه نه، برای آن باید این کار و آن کار را انجام دهم، شش ماه آدم بسیار خوبی باشم، یا با یک دستپروده او ازواج کنم، یا جانشین مباشر املاکش شوم، یا پابرهنه برای زیارت به <ماریا تافرل>  بروم.
اما هیچیک از این چیزها. من خود را در حضور بانوی سالخوردهای زیبا و مهربان یافتم، که پس از آنکه باخشنودی وراندازم کرد گفت: "پسر عزیزم، تو چه شباهتی به آگوستینه بیچارهام داری!"
شرفیابی فقط یک ربع طول کشید. از کسب و کار هیچ کلمهای گفته نشد. دستور داده میشود که من را به قسمت پشت قصر راهنمائی کنند، جائیکه مجموعهای از اتاقها در اختیارم قرار داه شده است. من از آن زمان ــ من پنج روز است که اینجا هستم ــ خانم خانه را فقط دو یا سه بار هنگام غذا خوردن دیدهام؛ معمولاً بخاطر سر درد در اتاقش میماند، و من آنجا در سالن بزرگ غذاخوری تنها مینشینم. من در واقع تنها مهمان مادربزرگم هستم و همانطور که میدانی او کسی را ندارد و کاملاً تنها اینجا زندگی میکند. تو میتوانی لذت این واقعیت را تصور کنی.
بانوی سالخورده در ساعات اندکی که من در حضورش گذراندم اغلب بسیار ساکت بود و فقط گذاشت من صحبت کنم، به این نحو که مرا با اقسام پرسشها برای تعریف کردن از سفر و تجربیات دیگرم تشویق میکرد. اما تعریف کردن با موفقیت انجام نمیگرفت. من میخواستم زبانم را طوری تنظیم کنم که برای گوشهای جدی و مؤمن مناسب باشد، و من مجبور بودم لحظه به لحظه توقف کنم؛ ممکن است این تأثیر را گذارده باشم که به رنج لکنت زبان مبتلا هستم. من احساس میکنم بجای بازی نقشی درخشان خیلی بیشتر یک نقش رقتانگیز ابلهانه را اینجا بازی میکنم؛ من اصلاً توانائی مصاحبت با افراد سالخورده را ندارم ... من فاقد منزلت، دقت، آرامش؛ و بقیه خصوصیاتی هستم که به عنوان ذخیره برای حالت روحی شاد، خوشی زندگی و بیان راحت کلمات ضروریاند، اینها در شرایط فعلی چنان ضعیفند که من از خود با وحشت میپرسم شاید آنها را کاملاً از دست دادهام. اگر الهه سرنوشتم به زودی به من نگوید که در حبس شش ماه خود چه باید انجام بدهم، بنابراین زنجیرهایم را پاره کرده و خواهم گریخت.

* 
در بین فرستادن نامه بالا و ملالتی که قبلاً ذکر شده بود یک هفته قرار داشت.
حالا بودو دستور مادربزرگش را اجرا میکند، به این نحو که بر روی صندلی راحتی روبروی مادربزرگ مینشیند و انتظار چیزهائی را میکشید که خواهند آمد.
بارونس ابتدا میپرسد: "به من بگو، آیا تو گاهی احساس ملالت نمیکنی؟"
بودو یک چهره شگفتزده به خود میگیرد.
"ملالت؟ ــ اوه، اگر آدم بداند چگونه خود را مشغول سازد ــ"
"بدون شک؛ اما این همان چیزیست که تو در اینجا کاملاً فاقد آن هستی."
بودو ساکت فکر میکند: "آها، حالا شروع شد، شغل مباشرت به عهدهام گذاشته خواهد شد."
"و تو خودت تقریباً انسان ملولی هستی ــ"
"من این شهرت را هرگز نداشتم ــ اما اعتراف میکنم که باید در تو چنین تأثیری را تولید کرده باشم."
احتمالاً تو فکر میکنی درست همانطور که آدم باید در مراسم سوگواری یک چهره غمگین، در یک سخنرانی علمی یک چهره جدی و هنگام خواندن سرود ملی یک چهره مشتاق به خود گرفت ــ در نزد یک خانم سالخورده گرفتن یک چهره خوابآلود باید اجباری باشد؟
"من؟ اوه ــ اما ــ"
"هیچ چیز <اما> ــ یا تو طبیعتاً یک ماهی کپور مالیخولیائی هستی یا تو آن را وانمود میکنی. و من فکر کنم فرض دوم صحیحتر باشد، زیرا آگوستینه من شادترین زن بود ــ مانند مادرش."
"مادربزگ، آیا تو شادی؟ پس تو هم کمی وانمود میکنی ..."
"من هم وانمود کردم. من میخواستم اول تو را خوب تماشا کنم. در ضمن من یک <بچه شاد> نیستم، همچنین مدت درازیست که دیگر عروسک بازی نمیکنم. تو شکل زمان دستور زبانی را اشتباه گرفتهای؛ من شاد نیستم، اما من شاد بودم و درک کامل شوریدگی جوانان را در خودم حفظ کردهام. هنوز هم قادرم شوخ باشم و مانند یک کودک بخندم، اما برای آن باید در یک جمع برانگیزندهتری باشم از ــ"
"از با من بودن؟ من قبول دارم. اما مادربزرگ، یخ میتواند ذوب شود ــ من در واقع یخ زدهام. اما وقتی به من از روح و احساس تو چنین گرمای غیر منتظرهای میتابد ..."
"فقط ذوب شو پسرم، ذوب شو! در واقع من خورشید نیستم، اما همچنین چراغ شب هم نیستم ... در ضمن میدانم که تو آنقدر هم دارای درخشندگی کمی که سعی میکنی در برابر من نشان دهی نیستی، من تو را بهتر میشناسم و چیزهای بیشتری از تو میدانم که فکرش را هم نمیتوانی بکنی. پدرت نمیگذاشت تو را پیش من بیاورند، اما من همیشه از رشد کردن و نوع زندگی کردن تو مطلع میگشتم. من مطلع شدم که تو یک پسر باهوش و عاقلی بودی و اغلب به این خاطر که تو هیچ شغل درست و حسابی نداری عصبانی میگشتم."
"بله، این همان چیزیست که حالا مرا هم از ندامت پر میسازد ... من باید خودم را با شغلی درست و حسابی مشغول میساختم و به زندگیم یک تکلیف، یک محتوا میدادم. البته هرگز فکر نمیکردم که به من روزی فقط یک میراث پر از بدهی باید برسد."
"تو حتماً فکر میکنی که من قصد دارم بدهکاریت را بپردازم؟"
"صادقانه بگویم ــ بله. وگرنه مداخله غیر منتظره تو در سرنوشت من را چطور میتوان توضیح داد؟ و چون حالا ما چنین صریح با هم صحبت میکنیم، چیزی که برایم فوقالعاده مطلوب است، بنابراین بگذار همین حالا برایم روشن شود که تو از من به عنوان عمل متقابل برای سخاوتت چه انتظار داری و توقیف من در قصر اوبرندورف به چه منظور است. من نمیتوانم باور کنم که جذابیت حضور شش ماه من است که ــ"
"شاید بخواهم تو را تا پایان عمرم نگاه دارم؟"
"من باید با بیست یا سی سال از این مهماننوازی لذت ببرم؟"
"آرام باش. من از تو توقع ندارم تمام دوران جوانیت را با یک آدم سالخورده بگذرانی. تو باید ازدواج کنی."
"باید ازدواج کنم؟ ... بنابراین من درست حدس زده بودم ــ تو نقشهای در سر داری. اینجا در قصر یک دوشیزه مخفی شده که به خاطر التفات مخصوص تو خوشحال است که تو طبق روش همه مادرها و مادربزرگها میخواهی یک شوهر برایش پیدا کنی. ــ مادربزرگ گرامی، بسیار کوتاه: من از همین ابتدا یک نه قاطعانه میگویم. برای یک چنین چیزی من خودم را تحویل کسی نمیدهم، هم به خاطر مراعات فرد تحت الحمایه تو و هم بخاطر شأن شخص خودم. من هم بدهکاریام را نگاه میدارم و هم آزادیام را. بدهکاری من میتواند از طریق فروش تمام اموالم پرداخت شود و از آزادی برای سیاحت در جهان استفاده میکنم؛ برای به دست آوردن نانم هزاران راه وجود دارد ... و فقط وقتی ازدواج میکنم که با <فرد مناسب> مواجه شوم، وقتی که یک شور و شوق متقابل او و مرا به زندگی مشترک در فشار بگذارد ... اما ازدواج کردن به خاطر اینکه برای خودم و برای یک فرد جوان کاملاً بیتفاوت یک موقعیت در جهان خلق کنم؟ هرگز ــ هرگز!"
"هیجان به خرج نده، عزیزم.  در ضمن من از اینکه تو اینطور هستی خوشم میآید؛ تو فرزند آگوستینه من هستی ــ او هم در ایده ازدواج کردن کاملاً مستقل بود. البته او در نتیجه این کار خوشبخت نگشت ــ"
"که میداند؟ من فکر میکنم که پدرم او را صادقانه دوست داشت ... و او همچنین فقط این یک ساعت زیبا را وقتی تجربه کرد که با کنار گذاشتن تمام مزایای دنیوی از انتخاب قلبش پیروی نمود ــ"
"چه ایدههای عاشقانهای تو داری! بنابراین خدا را شکر تو یک انسان عادی نیستی ــ کسیکه، همیشه بدون تحرک و محتاط خود را فقط بر روی ریل میکشد. بیا اینجا، بگذار با تو دست بدهم، تو واقعاً شگفتزدهام ساختی."
"مادربزرگ، من شگفتزدهترم ... تو ابداً تناسبی با تصویری که من به طور کلی از بانوان سالخورده و بخصوص از تو طراحی کردهام نداری ... تو از آنچه من انتظار دارم خیلی متفاوتتری و امروز خودت را دوباره با نور تازهای نشان میدهی ــ"
"بله، بله ــ من یک جغد سالخورده عجیب و غریبم که حالات روحی و نیرنگهای خاص خود را دارد ... تو به زودی مرا خواهی شناخت."
"پس از به پایان رسیدن شش ماه؟ ... اگر تو قبل از آن من را بیرون نیندازی ــ"
"میخواهی بگوئی آزاد سازی. نه ــ من تو را نگاه میدارم."
"حتی اگر نخواهم شرایط تو را در مورد ازدواج بپذیرم؟"
"اما من ابداً چنین شرطی نگذاشتم."
"بسیار خوب، پس آنچه از من خواسته میشود چه است؟"
"هیچ چیز بجز ماندن تو. پس از شش ماه کارهایت تنظیم شده خواهند بود."
"تو همانطور که من برای دوستم تریک نوشتم مانند ابولهول میمانی."
"ایدیپوس عزیز، با این کلمه مرخصی، من احساس میکنم که دوباره سر دردم شروع شده است. تو باید امروز تنها غذا بخوری."
"واقعاً متأسفم، گفتگوی ما بسیار برانگیزنده بود."
"ما میتوانیم یک بار دیگر آن را دوباره از سر بگیریم. برای امروز کافیست، خدانگهدار!"

*
خب، من دوباره در سلول خودم هستم و در آنجا به نوشته متوقف گشته ادامه میدهم.
من از ملالت مشروع صحب میکردم. خب بله، البته تابع معاشرت یک مادربزرگ بودن که فقط در موارد نادر قابل مشاهده است کمال تفریح یک انسان جوان بیست و پنج ساله نیست؛ اما بانوی سالخورده خودش شروع میکند به لذتبخش شدن. آیا باید من خودم را در ارزیابی کل یک نوع انسان ــ نوع مادربزرگها ــ چنین بد فریفته باشم؟ یا اینکه مادربزرگ من یک پدیده است، یک شهاب، یک شبح؟ او دارای روح است؛ او کسی نیست که ــ برای اینکه از جملات او استفاده کنم ــ همیشه بدون تحرک و محتاط خود را فقط بر روی ریل میکشد. و من، کسیکه فکر میکردم یک زن سالخورده اصلاً نمیتواند طور دیگر بجز کشاندن خود بر روی ریل فکر و عمل کند! فرمانده قلعهام مورد توجه من است، و با آن ملالت به پایان رسید ... زندانیانی وجود دارند که در معاشرت یک عنکبوت یا یک گل از میان سنگ حیاط زندان رشد کرده وقت را گذراندهاند، چرا من دوران محکومیتم را با مطالعه مادربزرگم شیرین نکنم؟

*
دوباره سه روز گذشته است و من موضوع مورد علاقهام را در برابر خود ندیدهام. حالا آن <سرب> خاص دوباره شروع میکند به فشردن روح زندگیم. فاخته مقاومت کن! احتمالاً یک کتابخانه آنجا است، اما مطالعه طولانی تا درجهای باعث اشباع مغز میشود و ادامه خواندن را ناممکن میسازد؛ سپس جهان خود را با مبارزاتش، عشقهایش و زندگیش در تمام کتابها منعکس میسازد ــ
حالا خدا را شکر، مادربزرگ گذاشت مرا یک بار دیگر پیش او بخوانند ... من تقریباً با هیجانِ شادی که معمولاً با آن همیشه به نزد زن زیبائی میرفتم که اجازه دست زدنش را داشتم به استقبال این ملاقات میروم ...

*
تریک عزیزم! تو در نامهات که تازه به دستم رسیده است دلسوزانه از من میپرسی که آیا خودم را هنوز دار نزدهام. همانطور که میتوانی از خطوط فعلی برداشت کنی این ایده سرگرم کننده تا حال به سراغم نیامده است ــ باید کسی با بریدن طناب مرا دوباره پائین آورده باشد. اما بدان، زندگی حالا خود را برایم بسیار هیجانزده شکل داده است. مادربزرگم ــ تو بیان مورد علاقهمان برای مشخص کردن انسانی که <همواره حضور دارد> را به یاد میآوری، سر و قلب در جای مناسب دارد، که در لحظه مناسب خندیدن و گریستن میداند، که با صراحت کامل میشود هرچه را که آدم فکر میکند به او گفت ــ در یک کلام: مادربزرگم ــ یک مرد حسابیست.
دیروز با او غذا خوردم ــ یک مورد نادر ــ و ما تا نیمههای شب با هم بودیم. شامپایان تأثیر دلپذیری بر او گذارده بود، بر من هم همینطور، و ما شاد و بشاش بودیم ــ همانطور که تو میدانی من در ساعات خوب میتوانم باشم. اما شادی او بر شادی من برتری یافته بود؛ برایم از دوران سعادتمند دوران دوستداشتنی ازدواجش و چند داستان غلغلک دهنده از دوران بیوه بودنش تعریف میکرد، اما با لطف و ظرافت یک مارکیز رژیم سابق؛ گذاشت که من ــ همچنین در زیر گلها ــ اعترافات عمومی انجام دهم؛ با چنان لطافت و خشنودی درخشانی از مهمانی، از عشق صحبت میکرد که من با لذت اجازه خواستم با او به رسم برادری بنوشم و بجای <شما> او را <تو> خطاب کنم. او میخندد و میگوید: "بودوی من، ما در هر صورت همدیگر را <تو> خطاب میکنیم" و من میگویم: "این درست است، اما من میخواستم بجای مادربزرگ به تو برادر بگویم."
من باید به او قول شرف میدادم که هر اتفاقی هم بیفتد تمام شش ماه را تحمل کنم.
من پاسخ میدهم: "مگر چه اتفاقی باید بیفتد؟ تنها خطر موجود میتواند این باشد که من از ملالت مانند یک نور و گلی بی آب آهسته پژمرده شوم و بمیرم ــ چرا نباید ما مردها یک بار خود را با گیاهان گلدار مقایسه کنیم؟ ــ آدم دقیقاً میداند که گیاهانی از جنسهای مختلف وجود دارند ــ اما این خطر هم از میان رفته است، چون برای من با بودن در جوار یک چنین برادر دوستداشتنیای نمیتواند دیگر ملالت انگیز باشد، اگر من اصلاً میدانستم که ملالت چیست ... مادربزرگ پس چرا تا حال فقط اینطور وانمود میکردی؟"
"این در طبیعت من است. بودو، من یک توطئهچین هستم. در ضمن خطر تلف شدن بخاطر ملالت برای تو برداشته شده است. من فردا انتظار یک مهمان را میکشم: همسر افسر نیروی دریائی Korvettenkapitäns آقای فون بیشنی که اخیراً به مأموریت رفته. ــ او تصمیم دارد دوران در سفر بودن شوهر خود را پیش من بگذراند."
"آیا او زیبا و جوان است؟"
"همیشه این پرسش به مناسبت هر زن! این میتواند من را عصبانی کند. آیا فقط جوانی و زیبائی ما ــ آدم میتوانست تقریباً بگوید حق وجود ما ــ ارزش ما را تعیین میکند؟"
"ببخش، برادر مادربزرگ، فقط اندکی از خواهرانت میفهمند که مانند تو جوانان را زائد سازند، و تو آنچه مربوط به زیبائیست واقعاً یک تصویری. با چنین ویژگیهائی من ماری مدیچی یا مادام دو مانتنو را نقاشی میکردم ــ"
"یا مادر گراککن؟"
اما برای امروز کافیست، تریک عزیز. من نمیتوانم تمام گفتگویمان را برایت تکرار کنم؛ تو باید از این نمونهها دریابی که مادربزرگم سزاوار تیتر <مرد حسابی> که به او اعطاء کردهام است. من واقعاً متأسفم که در کنار هم بودن ما باید توسط ورود این زن افسر نیروی دریائی که احتمالاً با تکان تند هر باد در کنار پنجره تصاویری از طوفانهای دریائی در برابر روحمان زنده خواهد ساخت مختل شود. چطور آدم میتواند وقتی یک مرغ دریائی نباشد با یک ملوان ازدواج کند؟ من از حالا بخاطر این زن شوهر به سفر رفته خشمگینم ... زیرا تو میدانی که احتمالاً چه فاجعهای میتواند برایم رخ دهد؟ ... انسانی را تصور کن که یک قلب حساس دارد، که به دور از جهان با یک زن زیبای جوان ــ زیرا باید استلا فون بیشنی زیبا باشد ــ در ارتباط روزانه ... خلاصه، تو مرا درک میکنی. البته، این ایده برایم خالی از جذابیت نیست. در یک کلام، من دیگر ملالتی ندارم ... یک مرد باهوش هرگز ملول نمیشود، آن را به یاد داشته باش.

*
در این شب بودو فون رویتلینگن با هیجان سرزندهای وارد سالن آبی رنگ میشود. او مانند همیشه زمانیکه برای غذا خوردن احضار میگشت کت و شلوار بر تن داشت و کراوات سفید زده بود، امروز اما یک غنچه گل کاملیا در سوراخ دگمه اضافه شده بود. سالن هنوز خالی است، اما به نظر میرسد که سالن هم امروز آرایش بزمانه انجام داده باشد. گلدانهای روی میزها با گلهای تازه پر شدهاند، در شومینه کندههای چوب با شعلههای بلندی ترق و تروق میکنند، تعداد بیشتری چراغ از حد معمول فضا را روشن میسازند، و دربهای دولنگه مجاور سالن بزرگ همچنین روشن و باز هستند. تمام تأثیر از زندگی اجتماعی پایتخت هشدار میدهد؛ اوضاع طوریست که انگار باید در اینجا یک جشن باشکوه بر پا گردد.
پس از مدتی خانم خانه داخل میشود. او هم امروز خود را فوقالعاده زیبا ساخته بود. یک لباس بلند مخمل سیاه رنگ بر تن داشت، با دستکش سفید؛ بر روی موی به بالا جمع کرده یک تور اسپانیائی توسط سوزن الماس محکم نگاه داشته شده بود.
بودو در حال بوسیدن دست وی میگوید: "مادربزرگ، من امروز جرئت نمیکنم به تو برادر بگویم، تو برای من بیش از حد باشکوه دیده میشوی ــ درست شبیه به یک ملکه. آیا این چراغانی ــ احتمالاً همه اینها بخاطر افتخار مهمان جدید است؟"
"بودو، درست مانند این غنچه گل کاملیا، تو آن را برای خوشایند من به سوراخ دگمهات فرو نکردهای ... ستاره کوچکم دارد میآید ــ"
یک رایحه آرام گل برف، یک صدای آهسته پارچه ابریشم ــ بودو به سرعت سرش را برمیگرداند؛ مهمان جدید روبرویش ایستاده است.
بارونس برادن آنها را به هم معرفی میکند:
"نوه و رفیقم، بودو فون رویتلینگن؛ دختر دوم من، استلا فون بیشنی!"
همسر افسر نیروی دریائی در واقع برای این مقام بیش از حد جوان دیده میشود. بودو فکر میکند: "این عروس افسر رزناو جنگی نباید بیش از هجده سال داشته باشد." او به فکر کردن ادامه میدهد: "این صورت کوچک همچنین بیشتر مناسب یک جعبه دستمال کاغذیست تا در واقعیت."
و در حقیقت، گونههای گرد و تازه، چشمهای درشتی که مژههای باورنکردنی بر رویشان سایه میافکند، دهان شبیه به قلب؛ حلقههای موی سیاه فرفری که با یک گیره سر مروارید به عقب نگاه داشته شده بود و تا پائین کمر موج میخورد، تمام اینها آدم را به یاد یک دختر ایدهآل نقاشی شده میاندازد. بعلاوه یک اندام باریک و بلند در یک لباس صورتی کمرنگ که شفافیت آن شانه و بازوهای خوش تراشش را نمایان میساخت. گردن هم مانند مو با مروارید تژئین شده است. حالا دختر لبخند میزند. بودو فکر میکند: "دوباره دو ردیف مروارید!"؛ اما در حالیکه او به تمام این چیزهای زیبا میاندیشد، تعظیم میکند و یک گفتگو مهار نگشته در باره سفر و ورود خانم مهربان آغاز میگردد.
بعد از چند دقیقه آنها به سمت میز غذا میروند. گفتگو اینجا بسیار سرزنده میشود. به مناسبت سفرهای دریائی ــ از افسر نیروی دریائی به مأموریت رفته صحبت بود ـ بودو از یک سفر در دریای مدیترانه تعریف میکند که او در قایق بادبانی یک دوست انجام داده بود، و تا آنجا که برایش مقدور بود آن را با حرارت تعریف میکند.
استلا پس از نوشیدن قهوه در پشت پیانو مینشیند و برخی از قطعات معروف را به بهترین نحو مینوازد؛ سپس با صدای شیرین و خوب آموزش دیده چند ترانه آتشین ایتالیائی میخواند. شب مانند باد به سرعت میگذرد. حالا ساعت نه شب است و خدمتکار چای را میآورد. آنها هنوز در حال گفتگو دو ساعت در کنار هم میمانند، در حالیکه زن جوان خود را شاد و درخشان همانطور که بارونس برادن دیروز بود نشان میدهد. طوریکه تقریباً بودو میل داشت به او هم پیشنهاد برادری بدهد.
بانوی سالخورده به یکی از اظهار نظرهای بودو چنین پاسخ میدهد: "تو نباید تعجب کنی که ستاره کوچکم را اینطور مطابق با من مییابی، استلا دختر یتیم شده یکی از دوستانی که بسیار برایم ارزشمند بود است، و من تقریباً او را بزرگ کردهام. قبل از آنکه او را عروس آقای فون بیشنی کنم هشت سال پیش من به سر برد، و من او را کمی شبیه به خصوصیات اخلاقی خودم تربیت کردم."
بودو آه میکشد: "آه، مرد سعادتمند و ناخشنود ــ قابل تأسف ــ و قابل حسادت!"
"از چه پدیده مخلوطی تو صحبت میکنی؟ آه ــ منظورت حتماً صاحب به مأموریت دریائی رفته این مروارید است؟ بله، این یک سرنوشت غمانگیز است، من به آن اعتراف میکنم. درست نمیگم، استلا؟"
استلا ساکت سرش را تکان میدهد.
"آخ ــ من فراموش کردم که تو نمیخواهی از شوهرت صحبت کنی. بودو از یاد نبر ــ این قانون خانه است ــ هرگز در مقابل استلا نام افسر نیروی دریائی را نبر."

*
بودو پس از بازگشت به اتاق خود در دفتر خاطرات یادداشت میکند:
مادربزرگ برادر اما دانش بسیار کمی از جهان دارد! اینچنین ساده و بیتکلف بودن ــ من این انتظار را از او نداشتم ... آیا مگر خطر را نمیبیند؟ این استلا یک موجود باشکوه است! کدام انسان عادیای میتواند کار دیگری بجز عاشق شدن انجام دهد؟
با این وجود من تلاش خواهم کرد که با آن وضعیت، اگر واقعاً باید رخ دهد ــ یا آیا تقریباً رخ داده است؟ ــ مبارزه کنم. ملالت موقتاً به طور کامل به پایان رسیده است. کاش فقط به جای آن اتفاقی عاطفی یا غمانگیز رخ ندهد! جریان اسرار آمیزی در حال رخ دادن است: این افسر نیروی دریائی، ــ که امیدوارم طوفانی مهربان او را به سمت اقیانوس منجمد شمالی ببرد! ــ که اجازه صحبت از او در مقابل زنش ممکن نیست. خدای من، من اصلاً نیازی ندارم از ملوان خوب برای خودم صحبت کنم؛ من بسیار تمایل دارم او را به عنوان هوا، به عنوان دود، به عنوان صفر به حساب آورم. با این وجود باید من به دنبال این درک باشم که آیا این افسر انسانیست که آدم همچنین از دور ماحظات خاصی به او مدیون است یا کسیست که کاملاً سزاوار آن است و در کتاب سرنوشتش این نوشته شده است که ــ حالا، من خوب میدانم که چه میخواهم بگویم ...

*
هشت روز دیرتر. بودو و استلا از یک سورتمهسواری به خانه بازمیگردند. ساعت چهار بعد از ظهر است، دو ساعت قبل از شام.
رویتلینگن به جای رفتن به اتاقش مستقیم به جایگاه بانوی خانه میرود و تقاضای ورود میکند. خدمتکار با خبر مثبت برمیگردد؛ بنابراین او پالتوی خزش را درمیآورد و با عجله به سالن کوچک آبی، جائیکه بانوی سالخورده در گوشه معمول خود نشسته است میرود. مادربزرگ کتابی را که در حال خواندن بود بر روی میز کوچک کنار خود قرار میدهد و با لبخند به بالا نگاه میکند:
"چه چیزی افتخار این بازدید نابهنگام را به من داده است؟"
بودو بدون آنکه از او درخواست شود در مقابل مادربزرگ مینشیند و جواب میدهد: "یک موقعیت مهم و حیاتی، من آمدهام از تو خواهش کنم قولم را به من برگردانی و به من اجازه رفتن از اوبرندورف را بدهی."
"درخواستی بیهوده! با این وجود مایلم دلایلت را بدانم. آنها را تعریف کن."
"چیز زیادی برای تعریف کردن وجود ندارد. من فقط یک دلیل دارم ــ اما دلیل کافیای است."
"و آن چیست؟"
"من استلا را دوست دارم."
"تو خیلی موجزی، اما نه خوانا و نه غافلگیر کننده. اینکه تو عاشق این موجود دوستداشتنی شدهای در واقع قسمت غیر غافلگیر کننده قضیه است ــ و اینکه چرا تو به این خاطر میخواهی اینجا را ترک کنی قسمت ناخوانی آن است."
"مادربزرگ، من بیشتر غافلگیر شدهام. من نمیتوانم باور کنم که تو با آن موافقی اگر من به دخترخواندهات دست بزنم ــ"
"انسان خودخواه! تو احتمالاً خود را غیر قابل مقاومت میپنداری؟"
"من باید دروغ بگویم اگر بخواهم ادعا کنم که من خود را بی خطر به حساب میآورم. یک شور و شوق صادقانه و ملتهب میتواند خیلی راحت به پاسخ انجامد، مادربزرگ؛ اما گذشته از موفقیت یا شکست یک درخواست عاشقانه را ــ تحت چنین شرایطی ــ با شرفم سازگار نمییابم."
"من میفهمم؛ افسر نیروی دریائی ــ"
"من این آقا را نمیشناسم؛ و نوعی که از طرف تو و استلا در باره او صحبت میشود و بیشتر ــ سکوت میشود به من اجازه میدهد نتیجه بگیرم که شاید نباید کمترین ملاحظهای برای شخصیت شوهر به مأموریت دریائی رفته قائل گشت؛ شوهرانی فراوانی هم وجود دارند ــ حتی در خشکی ــ که (من گذاشتم برایم تعریف کنند) هیچ مانعی در اینکه آدم به دنبال زنهایشان باشد نمیبینند. اما مادربزرگ، بزرگترین مانع در اینجا توئی و رابطهای که من در آن در برابر تو ایستادهام. من با این شرط خاموش مهمان خانه تو هستم که تو میخواهی یک لطف سخاوتمندانه و مادرانه در حق من کنی؛ بعنوان دومین مهمان موجودی به اینجا میآید که تو مانند یک دختر دوستش داری ــ و من باید مرتکب رسوائی شوم، آرامش این موجود را برهم بزنم، از اعتماد تو سوءاستفاده کنم؟ ... نه، مادربزرگ برادر ــ در برابر تو هیچ راز و فریبی!"
"این خوب است، پسرم!"
"پس تو اجازه رفتن از اینجا را به من میدهی؟"
"نه، من از تو قول گرفتهام ــ تو اینجا میمانی."
بودو مبهوت سکوت میکند.
"تو طوری به من نگاه میکنی که انگار چیز وحشتناکی گفتهام. بدان که من اصلاً بخاطر استلا ترسی ندارم. شما مردها واقعاً همیشه فکر میکنید که فقط شماها نیاز به خواستن دارید تا هر زن را بخاطر اشتیاق به خودتان کاملاً بدبخت کنید، و تصور میکنید کار بسیار بزرگی انجام میدهید اگر شماها از این خواست چشمپوشی کنید. ما به چشمپوشی تو نیاز نداریم، برادر، ما میدانیم چطور از خود دفاع کنیم."
"پس یعنی من باید حمله کنم؟ آیا تو من را به افسر نیروی دریائی ترجیح میدهی؟"
"تو لازم نیست در کل این ماجرا اصلاً به او فکر کنی، او لیاقت احترام هیچ انسانی را ندارد ــ"
در این لحظه استلا داخل میشود. با دیدن بودو میخواهد دوباره برگردد.
بارونس برادن میگوید: "بیا اینجا، کودک! ما همین حالا در باره تو صحبت میکردیم ... این یک داستان بسیار جالب است. بیا اینجا در کنارم بشین. خب ــ من میخواهم از هر دو نفر شما بازجوئی کنم، شاید با این کار همه چیز برایمان روشن شود. بنابراین تو باید بدانی که عشق این آقای جوان به تو افروخته شده است ــ"
استلا در کنار بانوی سالخورده روی مبل مینشیند و با تکیه سر به دسته مبل در حالیکه سرخی تیرهای در چهرهاش نشسته بود آهسته پاسخ میدهد: "این را آقای فون رویتلینگن خودشان نیم ساعت پیش به من اعتراف کردند."
"و تو چه پاسخ دادی؟"
"من سکوت کردم ... دانههای برف به صورتم میخوردند، هوا به شدت سرد بود."
"هممینطور در قلبت، استلا؟ ..."
چنان سکوتی برقرار شده بود که مادربزرگ فکر میکرد صدای ضربان قلب بودو را میشنود.
و حالا بودو از جا میجهد و در برابر گروه دو نفره آنها زانو میزند. او دست استلا را میگیرد و آن را به طرف لبانش میبرد. چهره بانوی سالخورده به یک لبخند ملایم گشوده میگردد و آهسته دستش را بر روی موی آویزان بر شانه استلا میگذارد.
مادربزرگ به آرامی میگوید: "کودکِ کودک من، حالا من تو را آنجائی دارم که میخواستم: در بند سعادت ... بودو، صحبت نکن ــ و تو، ستاره کوچکم، حرکت نکن، چسبیده به من باقی بمان و دستهایت را از معشوق محروم نساز ... برایم طوری است که انگار یک اشعه گرم و مغناطیسی از قلبهای جوان سعادتمند شماها به سمت قلب پیر من جاری میگردد و یک احساس عبادت مخصوصی بر من مسلط میشود ... بچهها حرفم را باور کنید، این نفس الهیست، آنچه حالا ما را در طلسم خود دارد راز ِ رازهاست ... یک چیزی وجود دارد که از آسمان دور به سمت ما میوزد و به ما سهمی از ابدیت میدهد، آن ابدیتی که درونش همه اشتیاقهای جهان در تحققی شیرین استراحت میکنند ... حالا در روح من انواع سعادتهای دوران  جوانیم به صدا میآیند، بله، همچنین من هم روزی چنین دلخوشیهائی داشتم که شماها را درخشان میسازد؛ من هم عاشق بودم و زیبا ... ببینید، بچهها، این دنیای شریری نیست ... شعله عظیمی از سعادت در کهکشان زبانه میکشد و به ما موجودات ریزی که با چند بال زدن از میان یک قطعه زندگی اجازه پرواز میدهد، ما اجازه داریم اینجا و آنجا از آن شعله یک جرقه برداریم و این جرقه عشق نامیده میشود. آمین، بچهها!"
تاریکی شب آغاز شده است. فقط سوسوی شعله شومینه روشنائیای بر روی فرش و گروه سه نفری انسانهای ساکت میاندازد. انعکاس آمین متدیانه در هوا هنوز به گوش میرسید که دو جوان لبهای همدیگر را میبوسند.
صدای گامهای نزدیک شونده شنیده میشود. بودو سریع بلند میشود؛ خدمتکار است که چراغ آورده بود.

*
نور شدید و ناگهانی و حضور خدمتکار طلسم را شکسته بود. هر سه انگار که از یک رویا بیرون آمده باشند پلکهای خود را باز و بسته میکنند و نفس عمیقی میکشند.
استلا بلند میشود و زمزمه کنان میگوید: "نور چشمم را میزند" و اتاق را ترک میکند.
بودو بعد از رفتن خدمتکار با هیجان میگوید: "میتوانست بیش از حد زیبا باشد ــ"
بارونس برادن جواب میدهد: "و باید میبود."
"مادربزرگ، تو یک زن بزرگ و عجیبی هستی و استلا خارقالعادهترین موجود روی زمین است ــ"
زن سالخورده در حالیکه هنوز خندان بود حرف او را قطع میکند: "احتمالاً حالا یک <اما> میآید، و این <اما> احتمالاً مربوط میشود به افسر نیروی دریائی؟"
بودو فقط با یک آه عمیق پاسخ میدهد.
مادر بزرگ میگوید: "این هیولا را توسط دریا بلعیده شده تصور کن."
"چطور؟! دچار سانحه شده ــ شکست خورده؟"
"بسیار بدتر."
"یک طوفان دریائی، یک کوسه؟"
"اینها همه جریانی هستند که آدم میتواند جان سالم از آنها به در برد. اما افسر نیروی دریائی ما نمیتواند هرگز بیاید تا مزاحم سعادت تو شود، زیرا، ــ او هرگز وجود خارجی نداشته است."
"چی؟!"
"آیا به تو نگفتم که من یک توطئهچین سالخوردهام و تو باید ابتدا من را بشناسی؟ ... آیا هنوز به یاد میآوری چگونه تو از دوشیزهای صحبت میکردی که من در اینجا مخفی کردهام، و برای تضمین غرورت گفتی که هرگز حاضر نیستی با دختر تحتالحمایه من ازدواج کنی؟ بنابراین من پس از آنکه تو از طریق یک رژیم ملالت تُرد و پذیرا گشتی دخترخواندهام را برای چیزی غیر قابل دسترس برایت متصور ساختم ــ و در نتیجه حالا همه چیز به دست آورده شده است."
بودو به سمت مادربزرگش هجوم میبرد و او را طوفانی در آغوش میگیرد.
او با شادی فریاد میکشد: "برادر! تو ــ بد تعبیر نکن، برادر ــ تو یک مرد حسابی هستی!"
"اجازه بده، تو پسر دلقک! آیا صدای زنگوله آماده بودن غذا را میشنوی؟ من هم باید بروم کمی آرایش کنم. تو هم همین کار را بکن ــ یعنی، سوراخ دگمه را با یک گل رز یا با یک گل یاس تزئین کن، زیرا امروز بری یک غذای نامزدی دور میز غذا جمع میشویم ... بعد فردا میخواهیم هر سه به شهر برویم و کسب و کار تو را یک بار برای همیشه مرتب کنیم. از حالا به بعد از دست ملالت رها شدهای."
بودو با تعجب چشمهایش را گشاد میکند. "ملالت؟ من آن را نمیشناسم ... یک مرد باهوش هرگز ملول نمیشود."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر