جواهر.

<والتر. ه> که نوشته شدن نام کاملش غیر ضروریست مدت بیست و چهار ساعت دوست من بود، و در واقع در روزی که ما تقریباً میتوانستیم با هم جانمان را از دست بدهیم.
ما هر دو بدون آنکه همدیگر را بشناسیم سوار کشتی بخاری ساحلی به نام «شهر بارسلونا» شده بودیم که خدمات بین طنجه و تنگه جبلالطارق و وهران را انجام میداد. دریا بسیار طوفانی بود. روزنامههای اسپانیائی که ما در مالاگا خریده بودیم از غرق گشتن زیباترین رزمناو نیروی دریائی سلطنتی «رینا رخنته» گزارش میدادند که با چهار صد و پنجاه سرنشین و افسران و ملوانان در همان خطوط ساحلی توسط گردابی وحشتناک بلعیده شده بود. من هنوز تأثیر ویرانگر این مقاله روزنامه را به یاد دارم، فهرست بیپایان منتشر شده نام مردگانی که اولین صفحه روزنامه در کادری سیاه را کاملاً پر میساخت و از اولین فرمانده تا آخرین سرنشینان کشتی نامشان نوشته شده بود.
ما در همان روزها پس متوقف شدن کوتاه و فریبنده باد که اما فقط نیم ساعت به طول انجامید عزیمت میکنیم. کشتی خیلی زود پس از عبور از خط سبز تیرهای که دریای باز را مشخص میسازد شروع به رقصیدن میکند، واژگون میشود و خود را کاملاً بر روی سمت راست قرار میدهد و تمام مفاصلش مانند یک پرنده وحشتزده به هنگام یک رعد و برق به لرزش میافتند.
یک موج عظیم به سمت کشتی بلند میشود و آن را با تمام محتوایش میپوشاند. یک موج دیگر این بازی را تکرار میکند. و هنوز یکی دیگر و صدها موج دیگر. تمام شب غوغای ضربات آب بر روی عرشه و ناله الوار کشتی را میشنیدیم. گاهی بر بالای امواج مانند یک تخممرغ خالی بر روی آب یک فواره میجهیدیم، و پروانه کشتی خارج شده از آب مانند یک آژیر خطر در شب طوفانی غژ غژ میکرد و در هوا میچرخید. لحظاتی در میان دو دقیقه بیهوش کننده چنان سکوت عمیقی حکفرما میگشت که  ما فکر میکردیم غرق گشتهایم.
هنگامیکه من صبح روز بعد پس از پایان طوفان پا به عرشه گذاردم یک مراکشی بلند قد قهوهای رنگ را در ردائی سفید دیدم که خود را به کاپیتان نزدیک میساخت.
او میپرسد: "به ملیلیه چه وقت رسید؟"
کاپیتان پاسخ میدهد: "به ملیلیه؟ دوست من، نه به این زودی. حدود دو هفته دیگر، هنگام بازگشت."
"چهارده روز دیگر؟ من باید بود امروز در ملیلیه!"
"خب، پس تو باید در نمور پیاده بشی، و از آنجا به ملیلیه بری. ما با چنین هوائی که دیروز داشتیم نمیتونستیم در ملیلیه پهلو بگیریم، من که نمیتونم کشتیام را بخاطر پهلو گرفتن غرق کنم."
مرد عرب از خشم دندانهایش را به هم میفشرد. بلند دشنامی میدهد، و صدایش پر از خشم و کینه بود، سپس بر روی عرشه بازمیگردد و نگاه غمگینش بر ساحل وطن که افق را در شرق قطع میکرد پرسه میزند.

+++
هنگامیکه من وارد سالن غذاخوری گشتم آنجا تقریباً خالی بود. فقط دو نفر از پنجاه مسافر کشتی کابینهای خود را ترک کرده بودند. یک زن شجاع، مادر یک نماینده مجلس فرانسه که به آقای ژورس سخت حمله کرده بود یکی از آن دو نفر بود. آقای <والتر. ه> نفر دیگر بود. او مرا با آن بیان شادی که انگار به چنین شبهای شریری بر روی دریا عادت کرده و با لبخندی شبیه به لبخند یک بیمار دوباره بهبود یافته مخاطب قرار میدهد.
"من پنج سال در مراکش به سر بردم و حالا از طریق مارسی، قسطنطنیه و باتومی به سمت ایران میروم. به من بگوئید، آیا شما عربها را دوست دارید؟"
این کلمات ما را با هم دوست ساختند.
آن زمان <والتر. ه> بیست و نه ساله بود. صورتش توسط خورشید آفریقا برنزه شده و ریشش مانند در آکسفورد اصلاح شده بود، اما با این وجود در شکل و بیان کاملاً فرانسوی بود. او تمام مراکش را دیده و مدتی هم در صحرا به سر برده بود. او چنان عالی زبان عربی را صحبت میکرد که من روزی او را در منطقهای دور در وهران دیدم که عدهای از اهالی او را به ستوه آورده بودند، زیرا میپنداشتند که او مسلمان است و لباس اروپائی بر تن کرده.
او میگوید: "آه! شما هرگز عرب حقیقی را بجز در بین فاس و مراکش در میان قبیله دیبه یشین نخواهید دید. در جاهای دیگر عربها بعنوان برده ترکها، فرانسویها یا انگلیسیها از مدتها پیش اصالت ذاتیشان را همزمان با اسقلال خود از دست دادهاند. بازرگانان طرابلس، مردم ملایم تونس در ردای ابریشمی آبی رنگشان، مقامات دولتی الجزایری اولینهای نژاد خود بودند که تحت فشار قدرتهای اروپائی سر فرود آوردند؛ و این مردم ترسناک و فقیر را کینهورز میسازد و بدون شک در فرصتی مناسب نافرمانی خواهند کرد، اما تا حال هنوز برای گدائی دستهایشان را دراز میکنند.
اما در مراکش ...
بله، آنجا! ... یک ملت باستانی زندگی میکند که از زمان برقراری جهان آزاد بوده است. من فکر میکنم که آنها تنها ملت آزاد زمیناند. آنجا هنوز هشت میلیون مردان آزاد زندگی میکنند، پسران آن فاتحان بزرگی که روزی در سفری از اقیانوس هند به بستر رودخانه لوآر جهیدند تا به زودی پس از آن به اردوگاههای قدیمی خود نقل مکان کنند. اینها عربهای قدیمیاند. به این انسانها نگاه کنید: آنها باشکوهند!"
در این بین کشتی در یک اسکله لنگر میاندازد. روستای کوچک نمور در فاصلهای دور در برابر نگاه ما قرار داشت و در پشت آن دریای مدیترانه واقع شده بود. نمور تنها محل خاک مراکش است که پرچم فرانسه در آن در اهتزاز است، تنها درهای که مارشال بوقائد پس از پیروزی در جنگ دیزلی ایزلی توانست آن را نگاه دارد.
بعد سوار قایقی میشویم که باید ما را به خشکی میرساند. مرد مراکشی از اینکه من صحبت او با کاپیتان را بر روی عرشه کشتی استراق سمع کرده بودم عبوس به نظر میرسید، او به دنبال ما میآید و بر روی نیمکت در میان ما مینشیند.
من او را تماشا میکردم. کلاه سفید ردایش را به عقب انداخته بود و سر زیبایش بر گردن پر شکوه قائم نشسته بود. تصویر کلی چهرهاش از تمام آن ویژگیهائی تشکیل شده بود که برای بیان اصالت ضروری به نظر میآمد. عظمتی آگاهانه بر روی ابروها نشسته بود و در سایه چشمان سیاه استراحت میکرد. لبهای نازک و بینی خوشتراش خلوص نژادی غیر قابل انکارش را شهادت میداد.
<والتر. ه> او را به حرف میآورد. او خود را ال حاج عمر ابن عبدالنبی قائد شهر سیدی ملوک مینامد.
او میتوانست هنگام بازگشت کشتی از طنجه از لنگرگاه ملیلیه دوباره به قبیلهاش برسد، ابتدا از طریق پیادهروی از تپهدریائی و سپس در امتداد ساحل نهر؛ حالا اما چون او از راه معمولی خود دور افتاده بود از پیمودن مسیر از طریق نمور و مغنیه وحشت داشت، زیرا قبیله بزرگ وژده مطلقاً دوست او نبودند.
من با اشاره به دو تپانچه آویزان به کمربندش میگویم:
"تو مسلحی."
او به چهرهاش شکلک تحقیرآمیزی میدهد و شانهاش را بالا میاندازد و زمزمه میکند: "ترقه."
در این لحظه به خشکی میرسیم.
هنگامیکه هر سه ما از قایق پیاده شده بودیم و از میان دره پر گلی که به روستا منتهی میگشت گام برمیداشتیم، ال حاج عمر چین ردای سفیدش را باز میکند و با احتیاط و تقریباً با احترام کامل شمشیر کوتاهی را که در امتداد رانش پنهان ساخته بود بیرون میکشد و آن را کج در مقابل ما نگاه میدارد و میگوید: "این یک اسلحه است!"
شمشیر تقریباً به طول دو سوم درازای دستش بود. دسته شمشیر کوتاه اما محکم بود و غلافی مسی تیغه را میپوشاند. تیغه شمشیر آبی سیاه رنگ بود که نوکی ظریف و طلائی داشت و لبه تیز آن برق میزد.
ال حاج عمر با احتیاط با انگشت اشاره و انگشت شست تیزی تیغه را امتحان میکند. دستش تا نوک تیز شمشیر میدود و بعد انگار که دستش به آتش نزدیک شده است با عجله خود را از آن دور میسازد.
او میگوید: "برادرم با این شمشیر یک مرد و یک زن را با یک ضربه کشته است. این شمشیر خوبیست."
یک مرد و یک زن؟ ما میخواستیم داستان را بشنویم. مرد مراکشی تردید میکرد. اما عاقبت گذاشت نرمش سازیم.
ما بر روی چمن سبز، در یکی از پیچهای دره، جائیکه گلها زمین را پوشانده بودند مینشینیم. جهانی انبوه از گیاهان دامنههای کوه را زنده میساختند: پسته کوهی، نخلهای بادبزنی و درختان گزنه. گیاهان خلنگ درختان عناب را احاطه کرده بودند، درختان گز و گیاهان چتر گندمی در کنار جریان سریع آب رشد میکردند و درختچههای خرزهره در نسیم باد میلرزیدند.
حالا ما در این دره بهشت مانند داستان زیر را میشنیدیم:
ال حاج عمر یک برادر داشت، محمود ابن عبدالنبی که قبل از او قائد در سیدی ملوک بود.
محمود شوهر سه زن بود و دیگر به ازدواج چهارم فکر نمیکرد، تا اینکه با یک دختر جوان ولگرد مواجه میگردد و کاملاً ناگهانی دیوانهوار عاشق او میشود.
دختر جواهر نام داشت. او از بیابان تونس بود و لباس روستایش را بر تن داشت:
یک لباس قرمز ساده که سمت راستش باز بود، طوریکه پستان از میان چینخوردگی پارچه دیده میگشت. او اگر مادرش حقیقت را گفته بوده باشد دختر یک چوپان بود، زیرا کسی دقیقاً چیزی از آن دو بجز آنکه دو ولگرد کافرند دیگر هیچ چیز نمیدانست.
اما هیچ چیز تا به حال بر روی این زمین، حتی در خواب، زیباتر از جواهر نبود.
اما محمود به این خاطر دیوانه نبود، بلکه خیلی بیشتر از هنگامیکه او این موجود را در مسیرش یافته بود تیره بخت و لعنت شده بود، زیرا دختر بدون پوشاندن چهره به اطراف میرفت و همه میتوانستند دهانش را ببینند. آیا این برای بدبختی یک مرد کافی نبود؟ محمود برای موفق گشتن در تصاحب دختر او را میرباید و برای اینکه دختر به او عشقی را بدهد که خدا را خوش میآید با او ازدواج میکند.
اما خدا را از آن عشق خوش نمیآید.
جواهر هیچ چیز به محمود نمیداد، بجز بدن کوچک بیتفاوتش را. اما برعکس میدانست که چطور همه چیز را به دست آورد، حتی طلاق دادن آن سه زن دیگر را و رضایت قاضی را. او سرور مطلق شوهر و خانهاش میگردد. و وقتی دیگر چیزی برای مطیع ساختن وجود نداشت هوس پیروزیهای دیگر میکند، زیرا که او میخواست مردان دیگر را هم برده خود سازد.
حالا چه کسانی معشوقه او بودند؟ چه کسی میخواهد تعدادشان را بشمارد؟ هرگز زن یک قائد چنین هرزه زندگی نکرده بود. شبها با چهره بیحجاب و با لباس نیمه باز از ایوان بالا میرفت و وقتی مردی نگاهش به او میافتاد به جای فرار کردن به مرد لبخند میزد. تمام جوانان قبیله باید یکی پس از دیگری تجربه میکردند که او همیشه کسی را دوست دارد که تصادفاً آنجا حاضر است. او اولین کسی را که از آنجا میگذشت از طریق یک درب کوتاه به پشت باغ به زیر شاخههای به پائین آویزان شکوفای یک درخت بادام میکشید، و غافلگیر ساختنش در هنگام این کار ممکن نبود، زیرا او جام عشق را بینهایت سریع مینوشید، و قرار ملاقات محبت آمیزش از مدت زمان یک بوسه بیشتر طول نمیکشید.
اما جواهر در هنگام یکی از این ملاقاتهای زودگذر دیوانهوار عاشق میشود.
این کاملاً برایش ناگهانی و غافلگیر کننده پیش میآید. جوانی به نام عبدالله که مانند دختر در گذشته بسیار فقیر بود، یک جوانک که تابستانها در مزارع زیر آسمان میخوابید و زمستانها در مسجد هوس دختر به علاقه مفرط را برافروخته بود. هر دو با اسب میگریزند.
محمود روزهای متمادی بدون آنکه بتواند دختر را پیدا کند رد آنها را تعقیب میکند، زیرا زن جوان با لباس مردها فرار کرده بود و مانند یک شکارچی شیر با اسب میتاخت. هرچند محمود ناامید بود اما به نظر میرسید که مصمم است محبوبش را ببخشد تا اینکه او را از دست بدهد، صرفنظر از ننگی که او در نتیجه آن برای خود میخرید. زیرا عشق او باقیمانده غرورش را به باد داده بود.
اما او هنوز نمیدانست که چه چیز برای دیدن انتظارش را میکشد.
هنگامیکه او در پایان تعقیب کردنش وارد اتاق خوابگاه میشود، جائیکه او باید جواهر را پیدا میکرد، آن دو نفر چنان در عشقبازی غرق بودند که وارد شدن او را نمیشنوند.
محمود دو بار فریاد میکشد: "جواهر! ... جواهر! ..." و آنگاه بدون آنکه بداند چه میکند با یک ضربه مرد و زن جوان و همچنین تخته کف اتاق زیر آنها را سوراخ میکند.
عبدالله فوری میمیرد. جواهر فریاد آهسته اما کشداری میکشد. چشمهای شکنندهاش را گشاد میکند، سرش را به سمت محمود میچرخاند و زمزمه میکند:
"آه محمود، تو را خدا فرستاد ... من از خدا خواستم به من در میان بزرگترین سعادت اجازه مردن بدهد! خدا بود که دست تو را مسلح ساخت. آه خدا، آخرین لحظاتم چه زیبا بودند! ــ محمود تو رنج خواهی کشید، پیر، بیمار و شکننده خواهی مرد ... من اما لبریز از سعادت زندگیم میمیرم ... خدا خیرت بدهد محمود، خدا خیرت بدهد محمود ... خدا خیرت بدهد ..."

+++
ال حاج عمر پس از به پایان رساندن داستانش دوباره شمشیر را از غلاف خارج میسازد، و حالا من فکر میکردم که نورهای سرخی را در حال رقص بر روی درخشش تاریک شمشیر میبینم. ــ سپس ما از میان دره پر گل به رفتن ادامه میدهیم. در برابر پاهای ما یک پسر بچه عرب با یک عقرب سیاه که خود را رو به بالا خم کرده بود بازی میکرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر