استقبال.


من در اواخر شصت و نُه سالگی در حال ویرایش استقبال
<استقبال> را در بهمن سال ۱۳۹۷ نوشته بودم.

اصلاً باورم نمیشه که یکی دو هفتۀ دیگه وارد شصت و هشتمین سال زندگیم میشم. هرچند طبق قانونِ <اگه سیبو بندازی بالاْ هزار چرخ میخوره تا دوباره پائین بیاد> هیچ تضمینی وجود نداره که بتونم شصت و هفتمین سال تولدمو به پایون برسونم. ممکنه چند دقیقۀ دیگه وقتِ رفتن به دستشوئی بیفتم و دیگه بلند نشم. ممکنه زمین تحملش تموم بشه و خودشو منفجر کنه. ممکنه خدا بگه: "ای بابا، واقعاً دیگه خسته شدم!" و با لگد بزنه زیر میز و کل هستیو نابود کنه. یا ممکنه بدشانسی بیارم و بعد از نوشیدن آبجو یا کوکاکولا وقت آروغ زدن باد تو گلوم گیر کنه و راه نفسمو بند بیاره. اما ممکن هم است که اصلاً چنین چیزائی رخ نده و بتونم زندگی کردن در شصت و هشت سالگیو تجربه کنم.
اما حالا چون تا رسیدن به لحظۀ تولدم چند روزی باقی‌مونده و هنوز مشغول تنفسِ مجانیِ هوا هستمْ پس باید فرصتو غنیمت بشمرم و مثل هر سال به ضعفهایِ عقلم بپردازم و ببینم مشکل چیه که با این سن و سال هنوز اندر خم یک کوچهام. و مطمئنم که اگه مثل سالای قبل به نتیجۀ مطلوب نرسم دوباره به خودم خواهم گفت: مردِ حسابی برو خدا را رو شکر کن که اندر خم یک کوچهای، اگه اندر خم دو یا سه کوچه بودی چی میکردی!؟
در زمون پنج/شش سالگیمْ تو کوچهمون فقط یکی از همسایهها دارای تلویزیون بود و تموم بچههای محل آرزوی داشتن یک دستگاه تلویزیون میکردن، اما آرزوی من داشتن یک مسواک بود! آیا ممکنه که داشتن چنین آرزوئی در دوران کودکی دلیلِ اندر خم یک کوچه موندن باشه؟ آیا بچههای محل که آرزوشون داشتن یک دستگاه تلویزیون بود در خم هیچ کوچه و هیچ خیابونی گیر نکردن؟ کی میدونه، شاید هم آرزوی داشتن یک مسواکْ بدون فکر کردن به خمیردندونْ باعث گرفتار شدنم در خم یک کوچه شده باشه.
آیا اصلاً داشتنِ آرزو در دوران کودکی میتونه دلیل گرفتار گشتن در خم یک کوچه بشه؟ البته من تو دوران نوجوونی به آرزوم رسیدم و بجای خمیردندون از نمک استفاده میکردم، اما فلسفۀ مسواک‌زدن برام ناآشنا بود و دهنم بعد از مسواک کردن فقط شور میشد، بدون اینکه دشمنانی که میونِ فاصلۀ دندونها خودشون رو مخفی میساختن کشته بشن. شاید اگه آرزوی داشتن تلویزیون میکردم و در یکی از برنامههای آموزشیِ تلویزیونی فُرم صحیحِ مسواک زدنو یاد میگرفتمْ امروز وقتم رو فقط برای مشکلاتِ مهمتر زندگیم به کار میبردم و آرزو نمیکردم که کاش میتونستم دوباره به دوران کودکی برگردم و از همون ابتدا به تموم کارهای اشتباه پوزخند بزنم و انجامشون ندم.
کسائی که میگن انسان جایزالخطاست باید افراد نالوطیای باشن، اگه قرار باشه که به آدم اجازه خطا کردن داده بشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه! میشه!؟ آره میشه، به شرطی که تمومِ سَنگا رو با سریش خوب چسبناک کنن. و کسائی که میگن یک بار خطا چشمِ گاوه و بیمانعست هم باید از قبیل افردِ دستۀ اول شیاد باشن. مگه ممکنه که آدم بتونه فقط یک بار اشتباه کنه و از اشتباهش درس بگیره و شاگرد اول کلاس بشه!؟ من مطمئنم تا وقتی چنین افرادی تو جهان وجود دارن شصت و هشت سال که عددی نیست اگه پونصد سال هم عمر کنم بازم در رو همون پاشنه میچرخه که فعلاً در حال چرخیدنه، یا به قولی هنوز هم گرفتار اندر خم یک کوچه باقی‌میمونم.
اَه بازم دارم تقصیرا رو به گردن افراد دیگه میندازم. بازم دارم اشتباهِ هرساله رو تکرار میکنم. مثل اینکه قرار نیست شروع شصت و هشتمین سال زندگیمو با صداقت شروع کنم. کاش لااقل میدونستم که قراره تا چند سالگی به خودم دروغ بگم، تا کی قراره سر خودمو مثل آدمای ابله شیره بمالم.
من با این سن و سال هنوز هم نمیدونم که آیا به سرِ دیگرون شیره مالیدن سودش بیشتره یا به سر خود مالیدن!؟ گرچه بعضی از فیلسوفا معتقدن که اگه آدم به سر خودش شیره بماله انگار به سر تموم موجودات زندۀ جهان شیره مالیده و کسی که به سر دیگرون شیره میماله مأمور دولته و موظفه سر افرادی رو که اتفاقی هنوز سرشون بی‌شیره مونده شیره بماله تا برابری در جهان خدشهدار نشه.
من فکر نمیکنم کسی تو جهان وجود داشته باشه که ندونه قند شیرینه و عسل نمیتونه تلخ باشه؟ حتی تصور اینکه عسل و قند بتونن تلخ هم باشن آدمو به خنده میندازه.
اما شیره چطور؟ بله شیره میتونه خیلی شیرین باشه، اما وقتی همین شیرۀ شیرین به سرِ کسی مالیده بشه کام رو مثل زهر تلخ میکنه.
انگار همین دیروز بود که ذهنم یهو مشغولِ دستورالعملِ بسیار عجیبِ <ز گهوار تا گور دانش بجو!> شد.
ظهرِ یک روز، زمونی که کلاس دوم دبستان بودم، وقتی از مدرسه به خونه برمیگشتم، نزدیک کوچهمون فریادِ <آب حوض خالی میکنیم> به گوشم رسید. قبل از اینکه درِ خونه رو بزنم <آبحوضی> به من گفت: به مادرت بگو آب حوضی اومده!
من بهش گفتم ولی ما حوض نداریم. پیرمرد نگاه دلسوزانهای به من انداخت و گفت: حتماً خیلی دلت میخواد که حوض داشتین و توش ماهی بود.
البته داشتن حوض تا اون لحظه نه برام اهمیت داشت و نه من به ماهیِ تو آب حوض فکر کرده بودم، بنابراین بجای جواب دادن فقط به چهرۀ پُر چین و مهربونِ پیرمرد نگاه میکردم. پس از لحظهای چون پیرمرد دید که من جوابی ندارمْ در حال رفتن با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: ز گهواره تا گور دانش بجو!
آیا نیاموختنِ دانش به اندازه کافی علت گیر کردنم اندر خم یک کوچه شده؟ شاید هم قابله پس از خارج شدنم از رحم مادر برای به گریه انداختنم بجای باسن زده باشه پس گردنم و خنگ بودن در یاد نگرفتنِ درستِ شیر نوشیدن از پستون مادر هم به این دلیل بوده باشه. آیا ترجیح دادنِ پستونک به پستون مادر میتونه دلیلِ خوبی برای گرفتار شدن در اندر خم یک کوچه باشه؟ به قول آدمای باتجربه بچهای که نتونه از پستون مادرش درست و حسابی شیر بنوشه به درد لایِ جرز دیوار هم نمیخوره. آخه از یک چنین بچهای چطور میشه انتظار داشت که بتونه تو مدرسه دانش بیاموزه! بعد آدم تعجب میکنه که چرا افرادِ جوونِ جامعه بجای جستنِ دانشْ لات و دزد و معتاد میشن.
کاش قبل از تولدم لااقل تلویزیون داشتیم و مادرم با دیدن برنامههای علمی میآموخت که چطور باید پستونو به دهنِ یک بچۀ‎ُ خِنگ گذاشت تا در آینده دچار مشکل نشه.
به نظر بعضیا اگه ایرج میرزا شعر مادر رو نمیسرود و با این کارش عملِ اکتسابی و انتسابی رو قاطی پاطی نمیکرد وضعمون بهتر از این بود که است. میگید نه، بفرمائید این هم شعرِ مادر آقا ایرج:
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
(هر نوزادی هرچقدر هم مثل دورانِ نوزادیِ من خنگ باشه بازم دهنش برای نوشیدنْ مثل آهنربا دنبالِ فلز میگرده، یا مثل دهن ماهیِ حریصی مدام باز و بسته میشه. بنابراین درستش اینه که مادر باید بیاموزه چطور پستون به دهان بچه میذارن و نه بر عکس. تقریباً تموم تولۀ پستوندارا میدونن که چطور از پستون مادرشون شیر بنوشن و حالشو ببرن.)
شبها بر گاهوارۀ من
بیدار نشست و خفتن آموخت
(تو این بیت هم عمل خوابیدن انتسابیه و اینو همۀ موجودات زندۀ طبیعت میدونن و بهش عمل میکنن.)
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوۀ راه رفتن آموخت
(تو این بیت آقا ایرج هنوز ندیده بود که مادری وقت ظرف شستن رو به شوهرش که مشغول تلویزیون نگاه کردنه با هیجان داد میزنه و میگه: آقا رضا، آقا رضا، ببین، بچهمون داره راه میره.
بله، بچه وقتی به سنی برسه که ببینه با دست و پا زدن و شنا کردن تو خشکی نمیشه جلو رفتْ خودش بلند میشه و راه میره. این یعنی چی؟ یعنی راه رفتنِ بچۀ انسان انتسابیه، مگه اینکه نوزاد بیپا باشه.)
حالا با این وصف آیا باید من ایرج میرزا رو مسبب گرفتاریم بدونم؟ یا اینکه بهتره  به نصیحت حافظ گوش کنم که گفت: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت ...
کاش میدونستم به ساز چه کسی باید رقصید!
نه، مثل اینکه باید اول فرهنگِ کندوکاو کردنِ ذهن رو بیاموزم و بعد مشغول کاوش بشم.
هرچی به روز تولدم نزدیکتر میشم نگرانیم بیشتر میشه، میترسم این نگرانی از حد بگذره و تحملناپذیر بشه و من مجبور بشم تو این چند روزِ باقی مونده تا رسیدن به سن شصت و هشت سالگیْ بخاطر نیافتن راه حلِ مشکلات ذهنمْ پیش روانپزشک برم و ازش خواهش کنم برام داروئی تجویز کنه که خیلی سریع منو دچار بیماری آلزایمر کنه تا بتونم تموم مشکلاتو از بیخ فراموش کنم.
امروز حیفم میاد خودمو مشغول آثار باقیموندۀ زخمهای ذهنم کنم، دلیلش اصلاً برام روشن نیست، فقط میدونم که یهوئی هوس کردم لحظاتِ شادی به روحم هدیه کنم.
شاید بعضیها فکر کنن که زخمهای ذهن اهمیتشون از زخمهای روح بیشتره و باید زودتر مداوا بشن. عدهای هم به شوخی میگن: مگه اصلاً روح دیدنیه که بشه زخمیش کرد! برخی هم کُمپلت مخالف کلمۀ زخم زدن در رابطه با روح و ذهن هستن و میگن خیلی بهتره در این موارد از کلمۀ لطمه که علمیتره استفاده بشه؛ مثلاً نباید گفت که ضربۀ سخت به سر باعث زخم شدن مغزِ طرف شد، بلکه خیلی بهتره که گفته بشه: ضربۀ سخت به سر باعث لطمه دیدن مغزِ طرف شد!
حالا چون سر و کله زدن با این نظریهها نه برای فاطی تنبون میشه و نه برای روح شادی میارهْ پس من هم زیاد موضوع رو کش نمیدم.
در چنتۀ فردِ آیندهنگر همیشه امیدواری، استمرار، ایستادگی و خیلی چیزهای به اصطلاح مثبتِ دیگه وجود داره که از به خواب رفتن ذهن جلوگیری میکنن و ناگزیر به روح هم حالکی می‌دن.
امروز باید در مراجعه به گذشته حد نگهدارم و فکر نکنم که گذشته همیشه میتونه چراغ راه آینده باشه.
من نمیتونم تصور کنم که اگه عیسی زنده بشه بتونه از گذشته درس بگیره و با این همه جسد که روی زمین میبینه دیگه حیرون نشه و انگشت به دهن نکنه، بلکه برعکس چنان دچار شوکِ سختی میشه که بجای انگشتِ دستْ خودِ دست رو تا مچ فرو میکنه تو حلقش، طوریکه وقتی هاج و واج از مُرده میپرسه: "ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار ..." مُردۀ بیچاره اصلاً نتونه بفهمه طرف چی داره میگه.
نه پسر خوب، وقتی عیسی زنده بشه از گذشته درس نمیگیرهْ ولی مثل قدیم هم برای رفع بیکاری و شگفتزده شدن زرتی بلند نمیشه راه بیفته تو بیابون جسد تماشا کنه.
اونطور که من عیسی رو میشناسم مطمئنم به اندازۀ کافی هوش داره و اوضاعِ جهان فوری دستش میاد و میفهمه که حالا در هر نقطه از زمین انقدر جسد افتاده که اگه این بار عمر نوح هم بکنه باز نمیتونه تعدادشون رو بشمره، نه، او این کار رو نمیکنه، او مثل من میشینه تو خونه و با لپتابش از طریق اینترنت تک تک اجسادِ افتاده بر روی خاکِ بیابون و آسفالتِ خیابون رو بی‌درد سر تماشا میکنه و بخاطر حیرتِ مدامْ حتی دستِ تا مچ فرو رفته در دهن رو هم برای استراحت بیرون نمیاره.
بنابراین حالا میشه با خیال راحت ادعا کرد که در آیندهنگری فوایدی هست که در تماشایِ حال و گذشته نیست.
یکی از فایدههای نگاهِ به آیندهْ خیالباف شدنِ آدمه. آدمِ خیالباف نه مثل عیسی از زورِ تعجب انگشت به دهن میشه و نه دستشو تا مچ تو دهن فرو میکنه، آدم آیندهنگر فوقِ فوقش با تکیه دادنِ انگشت اشارهُ یک دست به شقیقه در اقیانوسِ تفکر غرق میشه.
اما حالا سؤال اساسی اینه که چطور میشه سه سوته روح رو شاد کرد. پاسخ این پرسش به قول خردمندانِ کلاسیک در لیوان نهفتهست. باید چشمها را طوری تربیت کرد که نیمۀ خالی لیوان رو نبینن، اگر هم دیدن خودشونو به اون راه بزنن و طوری وانمود کنن که ضعیفن و نمیتونن خوب ببینن.
برای ختمِ این مبحث دوست دارم داستان کوتاهی از دوستِ نالوطیم تعریف کنم که برای بردن سود بیشتر چطور از این روشِ زبون بستۀ خردمندانِ کلاسیک سوءاستفاده میکنه. این رفیقِ به اصطلاح زرنگ من یک میکده داره و بقدری در ریختن آبجو تو لیوان مهارت پیدا کرده که همیشه نصفِ بیشتر حجم لیوان از کف پُر میشه و از لبۀ لیوان هم چند سانت بالا میزنه و به این ترتیب سودِ روزانهشو خیلی راحت دو برابر میکنه. مشتریا هم همگی به محض دیدن لیوانِ آبجوشونْ با اون کفِ بیخاصیتِ مرتفعْ مثل خر کیف میکنن، از شگفتی چشمکی به هم میزنن و آب از لب و لوچشون سرازیر میشه. مشتریایِ رفیقِ زرنگم از دسته مردمی هستن که بعد از محو شدن کفِ آبجوْ فقط نیمۀ پُر لیوان رو میبینن، و ساعتی بعد وقتی خوب مست میشنْ بجای یک لیوان دو لیوانِ نیمه پُر مقابل خود میبینن و چون فقط برای یک لیوان پول میپردازنْ بنابراین در نهان تصور میکنن که خیلی هم زرنگ هستن.
من در این روزای آخرِ شصت و هفتمین سال عمر برای پیدا کردنِ عیوبِ مغزم انقدر عجله دارم که حتی تو خواب هم دست از کنکاش کردن برنمیدارم!
دیشب بعد از مدتها خواب پدرم رو دیدم. او با عرقگیرِ رکابیِ گَل و گُشادش روبروم نشسته بود و داشت با خشم نِگام میکرد. من با صدای واغ واغ سگِ همسایه از خواب پریده بودم و در حالیکه برای بهتر دیدنِ اینکه چه چیزی کنارم سایه انداخته چشمامو میمالیدم که یهو با دیدن پدرم از وحشت نیم متر بالا پریدم و بعد از نشستن در برابرش بلافاصله متوجۀ خشمِ داخلِ چشماش شدم.
البته بعد از بیدار شدن فقط خلاصهای از گفتگوی طولانیِ ما در خاطرم باقی‌موند.
من با دیدن پدرم گفتم: "سلام آقا جون، چه جوری داخل خونه شدین، شما که کلیدِ خونۀ منو ندارین!" اما پدرم بجای جوابِ پرسش من صحبتش رو با این جمله شروع کرد: "از کرامات شیخ ما این است: شیره را خورد و گفت شیرین است!"
من با شنیدن این جمله فوری شستم خبردار شد که پدرم میخواد موضوع رو بکشه به شیره و مالیدنش به سرْ و از اینکه او نوشتههای من رو میخونه تعجب کردم، و تعجبم خیلی بیشتر شد وقتی یهو به یاد آوردم که پدرم اصلاً سواد نداره و نمیتونه نوشتههای منو تو وبلاگم خونده باشه. بنابراین خیلی سریع به خودم قبولوندم که خبرچینی تو دنیایِ مُردهها هم باید مثل خبرچینی تو جهان زندهها رواج داشته باشه.
خلاصه، پدرم کلی از دست من عصبانی بود و مرتب از کلمۀ مورد علاقهش <زرشک!> استفاده میکرد. آخه پدرم وقتی زنده بود و میخواست بگه مهم نیست که چی گفتیْ ولی هرچی گفتی مزخرف بودهْ میگفت: زرشک!
لُب کلام پدرم در موردِ کنکاش کردنِ این روزای من این بود: "قربون عمهت بری با این کنکاش کردنت."
عاقبت پدرم به اصل مطلب پرداخت و با عصبانیت گفت: "مگه من آدمای شیرهای و بدبخت کم بهت نشون دادم؟ مگه از تو قول نگرفتم به طرف شیره نری؟ این چه کاریه که داری با خودت میکنی؟
من هرچی قسم میخوردم و میگفتم به جون آقاجون من شیره رو فقط به سرم میمالمْ اما به کَتش نمیرفت که نمیرفت و میگفت: حالا که دیگه جون ندارم به جونم قسم میخوری، بچۀ ناخلف!
تا اینکه حوصلهش از قسم و آیه دادنِ من سر رفت، شاید هم دلش برام سوخت و گفت که یکی از رفیقاش بعد از بیست سال اقامت در جهنم با رشوه دادن به بهشت اومده و چند روز پیش بهش گفته: "رفیق چه نشستی که پسرت شیرهای شده، بفرما، اگه باورت نمیشه اینجا رو نیگاه کن."
و این نامرد توسط گوشی موبایلِ آخرین مُدلش که قادره قبل از آپلود کردنْ کل مطالب رو بخونهْ وبلاگِ منو بهش نشون داده و گفته بود بخون تا مطمئن بشی. اما چون میدونست پدرم سوادِ خوندن نداره بنابراین خودش فوری پاراگرافی از «استقبال» رو تحریف کرده و اینطور برای پدرم خونده بود:
"من با این سن و سال هنوز نمیدونم که آیا کشیدن شیره باحالتره یا مکیدنش!؟
گرچه بعضی از فیلسوفا معتقدن که مکیدن شیره خرجش بیشتر از مکیدن سُماقه اما نشئگی شیره کجا و خُماری بعد از مکیدن سُماق کجا! و نباید گول شیرۀ دولتی رو خورد! چون شیرۀ دولتی پودرِ بادامِ تلخِ مخلوط با زهر مار و عقربِ تقلبیه!
من فکر نکنم کسی تو جهان وجود داشته باشه که ندونه یک موی گندیدۀ یک سَر شیره میارزه به کلِ شیش لول تریاک! بله شیره میتونه خیلی تلخ باشهْ اما زبون و گلو رو بعد از یکی دو پُک یا یکی دو بار مکیدن مثل عسلِ سبلان شیرین میکنه."
بالاخره با هر زحمتی بود تونستم پدرم رو قانع کنم که رفیقش آدم نامردیه و دوستی باهاش دَهشی هم نمیارزه. پدرم وقتِ خداحافظی بعد از ماچ و بوسپل معمول غیرمنتظره از من پرسید سیگار که نمیکشی؟ من برای اینکه نگرانش نکنم اجباراً به دروغ گفتم نه! و پدرم آخرین زرشک رو گفت و غیب شد.
من امروز به این نتیجه رسیدم که نمیبایست دیشب به پدرم دروغ میگفتم، من باید عقلم رو به کار مینداختم و میفهمیدم که وقت ماچ و بوسه کردن بوی سیگار از دهنم به دماغ پدرم رسیده، وگرنه دلیلی نداشت که بجای گفتن <مواظب خودت باش> بپرسه سیگار میکشم یا نه.
خیلی دلم میخواست بدونم که اگه راستشو به پدرم میگفتم آیا باز هم میگفت زرشک یا نه!
دیگه عقلم به جائی قد نمیده، دیگه داره سنگینی پارآجرای مغزم از حد میگذره. دلم میخواد برای کَندنِ قال قضیه از حافظ کمک بگیرم و بذارم طالعمو ببینه، اما پس از لحظهای پشیمون میشم و به استخاره با تسبیح رضایت میدم. استخاره هم زحمتش از فال گرفتن با حافظ کمتره، هم وقت کمتر میبره و هم طبق تاریخ شفاهی و کتبی خودِ حافظ وقتی دچار مشکل میشد با تسبیح استخاره میکرده و نه اینکه بشینه با اشعار شاعرانِ دیگه فال ببینه، یا بشینه فوری مشغول سرودن شعر بشه تا بتونه مشکلِ آیندگانو حل و فصل کنه.
ببین کنکاش برای پیدا کردن دلایل زخم مغزم، ببخشید، لطمۀ مغزی، چی به روزم آورده. آخه حافظِ بیچاره چه ربطی به کنکاش کردن من داره که بهش گیر دادم.
من هرچی بیشتر فکر میکنم عقلم کمتر به جائی میرسه. طوری شده که به قول حافظ احساس میکنم تو یک دایره سرگردونم، تمومِ مشکلاتی که در کودکی یقهمو گرفته بودن تو دورانِ جوونی و میونسالی و پیری هم دست از یقهم برنداشتن!
خیلی دلم میخواد میتونستم یقۀ افراد شارلاتانِ جهان رو میگرفتم و هرچی فحش چارواداری از کودکی یاد گرفتم نثار خواهر و مادر و جد و آبادشون میکردم.
شاید هم یکی از اشتباهات بزرگ زندگیم همین عادتِ عجیب و غریبم باشه. من تا جائی که به یاد میارم موقع دعوا با حریفم به همۀ خویشاوندانش فحش میدادم بجز به خودش! بیخود نیست که پدرم به گفتن زرشک عادت کرده بود، بیخود نیست که هنوز هم ملانصرالدین باعث شادی اوقات مردم میشه، بیخود نیست که نگاهم عادت کرده به گذشته نظر بندازه و نتونه جلوی پاشو ببینه. آخه به این هم میگن چشم، چشمی که بتونه ماجراهای هفت/هشت هزار سال قبل رو مو به مو ببینه اما قادر به دیدنِ جلوی پاش نباشهْ آیا لیاقت داره که آدم براش حتی عینک بخره، البته چشمپزشکا به این نوع چشم نام علمی دوربین دادن! البته دیدن فاصلۀ دور استعدادِ خوبیه، اما آدمای درب و داغونی مثل من از این استعداد هم سوءاستفاده یا به قولی چپکی استفاده میکنن و بجای دیدنِ فاصلۀ دورِ روبروشونْ فاصلۀ دورِ گذشتهها رو خوب میبینن، و چون دوربینی موروثیه پس وای بر من و امثالِ من.
من همیشه فکر میکردم شاید تنها کسی باشم که مرتب حرفِ تکراری میزنه، اما امروز به این نتیجه رسیدم که اگه از روز وصل شدنم به دنیای مجازی تا امروز؛ یعنی تقریباً تو این مدت پونزده سالِ آخر، تموم چیزائی که تو این برنامههای تلویزیونی و اینترنتی شنیدم و خوندم و دیدم رو روی هم بذارم به اندازۀ جملاتی میشه که در پونزده روز میشه گفت و نوشت! البته باور کردن یا نکردن دیگرون به این ادعا هیچ مشکلی از کنکاش کردنم رو حل نمیکنه، ولی بهم دلگرمی میده، بهم نشون میده که تو این جهان تنها نیستم و خیلیایِ دیگه مثل من عقلشون پارسنگ برمیداره و خودشون هم ازش باخبرن ولی مثل من بهش اهمیت نمیدن و تکرار مکررات براشون عادت شده. مثلاً برای فردی که صد/دویست یورو یا دلار میگیره که ده دقیقه یا نیم ساعت تو برنامۀ تلویزیونی حرف بزنه چه فرق میکنه چی بگه، خب معلومه که براش خیلی راحته چیزی رو که در برنامۀ قبلی گفته تکرار کنه.
پس جای تعجب نیست که بجای اضافه شدن به واژگان بانکِ مرکزیِ مغز آدمْ روز به روز از تعدادشون کم بشه و کَم کَمَک روزی برسه که بجای خروج همون یکی دو حرفی هم که مادر بیچارۀ ما با بدبختی یادمون داده بودْ فقط بع بع یا مع مع از دهن خارج بشه.
البته نباید به این خاطر زیاد هم نگران شد، چون مدتیه که تعدادی از زبدهترین متخصصینِ زبونشناسِ جهان مشغول تدوین لغتنامۀ مخصوص حیوانات هستن.
من به سهم خودم به عنوان یکی از جوندارانِ این جهانْ در این دورانِ آخر عمریْ با کمال شجاعت و البته کوهی از خجالت اعتراف میکنم که بودنم نه تنها برای این جهان هیچ سودی نداشتهْ بلکه چهل و هفت کیلو و چهارصد گرم هم به وزنش اضافه کرده، و اغلب وقتی تصور میکنم که شاید روزی جهان به خاطر این اضافه وزنی که من بهش تحمیل کردم نتونه بیشتر در مدارِ همیشگیش بچرخه و سقوط کنهْ تموم بدنم از وحشت و ناراحتیِ وجدان مثل زهِ کَمونِ حلاجی میلرزه.
دیوونگی که شاخ و دُم نداره. یکی از همین دیوونههای بیشاخ و دُم رفیق ارجمند و عزیز خودمه که تقریباً شصت و پنج ساله با هم رفقیم، با اینکه زیادم از هم خوشمون نمیادْ ولی نمیتونیم دست از سر هم برداریم و بذاریم هرکی بره سویِ خودش.
این رفیق دیوونۀ من بر خلافِ عادتش بجای تلفن کردن برام ایمیل فرستاده. فکر کنم چون دیگه پیر شده پیدا کردن آدرس ایمیل از زیر عکسِ وبلاگم براش راحتتر از پیدا کردن شماره تلفنم از دفتر تلفنش بوده باشه.
من برای ثابت کردنِ خُل بودنِ این رفیق قدیمیم عینِ نوشتهشو اینجا میذارم تا تموم مردمِ جهانِ مجازی بدونن که تو این دنیایِ بی در و پیکر با چه آدمائی سر و کار دارن:
"سلام بی‌سلام! میدونی چرا؟ چون خیلی بیشرم و حیائی! چطور به خودت اجازه میدی از سود رسوندنِ به جهان حرف بزنی؟ چه سودی باید به جهان رسوند؟ مگه جهان بازاره که ما باید بهش سود برسونیم؟ مگه جهان کم بلا به سرمون میاره که حالا بهش سود هم برسونیم؟ جمع کن این بساطو! اگه مردی بگو خودت تا حالا چه ضرری تونستی به جهان بزنی؟ آخه تو یه وجب آدم مگه عددی هستی که بتونی به جهان ضرر بزنی؟ تو فقط بلدی زر زیادی بزنی. تو هم مثل دن کیشوت خیال میکنی با انداختن ته‌سیگارت تو کوچه و خیابون میتونی دَخلِ جهان رو بیاری! واقعاً که مسخرهشو درآوردی، خودبزرگبینی هم آخه اندازه داره؟ تو رو چه به ضرر رسوندن به جهان! اگه جهان میخواست با ته‌سیگار تو ضرر ببینه که دیگه اسمش جهان نبود، بلکه بهش میگفتن اتاقِ آقا سعید! و جای تعجب نیست که آدمی مثل تو حرفای بیاساس و غیرعلمی بزنه. آخه مردِ حسابی با این سن و سالت خجالت نمیکشی حرفایِ بیپایه میزنی، آیا تو نشستی و کلماتی رو که تو این پونزده سال اقامتت تو فضایِ مجازی شنیدی و خوندی دونه دونه شمردی که اومدی ادعا میکنی کلِ مطالب گفته و نوشته شدۀ این پونزده سال در مجموع به اندازۀ پونزده روز گفتن و نوشتنه؟ من واقعاً از تو انتظار نداشتم، پُر بیراه هم نگفتن که بعضیا تو پیری خرفت میشن! لطفاً کاری نکن که منو خجالتزده کنی و نتونم به کسی بگم که با تو دوستم. تو انقدر درجۀ خُل بودنت بالا زده که دیگه نوشدارو هم نمیتونه دوای دردت بشه. زَت زیاد."
البته من به اندازۀ این رفیق خُلم بیکار نیستم که حالا بشینم جواب نامهشو بنویسم و براش بفرستم. اما در اینکه آدمِ خُل هم میتونه گاهی حرف درست بزنه شکی نیست. مثلاً اگه از آدم خُل بپرسی گشنتهْ ممکنه یکی دو بار یا یکی دو روز خُلبازیش گل کُنه و با وجود گشنه بودن بگه نه، ولی در نهایت همین آدم خُل مجبور میشه اقرار کنه که دلش داره از گرسنگی ضعف میره. مگه اینکه طرف علاوه بر خُل بودنْ گرفتار مراحلِ آخر آلزایمر هم باشه، و در اینصورت آدمی که از چنین شخصی بپرسه گشنتهْ نباید شک کرد که خودش دارای عقل سالمی نیست، وگرنه میدونست که چنین افرادی اصلاً دوست ندارن حرف بزنن.
البته این رفیقِ خُل من زیاد هم چرند و پرند ننوشته؛ درست میگه، من ننشستم تعدادِ کلمات گفته و نوشته شدۀ این پونزده سالو دونه به دونه بشمرم، ولی در عین حال این گفتۀ رفیقم باز هم نشونهای از خُل بودنشه، چون بعد از این همه عمر کردن هنوز هم معنی <در مثل مناقشه نیست> سرش نمیشه. البته باز هم این چیزی از اغراق کردنم کم نمیکنه و من باید قبل از نوشتنِ این ادعام چند دقیقه وقت صرف میکردم و توسط ماشینِ شمارشِ کلماتْ تعدادِ دقیق کلمات گفته و نوشته شدۀ این پونزده سال رو بدست میآوردم تا این رفیق خُلم جوش نیاره و براش مثل روز ثابت بشه که بیش از حد اغراق نکردم.
اما در هر صورت برای اینکه این رفیقِ خوبِ و خُلِ قدیمو از دست ندمْ به پند و هشدارش گوش میدم و دیگه کاری نمیکنم که باعث خجالت و سرافکندگیش بشه. گرچه من هم خیلی مایل نیستم کسی بدونه که ما با هم رفیقیم، ولی خوب اونم دل داره و چون چیزی بجز دوست بودن با من برای افتخار کردن ندارهْ پس من هم دلشو نمیشکنم و همینجا مطلبو درز میگیرم.
چند روزیه که وقتی میخوام از کنار آینۀ دستشوئی رد بشمْ سرمو مثل دزدا پائین میندازم که به اصطلاح دیده نشم!
من سالای قبلْ شبیه به چنین روزایِ عجیب رو خیلی کم تجربه کردم. دزدیدنِ سرْ وقت گذشتن از کنارِ آینهْ تلنگریه که باید جدیش بگیرم.
آیا از آینه خجالت میکشم؟ مگه آدم از آینه هم خجالت میکشه!؟ شاید هم آینه با دیدنم خجالتزده میشه و من برای اینکه باعث شرمندگیش نشمْ وقتِ عبور از کنارش سرمو پائین میندازم. شاید هم اصلاً خجالتی در کار نیست و علت چیزِ دیگهای باشه. آدمای معمولی برای احترام گذاشتن به آینه وقت عبور از کنارش اگه نگم ده بار ولی لااقل یک بار رو حتماً نگاهی بهش میندازن، آینه که چیزی نیست، وقتی از کنار ویترین شیشهای فروشگاها هم رد میشن همین کارو میکنن.
البته اینم بگم که من اصلاً عادت ندارم جلوی آینه واستم و با عکسم صحبت و دردِ دل کنم و مثل آدمای خُل و چل مشغول پرسش و پاسخ بشم، این قرتیبازیا رو باید فروید رواج داده باشه. نه، من این کار رو عینِ بچۀ آدم تو ذهنم انجام میدم، مهم نیست کجا و در چه حالتی؛ من میتونم در حینِ راه رفتن هم بدون کمک گرفتن از آینه همزمون پرسشگر و پاسخدهنده باشم. حال و حوصلۀ این سوسول بازیا که روی تختِ روانکاو دراز بکشم و حرفای بی‌سر و ته بزنم و روانکاوِ زرنگ هم برای خودش چُرت بزنه رو ندارم. واقعاً خنده‌داره، آخه وقتی آدم خودش ندونه که چه دردشهْ چطور یک آدم غریبه میتونه دردشو کشف کنه؟ رفتن مردم پیش روانکاو منو به یاد ضربالمثلِ کوری عصاکش کور دگر شد میندازه.
نه، علتِ پائین انداختنِ سرم وقتِ عبور از کنار آینۀ دستشوئی باید خیلی مهمتر از این حرفا باشه. شاید تو این روزا خیلی خشمگینم و چون مادرزادی خیلی هم بزدل تشریف دارمْ بنابراین میترسم با نگاه کردن تو آینه و دیدنِ خشم درونِ چشمام وحشتزده بشم و تا قبل از رسیدن به توالت همونجا جلوی آینه شلوارمو خیس کنم. شاید هم برای آینه نگرانم نکنه این شعلۀ خشم بتونه جیوه و قلعِ پشتشو ذوب و اونو بیحجاب و به یک شیشۀ لُخت تبدیل کنه.
امیدوارم بتونم تا قبل از شروع شصت و هشت سالگیم دلیل این کار رو پیدا کنم، اگه نشد باز هم مهم نیست، شاید بتونم با فکر کردنِ بیشتر تا اواخر شصت و هشت سالگیم تو این کار موفق بشم. مهم بودن آینه در دستشوئی و بودن من و عبورم از کنارش به وقت رفعِ حاجته. اگه خجالتی در کار باشه حتماً تو این مدت رفع میشه، شعلۀ خشم هم زمونی فروکش میکنه و بزدلی من بخاطر صدمه ندیدنِ جیوه و قلعِ پشتِ آینه هم به شجاعت تبدیل میشه و من روزی برای رفع حاجت بجای سریع گذشتن از کنارش با سری افراشته به آینه نگاهی میندازم، قبل از سلام دادن بهشْ اول با دستمالِ توالت کمی تمیزش میکنم و بعد به عکس خودم لبخند و چشمکی میزنم و میگم: جائی نریا، زود برمیگردم.
گرچه زمونه عوض شده و دیگه کسی از آینه استفادۀ بهینه نمیکنه و جوونا به جای آینه از موبایل سود میبرن و هرجا که مایل باشن میتونن خودشونو تو مونیتورش ببینن و عیبِ مو و چهرشونو با پودر و شونه لاپوشونی کننْ اما آینۀ تموم قد کجا و یک مونیتور فسقلی کجا! آدم با دیدن تصویرِ تموم قد و برقِ واکسِ کفشش تو آینهْ کُلی کِیفش کوکتر میشه.
ده روزِ دیگه شصت و هشمین سال تولدم از راه میرسه. هنوز هم برای خودم روشن نشده که چرا امسال اینطور مثل کَنه چسبیدم به این موضوع. شاید هورمونای بدنم شَستشون از چیزی خبردار شده و دلشون نمیخواد با من در میون بذارن. شاید هم پیگیریِ شدیدم یک پروسۀ طبیعیه که باید تموم مردها در این سن و سال از سر بگذرونن. حیف که پدرم دیگه تو این جهان نیستْ وگرنه میتونستیم در این مورد با هم حرف بزنیم. من معتقدم که فقط پدرها و مادرها قادرن واقعیات، حقایق و تجربیاتِ زندگی رو رُک و راست با فرزندانشَون در طبق اخلاص بذارن.
شاید هم نیروهای نامرعی فردِ مناسبتری از من گیر نیاوردن و اومدن سراغم و سعی میکنن منو از ماجرای مهمی که قراره تو این ده روزِ باقی‌مونده اتفاق بیفته باخبر کنن، و از من توقع دارن که مثل بَتمَن مانع رخ دادن این اتفاق بشم و جهانو نجات بدم؟ البته اگه این تصورم درست باشه باید مردم جهان از همین حالا غزلِ خداحافظی رو بخونن. حتماً باید اشتباهی رخ داده باشه که این نیروهای نامرعی با اون توانائیهاشون دچار اشتباه شدن و برای این کارِ خطیر آدمشونو درست انتخاب نکردن. من نه تنها مادرزادی بُزدلمْ بلکه تا آخرین حدِ ممکن تنبل هم هستم. تنبل به معنی واقعی کلمه. آیا آدمی که از روی تنبلی حتی نصفهنیمه هوا تنفس میکنه برای چنین مأموریتِ خطیری ساخته شده؟ من از روی تنبلی بقدری کم حرکت میکنم که وقتی برای انجام کاری از جام بلند میشم مرغای عشقم یکزبون میگن: جلالخالق، بازم معجزه شد!
دیشب رفیق خُلم لحظۀ کوتاهی به خوابم اومد و گفت: "مرد اونه که اول یک سوزن به خودش بزنه و بعد یک جوالدوز به دیگرون. هِی پینوکیو، بگو ببینم، فکر میکنی اگه تموم چرندیاتی رو که خودت تو این تقریباً پونزده سال اقامتت تو فضایِ مجازی نوشتی روی هم بذارن چند روزه میشه نوشتشون؟"
من چون بخاطر جمع و تفریق کردن گفتهها و نوشتههای دیگرون قبلاً تجربه کسب کرده بودمْ فوری به این نتیجه رسیدم که تموم چرندیاتی رو که تو این مدت نوشتم بعد از حذفِ مطالب تکراری و ویرایش و تنظیمْ چیزی بین پنج تا پونزده ساعت مطلبِ لوس و بیمعنی میشه. اما دیگه رفیقم پیشم نبود تا جواب سؤالشو بشنوه. و من تو عالم خواب تصمیم گرفتم بعد از بیدار شدن براش ایمیلی بنویسم و برای نشون دادنِ عادل بودنم بهش بگم که برعکسِ تصورش من همیشه جوالدوزو به خودم میزنم و سوزنو به دیگرون. اما دلیلشو براش نمینویسم تا نتونه ادعا کنه که من این کار رو فقط بخاطر نفع شخصی انجام میدم.
البته تنها نفع شخصیِ من از این کار محکوم شدن به مجازاتِ خفیفتره. چون صدمه زدن به دیگرون با جوالدوز جُرمش خیلی سنگینتر از صدمه زدن با سوزنه.
لعنت به این بیحالی که هر بلائی سرم میاد از وجودِ نحسشه.
اگه بیحالی لااقل تو این روزا دست از سرم برمیداشت میتونستم سری به دکتر بزنم و این کمردردِ لعنتیو درمون کنم. هنوز هم برام روشن نشده که آیا منشاء این دردْ کُلیههام یا ستون فقراتِ کج و کولم و یا به پت پت افتادن پروستاتمه.
انگار همه چیز با توافق قبلی دست به دست هم دادن و مانع از رفتنم پیش دکتر میشن. هوایِ این روزای برلین تعریفی نداره و باعث بلاتکلیفی آدم میشه، یه روز ابریه، یه روز بارونی، یه روز هم خورشید خودشو نشون میده ولی به قول قُدما نه بو داره نه خاصیت و بعد از یکی دو ساعت فلنگو میبنده و خدا میدونه کِی دوباره سر و کَلَش پیدا بشه.
حالا شاید بعضیا معتقد باشن که آفتابْ زیادیش هم زیاد خوب نیست و میتونه آدمو خُل کنه، و برای اثبات حرفشون اون جوونِ هندی رو مَثل میزنن که از پدر و مادرش به این خاطر که چرا بدون سؤال کردن ازشْ اونو بدنیا آوردن شکایت کرده.
بله منم معتقدم که آفتابِ شدید میتونه به مغز آسیب برسونه، اما در این حالت آدم نمیره از پدر و مادرش بخاطر اینکه اونو بدنیا آوردن شکایت کنه، بلکه تو خیابون راه میافته و در زیر حرارت سوزانِ خورشید شلنگ تخته میندازه و میزنه زیر آواز و یا فوقش برای مردم شکلک درمیاره و الکی برای خودش میخنده.
اما در هر صورت چون موضوعِ شکایت این جوونِ هندی ریشۀ فلسفی دارهْ بنابراین باید آستین بالا بزنه و بعد از خوردنِ دودِ چراغ و خونِ دلْ درجات بالای علمی رو یکی پس از دیگری طی کنه و عاقبت موفق به کشفِ داروئی بشه که بتونه برای تخمکِ زن این فرصت رو فراهم بیاره که قبل از ورود اسپرم به درونش یه ایستِ محکم بگه، و اول از اسپرم چند تا سؤال کنه و اگه جوابا موردِ پسندش واقع شدنْ بعد اجازۀ داخل شدن بهش بده.
من شخصاً فکر نمیکنم که آفتاب به این جوون هندی صدمه رسونده و خُلش ساخته، شاید خوب تربیت نشده و یا شاید هم رفقای بد گمراهش کرده باشن. حالا باید منتظر موند و دید که دادگاه چه حکمی برای شکایت این جوون صادر میکنه.
خب حالا اگه فرض کنیم که من اشتباه میکنم و کمبودِ آفتاب و هوایِ ابری و بارونی فتنهگرِ اصلی نیستند و بی‌حالیم مادرزادیه، پس در این صورت باید یقه چه عامل یا حتی عواملِ خارجی رو بگیرم که نه سیخ بسوزه و نه کباب!؟
راستش اگه من اِنقدر حال و حوصله داشتم که بتونم دنبالِ عوامل بیگانه بگردمْ پامیشدم برای مداوایِ دردِ کمرم پیش دکتر میرفتم، پس شرط عقل حکم میکنه که فعلاً فقط به دنبال یک عامل بگردم.
بالاخره پس از جستجویِ طاقتفرسا در ضمیر ناخودگاهم به این نتیجه رسیدم که عاملِ اصلیِ این حالتِ مسخرهُ فعلیِ من فقط میتونه داروین باشه و بس. از همون روزی که این آدم تونست با نظریۀ هیجانانگیزش فریبم بده و قانع کنه که اجدادمون میمون بودنْ شروع کردم به برتر شمردن خود نسبت به میمونائی که هنوز هم میمون باقی‌مونده بودن و در برابر آدم شدن مقاومت میکردن.
خیلیا فکر میکنن برتر شمردنِ خود نشونۀ نژادپرستی و از این حرفاست. خوب مردم آزادن و میتونن هرجور دوست دارن فکر کنن. اما این خیلیا آیا میتونن تکذیب کنن که آدم قادر به انجام کارای بیشتری از یه میمونه؟ ممکنه میمون بتونه فضانورد بشهْ اما میتونه موشک هم بسازه؟ شاید بشه تصور کرد که اگه داروین زنده بود و میمونا گیرش میآوردنْ میتونستن بخورنش، یا با نارگیل اِنقدر بزنن تو سرش که مُخش بیاد تو دهنش، اما آیا میتونستن تیربارونش کنن یا دارش بزنن؟ خیر، میمونا نمیتونن همۀ کارائی رو که آدم انجام میده انجام بدن.
بله من در اون زَمون نه تنها خودمو برتر از میمون به حساب میآوردمْ بلکه در اثر یادگیریِ خوندن و نوشتن نسبت به پدرِ بیسوادم هم پنهونی احساس برتری میکردم و حتی بعد از گرفتن دیپلم دیگه براش تره هم خُرد نمیکردم. و به این خاطر پدرِ دلشکستَم از وقتی من دیپلم گرفتم تا لحظۀ مرگش هر وقت میخواست نفرینم کُنه میگفت: امیدوارم هرچه زودتر این داروینِ خبیثو تو وین دستگیر کنن و دار بزنن.
البته دیکتاتور بودن به خودی خود اونطور که عقلِ ناقصم بهم میگه نمیتونه صد در صد خصلتِ بدی باشه. من خودم جزء خودخواهترین آدمایِ جهانم، همیشه خودسرونه کارامو انجام میدم، فکر کنم کلهشقتر از من تو جهان پیدا نشه، من حتی با خودم هم لجبازی میکنم چه برسه با دیگرون و از کودکی به خوبی میدونستم که موتورِ ماشینِ مغزم خودکار نیست و بیشتر از یک دنده هم نداره.
به نظرم اگه این خصلت تو آدم نباشه یه جائی از مغزش عیب داره و پدر و مادر اولین معلمایِ دیکتاتوری هستن که دوست دارن فرزندشونو آدمِ دموکراتی تربیت کنن تا با داشتنِ یک رأیِ کمتر نتونه تُخسبازی دربیاره و به حرفاشون گوش نکنه؛ بلکه مثل بچۀ آدم غذاشو بخوره، مشقشو بنویسه و شب هم زود بره بخوابه. پدر و مادر وقتی بچه این کارها رو بدون هیچ مقاومتی انجام بدهْ از خوشحالی مثلِ کفتر بال درمیارن. پدر و مادر اما مایِلَن بچه‌شون فقط تا وقتی هنوز پدر یا مادر نشده دموکرات باشه و بهش توصیه میکنن که پس از پدر یا مادر شدن رَوِششو عوض کنه و دیکتاتور بشه که صلاحِ تربیت کردنِ بچه در اینه.
حالا چون زیاد وقت ندارم پس در این مورد مثالای بیشتری نمیزنمْ وگرنه زندگیِ خودِ من پُر از مثالائیه که میتونن به اینشتاین هم ثابت کنن که نظرم نمیتونه زیاد اشتباه باشه.
شاید حالا افرادِ دیکتاتور بخاطر این نظرِ من که صحتشو اینشتاین هم تأیید کردهْ بدون خوندنِ بقیه ماجرا کلی به خودشون ببالن. هرچند دیکتاتور بودن خصلتِ خوبیه اما اگه فردِ دیکتاتوری که توسطِ تربیتِ پدر و مادرِ دیکتاتورش به یک دیکتاتور تبدیل شدهْ ندونه که چرا دیکتاتورهْ بنابراین صد در صد دیکتاتورِ نادونیه. دیکتاتورِ نادون مثل یه آدمِ مذهبی میمونه که از مطالب گفته و نوشته شدۀ پیامبرش کاملاً مطلع نیست. خوب حالا اگه یک نفر خودشو بودائی بدونه اما از نظرات و مطالب گفته و نوشته شدۀ بودا چیز زیادی ندونه یا شاید هم اصلاً هیچ‌چیز ندونهْ آیا نباید به پدرم حق داد که به چنین فردِ دیکتاتورِ نادونی بگه زرشک. بله، من هم به چنین آدمی گذشته از گفتن زرشکْ یک مالیدی هم اضافه میکنم.
دیکتاتوری که تو کودکی با خون و پوستش صدماتِ دیکتاتوریو حس کرده باشهْ وقتی دارای فرزند بشه و همون روش رو برای تربیتش به کار ببره نمیتونه دیکتاتورِ خوبی باشه و نمیدونه که تربیتِ فرزند مثل سیاست یک هنره. این نوع از دیکتاتورا چون فکر میکنن حق همیشه با بزرگترین دیکتاتورهْ هیچ وقت با دیگرون مشورت نمیکنن و نمیدونن که فرقِ یک دیکتاتور خوب و یک دیکتاتور بد در درس گرفتن یا نگرفتن از تجربۀ اشتباهِ قبلیه.
من معمولاً از افرادِ دارای فکر و عقیدۀ مخالف با فکر و عقیدۀ خودم خوشم نمیاد و تا وقتی با من همفکر و همعقیده نشن برام فقط دیکتاتورن! و وقتی همفکر و همعقیدم میشن عادت دارم بگم: به به چه آدم دموکراتی، آفرین، آفرین!
در ضمن چون دموکرات یا دیکتاتور بودن اکتسابیهْ پس به فردی که مدعیه دموکرات و یا دیکتاتور به دنیا اومده نباید اعتماد کرد. البته آدمایِ فرصتطلب رو هم نباید نادیده گرفت. آدمای فرصتطلب نه میتونن دیکتاتور بد باشن و نه دیکتاتور خوب. و حیفه که آدم براشون تره خُرد کنه یا خیار پوست بکنه. بگذریم از اینکه بادمجون دور قاب چینا نه تنها برای چنین افرادی بادمجون پوست میکننْ بلکه تلاش هم میکنن که بادمجونا حتماً از بَم باشه.
گاهی عشق بر شمشیر و قمه و چاقویِ زنجان هم میتونه پیروز بشه، گاهی هم وقتی پایِ تانک و توپ و موشک وسط میادْ کارِ عشق سختتر میشه و نمیتونه به راحتی از این کارزار پیروز بیرون بیاد.
عشق اما گاهی وقتا اشتباه تفسیر میشه، بعضی پدرا برای نشون دادن راهِ درستِ زندگی به فرزندشونْ از روی عشق زیادْ چنان با مشت و لگد تنبیه میکنن که نگو و نپرس. به این نوع عشق میگن عشقِ خرکی. این نوع عشق میتونه بر خیلی چیزها پیروز بشه، مثلاً میتونه خیلی راحت طوری بر عقل پیروز بشه که جنون رو حتی به جنبش بندازه.
امروز خانم دکترِ مهربونم جواب آزمایشِ خونم رو بهم داد و گفت خیالت راحت باشه، جِسمت سالمه. و در حالیکه سعی میکرد جلوی خندهشو بگبره ادامه داد: ولی توصیه میکنم اگه از نظر روحی هم مطمئن بشی خالی از ضرر باشه.
من میخواستم برای آسوده کردن خیالِ خانم دکتر بهش بگم عقل سالم تو بدن سالمه، اما پشیمون شدم و در عوض گفتم چَشم حتماً این کار رو در اسرع وقت میکنم.
خیلی خوب شد که نگفتم عقل سالم تو بدن سالمه، چون دقیقاً نمیدونم که عقل و روح در چه ارتباطی با هم قرار دارن، یا اینکه آیا اصلاً این دو باهم ارتباط دارن و آیا عقل سالم میتونه کمکی برای مداوایِ روحِ لطمه دیده باشه.
آیا واقعاً این نظر که عقل سالم در بدن سالمه درسته؟ آیا حالا که جسمم سالمه پس دیگه عقلم پارهسنگ برنمیداره؟ پس چرا احساس میکنم که عقلم نمیدونه لطمهدیدگیِ روح رو چطور خوب میکنن.
آیا میشه ادعا کرد که غذایِ اصلی روح عشقه؟ آیا افرادِ مشهوری که دست به خودکشی زدن آدمائی عشقی نبودن؟ آیا وقتی به روح غذا نرسه میتونه عقل رو ضایع کنه؟ آیا عشقِ به زندگی میتونه روح رو از خوشی مست بکنه؟ آیا برای روح بیتفاوته که چه غذائی میخوره؟ آیا روح میتونه مثل جسم از پرخوری بترکه؟ وظیفۀ عقلِ سالم پس از شناسائیِ لطمات روح چی میتونه باشه؟ آیا عقل سالمِ من با عقل سالمِ دیگرون روش یکسانی برای مداوای روح به کار میبرن؟ آیا عقل سالمِ من و عقل سالمِ روانکاوم همپایه هستن؟ و اگه اینطوره پس چرا من باید به توصیۀ خانم دکتر پیش اون برم؟ 
حالا اما چون دو روز دیگه روز عاشقاست و منم پس از اطمینان از سلامتِ امحاء و احشائم کمی سرِ کِیف اومدمْ پس واجبه که این جریانو عشقولانه جمع و جور کنم.
من هنوزم معتقدم که هرکس دکتر روحِ خودشه و بهترین روشِ مداوای لطماتِ روح اول شناخت و درکِ لطمهرسون و بعدش تمرینِ بخشیدنه. معمولاً اولین لطمهرسونا افرادِ خونواده هستن، بعد بچههای محل و مدرسه و از همه مهمتر آداب و رسوم و قوانین اجتماعی. البته بخشیدنِ افراد خونواده راحتتر از بخشیدنِ افرادِ غریبهست. تحملِ دردِ جسمانی و روانی از شلاق و کشیدۀ پدر رو در اثر تمرین میشه بخشید. اگه پدر مُرده باشه که چه بهترْ چون میشه راحتتر بخشیدش، اگه هم زنده باشه فوقش میگه: "باباجون، من مقصر نیستم، اون زمون ما معتقد بودیم تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر، و چوب معلم گُله هرکی نخوره خُله هم ورد زبونمون بود. برو خدا رو شکر کن که شل و کورت نکردم."
کشیده خوردن در زمون کودکی لطمۀ بدی به روح میزنه، ولی خب کاریه که شده، و به نظر من این لطمه فقط با بخششِ کشیدهزن و تقلیدِ کشیده‌زنی میتونه کاملاً درمون بشه.
البته اگه کشیدهزن هنوز زنده باشه و کشیدهخور بخواد با بحث و گفتگو قانعش کنه که او کار اشتباهی کرده و با معذرتخواهی میتونه بخشوده بشهْ باید خیلی احتیاط کنه که ماجرا به کشیدۀ دوم ختم نشه.
من هنوز هم به خیلی چیزای ابلهونه باور دارم اما اگه بتونم این باور رو تو خودم تقویت کنم که ولنتاین هرگز نمیمیرهْ مطمئنم که دیگه تا آخر عمر برای تهیۀ غذایِ روح مثل تهیۀ غذای جسم نگرونی نخواهم داشت.
امروز پسر بزرگم وارد چهل و دومین سالِ تولدش شد. من کاملاً مطمئنم که بعنوان پدر در حقش نه تنها در دوران کودکیْ بلکه در دوران جوانیش هم اشتباهات زیادی کردم و در اثر پند نگرفتن همان اشتباهات را در حق پسر کوچکترم هم مرتکب شدم.
و حالا من فقط میتونم بهشون بگم: "بچهها ازتون معذرت میخوام، گرچه تا جائی که در توانم بود سعی کردم بهتون صدمۀ روحی نزنم، ولی همونطور که خودتون بهتر از من میدونید تو این کار متأسفانه  موفق نشدم، اما در عوض بهتون قول میدم که تا وقتی زندهامْ وقتِ بحث و گفتگو در بارۀ اشتباهام عصبانی نشم." 
نمیدونم چرا دیشب فکرم یهو به سمت سوژۀ استعمار و استثمار کشیده شد و چرا عاقبت پس از حلاجی کردنِ چیزائی که به فکرم رسیده بود به این نتیجه رسیدم که استعمارگر در قدیم با زورِ شمشیر استعمار و استثمار میکرد و همین کار رو بعدها با زورِ توپ و تفنگ انجام میداده ولی حالا به شِگردایِ عجیب و غریبی دست میزنه. مثلاً اقتصادِ سرزمین همسایه رو وابسطه به محصولات خودش میکنه و با سودش کُلی پُز میده.
استعمارگر گاهی از یکی از ساحلایِ کشورش تونل حفر میکنه و به محض رسیدن به کشور مورد نظرشْ آب زیرزمینی و روزمینیِ کشورِ بیچاره رو مثل زالو میمیکه و میریزه تو دریایِ کشور خودش. بعد مأموراشو بعنوانِ خریدارِ پشمِ گاو و گوسفند میفرسته تو روستاها و این نامردا در حالِ معاملهْ خیلی تیز و فرز یکی دو گونی ویروسِ خطرناک خالی میکنن تو آغلِ دامدارا و دَخلِ تموم احشامو میارن و این سرزمینو بدون ماست میکنن. حالا چرا استعمارگر تموم این زحمتا رو به خودش میده؟ فقط به این خاطر تا مردم نتونن دیگه با آب و ماستِ خودشون آبدوغ درست کنن و مجبور بشن کوکاکولا و پپسیکولایِ صادراتی اونو بخرن.
روش بعدی استعمارگر سوءاستفاده از احساساتِ پاک مردمه. استعمارگر تا میبینه مردم از چیزایِ مجانی خوششون میادْ فوری داخلِ تعدادی از تشتکایِ نوشابههاش کلمۀ مقدسِ <مجانی> رو چاپ میکنه تا به این وسیله مردمو به وسوسه بندازه و نوشابههاش بیشتر به فروش برسه. این ناکسا برای ضعیف کردن نیروی نظامیِ کشورِ مورد نظرشون حتی از روشِ زشتِ کلک زدن هم استفاده میکنن؛ مثلاً کاپوت رو بجای بادکنک صادر میکنن. و بعد از مدتی میگن: اِی مردم، این وسیله رو که برای بازی باد میکنین و میفرستین هواْ در واقع کار اصلیش چیز دیگهست. و به این ترتیب مردُمو آهسته آهسته عادت میدن که از کاپوتِ صادراتی استفاده کنن و سرانۀ زاد و ولد رو با این روشِ خبیثانه پائین میارن و با کم و کمتر شدن تدریجیِ تعدادِ افرادِ نیروی نظامیْ دولت مجبور به وارداتِ نیروی نظامی از کشورای بیگانه میشه.
اما حالا برای من مهمتر از هرچیزْ تبریک گفتن به پسرم و براش آرزویِ سلامتی کردنه. در اصل بزرگترین آرزوی من سلامتی روح و جسمِ پسرام و همسران و فرزنداشونه، و البته خیلی دلم میخواد موفق بشن بچههاشونو طوری تربیت کنن که بعدها مثل من گاهی دچار ناراحتیِ وجدان نشن.
و در آخر یک آرزو هم به نفع خودم میکنم: امیدوارم که لااقل وقتی نوههام بزرگ میشن عادت نکنن مثل پدرِ مهربون و پسرایِ گُلم بهم زرشک بگن.
هوایِ امروز دلپذیره و الهۀ عشق مشغولِ زمزمۀ کلماتِ جادوئی تو گوش پیر و جوونه.
الهۀ عشق امسال به خواهش ولنتاین به کمک اومده تا مردمی رو که نرمیِ قلبشون در اثر مشکلاتِ شخصی و عمومی سخت شدهْ سر شوق بیاره تا بتونن لااقل امروز کمی به قلبشون برای نرم شدن فرصت بدن.
من از افرادی که میگن مگه آدم میتونه تو این زمونۀ درب و داغون با دیدنِ این همه فجایع به ولنتاین فکر کُنه و الکی خوش باشه میپرسم پس چطوره که تو همین زمونۀ درب و داغون میشه جفتگیری کرد؟ کاری که مستلزمِ صادقانه و طبیعیترین نوِعِ عشقه؟!
شاید یکی از دلایلِ درب و داغون بودنِ زمونه همین تولیدِ مثل کردنِ بی عشق یا با عشقِ غیرصادقانه باشه.
برای من تصورش خیلی سخته که چطور تو یک منطقۀ درگیرِ جنگ که حتی حیووناش به محض پیدا کردن اولین فرصتِ مناسب فلنگو میبندن و در حال فرار به پشت سرشون هم نگاه نمیکننْ زن و مردی بتونن با وجود اون سر و صدایِ مهیبِ انفجارْ با عشقِ واقعی جفتگیری و تولید مِثل کنن.
کاش میتونستم بدونم معنی عشق پیشِ تک تکِ مردم جهان چیه.
من همونطور که نمیتونم خیلی از چیزائی رو که تو این دنیا اتفاق میفته درک کنمْ بعضی از کارای خودم هم برام غیرقابلِ درک کردنه. مثلاً نمیدونم چرا همیشه برای اینکه نشون بدم خیلی وطنپرستم میگم: "کشور من! ملت من!" و کسی هم بهم نمیگه آخه دیوونه مگه کشور و ملت گِردوست که خریده باشی و ادعا میکنی مال توست؟!
یا مثلاً نمیفهمم که چرا بخاطر درآمدِ کم و قادر نبودن به گذرونِ مناسبِ زندگیْ بجای اینکه خودمو یک فردِ معترض به بیعدالتی در تقسیمِ ثروت به حساب بیارمْ ادعا میکنم که رهبرِ مخالفینِ مردمِ مملکتم! و چرا بعضی وقتا از ضمیرِ شخصی استفادۀ صحیح نمیکنم و بجای گفتن <من> از <ما> سود میبرم!؟ بگذریم از اینکه برای پیدا کردن جوابِ این سؤال گاهی این فکر از ذهنم میگذره که شاید بخاطر پَر وزن بودنم احساس ضعف میکنم و با گفتن <ما> بجای <من> احساس میکنم که به وزنم اضافه میشه! اما اینکه پس چرا افرادِ سنگین وزن هم که در واقع به اضافه وزن اصلاً نیازی ندارن این کار رو انجام میدن هنوز هم برام غیرقابلِ هضمه.
من از صبح زود بیصبرانه انتظارِ اومدنِ الهۀ عشقو میکشم. خیلی باهاش کار دارم. میخوام به بهانۀ گرفتنِ آدرسِ ولنتاین شمارۀ تلفن و آدرس خودشو هم یک جورائی ازش بگیرم و بپرسم چه روزائی سرش خلوتتره و میشه بهش زنگ زد. مطمئنم که الهۀ عشق خیلی بیشتر از روانکاوم میتونه بهم کمک کنه.
این سیزدههراسی هم برای من دردسر شده. البته امروز جمعه و پانزدهمِ ماهِ فوریهست و نه سیزدهمْ و قرار هم نیست کسی به این خاطر دچار هراس بشه، اما چون مبحثِ استقبالْ اتفاقاً در روز جمعه به سیزدهمین قسمت خودش رسیدهْ بنابراین منو کَمَکی نگران کرده. و نگرانیم هم بیشتر از اینه که نکنه افکاری که مایلن امروز از ذهنم بگذرنْ نشأت گرفته از سرچشمۀ خرافات و خالی از حقیقت باشن.
بنابراین باید قبل از هجومِ افکار برای عبورِ بدونِ ویزا از مرز ذهنمْ چند سؤال طرح کنم:
آیا تخیلاتْ خرافاتو شکل میدن یا خرافات سازندۀ تخیلاتن؟ آیا خرافاتْ دشمنِ حقیقتن یا حقیقت خرافاتو از رقبایِ خودش به حساب میاره؟ آیا عدم وجودِ حرفِ الفبایِ مشترک در <علم>، <حقیقت> و <خرافه> سبب دشمنیشون با هم شده؟ آیا اینکه گفته میشه چون خدا یکیست پس حقیقت هم باید یکی باشهْ واقعیت داره؟ اگه به من بگن که یکی از خرافاتِ وحشتناکم اعتقاد داشتن به یک خدا و به یک حقیقتهْ آیا عکسالعملِ مغزم به سلامتیم صدمه میزنه؟
اما حالا سؤالا یقهمو سفت چسبیدن و ازم جواب میخوان. خب، من چه جوابی باید بدم که حقیقت بهم زرشک نگه! مطمئنم که خرافه حتی قبل از شنیدنِ جوابم زرشک رو میگه تا در روندِ وظیفۀ ذهنم اخلال ایجاد کنه! علم هم که همیشه به همه‌چیز مشکوکه و تا قبل از تأییدِ لابراتوار چیزی رو قبول نداره، چه برسه به جواب من.
از اونجا که آزادیِ بیان نسبت به زمونای قدیم رایجتر شدهْ پس منم به خودم این آزادی رو می‌دم که بگم گاهی اوقات سودِ مشکلات بیشتر از ضررشونهْ و برای اثبات این حرفم دلیل هم میارم.
اولْ مثالِ گوشت رو میزنم که گرونی و کمبودش در این روزا مردمِ زیادی رو ناراحت کردهْ ولی نتونسته مردمِ گیاهخوار رو تحت تأثیر خودش قرار بده!
علم پزشکی خیلی وقته به این نتیجه رسیده که افرادِ گیاهخوار سالمتر میمیرن، وزن مناسبتری از افراد گوشتخوار دارن، دارای حسِ قویترِ همدلی هستن و بدنشون دارای بویِ بهتریه.
پس خیلی راحت میشه این نتیجه رو گرفت که عقل میتونه به ما بگه: گرون و کمیاب شدنِ گوشتْ مناسبترین زمان برای گیاهخوار شدن و در آوردن زبون و نشون دادن اون به قصاباست.
من نمیدونم چرا باید افتخار کرد که نسل جوون کشور در اثر تغذیۀ سالم و کافی درازتر شده، خب، این بجز پرخوری چه چیزی رو میتونه ثابت کنه. مگه آدمایِ دراز چه گلی به سرِ خودشون و دیگرون می‌زنن که حالا افتخار هم باید بکنیم که ده بیست سانتیمتر از بقیه درازتَرَن. در حالیکه همه می‌دونن که اکثر متفکرینِ جهان کوتاه قد و لاغر بودن. یکیش خودِ من. مگه درازیِ قدِ من چقده؟ قدِ من به زور میرسه به یک متر و شصت و شیش. خب، حالا چرا باید من خوشحال باشم که قدِ پسرم مثلاً دو متر شده و قد نوههام دو متر و ده سانتیمتر خواهد شد!؟ مگه این دراز شدنِ قدْ بجز خرج گذاشتن رویِ دست آدم سودِ دیگهای هم داره؟ آدمِ دراز غذایِ بیشتری لازم داره، لباسش پارچۀ بیشتری میبره و موقعِ خواب جای بیشتری اشغال میکنه و هزار دردسرِ دیگه.
بنابراین بهترین شعارِ سالْ میتونه فقط این باشه: زنده باد گاو و گوسفند، زنده باد مرغ و ماهی.
اگه سه شبِ دیگه بخوابم و بیدار شَم میرم تو شصت و هشت سالگی.
آدما معمولاً از یک آدمِ شصت و هشت ساله انتظار دارن که در اثر تجربیاتِ زندگی کمی عاقل شده باشه، کمتر خالی ببنده، بیشتر به فکر سلامتیش باشه و وقتشو بیشتر با ورزش و تفریح و مسافرت به دور دنیا بگذرونه.
اما ورزش و تفریح من شده به دور خود چرخیدن، از خالیبندی نه تنها دست نکشیدمْ بلکه بهش معتاد هم شدم و حتی از حالا دارم چربیِ کارایِ قهرمانانۀ انجام ندادهمو زیاد میکنم تا موقعِ خالیبندی کردن برای نوههام کم نیارم و با نرفتن به پیادهروی هم دارم با دست خودم به ریشۀ سلامتیم ضربه میزنم.
من باید اعتراف کنم که این لوسبازیایِ زمونِ نزدیک شدن به روز تولدم تا این لحظه به من هیچ کمکی نکردن و به این علت تصمیم گرفتم از شصت و هشت سالگی به بعد دیگه دور و بر این کارا نگردم.
همونطور که حُکما معتقدن: اگه بیماریِ حسادت در میون مردم درمون نشه نباید انتظار داشت که جامعه بتونه خوب پیشرفت کنه، منم تا سرم محکم به دیوار نخوره مشکلاتم با این روشِ فعلی حل نمیشه.
کاش معجزهای رخ بده و وقتی من سهشنبه از خواب بیدار میشم بتونم خودمو مثل یک آدم عاقلِ شصت و هشت ساله احساس کنم تا اقلاً قبل از مرگ مزۀ عاقل بودنو تجربه کرده باشم.
خیلی مایلم بدونم که آیا عاقل یا دیوونه بودنم برای عزرائیل اهمیت داره یا نه، و آیا میشه مثلِ نوح به عزرائیل رشوه داد و قاچاقی زنده موند؟
نباید فراموش کنم که قبل از مرگ از عزرائیل بپرسم که این دسته‌خر رو چرا همیشه با خودش اینور اونور حمل میکنه؟ آیا با اون داسِ چمنزنیش گردنِ روح رو میزنه؟ یا فقط از اون برای به وحشت انداختن مردم و به سکته وادار کردنشون استفاده میکنه؟
آیا به آدمی که تقریباً چهل و هشت ساعت دیگه روز تولدشهْ اما بجای آماده کردن خودش برای جشن تولدْ به عزرائیل فکر میکنهْ میشه گفت عاقل و یا انتظار داشت که بتونه روزی عاقل بشه؟
من یقین دارم که اگه سخنور خوبی بودم موفق میشدم به خودم بقبولونم که دو روز مونده به لحظۀ تولد هم میشه به مرگ فکر کرد و این کار اصلاً غیرعاقلانه نیستْ بعد کارم راه میافتاد و میتونستم خودمو با خیال راحت عاقل بدونم.
کاش پشتِ سرِ عزرائیل اینهمه چیزای وحشتناک تعریف نمیکردن و باعث ترس مردم از مُردن نمیشدن. کاش خدا نقشِ عزرائیل رو برای کشتنِ مردا به جنیفر لوپز و برای کشتنِ زنا به آلن دلون میداد؛ بعد دیگه کسی از مردن و رفتن با عزرائیل وحشت نداشت. کاش وصل کردن سر و تهِ تموم چیزا به خدا میتونست گره از کارها باز کنه و به این ترتیب مشکل من هم حل میشد.
بسیاری از ادیان وعدۀ ظهور ناجیِ جهان رو دادن، من اما هنوز هم در انتظارِ پیروزی عشقْ گوشهای نشستمو مشغولِ سماق مکیدنم.
فردا شصت و هشتمین سالِ تولدم شروع میشه. هنوز مرددم، تصمیم راسخی نتونستم برای شروعِ ادامۀ عمرم بگیرم، فکر و ایدههایِ مغشوشی از ذهنم گذشتن، بعصیاشون رفتن و دیگه برنگشتن، بعضی دیگَشون نمیدونم چی فکر کردن و از نیمۀ راه دور زدن و اومدن تو مُخم جا خوش کردن. اما فعلاً وقتِ کافیِ تصمیمگیری برای اجرا کردنشون ندارم، هنوزم از علتِ اصلیِ برگشتنشون بیخبرم. گرچه آدمِ عجولیمْ اما در این موردِ خاص که کسی دنبالم نکرده، و اگه زنده باشم برای به انجام رسوندشون به اندازه کافی وقت خواهم داشت.
در ضمن هوایِ امروزِ برلین آدمو به یاد بهار میندازه. طلوع خورشید در ساعت هفت صبحْ دلِ حیاطِ خونه رو روشن ساخته و آدمو یادِ روزایِ عید و متخلفاتش میندازه.
شاید خورشید میخواد با طلوعش در این روزِ آخرِ شصت و هفت سالگیم بهم پیامی بده؛ نکنه میخواد تولدمو پیشاپیش تبریک بگه، شایدم میخواد بگه ناامیدی سودی نداره و اگه خورشید دلشَم بخواد باز نمیتونه همیشه پشت ابر بمونه.
البته نه خورشید میتونه با طلوعش بر افکارِ مثبت روشنائی پخش کنه و نه ابر قادره افکارِ مثبتو بپوشونه. زِبلی افکار در اینه که میتونن به راحتی تو هر هوائیْ خواه ابری و بارونی یا برفی و آفتابیْ از ذهن عبور کنن.
حُسنِ آفتاب تو انرژی دادنشِه، کاری که از دستِ ابرِ عقیم به سختی برمیاد. البته آفتاب گاهی هم بیش از حد انرژی میده؛ مثلاً من آواز خوندنِ گنجیشکا رو تو هوایِ ابری یا بارونی و برفی بیشتر دوست دارم تا تو هوایِ آفتابیِ سرِ ظهرْ که آدم نمیفهمه دارن آواز میخونن یا دعوای دستهجمعی راه انداختن.
نمیدونم ماجرایِ دادگاهِ جوونِ هندیای که از پدر و مادرش برای بیاجازه به دنیا آوردنش شکایت کرده بود به کجا رسیده، اما امید دارم که یکی از نتایج این دادگاه این باشه: "گرچه انسان نمیتونه از تولدِ خودش ممانعت کنه، اما هر فرد آزاده زندگیشو هر طور دوست داره بگذرونه."
من ماجرایِ <استقبال> رو همینجا به پایان میرسونم و راضیم از اینکه هنوز خورشید میتونه شادم کنه.
و در ضمن نباید فراموشم بشه که خواستنْ بدون ابزارِ لازمِ برخاستنْ چیزی مثلِ مایل بودن و آرزو کردنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر