آزمایش علمی.


<آزمایش علمی> از برتولت برشت را در آبان سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

پیرزن بی‌وقار
مادربزرگم هفتاد و دو ساله بود که پدربزرگ فوت کرد. او در یکی از شهرهای کوچک بادن یک مؤسسه کوچک لیتوگرافی داشت و در آن همراه با دو/سه دستیار تا زمان مرگش کار کرد. مادربزرگم بدون کلفت خانهداری میکرد، مراقب خانه قدیمی و زهوار در رفته بود و برای مردها و کودکان غذا میپخت.
او زنی لاغر و کوچک اندام بود، چشمانی سرزنده مانند چشمان مارمولک داشت و آرام صحبت میکرد. او با منابع کاملاً اندک پنج کودک از هفت کودک به دنیا آوردهاش را بزرگ کرده و به این خاطر در طول این سالها جثهاش کوچکتر شده بود. از بچهها دو دختر به آمریکا میروند، و همچنین دو پسر نیز نقل مکان میکنند. فقط کوچکترین فرزند که سلامتی ضعیفی داشت در شهر کوچک میماند. او چاپچی کتاب میگردد و خانواده بیش از حد بزرگی تشکیل میدهد. بنابراین وقتی پدربزرگم فوت میکند مادربزرگ در خانه تنها بود. کودکان برای همدیگر بخاطر این مسئله که چه باید با مادر کرد نامه مینوشتند. یکی از پسرها میتوانست پیش خود اتاقی به مادر بدهد، و چاپچی میخواست با خانواده پیش مادرش اسبابکشی کند. اما پیرزن پیشنهادات را نمیپذیرفت و فقط میخواست از هر یک از فرزندانش که توانائی داشته باشد یک حمایت کوچک مالی قبول کند. فروش مؤسسه کوچک لیتوگرافی که دیگر فرسوده شده بود و بدهی هم داشت تقریباً هیچ سودی نیاورد. بچهها برایش نامه مینویسند که او نمیتواند کاملاً تنها زندگی کند، اما هنگامیکه او به نامهها توجه نمیکند آنها تسلیم میشوند و ماهیانه برایش کمی پول میفرستادند. آنها به خود میگفتند خوب است که لااقل چاپچی در شهر کوچک مانده است. چاپچی همچنین میپذیرد برای خواهران و برادرانش گاهی در باره مادر گزارش دهد. نامههای او به پدرم، و آنچه پدرم دو سال دیرتر در یک دیدار و بعد از تشیع جنازه مادربزرگم مطلع میگردد به من تصویری از آنچه در این دو سال رخ داده بود میدهند.
اینطور به نظر میرسد که چاپچی از همان ابتدا وقتی مادربزرگم از سکونت او در خانه نسبتاً بزرگ و حالا خالی امتناع کرد دلسرد شده بود. او با چهار بچه در سه اتاق زندگی میکرد. اما پیرزن در اصل فقط یک رابطه بسیار شل با او برقرار ساخته بود. پیرزن بچههای او را بعد از ظهر هر یکشنبه به قهوه دعوت میکرد، و این در واقع تمام رابطه آنها بود. او هر سه ماه یک یا دو بار پیش پسرش میرفت و برای تهیه مربا در پختن تمشک به عروسش کمک میکرد. زن جوان از بعضی سخنان پیرزن چنین برداشت کرده بود که خانه کوچک چاپچی برایش تنگ است. چاپچی نمیتوانست در گزارش این موضوع از به کار بردن علامت تعجب اجتناب کند.
چاپچی به یک پرسش کتبی پدرم که پیرزن حالا چه کارهائی میکند تقریباً کوتاه پاسخ میدهد: پیرزن به سینما میرود. در هر حال آدم باید درک کند که این یک کار غیرمعمولی بود. سینما در سی سال پیش هنوز مانند سینماهای فعلی نبود. سینماها مکانهای مخروبه و بد تهویه گشته بودند و اغلب در سالنهای قدیمی بازی بولینگ دایر میگشتند، با پلاکاردهائی در مقابل در ورودی که بر رویشان تصویر قتلها و تراژدیهای دیده میشد. در واقع فقط نوجوانان یا عشاق بخاطر تاریکی به آنجا میرفتند. یک پیرزنِ تنها حتماً آنجا جلب توجه میکرد.
و از سوی دیگر این به سینما رفتن نگرانی دیگری نیز ایجاد کرده بود. بلیط ورودی یقیناً ارزان بود، اما چون لذت بردن تقریباً همطراز با خوردن غذای چرب و نرم بود بنابراین «پول دور انداخته شده» معنا میداد. و پول دور انداختن قابل قبول نبود. حالا مادربزرگم نه تنها با پسرش چاپچی بطور منظم رفت و آمد نمیکرد بلکه هیچ یک از آشناهایش را نه ملاقات و نه از آنها دعوت میکرد. و هرگز به رستورانها در شهر کوچک نمیرفت. اما در عوض اغلب به بازدید از کارگاه کفاشی یک پینهدوز در یک کوچه فقیرانه و حتی کمی بدنام میرفت، که در آن، به ویژه بعد از ظهرها، انواع افراد نه چندان محترم از قبیل گارسونهای بیکار و صنعتگران جوان اینجا و آنجا بیکار مینشستند. پینهدوز مردی میانسال بود که تمام جهان را بدون آنکه چیزی به دست آورده باشد گشته بود. گفته میشد که او میگسار هم است. او در هرصورت معاشر مناسبی برای مادربزرگم نبود.
چاپچی در یکی از نامههایش اشاره میکند که او به مادرش این را خاطر نشان کرده اما جواب کاملاً سردی دریافت کرده است. جواب مادر این بود: "او جهاندیده است" و با این حرف گفتگو پایان یافته بود. صحبت کردن با مادربزرگم در باره چیزهائی که نمیخواست از آنها صحبت کند کار راحتی نبود. چاپچی تقریباً شش ماه بعد از مرگ پدربزرگ برای پدرم مینویسد که مادر حالا هر دو روز یک بار در مهمانسرا غذا میخورد. چه گزارشی!
مادربزرگ که در تمام عمرش برای یک دو جین انسان غذا میپخت و همیشه فقط باقیمانده غذاها را میخورد، حالا در مهمانسرا غذا میل میکرد! آیا شیطان در او نفوذ کرده بود؟
بزودی پس از آن یک سفر شغلی پدرم را به آن نزدیکی هدایت میکند و او به دیدار مادرش میرود.
او زمانی میرسد که مادربزرگ قصد بیرون رفتن داشت. پیرزن کلاهش را دوباره از سر برمیدارد و یک گیلاس شراب با نان سوخاری جلوی او میگذارد. چنین به نظر میرسید که مادربزرگ خلق و خوی بسیار متعادلی داشت، نه خیلی شاد بود و نه خیلی ساکت. پیرزن حال ما را میپرسد، اما خیلی وارد جزئیات نمیشود، و بیش از هرچیز میخواست بداند که آیا برای کودکان هم گیلاس وجود دارد. او کاملاً مانند همیشه بود. اتاق البته بسیار پاکیزه بود، و مادربزرگ سالم دیده میگشت. تنها چیزی که نشان از زندگی تازهاش میداد این بود که نمیخواست با پدرم به دیدار قبر شوهرش به گورستان برود. او خیلی معمولی میگوید: "تو میتونی تنهائی به آنجا بری. سومین قبر از سمت چپ، ردیف یازدهم. من باید برم بیرون."
چاپچی دیرتر توضیح میدهد که پیرزن احتمالاً باید پیش پینهدوزش میرفت. او به تلخی شکایت کرده بود:
"من اینجا با بچهها در این سوراخ زندگی میکنم و فقط پنج ساعت کار با مزد اندک دارم، آسم هم دوباره اذیتم میکند، و خانه در خیابان اصلی خالی افتاده است."
پدرم در مسافرخانه یک اتاق گرفته بود، اما انتظار داشت که از طرف مادرش حداقل به صورت ظاهری برای اقامت دعوت میگشت، اما مادربزرگ در این باره حرفی نزد. و قبلاً حتی زمانهائی که خانه پُر بود مادربزرگ میخواست که پدر پیش او بماند و پول برای هتل خرج نکند!
اما چنین به نظر میرسید که مادربزرگ به زندگی خانوادگی خاتمه داده و حالا، زمانیکه زندگیش در سرازیری افتاده مسیر جدیدی را در پیش گرفته باشد. پدرم که دارای طبعی شوخ بود او را «کاملاً سرحال» میافت و به عمویم میگفت باید بگذارد کاری که پیرزن میخواهد انجام دهد.
اما مادربزرگ چه میخواست؟
نکته بعدی گزارش گشته این بود که مادربزرگ در یک روز پنجشنبه عادی با یک برگ به نقطه زیبائی برای گردش رفته بوده است. برگ یک درشکه با چرخهای بزرگی است که برای کل یک خانواده جا دارد. چند باری که ما نوهها به مهمانی پیش مادربزرگ رفته بودیم پدربزرگ برگ اجاره کرده بود. اما مادربزرگ همیشه در خانه میماند. او با حرکت دست امتناعش را نشانمان میداد.
و بعد از جریان برگ ماجرای سفر به شهر <ک> پیش میآید، به یک شهر بزرگتر که برای رسیدن به آن باید مادربزرگ تقریباً دو ساعت با قطار میراند. در آنجا مسابقه اسبدوانی برگزار میگشت، و برای تماشای این مسابقه مادربزرگم با قطار به آنجا میرود. چاپچی حالا کاملاً احساس خطر میکرد. او قصد داشت با یک پزشک مشورت کند. پدرم پس از خواندن نامه سرش را تکان میدهد، اما با مشورت با پزشک مخالفت کرده بود. مادربزرگم تنهائی به شهر <ک> نرفت. او دختر جوانی را همراه خود برده بود، آنطور که چاپچی نوشته بود یک دختر نیمه خرفت که در ممهمانسرائی که پیرزن هر دو روز برای غذا خوردن میرفت آشپزی میکرد. این «ناقص العقل» از حالا به بعد یک رل ایفا میکرد. چنین به نظر میرسید که مادربزرگ دیوانۀ این دختر شده باشد. او دختر را با خود به سینما و به نزد پینهدوز که معلوم شده بود یک سوسیال دموکرات است میبرد، و شایع شده بود که این دو زن در آشپزخانه شراب مینوشند و ورقبازی میکنند.
چاپچی ناامید مینویسد: "او حالا برای دختر ناقص العقل یک کلاه گل رز دار خریده است. در صورتیکه آنایِ ما هنوز لباس برای شرکت در مراسم مذهبی ندارد!"
نامههای عمویم کاملاً هیستریک شده بودند، فقط مربوط به «رفتار ناشایست مادر عزیزمان» میگشتند و نه هیچ‌چیز دیگر. بقیه ماجرا را من از پدرم شنیدهام.
مهمانخانهچی به پدرم چشمک زده و زمزمه کنان گفته بود: "طوریکه شنیده میشود خانم <ب> حالا خوش‌میگذراند."
در حقیقت مادر بزرگم این آخرین سالها را هم به هیچ‌وجه در فراوانی زندگی نکرد. اغلب وقتی در مهمانسرا غذا صرف نمیکرد مقدار اندکی نیمرو، کمی قهوه و به ویژه نان سوخاری محبویش را میخورد. در عوض با پول باقیمانده میتوانست یک بطر شراب ارزان بخرد که از آن با هر وعده غذا یک گیلاس کوچک مینوشید. خانه را بسیار پاکیزه نگاه میداشت، و نه فقط اتاق خواب و آشپزخانه را که مورد استفادهاش بود. با این وصف بدون آگاهی فرزندانش خانه را به رهن میگذارد. هرگز فاش نشد که با آن پول چه کرد. به نظر میرسد که او پول را به پینهدوز داده باشد. او بعد از مرگ مادربزرگ به شهر دیگری نقل مکان میکند و باید آنجا مغازه بزرگتری برای کفش سفارشی باز کرده باشد.
در اصل مادربزرگ دو زندگی را یکی پس از دیگری زندگی کرد. یکی، زندگی اول به عنوان دختر، به عنوان همسر و به عنوان مادر، و زندگی دوم فقط به عنوان خانم <ب>، یک شخص بی‌همسر بدون تعهدات و با امکانات نسبتاً کم اما کافی. زندگی اول تقریباً شش دهه به طول انجامید، زندگی دوم در حدود دو سال. پدر من این کشف را کرد که مادربزرگ در شش ماه آخر زندگیش به خود اجازه آزادیهای خاصی را داده بود که مردم عادی اصلاً نمیشناسند. مثلاً میتوانست در تابستان ساعت سه صبح بلند شود و در میان خیابان خالی شهر کوچک که تنها به او تعلق داشت قدم بزند. و طوریکه همه ادعا میکردند کشیشی را که به مهمانی پیشش میآمد تا او را از تنهائیش خارج سازد به سینما دعوت میکرد! مادربزرگ به هیچوجه منزوی نبود. ظاهراً در پیش پینهدوز مردم شوخی رفت و آمد و چیزهای بسیاری تعریف میکردند. مادربزرگ در آنجا همیشه یک بطری شراب سرخ خودش را داشت و در حالیکه دیگران در حال تعریف کردن بودند و در باره مقامات باوقار شهر حرف میزدند او یک گیلاس کوچکش را از آن بطری مینوشید. این شراب سرخ برای او رزرو شده بود، با این حال گاهی برای دیگران مشروبهای قویتری هم با خود میآورد. مادر بزرگ در یک بعد از ظهر پائیز بطور ناگهانی در اتاق خوابش میمیرد، اما نه در بستر، بلکه بر روی صندلی چوبی کنار پنجره. مادربزرگ <ناقص العقل> را برای شب به سینما دعوت کرده بود و بنابراین دختر هنگامیکه او مُرد پیشش بود. مادربزرگ وقتی مرد هفتاد و چهار سالش بود.
من یک عکس از مادربزرگ دیدهام که او را در بستر مرگ نشان میدهد. آدم یک صورت کوچک میبیند با چین و چروکهای فراوان و یک لب نازک اما دهانی گشاد. یک چهره بسیار کوچک اما بلند نظر. مادربزرگ سالهای دراز بردگی و سالهای کوتاه آزادی را چشید و نان حیات را تا آخرین ریزههایش خورد.
 
آزمایش علمی
سوابق شغلی فرانسیس بیکن بزرگ مانند یک تمثیل کمبها در باره کلمه قصار فریبایِ «بیعدالتی بیفایده است» به پایان میرسد. او بعنوان قاضی عالی امپراطوری به رشوهگیری متهم و به زندان انداخته میشود. دوران صدراعظمیاش با تمام اعدامها، توزیع انحصارات مضر، تحمیل بازداشتهای غیرقانونی و اجرای احکام دیکته شده به تاریکترین و شرمآورترین تاریخ انگلیس تعلق دارد. شهرت جهانیش بعنوان فیلسوف و انسانگرا باعث میشود که خطاهای او پس از افشا گشتن و اعترافات فراتر از مرزهای امپراطوری شناخته شوند.
هنگامی به او اجازه دادند از زندان به ملک مزروعیش بازگردد که او یک مرد سالخورده بود. تلاشهائی که بخاطر تشکیل پرونده برای دیگران به خرج داده بود و درد و رنجهائی که دیگران بخاطر پرونده‌سازی بر علیهاش به او تحمیل کردند بدنش را ضعیف ساخته بود. اما بلافاصله پس از به خانه رسیدن شروع به مطالعه عمیق علوم طبیعی میکند. او در حکومت کردن بر مردم شکست خورده بود. حالا او باقیمانده نیرویش را به این تحقیق اختصاص میدهد که بشر چگونه میتواند به بهترین روش بر نیروهای طبیعت مسلط شود. پژوهشهایش که اختصاص به چیزهای مفید داشتند او را به کرات از اتاق مطالعه به باغها و به اصطبل ملکش میکشاند. او ساعتها در باره رفع عیوب درختان میوه و راههای بهتر ساختنشان با باغبانها صحبت میکرد، یا به خدمتکاران دستورالعمل میداد که چطور میتوانند مقدار شیر تک تک گاوها را اندازه گیری کنند. در این حال یک پسر جوان که در اصطبل کار میکرد نظرش را جلب میکند. یک اسب ارزشمند بیمار شده بود و پسر دو بار در روز به فیلسوف گزارش میداد. کوشش او و استعدادش در مشاهده پیرمرد را به وجد آورده بودند.
اما هنگامیکه او یک شب به اصطبل میآید پیرزنی را پیش پسر جوان ایستاده میبیند و میشنود که میگفت: "او آدم بدیست، از خودت در برابر او مراقبت کن. و گرچه او هنوز آقای بزرگیست و پول زیادی دارد اما با این وجود آدم بدیست. او نان دهنده توست، بنابراین کارهایت را سر وقت انجام بده، اما همیشه بدان که او آدم بدیست."
فیلسوف دیگر جواب پسر را نشنید، زیرا که او به سرعت آنجا را ترک کرد و به خانه بازگشت، اما صبح روز بعد رفتار پسر را نسبت به خود بدون تغییر مییابد. پیرمرد پس از بهبود یافتن اسب به پسر اجازه میدهد که در بسیاری از مسیرها او را همراهی کند و وظایف کوچکی به او واگذار میکرد. او کم کم با پسر در باره برخی از آزمایشات شروع به صحبت میکند. و در این کار به هیچوجه کلماتی را انتخاب نمیکرد که بزرگسالان معمولاً فکر میکنند برای درک کودکان مناسب است، بلکه با او مانند یک فرد روشنفکر صحبت میکرد. او در تمام عمرش با بزرگترین عقلا معاشرت کرده و به ندرت درک شده بود، البته نه به این خاطر که او بیش از حد غیر شفاف بود، بلکه چون او بیش از حد شفاف بود. بنابراین به تلاشهای پسر برای درک کردن اهمیت نمیداد؛ اما وقتی پسر کلمات خارجی به کار میبرد او را با صبوری اصلاح میکرد. تمرین اصلی پسر تشکیل شده بود از توصیف کردن چیزهائی که مشاهده میکرد. فیلسوف به او نشان میداد که چه تعداد کلمه وجود دارد و آدم برای اینکه بتواند چیزی را توصیف کند چه تعداد کلمه لازم دارد تا آن چیز تقریباً قابل تشخیص گردد و، قبل از هر چیز، اینکه آن چیز بعد از توضیح بتواند عمل شود. برخی از کلمات هم وجود داشتند که استفاده نکردنشان بهتر بود، زیرا که آنها در اصل بر هیچ‌چیز دلالت نمیکردند، کلماتی مانند «خوب»، «بد»، «زیبا» و غیره. پسر بزودی پی میبرد «زشت» نامیدن یک سوسک معنی اندکی دارد. حتی «سریع» هم هنوز کافی نبود، آدم باید مشخص میکرد که سوسک در مقایسه با موجودات دیگر هم اندازه خود با چه سرعتی حرکت میکند، و چه چیز به او این امکان را میدهد. آدم باید او را بر روی یک سطح شیبدار و بر روی یک سطح صاف بنشاند و برای به حرکت واداشتن سوسک سر و صدا ایجاد کند، یا تکههای کوچک شکار برایش قرار دهد تا به سمتش حرکت کند. اگر آدم به اندازه کافی خودش را با او مشغول سازد، سوسک «سریع» زشت بودنش را از دست میدهد.
یک بار وقتی فیلسوف به پسر برخورد میکند باید او قطعه نانی را که در دست داشت توصیف میکرد.
پیرمرد میگوید: "در اینجا میتوانی کلمه <خوب> را به کار ببری، زیرا نان توسط انسان برای خوردن درست میشود و میتواند برایش خوب یا بد باشد. اما راضی ساختن خود با استفاده از این کلمات در نزد اشیاء بزرگتری که طبیعت برای مقاصد مخصوصی خلق کرده احمقانه است."
پسر به جملات مادربزرگش در باره لُرد فکر میکرد. او در درک کردن پیشرفت سریعی داشت، زیرا مشاهدات همیشه به چیزهای کاملاً در دسترس مربوط میگشت، مثلاً آنچه باید درک میگشت این بود که اسب توسط ابزار درمان سالم گشت یا یک درخت توسط اقدام به کار رفته از بین رفت. او همچنین متوجه میگردد که یک شکِ معقول باید همیشه باقی‌میماند، که آیا در تغییرات مشاهده شده واقعاً روشهائی مقصرند که مورد استفاده قرار گرفته بودند. پسر اهمیت علمی نوع تفکر بیکن بزرگ را به سختی درک میکرد، اما سودمندی آشکار تمام این اقدامات او را به وجد میآورد. او فیلسوف را اینگونه درک میکرد: یک عصر جدید برای جهان آغاز گشته بود. بشر دانش خود را تقریباً هر روز افزایش میداد. و تمام دانش برای افزایش رفاه و خوشبختی دنیوی بود. علم رهبری را در دست داشت. علم در باره گیتی و همه‌چیزی که بر روی زمین وجود داشت از قبیل گیاهان، حیوانات، خاک، آب و هوا  تحقیق اساسی کرده بود تا بشود فایده بیشتری از آنها برد. مهم آن چیزی نبود که آدم باور میکرد، بلکه آن چیزی بود که آدم میدانست. آدم بیش از حد دارای باور بود و خیلی کم میدانست. به این دلیل باید آدم خودش همه‌چیز را با دستهایش امتحان میکرد، و فقط از آن چیزی صحبت میکرد که با چشمان خود دیده و میتوانست سودی داشته باشد.
این تعلیم جدیدی بود و مردم آماده و مشتاق برای به عهده گرفتن اجرای کارهای جدید مرتباً به آن روی میآوردند. کتابها در این راه نقش بزرگی بازی میکردند، گرچه کتابهای بدِ زیادی هم وجود داشتند. پسر مطمئن بود اگر بخواهد به افرادی تعلق داشته باشد که کارهای جدید را به عهده میگرفتند باید به کتابها نفوذ کند. البته او هرگز پایش به کتابخانه پیرمرد نرسیده بود. او باید در مقابل اصطبل انتظار لُرد را میکشید. حداکثر اجازه داشت اگر پیرمرد چند روز نمیآمد او را در پارک ملاقات کند. با این حال کنجکاویش به اتاق مطالعه که در آن هر شب چراغ تا زمانی طولانی روشن بود همیشه بزرگتر میگشت. از پرچینی که در مقابل اتاق قرار داشت میتوانست نگاهی به قفسه کتابها بیندازد. او تصمیم میگیرد خواندن بیاموزد.
البته این کار آسانی نبود. کشیشی که او با این خواهش پیشش میرود به او مانند یک عنکبوت روی میز صبحانه نگاه میکند.
او با اخم میپرسد: "میخواهی انجیل خداوند را برای گاوها بخوانی؟" و پسر از اینکه توانست بدون تو دهانی خوردن از آنجا دور شود خوشحال بود. بنابراین باید راه دیگری انتخاب میکرد.
در کمد لباس و وسائل عبادت کلیسای روستا یک کتاب دعا قرار داشت. آدم میتوانست با داوطلبانه معرفی کردن خود برای کشیدن طناب ناقوس به کتاب دست یابد. اگر حالا آدم قادر بود بداند که کشیش کدام قسمت از کتاب دعا را میخواند باید کشف یک رابطه در میان کلمات و حروف الفبا امکانپذیر میگشت. در هرصورت پسر شروع میکند حداقل به حفظ کردن برخی کلمات لاتینی که کشیش هنگام مراسم نیایشِ دستهجمعی میخواند. البته کشیش کلمات را فوقالعاده نامشخص ادا میکرد و اغلب دعاها را هم نمیخواند. با این حال پس از مدتی پسر قادر بود آغاز چند دعا را مانند کشیش بخواند. میرآخور او را در یکی از این تمرین کردنها در پشت انبار غافلگیر میسازد و کتک میزند، زیرا فکر میکرد که پسر میخواهد با تقلید از کشیش او را مسخره کند. بنابراین پسر تو دهانی را هم تحویل میگیرد.
پسر هنوز در تشخیص دادن محل قرار داشتن کلماتی که کشیش از کتاب دعا میخواند موفق نشده بود که فاجعه بزرگی روی میدهد، فاجعهای که باید به تمام تلاشهایش برای یادگیری خواندن فعلاً یک نقطه پایان میگذاشت. لُرد گرفتار یک بیماری کشنده میشود. او در تمام فصل پائیز مدتی طولانی بیمار بود و در فصل زمستان هنوز بهبود نیافته بود که با یک درشکه رو باز به سمت یک ملک با کیلومترها فاصله میراند. پسر اجازه داشت همراه او برود. او در پشت بر روی میلهای در کنار صندلی درشکهچی ایستاده بود. بازدید انجام میگیرد، پیرمرد با قدمهای بلند به همراه میزبانش به سمت درشکه بازمیگردد، در این هنگام در سر راه یک گنجشک یخزده میبیند. توقف میکند و گنجشک را با عصایش میچرخاند.
پسر که با یک کیسه آب جوش پشت سر پیرمرد یورتمه میرفت میشنود که او از میزبانش میپرسد: "فکر میکنید که چه مدت این گنجشک اینجا قرار دارد؟"
پاسخ این بود: "از یک ساعت پیش تا یک هفته یا بیشتر."
پیرمرد کوچک اندام متفکر به رفتن ادامه میدهد و از میزبانش فقط با حواسی بسیار پرت خداحافظی میکند. هنگامیکه درشکه به راه میافتد او سرش را به سمت عقب برمیگرداند و میگوید: "دیک، گوشت هنوز کاملاً تازه است." آنها قسمتی از مسیر را تا اندازهای سریع میرانند، زیرا شب مزارع را تاریک میساخت و به سرما سریع افزوده گشته بود. بنابراین چنین اتفاق میافتد که هنگام پیچیدن به سمت دروازه حیاط ملک یک مرغ که ظاهراً از اصطبل فرار کرده بود زیر گرفته میشود. درشکهچی سعی میکند از کنار مرغ که سفت و سخت پر پر میزد بگذرد، و هنگامیکه مانور بینتیجه میماند پیرمرد علامت ایستادن میدهد.
پیرمرد با بیرون کشیدن خود از پتو و پوست خز از درشکه پیاده میشود و با تکیه بازو بر شانه پسر، و با وجود هشدارهای درشکهچی بخاطر سرما به محلی برمیگردد که مرغ قرار داشت. مرغ مُرده بود.
پیرمرد به پسر میگوید آن را از روی زمین بردارد و دستور میدهد: "احشاء و امعاء را بیرون بیار."
درشکهچی همانطور که سست و ضعیف در هوای سرد و بورانی ایستاده بود و تماشا میکرد میپرسد: "نمیشود این کار را در آشپزخانه انجام داد؟"
پیرمرد میگوید: "نه اینجا بهتر است. دیک حتماً یک چاقو همراه دارد، و ما برف لازم داریم." پسر آنچه را که به او دستور داده شده بود انجام میداد، و پیرمرد که ظاهراً بیماریاش و سرما را فراموش کرده بود خودش خم میشود و با زحمت فراوان یک مشت برف برمیدارد. او برف را درون مرغ فرو میکند. پسر این موضوع را درک میکند. همچنین او هم برف برمیدارد و به معلمش میدهد تا درون مرغ کاملاً از برف پُر شود.
پیرمرد با حرارت میگوید: "بنابراین باید هفتهها تازه بماند. روی سنگفرش سرد انبار بگذاریدش!" او مسیر کوتاه تا در را کمی خسته و سخت تکیه داده به پسر که مرغ را در زیر بغل حمل میکرد پیاده میرود. هنگامیکه او داخل سالن میشود سرما او را میلرزاند. صبح روز بعد پیرمرد تب شدیدی داشت. پسر نگران به اطراف میرفت و سعی میکرد همه‌جا از حال معلمش جویا شود. او چیز زیادی نشنید. زندگی در ملک بزرگ بدون مزاحمت همچنان ادامه داشت. ابتدا در روز سوم چرخشی رخ میدهد. او به اتاق کار خوانده میشود. پیرمرد بر روی تخت چوبی باریکی در زیر پتوهای زیادی دراز کشیده بود، اما پنجرهها باز بودند، طوریکه هوا در آنجا سرد بود. با این وجود به نظر میرسید که پیرمرد میگدازد. لُرد با صدای لرزانی از وضعیت مرغ میپرسد. پسر گزارش میدهد که مرغ بدون هیچ تغییری همچنان تازه دیده میشود. لُرد با رضایت میگوید: "این خوب است. دو روز دیگر باز هم به من گزارش بده!"
پسر بعد از بازگشت تأسف میخورد که چرا مرغ را با خود برنداشته بوده است. پیرمرد به نظر میرسید از آنچه پیشخدمتها ادعا میکردند سالمتر باشد.
او برف درون مرغ را دو بار در روز با برفهای تازه عوض میکرد، و هنگامیکه قصد داشت دوباره به اتاق بیمار برود مرغ هیچ از تازگی خود از دست نداده بود. اما او به موانع کاملاً غیرمعمول برخورد میکند.
از پایتخت پزشکان آمده بودند. راهرو از صدای پچ پچ و نجوا پُر شده بود، صداهای فرماندهی و فرمانبری، و در همه‌جا چهرههای غریبه وجود داشت.  پیشخدمتی که یک سینی پوشانده شده با پارچه بزرگی را به اتاق حمل میکرد او را سریع بیرون میکند.
پسر در تمام قبل از ظهر و بعد از ظهر چندین بار برای ورود به اتاق بیمار تلاشهای بینتیجه میکند. به نظر میرسید که پزشکان غریبه قصد دارند در قصر ساکن شوند. آنها مانند پرندگان بسیار بزرگِ سیاهی به نظر میرسیدند که خود را بر روی مرد بیمار بیدفاع گشتهای مینشاندند. او در حدود شب خود را درون یک اتاقک بسیار سرد در راهرو مخفی میسازد. او تمام وقت از سرما میلرزید اما آنجا را مناسب مییافت، زیرا مرغ بخاطر آزمایش باید حتماً سرد نگاه داشته میشد.
سر و صدا در حین شام تا اندازهای خاموش میگردد، و پسر میتواند به اتاق بیمار برود. پیرمرد تنها بود، همه برای غذا خوردن رفته بودند. در کنار تختخواب کوچک یک چراغ مطالعه با حبابی سبز رنگ قرار داشت. صورت پیرمرد به طور عجیبی کوچک گشته و رنگی شبیه به موم داشت. چشمها بسته بودند، اما دستها نا آرام بر روی پتو تکان میخوردند. پنجرهها را بسته بودند و اتاق بسیار گرم بود.
پسر در حالیکه مرغ را متشنج به جلو نگاه داشته بود چند قدم به تخت نزدیک میشود و با صدای آرامی چند بار میگوید: «لرد». او جوابی نمیگیرد. اما به نظر میرسید که مرد بیمار نخوابیده است، زیرا لبهایش گاهی طوری حرکت میکردند که انگار حرف میزند، پسر که از اهمیت ادامه دستورالعملها در رابطه با آزمایش علمی مطمئن بود تصمیم میگیرد توجه او را تحریک کند. اما قبل از آنکه بتواند پتو را کمی کنار بکشد ــ او باید مرغ را با جعبهای که در آن جاسازی شده بود بر روی صندلی قرار میداد ــ، احساس کرد که از پشت گرفته شده و به عقب کشیده میشود. یک انسان چاق با صورتی خاکستری رنگ به او مانند قاتل نگاه میکرد. پسر با هوشیاری خود را از دست او رها میسازد و با یک حرکت سریع جعبه را برمیدارد و از در اتاق خارج میشود. در راهرو به نظرش میرسد پیشخدمتی که از پلهها بالا آمده بود او را دیده است. این بد بود. او چطور میتوانست ثابت کند که به دستور لُرد برای انجام یک آزمایش مهم آمده بوده است؟ پیرمرد کاملاً در ید قدرت پزشکان بود، پنجرههای بسته اتاق این را نشان میدادند.
و براستی میبیند که یک خدمتکار در حیاط به سمت اصطبل  میرفت. به این خاطر او از خوردن شام صرفنظر میکند و پس از آنکه مرغ را به زیرزمین میبرد خود را در اتاق آذوغه مخفی میسازد. تحقیقاتی که بر بالای سرش در نوسان بود خوابش را ناآرام میسازد. صبح روز بعد با ترس و تردید از مخفیگاهش خارج میگردد.
هیچکس کاری به کار او نداشت. یک رفت و آمد وحشتناک در حیاط برقرار بود. لُرد نزدیک صبح مُرده بود. پسر تمام روز را مانند آنکه توسط خوردن ضربهای به سرش گیج باشد در اطراف میرفت. او این احساس را داشت که دردِ از دست دادن معلمش نمیتواند بهبود یابد. هنگامیکه او در اوایل شب با یک کاسه پُر از برف از زیرزمین پائین میرود، اندوه او بخاطر فوت معلمش تبدیل به اندوه به پایان نرسیدن آزمایش علمی میگردد، و او بر بالای جعبه اشگ میریزد. سرنوشت این کشف بزرگ چه میشود؟
با بازگشت به حیاط ــ پاهایش چنان سنگین به نظرش میآمدند که او سرش را برمیگرداند و به رد پای خود در برف نگاه میکند تا ببیند که آیا عمیقتر از همیشه میباشند ــ، او متوجه میشود که پزشکانِ لَندنی هنوز آنجا را ترک نکردهاند. درشکههایشان هنوز آنجا بودند. او با وجود عدم تمایلش تصمیم میگیرد کشف را با آنها در میان بگذارد. آنها مردانی دانشمند بودند و باید اهمیت آزمایش علمی را درک کنند. او جعبه کوچک با مرغ منجمد را میآورد و در پشت چاه آب میایستد تا یکی از آقایان، یک مرد کوتاه اندام و نه چندان وحشت‌برانگیز به چاه نزدیک میشود. او قدم جلو میگذارد و جعبهاش را به او نشان میدهد. ابتدا صدا در گلویش گیر میکند، اما بعد موفق میشود با جملات بریده منظورش را بیان کند.
"جناب، لُرد این مرغ را شش روز قبل مُرده پیدا کرد. ما آن را با برف پُر ساختیم. لُرد معتقد بود که مرغ میتواند تازه بماند. خودتان ببینید! مرغ کاملاً تازه مانده است!" مرد با شگفتی به داخل جعبه خیره میشود، سپس میپرسد: "خوب که چه؟" پسر میگوید: "مرغ خراب نشده است." مرد میگوید: "که اینطور." پسر فوری میگوید: "خودتان ببینید." مرد میگوید: "من میبینم" و در حال تکان دادن سر به رفتن ادامه میدهد.
پسر مبهوت به رفتن او نگاه میکند. او نمیتوانست مرد کوتاه اندام را درک کند. آیا مگر پیرمرد با پیاده شدن از درشکه در سرما و اجرای آزمایش علمی مرگ را به جان نخریده بود؟ او با دستان خودش برف از روی زمین برداشت. این یک واقعیت بود. او آهسته به سمت درِ انبار بازمیگردد، اما در مقابل در لحظه کوتاهی میایستد، سپس به سرعت برمیگردد و به سمت آشپزخانه میدود.
او آشپز را مشغول کار مییابد، زیرا قرار بود عزاداران از اطراف برای شام به آنجا بیایند. آشپز با عصبانیت میغرد: "میخواهی با پرنده چه کار کنی؟ این که کاملاً یخ زده است!"
پسر پاسخ میدهد: "مهم نیست. لُرد گفت که مهم نیست."
آشپز یک لحظه با حواسی پرت خیره به او نگاه میکند، سپس احتمالاً برای دور انداختن چیزی با یک تابه بزرگ در دست به سمت در میرود.
پسر مجدانه با جعبه به دنبالش میرود و ملتمسانه میپرسد:  "آیا نمیشود آن را  امتحان کرد؟" آشپز صبرش به پایان میرسد. او با دستهای قدرتمندش مرغ را برمیدارد، با شدت آن را به حیاط پرتاب میکند و با عصبانیت فریاد میکشد: "چیز دیگری در سر نداری؟ آن هم وقتی که  لُرد فوت کرده!"
پسر با عصبانیت مرغ را از روی زمین برمیدارد و از آنجا دور میشود.
هر دو روز بعد با مراسم تشییع جنازه پُر شده بود. او کار زیادی برای انجام دادن داشت، باید اسبها را زین میکرد یا زینشان را پائین میآورد و برای ریختن برفِ تازه در جعبه شبها تقریباً با چشمان باز میخوابید. همه‌چیز در چشمش ناامید کننده دیده میگشت؛ عصر جدید به پایان رسیده بود.
اما در روز سوم، روز خاکسپاری، شستشو کرده و پاکیزه و با بهترین لباسش احساس میکند که حالت روحیاش عوض شده است. هوای آفتابی زمستانی زیبا بود و از سمت روستا ناقوسها به صدا افتاده بودند.
او پُر گشته از امیدی تازه به زیرزمین میرود و مدتی طولانی و دقیق مرغ مُرده را تماشا میکند. او نمیتوانست هیچ ردی از فاسد شدن در مرغ ببیند. با احتیاط حیوان را درون جعبه قرار میدهد، آن را با برف پاک و سفید پُر میسازد، زیر بغل میگیرد و به سمت روستا به راه میافتد.
او شاد و سوت‌زنان  داخل آشپزخانه کوتاه مادربزرگش میشود. بعد از فوت پدر و مادرش مادربزرگ او را بزرگ کرده بود، و پسر به او اعتماد داشت. پسر بدون آنکه اول جعبه را نشان دهد به پیرزن که برای رفتن به مراسم خاکسپاری لباس میپوشید از آزمایش علمی لُرد گزارش میدهد. مادربزرگ با صبوری به او گوش میکند و سپس میگوید: "اما آدم این را که میداند. آنها در سرما سفت و سخت میشوند و مدتی خود را نگه میدارند. چه چیز بخصوصی باید در آن باشد؟"
پسر جواب میدهد "من فکر میکنم آدم میتواند هنوز آن را بخورد" و تلاش میکند تا حد امکان بیتفاوت به نظر آید.
"خوردن مرغی که یک هفته مُرده است؟ اما این مرغ مسموم است!"
"چرا؟ اگر که از زمان مُردن تا حالا هیچ تغییری نکرده باشد؟ و توسط درشکهچی لُرد کشته شده، بنابراین سالم بوده."
پیرزن با اندکی بیتابی میگوید: "اما از درون، از درون فاسد شده است!"
پسر در حالیکه با چشمان شفافش به مرغ نگاه میکرد محکم میگوید: "من اینطور فکر نمیکنم. درونش تمام مدت از برف پُر بود. من فکر میکنم باید آن را بپزم." پیرزن عصبانی میشود.
سرانجام مادربزرگ میگوید: "تو با من به خاکسپاری میآئی. لُرد برایت به اندازه کافی کار انجام داد، من فکر میکنم که تو میتونی پشت سر تابوتش خیلی منظم راه بری."
پسر به او جواب نمیدهد. در حالیکه مادربزرگ چارقد پشمی سیاه را به سر میگذاشت او مرغ را از جعبه خارج میکند، آخرین آثار برف بر روی مرغ را با فوت میپراکند و آن را بر روی دو قطعه چوب در مقابل اجاق قرار میدهد. باید یخ آن ذوب میگشت.
پیرزن دیگر به او نگاه نمیکرد. هنگامیکه پیرزن آماده میشود دست پسر را میگیرد و قاطعانه با او بیرون میرود. پسر فاصله قابل توجهی را مطیعانه میرود. مردان و زنان دیگری هم برای رفتن به مراسم خاکسپاری در راه بودند. ناگهان او فریادی از درد میکشد. یکی از پاهایش در توده برف فرو رفته و گیر کرده بود. او با چهرهای دردآلود پایش را بیرون میکشد، لنگان لنگان به سمت سنگ بزرگی در کنار جاده میرود، در حال مالیدن پایش بر روی آن مینشیند و میگوید: "پای من خیلی درد میکنه." مادربزرگ مشکوکانه به او نگاه میکند و میگوید: "تو میتونی خوب راه بری."
پسر با ترشروئی جواب میدهد: "نه. اما اگر حرفم را باور نمیکنی، میتونی پیشم بشینی تا درد پا تموم بشه." پیرزن در سکوت کنار او مینشیند.
یک ربع ساعت میگذرد. هنوز هم تعداد کمی از ساکنین روستا از آنجا میگذشتند. آن دو چمبانه‌زده و لجوج در کنار جاده باریک نشسته بودند.
سپس پیرزن خیلی جدی میگوید: "آیا او به تو یاد نداد که آدم دروغ نمیگوید؟" پسر جواب نمیدهد. پیرزن که سردش شده بود آه میکشد، از جا برمیخیزد و میگوید: "اگر تا ده دقیقه دیگه نیائی، به برادرت میگم که تنبیهات کنه." و با این حرف تلو تلو خوران با عجله به راه میافتد تا سخنرانی مراسم خاکسپاری را از دست ندهد.
پسر صبر میکند تا پیرزن به اندازه کافی دور شود، و بعد آهسته از جا بلند میشود. او در خلاف مسیر به راه میافتد، اما هنوز اغلب به پشت سرش نگاه میکرد و همچنین مدتی هم میلنگید و راه میرفت. و ابتدا وقتی یک پرچین او را از پیرزن مخفی میسازد دوباره به معمولی رفتن ادامه میدهد.
پسر در کلبه کنار مرغ مینشیند و با توقع فراوان به آن نگاه میکند. او مرغ را در یک دیگ با آب خواهد پخت و یکی از بالهایش را خواهد خورد. بعد خواهد دید که آیا مسموم بوده است یا نه.
او هنوز نشسته بود که از دوردست شلیک سه گلوله توپ شنیده میشود. گلولهها به افتخار فرانسیس بیکن، بارون از وراولم، صدراعظم عالی سابق انگلستان شلیک شده بودند، به افتخار فردی که تعداد زیادی از همعصران خود را از بیزاری پُر ساخته بود، اما همچنین بسیاری را از اشتیاق برای علوم مفید.
 
دو پسر
یک زن روستائی در تورینگن در ژانویه 1945 هنگامیکه جنگ هیتلر رو به پایان بود خواب میبیند پسرش در مزرعه او را صدا میزند، خوابآلود به حیاط میرود و فکر میکند پسرش را در کنار پمپ آب در حال نوشیدن آب میبیند. وقتی پسرش را مخاطب قرار میدهد متوجه میگردد که او یکی از اسیرانِ جوانِ روسی است که در مزرعه کار اجباری انجام میدادند. چند روز بعد از آن شاهد صحنه عجیبی میشود. او غذای اسرا را که در جنگل کوچک نزدیک مزرعه کُنده درختان را از زیر خاک باید بیرون میآوردند میبرد. هنگام بازگشت با نگاه کردن از بالای شانه به پشت سرش همان جوان اسیر را میبیند که صورتش او را ضعیف نشان میداد، او صورتش را ناامیدانه به سمت دیگ آشی چرخانده بود که کسی آن را به او میداد، و ناگهان این صورت خود را به صورت پسرش تبدیل میسازد. تبدیل گشتن سریع صورت این جوان به صورت پسرش و دوباره غیر واضح شدن سریع آن برایش در چند روز بعد هم به کرات رخ میدهند. سپس اسیر جنگی بیمار میشود؛ او بدون تیمار گشتن در انبار غله در رختخواب باقی‌میماند. زن روستائی کشش رو به افزایشی احساس میکرد که برای او چیز مقویای ببرد، اما برادرش، یک معلول جنگی، که اداره مزرعه با او بود و با اسرا خشن رفتار میکرد مانع این کار میشود، بخصوص حالا، زمانیکه همه‌چیز شروع به زیر و رو شدن گذارده و ترس از اسرا در روستا آغاز گشته بود. گرچه زن روستائی نمیتوانست با استدلالهای برادرش موافق باشد؛ اما کمک به این افرادِ مادون انسان را که در بارهشان چیزهای وحشتناکی شنیده بود به هیچوجه درست نمیدانست. او در وحشت از آنچه ممکن است دشمن بر سر پسرش که در جبهه شرق میجنگید بیاورد زندگی میکرد. بنابراین هنوز تصمیم نیمه‌راسخ کمک به این اسیر را به مورد اجرا نگذاشته بود که یک شب در باغ کوچک میوه از برف پوشیده شده گروهی از اسرا را هنگام یک گفتگوی پُر حرارت غافلگیر میسازد، آنها احتمالاً برای اینکه بتوانند مخفیانه این گفتگو را انجام دهند در سرما ایستاده بودند. مرد جوان هم آنجا ایستاده بود، با تب و لرز، و، احتمالاً بخاطر وضعیت جسمانی ضعیفش بود که با دیدن او عمیقتر از دیگران وحشت کرد. حالا در حین این وحشت دوباره تغییر عجیب در صورت مرد جوان رخ میدهد، طوریکه زن در صورت او چهره وحشتزده پسرش را میدید. این جریان فکر زن را عمیقاً به خود مشغول میسازد، و گرچه طبق وظیفه به برادرش گفتگوی پنهانی در باغ کوچک میوه را گزارش میدهد، اما  تصمیم میگیرد ژامبون گوشت خرگوش آماده کرده را پنهانی به مرد جوان برساند. این کار مانند برخی از اعمال خوب در زمان رایش سوم بسیار سخت و خطرناک بود. زن با این کار برادرش را دشمن خود میساخت، و همچنین نمیتوانست به اسرای جنگی هم اطمینان داشته باشد. با این وجود در این کار موفق میشود. البته او در این وقت کشف میکند که اسرا واقعاً قصد فرار داشتند، زیرا این خطر که آنها را قبل از رسیدن ارتش سرخ به سمت غرب ببرند یا به سادگی به قتل برسانند هر روز بیشتر تهدیدشان میکرد. زن روستائی نتوانست خواهش مرد جوان اسیر را که تلاش میکرد با چند کلمه آلمانی و پانتومیم آن را به او بفهماند رد کند، و بنابراین اجازه داد که اسرا او را در نقشه فرار خود درگیر سازند. او ژاکت و یک قیچی بزرگ حلببری تهیه میکند. عجیب این بود که تغییر چهره اسیر به چهره پسرش دیگر اتفاق نمیافتاد؛ زن روستائی حالا فقط به مرد جوان غریبه کمک میکرد. بنابراین برای زن روستائی این یک شوک بود وقتی یک روز صبح در پایان ماه فوریه به پنجره اتاق ضربه زده میشود و او از میان شیشه پنجره در گرگ و میش چشمش به صورت پسرش میافتد. این بار پسرش بود. او یونیفرم نظامی پاره شده اساسهای مسلح را بر تن داشت، واحد نظامی او تلف شده بودند، و او با هیجان گزارش میداد که روسها فقط چند کیلومتر تا روستا فاصله دارند. بازگشت او به خانه باید حتماً مخفی نگاه داشته میگشت. در یک نوع شورای جنگ که زن روستائی، برادرش و پسرش در گوشهای از اتاق زیر شیروانی برگزار میکنند، در درجه اول تصمیم گرفته میشود که خود را از شر اسرای جنگی خلاص کنند، زیرا که آنها احتمالاً مرد اساس را دیده بودند و در مورد رفتار خشن آنها نیز حتماً شهادت میدادند. در آن نزدیکی یک معدن سنگ وجود داشت. مرد اساس اصرار میکرد که او مجبور است در شب بعد اسرا را تک تک با فریب از انبار غله خارج سازد و بکشد. بعد آنها میتوانستند جسدها را به معدن سنگ ببرند. باید به اسرا در شب چند بطر سهمیه شراب داده میشد؛ برادر میگوید این کار توجه آنها را بیش از حد جلب نخواهد کرد، زیرا او و خدمه طبق قرار قبلی در این اواخر با روسها دوستانه رفتار کرده بودند تا آنها را در آخرین لحظه به خود مهربان سازند. وقتی مرد جوانِ اساس نقشه را طرح میکرد ناگهان میبیند مادرش میلرزد. مردها تصمیم میگیرند که دیگر به هیچوجه به او اجازه نزدیک شدن به انبار غله را ندهند. بنابراین زن با وحشت تمام انتظار فرا رسیدن شب را میکشد. روسها ظاهراً شراب را با سپاس پذیرفته بودند، و زن صدای مست آواز سودائیشان را میشنید. اما وقتی پسرش حدود ساعت یازده شب به انبار غله میرود اسرا را آنجا نمییابد. آنها به مست بودن تظاهر کرده بودند. به ویژه رفتار دوستانه غیر طبیعی این اواخر در مزرعه آنها را متقاعد ساخته بود که باید ارتش سرخ کاملاً نزدیک شده باشد. ــ روسها در نیمه دوم شب میآیند. پسر بر روی کف اتاق زیر شیروانی مست دراز کشیده بود، در حالیکه بر زن روستائی هراس مستولی شده بود و سعی میکرد یونیفرم نظامی اساس او را بسوزاند. همچنین برادرش هم مست کرده بود؛ او خودش مجبور گشت از سربازان روسی استقبال کند و به آنها غذا بدهد. او این کار را با چهرهای به سنگ تبدیل شده انجام میداد. روسها صبح عزیمت میکنند، ارتش سرخ به پیشرویاش ادامه میدهد. پسر، خسته از بی‌خوابی، دوباره درخواست شراب میکند و تصمیم راسخش را از پیوستن به نیروهای عقب نشسته آلمانی و ادامه دادن به جنگیدن ابراز میکند. زن روستائی تلاش نمیکند برایش توضیح دهد که ادامه دادن به جنگیدن حالا مرگ حتمی معنا میدهد. با ناامیدی خودش را بر سر راه پسرش میاندازد و با گرفتن پاهایش سعی میکند از رفتن او جلوگیری کند. پسر مادرش را هُل میدهد و او را بر روی کاهها میاندارد. زن روستائی در حال برخاستن یک مالبند در دست احساس میکند، و با یک ضربه سریع پسر دیوانه را بیهوش میسازد. قبل از ظهر همان روز زنی روستائی یک گاری‌دستی را به نزدیکترین بازار محل به مرکز فرماندهی روسها میکشد و پسرش را با دستهای با طناب بسته شده بعنوان اسیر جنگی تحویل میدهد، برای اینکه او، طوریکه زن روستائی سعی میکرد به یک مترجم توضیح دهد، زندگیش را حفظ کند.
 
بسته پستی خدای مهربان
صندلیها و لیوانهای چایتان را بردارید و بیائید اینجا در کنار اجاق و ویسکی را فراموش نکنید. این خوب است که آدم وقتی از سرما تعریف میکند خود را گرم نگاه دارد.
بعضی مردم، به ویژه نوع خاصی از مردها که با احساساتی بودن مخالفند نفرت شدیدی از کریسمس دارند. اما حداقل یک کریسمس در زندگی من واقعاً به یاد ماندنیست، و آن شب کریسمس سال 1908 در شیکاگو بود.
من اوایل ماه نوامبر به شیکاگو رفته بودم، و وقتی از اوضاعِ کلی سؤال کردم به من فوری گفتند سختترین زمستان این شهر ناخوشایند خواهد گشت. هنگامیکه من پرسیدم شانس یک صنعتگر برای کار چطور است، به من گفتند که صنعتگر هیچ شانسی برای پیدا کردن کار ندارد، و وقتی محل خواب جستجو کردم همه‌چیز برایم خیلی گران بود. و این را افراد زیادی در همه حرفهها در این زمستان 1908 در شیکاگو تجربه کردند.
و در تمام ماه دسامبر باد نفرتانگیز از سمت دریاچه میشیگان میوزید، و در اواخر ماه یک ردیف از کارخانههای بزرگ بستهبندی گوشت کار را تعطیل میکنند و سیلی از بیکاران در خیابانهای سرد به راه میافتد.
ما در تمام روز در تمام محلههای شهر چهار نعل میرفتیم و مأیوسانه کار جستجو میکردیم و خوشحال بودیم اگر میتوانستیم در شب به یک کافه کوچک پُر از مردم خسته در منطقه کشتارگاه پناه ببریم. در آنجا ما لااقل محل گرمی داشتیم و میتوانستیم آرام بنشینیم. و تا زمانیکه امکانش وجود داشت با یک گیلاس ویسکی مینشستیم، و ما در تمام روز همه‌چیز برای این یک گیلاس ویسکی پسانداز میکردیم، برای این یک گیلاس ویسکی که مشتمل بر گرما، سر و صدا و رفقا میگشت، تمام آن چیزهائی که هنوز برای امیدوار بودن برای ما وجود داشت.
همچنین در شب کریسمس این سال هم ما در آنجا نشسته بودیم، و کافه حتی شلوغتر و ویسکی آبکیتر و مشتریها مأیوستر از همیشه بودند. این آشکار است که نه مشتریها حال و هوای جشن و سرور را داشتند و نه کافهچی، زیرا تمام مشکل مهمانها از این تشکیل شده بود که تمام شب را باید با یک گیلاس ویسکی بگذرانند، و تمام مشکل کافهچی پیدا کردن کسانی بود که گیلاس خالی در برابر خود داشتند.
اما در حدود ده شب دو سه جوانک داخل میشوند، که، شیطان میداند از کجا، چند دلار در جیب داشتند، و چون حالا در شب کریسمس احساسات در فضا معلق بود، تمام مشتریها را به چند گیلاس ویسکی دعوت میکنند. پنج دقیقه پس از آن دیگر کافه قابل شناختن نبود.
همه برای خود ویسکی تازه میآوردند، (و حالا کاملاً دقت میکردند که گیلاسها درست پُر شود)، میزها را به کنار هم میکشند، و از یک دختر با ظاهری یخ زده خواهش میشود یک کیک‌واک برقصد، در حالیکه تمام حاضرین در جشن با دست با ریتم موسیقی کف میزدند. اما چه باید بگویم، ممکن است شیطان دستهای سیاهش را در بازی داشت، با این کار حال و هوای مناسبی ایجاد نگشت.
آری، جشن از همان آغاز یک جوّ واقعاً ملتهب به خود میگیرد. من فکر میکنم، این فشاری بود که اجبار هدیه دادن به همدیگر همه را به هیجان آورده بود. حاضرین به هدیه دهندگان این حال و هوای شب کریسمس دوستانه نگاه نمیکردند. بلافاصله پس از اولین گیلاسهای ویسکی این طرح ریخته میشود که یک هدیه کریسمس درست و حسابی مناسب هر فرد تهیه شود.
از آنجا که هدایای فراوانی در دسترس نبود، بنابراین میخواستیم هدایای کمارزشی انتخاب کنیم که مناسب هدیهگیرنده باشد و شاید حتی یک معنی عمیقتر هم نتیجه دهد.
بنابراین به کافهچی یک سطل آب برف کثیف که از آن به اندازه کافی در خیابان وجود داشت هدیه میدهیم، تا بتواند باقیمانده ویسکیاش تا شروع سال جدید کفایت کند. به گارسون یک قوطی کنسرو کهنه استفراغ هدیه میدهیم، تا با آن حداقل یک قطعه مناسب آشپزی داشته باشد، و به یک دختر که در کافه کار میکرد یک چاقوی جیبی هدیه میدهیم تا حداقل بتواند با آن لایه پودر از سال قبل باقیمانده را از صورتش بخراشد.
همه این هدایا توسط حاضرین، شاید فقط بجز هدیه گیرندگان، با تشویق قابل توجهای مواجه میگردد. و سپس سرگرمی اصلی شروع میشود.
در واقع در میان ما مردی بود که باید یک نقطه ضعف داشته باشد. او شبها آنجا مینشست، و مردمی که او را میشناختند فکر میکردند میتوانند با اطمینان ادعا کنند که او ــ گرچه او خود را بیتفاوت نشان میداد ــ باید یک ترس مخصوص شکستناپذیر در برابر هر آنچه به پلیس مربوط میگشت داشته باشد. اما همه میتوانستند ببینند که او مشوش است.
ما برای این مرد هدیه کاملاً ویژهای در نظر میگیریم. با اجازه کافهچی از یک کتاب راهنمای تلفن قدیمی سه صفحه را پاره میکنیم، که بر رویشان شماره تلفنهای بسیاری از ادارههای پلیس قرار داشتند، آنها را با دقت در یک روزنامه بستهبندی میکنیم و آن را به مرد تحویل میدهیم.
هنگامیکه بسته را به او تقدیم میکردیم یک سکوت بزرگ برقرار میگردد. مرد با تردید بسته را در دست میگیرد و با یک لبخند کمی آهکین ما را از پائین به بالا نگاه میکند. من متوجه میشوم که چگونه او با انگشتانش پاکت را لمس میکرد تا قبل از باز کردن حدس بزند چه میتواند در آن باشد. اما بعد فوری آن را باز میکند.
و حالا چیز بسیار عجیبی رخ میدهد. مرد در حال کشیدن نخ بستهبندی بود که نگاهِ غایبش به روزنامه که ورقهای جالب کتاب راهنمای تلفن در آن قرار داشتند میافتد. اما در این هنگام نگاهش دیگر غایب نبود. تمام بدن نازکش (او بسیار دراز بود) روزنامه را پوشانده و صورتش را کاملاً به سمت روزنامه خم کرده و مشغول خواندن بود. من هرگز، نه قبل و نه بعد، انسانی را آنطور در حال خواندن ندیدم. او آنچه را میخواند یکسره میبلعید. و سپس او به بالا نگاه میکند. و من دوباره هرگز، نه قبل و نه بعد، یک مرد را ندیدم که چنین درخشنده دیده شود.
او با یک صدای زنگزده و با زحمت آرامی که در تضاد مسخرهای با چهره درخشانش بود، طوریکه انگار کل ماجرا مدتهاست برای همه روشن بوده است میگوید: "داشتم روزنامه میخواندم. همه در اوهایو میدانند که من کوچکترین ارتباطی با کل ماجرا نداشتهام." و سپس میخندد.
و حالا همه ما که با تعجب آنجا ایستاده بودیم و چیز کاملاً متفاوتی انتظار میکشیدیم تقریباً فقط متوجه گشتیم که او را متهم ساخته بودند و در این بین، آنطور که از روزنامه مطلع شده است از او اعاده حیثیت شده بود، به این خاطر ما هم ناگهان با صدای بلند و تقریباً از ته قلب شروع به خندیدن میکنیم، و در نتیجه یک انرژی بزرگ در جشنمان پدید میآید، تلخی خاص بطور کامل فراموش شده بود، و این یک جشن کریسمس باشکوهی میگردد که تا صبح ادامه داشت و همه را خشنود ساخت.
و در این خشنودی عمومی، این نکته که آن تکه روزنامه را ما انتخاب نکرده بودیم بلکه خدا، البته دیگر هیچ نقشی بازی نمیکرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر