عطر گل یاسمن.


<عطر گل یاسمن> از هرمن هسه را در خرداد سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

یک جنتلمن بر روی یخ
آن زمان جهان طوری دیگر به نظرم می‌آمد. من دوازده سال و شش ماه از عمرم می‌گذشت و هنوز در میان جهانِ رنگارنگ و ثروتمندِ شادی‌ها و اشتیاق‌هایِ نوجوانی هاج و واج ایستاده بودم. حالا برای اولین بار نور خفیفی لذت‌پرستانه و با خجالت از آبیِ نرمِ دوردستِ دوران جوانی صمیمانه و ملایم در روح شگفت‌زده‏ام می‌دمید.
زمستانی خیلی سرد و طولانی بود و هفته‌ها از یخ بستن رود زیبای شوارتسوالد می‌گذشت. من نمی‌توانم آن احساس عجیب و بطور وحشتناک لذتبخشی را که در صبحی سرد و گزنده با پا گذاردن بر روی رودِ یخزده بمن دست داده بود فراموش کنم، زیرا که رود عمیق بود و یخ بر روی آن چنان زلال که آدم می‌توانست مانند شیشه نازکی در زیر پایش آبِ سبزرنگ، شن و سنگ‌های کفِ رود، پیچش گیاهان آبزی را در هم و گاهی هم پشت سیاه‏ رنگِ یک ماهی را تماشا کند.
نیمی از روز را با دوستانم بر روی یخ پرسه می‌زدم، با گونه‌های داغ و دستانی آبی گشته، با قلبی که توسط حرکت‌های تندِ پاتیناژ به شدت منبسط گشته و پُر از نیروی لذتبخش دوران لاقیدانه نوجوانی بود. ما مسابقه دو، پرش طول، پرش ارتفاع، گرفتن و گریختن تمرین می‌کردیم، و آن عده‏ از ما که هنوز تیغه پاتیناژ از مُد افتاده‌ای را که باید با بند به چکمه‌های خود وصل می‌کردند الزاماً از بدترین دونده‌ها نبودند. اما یکی از ما، پسر یک کارخانه‌دار، دارای یک هالیفاکس بود که بدون بند و تسمه بودند و آدم می‌توانست در دو لحظه آن را بپوشد و از پا درآورد. از آن زمان به بعد واژۀ هالیفاکس سال‌ها بر روی ورقۀ آرزوهای کریسمس من نوشته می‌شد، اما بی‌نتیجه؛ و وقتی دوازده سالِ بعد من یک بار قصدِ خریدن یک جفت کفش پاتیناژ درست و حسابی را داشتم و از فروشنده درخواست هالیفاکس کردم، و وقتی فروشنده با خنده مرا مطمئن ساخت که هالیفاکس یک سیستم قدیمیست و دیگر جزء بهترین‌ها نمی‌باشد یک ایده‌آل و یک تکه از باور کودکی‌ام دردآورانه نابود گشت.
من بیشتر تنهائی پاتیناژ بازی می‌کردم، اغلب تا فرارسیدن شب. من با عجله به آنجا می‌رفتم، آموختم که با سریعترین سرعت در هر نقطه‌ای که مایل باشم توقف کنم و یا دور بزنم، مانند خلبانی از در پرواز بودنم لذت می‌بردم و با ساختن قوس زیبائی تعادلم را حفظ می‌کردم. بسیاری از رفقایم بخاطر دیدار دخترها و تملق‏ کردن از آنها وقتشان را روی یخ می‌گذراندند. دخترها برای من حضور نداشتند. در حالیکه دیگران برایشان مانند شوالیه‌ها خدمت می‌کردند، آنها را مشتاقانه و خجالتی دوره می‌کردند و یا با آنها بیباک و سبکبار دونفره روی یخ سُر می‌خوردند، من به تنهائی از شوقِ رهایِ سُر خوردن لذت می‌بردم. برای آندسته از پسرها فقط دلم می‌سوخت یا آنها را مستحق ریشخند می‌دانستم. زیرا که از عقیده بعضی از رفقایم آگاه بودم و می‌دانستم که دلخوشی بخاطر خوشخدمتی‌شان در اصل چه مشکوک می‌باشد.
یک روز در اواخر زمستان به گوشم رسید که نوردکافر به تازگی دوباره اِما مایر را هنگام درآوردنِ کفش پاتیناژش بوسیده است. این خبر ناگهان باعث هجومِ خون به مغزم می‌گردد. بوسید! این البته با صحبت کردن بیروح و فشار دادن‌های خجالت‌آلودِ دست که بعنوان بزرگترین لذتِ دختر‏بازی ستایش می‌گردید فرق داشت. بوسید! این یک آوا از جهانی غریبه و مُهر و موم شده، خجالتی و ناپیدا بود که بوی عطر خوشمز‏ۀ میوه‌های ممنوعه را می‌داد، چیزی محرمانه، شاعرانه، غیرقابل ذکر و به آن قلمرو شیرین‏ و تاریک‏، وحشتناک و فریب‌انگیزی متعلق بود که روی از ما پنهان داشت، جهانی که توسط بعضی از شاگردانِ قبلی مدرسه که از آن اطلاع کافی داشتند و از قهرمانان دختربازی بوده و بخاطر یک سری ماجراهای عشقی و افسانه‌مانند از مدرسه اخراج شده بودند برایمان روشن گردیده بود. نوردکافر یک پسر چهارده ساله بود، و نمی‌دانم چگونه این بچه‌مدرسه‌ای‏ هامبورگی پیش ما آمده بود. من خیلی برایش احترام قائل بودم و شهرتش اغلب باعث بی‌خوابیم می‌گردید. و اِما مایر بدون شک زیباترین دختر مدرسه منطقه گِربِرزاو بود. دختری بور، سریع، مغرور و همسن من.
از آن روز به بعد مشوش و سخت مشغول نقشه کشیدن بودم. یک دختر را بوسیدن، این کار اما از تمام آرمان‌های کنونی‌ام برتر بودند، هم بخاطر خودِ بوسیدن و هم به این دلیل که بدون شک قانونِ آموزش آن را ممنوع و نامطلوب می‌شناخت. خیلی سریع بر من آشکار گشت که خدمترسانیِ باشکوه به عشق در محل پاتیناژ تنها فرصتِ مناسب برایم می‌باشد. ابتدا کوشش کردم تا ظاهرم را تا آنجا که مقدور است موقرانه‌تر سازم. برای آرایش مو زمان و دقت کافی به کار می‌بردم، بطور رنج‌آوری مراقب تمیز بودن لباس‌هایم بودم، کلاه خزم را مؤدبانه تا نیمه پیشانی پائین می‌کشیدم و از خواهرانم شال گردن ابریشمی گلگون تمنا می‌کردم. در عین حال شروع به سلام دادن به دختران واجدِ شرایط آن محل کردم و گمان می‌بردم که این محبتِ غیرمعمولم در حقیقت با شگفتی اما با رضایت روبرو گردیده است.
خیلی سخت‌تر اما برقراریِ اولین رابطه و پیوند بود، زیرا که من در زندگیم هنوز دختری را <متعهد> نساخته بودم. من سعی می‌کردم دوستانم را در هنگام انجام این آئینِ اولیه استراق‌سمع کنم. بعضی‌ها فقط سر فرود می‌آوردند و دستشان را برای دست دادن دراز می‌کردند، عده‌ای از آنها چیزی بی‌مفهوم را با لکنت بر زبان می‌آوردند، به مراتب اما بیشترشان این عبارت زیبا را به کار می‌بردند: "آیا افتخار دارم؟" این فرمول مرا بسیار تحت تأثیر قرار می‌داد و من آن را تمرین می‌کردم، به این نحو که در خانه روبروی اجاقِ دیواریِ اتاقم تعظیم می‌کردم و عبارات باشکوه را به زبان می‌آوردم.
روزِ برداشتنِ وحشتناکِ اولین قدم فرا رسیده بود. همین دیروز افکاری تبلیغاتی داشتم، اما بدون آنکه جرأت کمی به خرج داده باشم بی‌نتیجه به خانه بازگشتم. امروز تصمیم گرفتم کاری را که انتظارِ برآورده شدنش را می‌کشم و مرا به وحشت می‌اندازد بی‌چون و چرا انجام دهم. با تپش قلب، تا سرحد مرگ مضطرب و مانند جنایتکاری به سمت محل پاتیناژ می‌روم، به گمانم هنگام پوشیدن کفش پاتیناژ دست‌هایم می‌لرزیدند. و بعد با یک قوسِ گسترده و دستانی گشوده و با تلاش برای حفظ باقیمانده‏ اطمینانِ همیشگی و بدیهیات در چهره‌امْ خود را داخل جمعیت می‌اندازم. دو بار مسیر طولانی محل پاتیناژ را با آخرین سرعت طی کردم، و هوای تیز و حرکات تند مایۀ تسکینم بودند.
ناگهان، درست زیر پُل با شدت زیادی با کسی تصادف می‌کنم و وحشتزده به سوئی تلو تلو می‌خورم. بر روی یخ اما اِمای زیبا نشسته بود، ظاهراً درد داشت و مرا ملالتبار نگاه می‌کرد. جهان در پیش چشمانم به چرخش افتاده بود.
او به دوست دخترش می‌گوید: "کمک کن از جا بلند شم!" در این وقت با چهره‌ای سرخ مانند خونْ کلاه از سر بر می‌دارم، در کنارش زانو زده و کمکش می‌کنم بلند شود.
حالا ما بدون گفتن کلمه‌ای وحشتزده و مبهوت روبروی هم ایستاده بودیم. چهره و موی دخترِ زیبا بواسطه نزدیکی غریب او به من مرا بی‌حس ساخته بود. من به فکر عذرخواهی می‌افتم و هنوز کلاه را در مشتم می‌فشردم. و ناگهان، طوریکه انگار پرده‌ای از جلوی چشمانم برداشته شده باشد اتوماتیک‌وار یک تعظیم بلند بالا می‌کنم و با لکنت می‌گویم: "آیا افتخار دارم؟"
او جوابی نمی‌دهد، اما دستم را با انگشتان لطیفی که گرمایشان را از میان دستکش احساس کردم می‌گیرد و به همراهم شروع به سُر خوردن روی یخ می‌کند. انگار در خواب به سر می‌بردم. یک احساس سعادت، شرم، گرما، شوق و دستپاچگی راه نفس کشیدن را بر من تقریباً تنگ ساخته بود. ما حدود پانزده دقیقه با هم روی یخ بازی کردیم. بعد او در کنار یک محلِ توقف آهسته دستان کوچک خود را رها می‌کند، می‏گوید: "متشکرم" و می‌رود، در حالیکه من کلاهم را که فراموش کرده بودم بر سر بگذارم به سر گذارده و مدت درازی همانجا ایستادم. ابتدا کمی دیرتر به یاد می‌آورم که او در تمام این پانزده دقیقه حتی یک کلمه هم بر زبان نیاورد.
یخ آب شده بود و من نمی‌توانستم دیگر تجربه‌ام را تکرار کنم. این اولین ماجرای عشقی من بود. اما چند سالی باید می‌گذشت تا رویایم به حقیقت بپیوندد و بتوانم لب بر لبانِ سرخ دختری بگذارم.
(1901)
 
یک مخترع
دوست من کنستانتین زیلبرناگِل رابطهاش با تمام دخترهای همسایه خوب بود، اما معشوقه‌ای نداشت. وقتی او یکی از دخترها را ایستاده و یا در حال رفتن می‌دید، خود را با یک سلام، با یک لطیفه یا با یک متلکِ صمیمی و خودمانی در کنارشان قرار می‌داد، و دخترها سپس می‌ایستادند، وراندازش می‌کردند و از این کار او لذت می‌بردند؛ او می‌توانست هرکدام از آنها را که مایل بود داشته باشد. اما او مایل به این کار نبود و هر وقت در کارگاه از دخترها و ماجرای عشقی صحبت می‌شد او شانه‌هایش را بالا می‌انداخت، و وقتی یکی از ما می‌پرسید که نظر او راجع به آن چیست، می‌خندید و می‌گفت:
"عجله کنید، عجله کنید، دله‌ها! من ازدواج کردن شماها را بزودی خواهم دید."
و بعضی‌ها جواب می‌دادند: "آره، چرا که نه. مگه ازدواج کردن بدشانسی میاره؟"
"شماها می‌تونید امتحان کنید. اما من این کار را نمی‌کنم. من نه!"
ما اغلب او را به این خاطر دست می‌انداختیم، بخصوص که او اصلاً زن‌ستیز نبود. البته او هرگز معشوقه‌ای نداشت، اما اگر بر حسب اتفاق امکان یک لودگیِ کوتاه، یک لمس آرام و یک بوسۀ سریعِ دزدانه برایش آماده می‌گشتْ اجازه فرار این فرصت‌ها را نمی‌داد. همچنین ما فکر نمی‌کردیم که اشتباه است اگر فرض کنیم در جائی دور دختری در انتظار کنستانتین نشسته باشد و او اولین نفر از ما خواهد بود که با این دختر ازدواج خواهد کرد. زیرا که او درآمد خوبی داشت و هرلحظه که مایل بود می‌توانست استاد شود، و گفته می‌شد که پول زیادی در حساب بانکی خود دارد.
وانگهی کنستانتین آدمی بود که همه به او علاقه داشتند. او هرگز اجازه نداد که ما احساس کنیم او ماهرتر است و بیشتر از ما می‌فهمد؛ تنها وقتی کسی از او نظرش را می‌پرسید با کمال میل کمک می‌کرد و دست به کار می‌گردید. وگرنه او مانند یک کودک بود، خیلی آسان می‌شد او را به خندیدن واداشت یا منقلبش ساخت، دمدمی مزاج اما بی‌آزار بود و من هرگز ندیدم کارآموزان را بزند یا ناعادلانه با آنها رفتار کند.
در آن زمان هنوز فکر می‌کردم که می‌توانم در رشته مکانیکی ماشین مقداری پیشترفت کنم و به این خاطر هرچه بیشتر با زیلبرناگِل که استعداد و تجربه‌اش خیلی بیشتر از بقیۀ همکاران و همسطح استادمان بود تماس برقرار کردم. آنچنان او راحت و بشاش و بی‌لغزش و خطا کارها را به ثمر می‌رساند که وقتی در حین کار کردن تماشایش می‌کردی میل کار کردن نیز در تو شکوفا می‌شد. او همیشه فقط کارهای ظریف و حساس را انجام می‌داد، کارهائی که محتاج دقت و هشیاری کامل بودند و در ضمنِ انجامشان نمی‌شد چرت زد، و او هرگز قطعه‌ای را خراب نکرد. اوج لذت بردن او وقتی بود که به کار مونتاژ ماشین‌های نو می‌پرداخت. همینطور قطعاتی را هم که برایش ناآشنا بودند مانند بازیِ کودکانه‌ای به آسانی نصب می‌کرد و به کار می‌انداخت، و در حین این کار چنان ویژه و اصیل به نظر می‌رسید که من آن زمان برای اولین بار دستگیرم شد که معنای تسلط ذهن بر ماده چیست و اینکه اراده قویتر از تمام اجرام مُرده می‌باشد یعنی چه.
بتدریج کشف کردم که همکارم کنستانتین به کارهائی که به او محول می‌شود بسنده نمی‌کند. متوجه شدم که او بعضی وقت‌ها بعد از پایان کار ناپدید می‌شود و خود را جائی نشان نمی‌دهد، و خیلی زود پی بردم که او در اتاقِ اجاره‌ای کوچکی در زنفگاسه زندگی می‌کند و در آنجا نقاشی می‌کشد. در ابتدا فکر می‌کردم می‌خواهد تمرین کند تا فنون آموخته در آموزشگاه شبانه را بدستِ فراموشی نسپارد، اما پس از آنکه یک بار تصادفاً دیدم که او مشغول بررسی یک طرح می‌باشد، و وقتی بیشتر سؤال کردم فهمیدم که در رابطه با یک اختراع کار می‌کند. بعد از دانستن این موضوع رابطه‌ام با او خودمانی‌تر گشت و من بعد از مدتی از تمام اسرارش با خبر بودم. او دو ماشین اختراع کرده بود که از این دو یکی بر روی کاغذ طرح‌ریزی و دیگری مدلش به اتمام رسیده بود. تماشای طرح و نقاشی‌هایش که کاملاً پاکیزه و واضح رسم شده بودند لذتبخش بود.
وقتی من در پائیز فرنزه برودبِک را شناختم و با او رابطه برقرار کردم در ملاقات شبانه‌ام با کنستانتین وقفه‌ای ایجاد شد. در آن زمان دوباره سخت شروع به شعر گفتن کرده بودم، کاری که از زمان تحصیل زبان لاتین انجام نمی‌دادم. و با وجود آنکه توانسته بودم خودم را به زحمت از دست این دختر زیبا و بی‌فکر نجات دهم، اما او بیشتر از آنچه می‌ارزید به من هزینه تحمل کرد.
یک شب، پس از مدت‌ها دوباره پیش زیلبرناگِل به خانه‌اش رفتم و به او سلام کردم. او با تردید به من نگاه کرد و بخاطر روابطم با زن‌ها حسابی برایم موعظه خواند، طوریکه تقریباً نزدیک بود دوباره از آنجا بگریزم. اما من آنجا ماندم، زیرا در سخنان خشم‌آمیزش چیزی بر زبان آورد که خودخواهیِ جوانانه‌ام را فوق‌العاده ارضاء ساخت.
او گفت: "ارزش تو خیلی بیشتر از چنین زنی‌ست. از این گذشته تو با ارزشتر از هر زنی هستی. تو اگر مایل به شنیدن این حرف‌ها نباشی هرگز یک مکانیسین بزرگ نخواهی شد. اما چیزی در تو وجود دارد که روزی خود را نشان خواهد داد، بشرطی که تو آن را بخاطر ماجراهای عشقی و از این دست کارها با دستان خودت از بین نبری."
و بعد من از او پرسیدم که چرا او چنین غضبناک در بارۀ عشق و ازدواج صحبت میکند. او چند لحظه‌ای کاملاً جدی به من خیره می‌شود و بعد شروع به صحبت می‌کند:
"دلیلشو می‌تونم خیلی سریع برات تعریف کنم. البته چیز مهمی نیست، فقط یک تجربه است یا یک واقعۀ ضمنی یا یک چنین چیزی. اما اگر تو فقط با لاله‌های گوشت به آن گوش ندهی آن را حتماً درک خواهی کرد، چون یک بار نزدیک بود که من ازدواج کنم، و تجربۀ آن تا زمان درازی برام کافیست. هرکه مایل است می‌تواند ازدواج کند، اما من این کار را نمی‌کنم، من نه! متوجه شدی؟
در کان‏اشتات دو سال در یک کارگاه خیلی زیبا مشغول به کار بودم. ریخته‌گری هم جزئی از کارم بود و من در آنجا خیلی چیزها آموختم. مدت کوتاهی قبل از آن دستگاهِ کوچکی برای تراش چوب، سوراخ کردن بشگه و مانند اینها اختراع کرده بودم، خیلی عالی شده بود، اما قابل استفاده نبود، بیش از حد به انرژی محتاج بود، به این خاطر به کلی از بین بردمش. حالا می‌خواستم چیز دقیقتر و بهتری یاد بگیرم، و این کار را هم انجام دادم، و بعد از چند ماه دوباره پروژۀ دیگری را شروع کردم، ماشین رختشوئی را که آنجا می‌بینی طرح ریزی کردم؛ ماشین خوبی خواهد شد. در آن زمان پیش بیوه‌زنی که شوهرش بخاری‌ساز بود زندگی می‌کردم، یک اتاقِ کوچک زیرشیروانی، و آنجا تقریباً هرشب می‌نشستم و طراحی می‌کردم. زمان زیبائی بود. آه خدای من، آیا در زندگی چیزی لذتبخشتر از خلق کردن و با فکر خود چیزی به جهان افزودن هم آیا وجود دارد؟
اما در آن خانه زنی هم زندگی می‌کرد، یک خیاط به نام لِنه که زن زیبائی بود. بلند بالا نبود، اما جذاب و مهربان بود. طبیعیست که من بزودی با او آشنا شدم، و چون این طبیعتِ پسرانِ جوان است که با کمال میل با دختران شوخی می‌کنند و لذت می‌برند، من هم به رویش لبخند می‌زدم و گاهی به او چیزهای خنده‌دار می‌گفتم، و او می‌خندید. طولی نکشید که ما برای یکدیگر دوستان خوبی شدیم و با هم رابطه برقرار کردیم. و چون دختر نجیبی بود و به من اجازه کارهای اشتباه را نمی‌داد بنابراین دوستیمان محکمتر شد. عصرها بعد از پایانِ کار در پارک قدم می‌زدیم و یکشنبه‌ها به کافه یا برای رقصیدن می‌رفتیم. یک بار وقتی باران می‌بارید به اتاق کوچکم آمد، و من طرح‌های ماشین ‏رختشوئی را نشانش دادم و چون او از این چیزها مانند گاوِ احمقی بی‌خبر بود همه چیز را برایش توضیح دادم. در حالیکه من با حرارت برایش تعریف می‌کردم و توضیح می‌دادمْ ناگهان متوجه شدم که دست بر دهان گذاشته و خمیازه می‌کشد و ابداً به طرح‌ها نگاه نمی‌کند، بلکه به چکمه‌هایش در زیر میز چشم دوخته است. در این لحظه من صحبتم را قطع می‌کنم و طرح‌هایم را در کشو میز قرار می‌دهم، اما او متوجه موضوع نمی‌شود و شروع به ور رفتن با من و بوسیدنم می‌کند. و برای اولین بار بود که من راضی به این کار نبوده و عصبانی گشتم.
بعداً اما به خودم گفتم وقتی دختر چیزی از طرح‏هایت نمی‏فهمد چرا باید تماشای آنها برایش جالب باشند. درست نمی‌گم؟ و واقعاً توقع بی‏جائی از او داشتم، اما کم کم به خودم مسلط شدم. حالا دیگر وضع بهتر شده بود. او به من علاقه داشت، و زمان زیادی نگذشته بود که ما شروع کردیم از عروسی صحبت کردن. دیدگاهای من بد نبودند، من می‏توانستم بزودی ترفیع مقام پیدا کنم، و لِنه جهیزه درست و حسابی‏ای تهیه کرده بود و علاوه بر آن چند صد مارک نیز پس‏انداز داشت. و از زمانی که اینها را به هم گفته و بیشتر به ازدواج فکر می‏کردیم او مهربانتر شده بود و من هم چیز دیگری بجز عاشقی در سر نداشتم.
من دیگر فرصت طراحی نداشتم، زیرا تمام مدت پیش لِنه بودم و فقط به ازدواج فکر می‏کردم. دوران خوبی بود و من واقعاً خوشبخت بودم. برای ازدواج درخواست کردم تا مدارک هویتم را از زادگاهم بفرستند و فقط منتظر بهتر شدن وضع شغلیم که چهار یا شش هفته دیگر طول می‏کشید بودم.
همه‌چیز خوب پیش می‏رفت. تا اینکه نمایشگاه آغاز شد. اوه، پسر چه نمایشگاهی! یک نمایشگاه صنعتی که تا اندازه‏ای کوچک و یکشنبۀ یک روز آفتابی بر پا شده بود. از طرف کارخانه یک بلیط ورودی مجانی به من داده شد و برای لِنه هم یک بلیط با تخفیف خریدم. می‏تونی تصور کنی که آنجا چه هیاهویی بر پا بود. موزیک و سر و صدا و انبوه بزرگی از مردم، من برای لِنه یک چتر آفتابی از پارچه‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ای مانند ابریشم با رنگ‏‏‏های مختلف خریدم، ما در آنجا می‏‏گشتیم و خوش می‏گذراندیم. در فضای باز یک ارکستر نظامی از لودویگزبورگ موسیقی اجرا می‏کرد، هوا بسیار خوب بود. بعدها شنیدم ادعا کرده‏اند که نمایشگاه ضرر داده است، اما من این را باور نمی‏کنم، چون تعداد بازدیدکنندگان بسیار زیاد بود.
ما به همه‌جا سر می‏کشیدیم و وسائل را نگاه میکردیم. لِنه همه جا مرتب برای تماشا می‏ایستاد و من هم از او تبعیت می‏کردم. تا اینکه به دستگاه‏ها و ماشین‏ها رسیدیم، و وقتی من چشمم به آنها افتاد، فوراً به فکرم خطور می‏‏کند که هفته‏‏‏‏‏‏ها می‏گذرد و من کاری برای ماشینِ رختشوئی انجام نداده‏ام. و ناگهان این موضوع آنقدر باعث آزارم می‏شود که قصد داشتم همان لحظه به سمت خانه بدوم. نمی‏تونم توضیح بدم که چه حالی داشتم.
در این وقت لِنه می‏گوید: <بیا، این دستگاه‏ها و ماشین‏های خسته‌کننده را ول کن> و می‏خواست مرا به دنبال خود کشیده و از آنجا دور کند.
و در حالی که لِنه آستینم را می‏کشید ناگهان چنین به نظرم آمد که انگار باید از خودم خجالت بکشم و انگار او مرا از تمام آن‏ چیزهائی که قبلاً برایم مهم و عزیز بوده‏اند جدا می‏ساخت. من مانند یک رویا کاملاً واضح احساس کردم: یا ازدواج می‏‏کنی و از درون نابود می‏شوی یا اینکه دوباره به سراغ ماشین رختشوئیت می‏روی. در این وقت به لِنه گفتم که می‏خواهم هنوز کمی در این سالن بمانم، او هم بعد از نزاع با من به تنهائی از آنجا رفت.
آره پسر، چنین است و چنان بود. شب مانند وحشی‏ها کنار میز نقشه‌کشی نشستم، روز دوشنبه استعفایم را نوشتم و چهارده روز بعد از آنجا به شهر دیگری رفتم. و حالا مشغول طرح ماشین‏های جدیدی هستم، یک طرح در سر دارم، و برای آن ماشین رختشوئی هم که می‏بینی حتماً جواز ساخت خواهم گرفت وگرنه اسمم را عوض خواهم کرد.
(1905)
 
شادی‏های کوچک
در حال حاضر اکثر مردم در یک تیرگیِ خالی از نشاط و عشق زندگی می‌کنند. ارواح لطیف، فُرم زندگیِ فاقدِ اصول هنری ما را دردناک و فشارآور احساس کرده و خود را کنار می‌کشند. در هنر و سرایندگی بعد از دورۀ کوتاه رئالیسم همه‌جا یک کمبود احساس می‌گردد، که بارزترین علائمش احساس غربت بعد از رنسانس و رمانتیکِ نو می‌باشد.
کلیسا بانگ برمی‌دارد: "ایمان در پیش شما غایب است!" و آو‏ناریوس می‌گوید: "هنر نزد شما غایب است!" موافقم. من فکر می‌کنم، نبودِ شادی دلیل آن می‌باشد. نوسانِ یک زندگی ارتقاء یافته و درک زندگی بعنوان چیزی مسرتبخش و یک جشن همان امری‌ست که در اصل با آن رنسانس ما را چنین خیره کننده مجذوب خود می‌سازد. بدون شک یکی از خطرناکترین دشمنانِ شادی ارزیابیِ بیش از اندازه از دقیقه و عجله بعنوان مهمترین دلیل فُرم زندگیِ ما می‌باشد. ما غزل‌های عاشقانه و سفرهای حساسِ دوران‌های گذشته را با لبخندی مشتاقانه می‌خوانیم. به چه علت پدربزرگ‌هایمان وقت نداشتند؟ هنگامی که من یک بار اکلوژ از فریدریش اشلِگِل را در وقت بیکاری می‌خواندم، نمی‌توانستم در برابر این فکر مقاومت کنم: چه آهی می‌کشیدی، اگر تو مجبور به انجام کار ما می‌گشتی!
اینکه این عجله داشتن، زندگی امروز ما را برایمان از همان اولین آموزش بصورت تهاجمی و مضر تحت تأثیر خود گذاشته استْ غم‌انگیز اما ضروری به نظر می‌آید. اما این شتابِ زندگی مدرن دیر زمانی‌ست که متأسفانه خود را مالکِ فراغتِ اندک ما نیز کرده است؛ فرم لذت بردن ما بزحمت می‌تواند کمتر عصبی و استرس‌زا از کارخانۀ محل کارمان باشد. "تا حد امکان زیاد و سریع" این راه حل است. و بدین ترتیب همیشه سرگرمی بیشتر و شادیِ کمتری عاید می‌گردد. کسی که یک بار یک جشن بزرگ را در شهرها یا شهرهای کاملاً بزرگ تماشا کرده باشد، یا مکان‌های تفریح شهرهای مدرن را دیده باشد، این چهره‌های تب‌آلوده و از شکل طبیعی خارج گشته و با نگاهی خیره بطور دردناک و نفرت‌انگیزی در حافظه‌اش می‌چسبند. و این کمبودِ جاودانۀ بیمارگونه و خاردارِ فُرم  بیش از حد لذت بردن همچنین در تئاترها، در سالن‌های اپرا، آری در سالن‌های کنسرت و نمایشگاه‌های نقاشی جایگاه خود را دارد. از یک نمایشگاهِ آثار هنریِ مدرن دیدن کردن، مطمئناً به ندرت یک لذت بردن است.
فرد ثروتمند هم از این شرارت‌ها در امان نمی‌ماند. او احتمالاً می‌توانست در امان بماند، اما او نمی‌تواند. زیرا آدم باید شراکت کند، به روز بماند و خود را در اوج نگاه دارد.
من برای رفع این نارضایتی‌ها کمتر از دیگران یک نسخه جهانی می‌شناسم. من فقط مایلم یک راه حل خصوصی کهنه و متأسفانه کاملاً غیرمدرن را به یاد آورم: لذت معتدل دو برابر لذتبخش ا‏ست. و : شادی‌های کوچک را نادیده نانگارید!
بنابراین: اعتدال. در برخی از محافل عدم حضور در اولین اجرای برنامه‌ای جسارت می‌خواهد. در محافل دیگر نشناختن تازه‌های آثار ادبی چند هفته بعد از انتشارشان جسارت می‌خواهد. در محافل وسیعتری به علت نخواندن روزنامۀ روز شرمسار می‌گردند. اما من تعدادی را می‌شناسم که برای داشتن چنین جسارتی پشیمان نیستند.
کسی که صندلی‌ای در تئاتر آبونه شده باشد، تصور نکنم چیزی از دست بدهد اگر که فقط هر دو هفته یک بار از آبونه خود استفاده کند. من به او تضمین می‌دهم: او برنده خواهد گشت.
کسی که عادت به دیدن تصاویر زیادی دارد، او می‌تواند یک بار امتحان کند، البته اگر هنوز قادر به این کار باشد، یک ساعت یا بیشتر تنها بر روی یک شاهکار درنگ نموده و خود را با آن برای این روز راضی سازد. او با انجام این کار برنده خواهد گشت.
همچنین فرد زیادخوان هم این را امتحان کند. او به این خاطر که نمی‌تواند در بارۀ چیز تازه‌ای صحبت کند چند بار عصبانی خواهد گشت. او چند بار به تبسم کردن تحریک خواهد شد. اما بزودی او خود لبخند بر لب خواهد نشاند و بهتر خواهد دانست. و کسی که مایل به قبول هیچ مانعی نیست، آن را با <عادت> امتحان کند، حداقل یک بار در هفته رأس ساعت ده به رختخواب برود. او تعجب خواهد کرد که چه عالی این از دست دادنِ کمی از زمان و لذت بردن برای خود جانشین می‌سازد. توانائی لذت بردن برای «شادی‌های کوچک» و عادت به نگاه داشتن حد با هم پیوندی باطنی دارند. چون این توانائی در اصل با هر انسانی زاده می‌شود، بنابراین شرایطی می‌طلبد که مکرراً در زندگیِ مدرنِ روزانه از رشد افتاده و گم شده‌اند، یعنی درجه‌ای از آرامش، از عشق و از شعر. این شادی‌های کوچک که بخصوص به فقرا بخشیده شده است چنان نامرئی‌اند و چنان متعدد در زندگیِ روزانه پراکنده‏ می‌باشند که حس تیرۀ بیشماری از انسان‌های مشغول کار به زحمت از آنها متأثر می‌گردد. آنها جلب نظر نمی‌کنند، آنها مورد ستایش قرار نمی‌گیرند، آنها مجانی‌اند! (این عجیب است که حتی فقیران هم نمی‌دانند که زیباترین شادی‌ها همیشه بی‌هزینه‌اند.)
در میان این شادی‌ها آنهائی بالاتر از بقیه قرار دارند که تماس روزانه با طبیعت را برایمان ممکن می‌سازند. بالاتر از همه چشمان ما می‌باشند، همان چشمانِ انسان‌های مدرنی که زیاد مورد سوءاستفاده قرار گرفته و تقلای زیاد نموده‌اند، که از یک ظرفیت پایان‌ناپذیر برای لذت بردن برخوردارند، البته اگر آدم فقط آن را بخواهد. وقتی من صبح‌ها به سر کارم می‌روم، همراه و از روبروی من هر روز کارگران متعدد دیگری که همین حالا از خواب و تختخواب بیرون خزیده‌اند، لرزان و با عجله در گذرند. بیشتر آنها به سرعت می‌روند و چشم‌های خود را به مسیر می‌دوزند یا حداکثر به لباس‌ها و چهره‌های عابرین میزان می‌کنند. شجاع باشید، دوستان عزیز! یک بار امتحان کنید. یک درخت یا حداقل یک قطعۀ خوب از آسمان همه‌جا دیده می‌شود. حتماً نباید آسمان آبی‌رنگ باشد، نور خورشید همیشه به نحوی اجازه حس کردن خود را می‌دهد. خود را عادت دهید که هر روز صبح دمی به آسمان نگاه کنید، و ناگهان هوای اطراف خود را و تنفس تازگی صبح را که میان خواب و کار به شما ارزانی گشته است احساس خواهید نمود. شما درخواهید یافت که هر روز و هر شیروانی بام ظاهر و نور ویژۀ خویش را داراست. کمی به این موضوع توجه کنید، و شما برای تمام مدتِ روز باقیمانده‌ای از لذت و قطعۀ کوچکی از زندگی همراه با طبیعت خواهید داشت. چشم بتدریج خود را بدون زحمت به میانجی بسیاری از هیجان‌های کوچک آموزش می‌دهد، به تماشگر طبیعت و خیابان‌ها بودن، به درکِ طنزِ پایان‌ناپذیر زندگی کوتاه. از آن به بعد تا دارای نگاهِ هنری تربیت گشته شدن نیمۀ کوچکتر راه است، مطلب عمده شروع کار است، چشم‌ها را باز کردن.
یک قطعه آسمان، دیوار یک باغ با شاخه‌هائی سبز آویزان گشته بر آن، یک اسبِ باهوش، یک سگِ زیبا، دسته‌ای کودک، سرِ زیبای یک زن؛ تمام اینها را نمی‌خواهیم اجازه بدهیم از ما بربایند. آنکه کار را شروع کرده است، می‌تواند در محدودۀ درازای یک خیابان بدون تلف کردن یک دقیقه از وقت چیزهائی نفیس و مطبوع ببیند. با این همه این مشاهده به هیچوجه باعث خستگی نمی‌گردد، بلکه قوی و تازه می‌سازد، و نه تنها چشم را. تمام چیزها یک سمت آشکار دارند، حتی چیزهای غیرقابل توجه یا زشت؛ آدم فقط باید مایل به دیدن باشد.
و با <دیدن>، شادی، عشق و شعر می‌آیند. مردی که برای اولین بار یک گل کوچک می‌چیند تا آن را هنگام کار در نزدیکی خود داشته باشدْ پیشرفتی در لذت بردن از ‏زندگی کرده است.
روبروی خانه‌ای که من در آن مدتی طولانی کار می‌کردم مدرسۀ دخترانه‌ای قرار داشت. محل بازی کلاس دختران تقریباً ده ساله در این سمت قرار گرفته بود. من باید با دقت کار می‌کردم و گاهی سر و صدای بازی کودکان مزاحم کارم می‌گشت، اما اینکه فقط با یک نگاه به این محلِ بازی چه شادی و لذت بردنِ زیادی از زندگی به من هدیه می‌گشت غیرقابل بیان است. این لباس‌های رنگی، این چشم‌های سرزنده و بامزه، این حرکت‌های ظریف و محکمْ شوق زندگی را در من می‌افزودند. فقط شاید یک مدرسۀ سوارکاری یا یک مرغدانی می‌توانست خدمت مشابه‌ای برایم انجام دهد. کسی که تأثیر نور بر سطح تک‌رنگِ دیوار خانه‌ای را یک بار مشاهده کرده باشد خوب می‌داند که چشم چه قانع و مستعدِ لذت بردن است.
ما می‌خواهیم با این مثال بسنده کنیم. حتماً بعضی از خوانندگان شادی‌های کوچک فراوان دیگری به یاد آوردهاند، بخصوص در مورد فوق‌العاده بودنِ بوییدن یک گل یا یک میوه، گوش سپردن به صدای خود و صدای دیگران، استراق‌سمعِ گفتگوی کودکان. همچنین زمزمه کردن یا سوت زدن یک ملودی هم به شادی‌های کوچک تعلق دارند و هزاران چیزهای کوچکِ دیگر که با آنها می‌شود در زندگی زنجیره‌ای نورانی از دلخوشی‌های کوچک بافت.
هر روز تا جائی که ممکن است فقط از شادی‌های کوچک تجربه کردن و شادی‌های بزرگتر و لذت‌های سخت را مقتصدانه برای روزهای تعطیل و ساعات خوب معین کردن، این آن چیزی است که من مایلم به کسانی توصیه کنم که از کمبودِ وقت و بی‌میلی در رنجند. به ما برای رفع خستگی و سبکباری و رستگاریِ روزانه قبل از هرچیز شادی‌های کوچک و نه شادی‌های بزرگ داده شده است.
(1899)
 
امپراطوری
یک سرزمین بزرگ، زیبا اما فقیری وجود داشت که در آن مردمی لایق، قانع و قوی زندگی می‌کردند، مردمی که از سرنوشتِ خود راضی بودند. ثروت، زندگی خوب و شکوه و جلال زیادی در آنجا وجود نداشت و کشورهای همسایۀ ثروتمندتر گاهی به مردمِ قانع این سرزمین بزرگ با تمسخر یا ترحمی همراه با تمسخر نگاه می‌کردند.
اما بعضی از چیزهائی را که نمی‌شود با پول خرید و با این وجود مورد احترام انسان‌هاست در میان این مردمِ بی‌شهرت خوب رشد می‌کرد. آن چیزها چنان خوب رشد می‌کردند که با گذشت زمانْ این سرزمینِ فقیر با وجود قدرتِ اندکش معروف و محترم گشت. در آن سرزمین چیزهائی از قبیل موزیک، شعر و افکارِ خردمندانه رشد می‌کرد، و همانطور که کسی از یک خردمند بزرگ، یک واعظ و یا شاعر توقع ثروتمند بودن، خوش‌پوشی و فردی بسیار اجتماعی بودن ندارد و او را در نوع خود محترم می‌شمارد، به همین نحو نیز ملت‌های مقتدرتر برای این خلقِ فقیر و عجیب احترام قائل بودند. آنها بخاطر فقر و تا اندازه‌ای هم بخاطر کُندی و ناشی بودنِ ذاتی این خلق شانه‏ بالا می‌انداختند، اما از متفکران، شاعران و موسیقی‌دانانش با کمال میل و بدون حسادت صحبت می‌کردند.
و به تدریج ‏چنین اتفاق می‌افتد که این سرزمینِ اندیشه در واقع فقیر می‌ماند و اغلب توسط همسایگانش تحت ستم قرار می‌گیرد، اما در همسایگیِ خویش و در کُل جهان جریانی آهسته، مقاوم و باردار از گرما و عقلانیت جاری می‌سازد.
اما یک‌چیزی آنجا بود، یک وضعیتِ خیلی قدیمی و چشمگیر که به خاطرش خلق این کشور نه تنها از طرف غریبه‌ها مورد تمسخر واقع می‌گشتند، بلکه خود نیز بخاطر آن چیزها احساس رنج و عذاب می‌کردند ...: قبایلِ فراوانِ این سرزمینِ زیبا از زمان‌های قدیم به سختی می‌توانستند دیگری را تحمل کنند. مدام نزاع و حسادت در بینشان وجود داشت. و اگر چه همیشه فکری سر بلند می‌کرد و توسط بهترین مردانِ این سرزمین اظهار می‌گردید که باید متفق گشت و در کاری مشترک و دوستانه متحد گردید، اما افکاری هم وجود داشتند که با آن مخالفت می‌کردند و معتقد بودند که یک قوم یا شاهزادۀ آن باید بر علیه اقوامِ دیگر قیام کند و رهبری را در دست گیرد و به این ترتیب هرگز به اتحاد نمی‌رسیدند.
چنین به نظر می‌آمد که پیروزی بر یک شاهزادۀ غریبه و کشورگشائی که مملکت را به سختی مورد ظلم قرار داده بوده است می‌تواند عاقبت این اتحاد را به وجود آورد. اما خیلی سریع دوباره نزاع آغاز می‌گشت؛ تعداد زیادی از شاهزادگانِ کوچک از خود مقاومت به خرج می‌دادند و رعایای این شاهزاده‌ها از لطفِ اربابانشان در شکل مناصب، القاب و نوارهای کوچکِ رنگی برخوردار بودند و در مجموع مردم راضی به نظر می‌آمدند و برای نوآوری رغبتی از خود نشان نمی‌دادند.
در این بین آن حرکتِ انقلابی در تمامِ جهان در حال رخ دادن بود، آن تغییرِ عجیب و غریبِ انسان‌ها و اشیائی که مانند یک شبح و یا یک بیماری از اولین دودِ ماشین‌های بخار سر بلند کرده و زندگی را در همه‌جا مشغول تغییر دادن بود. جهان پُر از کار و کوشش گردید و توسط ماشین‌ها اداره می‌گشت و مرتب به سمت کارهای جدید کشیده می‌شد. ثروت‌های بزرگی بوجود آمد، و آن بخش از جهان که ماشین‌ها را اختراع کرده بود بیش از پیش بر جهان مسلط گردید، قاره‌های دیگر را میان قدرتمندانِ خویش تقسیم نمود و کسی که قدرتمند نبود چیزی به او نرسید و دستش خالی ماند.
این موج بر بالای کشوری که ما از آن صحبت می‌کنیم نیز پرواز می‌کرد، اما سهمی که از آن به او رسید نسبتاً کم بود. چنین به نظر می‌آمد که کالاهای جهان دوباره تقسیم شده‌اند و دوباره این مملکتِ فقیر دستش خالی مانده است. در این هنگام ناگهان همه‌چیز مسیری دیگری را طی می‌کند. آرا و افکار قدیمی‌ای که درخواستِ متحد شدن اقوام را داشتند هرگز خاموش نشده بودند. یک سیاستمدار بزرگ و قدرتمند ظهور می‌کند، یک پیروزی درخشان و بسیار خوشحال‌کننده بر همسایۀ بزرگ این سرزمین را قوی و متحد می‌سازد، سرزمینی که اقوامش حالا همه با هم یکی شده و یک امپراطوری بزرگ را بر پا ساخته بودند. سرزمینِ فقیرِ رویاها، متفکرین و نوازندگان حالا بیدار شده بود، این کشور ثروتمند بود، بزرگ بود، متحد شده بود و بعنوان قدرتی همپایه در کنار برادران پیرتر و بزرگتر خود ظاهر می‌گردد. اما دیگر در جهانِ گسترده چیز زیادی برای غارت کردن و بدست آوردن وجود نداشت، قدرتِ تازه در قاره‌های دور جهان قرعه‏ و فال‌ها را تقسیم شده یافت. اما روح ماشین‌ها که تا کنون در این سرزمین خیلی آهسته به قدرت رسیده بود حالا بطور شگفت‌انگیزی شکوفا شده بود. کل کشور و مردمش به سرعت تغییر می‌کند، بزرگ و ثروتمند، قدرتمند و خوفناک می‌گردد. حال ثروت می‌انباشت و خود را در حصارِ سه گانه‌ای از سربازان، توپ‌های جنگی و قلعه‌ها حفاظت می‌کرد. بزودی همسایگانی که این موجودِ جوان باعث نگرانیشان شده بود دچار ترس و بی‌اعتمادی می‌گردند و آنها هم حالا شروع به ساختن حصارها کرده و توپ‌ها و کشتی‌های جنگی خود را آماده می‌سازند.
این اما از بدترین کارهایشان نبود. برای این سدهای دفاعیِ هولناک و عظیم پول بقدر کافی داشتند و کسی به یک جنگ فکر نمی‌کرد، اما از آنجا که ثروتمندان خیلی مایل به دیدن دیوارهای آهنی به دور پول خود می‌باشندْ بنابراین خود را برای هر پیشامدی مسلح می‌ساختند.
خیلی بدتر از آن اما آن چیزهائی‌ست که در داخل امپراطوریِ جوان رخ می‌داد. این ملت که مدتی طولانی در جهان هم مورد تمسخر و هم مورد احترام واقع گردیده بود، ملتی که مالکِ مقدارِ زیادی معنویت و مقدارِ اندکی پول بود، این ملت حالا متوجه گردیده بود که پول و قدرت چه چیز زیبائی می‌تواند باشد. و به ساختن، پس‌انداز کردن، به معامله و پول وام دادن می‌پردازد، همه برای ثروتمند شدن عجله داشتند، آنکس که آسیابی داشت یا مالکِ کارگاهِ آهنگری بودْ می‌بایست حالا یک کارخانه داشته باشد، و کسی که سه شاگرد داشت، می‌بایست حالا دارای ده یا بیست شاگرد باشد و بسیاری این تعداد را خیلی سریع به صدها و هزاران نفر افزایش دادند. و هرچه دست‌ها و ماشین‌های بیشتری سریعتر کار می‌کردند، به همان نسبت نیز سریعتر پول روی هم انباشته می‌گردید. البته برای آن تعدادِ اندکی که مهارتِ انباشته کردن پول را داشتند. اما خیل عظیمی از کارگرانِ دیگر شاگرد و همکارِ یک کارفرما نبودند، بلکه به بیگاری و بردگی تنزلِ مقام یافتند.
در بقیه کشورها هم به همین شکل بود، در آنجاها هم کارگاه به کارخانه، استاد به حکمران و کارگر به برده مبدل گردید. هیچ کشوری در جهان نتوانست شانه از زیر بار این سرنوشت خالی کند. اما امپراطوریِ جوان سرنوشتش چنین بود که با تأسیسش این روح و غریزۀ جدید در جهان سقوط کند. از عمر این امپراطوری زمان درازی نمی‌گذشت و از قدیم ثروتی نداشت و در عصری سریع و جدید مانند کودکِ بیتابی که کار و طلای فراوانی در دست دارد در حرکت بود.
البته به ملت هشدار داده شد و اخطار گردید که گمراه گشته‌اند. به آنها زمان‌های قدیم را یادآور گشتند، از شهرتِ آرام و پنهانِ کشور گفتند، از انتشارِ هنرِ معنوی که روزی آن را مدیریت می‌کردند، از جریانِ پایدار اندیشه‌های اصیلِ معنوی، از موزیک و شعر که روزی این سرزمین به جهان هدیه می‌داد تعریف کردند. اما آنها با شادی بخاطر ثروتِ تازه بدست آمده به این حرف‌ها می‌خندیدند. جهان گرد بود و خود را می‌چرخاند و زمانی که پدربزرگ‌ها شعر می‌سرودند و فلسفه می‌نوشتند کار خیلی قشنگی می‌کردند، اما نوادگانشان می‌خواستند نشان دهند که آدم می‌تواند در این سرزمین کارهای دیگری را هم انجام دهد و دارای قابلیت‌های دیگری باشد. و به این ترتیب آنها در هزاران کارخانۀ‏ خود چکش می‌زدند، بخار براه می‌انداختند و ماشین‌های جدید، راه‌آهن‌های جدید، محصولات جدید و همچنین برای مواقع ضروری پیوسته توپ و تفنگ‌های جدید نیز می‌ساختند. ثروتمندان خود را از ملت جدا ساخته بودند و کارگرانِ فقیر خود را تنها و رها شده می‌دیدند و آنها هم دیگر به ملتِ خویش که خود جزئی از آن بودند فکر نمی‌کردند، بلکه فقط نگران حال خود بوده و فقط برای خود فکر و تلاش می‌کردند. و حالا ثروتمندان و مقتدرانی که تمام این توپ و تفنگ‌ها را برای مقابله با دشمنِ خارجی تهیه کرده بودند بخاطر دوراندیشیِ خود شاد بودند، زیرا که حالا در درون کشور دشمنانی وجود داشتند که می‌توانستند حتی خطرناکتر از دشمن خارجی باشند.
پایان تمام این ماجراها به جنگی بزرگ ختم می‌گردد که سال‌ها جهان را بطرز وحشتناکی ویران ساخت و ما در میان آنچه از آن برجای مانده است ایستاده‌ایم، مبهوت از قیل و قالش، خشمگین از مهمل بودنش و بیمار از جریانِ خونش که از میان تمام رویاهایمان می‌گذرد.
عاقبت جنگ به پایان رسید و امپراطوریِ جوان و شکوفائی که پسرانش با شوق، آری با گستاخی به جبهه‌های جنگ شتافته بودند در هم فرومی‌ریزد. امپراطوری شکست می‌خورد، بطرز وحشتناکی شکست می‌خورد. فاتحینِ جنگ اما قبل از آنکه هنوز از صلح صحبتی به میان آمده باشد مطالبه غرامت سنگینی از ملت شکست‌خورده می‌کنند. و چنین اتفاق می‌افتد که روزهای متمادی ارتش شکست‌خورده در اثنای عقب‌نشینی از میان صف‌های طولانیِ ملتِ خود مانند روزهائی که ارتش با قدرت از میانشان عبور می‌کرد می‌گذشتند تا به دشمن پیروزمند تحویل داده شوند. ماشین‌ها و پول از کشور شکست‌خورده بسوی جیبِ دشمنان سرازیر می‌گشت. در این بین اما ملتِ شکست‌خورده در لحظۀ بزرگ‌ترین احتیاجش به خود می‌آید. این ملت رهبران و شاهزادگان خود را بیرون رانده و قدرت را خود در دست داشت، شوراها را خود به وجود آورده و خواسته‌هایش را اعلام نموده بود و با نیرو و فکر خویش برای خود وضعِ مصیبت‌باری به وجود آورده بود.
این ملت که تحت چنین امتحانِ سختی به بلوغ رسیده است امروز هنوز نمی‌داند که مسیرش او را به کجا می‌کشد و چه‌کس رهبر و کمک‌رسانش خواهد گشت. فرشته‌ها اما می‌دانند، و آنها می‌دانند که چرا بر فرازِ آسمانِ این ملت و سراسرِ جهان ترانه جنگ را فرستاده‌اند.
و از میان این روزهای سیاهْ مسیری می‌درخشد، مسیری که ملتِ شکست‌خورده باید برود.
این ملت نمی‌تواند از نو دوباره کودک گردد. کسی نمی‌تواند این کار را انجام دهد. این ملت نمی‌تواند راحت توپ‌هایش، ماشین‌ها و پولش را ببخشد و دوباره در شهرهای صلح‌آمیز و کوچک شعر بسراید و سونات‌ها را اجرا کند. اما می‌تواند مسیری را برود که تک تکِ این ملت وقتی که زندگی او را در اشتباه و غم و اندوهی عمیق فرو کشانده است باید برود. این ملت می‌تواند همچنین مسیری را که تاکنون رفته است را، منشاء و کودکی خویش را، بزرگ شدنش، شکوه و شکستش را به یاد آورد، و او می‌تواند در مسیر این یادآوری نیروهائی را پیدا کند که بطور قابل ملاحظه‏‏ و گم‌ناگشتنی‌ای به او تعلق دارند. این خلق باید همانطور که پرهیزکاران و وارستگان می‌گویند <به خویش بازگردد> تا بتواند در خود، در آن عمیق‌ترین نقطۀ درونی خود ذات خویش را دست‌نخورده بیابد، و این ذات قصد فرار از سرنوشت او نخواهد کرد، بلکه به او پاسخ مثبت خواهد داد و از بهترین‌ها و درونی‌ترین‌های دوباره پیدا گشتۀ او از نو آغاز خواهد کرد.
و اگر این انجام گیرد، و اگر خلقِ سرکوب گشته مسیر سرنوشت خود را با میل و صادقانه طی کندْ می‌تواند بدین ترتیب اندکی از آنچه را که سابق بر این برقرار بود تعمیر کند. و دوباره یک جریانِ پایدار سکوت می‌تواند از این خلق به راه افتد و در جهان نفوذ کند. و در آینده، آنهائی که هنوز تا امروز دشمنِ این خلق می‌باشند این جریانِ سکوت را دوباره اخذ و استراق‌سمع خواهند کرد.
(1918)
 
اندوه عشق
از مدت‌ها پیش در اطراف کونوولئیس پایتخت کشور وَلووا مردانی نام‌آور در خیمه‌هائی مجلل به سر می‌بردند. هر روز مبارزه‏ تن به تن تازه‌ای انجام می‌گرفت و جایزۀ این مسابقه ملکه هرسِلوید بیوۀ محجوبِ کاستی و دختر زیبای گِرال پادشاه فریموتِل بود. در میان مسابقه‌دهندگان مردان بزرگی دیده می‌شدند، پادشاهانی مانند پندراگِن از انگلیس و لوت از نروژ، پادشاهِ آراگون، دوک فون برابانت، چندین کنت معروف و شوالیه و پهلوانانی مانند مورهولت و ریوالین را می‌شد در میان این مردان دید؛ اسامی آنها در دومین سرودِ اشعارِ حماسی وُلفرام فون اِشِنباخ فهرست‌وار آمده است. هر کدام از این مردان دلیلی شخصی برای شرکت در این مسابقه داشتند، یکی فقط به دلیل شهرتِ نظامی شرکت کرده بود، و دیگری بخاطر چشمان آبی رنگ، زیبا و دخترانۀ ملکه جوان، اما اکثرشان بخاطر زمین‌های غنی و بارورِ او و بخاطر شهرها و قصرهایش در این رقابت شرکت کرده بودند.
علاوه بر تعداد زیادی از سروران و پهلوانانِ معروفْ گروهی از شوالیه‌های بی‌نام، ماجراجویان، راهزنانِ سرگردنه و مردان فقیری هم در آنجا جمع بودند که بعضی حتی بی‌خیمه بودند و اغلب در اینجا و آنجا بدون سرپناه در روی زمین و در زیر پالتوهایشان شب را به روز می‌رساندند. اسب‌هایشان در علف‌های آن اطراف می‌چریدند، دعوت شده و بی‌دعوت از سفرۀ غریبه‌ها غذا می‌خوردند و می‌آشامیدند و اگر هم یکی از آنها قصد شرکت در مسابقه را می‌داشتْ امیدش فقط به خوشبختی و شانس بسته بود. زیرا که امکاناتشان در حقیقت خیلی کم بود، زیرا که اسب‌های بدی داشتند؛ و بر روی یک اسبِ پیر و فرسودۀ خانگی از دست دلیرترینشان هم کار چندانی ساخته نبود. عده زیادی از آنها اصلاً فکرِ نبرد کردن در سر نداشتند، بلکه تنها قصدشان در آنجا بودن و تا حد امکان شرکت داشتن در خوشگذرانیِ دسته‌جمعی بود و یا می‌خواستند از آن جشن سودی حاصل کنند. همۀ آنها کاملاً امیدوار بودند. هر روز جشن و مهمانی برپا بود، گاهی در قصر ملکه، گاهی هم نزد سرورانِ زورمند و ثروتمند در خیمه‌گاه، و بعضی از شوالیه‌های فقیر از اینکه نتیجۀ نهائی نبردهای تن به تن به طول می‌انجامید خرسند بودند. مردم تفریح‌کنان اسب‌سواری و شکار می‌کردند، گپ می‌زدند، شراب می‌نوشیدند و بازی می‌کردند، نبردِ شرکت‌کنندگان در مسابقه را تماشا می‌کردند و گهگاه در یکی از آنها شرکت می‌جستند، اسب‌های زخمی شده را مداوا می‌کردند، تلاشِ باشکوهِ مردان بزرگ را زیر نظر داشتند، به همه جا سر می‌کشیدند و خوش می‌گذراندند.
در میان رزمندگانِ فقیر و بی‌نامْ فرزندخواندۀ یکی از بارون‌های کوچک به نام مارسل نیز حضور داشت، یک جوان زیبا، کمی تشنۀ ماجراجوئی و با تجهیزاتِ رزمی ساده و یک اسبِ پیر و ضعیف به نام مِلیسا. او مانند بقیه به آنجا آمده بود تا تشنگیِ کنجکاویش را سیراب سازد، شانس خود را امتحان کند و در خوشی و هیجانِ عمومی کمی شریک گردد. او در میان همتایان خود و همچنین در نزد بعضی از شوالیه‌های برجسته تا اندازه‌ای شهرت کسب کرده بود، نه بعنوان شوالیه، بلکه بعنوان یک خنیاگر، زیرا که او می‌دانست چگونه شعر بسراید و ترانه‌هایش را همراه با نواختنِ عود خیلی زیبا بخواند. او در آن ازدحام که مانند بازار مکاره‌ای به نظرش می‌آمد احساس خوبی داشت و آرزو می‌کرد که این جشن و سرور مدت درازی ادامه یابد. دوک فون برابانت که یکی از مشوقان مارسل بود، شبی از او خواهش کرد تا برای رفتن به یک مهمانیِ شام که ملکه به افتخار شوالیه‌های برجسته قصد برپائی آن را داشت او را همراهی کند. مارسل به اتفاقِ دوک به پایتخت داخل شده و به قصر می‌رود، سالنِ قصر درخشش باشکوهی داشت و ظروف غذا و کوزه‌های شراب به آدم لذت و نیرو می‌بخشیدند. اما جوانِ بینوا بعد از آن شب دیگر دلش شاد نبود. او ملکه هرسِلوید را می‌بیند، صدای روشن و نوسان‌دارش را می‌شنود و از نگاه‌های شیرینش می‌نوشد. حالا دیگر قلبِ مارسل با عشقِ به آن زنِ والامقام می‌طپید که چنین لطیف و بیتکلف مانند یک دختر به نظر می‌آمد و با این حال مطلقاً غیرقابل دسترسی برای او بود.
او می‌توانست مانند بقیۀ شوالیه‌ها برای بدست آوردن ملکه بجنگد. او آزاد بود شانسِ خود را در مسابقه‌ها بیازماید. اما نه اسب و وسائل رزم او در شرایط خوبی بودند و نه به خودش این اجازه را می‌داد که خود را همسانِ قهرمانان نامدار بداند. البته او ترس نمی‌شناخت و هر لحظه از صمیم قلب آماده بود زندگی خود را بخاطر ملکۀ عزیز در نبرد به خطر اندازد. اما او خوب می‌دانست که قدرتش قابل مقاسیه با قدرت و مهارتِ مورهولت یا لوت و حتی ریوالین و بقیۀ پهلوانان نمی‌باشد. با این وجود می‌خواست در مبارزه شرکت جوید و شانس خود را امتحان کند. او به اسبِ خود مِلیسا نان و علفِ خشکِ مرغوب که با خواهش و تمنا بدست می‌آورد می‌داد، و با غذا خوردن و خوابیدنِ منظم به خود می‌رسید، او وسائل اندکِ نبرد خود را با دقت تمیز می‌کرد و برق می‌انداخت. و چند روز بعد به میدان نبرد می‌رود و خود را برای مسابقه معرفی می‌کند. حریفش، یک شوالیۀ اسپانیائی در مقابل او قرار می‌گیرد، آنها با نیزه‌های بلندِ خود به سمت یکدیگر حمله می‌آورند. مارسل همراه با اسبش نقش بر زمین می‌گردد و خون از دهانش جاری می‌شود. تمام اعضای بدنش به درد آمده بودند، اما او بدون کمک از روی زمین بلند می‌شود و اسبِ خود را که در حال لرزیدن بود از آنجا دور می‌سازد و در گوشۀ خلوتی کنار نهر خود را می‌شوید و تمام روز را تنها و تحقیر شده در آنجا به سر می‌برد.
شب هنگام، وقتی مارسل به خیمه‌گاه بازگشت و کم کم اینجا و آنجا مشعل‌ها روشن گردیدند، دوک فون برابانت او را صدا می‌زند و می‌گوید: "تو امروز شانس خود را در نبرد آزمایش کردی. دوست عزیز، اگر دوباره میل برای نبرد کردن احساس کردی، یکی از اسب‌های مرا بردار، و اگر پیروز گشتی آن را برای خود نگهدار! اما حالا بیا تا خوش بگذرانیم و برایمان یک آواز زیبا بخوان!"
دلاور جوان حال و حوصلۀ آواز خواندن و شاد بودن نداشت. اما بخاطر قولی که در بارۀ اسب به او داده شده بود راضی گشت. او داخل خیمۀ دوک می‌گردد، یک لیوان شرابِ قرمز می‌نوشد و ساز ماهورش را در دست می‌گیرد. او یک ترانه می‌خواند و باز یکی دیگر، همرزمان و سرورانِ حاضر در خیمه او را تشویق می‌کنند و به سلامتیش شراب می‌نوشند.
دوک با خوشحالی فریاد می‌زند: "خدا تو را حفظ کند، خواننده! بیا و نیزه‌شکانی را کنار بگذار و با من به دربارم بیا، که اگر چنین کنی روزهای خوبی نزد من خواهی داشت."
مارسل آهسته می‌گوید: "لطف دارید، اما فراموش نکنید که شما به من قول یک اسب داده‌اید، و من قبل از فکر کردن به چیز دیگری می‏خواهم یک بار دیگر در نبرد ‌شرکت کنم. روزهای خوب و اشعار زیبا چه کمکی می‌توانند به من کنند، وقتی که بقیۀ دلاوران بخاطر عشق و آوازه نبرد می‌کنند!"
یکی از حاضرین می‌خندد: "مارسل، آیا می‌خواهید برنده ملکه شوید؟"
مارسل با عصبانیت جواب می‌دهد: "دلاور، با اینکه جنگجوی فقیری هستم، اما من آن چیزی را می‌خواهم که همۀ شما می‌خواهید. و اگر هم موفق نشوم ملکه را بدست آورم، اما می‌توانم بخاطر بدست آوردنش بجنگم، خون دهم و شکست و درد متحمل گردم. برای من مُردن بخاطر او شیرینتر از بدون او مانند بزدلان در سلامت زنده ماندن است. و شمشیر من برای آن شخصی که به این خاطر قصد مسخره کردنم را داشته باشد‏ تیز گشته است."
دوک آنها را دعوت به صلح می‌کند، و بزودی هرکس به سمت محل خواب خود می‌رود، مارسل در حال رفتن بود که دوک با اشاره‌ای مانع رفتنش می‌شود. او به چشمان مارسل نگاه می‌کند و با مهربانی به او می‌گوید: "پسرم، تو خونِ جوانی در رگ‌هایت داری. آیا واقعاً می‌خواهی بخاطر یک رویا به سمت رنج و خون و درد بدوی؟ تو نمی‌توانی پادشاهِ کشور وَلووا شوی و نمی‌توانی ملکه هرسِلوید را محبوب خود سازی، این را خودت هم خوب می‌دانی. چه سودی به حال تو دارد که اگر یک رزمندۀ کوچک یا دو رزمنده را از روی اسب‌هایشان سرنگون سازی؟ تو باید برای رسیدن به هدفِ خود پادشاهان و ریوالین و مرا و تمام دلاوران را شکست دهی! به این دلیل من به تو می‌گویم: اگر مایل به جنگیدن هستی، بنابراین از خودِ من شروع کن، و چنانچه موفق نشوی که بر من پیروز گردی، بدینسان دست از رؤیایت بکش و همانطور که قبلاً به تو پیشنهاد کردم با من به دربارم بیا."
مارسل چهره‌اش سرخ می‌شود، اما بدون فکر کردن می‌گوید: "دوک گرامی، من از شما متشکرم، و فردا برای جنگیدن در مقابل شما خواهم ایستاد." او از خیمه خارج می‌شود و به دیدار اسبش می‌رود. اسب او را دوستانه می‌بوید، از دستش نان می‌خورد و سر خود را روی شانۀ‏‏ او قرار می‌دهد.
مارسل در حال نوازش کردنِ سرِ اسب آهسته می‌گوید: "آره ملیسا، تو منو دوست داری، اسبِ خوب من. اما اگر قبل از رسیدن به این اردوگاه در میان جنگل هلاک می‌گشتیم برایمان خیلی بهتر بود. شب بخیر ملیسا، خوب بخوابی اسب خوبم."
فردای آن شب، صبح زود بسوی شهر کونوولئیس می‌تازد و اسبش ملسیا را نزد یکی از ساکنین شهر با یک کلاهخود و یک چکمۀ نو معامله می‏کند. هنگام ترک کردن آن محل حیوان سر و گردن درازش را به سمت او می‏برد، اما او به رفتن ادامه می‌دهد و دیگر به پشت سرش نگاه نمی‌کند. بعد از بازگشت به اردوگاه خادم دوک یک اسبِ نر قرمز رنگ برایش می‌آورد، یک حیوان جوان و قوی، و ساعتی دیرتر خود دوک هم برای جنگ تن به تن با او بسوی میدانِ نبرد می‌تازد. تماشاچیانِ زیادی بخاطر شرکتِ یک جنگجوی اصیل در این نبرد آنجا گرد آمده بودند. و چون دوک فون برابانت در اولین دورِ نبرد رعایت حال مارسل را می‏کندْ بنابراین هیچکدام از این دو پیروز نمی‌گردند. اما در دور بعد دوک بر جوانکِ نادان خشم می‌گیرد و چنان محکم با نیزه‌اش به او می‌کوبد که مارسل از پشتِ از اسب سقوط کرده، پایش در رکاب گیر می‌افتد و اسبِ نرِ قرمز رنگ او را بدنبال خود بر روی زمین می‌کشد.
در حالی که مارسل ماجراجو با بدنی پوشیده از زخم و ورم در خیمۀ خدمتکارانِ دوک مورد معالجه قرار گرفته و استراحت می‌کرد، خبر ورودِ گاخمورِت، معروف‌ترین قهرمانِ جهان در شهر و در خیمه‌گاه می‌پیچد. او در کنار شهر خیمۀ باشکوه و مجللی برپا می‌سازد، نام او مانند یک ستاره در پیشش می‌درخشید، شوالیه‌های بزرگ به پیشانی چین می‌اندازند، مردم کوچک و فقیر اما به پیشوازش شتافته و تشویقش می‌کردند، و هرسِلویدۀ زیبا او را با چهره‌ای از شرم سرخ گشته مشاهده می‌کرد. روز بعد گاخمورت بدون عجله خود را با اسب به میدانِ نبرد می‌رساند، مبارز می‌طلبد و به نبرد می‌پردازد و شوالیه‌های بزرگ را یکی بعد از دیگری زخمی ساخته و از روی زین اسب‌هایشان به زمین می‌اندازد. حالا دیگر مردم فقط از او صحبت می‌کردند، او برندۀ مسابقه بود، شایستۀ دست و سرزمین ملکه او بود. همینطور مارسلِ بیمار هم این شایعه را که در اردوگاه پیچیده بود می‌شنود. او می‌شنود که هرسِلوید را از دست داده است، او از ستایش و افتخار کردن به گاخمورت می‌شنود و در سکوت به دیوارۀ چادر تکیه می‌دهد، دندان‌هایش را محکم بر هم می‌فشرد و مرگِ خود را آرزو می‌کند. او اما چیزهای دیگری هم می‌شنود. دوک به ملاقاتش می‌آید، برایش لباس هدیه می‌آورد و از برندۀ مسابقه صحبت می‌کند. و مارسل مطلع می‌گردد که ملکه هرسِلوید از عشق گاخمورت سرخ و رنگ‌باخته گردیده است. در باره گاخمورت اما می‌شنود که او نه تنها یکی از شوالیه‌های ملکه آنفلایس از فرانسه است، بلکه در خلنگزار هم پرنسسی آفریقائی را ترک کرده است که شوهرش خود او باید باشد. مارسل بعد از رفتن دوک با مشقت از جا برمی‌خیزد، لباس بر تن می‌کند و با وجود دردی بی‌حدْ برای دیدن گاخمورت به شهر می‌رود. و او وی را می‌بیند، یک جنگجوی قدرتمند با پوستی قهوه‌ای رنگ، یک غولِ سنگین‌وزن با اندامی قوی که مانند یک سلاخ به نظرش می‌آمد. او موفق میشود خود را پنهان از چشم دیگران به قصر برساند و بدون جلبِ توجه همراه با بقیه مهمان‌ها داخل قصر شود. در این وقت او ملکه را می‌بیند، زن ظریف و دختروار را که از شادی و شرم افروخته بود و دهانش را به قهرمانِ غریبه عرضه می‌داشت. اما در اواخر جشن حامیش دوک او را می‌بیند و پیش خود می‌خواند.
دوک به ملکه می‌گوید: "اجازه دهید که من این شوالیۀ جوان را به شما معرفی کنم. او مارسل نام دارد و یک خواننده است که هنرش اغلب برایمان لذت آفریده است. آیا مایلید که او برایمان یک آواز بخواند؟"
هرسِلوید با اشارۀ دوستانه سر به سمت دوک و همچنین مارسل موافقتش را اعلام می‌کند، لبخندی می‌زند و دستور آوردنِ ساز ماهور را می‏دهد. شوالیۀ جوان رنگش پریده بود، او تعظیمی می‌کند و با تردید ساز ماهوری را که برایش آورده بودند به دست می‌گیرد. بعد اما سریع با انگشت‌ها بر روی سیم‌ها می‌نوازد، نگاهش را ثابت به چشمان ملکه می‌دوزد و یک ترانه را که در گذشته در وطنش سروده بود می‌خواند. ولی بعد از هر مصرع دو بندِ ساده بعنوان ترجیع به آن می‌افزود، دو بندی که طنین محزونی داشتند و از قلبِ زخمیش برمی‌خواستند. و این دو قطعه که در آن شب در قصر برای اولین بار طنین‌انداز گشت و بزودی بطور گسترده‌ای معروف گردید و بارها خوانده شد از این قرارند:
شادیِ عشق دوامش فقط یک آن است،
اندوه عشق اما یک عمر.
مارسل بعد از به پایان رساندن ترانه قصر را ترک می‌کند، قصری که از پنجره‌هایش روشنائیِ براق یک شمع به دنبالش جاری بود. او به خیمه‌گاه بازنگشت، بلکه مستقیم از دروازۀ شهر به سمت ‌مخالفْ رو به سوی سیاهی به راه افتاد تا بخاطر مقام سلحشوری و بعنوان نوازندۀ عود یک زندگیِ بی‌سامان را بگذراند.
جشن‌ها از صدا افتاده‌اند و خیمه‌ها پوسیده‌اند، دوک فون برابانت، پهلوان گاخمورت و ملکۀ زیبا صدها سال است که مُرده‌اند، دیگر کسی از کونوولئیس و آن مسابقه‏ برای بدست آوردن هرسِلوید چیزی نمی‌داند. بعد از گذشت قرن‌ها بجز نام آنها که حالا دیگر غریبه و قدیمی به گوش می‌آیند و آن اشعارِ شوالیۀ جوان دیگر چیزی باقی نمانده است. اما هنوز هم اشعار مارسل را به آواز می‌خوانند.
(1907)
 
در آن شب تابستانی
من کنار پنجرۀ باز اتاقم لم داده و مشغول تماشای آبی بودم که بدون مقاومت و یکنواخت، ملال‌انگیز و خونسرد به استقبالِ شب و فاصله جاری بود، درست مانند روزهای بی‌روحِ دلتنگ‌کنندۀ من که با عجله ترکم می‌کردند، روزهائی که هر یک از آنها می‌توانستند و می‌بایست ارزشی گوارا و ارمغانی می‌داشتند، روزهائی که اما یکی پس از دیگری بی‌ارزش و بدون خاطره نابود گشتند.
هفته‌ها بود که به این ترتیب می‌گذشت و من نمی‌دانستم چگونه و چه موقع باید روزهایم طوری دیگر گردند. من بیست و سه ساله بودم و روزهایم را در یک اداره بی‌اهمیت می‌گذراندم، و با حقوقی که دریافت می‌کردم می‌توانستم یک اتاقِ کوچکِ زیرشیروانی کرایه کرده، غذا، لباس و وسائل مورد نیازم را تهیه کنم. غروب‌ها، شب‌ها، صبح‌های زود و همینطور یکشنبه‌ها مانند مرغی کرچ در اتاقم می‌نشستم، چند کتابی را که داشتم می‌خواندم، گاهی نقاشی می‌کشیدم و به اختراعی که تصور می‌کردم به اتمام رسیده است اما در به کار انداختنش پنج ... و ده ... و بیست بار ناموفق بودم فکر می‌کردم ...
در یک شبِ زیبای تابستانی مردد بودم که آیا دعوت رئیسم گِلبکِه به یک میهمانی فامیلی در باغش را بپذیرم یا نه. میل به بودن در میان انسان‌ها، صحبت کردن، به سخنان دیگران گوش سپردن و اجبار در جواب دادن به آنها را نداشتم؛ من برای چنین کاری خسته و بیعلاقه بودم، همچنین مجبور می‌شدم دوباره در آنجا دروغ بگویم و طوری رفتار کنم که انگار حالم خوب و همه چیز روبراه است. اما در مقابل، تجسم کردن مقداری غذا و آشامیدنیِ خوب و اینکه آنجا در آن باغِ خنکْ گل‌ها و بوته‌ها عطر می‌افشانند و قدمزدن در مسیرهای آرامِ میان درختچه‌های زینتی و درختانِ پیر بسیار مطبوع و آرامبخش بود. رئیس گِلبکِه بجز چند نفر از همکاران فقیرم تنها آشنایِ من در شهر بود. پدرم در قدیم یک بار به او و یا شاید به پدرِ او خدمتی انجام داده بود، و من دو سالِ پیش بنا به پیشنهاد مادرم به دیدارِ گِلبکِه رفتم، و حالا این آقای مهربان همیشه مرا به خانه‏اش دعوت می‌کرد، اما بدونِ تحمیلِ آنچه که با تربیت و لباس‌هایم همخوانی نداشت.
اتاقِ تنگ و تاریکم با تجسمِ نشستن در باغِ بادخیز و خنکِ رئیس چنان تحمل‌ناپذیر می‌گردد که تصمیم به رفتن به مهمانی می‌گیرم. من کُت بهتری بر تن می‌کنم، یقۀ پیراهنم را با مداد پاک کن و شلوار و چکمه‌ام را با ماهوت پاک‌کن تمیز می‌کنم. گرچه چیزی برای دزدیده شدن ندارم اما برخلاف عادتم بعد از خارج شدن از خانه در را قفل می‌کنم. کمی خسته، از کوچۀ تنگ و تاریک براه می‌افتم، از روی پُلی شلوغ عبور می‌کنم و از میان خیابان‌های خلوتِ منطقۀ بهتر بالای شهر به سمت خانۀ رئیسم که تقریباً خارج از شهر و در یک محلِ نیمه‌روستائی و از مُد افتاده که باغِ دیوار کشیده شده‌اش آنجا قرار داشت می‌روم. من مانند دفعات پیش در کنار خانه وسیع و کوتاه ساخته شده به دروازه که از گل‌های رزِ بالارونده پوشیده گشته‏ و به پنجره‌های موقر با اشتیاقی نگران نگاه می‌کنم، در را آهسته به صدا آورده و از کنار خدمتکارِ زن می‌گذرم و با حجبِ تحریک شده‌ای که مرا از هر ملاقات با انسان‌های غریبه منع می‌کرد داخل راهروی نیمه تاریک می‌شوم. تا آخرین لحظه نیمه‌امیدی داشتم که شاید آقای گِلبکِه با همسرش یا با فرزندانش تنها در خانه باشد؛ حالا اما از باغ صداهای ناآشنا به گوشم می‌خورد، و من مردد از میان سالن کوچک به سمت مسیرهای باغ که توسط چند فانوسِ کاغذی کمی روشن بودند می‌روم.
خانم خانه به استقبالم می‌آید، به من دست می‌دهد و مرا از کنار بوته‌های بلند به محل دایره شکلی که مهمان‌ها در نورِ لامپ کنار دو میز نشسته بودند هدایت می‌کند. رئیس به من دوستانه و بشاش خوشامد می‌گوید، برخی از مهمان‌ها با تکان دادنِ سر سلام می‌دهند، تعدادی از جایِ خود بلند می‌شوند، و من می‌شنیدم که نامشان را می‌گویند و زیر لب سلام می‌دهند. به چند خانم که لباس‌های سفیدشان در زیر نور لامپ می‌درخشید و لحظه‌ای مرا زیر نظر داشتند تعظیم می‌کنم؛ بعد یک صندلی به من تعارف می‌شود، و من در ضلع کوتاه‌تر یکی از میزها میان دختری بلند قد و باریک اندام و دوشیزه‌ای مسنتر می‌نشینم که در حال پوست کندن پرتقال بود، برای من نان و کره، ژامبون و یک گیلاس شراب آورده می‌شود. دوشیزۀ مسنتر مدتی مرا نگاه می‌کند و بعد می‌پرسد که آیا من زبانشناس هستم و آیا او مرا آنجا و آنجا ندیده است. من پاسخ منفی می‌دهم و می‌گویم من بازرگانم یا در حقیقیت تکنسین، و شروع می‌کنم به او توضیح بدهم که چگونه انسانی هستم؛ اما از آنجائیکه او دوباره جای دیگری را تماشا می‌کرد و آشکار بود که به حرف‌هایم گوش نمی‌دهد، بنابراین آهسته سکوت کرده و مشغول خوردن غذاهای خوشمزه می‌شوم. پانزده دقیقه را بدون آنکه کسی مزاحمم شود به خوردن گذراندم، زیرا که داشتن چنین غذای فراوان و لذیذی در شب برایم جشنی استثنائی بود. بعد آرام یک گیلاس از شرابِ مرغوبِ سفید رنگ می‌نوشم و حالا بیکار و در انتظار اینکه چه پیش خواهد آمد نشسته‏ بودم.
در این هنگام ناگهان دختر جوان که تا حال با او کلمه‌ای صحبت نکرده بودم خودش را به سمت من می‌چرخاند و با دستی باریک و انعطاف‌پذیر به من نیمی از پرتقالِ پوست‌کنده تعارف می‌کند. در حال تشکر از او و گرفتن میوه از دستش نوع غریبی شاد شده و حالم خوش گشت، و به این اندیشیدم که یک انسانِ غریبه نمی‌تواند شیرینتر از این روشِ ساده و زیبا خود را به دیگران نزدیک سازد. حالا ابتدا همسایه کناریم را با دقت تماشا می‌کنم، او را اینچنین می‌بینم؛ دختری لطیف و ظریف به بزرگی خودم یا شاید بزرگتر، با تقریباً اندامی شکننده و یک صورتِ زیبای باریک. حداقل او در یک لحظه چنین به نظرم می‌آمد، زیرا بعد توانستم متوجه شوم که هرچند او در حقیقت ظریف و باریک‌اندام است، اما قوی، چالاک و مطمئن می‌باشد. به محض بلند شدن و به اینسو و آنسو رفتن در من آن تصور ظرافتِ آسیب‌پذیر محو می‌گردد، زیرا او در قدم برداشتن و تحرکْ دختری کاملاً آرام، مغرور و مستقل بود.
من پرتقال را با احتیاط می‌خورم و با زحمت سعی می‌کنم به دختر کلماتی محترمانه بگویم و خود را مانند یک انسانِ نسبتاً محترم نشان دهم. اما ناگهان به من این حسِ منفی دست می‌دهد که باید او قبلاً مرا در حال غذا خوردن زیر نظر گرفته باشد و حالا مرا فردی بی‌مبالات که همسایه‌اش را بخاطر غذا فراموش می‌کند، یا فرد گرسنه‌ای بحساب آورد، و این آخری برایم شرم‌آورتر بود، زیرا که بطور مأیوس کننده‌ای به حقیقیت شباهت داشت. و بعد هدیه زیبایش معنی ساده خود را از دست می‌دهد و به یک بازی مبدل می‌گردد، شاید حتی به یک ریشخند. اما به نظر می‌آمد که سوءظنم بی‌پایه بوده است. زیرا دوشیزه با یک آرامش بی‌تکلف صحبت و خود را حرکت می‌داد و با مشارکتی محترمانه در مقابل حرف‌هایم عکس‌العمل نشان می‌داد و به هیچوجه کاری نمی‌کرد که نشان دهد مرا آدمی دله و بی‌فرهنگ به شمار می‌آورد.
با این حال گفتگو با او برایم آسان نبود. من در آن زمان از اغلبِ جوانان همسال خود در بعضی از تجارب زندگی به همان اندازه جلو بودم که در آموزش خارجی و آموزش اجتماعی در پشت سرشان قرار داشتم. و از این جهت گفتگوی مؤدبانه با چنین دوشیزه جوان و بزرگ‌منشی برایم یک جسارتِ بزرگ بحساب می‌آمد. همچنین بعد از گذشت مدتی متوجه گشتم که دختر زیبا شکستم را درک کرده و رعایتِ حالم را می‌کند. این مرا گرم می‌سازد، اما به هیجوجه کمکم نمی‌کند تا بر خجالتِ ذهنم غلبه کنم، بلکه فقط مرا سردرگم می‌سازد، طوریکه من با وجودِ شروعی فرحبخش بزودی به یک حالت نامطلوب از تمردی دلسرد دچار می‌گردم. و هنگامیکه دوشیزه بعد از لحظه‌ای به صحبتِ میزِ کناری گوش می‌سپاردْ دیگر سعی نمی‌کنم توجه او را بخود جلب کنم، و در حالی که او حالا با دیگران سرزنده و بشاش صحبت می‌کرد من کدر و لجوج آنجا نشسته بودم. جلویم جعبه سیگاری نگاه داشته می‌شود، من یک سیگار برمی‌دارم، روشنش می‌کنم و دودِ آنرا ساکت و غمگین به شبِ آبی رنگ فوت می‌کنم. وقتی لحظه‌ای بعد چند مهمان از جا برخاسته و گفتگوکنان در مسیرهای باغ به قدم زدن می‌پردازند، من هم آرام از جا برمی‌خیزم به کناری رفته و با سیگارم در پشت درختی می‌ایستم، جائی که هیچکس مزاحمم نبود و من می‌توانستم جشن و سرور را از دور تماشا کنم.
بعد از آن شیوۀ خُرده‌گیرانه‌ام که متأسفانه هرگز قادر به تغییرش نگشته‌امْ عصبانی بودم و خودم را بخاطر رفتار ابلهانه و لجبازانه‌ام سرزنش می‌کردم و توانا به غلبه کردن بر خود نبودم. اما از آنجائی که کسی نگران من نبود و من هم نمی‌توانستم براحتی تصمیم به بازگشت بگیرم، بنابراین نیمساعتِ تمام غیرضروری در مخفیگاهم ماندم و تنها وقتی از آنجا با تردید خارج گشتم که آقای خانه مرا صدا زد. من توسط رئیسم به سر میزش خوانده می‌شوم، به سؤالات مهربانانه‌اش در بارۀ زندگی و حال و احوالم جواب‌های بی‌ربط می‌دهم و آرام آرام دوباره به حال و هوایِ آنجا خو می‌گیرم. اما بخاطر فرارِ شتابزده‌ام مجازات کوچکی می‌شوم. دختر باریک اندام حالا روبرویم نشسته بود و من هرچه طولانیتر به او نگاه می‏کردم علاقه‌ام به او بیشتر و پشیمانیم بخاطر فرار از انجام وظیفه نیز به همان نسبت سخت‌تر می‌گشت. چندین بار کوشش کردم دوباره با او رابطه برقرار سازم. اما او حالا مغرور بود و تلاش‌های ضعیفم را برای یک گفتگویِ جدید نشنیده می‌گرفت. یک بار نگاهش به نگاهم افتاد و من فکر کردم که شاید نگاهش خوارشمرنده یا عبوس خواهد بود، اما نگاهش فقط سرد بود و بیتفاوت.
اندوه، تردید و پوچیِ خاکستری و زشتِ هرروزه دوباره به سراغم می‌آیند. من باغ را می‌دیدم با مسیرهای کم ‏نور و توده‌های سیاه و زیبای شاخ و برگ‏ درخت‌ها را، میزهای غذا با رومیزی سفید رنگ و لامپ‌ها و ظرف‌های میوه را، گل‌ها، گلابی‌ها و پرتقال‌ها را، مردان خوش‌لباس و زنان و دختران را در بلوزهای روشن و زیبا را. من دست‌های سفید خانم‌ها را که با گل‌ها بازی می‌کردند می‌دیدم، بوی میوه و دودِ آبی رنگ سیگارهای مرغوب را حس می‌کردم، صدای انسان‌های خوب و مؤدب را که با خوشی و زنده‌دلی با یکدیگر صحبت می‌کردند می‌شنیدم، و تمام این چیزها به نظرم بی‌نهایت غریب می‌آمدند، چیزهائی که به من متعلق نبوده و برایم قابل دستیابی نبودند، آری نامشروع بودند. من یک مزاحم بودم، یک مهمان از جهانی بی‌اهمیت‏ و فقیرتر که مؤدبانه و شاید دلرحمانه تحمل گشته. من فردی بی‌نام و کارگری فقیر و کوچک بودم که مدتی طولانی رویایِ صعود به بقائی بهتر و آزادتر در سر می‌پرورانده، اما حالا مدت‌هاست که دوباره در ماهیتِ سخت ناامیدِ خود فرو رفته است.
به این نحو شبِ زیبای تابستانی و شادی و خوشگذرانی به غمگینی و نارضایتی‏ مبدل می‌گردد، و من بجای آنکه حداقل از آن محیطِ آرام کمی لذت ببرمْ این غمگینی و نارضایتی را ابلهانه و با لجاجت به نقطۀ اوج می‌رساندم. هنگامیکه در ساعت یازده اولین مهمان برای رفتن براه افتاد، من هم خداحافطی کوتاهی کرده و از نزدیکترین راه به سمت خانه براه افتادم تا به رختخواب بروم. زیرا مدتی بود که یک کاهلی و میل به خوابیدن بر من مستولی گشته بود که من اغلب در ساعات کار با آن درگیر بوده و در همۀ لحظه‌های ساعاتِ فراغتم بی‌اراده مغلوبش بودم.
چند روزی با وقت‌کُشی که به آن خو گرفته‏ بودم می‌گذرد. در من آگاهی از اینکه در یک حالت استثنائی و غمگینی زندگی می‌کنم کاملاً از بین رفته بود؛ من با یک لاقیدیِ تسلیم گشته و با بیتفاوتی زندگی را می‌گذراندم و بدون افسوس خوردن می‌دیدم که ساعت‌ها و روزها از پشت سرم می‌گذرند، روزها و ساعاتی که هر لحظه‌اش قطعۀ‏ کوچک و بی‌بازگشتی از جوانی و دوران زندگی من معنا می‌داد. من مانند یک ساعت حرکت می‌کردم، به موقع از خواب برمی‌خاستم، به سر کار می‌رفتم، مکانیکی‌وار کمی کار انجام می‌دادم، برای خوردن غذا نان و تخم‌مرغ می‌خریدم، بعد دوباره به اداره بازمی‌گشتم و غروب در اتاقِ کوچکِ زیر شیروانی‌ام کنار پنجره دراز می‌کشیدم، جائی که اغلب به خواب می‌رفتم. به آن مهمانی در باغ منزل رئیسم دیگر فکر نکردم. در حقیقت روزها بدون برجا گذاشتن خاطراتی از خود محو می‌گشتند، و اگر هم گاهی شب‌ها در خواب به زمان‌های دیگری فکر می‌کردم، آنها زمان‌های خاطراتِ دوران‌های دورِ کودکیم بودند که پژواک‌های یک افسانۀ شگفت‌انگیز و فراموش گشتۀ دورانِ قبل از هستی را در من زنده می‌ساختند.
سرنوشت در یک ظهرِ گرم دوباره به یاد من می‌افتد. یک ایتالیائی با لباس سفید و زنگوله‌ای در دست و با ماشین کوچکی از میان خیابان می‌راند و بستنی می‌فروخت. در این موقع من از اداره بیرون آمده بودم و بعد از ماه‌ها تسلیم هوس شدم. پس‌انداز کردنِ شرم‌آور را فراموش کرده، سکه‌ای از کیفم بیرون می‌آورم و از مرد ایتالیائی یک ظرف بستنی میوه‌ایِ قرمز رنگ می‌خرم و در راهروی خانه حریصانه شروع به خوردن می‌کنم. خنکی بستنی به نظرم بسیار گوارا می‌آمد، می‌توانم به یاد آورم که من با ولع ظرف بستنی را لیسیدم و در آن غذای همیشگی‌ام را خوردم، لحظه کوتاهی چرتی زدم و بعد برای نوشتن پشت میز بازگشتم. در آنجا حالم بد شد و بزودی دردهای وحشتناکی به سراغم آمدند. من کناره‌های میز تحریر را محکم نگاه داشتم و چند ساعتی در پنهان عذاب کشیدم، و بعد از پایانِ کارِ اداره با سرعت نزد یک دکتر رفتم. اما از آنجا که دارای بیمه درمانی بودم نزد پزشکِ دیگری فرستاده شدم، اما او در تعطیلات تابستانی به سر می‌برد و من می‌بایست به نمایندۀ او در خانه‌اش مراجعه می‌کردم؛ او دکترِ جوان و مهربانی بود که مرا مانند همتای خویش معاینه کرد. هنگامیکه من در جواب به سؤالات او نوع زندگیِ روزانه‌ام را تا اندازه‌ای دقیق توضیح می‌دهم، به من پیشنهاد می‌کند که به بیمارستان بروم، جائیکه من بهتر از خانۀ خودم پرستاری خواهم گشت. و از آنجائیکه نمی‌توانستم دردها را تحمل کنم با خنده می‌گوید: "مثل اینکه شما زیاد بیمار نشده‌اید؟" و واقعاً من از ده یا یازده سالگی بیمار نشده بودم. دکتر اما تقریبا با اوقات تلخی می‌گوید: "شما با این نوع زندگی کردن خود را به کشتن خواهید داد. اگر بدن شما مقاوم نمی‌بود، با این نوع تغذیه می‌بایست شما مدت‌ها پیش بیمار می‌شدید. حالا هم یک درسی به شما داده شد." البته من فکر می‌کردم که نصیحت کردن برای او با آن ساعت و عینک طلائی‌اش راحت است، اما حالا می‌دیدم که وضعیت خفت‌آور من در این اواخر دلایلِ حقیقی خود را دارا بوده است و من در این باره احساسِ نوعی تبرئه اخلاقی می‌کردم. اما دردهای شدید به من وقت برای فکر و نفس تازه کردن نمی‌داد. من کاغذی را که دکتر به من داد برداشتم، از او تشکر کردم و برای تهیه وسائل ضروریِ معرفی کردن خود به بیمارستان از مطب خارج می‌شوم. با آخرین نیروی باقیمانده زنگ در بیمارستان را به صدا آورده و برای نیفتادن روی پله می‌نشینم.
من تا اندازه‌ای بی‌ادبانه مورد استقبال قرار گرفتم؛ اما وقتی متوجه وضعیت درمانده‌ام می‌شوند مرا با آبِ ولرمی حمام کرده و به تختخواب می‌برند، جائی که بزودی تمام هوشیاریم در یک نالۀ کم‌نور محو می‌گردد. سه روزِ تمام احساس می‌کردم در حال مُردنم، و هر روز تعجب می‌کردم که مُردن چنین پُر زحمت، آهسته و دردآور صورت می‌پذیرد. زیرا هر ساعت برایم بی‌نهایت طولانی گردیده بود، و هنگامیکه این سه روز به پایان رسیدند، به نظرم چنین می‌آمد که هفته‌ها در آنجا بستری بوده‌ام. عاقبت موفق می‌شوم چند ساعت بخوابم، و بعد از بیدار گشتن دوباره زمان را حس می‌کردم و از وضعیتم آگاهی داشتم. اما همزمان متوجه گشتم که چقدر ضعیف شده‌ام، زیرا هر حرکتی با درد و زحمت همراه بود، حتی باز و بسته کردن چشم‌ها برایم کار کوچکی به نظر می‌آمد. وقتی پرستار برای آگاه شدن از حالم پیشم آمد، او را مخاطب قرار داده و فکر می‌کردم مانند همیشه بلند صحبت می‌کنم، در حالی که او برای شنیدن باید خود را خم می‌کرد و باز هم بزحمت می‌توانست صدایم را بشنود. در این وقت متوجه گشتم که برای ترک کردن بستر بیماری نباید عجله کرد و خودم را بدون دردِ زیادی برای زمانِ نامعینی مانند کودکِ وابسته‌ای بدست پرستاران سپردم. بعد از زمان درازی نیروهایم دوباره شروع به بیدار گشتن کردند، زیرا که کوچکترین لقمه‌ای در دهان، حتی یک قاشق سوپ هم پیوسته برایم دردآور بود.
در این مدتِ عجیب نه غمگین بودم و نه عصبانی و این باعث تعجبم شده بود. پوچیِ کسل‌کنندۀ گذرانِ دلسردانۀ زندگی‏ در ماه‌های اخیر برایم آشکارتر می‌گشت. من از آنچه نزدیک بود بر من برود به وحشت افتاده و صمیمانه از بدست آوردنِ دوبارۀ آگاهیِ خود خوشحال بودم. این کسبِ دوباره آگاهی شبیه به آن بود که من انگار مدت طولانی‌ای در خواب به سر برده‌ام، و عاقبت بعد از بیداری به چشمان و افکارم اجازه می‌دادم که دوباره با شوقی نو به چراگاه بروند. و در این حال برایم این اتفاق رخ می‌دهد که من از همۀ آثار مه‌آلود و ماجراهای این زمانِ تیره و تار، بعضی از اتفاقات را که فکر می‌کردم فراموششان کرده‌ام حالا بطرزی عجیب واقعی و در رنگ‌های آتشین روبرویم ایستاده می‌دیدم. در بین این عکس‌ها که من در اتاقِ غریبِ بیمارستان با تماشایشان لذت می‌بردم آن دخترِ باریک اندام که در باغ خانۀ رئیس گِلبکِه در کنارم نشسته بود و به من پرتقال تعارف کرد در جلوی همه عکس‌ها قرار داشت. من نام او را نمی‌دانستم، اما در ساعاتی که بی‌درد بودم می‌توانستم قامت کامل و صورت ظریفش را بوضوح تجسم کنم، کاری که آدم فقط در باره آشنایانِ قدیمی قادر به انجام دادن آن است. من می‌توانستم نوع حرکت، صحبت کردن و صدایش را تجسم کنم، و اینها همه از یک عکس سرچشمه می‌گرفت، عکسی که در برابر لطافتِ زیبائیش حالم را مانند کودکی در نزد مادرِ خود خوب ساخت. چنین به نظرم می‌آمد که باید او را در زندگی‌های قبلی دیده و می‌شناخته‌ام. من این تصویر ظریف را که غیرمنتظره به من نزدیک و برایم عزیز شده بود تماشا می‌کردم، و دوباره با لذتِ تازه‌ای حضورِ ساکتش را در جهانِ افکارم با یک بی‌قیدی و همزمان با یک قدردانی بدیهی می‌پذیرفتم، مانند انسانی که در بهار و تابستان بدون تعجب کردن یا عصبانی گشتن با خشنودیِ صادقانه‌ای بوی علف را تنفس می‌کند.
این رابطۀ ساده و بی‌ریا با تصاویر رویائی‌ام فقط تا زمانی ادامه داشت که من کاملاً ضعیف و جدا گشته از زندگی در بسترِ بیماری افتاده بودم. به محض اینکه دوباره مقداری نیرو بدست آوردم و توانستم کمی غذا بخورم و بدون خستگیِ طاقت‌فرسائی در تخت به طرف دیگر بچرخم، تصویر دخترِ خجول تقریباً به عقب بازگشت و بجای آن علاقه‌ای پاک و غیرشهوانیِ یک اشتیاقِ عمیق جانشین گشت. حالا ناگهان بیشتر میل داشتم که نام دخترِ باریک‌اندام را به زبان آورم، نامش را با لطافت زمزمه کنم و به آواز بلند بخوانم، و ندانستن نام او برایم یک شکنجه واقعی شده بود.
(1907)
 
عطر گل یاسمن
ابرهای سبکِ شبانگاهی بر بالای تاج‌های درختانِ بلند در میان آسمانِ معتدل آهسته در حرکت بودند، و ماه بر بالای ابرهای ناپایدار آرام و درخشان آویزان بود و بی‌صدا نور می‌افشاند.
در باغ‌ها و در پارکِ تاریک انواع رایحه‌ها در بادی ملایم موج می‌زدند و با هم در حال رقابت کردن بودند. عطر اصیلِ گلِ چای خود را سبک و بی‌تکلف در هوا پخش می‌کرد، در کنارش گل میخک بال بال‌زنان و فرار بویِ سرکشِ شگرف و پرشوری می‌پاشاند، شرجی و قوی رایحۀ گل آفتابگردان بود و گل یاسِ بنفش بوئی غنی و آرام می‌داد.
اما غنی‌تر، قوی‌تر، برافروخته‌تر و پُر شورتر از تمامِ رایحه‌هاْ بویِ عطرِ گلِ یاسمن در هوا موج می‌زد، همان رایحۀ شیرین‌تر از شیرین و تسخیرکننده‌ای که به قوی‌ترین هیجانِ جادوئیِ یک شبِ تابستانی تعلق دارد. رایحه‌اش در امواجِ گسترده‌ای تا عمقِ پارکِ قدیمی، گیج‌کننده، گرم و پُر اشتیاق به سانِ ابری از افکارِ عاشقانۀ مشتعل جریان داشت.
از میان پنجره‌های روشنِ آلاچیق صدای نواختن پیانو به بیرون درز می‌کرد. طنین ضعیف و آرامش از میان پرده‌های قرمز رنگِ پنجرۀ باز به این سمت جاری گشت، سبُک و شاد به همراه سایه‌های گرمِ چراغ‌ها از بالایِ سرِ پله‌های پهناور و سنگیِ راهِ ورودی پارک، و از بالای گل‌های سرخ و بوته‌های یاسمن پرواز کرد و گذشت. و عاقبت، نوایِ لطیفِ موسیقی که حالا دیگر کاملاً آهسته و سَبُک گشته بود از میان میدانِ کم نور و مسیرهای عبورِ پارک تا عمقِ تاریک‌تر ساقه درختان به پرواز آمد. در آنجا آخرین امواج‌های رایحه‏ در حال پروازِ گل‌ها و ریتم‌های تجزیه گشتهْ لطیف و تاب‌خوران از هم جدا می‌گردند و خود را در میان تاریکی شاخ و برگ‌های گسترده، در میان درخشش شفافِ ماهِ آسمانِ لاجوردی رنگ و در میان اموج آهسته و آسوده سکوتِ گرم شب گم می‌سازند.
ماه در میدانِ درختان شاه‌بلوط که راهِ ورودی به پارک را تشکیل می‌داد بیضی‌ا‏ی نافذ و شفاف از نورِ سفید بر روی زمین نقاشی کرده بود، و در قسمت سایه‌دارِ میدان که کاملاً تاریک بود یک نیمکت ماسه‌سنگی قرار داشت.
بانوی جوانِ زیبائی که در آلاچیق پیانو می‌نواخت، خیلی خوب آگاه بود که بر روی این نیمکتِ ماسه‌سنگی شاعر نشسته است و از رنجِ عشقِ بی‌ثمرش در رنج است. او می‌دانست که شاعر او را بخاطر زیبائیش مانند پسربچه‌ای دوست می‌دارد، و عشقِ شاعر برایش آینه‌ای تازه و خوشایند برای افسون کردنِ خودش بود. بانویِ جوان هرشب یک گل رزِ بزرگ روی پیانو پیدا می‌کرد، یک گل رزِ سنگین و خوش‌عطرِ زرشکی رنگ که شاعر با دستان خود در وسط کلیدهای سیاه و سفید و گُنگِ پیانو قرار می‌داد. و او قبل از نواختن باید گل را برمی‌داشت، باید گل رزِ شاعر را در دست می‌گرفت و به او فکر می‌کرد. و این بار به همراهِ گل چند شعر هم آنجا قرار داشت که بر روی یک ورق کاغذِ سفید با حروفی مختصر، در یک ردیف و زیر هم نوشته شده بودند، هر شعر با یک امضاء جدید که همگی اشاره به شاعر و شیفتگی‌اش می‌کردند. در هر شعر اما حرفی در باره گل‌های رز آمده و یک اشاره هم به اینکه گل‌های رزِ سرخ در شکوه و رزهای سفید در لطافت سرآمدندْ شده بود.
و این مسلماً از هر جهت مطابق میل بانوی جوان بود، زیرا او کارهای شاعرانه و عاشقانه‌ای را که زیبا و ساده درک می‌گشتند و ارتباطی چاپلوسانه با زیبائی وی به همراه داشتند خیلی دوست می‌داشت. همچنین راحت می‌شد از شعرها متوجه گردید که شاعر تمام روزش را بخاطر آنها صرف کرده است؛ شعرها از فرمی ناب و دقیقاً میزان برخوردار بودند و بخاطر واژه‌ها و قافیه‌های نادر خود مانند یک زیورِ طلایِ متشکل از برلیان می‌درخشیدند. از آنجائی که این اشعار توسط چشمان زیبا و راضیِ یک زن خوانده می‌شدند و توسط انگشت‌های دستِ گلگونِ زنی در پارچه‌ای ابریشمی نگهداری می‌گشتند، بنابراین سرنوشتِ رشک‌آوری نیز داشتند.
بانوی جوان مکث طولانی‌ای می‌کند. خود را ابتدا با گل رز باد می‌زند و سپس با ورق کاغذِ حاویِ اشعاری که مورد علاقه مخصوصش قرار گرفته بودند. و بعد چند لحظه‌ای در دفتر نُت می‌گردد، عاقبت یکی از نُت‌ها را انتخاب کرده و دفتر را روی جانُتی که شبیه به یک گیتار ساخته شده بود قرار می‌دهد و دوباره شروع به نواختن می‌کند. یک قطعۀ کوچک و ملیح از موتسارت. موسیقیِ لطیف خود را با گامی مطمئن و ظریف حرکت می‌داد، انعطاف‌پذیر، اما بدون حرکتی تند و خشن، با تعجبِ دوستداشتنی‌ای از طنینِ خوش‌آهنگ خویش تبعیت می‌کرد. مخصوصاً صدای باسی که به نظر می‌آمد غالباً همراهی کردن با واریاسیون‌ها فراموشش گشته و شاد و اندیشناک با صدای زیرش قطعۀ شاد اصلی را تکرار می‌کرد، مانند یک پیرمردِ با نشاطی که رقاصانِ جوان را تماشا می‌کند.
بانو اما درحال نواختن پیانو گاهی سرِ بور و زیبای خود را به سمت شانه‌اش خم می‌کرد و با احساسِ لذتِ ملایمی به شاعر خود می‌اندیشید. او می‌توانست شاعر را به همان شکل نشسته بر روی نیمکتِ ماسه‌سنگیِ نیمدایره شکل در زیر درختِ شاه‌بلوط و در حالی که چشم به ماهِ آسمان دوخته بود و با کشیدنِ آهی آهسته گاهی سرِ سیاهش را به سمت آلاچیق می‌چرخاند و به صدایِ موسیقی با اشتیاق گوش می‌دادْ خیلی واضح تجسم کند. او رنگِ پریده‌ای داشت، و گرچه صورتش مغرور و محکم به چشم می‌آمد، اما یک رقت، کمی درماندگی و کمی حالاتِ جوانانه در خود پنهان داشت.
ناگهان موسیقی به پایان می‌رسد. سکوتِ شب مانند دریای سیاهی بر بالای ملودی‌هایِ کامل نگشته و غرق گردیده خیمه می‌زند.
بانوی زیبایِ جوان برای بازگشت به کاخ، بدون آنکه کلاهش را با خود ببرد آلاچیق را آهسته ترک می‌کند. اما ناگهان در وسط باغ گل، جائی که چهارراهِ عریض در کنار باغچه دایره‌وار گل‏های رز به همدیگر می‌رسیدند توقف می‌کند. او چیزی بخاطر می‌آورد. باغچه را دور می‌زند و قدم‌هایش را آهسته به سمتی می‌چرخاند که به پله‌های پارک منتهی می‌گردید. آهسته و با سری افراشته از میان بوته‌زار به آنسو قدم برمی‌دارد، آرام از چهار پله سنگی و عریض پائین می‌رود و داخل میدانِ نیمه‌تاریک می‌گردد، به همان جائی که می‌دانست شاعر در زیرِ سایهِ سیاهِ درخت‌های شاه‌بلوط پنهان نشسته است.
بانو بعد از داخل شدن به محدودۀ سایه‌دار چند قدمی به داخلِ نورِ بیضی شکل می‌رود، هر دو دستش را پشت گردن و سر خود که کاملاً به بالا خم کرده بود قرار می‌دهد و در روشنائی ماه مستقیم و عیاشانه، مانند یک حوری که زیبائیش در نورِ ماه مایل به آبتنی‌ست می‌ایستد و نفسِ عمیقی می‌کشد. زیبائیش در فضای تاریک درختانِ مجلل و سالخورده می‌درخشید و خودنمائی می‌کرد. شاعر، آنجا در تاریکی بی‌صدا زن را تماشا می‌کرد و از هیجان می‌لرزید. این یک لحظۀ پُر بهائی بود.
پس از لحظۀ‏ کوتاهی بانو از آنجا می‌رود و خود را با قدم‌هائی تند و پُر صدا در مسیرهای باغ گم می‌سازد.
در روحِ شاعر که حالا خود را کاملاً خم کرده بود و با چشمانی سوزان بانو را تعقیب می‌کرد، شعری از یک اشتیاقِ عظیم اوج می‌گیرد.
بانوی زیبا در اتاقِ خوابش همان شعر را در رویا می‌بیند و کنجکاوانه برای شبِ بعد و کاغذِ حاوی شعری دیگر شادی می‌کند، و همزمان بار دیگر از احساسِ لذتِ آن دقایق درخشان در میدانِ پارک پُر می‌گردد و با لبخندی لطیف و با یک شرمندگیِ دخترانه به خواب می‌رود.
(1900)
 
واگن غیرسیگاریها
در واگن قدیمی قطارهای راه‌آهن گوتهارد که در ضمن نمونه خوبی از واگن‌های راحت نمی‌باشند، یک محل قشنگ و دوستداشتنی وجود دارد که همیشه مورد علاقه‌ام بوده است و به نظرم تقلید کردن از آن شایسته است. زیرا که محل سیگاری‌ها و غیرسیگاری‌ها در وسط واگن این قطارها بوسیله یک درِ شیشه‌ای از هم تفکیک شده است و نه مانند قطارهای دیگر توسط دری چوبی، و اگر مسافری بخواهد برای سیگار کشیدن مدت یکربع از همسرش مرخصی بگیرد، بنابراین زن و شوهر می‌توانند خود را از پشت شیشه هر از گاهی تماشا کرده و به یکدیگر سلام کنند.
من با دوستم اوتمار یک بار در چنین واگنی به سمت جنوب مسافرت می‌کردیم، و هر دو بخاطر خوشی‌های تعطیلات و از آنچه که در انتظارمان می‌توانست باشد و شامل دوران جوانی می‌گردید هیجانزده بودیم، مخصوصاً که ما از میانِ سوراخ معروف در کوهِ بزرگ به سمت ایتالیا می‌راندیم. برفِآبکی با جدیت در شیب دیواره‌های دره رو به پائین سرازیر بود، آب کف‌آلود در میان میله‌های آهنیِ نرده‌های پُل از عمقی شگفت‌انگیز رو به سمت بالا می‌درخشید، قطارِ ما تونل و دره‌ها را با دودِ خود پُر می‌ساخت، و اگر آدم سرش را وارونه از پنجره به بیرون خارج می‌ساخت و به بالا نگاه می‌کردْ به این ترتیب می‌توانست در آن بالا بالاها بر بالای مزارع پوشیده از برفِ ساکت و سردِ آبی رنگِ صخره‌های خاکستری خطی باریک از آسمان را ببیند.
من روبروی دوستم که پشتش را به صندلی تکیه داده بود نشسته بودم و می‌توانستم از میان درِ شیشه‌ای محلِ غیرسیگاری‌ها را زیر نظر داشته باشم. ما سیگاربرگ بلندِ دراز و خوبِ بریساگوئی دود می‌کردیم و به ترتیب از بطری شراب خوب ایوورنی که امروزه فقط آن را کنار پیشخوان مغازه‌ها در گوشِنِن می‌توان خرید می‌نوشیدیم، شرابی که من بدون آن در گذشته هرگز از راه تِسین به سمت جنوب نراندهبودم. هوا خوب بود، ما در تعطیلات بودیم و پول در کیسه داشتیم، و ما بجز خوشگذرانی کردن به چیز دیگری نمی‌اندیشیدیم، هر دو با هم یا اینکه هر یک به تنهائی، کاملاً همانگونه که حال و موقعیت آن را می‌طلبید.
تِسین با صخره‌های سرخ درخشانش، با دهکده‌های بلند و سفیدش و با آن سایه‌های آبی رنگش برای خیره ساختنِ چشمانمان به پیشواز می‌آید، ما در این لحظه از میان تونلِ بزرگ رد شده بودیم و در سراشیبِ افتادنِ قطار را می‌شد از غلطیدنِ چرخ‌ها بر روی ریل احساس کرد. ما آبشارهای زیبا را و قلهکوه‌ها را که از نمای پائین خیلی کوتاه و خمیده دیده می‌گشتند، برج‌های کلیسا و خانه‌های روستائی را به همدیگر نشان می‌دادیم که با آلاچیق‌هایشان، با رنگ‌های روشن و شادشان و تابلوهای ایتالیائی رستوران‌هاْ از جنوب خبر می‌دادند.
من در این بین با جدیت از میان شیشه و میلههای برنجی به افرادِ غیرسیگاری نگاه میکردم. در آن سمت، در روبرو و نزدیک من یک گروهِ سه نفره دیده میشد که ظاهراً از شمال آلمان بودند: یک زوجِ کاملاً جوان و یک مردِ شاد و تقریباً مسن که میتوانست یک دوست یا عمو یا فقط یک آشنای در حین سفر باشد. مردِ جوان که نمیدانستم آیا با دختر ازدواج کرده است یا خویشاوند اوست استیلائی مجرب و جدیتی واقعی در گفتگو از خود نشان میداد، و من فوراً چنین حدس زدم که او باید یکی از آن کارمندانِ با شهامتِ دولت باشد که با آن چهرۀ عبوسشان امپراطوری آلمانْ شکوفائی فعلی خود را مدیونشان میباشد. عمو یا دوست برعکس مانند یک شخصِ بیآزار و شریف و بذلهگو به نظر میآمد، چیزی که در مردِ جوان دیده نمیشد. مقایسه کردنِ این دو نمونۀ مختلف که در کنار همدیگر نشسته بودند برایم جالب بود: به نظر میآمد که عموی شاد و خوشحال لبخندِ وداعِ یک زمان و گونۀ بشرِ در حالِ زوال را با حسن‌نیتیِ کامل و با مشربی آسوده نمایش میدهد؛ آن نفرِ دیگر، جنسِ جدیدِ در حال رشد: انرژیای آگاه و سرد، خوب تربیت گشته و با یک بیعاطفگیِ نشانه رفته به هدفی ثابت را نمایش میداد.
بله، این کار جالب بود و من در بارۀ آن چندین بار فکر کردم. دراثنای فکر کردن نگاهم تمامِ وقت با کنجکاوی بر چهرۀ زنِ جوان یا دختر که تقریباً چهره‌ای زیبا و بی‌نقص داشت دوخته شده بود. در میان چهره‌ای پاک و کاملاً جوان یک دهانِ زیبا و تقریباً کودکانۀ سرخی می‌درخشید، چشم‌های درشتِ آبیِ سیری در پشت مژه‌های بلند و سیاه ایستاده بودند، و ابروها و موی سیاه از میان پوستِ بینهایت لطیف و سفید با جذابیتِ عجیب و نیرومندی خود را نمایان می‌ساختند. او بدون شک خیلی زیبا بود و لباس قشنگی بر تن داشت، و بعد از رسیدن قطار به گوشِنِن برای محافظت موهایش از گرد و خاک به دور سر خود یک پارچۀ نازک و سفید بسته بود.
تمامِ لحظات پنهانیِ تماشا کردن و کم کم صمیمی گشتن با این صورتِ کاملاً جذابِ دخترانه برایم هربار از نو لذتبخش بود. به نظر می‌آمد که او هر از گاهی متوجه تحسین کردنم می‌گردد و با آن مخالفتی ندارد، حداقل به خود زحمتی نمی‌داد تا از مسیر نگاهم گم گردد، کاری که او با زحمتِ اندکی اگر که کمی بیشتر به صندلی‌اش تکیه می‌داد و یا جایش را با همراه خود عوض می‌کرد می‌توانست براحتی انجام دهد. وقتی گاهی نگاهم به مردِ جوان که شاید شوهر او بود می‌افتاد، و وقتی فکرم موقتاً به او مشغول می‌گشت کاری خالی از مهر و انتقاد انجام نمی‌دادند. این امکان وجود داشت که او باهوش و جاه‌طلب باشد، آری، اما رویهمرفته شخصِ بی‌روحی بود که به هیچوجه شایستگیِ داشتن چنین زنی را نداشت.
اوتمار کمی قبل از رسیدن قطار به بلینسونا متوجه می‌شود که من به سؤال‌هایش جواب‌های بی‌ربط می‌دهم و اینکه چشم‌هایم اشارۀ مشتاقانه انگشتش به سمتِ طبیعتِ زیبا را با اکراه دنبال می‌کند. و هنوز لحظه‌ای بیشتر از سوءظن بردنش نگذشته بود که از جا بلند می‌شود و جستجوگرانه از میان شیشه به سمت غیرسیگاری‌ها نگاه می‌کند، و بعد از کشف غیرسیگاریِ زیباچهره بر لبۀ صندلی‌اش می‌نشیند و او هم مانند من با هیجان به آن سمت نگاه می‌کند. ما هیچ کلمه‌ای رد و بدل نمی‌کردیم، اما چهرۀ اوتمار طوری غضبناک بود که انگار من به او خیانت کرده‌ام. و ابتدا در نزدیکی لوگانو از من پرسید: "راستشو بگو، از کِی آنها در واگن ما هستند؟"
من جواب می‌دهم: "فکر کنم از فلویلن" و جوابم تا حدی دروغ بود، زیرا من سوار شدن آنها را در فلویلن دقیقاً به یاد داشتم.
ما دوباره سکوت میکنیم، و اوتمار به من پشت میکند. هرچند نشستن بر بالای صندلی برای او راحت نبود، اما او با گردنی خم کرده از زیر نظر داشتن دختر زیبا دست نمیکشید.
بعد از مکث طولانی‌ای می‌پرسد: "قصد داری بدون توقف تا میلان بری؟"
"نمی‌دونم. برام بیتفاوته."
هرچه ما بیشتر سکوت می‌کردیم و هرچه بیشتر تصویرِ زیبای نشسته در آن سمت را ستایش می‌کردیم، به همان نسبت هم هرکدام از ما بیشتر به این فکر می‌افتادیم که در مسافرت به کسی چسبیدن مزاحمت به همراه می‌آورد. با اینکه ما آزادی عملِ کامل برای خودمان محفوظ می‌داشتیم، و قرار بر این گذاشته بودیم که هرکدام بدون رعایتِ حال دیگری امیالش را باید دنبال کند؛ اما حالا چنین به نظر می‌آمد که یک نوع اجبار و محدودیت در میان می‌باشد. هر کدام از ما، اگر که تنها می‌بودْ تا حال سیگاربرگ بریساگوئی خود را از پنجره به بیرون انداخته و دستی به سبیلش کشیده بود و برای لحظه‌ای تنفسِ هوایِ بهتر خود را به محل غیرسیگاری‌ها رسانده بود. اما حالا کسی از ما این کار را نمی‌کرد، و کسی از ما راضی به اعتراف کردن نبود، و هر یک در پنهان از دیگری عصبانی بودیم و این را درست نمی‌دانستیم که دیگری آنجا بنشیند و باعث مزاحمت گردد. عاقبت فضایِ نامطبوعی بوجود می‌آید، و چون من خواهان صلح بودم، بنابراین سیگاربرگِ خاموش شده‌ام را دوباره روشن کرده، خمیازه‌ای تقلبی می‌کشم و می‌گویم: "اوتمار، من در کومو پیاده می‌شم. تا ابد با قطار راندن آدمو خل می‌کنه."
او لبخند دوستانهای میزند.
"خل میکنه؟ من هنوز کاملاً سرحالم، فقط شراب کمی تنبلم کرده، کاری که این شراب همیشه انجام میده: آدم مثل آب مینوشدش، ولی تمام تأثیرش میره تو سر آدم. اما نمیخواد خجالت بکشی! ما حتماً در مایلند دوباره همدیگر رو خواهیم دید."
"آره، مطمئناً. عالیه که دوباره به برِرا می‌رم و شب به اسکالا، من مایلم دوباره یک بار دیگه جوزفه وِردی گوش کنم."
ما ناگهان دوباره شروع به گپ زدن می‌کنیم و اوتمار چنان مرتب و سرحال بود که من از تصمیمم پشیمان می‌شوم و پنهانی اراده می‌کنم در کومو پیاده شوم اما به واگن دیگری بروم و تا مایلند به رفتن ادامه دهم. این کار به کسی مربوط نبود، و در واقع ...
قطار شهر لوگانو و مرز را پشت سر گذارده و در شهر کومو در حال حرکت بود؛ این لانه قدیمی تنبلانه در خورشید شبانگاهی دراز کشیده بود و تابلوهای دیوانه تبلیغاتی از کوهِ بروناته به سمت پائین پوزخند میزدند. من با اوتمار دست میدهم و کولهپشتیام را برمیدارم.
از ایستگاه گمرک به بعد در واگن ایتالیائی نشسته بودیم، درِ شیشه‌ای و دختر آلمانیِ زیبا هم ناپدید شده بودند، اما ما می‌دانستیم که او هنوز در قطار می‌باشد. زمانی که من از قطار پیاده شده و بلاتکلیف از روی ریل‌ها تلو تلوخوران رد می‌شدم، ناگهان عمو، زن زیبا و همچنین کارمند را می‌بینم که با چند چمدان از قطار پیاده شده و با زبان ایتالیائیِ بدی باربری را صدا می‌کردند. بیدرنگ به کمکشان می‌شتابم، باربر و سپس یک درشکه خبر می‌کنم و آن سه به شهرِ کوچک می‌روند، جائی که من آنها را حتماً دوباره می‌دیدم، زیرا که نامِ هتلِ محل اقامتشان را می‌دانستم.
هم‌اکنون قطار سوتی کشید و از ایستگاه به حرکت افتاد، و من به سمت قطار دست تکان دادم، اما دیگر دوستم را در کنار پنجره ندیدم. من خوش و سرحال قدم‌زنان به کومو می‌روم، یک اتاق می‌گیرم، خودم را می‌شورم و در پیاتزا برای نوشیدن ورموت کنار میزی می‌نشینم. ماجراجوئی بزرگی در سر نمی‌پروراندم، اما به این فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر می‌توانستم امشب یک بار دیگر آن مسافرین را در اینجا ببینم. من در ایستگاهِ قطار متوجه شده بودم که آن دو جوان واقعاً یک زن و شوهر هستند، و بعد از آن دیگر علاقه‌ام به همسرِ دادستانِ آینده دوباره صرفاً یک نوع از زیبائی‌شناسی گردید. در هر حال او زیبا بود، خارق‌العاده زیبا ... بعد از خوردن شام قدمزنان، با لباسی تازه بر تن و صورتی تمیز اصلاح شده و بدون عجله به سمت هتلی که آلمانی‌ها در آن اقامت داشتند براه می‌افتم، با یک میخکِ زرد قشنگ بر یقه کت و اولین سیگار ایتالیائی بر لب.
سالن غذاخوری خالی بود، تمام مهمان‌ها در باغ پشت ساختمان هتل، جائی که از صبح سایبان‌های بزرگِ راه راه سرخ و سفید قرار داشتند نشسته و یا در حال قدمزدن بودند. جوانان در تراسِ کوچکی کنار دریا با چوب ماهیگیری در دست ایستاده بودند، در کنار تعداد کمی از میزها قهوه نوشیده می‌شد. زن زیبا و همسرش و عمو در باغ قدم می‌زدند، ظاهراً زن برای اولین بار در جنوب بود و برگ‌های چرمیِ یک گیاه کاملیا را مانند یک نوجوان نادان با تعجب نگاه می‌کرد.
اما من با تعجب فراوان در پشت سر زن دوستم اوتمار را می‌بینم که با قدم‌های تنبلانه پرسه می‌زد. من خودم را کنار می‌کشم و از دربان سؤال می‌کنم و او جواب می‌دهد که این آقا در این هتل زندگی می‌کند. او باید پشت سر من مخفیانه از قطار پیاده شده باشد. من فریب خورده بودم.
ماجرا برایم بیشتر از آنکه دردناک باشد مضحک به نظر می‌آمد؛ شیفتگی من پژمرده گشته و مُرده بود. آدم نباید به زنی که ماه عسلش را می‌گذراند امید ببندد. من میدان را در اختیار اوتمار قرار می‌دهم و قبل از آنکه بتواند متوجه بودن من شود از آنجا فرار می‌کنم. از بیرون یک بار دیگر او را از پشت پرچین می‌بینم که چگونه در کنار غریبه‌ها پرسه می‌زد و زن را زیر نظر داشت. و همینطور چهرۀ زن را هم دوباره برای لحظه‌ای می‌بینم، اما حال و هوای عاشقانه‌ام دیگر از بین رفته بود و چنین به نظرم می‌آمد که انگار خطوط چهرۀ زیبایش تا اندازه‌ای جذابیت خود را از دست دادهو کمی ناچیز شده‌اند.
صبح آن شب، وقتی من سوار بر اولین قطار که به سمت مایلند می‌راند شدم، اوتمار هم در آنجا بود. او ساکش را برمی‌دارد و بعد از من انگار که اصلاً اتفاقی رخ نداده و همه‌چیز میزان است سوار قطار می‌شود.
او خونسرد میگوید: "صبح بخیر."
من جواب میدهم: "صبح بخیر. آیا خبر رو شنیدی؟ در اسکالا امشب آیدا اجرا میشه."
"آره میدونم. عالیه!"
چرخهای قطار شروع به غلطیدن میکنند، و شهر کوچک از پیش چشمانمان سُر میخورد.
من شروع به صحبت می‌کنم: "در ضمن، این همسر زیبای مرد کارمند به عروسک شباهت دارد. من که در آخر مأیوس شدم. او واقعاً زیبا نیست. فقط خوشگل است."
اوتمار سری تکان می‌دهد و می‌گوید: "او کارمند نیست. او یک تاجره، اما در عین حال یک ستوانِ ذخیره هم است. ... آره، حق با توست. زنِ بی‌تناسبیه. بعد از کشفِ این موضوع بی‌اندازه وحشت کردم. مگه ندیدی؟ او بزرگترین خطائی رو که یک صورت می‌تونه داشته باشه تو صورتش داره! این آدم دهنِ خیلی کوچکی داره! این افتضاحه، برای من دهنِ بی‌عیب خیلی مهمه."
من دوباره امتحان میکنم: "کمی هم عشوهگر به نظر میاد."
"عشوهگر؟ چه جور هم! فقط آن عمویِ بشاش تنها آدمِ مهربون از این سه نفر بود. میدونی، من دیروز این زن رو برای آن میمونِ کوچک زیاد میدونستم. ولی حالا برای مرد متأسفم، واقعاً متأسفم. او بعدها حتماً از این موضوع تعجب میکنه! اما شاید هم با زن خوشبخت بشه. شاید هم هرگز متوجه نشه."
"متوجه چه چیزی؟"
"متوجۀ اینکه زنش یک چیز بدلیست! فقط یک ماسکِ زیبا، و هیچ چیز در پشت آن نیست، هیچ چیز."
"ولی من فکر نمی‌کنم که زنِ احمقی بوده باشه."
"نه؟ پس دوباره از قطار پیاده شو و به کومو برگرد، آنها می‌خواستند هشت روز آنجا بمانند. من متأسفانه با زن صحبت کردم. دیگه در این باره حرف نزنیم! خیلی خوبه که داریم داخل ایتالیا می‌شیم! آنجا آدم دوباره یاد می‌گیره که زیبائی رو بعنوان چیزی بدیهی تماشا کنه."
واقعاً خیلی خوب بود، و دو ساعت بعد خشنود و بیکار در میان مایلند قدم می‌زدیم و با لذت و بدون حسادتْ خانم‌های زیبای این شهرِ پُر برکت را که مانند ملکه‌ها از کنارمان عبور می‌کردند تماشا می‌کردیم.
(1913)
 
عروس
خانم ریچوتی که با دخترش مارگریتا به تازگی در هتل والداشتترهوف در برونِن اقامت گزیده بود به آندسته از زنانِ نرم و مو طلائی و کمی کُندِ ایتالیائی تعلق داشت که اغلب در حوالی ونیز و در لومباردی دیده می‌شوند. او انگشترهای زیاد و زیبائی در انگشتانِ کوچکِ کوتاه و چاقش حمل می‌کرد و قدم برداشتنِ کاملاً ویژه‌اش که می‌توانست ابتدا یک حرکت جهنده‌ـ‌شادابانه نامیده شود پس از چند لحظه خود را آشکارا هرچه بیشتر و بیشتر به نوعی از حرکت توسعه می‌داد که اردک‌وار راه رفتن نام دارد. خوشپوش بود و ظاهراً روزگاری به محترم شمرده شدن عادت داشت و نمایندۀ خوبی برای ایفای این نقش بود، لباس‌های شیک بر تن می‌کرد و گاهی شب‌ها به همراه پیانو با صدائی آموزش دیده و کمی احساساتی در حالی که با بازوان کوتاه و چاق و دست‌هائی کاملاً به جلو کشیده شده نُت را از خود دور نگاه می‌داشت آواز می‌خواند. او اهل پادوا بود، جائی که شوهرِ وفات یافته‌اش زمانی یک تاجر و سیاستمدار معروفی بوده است. او پیش شوهر خود در فضائی شکوفا از خوشخلقی و شرایط مالی بیش از حدش زندگی می‌کرده و بعد از مرگِ وی نیز با جسارتی مأیوسانه به این کار ادامه می‌داد.
با این همه اگر که او دختر کوچک و زیبایش مارگریتا، دختر نوجوانی که از زمان ورودشان به هتل تا حال هنوز با کمی کم‌خونی و بی‌اشتهائی دست به گریبان بود را همراه خود نمی‌داشت بزحمت می‌توانست برایمان جالب باشد. او دختری جذاب و باریک‌اندام بود، موجودی ساکت و رنگپریده با موهائی پُر پشت به رنگ بورِ تیره، و همه او را وقتی با لباس ساده، سفید یا آبیِ کمرنگِ تابستانی از میان باغ و در خیابان می‌گذشت با لذت تماشا می‌کردند. این اولین سالی بود که خانم ریچوتی دختر را با خود به سفر می‌برد ــ زیرا آنها در پادوا تا اندازه‌ای منزوی زندگی می‌کردند ــ، و نور خفیفِ ناامیدی که او هنگام مواجه گشتن با آشنایان در هتل بخاطر مورد توجه قرار گرفتنِ دخترش و در سایه قرار گرفتن وی با آن روبرو می‌گردید به او خوب می‌آمد. البته خانم ریچوتی تا حال همیشه مادر خوبی بود، اما نه مادری بدون داشتنِ مطالباتِ پنهانی برای سرنوشت و آیندۀ خویش؛ حالا او شروع کرده بود این امیدهای خاموش را از خود دور سازد و با آنها دختر کوچکش را بیاراید، مانند مادرِ خوبی که زیورِ زمانِ عروسیش را از گردن باز می‌کند و به گردن دختر رشد یافته‌اش می‌آویزد.
از همان ابتدا مردان زیادی به دخترِ بلوند و باریک‌اندام از پادوا علاقه نشان می‌دادند. مادر اما هشیار بود و پاسداری می‌داد و خود را با حصاری از مطالبات سفت و سخت که برخی از داوطلبان را می‌ترساند احاطه ساخته بود. دخترش باید مردی را بدست می‌آورد که در پیشش به او خوش بگذرد، و از آنجائی که تنها جهیزه دختر زیبائیش بودْ بنابراین باید هشیاری را دو برابر می‌کرد.
پس از گذشت زمانِ کوتاهی قهرمان آینده این رمان در برونِن ظاهر می‌شود و همه چیز خیلی سریعتر و ساده‌تر از آنچه مادرِ نگران فکر می‌کرد پیش می‌رود. یک روز یک مرد جوان آلمانی وارد هتل والداشتترهوف می‌گردد، جوانی که از همان نگاه اول عاشق مارگریتا گشته و خیلی زود قصد خود را مانند کسانی که فرصتی کم دارند و به بیراهه نمی‌توانند بروند بیان می‌کند. آقای اشتاتنفوس واقعاً وقتِ خیلی کمی داشت. او مدیر یک مزرعۀ بزرگِ چای در سیلان بود و مرخصی خود را در اروپا می‌گذراند و باید دو ماهِ دیگر دوباره آنجا را ترک می‌کرد و زودترین تاریخ بازگشت بعدی او به اروپا می‌توانست سه یا چهار سال دیگر باشد.
این جوانِ لاغر قهوه‌ای سوخته رنگ با آن رفتار تحکیم‌آمیزش چندان بابِ میل خانم ریچوتی قرار نگرفت، اما مارگریتای زیبا از اینکه او از همان ساعاتِ اولیه ورود خود وی را با درخواست‌های فوری‌اش محاصره ساخته بود از او خوشش آمد. او بد به نظر نمی‌آمد و دارای رفتار بی‌غمِ اشرافیان اروپائی بود، رفتاری که یک اروپائی در مناطق استوایی فرامی‌گیرد، وانگهی او تازه بیست و شش سالش شده بود. اینکه او از سرزمین دور و شگفت‌انگیز سیلان می‌آمد کمی رمانتیک بود، و همچنین احساسِ در آنسوی اقیانوس بودن به او برتری‌ای واقعی در مقابلِ زندگی روزمره متوسط محلی می‌بخشید. لباس‌های اشتاتنفوس کاملاً مانند لباس انگلیسی‌ها بود؛ از اسموکینگ گرفته تا لباس بازی تنیس، از فراک تا لباس و تجهیزات کوهنوردی و تمام وسائلش دارای مرغوبترین کیفیت بودند، او با وجود مجرد بودن بطور عجیبی چمدان‌های بزرگ و زیادی با خود به همراه داشت و به نظر می‌آمد در هر موردی به یک زندگیدرجۀ یک عادت کرده باشد. او وقت خود را با آرامشی واقعی وقفِ سرگرمیو خوشی‌های پاتوقِ تابستانی می‌کرد، رفتارش خوب و واقعی بودند، آنچه باید می‌شد را خوب و واقعی انجام می‌داد، اما چنین به نظر نمی‌آمد که حضورش با شور و شوق می‌باشد، نه هنگام کوهنوردی و نه هنگام قایقرانی، نه وقت بازیِ تنیس و نه بازی بریج، بلکه چنین به نظر می‌آمد که انگار او در این محیط فقط مانند یک مهمانِ زودگذر حضور دارد، یک مهمان از یک جهانِ دور و افسانه‌ای، جائی که درخت‌های نخل و سوسمار یافت می‌گردد، و جائی که اشخاصی مانند وی اجازه می‌دهند در خانه‌های ییلاقیِ سفید و پاکیزهْ توسطِ تعدادِ فراوانی خدمتکاران رنگین‌پوست آنها را باد بزنند و دستور آب یخ بدهند. فقط در مقابل مارگریتا آرامش و برتری غیرعادیش او را ترک می‌کرد، او با اشتیاق و با مخلوطی از آلمانی، ایتالیائی، فرانسوی و انگلیسی با مارگریتا صحبت می‌کرد و از صبح تا شب مراقب خانم ریچوتی و مارگریتا بود. او برای آن دو روزنامه می‌خواند، صندلی‌های ساحلی را برایشان حمل می‌کرد، و برای مخفی نگاه داشتن عشق خود به مارگریتا بقدری کم به خود زحمت می‌داد که بزودی همه با هیجان تلاش‌هایش را برای بدست آوردن دختر زیبای ایتالیائی مشاهده و داستان او را با علاقه‌ای ورزشکارانه دنبال می‌کردند و گاهی هم بر سر آن شرط می‌بستند.
تمام اینها خانم ریچوتی را خیلی ناخشنود ساخته بود، و روزهائی وجود داشتند که مانند فردی که به او توهین شده باشد با خشم میغرید، در حالی که مارگریتا اشگآلود دیده میشد و آقای اشتاتنفوس با چهرهای گرفته در ایوان ویسکی مینوشید. با این حال پسر و دختر بزودی عهد بستند که از هم دست نکشند، و هنگامی که خانم ریچوتی در یک صبحِ شرجی به دخترش میگوید که معاشرت صمیمی او با چایکارِ جوان شهرتش را لکهدار خواهد ساخت و اصلاً مردی بدون ثروتِ فراوان برای او غیرقابل قبول است، در این وقت مارگریتای جذاب خود را در اتاقش حبس میکند و یک شیشه ماده پاککننده را که فکر میکرد سمیباید باشد تا ته سرمیکشد، اما در اثر آن فقط اشتهایِ کمی بجا آمدهاش دوباره کاملاً از بین میرود و رنگ چهرهاش را به اندازه یک سایه پریدهتر و روحانیتر میسازد.
درست در همان روز بعد از آنکه مارگریتا ساعت‌ها رنجور و درمانده بر روی تخت به سر می‌برد و مادرش با آقای اشتاتنفوس در قایقی کرایه‌ای یک مذاکره طولانی انجام دادندْ نامزدی آنها انجام گرفت و روز بعد مردم دیدند که مردِ پُر انرژیِ آنسوی اقیانوس صبحانه خود را در کنار میز آن دو خانم صرف می‌کند. مارگریتا خوشبخت بود؛ مادرش اما برعکس این نامزدی را گرچه ضروری بحساب می‌آورد اما به موقتی بودن این شر امیدوار بود و فکر می‌کرد که بالاخره کسی از این ماجرا خبر ندارد و اگر بزودی موقعیت بهتری دست بدهدْ چون داماد در مسافتی دور در سیلان به سر می‌برد دیگر احتیاج به سؤال کردن از وی نخواهد بود، و به این جهت اصرار می‌ورزید که اشتاتنفوس بازگشتش را به تأخیر نیندازد، و وقتی نامزدِ دخترش این تقاضا را بر زبان آورد که در همین تابستان مارگریتا به ازدواج او در آید و او همسر جوانش را با خود به هندوستان ببرد او را به فسخ نامزدی تهدید کرد.
اشتاتنفوس مجبور به اطاعت کردن بود و او آن را با سائیدن دندان به هم پذیرفت، زیرا که از همان لحظۀ اول نامزدی هر دو خانم ریچوتی انگار به هم وصل باشنددیده می‌شدند و او می‌بایست برای پنج دقیقه تنها بودن با نامزدِ خود پشت سر هم نیرنگ بزند. اشتاتنفوس برای نامزدش مارگریتا در لوسِن زیباترین هدایای عروسی را می‌خرد، کمی بعد از آن اما بوسیله تلگرافی اداری از او خواسته می‌شود که به انگلیس برود و او نامزد زیبایش را دوباره وقتی می‌بیند که همراه با مادرش در ایستگاه قطار در جنوآ به استقبال او آمده بودند تا یک شب را به همراهش بگذرانند و او را صبح زودِ روز بعد تا بندر مشایعت کنند.
او از روی پله‌های ورود که پشت سر او به داخل کشتی کشیده می‌شود رو به پائین فریاد می‌زد: "من حداکثر تا سه سال دیگر برمی‌گردم و بعد عروسی انجام می‌گیرد." سپس ارکستر کشتی شروع به نواختن می‌کند و کشتی بخاری لوید آهسته از بندر فاصله می‌گیرد.
مادر و دختر ساکت به سمت پادوا بازمیگردند و دوباره به زندگی عادی خود میپردازند. خانم ریچوتی هنوز چیزی را از دست رفته نمیپنداشت و فکر میکرد که تا یک سال دیگر همه‌چیز طور دیگر دیده خواهد شد و دوباره آنها به استراحتگاه خوبِ دیگری خواهند رفت و بدون شک سپس خیلی زود چشماندازهای تازه و درخشانی خود را نشان خواهند داد. در این بین نامزد از راه دور غالباً نامههای مفصل طولانی مینوشت، و مارگریتا خوشبخت بود. او از زحمتهای این تابستانِ ناآرام بطور کامل بهبود یافته و بطور آشکاری شکوفا گشته بود و یرقان و بیاشتهائیاش کاملاً از بین رفته بود. قلبش بخاطر فردِ دیگری میتپید، سرنوشتش مشخص بود، و قانع و راضی زندگیِ آرام خود را با رویاهای دلپذیرِ خوشایند میگذراند، کمی زبان انگلیسی آموخت و آلبومی تهیه کرد که در آن عکسهای باشکوه از درختان نخل، معابد و فیلهائی را که داماد برایش میفرستاد میچسباند.
مادر و دختر در تابستانِ بعدی به خارج سفر نکردند، بلکه تنها چند هفته‌ای را در یک استراحتگاهِ تابستانی ساده در کوه‌های آتشفشان نزدیک پادوا به سر بردند، و کم کم مادر نیز تسلیم گشت و از نقشه کشیدنِ جاه‌طلبانه برای دخترش بدون در نظر گرفتن خوشحالی قلبی تزلزل‌ناپذیر او دست کشید. گاهی برایشان بسته‌های محتوی پارچه‌های نازک کناره‌دوزی شده زیبا از هندوستان فرستاده می‌شد، جعبه‌هائی از مویِ زبر جوجه‌تیغی و مجسمه‌های کوچکی از عاجکه آن دو آنها را به آشنایانشان نشان می‌دادند و خیلی زود اتاقشان پُر از این وسائل شده بود. و وقتی یک بار خبر رسید که اشتاتنفوس بیمار گشته و برای بهبودیش او را به مناطق کوهستانی برده‌اند، خانم ریچوتی دیگر امیدواریش را به آن گره نزد و همراه با دخترش برای سلامتی داماد عزیز دورافتاده‌اش دعا کرد و او خوشبختانه سلامتیش را بازیافت.
این رضایتِ آرام برای هر دو زن وضعیتی ناشناخته بود. خانم ریچوتی مردمیتر از آنچه او هرگز در زندگیش بود میشود، او کمی پیر و بقدری چاق میشود که خوانندگی برایش دشوار میگردد. دیگر نیازی برای نشان دادنِ خود و تظاهر کردن به توانگر بودنِ خویش نمیدید، پول کمتری برای خرید لباس و لوازم آرایش مصرف میکرد و به یک کدبانوگریِ اختیاری روی آورد، حالا دیگر برای مخارجِ سفر پول پسانداز نمیشد بلکه برای لذتِ روزانه خرج میگردید.
در این اثنا افرادِ درگیر در این ماجرا می‌توانستند بدون هیچ دقت خاصی متوجه گردند که چقدر زیاد مارگریتا به مادرش رفته است. پس از نوشیدن مایع پاک‌کننده و خداحافظی در جنوآ دیگر بیماری جدی‌ای باعث لاغریش نشد، او شکوفا گشته بود و مرتب وزن اضافه می‌کرد و چون دیگر نه کدری روح و نه فعالیت جسمی ــ همچنین مدت‌ها از دست کشیدن بازی تنیس می‌گذشت ــ مزاحم تکامل او بودْ بنابراین نه تنها آثار سودازدگی یا شیفتگی از چهرۀ زیبا و کمرنگش محو گردید، بلکه اندام باریک او نیز بیشتر و بیشتر چاق گشت، طوریکه هیچکس انتظار آن را از او نداشت. هنوز اما آنچه که در نزد مادر مضحک و بی‌تناسب دیده می‌شد در پیش دختر تازه و ملیح به چشم می‌آمد، اما جای هیچ تردیدی نبود که او در سراشیبیِ چاق گشتن افتاده و در حال تبدیل شدن به یک بانوی عظیم‌الجثه می‌باشد.
سه سال گذشته بود که داماد ناامیدانه می‌نویسد امسال امکان مرخصی گرفتن برایش ممکن نیست، درعوض اما حقوقش افزایش یافته و از نامزدِ زیبایش تقاضا می‌کند که اگر سال بعد هم مسافرت به اروپا برایش مقدور نگشت او به هندوستان سفر کند و بعنوان خانم خانه در خانه ییلاقیِزیبائی که او در حال ساختن آن است سکنی گزیند.
مادر بر دلسردی خود غلبه کرده و به تقاضای داماد جواب مثبت میدهد. خانم ریچوتی نمیتوانست از خود پنهان سازد که جذابیت دخترش تا اندازهای از بین رفته است و مخالفت کردن او بیمعنی خواهد بود و آینده دخترش را به خطر خواهد انداخت.
تا اینجای داستان را برایم دیرتر تعریف کردند؛ بقیۀ داستان را برحسب تصادف خودم شاهد بودم.
یک روز در جنوآ سوار کشتی شرکتِ کشیرانی لوید شدم که به سمت آسیای شرقی می‌راند. در میان مسافرانِ اندکِ قسمت درجۀ یکِ کشتیْ زنی ایتالیائی که در جنوآ با من سوار شده بود و بعنوان عروس به سمت کولومبو می‌رفت و می‌توانست کمی انگلیسی صحبت کند جلب توجه می‌کرد. از آنجائیکه عروس‌های دیگری هم در کشتی بودند و قصد سفر به پنانگ، به شانگهای و مانیل را داشتند، بنابراین این دخترهای جوان و جسور یک گروهِ دلپذیر و محبوب تشکیل دادند که در آن هرکس لذت بی‌ضرر خود را داشت. ما جوان‌ها هم قبل از عبور از کانال سوئز با آنها دوست شده بودیم و اغلب سعی می‌کردیم زبان ایتالیائی خود را با صحبت کردن با دخترِ چاق از پادوا که برایش نام غول را انتخاب کرده بودیمْ امتحان کنیم.
بعد از گذشتن از کپ گورادافوی دریا متأسفانه کمی شروع به متلاطم گشتن میکند و مارگریتا بطرز ناامیدکنندهای دریازده میشود و روزهای متمادی بطور رقتانگیزی روی صندلی بر روی عرشۀ کشتی دراز میکشید و مانند گوسفندی ناله میکرد و ما که او را تا حال مطلقاً بعنوان بازیِ بامزۀ طبیعت نگاه میکردیم به هنگام همدردی به او علاقهمند گشتیم و همه توجه خود را به او اختصاص دادیم، در حالیکه گاهی هم نمیتوانستیم خندۀ خود را بخاطر وزن شگفتانگیزش سرکوب کنیم. ما برایش چای و سوپ میبردیم، ما برایش به زبان ایتالیائی کتاب میخواندیم که گاهی او را به خنده میانداخت، و او را هر روز صبح و ظهر با صندلی حصیریاش به محل سایهدار و ساکت عرشۀ کشتی حمل میکردیم. اما حالِ او کمی قبل از رسیدن کشتی به کولومبو دوباره تا اندازهای بهتر میشود ولی با این حال هنوز مبهوت و ناتوان و با خطوطی کودکانه از رنج و ضعف در صورتِ چاق و مهربانش دراز میکشید.
سیلان از دور دیده میشود و ما همگی در بستنِ چمدان‌های غول کمک کرده و آنها را آماده ساخته بودیم، و حالا آن ناآرامی‌های وحشیِ انتظارِ دیدنِ اولین بندر مهم بعد از یک سفر دریائی چهارده روزه در سراسر کشتی حکمفرما بود.
همه آرزویِ رسیدن به خشکی می‌کردند، کلاه‌های مخصوصِ مناطق گرمسیری و چترهای آفتابی خود را از چمدان‌ها خارج ساخته، نقشه و کتاب‌های سفر در دست گرفته و ساحلی را که در حالِ نزدیک شدن بود با دوربین تماشا می‌کردند و انسان‌هائی را که یک ساعت پیش با صمیمیت از آنها خداحافظی کرده و هنوز آنجا حضور داشتند به کلی فراموش کرده بودند. هیچکس بجز رسیدن به خشکی فکر دیگری در سر نداشت، تا حد امکان هرچه سریعتر رسیدن به خشکی، می‌توانست این آرزو بخاطر بازگشت به خانه و کارِ بعد از سفری طولانی باشد، می‌توانست بخاطر اولین دیدار کنجکاوانه از ساحلی استوائی، اولین درختانِ نارگیل و ساکنانِ تیره‌پوست آنجا باشد، یا که شاید هم تنها بخاطر غیرجالب گشتن کشتی و برای ساعتی ترک کردن آن و بر روی زمینِ سفت در هتلی راحت یک گیلاس ویسکی نوشیدن می‌توانست باشد. و همه با حرات مشغول بستنِ کابین‌هایشان یا پرداختن صورتحساب‌های نوشیدنی‌های خود بودند.
در میان این آشوب و غوغا دختر چاق از پادوا بی‌تفاوت در محل خود دراز کشیده بود، چهره‌اش هنوز بیمار و ضعیف دیده می‌گشت، گونه‌هایش آویزان و چشمانش خواب‌آلود بودند. گاهی کسی که از او خداحافظی کرده بود دوباره نزدش می‌رفت و با عجله به او دوباره دست می‌داد و بخاطر رسیدن به مقصد به او تبریک می‌گفت. و حالا موسیقی با صدای بلند به صدا می‌آید، افسرِ دوم کشتی در حال دستور دادن کنار پلۀ معلق می‌ایستد، کاپیتان ظاهر می‌گردد، کاملاً عجیب و بیگانه، با کت و شلواری خاکستری رنگ و معمولی و یک کلاهِ کوچکِ آهاردار، قایق خودیِ او و تعداد اندکی از مهمان‌های مخصوص را سوار می‌کند، بقیه بدنبالشان داخل قایق‌های موتوری و قایق‌های پاروئی مسافربری هجوم می‌برند.
در این لحظه یک آقا در لباس محلی سفید رنگ با دگمه‌های طلائی که از دهکده می‌آمد ظاهر می‌شود.
او بد به نظر نمی‌آمد، صورت سوخته جوانش در زیر کلاهِ آفتابی دارای آن آرامش محکم و مستقلی بود که در نزد بسیاری از مردمِ آنسوی اقیانوس دیده می‌شود. این مرد یکدستۀ بسیار بزرگ از گل‌های هندی که از شکم تا چانه‌اش را پوشانده بود در دست حمل می‌کرد. و چنان از میان جمعیت با نگاه‌های هیجانزده در حال جستجو به جلو قدم برمی‌داشت که نشان از آشنا بودن او با این کشتی‌ها می‌داد، و وقتی او با من تصادم کرد، لحظه‌ای بخاطرم رسید که این بدون شک دامادِ خانم غول باید باشد. او با عجله به پس و پیش می‌رفت و دو بار از کنار عروس گذشت، داخل رستوران می‌شود، بی‌نفس دوباره بازمی‌گردد، رئیس باربرها را صدا می‌زند و عاقبت رئیس مهمانداران را می‌بیند و با محکم نگاه داشتن او درخواستش را می‌گوید. من می‌بینم که او به مهماندار انعام داده و با حرارت نجواکنان از او سؤال می‌کند، و مهماندار لبخند می‌زند، با مهربانی سری تکان می‌دهد و صندلی‌ای را که زن پادوائیِ قصۀ ما هنوز با چشمانی نیمه‌باز بر آن دراز کشیده بود به او نشان می‌دهد. مردِ غریبه نزدیکتر می‌رود و به قامتِ دراز کشیده نگاه می‌کند، به سمت مهماندار بازمی‌گردد، او با تأیید سر تکان می‌دهد، دوباره بازمی‌گردد و از فاصلۀ نزدیکتر بررسی‌کنان به دختر چاق نگاه می‌کند. بعد دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، آهسته می‌چرخد و مردد از آنجا دور می‌شود.
او به رستوران که در حال تعطیل شدن بود میرود. به مسئول رستوران انعامی میدهد و یک گیلاس بزرگ ویسکی سفارش داده و اندیشناک آن را تا ته سر میکشد. سپس گارسون مؤدبانه او را به بیرون هدایت میکند و درِ رستوران را میبندد.
مرد غریبه رنگپریده و عصبانی در جلوی عرشه، جائی که گروه نوازندگان کشتی ادواتِ موسیقی خود را کنار هم قرار داده بودند به قدمزدن می‌پردازد. او به نردۀ عرشه نزدیک می‌شود، دسته‌گل بزرگ را در آبِ کثیف می‌اندازد، به نرده تکیه می‌دهد و به داخل آب تف می‌کند.
حالا چنین به نظر میآمد که او تصمیم خود را گرفته است. آهسته دوباره بطرف زن پادوائی که در این بین بلند شده بود و خسته و وحشتزده به اطراف نگاه میکرد میرود. او خود را نزدیک میسازد، کلاهش را از سری که پیشانی سفیدش بر بالای صورت قهوهای رنگ میدرخشید برمیدارد و به غول دست میدهد.
زن گریه‌کنان دستش را به دور گردن او حلقه می‌کند و مدتی همانطور می‌ماند، در حالیکه مرد خصمانه و مبهم از بالای گردنِ تسلیم و خم‌شدۀ زن به سمت ساحل می‌نگریست. بعد او به طرف نردۀ عرشه می‌رود، خشمگین تعداد زیادی از دستورات را مانند غرغره کردن به زبان سنگالی فریاد می‌کشد و بعد ساکت بازوی تازه عروس را می‏‌گیرد و او را بسوی قایقش به پائین هدایت می‌کند.
من نمیدانم که حالشان چطور است. اما اینکه آن دو با هم ازدواج کردند را بعد از بازگشت در کنسولگری کولومبو مطلع گشتم.
(1913)
 
داستان بازی بیلیارد
آقای اسکار آنتون لِگاگِر بیلیاردباز ماهری بود. همیشه وقتی او در کنار در سالن بیلیاردِ اشتورشِن ظاهر می‌گشت، یک خانم گارسون نفس نفس‌زنان با عجله و احترام به سمت وی می‌رفت تا کلاه و عصای او را از دستش بگیرد، و در این بین مأمورِ نوشتن امتیازِ بازی نیز چوب بیلیاردِ آقای لِگاگِر را از گنجۀ قفل شده در می‌آورد و با تعظیم بلندبالائی آن را تحویل او می‌داد و سپس توپ‌های ساخته شده از عاجِ فیل را که متعلق به آقای لِگاگِر بودند از کشویِ قفل شده‌ای خارج می‌ساخت، میز بیلیاردِ رزرو شده برای آقای لِگاگِر را با ماهوت پاک‌کن تمیز و چراغ‌گازیِ بالای میز را روشن می‌کرد، در این حال آقای لِگاگِر شراب یا قهوه سفارش می‌داد و پالتوی خاکستری رنگش را از تن درمی‌آورد، زیرا که او همیشه با پیراهنی که آستین‌هایشبالازده شده بودند بازی می‌کرد.
چوب بیلیاردش یک اثر هنری بود، کُلفت اما سبُک و فقط 260 گرم وزن داشت، از چوبِ آمریکائیِ سه رنگ ساخته شده بود، با دسته‌ای راه راهِکنده‌کاری شدهو با حروفی تزئینی سیاهِ نشسته بر رنگ سفید او. اِ. ال که هنرمندانه در هم پیچیده بودند و در محاصرۀ برگ‌های به هم بافته شده‌ای قرار داشتند.
توپهایش هم نیز دارای کیفیتی عالی بودند. وانگهی او گچِ سبز رنگ و گرانقیمتِ مخصوص خود را در جعبه پلاستیکی کوچکی که سه حروف او. اِ. ال بر آن نقش بسته بود همیشه در جیب حمل میکرد.
همیشه بعد از آنکه لِگاگِر پالتوی خاکستری رنگش را از تن درمی‌آورد و دست‌هایش را می‌شست و با دقت خشک می‌کرد، به معاینۀ چرمِ سرِ چوبِ بیلیاردش می‌پرداخت و سپس در حالی که جعبۀ لاستیکیِ حاملِ گچ را از جیب شلوارش خارج می‌ساختْ حریف‌طلبانه به اطراف نگاه می‌کرد و در حال انتظار چرمِ سرِ چوبِ بیلیاردش را مفصلاً گچ‌مالی می‌کرد.
معمولاً بلافاصله یکی از مشتریانِ باشگاه جلو می‌آمد و با او شروع به بازی می‌کرد. آقای لِگاگِر به هر بازیکنی از صد امتیاز پنجاه امتیاز آوانس می‌داد. بعلاوه او وقتی که حریفش ضعیف بود تمام توپ‌ها را غیرمستقیم بازی می‌کرد و بعد از هر پنج توپْ با باندِ روبرو بازی می‌کرد. با این وجود تقریباً همیشه برنده او بود، اما سعی نمی‌کرد از آن سودی نصیب خود سازد، بلکه همیشه نیمی از پولِ میزِ بازی را او می‌پرداخت و اگر کسی با این کار او مخالفت می‌کرد بسیار عصبانی می‌گشت و سپس با تحقیر بی‌پایانی می‌گفت: "مگر فکر می‌کنید که من یک بازیکن حرفه‌ای هستم؟"
کسی در جهان مانند بازیکن‌های حرفه‌ایِ بیلیارد چنین مشتاقانه و عمیق مورد نفرتش نبود. البته خود او سالیانی دراز بجز بازیِ بیلیارد کار دیگری انجام نداده بود، اما او بازنشسته بود و فقط بخاطر تفریح بازی می‌کرد. او بعد از ظهرها در کازینو بازی می‌کرد، شب‌ها در اشتورشِن، بر تمام حریفانش پیروز می‌گشت، و اغلب گزارش‌های متکبرانه مسابقاتِ بازی‌های بیلیارد در روزنامه را با طعنه‌ای تلخ و با صدای بلند می‌خواند و از آن لذتی همراه با خشم می‌برد.
"کولوانست در وروتسوا در یک مسابقۀ هزار و دویست امتیازی بازی کرد. کولوانست! او باید به اینجا بیاید؛ من حتی به او هشتصد امتیاز از یک بازیِ دو هزار امتیازی آوانس می‌دهم. بازی‌های هزار امتیازی مبتذلند، هر پسربچۀ توی کوچه هم اگر کمی مواظب باشد می‌تواند این بازی را بکند. پس تکلیفِ یک بازی خوب چه می‌شود؟ نه، باید بعد از هر سه توپْ دو بانده بازی شود، من اینطور فکر می‌کنم."
و او با مأمورِ نوشتن امتیاز یک دور بازیِ جانانه‌ای می‌کند، بازی‌ای که در آن پنجمین توپ با باند باید بازی می‌شد و امتیازِ بدست آمده کمتر از ده به حساب نمی‌آمد. او همچنن به مأمور نوشتنِ امتیازْ پنجاه امتیاز از صد امتیاز آوانس داد.
او هفت سال پیش برای شرکت در یکی از مسابقات به اشتویسلفینگن سفر کرده بود و چهار سالِ قبل به کویدآنگرفِلدِن، و در هر دو بار نفرِ اولِ مسابقه گشته و یک گواهینامه دریافت کرده بود که می‌توانست در میان جمعِ دوستانش آن را به تمسخر گیرد.
او می‌گفت: "من آدم‌هائی را می‌شناسم که در یک بازی بیش از چهل امتیاز نمی‌آورند و با این وجود بازیکنانی بهتر از این پروفسورها در وین و جاهای دیگر هستند." 
روزی آقای لِگاگِر از یک سفر کوتاهِ تابستانی بازمی‌گردد. او به خانۀ ساده دو اتاقه‌اش می‌رود، لباس‌هایش را عوض می‌کند، گچش را در جیب قرار داده و قدم‌زنان آهسته به سمت اشتورشِن می‌رود. ساعت هشت شب بود.
هنگامی که او با لبخند و با تکان دادنِ مهربانانه و متواضعانه سر به عنوان سلام درِ سالن را باز می‌کند هیچ گارسونِ زنی و هیچ مأمورِ نوشتن امتیازی به پیشوازش نمی‌شتابد. او همانطور ایستاده خشکش می‌زند و حیرتزده به داخلِ سالنِ تغییریافته نگاه می‌کند. بهترین میزِ بیلیارد، میزِ بیلیاردِ رزو شدۀ او خالی نبود! دور تا دور دو ردیف صندلی با فاصله از میز قرار داشتند که همگی آنها از تماشاچیان پُر شده بودند، و در کنارِ میز بیلیارد یک غریبه ایستاده بود، مردِ جوان و تقریباً تنومندی که به تنهائی بازی می‌کرد. این مرد چوبِ بسیار زیبائی داشت، بلوزی نازک و سیاه رنگ از جنس ابریشم بر تن داشت و رفتارش کاملاً مطمئن و کمی عشوه‌گرانه بود.
ابتدا هنگامی که آقای لِگاگِر نزدیکتر می‌شودْ تازه مسئولِ نوشتنِ امتیازِ بازی متوجه وی گشته، به سمتش می‌شتابد و بدون توجه به چهرۀ تلخ و عصبانیِ مشتریِ دائمیش او را با خود می‌کشد و مجبور به نشستن بر روی صندلی‌ای در ردیف اول که خود بر روی آن نشسته بود می‌کند.
او زمزمه می‌کند: "آقای لِگاگِر، حالا شما می‌توانید یک بازیِ خوب ببینید. یک بازیِعالی. او در حالِ بازی پانصد امتیازی با مسیرهایِ از پیش تعیین شده است و هرگز بیش از دو توپ در یک سوراخ نمی‌اندازد."
لِگاگِر با خشم میپرسد: "این مرد چه نام دارد؟"
"کِرکِلشِن از برلین، کِرکِلشِنِ معروف. او هشت روز پیش در مبارزهای درخشان در زوریخ بر داوبناشپِک به نحو درخشانی پیروز شد. شما حتماً این خبر را در روزنامه خواندهاید. بله این خودِ آن شخص است. چه بازیای میکند، چه بازیای! فقط نگاه کنید!"
مردِ برلینی تقریباً بازیهایش را به سرعت به پایان میرساند. لِگاگِر به دقت به بازی کردنش نگاه میکرد. بازیِ مرد تمیز و بینقص بود.
هنوز مدتی از به پایان رساندنِ بازی نگذشته بود که مسئولِ نوشتنِ امتیازِ بازی خود را به او می‌رساند.
"آقای پروفسور، با اجازه آقای لِگاگِر بازیکنِ اولِ ما را که تازه رسیده‌اند معرفی می‌کنم ... آقای لِگاگر."
آقای لِگاگِر حالا مجبور می‌شود از جا بلند شود و برای نوعی از سلام دادن تصمیم بگیرد. رفتار کِرکِلشِن در برابر آقای مسنتر که دارای بدنی تقریباً پیر و خشک بود بسیار مهربانانه و کمی هم حمایتگرانه بود. لِگاگِر لبش را به دندان می‌گزد.
"آقای لِگاگِر، مایلید یک دست بازی کنیم؟ من به شما دویست و پنجاه امتیاز از یک بازیِ پانصد امتیازی آوانس می‌دهم."
"خیلی ممنون، من امتیازی نمیخواهم. اما میخواهم که با توپهای متعلق به خودم بازی کنم."
قهرمانِ جهان میخندد: "مانعی ندارد. آیا آنها از عاج ساخته شدهاند؟"
"بله، البته."
"اوه، من همیشه با توپِ ساخته شده از پلاستیک بازی میکنم و بسیار قابل توصیهاند."
آقای لِگاگِر چهرهاش بی‌رنگ میگردد و سکوت میکند. مسئولِ نوشتنِ امتیاز توپهای او را میآورد، با پارچۀ کوچکِ پشمی و سفید رنگی آنها را پاک کرده و روی میز قرارشان میدهد. کِرکِلشِن یکی از توپها را در دست میگیرد و به آرامی میگوید: "حدس میزدم. توپها سنگین هستند."
"... سنگینند؟"
"بله، آقای عزیز. این توپ حداقل دویست و چهل گرم وزن دارد. وزنِ کافی و مناسبِ یک توپِ دویست و ده و یا دویست گرم می‌باشد."
لِگاگِر با عصبانیت می‌گوید: "وزنِ توپها اما برای من تا حال مناسب بوده‌اند."
"اوه، خواهش میکنم، چندان هم مهم نیست. آیا شما میخواهید شروع کنید؟"
آقای لِگاگِر چند توپ بازی میکند. تماشاگران با دقت به بازی چشم دوخته بودند. کِرکلشِن سریع و با امتیازی خیلی بالا بازی را میبرد.
لِگاگِر با سومین ضربۀ اشتباهْ چوب خود را روی میز قرار میدهد.
"اگر شما اجازه بدهید مایلم که به بازی دیگر ادامه ندهم. من امروز در فُرم بازی کردن نیستم، همین چند لحظه پیش از مسافرت بازگشتهام."
کِرکِلشِن تا اندازهای متعجب شده بود.
او خیلی سرد میگوید: "بسیار خوب، هرطور که شما مایلید. شاید بتوانیم فردا با هم بازی کنیم. من همیشه در فُرم بازی کردن هستم."
آن دو با ساعت هشتِ شبِ فردا برای بازی کردن به توافق می‌رسند و آقای لِگاگِر با عصبانیت و بدون خداحافظی از مسئولِ نوشتنِ امتیازِ بازی که متوحش در را برای او گشوده بود براه می‌افتد.
تقریباً تمامِ روزِ بعد را در کازینو به تمرین می‌گذراند. به نظر می‌آمد کمی لاغر شده است، زیرا که عصبانیتِ دیروز بر روی معده‌اش نشسته بود و اصلاً میل به غذا نداشت. این برلینیِ لعنتیِ پُر چانه! بحسابش خواهم رسید.
ساعتِ هشت تمام صندلیها در اشتورشِن پُر شده بودند. آقای لِگاگِر دستانش را میشوید، چوب بیلیاردش را پاک میکند و به چرمِ نوکِ آن سُمباده کاغذی میکشد. پنج دقیقه بعد از ساعت هشت کِرکِلشِن میآید، با خوشحالی سلام میدهد و کت تابستانی شیک خود را درآورده و بلوزی سیاه و ابریشمی بر تن میکند و یک قطعه گچ روی لبۀ میز بیلیارد قرار میدهد.
"آقا، مایلید از گچِ خوبِ من استفاده کنید؟"
لِگاگِر فقط سرش را میجنباند و او شروع به بازی میکند.
"شما میتونید نیمی از کلِ امتیازِ بازی آوانس داشته باشید."
خونِ لِگاگِر به جوش می‌آید: "این آوانس دادنتون به درد جهنم می‌خوره!" و شرط بازی را چنین تعیین می‌کند که ششمین توپ باید غیرمستقیم بازی شود و توپ یازدهم با باندهای روبرو. کِرکِلشِن با اشارۀ دوستانۀ سر موافقت خود را اعلام می‌کند.
پس از لحظۀ کوتاهی لِگاگِر متوجه می‌گردد که عقب افتاده است. او بطور لاعلاجی خشمناک بود و دیگر بازیِ آرامِ خود را نیافت.
وقتی امتیازهای کِرکِلشِن به سیصد می‌رسند شروع به ریسک کردن می‌کند و به تردستی می‌پردازد. او ضرباتش را مشکل می‌ساخت، یکدستی بازی می‌کرد، ضربات کمانه‌ای و ضربات مارپیچی می‌زد.
کِرکِلشِن بعد از رسیدنِ امتیازهایش به چهارصد به خود اجازه چند بذله‌گوئی می‌دهد. لِگاگِر چشمانش را زیر پیشانیِ سرخ شده‌اش در کاسه می‌چرخاند و لبانش را با گاز گرفتن زخم کرده بود. او می‌دانست که باید مفتضحانه بازی را ببازد.
حریفش در هنگام 465مین امتیاز شروع به خندیدن می‌کند: "خوب، الان تمومش می‌کنم."
لِگاگِر با عصبانیتِ زیادی فریاد میزند: "بسه دیگه. از این بذلهگوئی بیمزه و لعنتی دست بکشید، یا ...!"
"آقای محترم، عصبانی نشید. 467، 468، 469، بفرما، حالا باند روبرو: سوراخِ گوشۀ دست چپ، اینم یک اِفۀ معکوس، سه بانده. به به ... 470، 471 ... آها، یکی باقی‌موند. نوبت شماست."
تمام ده توپِ آخر را قهرمان با باندِ روبرو بازی کرد. ظاهراً میخواست حریفش را مورد استهزاء قرار دهد. و کاملاً آرام مانده بود! از میان تماشگران چند بار صدای بلند براوو برمیخیزد. حالا او تمام شده بود.
او تعظیم بلندبالائی در مقابل حریفِ شکستخوردۀ خود میکند. "آقای عزیز، موجبِ افتخارم بود. تا بازی بعد. همانطور که قبلاً گفتم نیمی از کُل امتیازِ هر بازی را به شما آوانس خواهم داد."
چهرۀ آقای لِگاگِر زرشکی رنگ شده بود. وقتی میبیند که چگونه کِرکِلشِن شانههایش را بالا انداخته و میخندد کنترل خود را از دست میدهد و خشم بر او غلبه میکند، چوب بیلیاردش را برمیدارد، به این دست و آن دست میاندازد، در هوا میچرخاند و قصد داشت که آن را بر جمجمۀ مردِ برلینی بکوبد که مردم او را از پشت میگیرند و چوب بیلیارد را از دستش خارج میسازند.
مسئولِ نوشتنِ امتیازِ بازی بلافاصله خود را چالاک در میان می‌اندازد و می‌گوید: "آقای لِگاگِر آرام بگیرید! خدای مهربان، بالاخره هرکسی می‌تواند یک بار بدشانسی بیاورد. بفرمائید، بفرمائید یک فنجان قهوه بنوشید."
در حالی که مسئولِ نوشتنِ امتیازِ بازی تماشگران را به ساکت شدن دعوت می‌کرد لِگاگِر خودش را از دست آنها رها ساخته و بطرز ترسناکی پالتویش را می‌پوشد و سالن را ترک می‌کند. 
لرزان و با قلبی پاره گشته از خشم و شرم قدم به خیابانِ تاریک می‌گذارد. با نگاهی بر زمین، با صدای بلند و غضبناک با خود حرف می‌زد و چوب بیلیارد و مشتش را در هوا تکان می‌داد.
یک مأمور پلیس جلوی او را میگیرد و نگهش میدارد. او با عصبانیت میپرسد: "چه میخواهید؟"
"لطفاً اینطور داد نزنید. به نظر میرسد که مست باشید."
او سعی میکند خود را از دست مأمور رها سازد. مأمور پلیس او را محکمتر نگاه میدارد. "نمی‌خواهید آرام بگیرید ...؟
اما دیگر لِگاگِر رام شدنی نبود. او مشتی به صورت مأمور پلیس می‌زند و بعد با چوب بیلیارد بر کلاهخود او، بر دستان و بر پشتش می‌کوبد. مردم دور او را می‌گیرند، دست‌ها بالا می‌روند، سوت‌ها به صدا می‌آیند، و بعد از دو دقیقه آقای لِگاگِر مغلوب می‌گردد، از پا افتاده و با دست‌های دستبند خورده توسط سه مأمور پلیس دستگیر می‌شود.
(1902)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر