چکمه‎هایم.

<چکمههایم> از کارل اِوالد را در اسفند سال 1392 ترجمه کرده بودم.

در اسمالند
مهمانخانه روستا از مهمانها زندگی نمیکند. مالک آن به سختی میداند چه مبلغی باید برای تختخواب تقاضا کرد؛ و تمایل برای بدست آوردن نهار او را به دستپاچگی ناگواری دچار میسازد.
او از فروش مشروبات الکلی زندگی میکند و با این امتیازش بر چندین کیلومترِ اطرافِ خود حاکم است.
سر ساعت هشت شب درِ مغازهاش را میبندد و به سمت خانه رعیتیاش که در آن نزدیکی قرار دارد یورتمه میرود. در حالی که او میهمانخانه را تحویل دخترش میدهد.
یک شب من در ایوان نشسته بودم. دو دقیقه از ساعت هشت میگذشت. در این لحظه یک زن کوچک و جوان و کارگر روزمزدی را در حال آمدن میبینم که قصد خرید معجونِ فراموشی برای سرور و شوهرش داشت.
من در زندگیام چهرههایِ غمگینِ فراوانی دیدهام، اما وقتی که مرد کلید را در برابر بینی او در قفل چرخاند هیچکدام از آن چهرهها اینچنین مانند چهرۀ او غمگین نبودند.
مرد میگوید: "تو دیر آمدی."
زن رفتنِ مرد و آهسته دور شدنش را تماشا میکند. مرد برای کسب و کارِ خود اهمیت زیادی قائل نبود ... در هرحال رقیبی برای او وجود نداشت. شاید آگاهی از این مطلب او را اخلاقمند ساخته و او فکر میکرده: خوب شد که ما شوهرِ این زنِ کوچک و جوان را از این مستی در امان داشتیم. چنین چیزی اتفاق میافتد! اخلاقمندی از مسیرهای عجیب و غریبی در انسانها وارد میشود.
من اما در چهرۀ زنِ کوچک و جوان خواندم که بخاطر دیر به خرید رفتن کتک خواهد خورد. شاید زن وقت را پیش همسایهاش گذرانده بوده است. شاید که در مسیر طولانیِ جنگلِ درختانِ کاج خوابش برده باشد ...
من بدنبال مرد عرق‌فروش میدوم. من یک بطری شراب میخواستم ... از بهترینها. او انگار خودِ مهربانی شده باشد با من بازمیگردد. و زنِ کوچکِ جوان از میان شکافِ در میلغزد و با من داخل مغازه میشود؛ زن یک پیاله کنیاک میگیرد و با شتاب به خانه بازمیگردد.
من رفتنِ زن را در حالیکه تاریکی افزایش مییافت تماشا میکردم.
برایم کاملاً روشن بود که کار غیراخلاقیای انجام دادهام. و من بسیار خوشحال بودم. برایم بی‌اهمیت بود که آندریاس یا کارلِ او امشب تمام عقلش را در الکل غرق میکند ...
من گیلاسم را بلند میکنم و شراب وحشتناکم را به سلامتی ستمدیدگان مینوشم.

طرحی از سفر به هامبورگ
1. کارشناس افتخاری اقتصاد
او هر روز ــ با درشکه‌چی و خادم ــ تا محلی در کنار آوسِنآلستِر میرانَد. آنها آنجا او را پیاده میکنند و دوباره به حرکت میافتند؛ آنها این کار را خیلی با احترام و مصمم انجام میدهند. او تهدیدکنان سرِ طلائیِ عصایش را به دنبال آنها تکان میدهد، غرغر میکند و دشنام می‌دهد؛ و چشمها در سر سرخش خیس میشوند. سپس او در چکمه‌های پارچه‌ای که پاهای نقرسی‌اش را در خود دفن کرده است لرزان از آنجا دور می‌شود.
موضوع از این قرار است: او باید پیاده به خانه برود.
و حالا باد کلاهش را برمی‌دارد و مستقیم به دریاچه آلستر می‌اندازد. سه دسته مو، هر یک به بلندی یک چهارم ساعد دست ــ هفت عدد مو در هر دسته ــ بر روی جمجمه‌اش به اطراف بال بال می‌زنند و او را کاملاً مشوش می‌سازند. من دسته‌های مو را به چنگ می‌آورم، آنها را آرام می‌سازم و کلاهم را بر سرش می‌گذارم.
او می‌گوید: "من از شما متشکرم ... اما خودتان؟"
من می‌گویم: "مهم نیست، من کچلم."
او با لحنی سپاسگزارانه خود را معرفی میکند: "هزارمارک، کارشناسِ افتخاریِ اقتصاد.
از اینکه او با معرفی خود سرفرازم ساخته خوشحال میشوم، خیلی مایلم کلاهم را به احترام او از سر بردارم اما نمیتوانم، زیرا او کلاهم را بر سر دارد. او خود را به بازویم آویزان می‌کند و من او را تا پایانِ خیابان با خود می‌کشم. او از لهجهام متوجه دانمارکی بودنم میگردد.
"دانمارکیها مردم خوبیاند، اما ..."
من میگویم: "موسیقیدان بدیاند."
او به زور میخندد، و من به کشیدن او ادامه میدهم. بعد او میایستد و مرغهای نوروزی را تماشا می‌کند، می‌گذارد که من ماهی بخرم و برای پرندهها پرتاب کنم و او با نشاط است.
او میگوید: "آن خیکی را نگاه کنید، اصلاً میلی به سیر غذا خوردن ندارد. ... آیا شما هم در دانمارک مرغ نوروزی دارید؟"
من پاسخ می‌دهم: "البته. کارشناس افتخاریِ اقتصاد بودن نزد ما چیز عادیای است."
این حرف من او را تکان کوچکی میدهد، اما بعد لبخند زورکیای می‌زند و دوباره به بازویم آویزان میشود و میخواهد که به رفتن ادامه دهیم.
"دانمارکیها موسیقیدانان خوبیاند ..."
من میگویم: "اما مردم بدیاند. و حالا من باید بروم."
"شما میخواهید بروید؟ کجا میخواهید بروید ... چرا نمیتوانید هنوز کمی از راه را همراهیم کنید ..."
من اظهار می‌دارم: "من می‌خواهم آن سمت به مغازه بروم و برای خودم یک کلاه بخرم."
"بله، اما ... آیا نمیخواهید ... اما معقولتر این است که ..."
"خیلی ممنون، هرطور میل شماست."
او آهسته و ناراضی کلاهم را پس میدهد و سپس بدون خداحافظی با پشتی که به بالا و پائین میرفت به سمت مغازه کلاهدوزی میرود.
2. عاشق قهرمانان
در قطار برقی به گفتگو با او مشغول میشوم، ما با هم در یک ایستگاه پیاده میشویم و با هم در امتداد خیابان به راه میافتیم. او با دیدن هر پیشبندی خوشحال میشود، میایستد و به زن خیره میگردد.
او میگوید: "بُزکوهیِ قشنگیه."
اما به نظر من زن بیشتر مانند فیل دیده میشود، البته من نظرم را برای خود نگاه میدارم.
سپس زنِ بلندقامتی با سبدِ گلی آویزان به بازو نزدیک میشود. فردِ همراه من کاملاً وحشی میگردد و به سمت او هجوم میبرد.
آیا زن مایل است با او برود ... با او شام بخورد ...
زن بی‌میل نیست، اما توضیح میدهد که او باید اول گلهایش را بفروشد. آنها پس از اندکی چانه زدن به این توافق میرسند که تمام گلها دو مارک و پنجاه سنت ارزش دارند. او گلها را میخرد اما پول‌خُرد ندارد. بنابراین به زن یک سکه ده مارکی میدهد، حالا زن نمیتواند بقیه پول او را پس بدهد. بنابراین زن برای خُرد کردنِ سکۀ ده مارکی داخل مغازهای میشود و ما در برابر درِ مغازه منتظر میمانیم.
همراهم با خوشحالی میگوید: "بُزکوهیِ خوبیه!"
اما بُزکوهکی برنمیگردد. ما پس از مدتی داخل مغازه میشویم و متوجه میگردیم که زن با ده مارک و تمام گلها از طریق درِ دیگر مغازه فرار کرده است.
حالا او دچار وحشیترین خشمها میگردد و میخواهد از بُزکوهی پیش پلیس شکایت ببرد.
من به او میگویم: "این کار را نکنید. شما برای هفت مارک و پنجاه فنیگ عشقبازی ناراضیانهای کردید و باید مانند یک مرد سرنوشتتان را بپذیرید. من آدمهائی میشناسم که شادی زندگیشان را به این خاطر از دست دادهاند و با این وجود به پلیس مراجعه نکردهاند."
او زهرآگین پاسخ میدهد: "من از شما متشکرم. آیا شما میخواهید ده مارکِ مرا پس بدهید؟"
من او را تصحیح میکنم: "هفت مارک و پنجاه فنیگ. شما گلها را فراموش میکنید. عشاقِ ناراضی با کمال میل اغراق میکنند. شما هفت مارک و پنجاه فنیگ از من دریافت خواهید کرد. من عضو باشگاهِ رادیکالِ کپنهاگ هستم و عادت دارم در محراب ایده بدون در نظر گرفتن کوچکترین نفع شخصی قربانی کنم."
من به او یک سکه ده مارکی میدهم.
او میگوید: "شما که میدانید من نمیتونم بقیه پولتان را پس بدهم."
من میگویم: "بنابراین به مغازه بروید و بگذارید پول را برایتان خُرد کنند."
او میرود. یک ایده خوب به ذهنم خطور میکند، و من تا جائیکه پاهایم مرا میکشند به سرعت شروع به دویدن میکنم.
3. مشکل اجتماعی
من در میانِ آشنایانی که اینجا بدست آوردهام امتیاز بدون قید و شرط را به سگهای بزرگی میدهم که جلوی گاریهایِ شیرفروشی شهر بسته شدهاند. یک سگ گاری را میکشد، یک مرد از پشت گاری را هُل میدهد و سگ را با صدای بلندی به کشیدن تحریک میکند. و بعد از داخل شدن مرد به خانهها سگ از شیرها پاسداری میکند. او تهدیدکنان و هار به نظر میرسد، اما او یک پوزهبند دارد، زیرا که او اجازه گاز گرفتن ندارد.
من همه‌جا به این سگها برخورد میکنم و اغلب به این میاندیشم که آیا آنها از سرنوشتشان ناراضیاند، که آیا آنها یک انجمن حرفهای دارند و غیره. اما تمام این سؤالها چه سودی دارند! یک آقای شیکپوش از یک سگِ کارگر چه میتواند بیشتر مطلع گردد.
من یک روز به بندر میروم.
حدود پنجاه گاریِ شیرفروشی در توده متراکمی کنار هم ایستادهاند. پخش کردن شیر انجام گرفته است، مردها در میخانههایشان پشت شیشه نشستهاند. سگها اما دراز کشیدهاند، هر یک در مقابل گاری خودش.
من تا حال هرگز این تعداد سگ با هم ندیده بودم. چشمهایشان نیمه‌بسته است، زبانها از پوزهشان بیرون آمده و آویزان است، دندانهای قویشان میدرخشند. آفتاب بهاری بر آنها و سطلهای براق شیر میتابد.
در این لحظه آنها ناگهان کاملاً بیدار میشوند، همه، همانطور که آنجا هستند.
یک سگ کوچک قهوهای مایل به زرد ــ خدا میداند از کجا ــ در میدان ظاهر میشود. او بسیار تمیز و ظریف است، بسیار بی‌فایده و مسخره. به دور گردن روبانِ ابریشمی آبی رنگی دارد، پنجههایش را با لطافت بر محلهائی از زمین که تمیزند میگذارد؛ با پوزه کوچکش به سمت همنوعانش بو میکشد ...
فوراً پنجاه سگِ کارگر با خشم به سویش هجوم میآورند. گاریها با جغ جغ با هم تصادف میکنند، سطلها تلق تلق میکنند و از گاری به پائین میافتند، تمام بندر از عو عو سگها پُر میشود.
اما آنها پوزهبند دارند و نمیتوانند گاز بگیرند. تعدادی از مردها با عجله از میخانهها خارج میشوند و خود را آنجا میرسانند، بارانی از فحش و شلاق مانند باران میبارد، سگِ کوچک با ترس و لرز و دُمی میان پا قرار داده دزدکی به رفتن ادامه میدهد و صلح دوباره به میدان بازمیگردد.
 
بهار
در حال گذر از میان جنگل به این فکر میکنم که حالا دوباره بهار شده است.
من اگر جوانتر بودم به آن نمیاندیشیدم، بلکه با سهره بر سر چهچهه زدن شرط میبستم، همراه با درخت آلش غنچه میدادم و با شقایقهای شاخه لخت در طول شب شکوفا میگشتم، بدون اندیشیدن به اینکه آیا برگهای عاقل آماده همراهی کردنند یا نه. وقتی آدم جوان است یک وعده و زیبائی در تمام چیزهای تازه میبیند. اگر من حالا پیرتر از آنچه که هستم میبودم بنابراین خشمگین میگشتم. زیرا وقتی آدم پیر است سرفه و بحرانهای زیادی به او عطا میگردد.
در حال حاضر من تصادفاً در سنی هستم که در آن آدم به بسیاری از چیزها فکر میکند. و به این ترتیب من هم به این فکر میکنم که هوا واقعاً از آنچه تصور میکردم سردتر است. من به محل اقامت تعطیلات امسالم هم فکر میکنم.
من ناگهان خودم را در کنار یک کارمندِ سالخوردۀ بازنشسته دادگستری که کمی میشناسمش مییابم. توانائیمان برای رنجاندن یکدیگر ما را به هم متصل میسازد. او یک پالتوی خز بر تن دارد و پس از مشاهده کت تابستانیام سر حال میآید. او همچنین اظهار میدارد که بخاطر سلامتیم نگران است ... من دیگر چندان جوان نیستم و باید کمی بیشتر مراقب باشم. گرچه از سرما در حال یخ زدنم اما ادعا میکنم که من کاملاً گرمم است و برای اثباتِ این حرف دگمه کت تابستانی را باز میکنم و لبههایش را کنار میکشم و میگویم: برای من هم کاملاً روشن است که افرادِ مسن باید خیلی مواظب باشند، اما من، خدا را شکر، قادرم هنوز چند سالی ریسک کنم.
ما کنار هم در میان جنگل گام برمیداریم. "هوا چه گرم است، خورشید چه میسوزاند!" در حالیکه من شادی میکنمْ حالِ مردِ سالخورده در پالتوی خزش بد است. اما به محض اینکه ما به فضای باز میرسیم، جائیکه باد بهاری میتواند تا دلش میخواهد بوزد، او سر حال میآید و مرا با کلمات دلسوزانهای مسخره میکند. او تردید دارد که امسال اصلاً بهار شود، و او تعجب نخواهد کرد که اگر فردا یک طوفانِ برفِ شایسته آغاز گردد. در این بین پالتوی خز او به شاخۀ سبزی از انگور فرنگی گیر میکند؛ من اما گل شقایقی میکنم و زیبائی بهاریش را با واژههای فصیح میستایم، در حالیکه در ته قلبم گل کهنه به نظر میآمد.
ما از کار هم کاملاً سر در میآوریم. ما میدانیم: اگر هر کداممان تنها میرفت بنابراین او دگمههای پالتوی خزش را باز میکرد و من دگمههای کتم را میبستم. اما ما به هیچوجه این کار را نمیکنیم، بلکه برعکس با به کارگیری خدعهها و پاتکها استوارتر میجنگیم و وقتی خون جاری میگردد شادی میکنیم.
سپس ما ناگهان ساکت میایستیم و گوش میسپاریم.
ما آوازی چند صدائی میشنویم، و بزودی مردهائی در یک صفِ دراز از راه میرسند. آنها سه، چهار و پنج نفره در کنار هم و با قدمهای محکم و سبک در حرکتند؛ اکثرشان کاملاً جوانند. فقط تعداد اندکی از آنها کت بر تن دارد، اما خورشید بر آنها میتابد و آنها فوقالعاده گرم و شاد به نظر میآیند. در جلوی صف یک پرچم قرمز در حرکت است: "انجمن نقاشان" بر روی پارچۀ یک دوچرخهسوار با نوارهای سرخ و سفید بسته شده به چرخها نقش بسته است؛ آنها با فریادِ شادی و جوک مورد استقبال ما قرار میگیرند. مردها برایمان هورا میکشند و من با تکان دادن کلاهم با شادی سلامشان را پاسخ میدهم. کارمندِ بازنشستۀ دادگستری عصایش را محکم در زمین کاشته و به تلخی به دوستانِ شاد خیره شده است. ما تا پایانِ رد شدن صف همچنان میایستیم ... آنها قطعاً هزاران نفرند.
سپس به هم نگاه میکنیم و با خداحافظی سریعی از هم جدا شده و هر یک به راه خود میرویم. ما دیگر نمیتوانیم با هم صحبت کنیم. زیرا که او بطور وحشتناکی پیر، تلخ و غمگین است. و من به طور ابلهانهای جوانم و گرم و شاد و کمترین فکری به نظمِ موجود نمیکنم.
زمزمه‌کنان به رفتن در درون جنگل ادامه میدهم و جنگل را و خودم را دوباره بازمیشناسم. به تردیدی که قبلاً استخوانم را میخراشید بلند میخندم ... اما چطور توانست این فکر به ذهنم برسد که بهارِ این سال در هیبت هزاران کارگرِ نقاشِ اعتصاب کننده به سمتم خواهد آمد!
 
یک آنارشیست
من هنگام برداشتِ خرمن به مزرعه میروم، جائیکه کارگرانِ غریبه مشغول کارند.
ناگهان بطور اتفاقی به چهره یکی از آنها نگاه میکنم، متعحب میگردم، میایستم و به او سلام میکنم.
من میپرسم: "شما اینجا؟"
او میگذارد گاریِ حاملِ محصول بگذرد و هاج و واج به من لبخند میزند.
او میگوید: "هیچ نترسید، من برای تحریک به خسارت وارد آوردن اینجا نیستم ... من حتی نمیتوانم در میان هموطنانِ فقیرم به یاد تحریک کردنشان هم بیفتم. در زمان برداشت محصول ... زمانی که دانههای زرد بر روی مزارع قرار دارند، بعد من نمیتوانم ..."
"چه کاری نمیتوانید؟"
من نمیتوانم آن کاری را که باید بکنم انجام دهم. سپس خودم هم نمیدانم که بر من چه میگذرد. در این زمان من کاملاً آدم دیگری هستم ... من باید دانهها را در دستانم داشته باشم، باید کمک کنم و آنها را به سیلو ببرم. چون نمیتوانم به خانه بروم بنابراین به این روستا سفر کردم. اینجا خیلی زیباست. چه پائیز زیبائی امسال داشتیم!"
"و بعد، وقتی دانهها از مزرعه جمعآوری شوند؟"
"بعد دوباره میتوانم. سوءتفاهم نشود ... دانهها سد راهم میگردند. پس از جمعآوریِ محصول چشمانداز دوباره آزاد میشود ... سپس من هوش و حواسم را بدست میآورم و به جائی سفر میکنم که باید در آنجا باشم."
او دوباره مشغول کار میشود.
بعد از بازگشتم مباشر میپرسد: "آیا او را میشناسید؟"
"من در خارج از کشور یک بار او را ملاقات کردم."
مباشر میگوید: "او چالاکتر از بقیه کارگرهاست. یک مرد شایسته و توانا. از صبح تا شب جان میکند و در حین کار آواز میخواند. با دیدن هرچیزی مانند کودکی شادی میکند، در بین کارگرها صلح میپراکند و وقتی کارگرها غرغر میکنند برای بخشیدن خُلق و خوی شاد به آنها تلاش میکند. در این مرد قطرهای خون به شر آلوده وجود ندارد. کاش افراد بیشتری مانند او داشتیم."
 
یک توبیخ
من در کپنهاگ در مقابل هتل دانگلوتِر نشسته و از این که پسرِ کوچکی که هر روز دو اورِه برای خرید شیرینی از من می‌گرفت هنوز خود را نشان نداده است شگفتزده بودم. من دیروز در نتیجه داشتن خُلق و خوی خوب به او یک کرون براق دادم ... هنوز هم چهره درخشان و حیرتزدهاش را میبینم و پاهای  لخت کوچک و سیاهش را که بعد از این موفقیتِ بزرگ در بازار میدویدند ...
در این لحظه او ناگهان دوباره در کنار میز من بود.
من از روزنامه به بالا نگاه میکنم ... او چشمهای قرمز و ورم کرده داشت ... یک مرد در لباس فقیرانه دست او را نگاه داشته بود.
مرد میپرسد: "آیا این همان آقاست؟" و مرا نشان میدهد ... "حالا عجله کن و برگرد به خونه!"
پسر از پیش ما میگریزد. و گارسون میآید و به مرد دستور میدهد هرچه سریعتر آنجا را ترک کند. اما مرد به او نگاه میکند؛ یک جفت چشم خشن از چهره لاغر به جلو نگاه میکردند و او به هیچوجه حرکتی به نشانه ترک کردن آنجا از خود نشان نمیداد.
او میگوید: "من برای گدائی نیامدهام، من میخواهم با این آقا یک کلمه حرف بزنم. من به گارسون میگویم: "کاملاً درست میگویند."
او سپس مقابلم بر روی صندلی مینشیند و بدون هیچ مقدمهای تقاضایش را بیان میکند.
"من فقط میخواستم از جنابعالی بپرسم که چطور توانستید به این فکر بیفتید به پسرم پول بدهید؟"
"خوب ــ بله. من هر روز دو اورِه برای خرید شیرینی به او میدهم. آیا شیرینی به او آسیب میرساند؟
"جنابعالی دیروز به  او یک کرون دادید. آیا میخواهید بدانید که چه اتفاقی افتاد؟ پسر دیگری در حیاط خانه بود، او پول را از پسرم به زور گرفت. از او شکایت شد، میفهمید، و امروز صبح او را دستگیر کردند. برای او نباید تأسف خورد؛ او آدم بی‌چشم و روئی بود که به هرحال به زندان میرفت. گرچه من هم فقط یک مرد فقیرم، اما میخواهم تا زمانیکه میتوانم صداقتم را حفظ کنم، و بچههای من هم باید صادق باقی‌بمانند."
"بله ... من اعتراف میکنم که بی‌فکر عمل کردهام ..."
او با حرکتِ دست حرفم را قطع میکند؛ او آمده بود تا به من آنچه را که قصد بیانش را داشت بگوید و به عذر و بهانههایم اهمیتی نمیداد.
او میپرسد: "آیا میخواهید پسر را پیش خودتان ببرید؟"
"من نمیتوانم این کار را بکنم. من خودم دارای چند فرزندم ... من هم مرد فقیریام ..."
او به من نگاه میکند، به لیوانم نگاهی میاندازد، به مشتریهای دیگر مینگرد و از بالا تا پائین نمای هتل را تماشا میکند.
او سپس میگوید: "انواع بسیار مختلفی از فقر وجود دارد، و حالا میخواهم از جنابعالی تقاضا کنم شیرینیها را به فرزندان خودتان هدیه کنید. من بجز این پسر هفت پسر دیگر در خانه دارم؛ و او با شیرینیاش میآید و رجز میخواند، و بقیه از دستش عصبانی میشوند. فرزندان من باید یاد بگیرند که پول چیزیست که با کار سخت از صبح تا شب بدست میآید. آنها نباید فکر کنند که آدم پول را در خیابان پیدا میکند. آنها نباید فکر کنند که اجازه دارند برای یک چنین شیرینی لعنتی پول خرج کرد. نمیدانم که آیا جنابعالی متوجه منظورم شدید یا نه؟"
من پاسخ میدهم: "البته."
سپس او بلند میشود و بدون خداحافظی با گامهای خسته و سنگین و با کشیدن پاهایش در بازار براه میافتد.
 
اتحاد
زمانی سه مردِ عادل وجود داشتند، هر یک از این سه نفر این عقیده را داشت که نظرش والاتر و صحیحتر است و از عدالتِ آن دو دیگر نیز مطلع بود. به همین دلیل آنها تصمیم میگیرند به نقاط مختلف جهان بروند؛ و آنها میخواستند ایمانِ خود را به اطلاع مردم رسانده و بخاطر روح انسانها نبرد کنند.
لحظه جدا گشتن و رفتن یکی از آنها بازوی آن دو دیگر را در دستانش میگیرد و میگوید:
"ببینید ... آنجا توده آتش زبانه میکشد، مردم بخاطر ایمانشان همدیگر را میسوزانند ... ما مبارزه خود را تا رهائی این مردم از اشتباه وحشتناکشان به تأخیر میاندازیم."
این سخن به نظر آن دو خوب آمد و آنها این کار را انجام دادند. اما وقتی آنها کارشان تمام میگردد و زمان جدا شدن فرا میرسد نفر بعدی آن دو دیگر را از رفتن بازمیدارد و میگوید: "هنوز زمان نبرد بخاطر والاترین چیزها برای ما فرانرسیده است ... ببینید ... آنجا انسانها همدیگر را به دستور شاهزادگانشان مانند حیوانات وحشی میکشند."
بار دیگر آن سه به هم قول میدهند و متحداً به مبارزه بر علیه خشونت انسانها میپردازند. هنوز مدتی از انجام آنچه که در توان داشتند نگذشته بود که دوباره به یاد آنچه آنها را عمیقتر از هر چیز دیگر تحریک میکرد میافتند، اما در این وقت نفر سوم به پیشانی خود میکوبد و میگوید:
"برادران ... دوستان ... ما باید هنوز مدت کوتاهی با هم بمانیم. ببینید ... آنجا ثروتمندان فقرا را گرسنگی میدهند ... و آنجا دانایان ذهن نادانان را با دروغ پُر میسازند ... و آنجا افراد سالم بیماران را کتک میزنند ..."
به این ترتیب هر بار کنار هم میماندند.
این سه مرد میمیرند، و جای آنها را سه مرد دیگر میگیرند و دوباره جای این افراد را سه مرد دیگر، و قرنها میگذرند. اما اتحادِ آنها تزلزلناپذیر باقی‌میماند.
هانس احمق به یکی از آن سه زمزمه‌کنان میگوید:
معاشرت با دوستت حیثیت تو را لکهدار میسازد ... او به خدای تو ایمان ندارد. هانس بدبخت پیش دومی میدود: تو اجازه رفت و آمد با رفیقت را نداری ... او با زنش ازدواج نکرده است. هانس خام به نفر سوم مانند زنبوری وزوزکنان میگوید: اگر تو با این دو ایدهآلیستِ دیوانه همصحبت شوی مورد تمسخر همه واقع میگردی.
آن سه مرد اما کنار هم ماندند، و آنها امروز هم کنار هم ایستادهاند.
عدالتشان آن سه را به هم پیوند میدهد و حماقت و شرارت و خشونت انسانها آنها را به نبرد میخواند.
 
بیمار
مردی دیوانه شده بود.
او خود را بزرگتر از همه میدانست، فکر میکرد نظر کرده خدا و فرمانروای امپراتوریست. او به هیچ دانشی بجز دانش خود باور نداشت. فقط او همه‌چیز را میدانست. او تصور میکرد ... سربازها در برابرش رژه میروند. دستور میداد کسانیکه با او مخالفند به زندان انداخته شوند ... او آنها را تیرباران میکرد ...
دکتر توضیح میدهد: "این مرد بیمار روانیست!"
همسر مرد میپرسد: "این چگونه ممکن است؟ او خیلی عاقلانه صحبت میکند! و آنچه که میگوید درست است ... او هیچ‌چیز برای خودش نمیخواهد ... کاش میتوانست آنطور که میخواهد عمل کند!"
اما دکتر سرش را تکان میدهد و میگوید: اگر او سالم بود بنابراین برای ایدههایش به عنوان شاعر، سیاستمدار، دانشمند و یا شورشی میجنگید ... در حال حاضر اما او پایداریاش را از دست داده است، شمشیرِ عقل از دستش به زمین افتاده. او خود را ــ بدون جنگیدن و بدون کار کردن ــ پادشاه و حکمران میپندارد ... او ناتوان است ... بیمار ..."
یک قاصد خبر میآورد که دکتر به نزد شاهزاده خوانده گشته است.
هنگام خداحافظی زن از دکتر میپرسد: "بیماری شوهرم چه نام دارد؟"
پاسخ "جنون خودبزرگبینی!" بود.
 
شاهزادهای دیوانه شده بود.
او دستور داده بود دروازه قصر را بگشایند و نگهبانان بروند، طوریکه هرکس میتوانست آزادانه داخل قصر شود، و او به خیابان میرفت، خود را قاطی مردم میساخت و از این و آن میپرسید چگونه باید بر سرزمین حکومت کند. و به سربازها دستور داده بود اسلحههای خود را بر زمین بگذارند، زیرا که نباید دیگر هرگز جنگی رخ میداد.
دکتر توضیح میدهد: "شاهزاده بیمار روانیست!"
شاهزاده خانم میپرسد: "این چگونه ممکن است؟ تا حال شاهزادهای ارزندهتر از او بر تخت سلطنت ننشسته است. او فقط رفاهِ مردم خودش را در برابر چشم دارد ... اگر او برنامههایش را تحقق بخشد بنابراین تمام انسانها خوشبخت خواهند گشت."
اما دکتر سرش را تکان میدهد و میگوید: اگر او سالم بود بنابراین حکومت میکرد. میتوانست اطاعت کردن از فرامینش را توسط سربازان خود نظارت کند. در حال حاضر اما او پایداریاش را از دست داده است. تاج پادشاهی از سرش بر زمین افتاده. او خود را بعنوان شخصی ساده و سعادتمند میپندارد که برایش رویا دیدن و شعر سرودن، پرسش، نبرد و آموختن مجاز است ... او ناتوان است ... بیمار ..."
شاهزاده خانم میپرسد: "بیماری شاهزاده چه نام دارد؟"
پاسخ "جنون خودبزرگبینی!" بود.
 
گرسنگی
او نمیتوانست زمین را کشت کند، قادر به شکارِ حیواناتِ جنگل نبود، نمیتوانست ماهیِ در آب را به تور اندازد و قایق را بر روی امواج هدایت کند. او نمیتوانست سنگ معدن از صخرهها بدست آورد، نمیتوانست از آنها در کوره آهنگری چیزی خلق کند و توسط خرید و فروش به پول مبدل سازد.
او میگفت: "خدا به من ذهنی غنی و نادر داده است. من برای تحصیلات عالیه بدنیا آمدهام."
و او به مدرسه عالی، جائیکه دانشمندان در آن بودند میرود.
در آنجا نمیتوانست در مسیر دشوار حقوق راه خود را بیابد، نه سرِ سرد و قلبِ گرم یک پزشک را دارا بود، نه صبوریِ یک پژوهشگرِ محقق را، نه خودانکاریِ یک معلم را، نه نبوغِ یک مخترع و نه هوش و زیرکیِ یک سیاستمدار را.
او میگوید: "خدا مرا برای بالاترین مقام تعیین کرده است. من برای کشیش شدن خلق گشتهام."
و او مقرری کشیشیِ کوچکی بدست میآورد.
او برای کسانی که نان نداشتند خودانکاری موعظه میکرد اما بخاطر کوچک بودنِ کباب روی میز خود آه میکشید. او با چسباندن کفِ دستهایش به هم میگفت که ردِ شدنِ یک شتر از سوراخِ سوزن آسانتر از ورود یک ثروتمند به امپراتوری خداست اما از اینکه جیبش خالیست شکایت میکرد.
او میگوید: "خداوند میخواهد که من برای بدست آوردنِ شغلِ پُردرآمدی در کلیسا که امسال باید اشغال شود اقدام کنم. او برایِ منِ گناهکار دلش به رحم آمده است و من توانستم ابتدا امروز آن را ببینم. ستایشِ ابدی او را سزاست و من میخواهم ارادهاش را به انجام رسانم."
او تقاضای آن شغل را میکند و بدستش میآورد.
 
دو جهان متفاوت
فرهنگ
دختر بر روی موج‌شکن مینشیند و با ماهیگیرِ ریشداری که تورش را تعمیر میکرد آغاز به گفتگو میکند. پاهای دختر داخل کفشهای ورنی و جورابهای رنگی قرار دارند و تا زانو دیده میگردند. مرتب لبه زیر پوشش را با احتیاط پائین میکشد؛ اما این کار را فقط به منظور نشان دادن پاهایش انجام میدهد. بعلاوه او دارای چتر بزرگ آفتابی و بازوانی لخت است، خلاصه گفته شود، پارچهای از فریب و دروغ با کنارهدوزی ارزان بر تن دارد.
"ماهیگیر ... آیا شما هرگز از این نمیترسید که طوفان قایقتان را واژگون سازد؟ ... ماهیگیر، شما اگر ماهیها داخل تور نشوند چه چیزی صید میکنید؟ ... چه کسل‌کننده باید برای زنتان باشد وقتی شما شبها بر روی آب هستید. ... آیا ماهیها در شب بهتر به تور نمیافتند؟ ـ... برای من یک شوهرِ ماهیگیر داشتن غیرقابل تحمل است."
دختر ناگهان دهانش را میبندد و خیره میماند.
از سمت مزرعه پنج مرد در یک صف در حال دویدن میآیند. آنها کاملاً لخت هستند. سرها و دستهای برنزۀ اندامِ سفیدشان خود را کاملاً جلوهگر میسازند. آنها بر روی رانهای خود طوری میکوبند که صدای کف زدن میدهد، و هنگامیکه از کنار دختر میگذرند پوزخند میزنند ... آنها راه دیگری برای عبور نداشتند. سپس آنها با هیاهو و خنده پُر صدائی در آب میپرند.
دختر میگوید: "آه خدای من، ماهیگیر" و دستهایش را جلوی چشمهایش میگیرد.
ماهیگیر دوستانه میگوید: "خانم عزیز، آیا مشکلی وجود دارد؟ اگر شما چیز دیگری بجز آنچه خداوند خلق کرده است می‏بینید بنابراین اجازه دارید با خیال راحت فریاد بکشید." 
طبیعت
من از میان پرچینهای بلندی که در هر دو سمت آن سماقهای کوهی، آلوچههای جنگلی و تمشکها جرقه میزنند راه طولانیای را پشت سر گذاردهام. جاده ادامه مییابد اما من نمیدانم به کجا منتهی میگردد. شاهتوتها مشتاقانه پرندگان آسمان را بسوی خود میخوانند.
حالا به خیابان مشجری میپیچم که تمام شاخهها با ساقههای از گاری بذرافشان دزدیده شده خود را مهم جلوه میدهند. من از مزرعهای که در چرت بعد از ظهر فرو رفته است میگذرم و بعد در کنار ساحل دریا میرسم، جائیکه برای تکیه دادنِ گردنم یک سنگِ مناسب مییابم، و جائیکه خودم را بدست لذتِ منحصر به فردی میسپارم، همان جائیکه خود را همیشه به کسی عرضه میدارد که یک سیگاربرگ عالی در کنارِ آب میکشد. من خش خش صدای چیزی را میشنوم و نگاه میکنم که ببینم آن چیست.
کمی دورتر از من دختر جوانی ایستاده بود و قصدِ لخت شدن داشت. او به من نگاه میکند، و من به او نگاه میکنم.
من میگویم: "ببخشید، من متوجه نشدم که شما قصد دارید درون آب بروید."
دختر جوان میگوید: "مگه فرقی میکرد؟ کج که رشد نکردهام."
بعد با شادی میخندد و به در آوردن لباسش ادامه میدهد. حالا رفتن از آنجا خارج از ادب به نظرم میآمد. و او لحظهای دیرتر در آب بود، شنا میکرد و با حرکت دادن دستها خود را روی آب نگه میداشت و پستانهایش را در برابر امواج به بالا میکشید. حالا دختر به من میگوید: "آب سرده."
من به او میگویم: "اسم معشوق شما چیست؟"
"چه کسی به شما گفت که من معشوق دارم؟"
دختر میخندد و با کوبیدن دست آب را به اطراف میپاشاند و ادامه میدهد: "باشه میگم، او پسرِ مَدس ینسون است و ما در ماه نوامبر با هم ازدواج میکنیم."
حالا دختر دوباره در ساحل است، پیراهنش را بر تن میکند و بندِ دامنش را گره میزند.
"بدرود!"
"بدرود! و از طرف من به پسرِ مَدس ینسون سلام برسونید!"
دختر میگوید: "خیلی متشکرم"، بعد میخندد و بدون آنکه به عقب نگاه کند براه میافتد.
 
مجرم
مردی که دوازده سال تمام از صندوق پولِ محول شده به وی سرقت میکرد در برابر قاضی قرار میگیرد. حالا این دزدی کشف شده و او فوری به گناهش اعتراف کرده بود.
متهم در لباسی کهنه و با چهرهای افسرده و شرمگین آنجا ایستاده بود.
قاضی از او میپرسد: "چه حرفی در دفاع از خود داری؟"
در این وقت مرد زانو میزند و کف دستهایش را به هم میچسباند و میگوید: "قربان، من برای خودم دزدی نکردم، منو نگاه کنید، آیا من مانند کسی دیده میشوم که ثروتش را در راه زندگیای دلپذیر مصرف میکند! من بخاطر بچههایم سرقت کردم! من ده بچه دارم که اگر سرقت نمیکردم از گرسنگی میمردند. قربان، بچههایم را نگاه کنید، آنها مانند من فقیرند، گونههای رنگپریده و لباسهای پاره پاره دارند. حقوق من همیشه آنقدر اندک بود که کفاف سیر کردن همه آنها را نمیداد. من با وجود پولهای سرقتی هم قادر به سیر کردنشان نبودم."
"آیا حرفهائی که میزند حقیقت دارند؟"
شهود حرفهای مرد را تأیید میکنند.
قاضی چنین میگوید: "بنابراین من او را از اتهام سرقت تبرئه میکنم، او فقط کاری را کرده است که باید انجام میداد. ... اما او را ببرید و دار بزنید، زیرا او ده بچه را به جهان آورده بدون آنکه از خود بپرسد چگونه میتواند آنها را سیر سازد."
 
نامه سرگشاده به پیتر فردیناندنسون آواره
دوستِ عزیزِ دوران کودکی و همبازیم!
من به تازگی در روزنامه خواندم که تو به حبس ابد محکوم شدهای. تو اصلاً نمیتوانی تصور کنی که خواندن این خبر چه اثر عمیقی بر من گذاشت. شاید اصلاً مرا کاملاً فراموش کرده باشی. اما من تو را کاملاً واضح به یاد دارم، زیرا که ما در کودکی با هم بازی میکردیم، زیرا که تو از هر لحاظ پسر بهتری بودی و من همیشه به تو حسادت میکردم.
من در جلوی ساختمان زندگی میکردم و تو در انبار زیرشیروانیِ پشتِ ساختمان. من پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را داشتم، دارای لباسهای خوب، مدرسه خوب و غذای خوب بودم. مادر تو نه پدر برایت داشت و نه گاهی غذا. او خیلی بد دیده میگشت. من فکر میکنم که مادرت مشروب مینوشید. همیشه آنجا نشستن، خیاطی کردن و گرسنگی کشیدن هم چندان قشنگ نبود.
آیا هنوز به خاطر داری وقتی که سیرک در شهر برپا بود و ما قرار گذاشتیم برای خرید بلیط ورودیه باید نفری یک کرون سرقت کنیم.
من از پدرم سرقت کردم و تو از دکانداری که پادویش بودی. جرم من بدتر بود، زیرا که پدرم مهربان بود و اگر از او یک کرون درخواست میکردم حتماً آن را به من میداد؛ در حالیکه دکاندار تو را کتک زد و تو هرگز در سیرک یا جاهای تفریحی دیگری نبودهای.
آنها ما را کشف کردند. من سرزنش شدم، تذکراتِ محبت‌آمیز شنیدم و برای اینکه دوباره دچار چنین وسوسهای نشوم پولِ تو جیبی دریافت کردم. تو اما تا حد مرگ توسط دکاندار کتک خوردی و از کار اخراج گشتی، سپس مادرت تا جائیکه میتوانست تو را کتک زد و به آوردن پلیس تهدیدت کرد، و پدرم مرا از معاشرت با تو منع کرد. البته ما با این حال همدیگر را میدیدم، زیرا که من تو را دوست داشتم. تو خیلی باهوش و با استعداد بودی. تو دوستِ خوبی بودی و دستِ خیلی سبکی داشتی. تو هرگز کسی را که کوچکتر از تو بود کتک نزدی؛ و وقتی به تو یک سیب میدادم همیشه آن را با خواهر کوچکت که پدرش پدر تو نبود ولی مانند تو بی‌پدر بود تقسیم میکردی.
بعد برایت در مدرسه اتفاقی رخ داد و تو به سختی مجازات شدی و از آن روز به بعد از طرف تمام معلمها بعنوان محصلی اصلاح‌ناپذیر به شمار آمدی. برای من هم در مدرسهمان اتفاقی رخ داد؛ و آنقدر بد بود که من مایل به تعریف کردنش نیستم؛ اما پدرم آن را رفع کرد، و معلمها برای از یاد بردن آن اتفاق به من کمک کردند و به ابن ترتیب خسارتی به من وارد نگشت. من هنوز هم به یاد دارم؛ در آن زمان به این فکر میکردم که چرا تو پدری نداری تا بتواند کمکت کند.
و به این ترتیب زمان گذشت و ما همدیگر را کمتر میدیدم. اما گهگاهی خبر تازهای از تو میشنیدم، و بعد در زمان سربازی همدیگر را ملاقات کردیم.
در آن زمان تو کمی در باتلاق گرفتار بودی. تو کسی را هم نداشتی که بتوانی پیشش بروی، در حالیکه من اغلب وقتی میتوانستم مرخصی بگیرم یا در تئاتر بودم یا به مهمانی میرفتم.
آری، من تحصیلاتم را به پایان رساندم و یک نامزد و یک شغل بدست آوردم و ازدواج کردم. تو قبل از من یک نامزد داشتی اما نتوانستی ازدواج کنی. بعد شماها دارای دو فرزند شدید؛ و در سالی که زمستانِ سختی داشت دست به دزدی زدی و به زندان افتادی. وقتی دوباره آزاد شدی، شماها با هم ازدواج کردید؛ اما بعد اعتصاب بزرگ آغاز گشت و تو باید همراه با رفقا تلاش میکردید که اعتصاب را نشکنند. زنت تو را ترک کرد، بچههایت به یتیمخانه سپرده شدند؛ و یک شب هنگامی که تو مست بودی یک پلیس را تا حد مرگ کتک زدی و باید سفر به زندان را آغاز میکردی ... از آن زمان به بعد دیگر چیزی از تو نشنیدم، تا اینکه من در همین اواخر در روزنامهها خواندم که تو به یک مرد بیگناه که نمیشناختی حمله کردهای و جمجمهاش را خُرد ساختهای. من اما زندگی خوبی دارم؛ من یک خانه زیبا دارم و فرزندانی عزیز و سلامتی و هزینه زندگیم را.
و حالا باید بنابراین برای همیشه در زندان به سر بری. دوست قدیمی، فکر کردن به آن واقعاً عجیب است، زیرا تو جوان با استعدادی بودی. من مطمئنم با آن هوشی که تو داری اگر در جلوی ساختمان بدنیا میآمدی یا اسقفِ شیلَند میگشتی یا وزیر دادگستری. و من کاملاً مطمئن نیستم که اگر بجای تو بودم چه بر سرم میآمد ...
اما آنچه امروز به یادم میافتد چیزی نیست بجز سخنان بی‌معنای ایدهآلیستی، زیرا من نهار خوبی خوردهام و با سیگاربرگ هاوانای خودم اینجا نشستهام. و بعد، زیرا من در اولین جرم تو شرکت داشتم ... ... ... اگر اشتباه نکنم این من بودم که به فکر سرقتِ کرونها افتاد.
اما کاریست که انجام شده و حالا دیگر نمیشود تغییرش داد.
معلمان ما به اندازه کافی برای تدریسِ بالاترین نقطه رشته کوههای آلپ و سال مرگِ اوتوِ تنبل کار دارند ... آنها نمیتوانند برای یک پسرِ دزد وقت هدر دهند. کشیشهای ما در پی ساختن کلیساهای تازهاند تا بتوانند به بافتن پشمهای کهنهشان بپردازند و مواظب باشند که هیچ دو نفری بدون اجازه آنها با هم نخوابند ... آنها نمیتوانند خود را با یک ذهنِ منحرف مانند ذهنِ تو مشغول سازند. حقوقدانان ما برای نگهبانی از پول دیگران تلاش میکنند و حدس و گمان فراوان میزنند ... سیاستمداران ما عاشق نشستنند، سالهای طولانی مینشینند و مالیات توزیع میکنند ... ... دوست قدیمی، هیچ چارهای نیست، تو باید در زندان قدم‌بزنی. زیرا ما نمیتوانیم تحمل کنیم که تو به مردِ بیگناهی حمله میبری و جمجمهاش را خرد میسازی. و قسم به خدا که ما نمیتوانیم همچنین اسقف نیوزلند و وزیر دادگستری را کتک بزنیم.
اما، همانطور که گفتم ... تو حتماً درک میکنی ... برایم اصلاً لذتبخش نیست. زیرا تو جوان با استعدادی بودی و در اصل ارزش بیشتری از من داشتی.
دوست وفادارت
کارل اِوالد.
 
چکمههایم
پس از صلح در سال 1864 پدر و مادرم از اِشلزویگ به هلسینگور نقل مکان کردند. من در آن زمان هفت ساله بودم و دارای تمام آن معلوماتی که ضروری شمرده میگشتند تا با آنها آدم بر حسب مرتبه و منزلت از میان زندگی بگذرد. در نتیجه میبایست به مدرسه بروم و تأثیری محلی پدرم را ترغیب کرد مرا به دبستان بفرستد.
البته بعد از آن بزودی به مدرسه متوسطه رفتم. خوشبختی همیشه کوتاه است. روزهای دبستان اما برایم دورانی طلائی بود. با وجود پرتقالهای زیادی که بعدها داخل دستارم ریخته گشتند و سیبهای فراوانی که کوشیدم با بالا رفتن از شاخههای نازک برای خود بدست آورم اما دیگر هرگز آنطور که در دبستانِ شهر هلسینگور شاد بودم خوشبختی را تجربه نکردم.
من با همشاگردیهایم هنگام تشییع جنازه آواز میخواندم و قطعاً آن زمان قشنگتر از حالا آواز میخواندم. زیرا من همیشه سریع به یک شور شدیدی دچار میگشتم. مشایعت‌کنندگان جنازه باید مرا ضرورتاً جوانی با محبتِ قلبانهای نادر بحساب میآورند. من در مسیر دیگری هم موفقیت داشتم و آن را قبل از هرچیز مدیون این واقعیت بودم که تنها محصل کلاس ــ اگر نه در تمام دبستان ــ که چکمه به پا داشت من بودم. بقیه کفش چوبی میپوشیدند یا پابرهنه بودند.
میتوان تصور کرد که داشتن این چکمه چه برتریای به من میبخشید. من در بین جوانکها شاهزاده بودم؛ البته گاهی بخاطر چکمهها کتک میخوردم اما این برای شاهزادگانِ دیگر هم اتفاق میافتد. تحسین، حسادت، کتک، همۀ اینها در خدمتِ ممتاز ساختنم از دیگران به کار میرفتند و این به هیچوجه از چشم من پنهان نبود.
یک روز در زنگ تفریح پشت به دیوارِ زمینِ بازی ایستاده و مشغول خوردن نان کرهای خود بودم. همانطور که آنجا ایستاده بودم چشمم به چهرۀ پسر دیگری که مقابلم ایستاده بود میافتد، چهرهای که از آن به بعد دیگر قادر به فراموش کردنش نیستم.
او ابتدا به چکمهام و سپس به من نگاه کرد. او هیچ‌چیز نمیگفت، اما چشمهایش کاملاً واضح به من میگفتند که او معتقد است چکمهها باید به او تعلق داشته باشند و قصد تصاحب کردنشان را دارد. نفرت، گرسنگی و یک حسادت در نگاهش دیده میگشت، طوریکه برایم کاملاً مشخص شد که معنای این نگاه چه میتواند باشد. من نمیخواستم به هیچوجه چکمهها را به او بدهم. آنها اموال من بودند، برایم مسلم بود که حق کاملاً با من است و میخواستم از حقم دفاع کنم. بلافاصله نانِ کرهایام را دور انداختم و مشتم را گره کردم. من متوجه شده بودم که ما همدیگر را خواهیم زد، و ما همدیگر را زدیم. سالها بعد ــ من در آن زمان یک دانشجوی جوان بودم ــ یک شب رفیق فقیر و فقیر بدنیا آمدهای مهمانم بود.
در آپارتمانم کوچکترین اثری از لوکس بودن وجود نداشت، اما برای او احتمالاً مانند ثروت به نظر میآمد. ما هنگام شام غذای سیری خوردیم؛ او حتماً به میز غذائی که همراه با خواهران و برادرانش دور آن مینشستند میاندیشید ... جائیکه دهانهائی بیشتر و غذای کمتری وجود داشت. شاید هم کلمه لاقیدانهای به میان آمده بود که به افکارش کینه‌جوئی بخشید؛ اما دیگر نمیتوانم آن کلمه را به یاد آورم.
وقتی من به او نگاه کردم ناگهان در چهرهاش دوباره آن جوانکِ دورانِ دبستان را دیدم. این به من شوکی وارد ساخت، و کاملاً غریزی پاهایم را به زیر صندلی کشیدم. من به یاد چکمههای پُر طرفدارِ زمانِ کودکیام افتادم؛ طوری بود که انگار هنوز آنها را در پا دارم ... و من در کنار خود رفیقم را در کفشِ چوبی میدیدم ...
من رنجش عمیقی نسبت به او احساس میکردم. برایم حسادتش نفرت‌انگیز به نظر میآمد و فقدان تعلیم و تربیت در او مرا دفع میکرد. همزمان اما درک میکردم که چرا او مجبور به داشتن چنین حسِ خشنیست، و برایش متأسف بودم. به این ترتیب دوباره به تعادل دست یافتم.
دیرتر ...
من نمیتوانم شرح دهم که آن احساس چگونه خود را تکامل داد، سال به سال رشد کرد و چنان قوی گشت که قلبم را برای لحظاتی کاملاً بیمار میساخت.
دفعات متعددی چهرۀ آن جوانِ دورانِ دبستان را در برابرم دیدم؛ و روزهائی وجود دارند که این چهره مرا واقعاً تعقیب میکند. گاهی این چهره مردیست که درِ خانهام را به صدا میآورد و تقاضای پول برای غذا میکند، گاهی یک آدم مستِ گردن‌کلفت است، گاهی هم یک خدمتکارِ تعظیم کن یا یک انسان که بر روی سکویِ راهآهن ایستاده و مراقب قطاریست که از آنجا میگذرد و من در آن نشستهام. گاهی چهرۀ فشرده به شیشۀ رستورانیست که من در آن غذا میخورم و یا یک تصویر کاملاً خیالیست که خود را در دودِ سیگاری شکل میدهد که من با خُلق و خوئی شاد برای کشیدن روشن کردهام.
و همیشه این احساس رو به پائین تا پاهایم مرا تعقیب میکند. حتی تا امروز هم من همان کسی هستم که در دبستان بودم: با چکمههایِ باشکوه و براق در میان همشاگردیهای پابرهنه ایستادهام.
اما از آن زمان برایم چه اتفاق افتاده است؟ مغرور بودن به چکمهام، احساسِ اطمینانِ مالکیت و جسارت برای دفاع از اموالم ناپدید گشتهاند.
من بخاطر چکمهام شرمندهام. میتواند گاهی اتفاق افتد که من دچار خشم شوم و درِ خانه را در مقابل بینی تمناکنندهای به شدت ببندم؛ یا به خود بگویم که من هیستریک هستم. اما تمام اینها ذرهای هم به من کمک نمیکنند زیرا که در یک لحظه ناپدید میگردند.
و سپس وقتی حتی با دادن پول برای غذا به برادارانِ پابرهنهام نمیتوانم کمی آرامش برای خود بخرم دو برابر احساس شرم میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر