آموزش از راه دور.


<آموزش از راه دور> از کورد لاسویتس را در فروردین سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

آموزش از راه دور
"تا خانه راه طولانیایست ... آدم در چنین روزهای داغی این را متوجه میشود. من فکر میکنم که خسته باشم. اما کمی حرکت بد نیست."
پروفسور فریستِر پس از چهار ساعت تدریس و در راه بازگشت از دبیرستان به خانه اینگونه میاندیشید. حالا او در اتاق مطالعهاش کنار میز تحریر راحت نشسته و سرش را به دستهایش تکیه داده بود و موی سفیدش را که از گام برداشتنِ سریعِ هنگام بازگشت به خانه هنوز مرطوب بود از پیشانی به کنار میزد.
"یک ساعت مانده تا وقت نهار. پس چه باید کرد؟ البته کار. آنجا دو تلِ بلند از دفترچههای آبی دانش‌آموزان که باید کارهایشان تصحیح شود قرار دارند. اما این کار حالا ممکن نیست! قطعاً هدایت کردن هرسالۀ یک نسلِ جدید و افراد جدید در مسیر تکاملِ معنویت کار بسیار جالبیست! زنده ساختن یک برنامه درسی یکسان برای بیست و هشتمین بار و با نیرویای تازه چه وظیفه زیبائیست! فقط جای تأسف است که افراد خود را تا اندازهای زیاد تکرار میکنند! من دقیقاً میدانم چه در دفترچهها نوشته شده است. اشتباهات دانش‌آموزان همیشه یکسانند. بسیار آموزنده برای آمارگیران که چگونه در نزد تک تکِ محصلین همان قانونِ خطای انسانی در تکاملِ خویشِ خود را به کرسی مینشاند ... بسیار جالب! اما حالا، حالا من کمی خستهام!"
فریستِر دستهای کاغذ که تحقیقاتش در مورد جریان روزانه منحنیهای درجه حرارت را در آنها نوشته بود برمیدارد ــ بسیار مهم برای بحث تعطیلات بخاطر گرمی هوا ــ و با دقت به مطالعه آن میپردازد. آنجا نکتۀ مشکلی قرار داشت که او از آن هنوز دور نشده بود. البته او راهی که باید برگزیده میگشت را میدانست، اما محاسبات به یک کارِ چندین ماهه نیاز داشتند ... از کجا باید او این وقت را پیدا میکرد؟
او قلم را در دوات میکند، چیزی مینویسد، قلم را دوباره به کناری میگذارد و سرش را مجدداً به دستهایش تکیه میدهد.
او فکر میکند: "میشود انجامش داد، به شرطی که آدم در هنگامِ کار سرحال باشد. اما چه وقت؟ چهار ساعت تدریس، این همه صحبت کردن در کلاس درس و مواظب بودن و عصبانی گشتن بخاطر ابلهی‏های یکسان و مسیر بازگشت به خانه. ... در مجموع ما در تکنیکِ مدرسه هنوز خیلی عقب‌ماندهایم. آیا نباید حالا یک بار چیز بهتری از این تجربۀ قدیمی که معلم و دانش‌آموز را مجبور به حضور در یک کلاس درس میکند پیدا کرد و ... خب، البته این یک وظیفه ایدهآل است ... هرچند، نیروی زیادی به هدر خواهد رفت، و ... و این آدم را کمی خسته میسازد. منظورم این است که تکاملِ تکنیک میتوانست اینجا یک راه مقرون به صرفهتری پیدا کند."
فریستِر به صندلی تکیه میدهد و کمی چشمهایش را میبندد.
او به فکر کردن ادامه میدهد: "بله، در صد یا دویست سالِ دیگر چگونه با دلسوزی به روشِ نیرو هدردهنده و قدیمی ما مینگرند! جوانانی که احساس مسئولیت قویتری در گوشت و خون دارند، جامعۀ مدرس‌هایی که از مدرنترین تکنیک سود میجوید؛ هیچ بهانهای، هیچ فریبی، هیچ خطائی، هیچ بار زیادی ... شرایط ایدهآل! چرا من نمیتوانم تا آن زمان ... شاید ... مرخصی بگیرم؛ خنده دار است که این تا حال به خاطرم نرسیده بوده است ... خیلی خندهدار ...، اما من باید یک بار سؤال کنم ... آیا در میزنند؟ ... آه، شما هستید آقای همکار وُلتهایم ... این بسیار خوب است! همین حالا به شما فکر میکردم. شما مردِ اختراعات هستید. آیا شما تجهیزاتی نمیشناسید که تدریس را ... چطور باید بگویم؟ ... مدرن و ساده سازد ... هوم ..."
صدای وُلتهایم پاسخ میدهد: "من فکر میکنم که مدرسۀ آموزش از راه دور ما مؤسسه بسیار عالیای باشد."
"مدرسۀ آموزش از راه دور؟ همکار محترم، چرا اینطور عجیب به من نگاه میکنید؟ من فقط کمی خستهام؛ خواهش میکنم، بفرمائید بنشینید."
"من خوب میدانم که ساعت تدریس شا حالا شروع خواهد گشت، اما امیدوارم که در آن هنگام مزاحمتان نشوم."
"امروز؟ مزاحم من؟ البته که نه. من حالِ مخصوصی دارم، احتمالاً کمی دچار سردرد شدهام. امروز چه روزی است؟"
"هشتم جولای سال 1999، آقایِ <حامی طبیعت>."
"که اینطور ... کاملاً صحیح است. هوم! من همین حالا فکر میکردم ... حامی طبیعت ...، شما باید همیشه شوخیتان را بکنید."
"این حالا تیترِ شما به عنوان معلم از راه دورِ جغرافیا در دویست و یازدهمین دبیرستانِ تلفنی است. اما مگر نمیشنوید؟ زنگ به صدا آمد. شاگردان به کلاسها رفتهاند. شما میتوانید شروع کنید."
فریستِر به خود زحمت میدهد به چهره همکارش نگاه کند، اما قطارها از برابر دیدگانش محو میشوند. او تلق تلقِ آهسته و آهنگداری را بدون آنکه بتواند به خود توضیح دهد از کجا میآید میشنود. او فکر میکند که این یقیناً یک شوخی از وُلتهایم است. خب مهم  نیست، اما من نمیخواهم مزاحمش شوم. ما خواهیم دید که قصدش از این کار چیست و لبخند‌زنان میگوید: "همکار عزیز، من حالا اصلاً آماده نیستم، همچنین اصلاً نمیدانم که منظور شما از مدرسۀ آموزش از راه دور چیست."
"آه، استدعا میکنم آقای حامیِ طبیعت" ــ حالا او دوباره کاملاً واضح صدای وُلتهایم را میشنود ــ، "حالا شما میخواهید کمی سر به سرم بگذارید. شما دیروز سخنرانیتان را برای امروز در گرامافون ضبط کردید. و سابقاً توسط مدرسۀ از راه دور در سال 1977 یک جزوه نوشتید. شما آن را حتماً به یاد میآورید؟"
"من واقعاً قادر به این کار نیستم."
وُلتهایم به وضوح میخندد و میگوید: "خب، پس خوب دقت کنید، آیا شما آنجا در کنار دیوار گالری نفاشی عجیب و غریب را میبینید؟"
فریستِر به آن سمت نگاه میکند. او بسیار شگفتزده بود. براستی در کنار دیوار، جائیکه همیشه یک قفسه کتاب قرار داشت حدود سی قاب مستطیل شکل وجود داشت. اما عکسهای درون آنها جاندار بودند. جوانهائی به سن شانزده تا نوزده ساله که بر روی صندلیهای راحتی به شکل آسودهای نشسته بودند. و آنها واقعاً شاگردان او بودند، البته با لباسهای غیرمعمولی. آن شاگرد نمونه او بود که سر تیغ انداختهاش به زحمت از پشتِ روزنامه بیرون زده بود. و مایِر حتی با خیال راحت سیگار میکشید. دیگران در حال جویدن صبحانه خود بودند.
فریستِر میگوید: "من مایلم واقعاً باور کنم که آنجا شاگردانم را میبینم. خیلی جالب! اگر فقط میدانستم که معنی آن چیست. آیا باید من واقعاً یک قرن در مرخصی بوده باشم؟ همکار محترم، شما اینطور فرض کنید که من در حال حاضر حافظهام را از دست دادهام و با من طوری صحبت کنید که انگار امروز واقعاً سال 1999 میباشد."
"با کمال میل، آقایِ حامیِ طبیعت، اگر این کار باعث سرگرمیتان میشود. البته این جوانها کلاسِ آخر دویست و یازدهمین دبیرستان از راه دور را تشکیل میدهند. آنها در واقع در یک کلاس درس نیستندْ بلکه اکثر آنها در خانههای خود نشستهاند، مانند خود شما. فقط وقتی شاگردها به محلهای عمومی که برای این کار تأسیس گشتهاند میروند که پدر و مادری این امکان را نداشته باشند کلِ دستگاه آمورش از راه دور را در خانۀ خود جا بدهند. جوانان همانطور که شما میدانید در نقاط مختلف سرزمینمان زندگی میکنند، از این جهت میتوان مسیر آموزش از راه دور را تا هزار کیلومتر و بیشتر گسترش داد."
"همکار محترم، من واقعاً اصلاً هیچ‌چیز نمیدانم. فقط به صحبت خود ادامه دهید. تکنیک باید در طولِ مرخصی من تکامل شکوهمندی کرده باشد."
"من اینطور فکر میکنم! نه تنها تلفن، بلکه همچنین تلویزیون چنان تکامل یافته است که آدم همزمان با شنیدن کلمات صحبت‌کننده اندام او را، حرکتها و هر اشارهاش را به شفافترین وجه رویت میکند. حالا دیگر البته لازم نیست که آدم مسیرِ طولانیِ مدرسه را بپیماید، آموزگار و شاگرد میتوانند راحت در خانه بمانند."
فریستِر زمزمه میکند: "بسیار خشنود‌کننده است، اما تهییج شخصی ..."
"آن را هم کم ندارد. همانطور که شما شاگردان را نگاه میکنید آنها هم شما را نگاه میکنند، فقط در یک فضای کاملاً بزرگتر و به اندازۀ طبیعی در برابر خود. در عوض شاگردان نمیتوانند همدیگر را ببینند، بلکه فقط میتوانند بشنوند؛ اما آنچه شما صحبت میکنید را همه میشنوند. شما فقط لازم است آن دگمه جلوئی را فشار دهید، به این ترتیب شما به دانش‌آموزان متصل میشوید و تدریس میتواند شروع شود."
"میفهمم. چه مزاحمتهائی با آن حذف میشوند! اما مگر این کار تعجیل دارد؟ همکار؛ گوش کنید، تجهیزات باید اما برای دولت مقدار قابل توجهای خرج برداشته باشد!"
"چه اهمیتی دارد؟ از زمانیکه میدانهای بی‌کرانِ طلا در گینه نو و چاههای نفت در آلمانــچین کشف گشتند، ما آنقدر پول داریم که اصلاً راه بهتری برای مصرف آن بجز در راه مقاصدِ آموزشی نمیدانیم."
"اوه، اوه! حالا من چه حقوقی دریافت میکنم؟"
"اما شما که میدانید! بعنوان حامیِ طبیعت ... پنج هزار مارک. اما حالا اصل مطلب. البته بهداشتِ مدرسه کوچکترین پبشترفتی نکرده اما مشکل خستگی بیش از حد حل شده است. صندلیهائی که محصلین بر روی آنها آسوده مینشینند با مفیدترین روش به دستگاههای سنجشِ خودکار مجهز شدهاند که وزن بدن، ضربان نبض، فشار خون و مقدار مصرف انرژیِ مغز را نشان میدهد. روان‌نگار خستگیِ بوجود آمده در اثر استفادۀ بیش از حد مجاز از انرژیِ مغز را بیدرنگ تشخیص میدهد و ارتباطِ میان شاگرد و آموزگار بطور خودکار قطع میگردد و از این طریق محصلِ مورد نظر از ادامه آموزش معاف میگردد. و شما به محض اینکه یک سوم از شاگردانِ کلاس با این روش <شناسائی> گردند به درس دادن پایان خواهید داد."
"به نظرم بسیار عالی میرسد. اما، اگر خودِ من یک کم  خسته باشم، برای مثال مانند امروز ..."
"با این حقوق! اما برای آن هم راهی یافتهاند. بفرمائید شروع کنید، اما قبل از شروعِ تدریس لطفاً این نوارِ حفاظِ مغز را ببندید. شما توسط آن از این خطر در امان میمانید که هنگام تدریس نیرویِ مغزی بیشتری از آنچه با توانائی محصلین و با پایۀ حقوقی شما مطابق دارد از دست بدهید. و حالا دگمه را فشار دهید. میشنوید، زنگ به صدا آمد. حالا محصلین تصویر شما را میبینند و شما میتوانید با آنها حرف بزنید."
فریستِر آهسته برای وُلتهایم زمزمه میکند: "خب بعد چه؟ من که آماده نیستم."
وُلتهایم هم آهسته زمزمه میکند: "شما به عنوان یک آموزگارِ باتجربه آن را پیدا خواهید کرد. بگذارید که فقط شاگردها صحبت کنند. در هر یک از قابها اسامی آنها نوشته شده است. سخنرانی شما در گرامافون ضبط شده و فقط احتیاج دارید که دگمه را فشار دهید."
آدم بلافاصله متوجه میگشت که آموزگار از طریق راهِ دور داخل اتاق درس گشته است، بدین معنی که برای محصلین قابل رویت گشته بود. راتِنبِرگ روزنامهاش را به کناری میگذارد، مایر سریع سیگارش را خاموش میکند، زوپاد و نویمَن آخرین لقمۀ صبحانه خود را سریع فرو میبلعند.
فریستِر به قاب‌عکسهای خود نگاهی اجمالی میاندازد.
یکی از شاگردها، او مایر بود، کرنشی میکند و میگوید: "من زنگِ گذشته غایب بودم."
"چرا؟"
"من باید میگذاشتم دومین خمیدگیِ مغزم را ماساژ دهند."
فریستِر سرش را تکان میدهد. او چطور میتوانست بداند که آیا این از دیدگاهِ مدرن یک دلیل معتبر میتواند باشد یا نه؟
او میپرسد: "به چه دلیل این کار ضروری بود؟" و در این حال به وُلتهایم اشاره میکند که به او کمک کند.
مایر میگوید: "بله، پدر و مادرم گذاشتند که از خاطراتم عکسبرداری کنند، و عکسها نشان دادند که من همیشه از اسبها خواب میبینم."
وُلتهایم زمزمه میکند: "کلک میزند! اسبها مدتهاست که نسلشان منقرض شده است."
فریستِر میگوید: "اما اسبها که مدتهاست نسلشان منقرض گشته."
"آقای مشاورِ طبیعت، درست به همین خاطر هم باید میگذاشتم که ماساژم دهند."
"اما جغرافیا بهترین ماساژ مغز است."
در این لحظه فریستِر متوجه میگردد که دو قاب خالی تازه حالا خود را پُر میسازند. او نامها را میخواند و میگوید: "هاینس، چرا شما حالا میآئید؟"
"میبخشید آقای مشاورِ طبیعت، مادرم دیروز دستگاهِ پروتئین‌سازیِ جیبی ما را در کلوب زنان سرِ کوه بلندی جاگذارده بود و من باید آن را سریع میآوردم، و چون در آنجا خیلی باد میوزید بنابراین من کمی دیر کردم."
"و شما، شوارتس، شما چرا دیر میآئید؟"
"من، من ـ... پدر من دیروز مشاورِ شورای خبرگان برق شد ..."
"خب، اما من ارتباطی در این میان نمیبینم."
"بله، من در جشن شرکت کردم و به این خاطر نتوانستم فوری به اتاقم بیایم."
وُلتهایم زمزمه میکند: "بهانه! میگساری کرده. از زیر درس در رفته."
فریستِر میگوید: "عجب، اما جریان برایم کاملاً روشن نشد. و حالا مایر شما به من بگوئید در ساعتِ قبل در باره چه صحبت میکردیم؟"
"میبخشید آقای مشاورِ طبیعت، من دیروز غایب بودم."
"آه درست است. بِراندهاوس شما به من بگوئید."
"میبخشید آقای مشاورِ طبیعت، من دیروز نتوانستم کار کنم. این هم امضای عذرخواهیِ پدرم."
بِراندهاوس به دگمۀ گرامافونش فشار میآورد و صدایِ کلفتِ یک مرد سالخورده به گوش میرسد: "پسرم زیمنس بخاطر خستگی بیش از حدِ ماهیچۀ بازویش نتوانست تکالیف خود را انجام دهد. براندهاوس."
فریستِر میپرسد: "بله؟ اما شما که برای درس خواندن به بازو احتیاج ندارید؟"
"موتور ما درست کار نمیکند و بنابراین من باید خودم دگمۀ گرامافون را که درس در آن ضبط شده بود با دست میپیچاندم، و من هم قادر به این کار نبودم."
"توسط چه کاری به این خستگیِ بیش از حد دچار شدید؟"
"هنگام تمرین با چرخِ پرنده."
فریستِر با خجالت سرش را برمیگرداند و به وُلتهایم نگاه میکند.
وُلتهایم زمزمه میکند: "امکانش وجود دارد، احتمالاً یک گردشِ هوائی با خانمهای جوان کرده و بیش از حد با هم رقصیدهاند."
"آقای همکار به نظر میرسد عذرخواهی در مدرسه از راه دور کمتر از زمان من نیست." و او دوباره سرش را به سمت محصلین میچرخاند.
"بسیار خوب، راتِنبِرگ ما دیروز در مورد چه صحبت میکردیم؟"
"فاصلۀ مراکز تلفنِ نوری با آمریکا. اما آنها دیگر وجود ندارند. همۀ آنها دوباره جمعآوری گشتند و دگمههایِ از راه دورِ شیمیائی را جانشین آنها کردند. محلول پرتوهای شیمیائی تازه کشف شده در حقیقت به لایهِ داغِ درونِ زمین نفوذ میکنند و با این روش میشود از طریق مسیرهای شیمیائی درون زمین صحبت کرد."
فریستِر از تعجب سرش را به جلو و عقب تکان میداد.
محصل این را نشانهای از ایراد میفهمد و ادامه میدهد: "آقای مشاورِ طبیعت همچنین ارتباط کرویتسبِرگـشیمبوراسو را نام بردند، اما این هم از امروز صبح جمعآوری شده است و من این را همین حالا در آگهیِ از راهِ دورِ روزنامه برلین خواندم."
"بسیار خوب ــ حالا، هورنبوکس شما ادامه بدهید."
"مهمترین ایالتهای آمریکا عبارتند از: امپراتوری کالیفرنیا، نیویورک سلطنتی، جمهوری آنارشیستیِ کوبا، مکزیکو با دولت مذهبی کلیسا و آمریکای جنوبی با امپراتوری خورشید."
فریستِر فکر میکند که آدم اینجا چه چیزها میشنود! اما فقط میگوید: "ادامه دهید شوارتس."
شوارتس چنان روان شروع به تعریف میکند که فریستِر کلمات را به زحمت میتوانست دنبال کند: "تکنسینها بعد از تبدیلِ مستقیمِ تابشِ خورشید به نیروی کار به دولتِ حاکم تبدیل گشتند و وسائل کارِ بشریت را در دستان خود متمرکز ساختند، آنها یک دولت سهامی تأسیس کردند که در آن همۀ زمینهای نواحی گرمسیرِ آمریکای جنوبی در مدار شمال و جنوب را خریداری کرد. از آنجائیکه آنها قدرتشان را مستقیم از خورشید میگرفتند نام این دولت را دولت خورشید نامیدند و نور خود را از بالای کوههای بلند و نوکِ درختان و مراتع دشتهای وسیع بدست میآوردند ..."
"اما، شوارتس شما که اصلاً لبتان را هنگام صحبت کردن حرکت نمیدهید. و چرا مرتب با انگشت خود آنجا بر روی میزتان بازی میکنید؟ شما دارید تقلب میکنید؟"
"خواهش میکنم، آقای مشاورِ طبیعت" ــ و شوارتس به حرکت انگشت بر روی میز ادامه میدهد ــ، "بله من با انگشت بر روی <دستگاهِ صحبت> بازی میکنم. برای اینکه من نمیتوانم صحبت کنم، زیرا من زبانم را سوزاندهام."
"پس ادامه بدهید."
"ما دیروز تا همینجا رسیده بودیم."
فریستِر با خجالت سرش را به سوی وُلتهایم میچرخاند و میپرسد: "و حالا؟"
"بگذارید گرامافونتان صحبت کند."
فریستِر به دگمه دستگاه فشار میآورد و با کمال تعجب صدای خود را میشنود: "ما حالا سفرهای اکتشافی به قطب جنوب را در نظر میگیریم. ما البته امروزه کارمان آسان است، با ماشینهای پرندۀ خود از فراز کوهای یخ پرواز میکنیم، اما فکرش را بکنید که چه مشکلاتی پیش از صدها سال پیش وجود داشتند، چه شجاعتی لازم بود که با یک کشتیِ شکننده و بر روی سورتمۀ فقیرانهای که سگها آنها را میکشاندند از مناطق غیرقابل عبور بگذرند. اگر اجدادمان مانند شما راحت‌طلب بودند نمیتوانستیم هرگز به قطب جنوب برسیم. آنها مردمی دیگر بودند! هرگز به مخیلۀ محصلی در قرن نوزدهم خطور نمیکرد مخفیانه مارچوبه بخورد، کاری که من باید متأسفانه متوجه آن میگشتم، و علاوه بر این یک وسیلۀ خوشگذرانی تقریباً هم‌مرز شکمرانیست. به آن فکر کنید که مسافرینِ کاشف باید تحملِ رنجِ گرسنگی را هم به جان میخریدند! گاهی پیش میآمد که آنها هفتهها بجز چربیِ خامِ پرندگان چیزی برای خوردن نداشتند، اما با این حال شجاعت خود را از دست نمیدادند و هر یک از این قهرمانان در هنگام رنجهای شدید گرسنگی در دفتر یاداشت خود چیزهای به یاد ماندنی مینوشتند ..."
"اِمیل آیا میخواهی امشب مارچوبه بخوری؟ آنها گران نیستند." این صدایِ زیرِ یک زن بود که در این قسمتِ سخنرانی ناگهان در میان صحبتِ سخنران به گوش میرسد.
سر و صدای خنده محصلین از این وقفه استقبال میکند. فریستِر غضبناک به وُلتهایم نگاه میکند و میپرسد: "آن چه بود؟"
وُلتهایم هم لبخند میزند و میگوید: "احتمالاً هنگامی که شما دیروز در حال ضبط سخنرانی خود برای درس امروز بودید باید همسرتان با این سؤال داخل اتاق شده باشد و گرامافون هم البته آن را صادقانه ضبط کرده است."
"اما، آقای همکار عزیز، این چیز نامطلوبی برای این مدرسه از راه دور است ..."
"ببینید، چیزهای خوبِ خود را هم دارد. این خنده ناشی از تشنج شاگردان را آنقدر خسته ساخت که درِ هشت قاب بسته گشتند. این دانش‌آموزان بیش از حد خستهاند. فقط سه نفر دیگر و شما باید درس دادن را به پایان برسانید."
"آه، این واقعاً برایم خوشایند است، زیرا من ــ همانطور که فکر کنم به شما گفته باشم ــ خودم هم کمی خستهام. گوش کنید، این صدایِ بلند ناقوس دیگر چیست؟"
"این علامتِ مدیر است، او مایل است با شما صحبت کند."
و حقیقتاً فریستِر حالا واضح صدای ناشناسی را میشنود: "میبخشید، آقای حامیِ طبیعتِ عزیز از اینکه من مزاحم شما میشوم. اما همین حالا به من خبر رسید که همکارمان بِرشبِرگِر با چرخ هوائی خود به یک دودکش برخورد کرده و کمی وحشت کرده است. لطف کنید و ایشان را برای ساعت بعد نمایندگی کنید."
"آه، با کمال میل ..."
مدیر زنگ را از صدا میاندازد.
فریستِر شاکیانه میگوید: "وُلتهایم عزیز، حالا باید چکار کنم؟ چنین به نظر میرسد که بقیه شاگردها هنوز کاملاً سرحال هستند، اما من دیگر جرئت ندارم از گرامافون استفاده کنم."
"بگذارید آنچه را که گفتید تکرار کنند."
فریستِر دوباره سرش را به طرف کلاس برمیگرداند: "حالا آنچه که من گفتم را تکرار کنید."
او حالا میبیند که چگونه تمام محصلین همزمان بر دگمه گرامافون خود که بر رویش حرفهای او را ضبط کرده بودند فشار میدهند. دستگاهها خر خر میکنند و در صداهای در هم و غیرقابل تنظیم غرش کلماتی که گفته بود از دوازده گرامافون به گوشش میرسد که مرتب تندتر و تندتر میگشتند، او احساس میکند که این آشفتگیِ بیحس‌کننده او را به سرگیجه انداخته است، آه بلندی میکشد، سرش را در دست میگیرد و ناگهان سکوت برقرار میگردد ... سکوتی کامل.
او فکر میکند: "آه، نوارِ حفاظِ مغز! یقیناً من بیش از حد خستهام و تدریس به خودی خود به پایان رسیده است و مرا خاموش کردهاند. خدا را شکر!"
در این لحظه او ناگهان خود را نیمه‌راست میکند. قاب عکسها از مقابلش ناپدید شده بودند. کتابهای قدیمیاش دوباره آنجا بر روی قفسه بودند.
"اما وُلتهایم، همکار عزیز، بگوئید که این دیگر یعنی چه؟"
همکار او وُلتهایم در کنارش میایستد و میگوید: "خیلی معذرت میخواهم آقای پرفسور ... امیدوارم که بیدارتان نکرده باشم. وقتی من داخل اتاق گشتم شما چنان زیبا چرت میزدید که من برای بیدار نساختن شما آهسته اینجا روی مبل نشستم."
"که اینطور، من چرت می‏زدم؟ من اما آمدن شما را شنیدم! فکرش را بکنید، من چیز شگفتی خواب دیدم. پنج هزار مارک حقوق! اما در آخر باید یک همکار را نمایندگی میکردم ..."
"بله، این اما متأسفانه واقعیت دارد و به همین دلیل هم من به اینجا آمدهام ... همکارمان آقای تورستِن ..."
"چه میگوئید، چه وقت؟"
"امروز ساعت هشت صبح."
"در کلاس درس؟"
"پس کجا؟"
"من فکر کردم شاید در مدرسۀ از راه دور. شما تعجب میکنید؟ بله، اگر شما میدانستید! زیرا من صد سال مرخصی داشتم! خوب، بفرمائید بنشینید همکار عزیز. بنابراین فردا؟ این برایم مطلوب است، زیرا امروز واقعاً اندکی خستهام."
 
لبخند سعادت
یک جائی در فضا و دور از انسانها سعادت نشسته بود و گریه میکرد.
او بر روی گوی خود نشسته بود، گوی و خودش را کاملاً در حجابِ کم‌نورِ خویش پیچانده بود و با گوشه آن آهسته اشگهایش را از چشمهای زیبایش پاک میساخت.
سعادت بسیار غمگین بود.
پریِ کوچکی آنجا در پرواز بود که گوشه دهانش را در حال گریستن کج کرده بود و از چشمانش قطرات اشگ در فضای خالی میچکیدند و به ستاره دنباله‌دار تبدیل میگشتند.
هنگامیکه پریِ کوچک سعادت را میبینید با عجله به سمت او پرواز میکند و زانویش را در آغوش میگیرد و فریاد میزند: "عاقبت پیدایت کردم؟ تو سعادت هستی، تو باید کمکم کنی!"
سعادت موهای پری کوچک را نوازش میکند و اندوهناک میپرسد: "چه اتفاقی افتاده؟"
من در آن پائین در مسیرِ تاریک کوه نزد ریلاس و پادِنا در کلبهای که نخلهای بزرگ به سقفش سایه میاندازند زندگی میکنم. آنها را نمیشناسی؟ ریلاس را که الیاف از جنگل جمع‌آوری میکند و آن را برای فروش به بازار میبرد؟ و من بودم که سعادتشان را نگهبانی میکردم و آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند. در این وقت برادرانِ زردپوست آمدند و گفتند که ریلاس باید با آنها به پائین به سمت دریا برود و وقتی او از خود نافرمانی نشان داد او را با زور به همراه بردند؛ زیرا او باید بخاطر آزادی بر ضد مردان سفیدپوست در کشتیهای بزرگشان میجنگید. و پادِنا خیلی گریه میکرد. تو باید ریلاس را برایمان برگردانی. درست می‌گم، تو میخواهی این کار را بکنی؟"
و او از روی چشمانِ سعادت حجاب را میکشد، در این وقت یک قطره اشگ بر روی پیشانیاش میافتد و او با وحشت به بالا نگاه میکند و میپرسد:
"آیا تو گریه میکنی؟"
"آره کوچولوی من، من گریه میکنم و قادر نیستم به تو کمک کنم."
"تو به من کمک نمیکنی؟ چرا کمک نمیکنی، مگه تو سعادت نیستی؟"
"فقط سعادت. چون من سعادت هستم قادر به کمک کردن به تو نیستم."
"تو باید کمک کنی، تو باید به ما کمک کنی!" با این کلمات دومین پری به پای سعادت میافتد.
"این پری مرا میشناسد، ما در یک سرزمین زندگی میکنیم. مردانِ سفیدپوست از کشتیهای خود پیاده گشتند و گلولههایشان دوستان ما را میکشند. آه، پیروزی در جنگ را به مردان ما بده، مردان ما برای آزادیای که میخواهند از آنها بربایند میجنگند!"
سعادت میگوید: "مگر نمیبینی که من گریه میکنم؟ وقتی من گریه میکنم دیگر نمیتوانم به کسی کمک کنم."
"خوب پس گریه نکن!"
"این دست من نیست. من فقط میدانم که باید گریه کنم و به این خاطر نمیتوانم کمک کنم. و وقتی نتوانم کمک کنم بنابراین باید گریه کنم. یکی به دیگری بستگی دارد."
پریهای کوچک نیمه‌ناباورانه و نیمه‌نامفهوم به سعادت نگاه میکردند.
و هنگامیکه آنها به او خیره بودند، پریِ دیگر که بزرگتر و باهوشتر بود به آنجا پرواز میکند. حالا دیگر قطرات اشگ از چشمهای او نمیچکیدند و فقط میگذاشتند که چشمانش تاریک مانند فضایِ نامتناهیِ قدرت بدرخشند، و یک غمِ عمیق از درون آنها به سعادت التماس میکرد:
"کمک، کمک! آه خواهش میکنم، خواهش! نیاز بزرگ است!"
"خواهشت چیست، فرزندم؟"
"آن پائین در اقیانوس طوفانِ شدیدی در گرفته است. کشتی بزرگِ بخارْ پرههایش شکسته است. درمانده توسطِ امواج تحت تعقیب است. مسیری که کشتی میراند به صخرههای عریض منتهی میگردد، به هلاکتی مطمئن. پانصد انسان در امواج غرق خواهند گشت. آنها که حالا بخاطر زندگیِ خود التماس میکنند قصد دارند وطنِ جدیدی تأسیس کنند. اگر که تو سعادت هستی عجله کن و آنها را نجات ده."
سعادت فقط آرام سرش را تکان میدهد، زیرا که احساس میکرد اشگ در چشمانش جمع شده است.
آن دو پریِ کوچک با اشارهای به همدیگر از آنجا پرواز میکنند، زیرا آنها میخواستند ببینند که مردان سفیدپوست چگونه دچار زحمت میگردند.
سومین پری اما میگوید:
"تو امتناع میکنی؟ این چطور ممکن است؟ آیا مگر افراد زیادی که با از دست دادنِ زندگی خود سعادتشان را هم از دست میدهند نمیبینی؟ آیا مگر نمیدانی که سرنوشتِ ملتها به این کشتی بسته است؟ به پیشانیِ این جوان که در زیرِ موهایِ خیسِ از طوفان شلاق‌خوردهاش میدرخشد نگاه کن ــ آیا نمیبینی که او یک نابغه است، قادر است برای بشریت عمل بزرگی انجام دهد که میلیونها نفر را سعادتمند میسازد؟ و تو میخواهی که او غرق گردد؟
"من نمیخواستم به او کمک کنم؟ آه فرزندم، من نمیتوانم این کار را بکنم."
"تو میتوانی این کار را بکنی. ببین، آنجا غولِ چاقِ آب و هوایِ اقیانوس در حال استراحتِ زمستانیِ خود لم داده است. او فقط احتیاج دارد آرنج زمخت خود را کمی حرکت دهد تا چرخش مسیرِ طوفان تغییر کند و کشتی از سمت شمال از کنار صخرهها عبور کند و از چنگِ گردباد خلاص گردد. چرا به او فرمان نمیدهی؟"
"زیرا که این کار هیچ کمکی نمیکند. زیرا که او به حرفم گوش نخواهد کرد. من این غولها را که با علمِ بی‌پایانِ مادرشان طبیعتْ خود را بزرگ میسازند و از متکبرترین و تنبلترین بی‌دست و پاهای جهانند میشناسم. و من خوب میدانم زمانی که آنها از من اطاعت نکنند چه باید کرد، من میتوانم آنها را مجبور سازم. تو آن را خواهی دید، با من بیا!"
سعادت با خستگی از جا بلند میشود و با پری به سمت غولِ آب و هوا پرواز میکند.
در این وقت کشتی در کنار امواجِ بلندِ سفید ظاهر میگردد. غول در خواب بود و فشار بازویِ بادیِ در حالِ استراحتش طوفان را مجبور ساخت به سمت صخرهها بوزد.
سعادت حکم خود را زمزمه میکند:
"بازویت را به کناری بلند کن تا کشتی به بندر هدایت شود!"
غول خود را تکان نمیدهد، او فقط نیمه‌خفته غر و لندکنان میگوید:
"چه کسی به من حکم میکند؟ این حکمِ مست‌کنندۀ پُر احساس چه معنا دارد؟ آیا نمیبینی که من باید استراحت کنم تا بتواند هوا در من رو به پائین فرود آید و مسیر صحیحش را بیابد؟ نمیبینی که غولِ اتر بر روی من ایستاده است، کسیکه آن بالا از خورشید گرما را به پائین پارو میکند؟ مزاحم کار ما نشو که نظم قانون به آن بسته است."
"پس حداقل این بازو را کمی به کنار بکش، فقط یک قطعۀ کوچک کافیست، فقط به اندازهای که ما کشتی را نجات دهیم!"
غول غرشی میکند: "کشتی به من چه ربطی دارد؟" اما هنگامیکه او سعادت را میشناسد کمی خوش‌خُلق میگردد، و میگوید:
"تو هرگز نمیتوانی آرام بمانی! اما به خاطر تو میخواهم تا حدِ امکان برایت کاری انجام دهم ... میخواهم انگشت کوچکم را کمی خم کنم."
هنوز او این کار را انجام نداده بود که کشتی یک کم بیشتر به سمت شمال میراند و خود را آهستهتر به صخره نزدیک میسازد، سپس انسانها دوباره امیدوار میگردند.
سعادت خواهش میکند: "این کافی نیست. فقط یک کم بیشتر!"
متأسفانه اما یک قطره اشگ بر روی بازوی غول میچکد. در این وقت او روی در هم میکشد و فریاد میزند:
"این کار ممکن نیست! آیا مگر نمیبینی که بعد تمام گردباد به سمت خشکی خواهد رفت و شهرهای شکوفا، مزارعِ به بار نشسته و جنگلِ پیر را منهدم و ویران خواهد ساخت. برای من هیچ تفاوتی نمیکند. اما دیگر برایم ممکن نیست برایت بیشتر از این کاری انجام دهم، حتی اگر هم میخواستم. من و برادرانِ غولم اجازه نداریم بخاطر تو اصول خود را تغییر دهیم. اگر لازم میگشت که حالا من بتوانم بازویم را حرکت دهم، در این صورت  قبلاً غولِ اتری اجازه فرود آمدن بر پشت مرا نمیداشت، و غولِ زمینی باید چینهای پوستش را کمی زودتر در هم میکرد تا غولِ دریائی بتواند خود را طور دیگر قرار دهد. در این وقت غولِ بزرگِ خورشید هم مدتها قبل از اینکه انسانِ خزنده وجود داشته باشد با بازوهای چنگکیاش باید چیز دیگری میکشید و غولِ فضا هم باید حتی چیزهای دیگری به یاد میآورد. ما نمیتوانیم بخاطر تو کلِ جهانِ غولها را در ناراحتیها سقوط دهیم."
و حالا سعادت عصبانی میگردد: "که اینطور؟ شما جوانکها؛ شماها نمیتوانید؟ پس برای چه کاری شماها اصلاً وجود دارید؟ بخاطر خودتان شاید؟ مگر نباید خادم باشید تا بر روی این زمین انسانها سعادتمند گردند؟ مگر نباید کار کنید تا هدف برآورده گردد و قلب انسانها به شوق افتد؟ پس این بدنِ بادی شما، این بازوانِ اتری و نیرویِ غولیتان به چه درد میخورند، این چه سیاراتی هستند که با آنها توپ بازی میکنید، اگر که آنها وسیلهای برای اهدافم نباشند؟ نظمِ جهانِ شما در مقابل یک چهرِۀ خندان به چه درد من میخورد؟"
"و تو؟ تو چه ربطی به من داری؟ مگر میتوانی به من حکم کنی؟ خوب اگر میتوانی بخند! من قانون خودم را دارم و بر طبق آن عمل میکنم. من نمیدانم آن را چه کسی به من داد و به من هیچ ربطی ندارد که به درد چه کاری میآید. من گوش به فرمانِ کسی بجز قانونِ غولها نمیدهم. من هستم، چون من هستم. من دستم را وقتی دراز میکنم که مجبور باشم، و اقیانوس میلیونها انسان را اگر که در مسیرش باشند غافلگیر میسازد."
در حالیکه غول هنوز مشغول صحبت کردن بود کشتی به صخره نزدیک و نزدیکتر میگشت. حالا پری با صدای بلند میگریست.
در اینجا نمیشد صدای فریادِ ترسناک انسانها را شنید، سر و صدای خُرد گشتنِ تختههای چوب و خروش موجهای بلند وقتی کشتیِ بخار بر روی صخره پرتاب گشت شنیده نمیگشت ... فقط صدای زار زار گریستن پریها بعد از ناپدید گشتن کشتی به گوش میآمد؛ ...
پری سر خود را در جامه سعادت که با چشمانی خیره به دوردست نگاه میکرد پنهان میسازد و با خشمی مقدس میپرسد: "اما او باید از یک نفر که قانونش را تنظیم کرده اطاعت کند، ... آیا نباید؟"
"حتماً، اما او از آن کاملاً بی‌خبر است. و او چون من گریه میکردم از من اطاعت نکرد."
"اما تو سعادتی و سعادت باید حکم کند!"
"فرزندم، آیا تو آن را میدانی؟ آیا من آن را میدانم؟ آیا مگر من احتیاج به گریستن داشتم اگر غولهای اتری همیشه از من اطاعت میکردند؟ بعد من میتوانستم جهان را طور دیگر هدایت کنم، بعد باید آنها به میل من کار میکردند. بعد مجبور بودند برایم قصرهائی بسازند با اتاقهای همیشه بهار که در آن بشریت در تمام شادیهای بودن راه میرفت ... ... اما آنها فقط به ندرت از من اطاعت میکنند؛ من به آنها دستور میدهم، اما اینکه آنها از آن پیروی کنند، آن را یک نفر تعیین میکند، کسی که ما درکش نمیکنیم. و او باید خوب بداند که چرا سعادت را توانمندتر نیافریده است."
"آه سعادت، با این وجود تو تواناترینها در بین تمام پریها هستی!"
"آری من اینگونهام به شرطی که اجازۀ لبخند زدن داشته باشم. اما تو با من در حال گریستن مواجه گشتی، و اشگها ... آه فرزندم ... میدانی از اشگهای خوشحالی چه تشکیل میشود؟ روزی آن را یکی از کوتولههائی که با چکشهای سختِ ساخته شده از الماس در شبِ بی‌تضادْ قلبهای آینده را طرح میریزند به من گفت. آنها اشگهایم را برای محکم کردن قلبها زمانی که اراده داغ انسان در آن ریخته میگردد برای جلوگیری از منفجر گشتن احتیاج دارند. شاید به این دلیل است که باید من چنین ناتوان باشم."
سعادت دوباره بر روی گوی شفافش مینشیند و پری که دلیریاش را از دست داده بود خود را نرم در کنار او فرم میدهد.
در این هنگام باز یک پری به آنجا به پرواز میآید، این بار پری یک پسر کاملاً کوچک بود که اشگ گوله گوله از چشمانِ گردش میچکیدند و دلخراشانه میگریست. او به این شکل در دامن سعادت سقوط میکند.
سعادت میپرسد "پسرم، چرا گریه میکنی؟" اشگهایش را پاک میکند و بینیاش را هم فراموش نمیکند. "حتماً بدبختی بزرگی رخ داده است؟"
پسرک هق هق‌کنان میگوید"بله، بله، یک بدبختی بزرگ. خواهر کوچکم، آه، خواهر کوچک من ... آه، آه!"
"آرام بگیر، عزیز کوچولوی من."
"او تنها کسیست که برای پدر و مادرم باقیمانده است، زیرا بقیه ما همگی پری شدهایم ... خواهر کوچک من در کنار درِ خانه ایستاده بود ... اما، آه ای سعادت میخواهی به او کمک کنی؟"
"اول تعریف کن که چه شده است."
"او عروسکی که سر چینیاش را میتوان عوض کرد در دست داشت و او را در بازویش مانند گهواره تکان میداد و عروسک خوابش برده بود، و در این وقت ... و در این وقت؛ ..."
"خوب حالا اینطور گریه نکن!"
"در این وقت سگِ شروری آمد و واغ واغ کرد، خواهر کوچک من ترسید و عروسک از دستش افتاد، و ... و ... و سرِ چینی شکست و از وسط به دو نیم شد ... و ؛ ..."
"حالا خواهر کوچولویت به تلخی میگرید؟"
ـلـخ" و پری کوچک خیلی تلختر میگریست و مرتب هق هق‌کنان میگفت: "تـلـخ" ... ...
قطرات اشگ از روی حجاب سعادت که اشگی بر آن نمیچسبد به پائین میغلطیدند و در یکی از چین و چروکهایش دریای کوچکی تشکیل داده بودند که پریِ کوچک در حالیکه اشگهایش همچنان جاری بودند با شگفتی در آن نگاه میکرد.
در این هنگام لبخند آهستهای بر چهرۀ سعادت مینشیند و بر غمش چیره میگردد ... و حالا دلپذیر لبخند میزند، همانطور که فقط سعادت میتواند بزند. ... ...
و کیهان با تابشی قوی خود را در برابر لبخندِ سعادت مانند گلی در نورِ خورشید میگشاید، و غولهای خشنِ اتری سرهایشان را بلند میکنند، و خورشیدِ غول هم حتی دیهیم پرتوهایش را میتکاند، طوریکه گرما در ابدیت میجهید.
سعادت اما از جا بلند میشود، و هیبتش با قدرت تمام از میان بلندایِ آسمان رو به رشد مینهد، و آهستهترین اشارهاش را گیتی پهناور میشنید. ... ... ...
غولِ زمان در برابر فرمان سعادت تعظیم میکند و دستورات او را به زمانِ گذشته که تنظیم کننده همۀ آن چیزهائیست که باید امروز باشد ابلاغ میکند.
غولهای اتری به حرکت میافتند و پرتوهای خود را در راهروهای سیسیل، جائیکه باغهای پرتقال قرار دارند میتکانند. غولِ متکبرِ طوفان که همیشه در میان ابرها رعد و برق میزد حالا با زور از میان روی و کربن میگذشت و در میان سیمهای دراز بر فراز قارهها و از میان دریاها خود را میگستراند تا از شمالِ شهری در اروپا به سمت جنوب آن فرمانی را حمل کند.
غولِ چوب در جنگلها با سر و صدا تنه درختان را آورد، و غولِ آهن از تاریکیِ سنگ معدن به جلو رشد کرد و در کوره ذوب گشت. غولِ سیاهِ ذغال از درون چاهِ عمیق، جائیکه او را غولِ زمین به هم فشرده بود ظاهر میگردد و زیر دیگِ بخار میرود، غولِ آب بخار میگردد، قل و قل بالا میآید و فشار میآورد ... و کشتی بخار دریا را میشکافد و پیش میرود.
و کشتی هنگام بازگشت میوههای گرمسیریِ طلائی در انبار داشت. هزاران غولِ دیگر با بازوانِ قویِ خود در انتقال آنها برای انسانْ کار و اجناس را رد و بدل میکردند و طلا را میغلطاندند و مغازهای درخشنده برای شهر میساختند و میوهها را در ویترینها قرار میدادند که بدرخشند و جلب نظر کنند.
در شهر اما، جائیکه خواهرِ کوچلو عروسکش را شکسته بود، مردی در تفکری عمیق عبور میکرد. او از میان خیابان میرفت، و مردم به او سلام میدادند و او تشکر میکرد.
در این هنگام مردم سر خود را تکان میدادند، زیرا آنها متوجه میگشتند که او آنها را نشناخته است. او کجا بود؟ کاملاً دور، بر بالای زمین، جائیکه سعادت با فرشتگان نشسته بود، و حتی دورتر، جائیکه غولِ بی‌انتهایِ فضا در میان ستارگان اردو زده است. و او میبیند که غولِ اتری دستانش را از دورانِ ماقبل تاریخ برای کار بلند ساخته، که چگونه خورشیدها را جمع میکردند و سیارات را به نوسان میآوردند، که چگونه دریاها را حفر میکردند و با زحمت فراوان سلولهای کوچک زنده میساختند، او ردیفی از جنسیتهای جنگده را دیده بود، تا اینکه خود او به بیرون میجهد، در یک جائی، در یک زمانی، و باید در میان این همه جنگنجو راه میپیمود؛ ...
آنها برای او چه بودند، او برای آنها چه بود؟ مردم از اینکه او مسیرِ بسیار طولانیای را که آنها بر رویش آمده بودندْ از همان مهِ اولیۀ سیارات تا این طبقۀ فعالِ شهروندان میشناخت چه میفهمیدند؟ آنها از اهداف بلندی که غولها بخاطرشان مینالیدند چه میدانستند؟ برای آنها چه ارزشی داشت که او کوتولههائی را میدید که در شبِ بی‌تضاد چکشهای ساخته‌گشته از الماسِ خود را به حرکت میآوردند و اراده انسانی در قلبهای محکم گشته میریختند؟ و آن چه کمکی به خودِ او میکرد؟
افکارِ مرد به دوردستها رفته بودند و با این حال کاملاً نزدیک بودند، کاملاً نزدیک ــ در همین کوچه بودند، در میان این انسانها ــ زیرا که آنها باید به اینجا بازمیگشتند، دوباره و باز دوباره. به این خاطر افکارش به پرواز میآمدند تا فراموش کنند که آنها اینجا بودند. افکارش در دوردستها جستجو میکرد، با اینکه میدانستند که آنچه را گم کردهاند هیچ‌کجا پیدا نخواهند کرد. و روحش در این رفت و آمد در میان فضای بزرگ و لایتناهی، جائیکه سعادت نشسته بود و در میان شهرِ تنگ، جائیکه آنها دختر را میجستند در نوسان بود. ... ... این رفت و آمدِ فکر همچنان ادامه داشت،  تا اینکه ریتمی ساکت شده بود. ... ... از میان خیابانها و مردم عجول میگذشت که در اطراف خود وزشی مانند نفسِ گسترده، سرد و ساکت تنهائی احساس میکند:
 
از میان شهر میگذرم و به تو میاندیشم؛
و فقط میدانم که من همه‌جا تنهایم.
 
اینجا محلی نیست که به من لو ندهد،
چه اندازه نگاهم پنهان بدنبال تو میگشتند.
 
اینجا سلامی پُر شوق و امید رد و بدل میگردید،
اینجا واژههای عاشقانهات را پنهانی میشنیدم
 
و حالا از میان خلاء به آنسو آهسته در پروازم.
خیره افتاده و مُرده است محلی که در آن میباشم،
 
سعادت مسیرش از رهی دیگر است
و زمانی هم که نزدیک میشود، دیگر سعادتِ من نیست!
و ناگهان بعد از این طنین در وی از راه بسیار دور هیبتِ درخشانِ خندانِ سعادت که کارِ غول اتری را هدایت میکرد به نوسان میآید و روح مردِ تنهامانده را چنان نوازش میکند که درونش برای یک لحظه مانند درخشش چشم بزرگ و سیاهی بطور لذتبخشی روشن میگردد. هنگامی که او به بالا نگاه میکند تابش آفتاب بر روی ویترینها و میوههای طلائی نشسته بود و در اطرافش باد مانند نفس واقعی بهار میوزید.
در آنجا شاعر پرتقال میخرد و به رفتن ادامه میدهد، و حالا او انسانهائی را که آنجا در گذر بودند میدید و میشناخت. و آنجا در کنار در خواهر کوچکش را میبیند که همان لحظه عروسکش شکسته بود ... ... او میگریست و بطور تلخی هق هق میکرد.
در این وقت شاعر دست در کیفش میکند و به کودک پرتقالِ درخشنده را میدهد. او عروسکش را میاندازد و شگفتزده میوه را میگیرد. قطراتِ اشگش خشک میشوند. دختر با چشمان درشت و سیاهش که او آنها را میشناخت به برادرش نگاه میکند، و بر چهرۀ دختر یک لبخند مینشیند، لبخندی چنان شیرین که فقط سعادت قادر به چنین لبخند زدنیست. ... ...
و لبخند دوباره از چهرۀ مرد تنها میدرخشد.
حالا پریِ کوچک در آن بالا دست از هق هق کردن میکشد و همراه با سعادت و با آسمان لبخند میزند.
اما پریِ بزرگتر که باهوش بود سعادت را با چشمان شعورش مینگرد و به او میگوید:
"من این را درک نمیکنم. در جائی که ملتها در رنجند، در جائیکه هزاران نفر سوگوارند و در جائیکه برای سرنوشتِ انسانها باید تصمیم گرفته شود، در آنجاها غولهای اتری از تو اطاعت نمیکنند، و حالا آنها مانند بردههای وحشت کرده بخاطر تهیه یک پرتقال زمان مناسبی آماده میسازند؛ ...
سعادت با چشمان درخشنده پاسخ میدهد: "زیرا که من لبخند میزنم."
"اما چرا لبخند میزنی؟"
"مگر من آن را میدانم؟ آیا وسیلۀ سنجشی برای رنج و لذت سراغ داری؟"
"اما تمام جهان را بخاطر لبخندِ یک کودک به جنبش واداشتن!"
"مگر نمیدانی که لبخندِ یک کودک لبخند خداست؟"
 
حکایت قرن
آیا غنچه هنوز هم نمیخواهد شکوفا شود؟ اما حالا باید بزودی آن لحظه موعود فرا رسد، زیرا که غنچه خود را خواهد گشود و بعد او قادر خواهد گشت به بیرون نگاهی اندازد و ستارگانِ درخشان و سرزمینی را که بیش از هرچیز دوست میداشت تماشا کند ... ... آیا برای ذهنِ تمدنِ کوچکی که از میان زمان پرواز میکند هم یک قرن مانند یک نگاهِ خورشید در فضا طول میکشد؟
اما او که در زندان نشسته است! در آنجا نمیتواند بجز رؤیا دیدن کاری کند، رؤیایِ آخرین روز خوش گذشتهای که او در بیرون بود، رؤیایِ روز خوشی که باید حالا میآمد ... ... آیا غنچه هنوز به خود حرکت نداده است؟ آه، او فقط در شبِ نادرِ سال نو، وقتی یک قرنِ جدید آغاز میگردد اجازه دارد فقط یک روز را در آزادی به سر برد. سپس او با چشمانِ روشنِ معنویِ خود با دقت اشیاء و انسان‏های نزدیک و دور را تماشا میکند. و سپس او باز یک قرن فرصت دارد تا فکر کند که قرنِ بعدی چگونه خواهد گشت.
او بی‌صبرانه با مشتهای معنویِ کوچک خویش به دیوار سبز زندان میکوبد و چون دیوار تکان نمیخورد بالهایش را دوباره میبندد و باز به رؤیا فرو میرود.
آیا این بار بیرون چگونه دیده خواهد گشت؟ حالا حالِ دوست خوبش که آنها او را میشل مینامند چطور میتواند باشد؟ در واقع او باعث گشت که ذهنِ تمدن زندانی شود. البته مدتها از این ماجرا میگذرد ... ...
در آن زمان او با لذتِ تمام و کاملاً دور از مناطق آفتابی در اطراف کاجهای سیاهِ کنار دریای شمال در پرواز بود. آنجا او پسر غولپیکری که در میان صدفها در کنار ساحل دراز کشیده و خوابیده بود را میبیند. تنه درختِ صنوبرِ جوان و ریشه‌کن شدهای در مشت قویِ پسرِ غولپیکر جای داشت و موی فرفری بورش بر روی چشمان بسته او وحشیانه آویزان بود. بلافاصله ذهن کوچک او مفتون غولِ جوان میگردد. او میخواست چشمان جوان را ببیند، چشمان! و سریع مو را از چهرهاش به کنار میزند.
اما آن تصادفاً سحر و جادو بود. پسر غولپیکر پلکهایش را باز میکند، چشمهایش مانند نورِ آبی آسمان به جلو میآیند، از جا میجهد، موی فرفریاش را تکان میدهد و تنه درخت را غضبناک میچرخاند. ذهنِ تمدن مبهوت به او خیره میگردد. اما در این وقت کسی بالهای او را میگیرد و تکانش میدهد. او نابغۀ بشریت بود.
او نکوهش‌کنان به ذهن تمدن میگوید: "چطور جرئت میکنی طلسمم را بشکنی؟ این پسر برای اینکه عاقلتر گردد باید هنوز میخوابید. حالا تو برایم هزار سال تاریخ را ویران ساختی! حالا این نابکار میرود و عمویِ بیمارم را مانند رومیها میکشد و زن‌عمویِ پیر وارثِ عهد عتیق اما هنوز اصلاً نمیتواند وصیتنامه خود را بخواند! قرونِ وسطیِ زیبائی خواهد گشت! اما من میخواهم تو ذهنِ پُر شور کنجکاو را برای مجازات در جنگلِ جادویِ درختِ صنوبر زندانی کنم. فقط در شبِ سال نو هر قرنی یک غنچه خود را باز میسازد و سپس تو فقط امکان یک روز به بیرون رفتن داری!"
و به این ترتیب ذهنِ کوچک در سیاهچال کوچک و سبزی زندانی میگردد. اما وقتی روزِ آزادی فرا میرسید سپس او چیزها را با شعور مینگریست؛ زیرا او حالا متفکر شده بود. و با کمال میل پسر غولپیکر را که در این بین رشد کرده بود ملاقات میکرد. حال و وضع او هم همیشه خوب نبود. روحِ عموی کشته گشته با بالاپوشِ راهبین در خانه او در گردش بود و میشل باید کاملاً خاموش و مطیع سر خم می‏کرد. و پریروز روحِ عمو بدنش را از کتک خُرد ساخته بود و میشل آنجا چمباته زده و مچاله‌شده خوابیده بود. اما دیروز وضع او خیلی بهتر بود. او مردِ قویای شده بود؛ دستها و پاهایش هنوز در زنجیر بودند، سرش را اما دوباره راست نگاه داشته بود و چشمانِ آبی رنگِ درشتش میدرخشیدند، اما نه دیگر وحشیانه، موهای فرفریاش از روی پیشانی به کنار زده شده بود و عبورِ فکر در زیر آن قابل دیدن بود ... افکارِ عمیق و زیبائی که مانندشان هرگز برای بشریت شکوفا نگشته بودند ... ...
بله، در واقع یک روزِ مطلقاً دوستداشتنی بود! وقتی او به خانه داخل گشت و در اتاق، جائیکه هر دو شاعر با هم گفتگو میکردند به دقت نگاه کرد. این یک جهانِ تازه بود!
مردِ بزرگ که چشمان خدا چنین پیروزمندانه بر او نور میتاباند، طوریکه انگار او آینده را در برابر خود مانند سالنِ بازِ معبدی میبیند، ... او گوته بود.
و آن دیگری که سرش را بر روی دستش تکیه داده بود و میاندیشید، ... او شیلر بود و در برابرش کتابِ بازی با یک عنوان علمی قرار داشت، ... کتاب از کانت بود.
اما آن دو در باره چه چیزی صحبت میکردند؟ اوه، او به خوبی به یاد میآورد. بله او یک قرن وقت داشت که در باره آن فکر کند.
آنها از بشریت صحبت میکردند، از قرنِ بزرگی که با شروع این شب سپری گشته بود. از بشریتی که حالا برای اولین بار با درک کردنِ کلمۀ جدید باید بالغ گشته باشد: "به خود از درونِ خویش فرمان ده!"
آری، آنها به خود از درونِ خویش فرمان داده بودند، ارواح را رانده و از طبیعتِ زنده، از میلیونها جهانی که در بیرون در فضای بی‌پایانِ شب میدرخشیدند، از دالانهای سبز و دریای مواج و از کوههایِ زایای جهان پرسیده بودند.
و آنها از خود از حق و وظیفۀ خویش سؤال میکردند. در این هنگام از درونِ مقدسشان فریادِ آزادیبخشی به صدا میآید: تو باید! برای احترام قائل گشتن برای قانونِ خودت خوب عمل کنی! بخاطر کرامتی که زیبنده تو و تمام انسانهاست خوب عمل کنی! آنچه را که غیرقابل تغییر و دست‌نیافتنیست در خود متحد سازی تا در بازیِ آزادِ روح با رنگی طلائی بدرخشند! باید آن را در روشنائی زیبائی به آرمانی تبدیل سازی که تو را با واقعیتِ گرمِ احساس در خود بپیچد، تو را از خود لبریز سازد و با هیجانِ مقدسی که به لحظۀ بقاء میبخشد پالایشت دهد! باید با اطمینان به داخل آشفتگیِ کار بنگری، جائیکه هنوز تجهیزات متلاشی میسازند، که تو قادر به دیدن همه چیز میباشی و میتوانی خودت را به مقام انسانی ارتقاء دهی!
آری، این دو مرد به قرنِ آینده نگاه میکردند.
و قرن به آنها نگاه میکرد، به فناناپذیرانی که نفسشان را به یک بشریتِ جدید دمیده بودند.
خوشبخت آن سرزمینی که این مردان می‏توانستند خود را از آن بدانند! خوشبخت آن سدهای که در گهوارهاش این پدرانِ تعمیدی خدایانْ هدایایِ فناناپذیر؛ این سه چراغ جاوید: آزادی، کرامت و زیبائی را از خود برجای گذاردند ... ... ...
دوباره صد سال میگذرد. کدام نوابغ والائی باید بر روی اثرِ آن پایه گذاران غول آسا در آخرِ پایان قرن جدید قدم بگذارند و برای بیستمین قرن آواز خوشآمدگوئی بخوانند؟ آه، اگر غنچه عاقبت خود را بگشاید!
و هیجانِ احترام‌انگیزی قلبِ زندانیِ کوچک را به لرزش میاندازد.
و در این وقت گنبدِ سبز رشد میکند و خود را میگستراند ... و از خارج نور خفیفی به درون میتابد ... ...
غنچه میشکفد ... آه سعادت! آسمان، زمین و دریا دیده میگردند ... و همه‌چیز به یکباره نگاهِ ذهن را در خود فرومیکشد.
او خیره نگاه میکند و خیره نگاه میکند. او نوابغ را جست و جو میکرد، بزرگانِ فناناپذیری را که میتوانستند از رازِ قرن جدید و از زمان که خودشان خلق کرده بودند خبر دهند ... پاک و شفاف، همانطور که همیشه قبلاً بشریت باخبر میگشت.
او بیهوده خیره شده است، او آنها را نمییابد. آنها آنجا نیستند ... حتی یک نفر هم آنجا نیست.
و اشگ از چشمانِ ذهنِ تمدن جاری میگردد. اشگهای گرد و درشتی که از آنها آسمانِ پهناور میدرخشد.
و قطرات اشگ در هنگام چکیدن به میلیونها قطرۀ پراکنده تقسیم و مانند گَردِ الماس بر روی زمین میپاشند و تمام سرزمین نورانی میگردد.
حالا اما چه متفاوت دیده میشود!
میلیونها و میلیونها ستاره کوچک پرتو خویش را به هم میپیچانند. آنها خود را کامل میسازند، آنها خود را از نوری خفیف به نورِ نیرومندی مبدل میسازند.
و حالا او انسانِ جدید را میبیند. که چگونه بر یکدیگر تأثیر میگذارند، که چگونه  به هم میپیوندند، که چگونه به سمتِ زمینی که متعلق به همه، حتی به کوچکترین! است با دستهای درازش چنگ میاندازد، در آنجا در میان سرزمین شکار میکند، در آنجا بر بالای دریا بخار میکند، در آنجا برای مشتری شانه بالا میاندازد،  از راهِ دور به دیگری چیزهائی میگوید که گفتنشان با پُستِ سریع و السیر روزها وقت لازم داشت. آنها اعصابِ تازهای در یک بدنِ غولپیکرِ جدیدند، آنها غولهای جدیدند، طبیعتِ زنده‌گشته در یک خواستِ بزرگ، آنها غولهای کارند، غولهای وظیفه و امید.
نوابغِ بزرگ در اتر معلقاند و میدرخشند، اما در زمین یک ملتِ بزرگ موفق میگردد ... ... ... و حالا ذهنِ کوچکِ تمدن دوستِ خود میشل را میبیند. سرِ قدرتمندش را راست‎‎تر نگاه داشته است، دستهایش هم آزادند و شجاعانه زمینِ گرد را در آغوش گرفتهاند. فقط پاهایش هنوز در بند هستند.
نابغۀ بشریت در آنجا در نوسان بود.
ذهنِ تمدن ملتمسانه از او میپرسد:
"چرا نمیخواهی پاهای دوستم را هم باز کنی؟"
او اما اشاره شاهانهای میکند:
"پرهیز کن! پرهیز کن! آیا هنوز صبوری نیاموختهای؟ سریع داخل غنچه شو! آنجا انتظار بکش و ببین روز دیگر چه به تو خواهد داد.
 
آذرخش اسیر
من متولد گشتم؛ ...
"تولد؟ این دیگر چه یاوهای است؟ یکی از حماقتهای انسانها که بخاطرش تفاخر هم میکنند. من متولد نگشتهام، هرگز متولد نگشتهام. یا تو ساعتِ پیر، آیا تو متولد گشتهای؟"
ساعت میگوید: "تیک ... تاک، تیک ... تاک."
لامپ میگوید "واضحتر صحبت کن، من تو را نمیفهمم."
ساعت جواب میدهد: "من نمیدانم که آیا متولد شدهام. من تا حال هرگز در این باره فکر نکردهام. اما من لامپهای شیشهای شبیه به تو را که تا حد مرگ روشنی دادند دیدهام، بنابراین باید که متولد هم شده باشند."
"حرف احمقانه نزن! مگر من لامپ شیشهایم؟ مگر من رشته کربن هستم؟ تو البته یک ساعت غم‌انگیزی، تو باید کوک شوی وگرنه از کار میافتی. اما من ... من کاملاً طور دیگری هستم ... تیک ... تاک، تیک ... تاک؛ ..."
"البته حالا من در یک لامپ ساکن هستم، حالا من فقط بر روی این میز میتابم، بر روی دفترچههای آبی و ورق کاغذهای سفید و بر روی انسان ... اما یک چیزی ... میخواهی آن را برایت تعریف کنم؟"
"چرا سؤال میکنی؟ تو که آن را در هر حال برایم تعریف میکنی."
"شاید حق با تو باشد ساعتِ خسته کننده! هرکسی نمیتواند روز و شب فقط تیک ... تاک کند. بله، زمانهائی وجود دارند که در آنها من با کمال میل صحبت میکنم؛ اما باید اغلب سکوت کنم! اما وقتی نور میتابانم بنابراین صحبت هم میکنم. و اگر تو نمیخواهی بشنوی بنابراین من برای آن انسان تعریف خواهم کرد، هرچند او متولد گشته است."
"برای او؟ و او باید تو را بفهمد؟"
"تو میپرسی که آیا او مرا میفهمد؟ من اما به او روشنائی میدهم."
"تو باید این کار رابکنی؛ ..."
"باید؟ عصبانیم نکن! حرفم را قطع نکن! من حالا در حال نوسانم و بنابراین باید ذهن او هم به نوسان آید. بعد او چیزهای پیرامونش را میبیند. این زبان ما است. رنگ، رنگ! من رنگها را میدهم! آیا مگر هرگز ندیدهای که وقتی او در دفترِ آبی مینویسد از قلمش رنگِ سرخ جاری میشود و بر روی پیشانیاش چینی تاریک میافتد و چهرهاش کاملاً رنگپریده میگردد. اما وقتی در دفترچه کوچکِ سیاه رنگ مینویسد در این وقت او با رنگ سیاه مینویسد و گونههایش سرخ میشوند و چشمهای آبیاش میدرخشند."
"چه چیزهائی تو میدانی! اما حالا او روی ورقِ بزرگِ سفید رنگ مینویسد و تو نمیتوانی آن را بخوانی."
"چی؟ من نمیتوانم آن را بخوانم؟ ما ارواحِ اتری به جهان پرتو میافکنیم، دانش ما تا آنجائیکه بازوی غولپیکر پدر میرسد گسترش دارد. آنجا بر روی ورقِ سفیدِ بزرگ یک عرضحال نوشته شده است، یک درخواست: که اگر ممکن است چیزی به او کمک کنند، بخاطر ... سلامتیش ... زیرا بخاطر استفاده از ... بله بخاطر استفاده از ..."
"میبینی! تو نمیتوانی آن را بخوانی."
"من میتوانم بخوانم، ولی نمیخواهم به خواندن ادامه دهم! من آن واژه را دوست ندارم!"
"مگر چه واژهای است؟"
"اجازه بده! بر روی کاغذِ دیگر نوشته شده که او چه کسی است. <من کارل تئودور ماتهوف، در وایدنبورگ Waidenburg متولد گشتهام، بعنوان پسر بازرگان امیل ماتهوف و همسرش کارولین که متولد ...> دوباره یک متولد گشته! برای من کافیست! من متولد نگشتهام، من نه! باور کن!"
آن بالا در فضا، جائیکه سیارات در نوسانند، آنجا مادرمْ زمینِ بخارکننده، پدرمْ اترِ بی‌پایان را در چرخشِ رقصانش میبوسد و مرا از چرت بیدار میسازد. در این وقت به پائین فرو میریزم، در این وقت نسیم برمیخیزد، دراین وقت بخارها را گلوله و به ابرهای مواج و طوفان را در شبِ تابستان به اشتیاقی داغ تبدیل میکنم ... من اینگونه از خواب بیدار میشوم و زندگی میکنم!"
"اینگونه از خواب بیدار میشوم و زندگی میکنم." انسان اینطور در آغاز بیوگرافیِ خود مینوشت. سپس سرش را به دست میگیرد، با شگفتی به واژههائی که نوشته بود نگاه میکند و بعد کاغذ را به کناری هُل میدهد و قلمش را میاندازد.
او به صندلیاش تکیه میدهد و دستهایش را عاطل رو به پائین آویزان میکند. اما چشمهای بزرگ و شفافش را متوجه نورِ ملایمِ لامپ بالای میز خود میکند، و به نظر میآمد که انگار لامپ مرتب بیشتر و بیشتر به عقب میرود. در این وقت محور چشمان او آهسته از هم دور میشوند تا اینکه نگاهش در مسافتِ بی‌انتهائی خیره میماند و نزدیکی از او ناپدید میگردد.
لامپ درخشش پیروزمندانهای به سمت ساعت میاندازد و به صحبت خود ادامه میدهد:
"من متولد نگشتهام ... من فقط از خواب بیدار گشتم ... و چرت خواهم زد و دوباره بیدار خواهم گشت. ... آیا آنجا بر روی عکس قلههای سفیدِ بالای صخرههای سیاهِ رو به آسمان صعودکرده را میبینی؟ میبینی چگونه از تودۀ یخ نهر رو به بالا میجهند؟ آیا تنۀ ترک خوردۀ درختان معیوب کاج را میبینی؟ وقتی من ابتدا از خواب بیدار گشتم اینطور دیده میگشت.
من آنجا به تنههای درخت در جنگلِ بکر و انبوه کوهها اصابت میکردم، آنها ترق و تروق‌کنان میشکستند و سقوط میکردند، من تگرگهای یخی در دره به پائین پرتاب میکردم. آه بادِ وحشی، آه آزادیِ طلائی! من آب و هوا بودم، من آذرخش بودم! من با لباسِ براق از ابری به ابر دیگر میپریدم، به شکل پرتوی با صدای بلند از ابر رو به زمین میراندم و پس از شکافِ صخرهها دوباره رو به بالا به سمت ابرهای سیاه در بازیِ ارواح اتری به جریان میافتادم. تو ساعت قدیمی و بیچاره، تو چه از آزادیِ آسمانیِ کودکِ اتری میدانی؟ آیا سکوت و شرجی بودنِ شبِ ژوئیه با رایحه مشتاق و سنگین گل را وقتی پرتوهای عاشقِ ماه بر روی ساقههای علفِ چمنزار میلغزند میشناسی؟ بعد من هوای در حال استراحت را صمیمانه در آغوش میگرفتم و آنها را با چاپلوسی به بالا میبردم، و همانطور که ما محکم پیچیده به هم در نوسان بودیم از شادی گریه میکردیم. قطرات کوچک مه توسط تنفس داغم میرمیدند، خود را گلوله میکردند و در درخششِ ماه به سمت کنارههای نرم ابرهای سفید میچسبیدند."
انسان بر روی صندلی خود آهسته آه میکشید. او دوباره قلم را در دست میگیرد، اما ورق کاغذِ سفیدِ بزرگ و دفترچه آبی رنگ را ناراضی به کناری هُل میدهد. او کتاب کوچکش را برمیدارد و در آن مینویسد. و چراغ به صحبت ادامه میدهد:
"من بازی‌کنان خود را در تابشِ آفتاب در حجابِ گرد و خاکِ نهر میپوشاندم. در این هنگام من انسانها را در دره مهجورِ کوه تماشا میکردم. آنها صخرهها را منفجر میکردند و راههای عجیب و غریبی میساختند؛ بر بالای گردنه پُلهای باریکی پرتاب میکردند. ریلهای آهنی بر روی زمین قرار داشتند و تا دور دست گسترده بودند. آنجا سربالائیِ باشکوهی برای سُر خوردن رو به سرازیری دره بود، خیلی سادهتر و لغزانتر از هنگامیکه من با تکانهای تند هوا را میشکافتم. سپس آنها بر بالای ریلها سیمهای درخشان و سرخ میکشیدند که قدرتمندانه مرا جذب میکردند تا بر رویشان لیز بخورم، وقتی من در هوای غرانِ بالایِ ارتفاعات در گردش بودم. و اما طوری بود که به محض نزدیک شدن به آن نیرویم را فلج میسازد. انگار یک فرمانِ ناشناس مانعم میگشت که در بازی بین آب و ابر آزادانه در رقص باشم. من صدای مادرم زمین را تهدیدکنان در غرش رعد میشنیدم که به من وقتی خلق و خویم به خروش میآمد هشدار میداد.
صدا چنین هشدار میداد: "مزاحم کار انسان نشو! مزاحم کار انسان نشو!"
من نمیفهمیدم که منظورش چیست.
من سؤال میکنم: "چرا نه؟ انسانها چه چیزی هستند؟"
"آنها سرور تو و من هستند."
من آن را با تعجب و وحشت میشنیدم. "سرور؟ چرا سرور؟ آیا مگر من پسرِ اترِ درخشانی نیستم که هرطور مطلوب اوست بر بلندیها آذرخش میزند؟ انسان چه میخواهد، این انسانی که در گرد و خاک آه میکشد، این کرم با این زندگیِ کوتاهش چه فرمانی میخواهد به من بدهد؟"
"و من میخواستم این را به تو بگویم، آیا میخواهی مرا بفهمی؟ بنابراین گوش بسپار و هشدار را باور کن. حتی در تجربه دشوار هم همیشه خواهی آموخت که او سرور تو میباشد. ذهن تو سبک و بیخیال است و یقیناً دارای قدرت هستی، اما قدرت تو یک بازیست. قدرت انسان اما یک کار است."
من گستاخانه پرسیدم: "کار؟ کار چیست؟ و از روی ابر به سمت زمین طوری به میان تنه بلند یک صنوبر جهیدم که شعلۀ آتش رو به آسمان زبانه کشید.
مادر با عصبانیت فریاد کشید: "پرهیز کن! مزاحم کار انسان نشو، که تو مجبور نبودی بیاموزی کار چیست. پرهیز کن، که تو مجبور به کار کردن نشوی. زیرا کارِ تو مانند کارِ انسان نخواهد بود. من این راز را شنیدهام که کارِ انسان را به آزادی هدایت میکند. کارِ تو اما کار بردگی خواهد بود. پرهیز کن، مزاحم کارِ انسان نشو!"
همیشه هشدارِ <پرهیز کنِ!> مادر هنگام بازی کردن در گوشم طنین میانداخت. کار ... کار! باید چیز وحشتناکی میبود. اما وحشتناک چیست؟ من یک بار از انسانها وقتی از میان میلههای فلزی کنار پنجرههایشان لیز میخوردم و میگذشتم این واژه را شنیدم، من آنها را در حال لرزیدن ایستاده در اتاقشان میدیدم، و به این ترتیب در من احساسِ تاریکی بود که در اینجا چیزیست که برایم غریبه است. اما من آن را نمیفهمیدم، من آن را نمیشناختم. چه چیز باید وحشتناک باشد؟ سطحِ عمیقِ کوهها وقتی که بهمن در داخلش سقوط میکرد؟ من بر رویش در نوسان بودم. یا آن فضای سیاه که بی انتهاست؟ آنجا پدرم، شاهزاده اتر میزید، آنجا خورشیدها خبرها را به هم اشاره میکنند. یا شاید آن پائین در دره، جائیکه انسانها زندگی میکنند؟ آنجا کار سکنی دارد. کار چه قیافهای میتواند داشته باشد؟ حتماً آن خطوطِ چهارگوش دراز و مستقیم که خود را گاهی سیاه، گاهی سبز، گاهی زرد در آن پائین در سراسر دشت و تپه گسترانده است باید کار باشد. آنها همیشه محکم بر روی زمین قرار داشتند، آنها حرکت نمیکردند ... این میتوانست وحشتناک باشد. و باید من چنین نواری بشوم؟ آن زشت بود. و اما مادر اینطور گفته بود که انسان سرور توست، قدرت او کار است. سرور من؟ پس او باید توسطِ کار سرور من باشد؟ بنابراین باید کار چیز بهتری از من باشد؟ چه کسی میتواند معمایم را حل کند؟ اغلب در فضایِ هوایِ سرد استراحت میکردم و فرو رفته در فکرْ ابرهای متحرک و جرقههای درخشان را فراموش میکردم. ... ... و این بی‌معنی بود که انسان بتواند به من فرمان بدهد ... شاید توسط مزارع در آن پائین؟!
در گردبادی به سمت دریا راندم و در رقصی دیوانه‏وار امواج را درون ابرم بالا کشیدم و از سوراخی که کف کرده بود رعد و برقی زدم و از دریا پرسیدم: "کار چیست؟"
صدای خفهای از درون دریا پاسخ داد: "ساحل! ساحل!"
خیلی زود متوجه گشتم که او چیز زیادی نمیداند. زیرا <ساحل> افق دریاست، و همه چیز دیگر برای دریا فقط <ساحل> نام دارد.
من دوباره از او میپرسم: "انسان چیست؟ آیا او سرور ما است؟"
دریا پاسخ میدهد: "من این را نمیدانم. او البته در اینجا و آنجای من کمی شنا میکند، اما این کار دردم نمیآورد. از این گذشته انسان غالباً در آب مُرده است و بعنوان خوراک ماهی چیز بدی نیست. راستی اصلاً <سرور> یعنی چه؟ اینقدر موشکاف نباش. ساحل! ساحل!"
در این وقت از آنجا سراسیمه بازگشتم. دریا چیز زیادی نمیداند. دریا توده سنگین و بزرگیست. پس از چه کسی میتوانستم سؤال کنم؟
باید کارهای انسان را جستجو میکردم، زیرا رفقای من بیشتر از من نمیدانستند. اما من نباید مزاحمِ کارِ انسان شوم. شاید ریلهای قطار؟ بر روی آنها من به آنجا لیز خوردم، بدون آنکه به آنها صدمه بزنم. اما من متوجه گشتم که آنها نمیتوانند صحبت کنند. چطور است از سیمهای سرخ سؤال کنم؟ آیا جرأت این کار را داشتم؟ من آرام و قرار نداشتم.
این خیلی احمقانه بود! فقط یک فکر مزاحمِ آزادیام شده بود. آیا میتوانست این کار باشد؟ آیا کار آن چیزی بود که مزاحم هوای آزادم میگشت ... ...
یک روز دوباره با ابرها بر روی دامنۀ کوه بازی میکردم. در آنجا چیز عجیبی را در حال لغزیدن بر روی ریلها میبینم. او خود را به دندانهای وسط ریل چسبانده اما گردن درازش را به سمتِ سیمِ سرخ کشانده بود و با زبانی درخشان آن را میلیسید.
و انسانها درونش نشسته بودند. آنها اینجا پهلوی من چه چیزی جستجو میکردند؟ آنها هنوز شاد بودند، پرچمها در کنارشان در اهتراز بودند و از داخل آن صدای آواز به گوش میآمد.
انسانها خوشحال بودند. من همه‌جا کار را احساس میکردم، بنابراین فکر کردم که قطار هم کار میباشد؛ ــ
ساعت نفسی تازه میکند.
لامپ عصبانی بخاطر وقفۀ ایجاد گشته میپرسد: "یعنی چه؟ آیا چیزی برای گفتن داری؟"
ساعت دوباره یکنواخت میگوید: "تیک ... تاک. من فقط وقتی گفتی که انسانها شاد بودند تعجب کردم. و اینکه تو گفتی که قطار باید کار باشد، و کار باید چیز وحشتناکی باشد؟ این به نظر من مزخرف میرسد، عاقلترین چراغِ درخشان. عقیده تو در این باره چیست؟"
"موشکافِ پیر، من میگویم که انسانها قطار نیستند. و بعلاوه من اصلاً جریان را درک نمیکردم. من فقط میخواستم در بارۀ کار اطلاع بدست آورم و فکر میکردم که قطار میتواند آن را به من بدهد."
ساعت حکیمانه میگوید: "من تازه حالا متوجه شدم. فقط کافی بود که از من سؤال کنی. حالا من به تو میگویم که کار یعنی چه ... آن دفترچه آبیْ کار است. مگر متوجه نمیشوی که چگونه انسان حالا از بالای آن با دقت به ساعت نگاه میکند و نگاههای شرمگین به سمت دفترچه آبی میاندازد؟ تو اما چطور توانستی آنقدر احمق باشی و هشدار در برابر کار را خوار بشمری؟"
"حالا بعد از اینکه من به تو آموزش دادم برایم حرفهای عاقلانه میزنی. من حالا دیگر ترسی از خطرِ اسیرِ انسان گشتن نداشتم ... اما من مزاحم بازیهای خود شده بودم ... من میخواستم بدانم که با اسیر کردنم چه کاری میخواهد بکند، که آیا میتواند مرا واقعاً مجبور سازد ... ..."
انسان از جای خود جهیده بود، او در میان اتاق ناآرام قدم میزد. لامپ ترسیده بود و فکر میکرد که انسان قصد خاموش کردنش را دارد. اما بعد انسان دوباره مینشیند و سرش را به دست تکیه میدهد. حالا لامپ میتوانست تعریف کردنِ داستانش را ادامه دهد:
در حالیکه قطار درونِ مهِ من میخزید من ابرها را خشنتر گلوله کردم و از دیوار کوه به پائین فشار دادم. من میخواستم نیرویم را جمع کنم و با نیروی تمام به قطار و انسانهای داخل آن رعد و برق بزنم. اما دوباره حال عجیب و غریبی به من دست میدهد؛ چنین به نظرم میآمد که در نزدیک سیم سرخ نیرویم فلج میگردد، ابرهایم تنش خود را از دست میدادند. اما من بیشتر و بیشتر از آن بالا از ارتفاعات یخزده به پائین میغلطیدم، و حالا، من حالا خودم را به اندازه کافی نیرومند احساس میکردم ... من به سرعت به پائین خیز برداشتم و با یک صدای رعدآسا بر روی قطار سقوط کردم.
اما ... این چه بود؟ من فکر میکردم قطار و انسانها را خرد کردهام، بجای آن فقط متوجه میشوم که چطور درون قطار یک چراغ روشن میشود ... من فقط میدیدم که انسانهای گستاخ میخندند، اما من نمیتوانستم به درون قطار نفوذ کنم. و در کنار سیم سرخ هم نمیتوانستم خودم را نگه دارم، همانطور که در امتدادش جریان داشتم به سالن مرتفعی میرسم که در آن چرخهای گردی در چرخش بودند ... من با خود فکر کردم که آنها را متلاشی کنم اما در یک دام گرفتار میشوم ... در سالن ترق و تروق و صدای انفجار تولید گشت، خوشههای جرقه پاشیدند، صدای فریادها شنیده شد، یک انسان به جلو پرید و دستگیرهای را چرخاند. ... ... من خود را پاره گشته احساس میکردم و نیرویم فلج گشت. ... ... من میخواستم رو به بالا به سمت مادرم زمین فرار کنم و نمیتوانستم، من میخواستم دوباره به سمت بالا پیش ابرها بپرم که کیلومترها دورتر در نوسان بودند و نمیتوانستم. من اسیر بودم، اسیرِ قطعاتِ مسِ چرخنده در کنار سیمهای دراز و سیاه ... من دیگر آذرخش نبودم ... ... به این ترتیب من اسیر گشتم، مغلوب انسان ... ..."
ساعت میگوید: "تیک ... تاک، تیک ... تاک."
"بله تو ساعت خسته کننده، تو جعبۀ شکنجه، تو شکنجهگرِ من هستی! و وقتی آنها لامپها را روشن میکنند من باید بدرخشم."
ساعت میگوید: "مگر این چیز مهمیست؟ تو حداقل حقِ داشتن یک سرگرمی پُرفایده و یک تغییر دلپذیر را داری، تو وضع خیلی بهتری از من داری، و من با این حال بسیار راضیم."
"تو هیچ چیز دیگری نمی‌دانی و مرا هرگز درک نخواهی کرد! حالا من آن چیز وحشتناک، یعنی کار را میشناسم. برای من روشنی دادن مهم نیست، من روشنی میبخشم، اما اینکه من مجبور به این کار باشم، این سخت است! اجبار، اجبار! آه که چه دردی دارد."
"اجبار! اجبار!"
یک آهِ خفه. این انسان بود که چنین آه میکشید.
ساعت او را دلداری میدهد: "میبینی، انسان هم مجبور است!"
"و همین هم دردم میآورد که من مجبورم در سرنوشتش شریک شوم، و با این حال او سرور من است. چطور میتواند مرا مجبور سازد خودم را، روحِ آزادِ اتر را که زاده نگشته و نیروی فناناپذیر گیتیست مجبور به کار سازد، در حالیکه او خودش هم مجبور به کار کردن است؟"
"اجبار؟"
انسان کمرش را راست میکند، کاغذها و کتابچه کوچک را به کناری هُل میدهد و دفتر آبی را جلو میکشد.
ساعت دوباره میگوید: "میبینی که حق با من است؟"
ساعت تیک تاک میکرد، لامپ روشنی میداد، آنها مجبور بودند ... ...
انسان اما قلم بدست میگیرد و به خود میگوید:
"من میخواهم!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر