اعتماد به انور سادات.


<اعتماد به انور سادات> از افرائیم کیشون را در تاریخ خرداد سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

ییگال و تفتیش عقاید
بعضی از مشکلاتی که باید مهاجرین جدید با زحمت زیاد با آنها دست و پنجه نرم کنند برای ساکنین دیگر این سرزمین ابداً وجود ندارند: برای متولدین این سرزمین که به اصطلاح صبرائی نامیده میشوند.
تفاوت نسل جوان از نسل پیر در ایالات متحده آمریکا بطور عمده در این نهفته است که جوانها بیشتر از  <فلوئید درایو> و ترمزِ همزمانِ هر چهارچرخ میفهمند. در اسرائیل تفاوت میان پدران و فرزندان چنان بزرگ است که با کلمات ابداً قابل توضیح دادن نیست، بلکه فقط با مثالها قابل فهمیدن است:

یک هیئت دانشجوئی از صبرا برای شرکت در یک کنگره دانشجوئی به پراگ میرود. این در زمانی بود که کمونیستهای چکسلواکی در اثر ایجاد انحناء در خط مشی حزب کمونیست کاملاً رسمی موظف به یهودی ستیزی بودند. در نتیجه چند جوانِ متعصبِ کمونیستِ چکسلاوک موقعیت را مغتنم شمردند که به دانشجوئی صبرائی که کنار میز نهار آنها نشسته بود در هر فرصتی با فریاد "یهودی! یهودی! یهودی!" اهانت کنند. به نظر میآمد که درگیری دسته‌جمعی اجتنابناپذیری رخ دهد، اما چنین نشد. دانشجویان صبرائی نهار خود را آرام به پایان رساندند و همانگونه آرام نیز سالن غذاخوری را ترک کردند.
کسی از آنها پرسید که آیا مگر آنها فریادها را نشنیدهاند؟
جواب این بود: "البته که فریادها را شنیدیم. آنها ما را یهودی خطاب کردند. خوب که چی؟ این مشخص است که ما یهودی هستیم."
اینکه میتوانستند آنها را با یک قصدِ دشمنانه حذف کنند به ذهنشان نمیرسید. آنها نمیدانستند که فریاد "یهودی!" حتی یک فحش بحساب میآمد.
ظاهراً فرد صبرائی تا اندازهای دقیقاً متناسب نژاد ایدهآل ناسیونال‌سوسیالیستهاست. فرد صبرائی فقط کمی بزرگتر رشد کرده و موهایش تقریباً روشنتر است. پدران کمی کمتر رشد کردۀ یهودیِ پسران رشید خود را با مخلوطی از غرور و ترس تماشا میکنند. مخصوصاً پدربزرگان یهودی! آنها نوههای خود را دیگر درک نمیکنند و نمیدانند با نوادگان خود که از پس عربها برآمدهاند چگونه کنار آیند.
بر روی یک نیمکت پارک شاهد ماجرای زیر میگردم.
من بر روی این نیمکتِ پارک دو همسایه داشتم. یکی از آنها آقای سالخوردهای بود که در حال مطالعه عمیقِ یک روزنامه یهودی بود و لبانش بدون صدا تکان میخوردند و عینکش مدام تهدید به لیز خوردن از نوک بینی میکرد. همسایه دیگر پسری تقریباً ده ساله بود و تا جائیکه من میتوانستم ببینم یک رمان جنائی و سراسر خونین میخواند. ناگهان او پرسشگرانه رو به آقای سالخورده میکند و میپرسد:
"پدربزرگ ... تفتیش عقیده یعنی چی؟"
پدربزرگ روزنامه را میبندد، عینکش را به بالای بینی هُل میدهد و با رغبت جواب میدهد:
"ییگالِ کوچک من، صدها سال پیش در دوران سیاهِ قرون وسطی، پدران ما زندگی سختی داشتند. آنها را در گتوهائی حبس میکردند که با دیوارهای بلند محاصره شده بودند، و هر مسیحیای میتوانست به آنها لگد بزند و به رویشان تف بیندازد و هرطور که مایل است آنها را تحقیر کند. بله، بله. آن زمان چنین بود. مأمورینِ مالیات شاهزادگان و اسقفها آخرین پول آنها را اگر که همسایگان مهربان هنوز ندزدیده بودند میدزدیدند. خردمندان ما را زنده زنده میسوزاندند، مردان ما با کمترین مزد مجبور به خدمت بودند، زنان ما ..."
ییگال حرف او را قطع میکند: "صحیح. کافیه. پدربزرگ، من از تو پرسیدم تفتیش عقاید یعنی چی."
"صبر کن. من داشتم بهش میرسیدم. تفتیش عقاید یک روش بی‌رحمانه و وحشتناک بود برای ارعاب کسانیکه به دگمهای کلیسا شک میکردند. البته قربانیها تقریباً همیشه یهودیها بودند ..."
"چرا <البته>؟ به چه دلیل؟"
آقای سالخورده عصبانی میشود: "نمیخوای بذاری من روزنامهام را بخونم؟ بسیار خوب پس خوب گوش کن. در شکنجهگاههای زمانِ تفتیشِ عقاید قربانیها توسط راهِبانی با شنل قرمز رنگ بطرز وحشتناکی شکنجه میشدند. با انبرهای گداخته بدنشان را میسوزاندند، آنها را از پا آویزان میکردند، و شهدای ما را زنده زنده ..."
ییگال دوباره حرف او را قطع میکند: "کافیه. از روی بقیه داستان تا انقلاب میتونی بپری."
"تا کدام انقلاب؟"
"این چه سؤالیه؟ تا انقلابِ یهودیها بر ضد راهبین!"
"ییگال، حرفهای احمقانه نزن. پدران ما مؤمنان خداترسی بودند و بر علیه خواست الهی کاری انجام نمیدادند."
"یعنی چه؟ میخوای بگی که خدا ... که او تفتیش عقاید را میخواسته؟"
"خجالت بکش، ییگال! آدم اینطور در باره خدا حرف نمیزنه! و پدران ما قهرمانان بزرگی بودند که در تودۀ هیزمِ افروخته هم از ایمانشان دست نکشیدند. اعتقادشون تزلزلناپذیر و نیروی درونیشون بسیار چشمگیر بود."
"عالیه! پس عاقبت بر علیه راهبین به حرکت افتادند؟"
"ییگال، من همین حالا به تو گفتم که پدران ما، یادشان فرخنده باد، حتی در زیر وحشتناکترین شکنجهها مقاوم باقیماندند و با آخرین نفسِ خود از خدایِ ابدی تشکر میکردند که اجازه پیروزی به دشمنانشان را نمیدهد ... در دره مرگ میروم ... (مرد سالخورده با تکان دادن خود شروع به خواندن مزامیر میکند) ... اما رنجی برایم رخ نخواهد داد، زیرا که آقا، خدای من، همراه من است ..."
ییگال خیلی خشک توضیح میدهد: "من نمیفهمم. چطور میتوانستند آنها بخوانند که درد نمیکشند، در حالی که توسط راهبین سوزانده میشدند؟ اگر راهبین این را میخواندند، میشد فهمید ..."
"ساکت، پسر بی ادب! تنها عذرت این است که تو نمیدونی از چه چیزی حرف میزنی. ایمانِ پدران ما به عدالتِ خدا چنان محکم بود که رنگ صورت شکنجهگران از ترس زرد میگشت و بخاطر ترسشان بیشتر و بیشتر قربانیان بیگناه را میکشتند."
ییگال التماس میکند: "پدربزرگ! خواهش میکنم، حالا کمی هم از انقلاب برام تعریف کن! فقط از یک انقلاب کوچک! خواهش میکنم!"
"ساکت، تو غیریهودِ کوچولو! میخوای یاد شهدای ما رو بی‌حرمت کنی؟ اگر آنها در مقابل این تفتیشِ عقاید مقاومت نمیکردند، حالا تو یهودی نبودی ..."
ییگال با خشم میگوید: "این حقیقت نداره! من در هر صورت یک یهودی بودم، زیرا من در اسرائیل بدنیا آمدهام!"
"تو یک بت‌پرستی، و دیگر هیچ! زیرا تو هیچ احترامی برای شجاعت پدرانمان قائل نیستی!"
ییگال میگوید: "چرند و پرند!" و از جا میجهد. "تو میخوای متقاعدم کنی این خواسته خداست اگر راهبین منو بسوزونن؟ پدربزرگ عصبانی نشو، اما این مزخرفه. و پدران تو باید آدمهای خیلی بی‌دست و پائی بوده باشن!"
ییگال با این حرف آنجا را ترک میکند و میگذارد که ما آنجا بنشینیم.
مرد سالخورده با عصبانیت پشت سر او فریاد میزد: "تو چی میگی؟ چی؟" بعد در حالی که سرش را با تأسف تکان میداد مرا مخاطب قرار داد: "بی‌دست و پا ... آیا هرگز چنین گستاخیای به گوشتان خورده بود! و ما کشورمان را برای این جوجه ساختیم! برای این نوزادانِ ناشایستِ کودکانِ نادانمان! آیا اینها وحشتناک نیستند؟ شما خودتون بگید: آیا اینها ترسناک نیستند؟" او سرش را دوباره تکان داد، آه عمیقی کشید و آرام گفت: "خدا بهشان برکت بدهد."
 
بگو شالوم
نه تنها واژه عبری «شالوم» یکی از انواع شگفتانگیزِ کوتاه تهنیت است، کوتاهترین در کنار «چاو» ایتالیائیْ بلکه در حقیقت از زیباترین نوع تهنیت است، زیرا که «شالوم» یعنی «صلح». از معنی «چاو» توسط یک دوست ایتالیائی آگاه گشتم: چاو یعنی «چاو». اینکه صلحآمیزترین سلامِ روی زمین تنها در نزد آن ملتی به کار میرود که خود را از زمان پیدایشْ کم و بیش در حالت دائمی جنگ مییابد ممکن است بعنوان شوخیِ سرنوشت احساس گردد. اما بخصوص طوطیهای اسرائیلی آن را باعث مزاحمت میدانند.
جریان از اینجا شروع میشود که دخترم رِنانا، جوانترین فرزندمان، وقتی هنوز من کنار میز قرار نگرفته بودم با شتابی نمایشی صندلی را برایم به عقب کشید. بعد دومین پسرم امیر پرسید آیا مایل هستم که او ماشینم را بشورد. و عاقبت بهترین همسر جهان با این خبر که من در این اوایل چند داستانِ واقعاً عالی نوشتهام مرا به تعجب واداشت. من گفتم: "تمام این چیزها بیفایده است. طوطی بی‌طوطی."
ریشه شر وقتی آغاز گشت که همسایه ما فلیکس زِلیگ یک روز با خود یک طوطی به خانه آورد و خانواده من را به شور و شوق انداخت. از قرار معلوم طوطی میتوانست به چند زبان صحبت کند، میتوانست بخندد  ... خندهای مانند غل‌غلِ آبِ سماور، تقریباً مانند دراکولا و حتی میتوانست مانند یک ساعتِ حقیقی زنگدار «رررر» بکشد ...
وقتی فلیکس زِلیگ چند روز پیش با من مواجه شد سرش را تکان داد و گفت: "اینکه طوطی ما مانند ساعت زنگدار میتواد رررر بکشد حقیقت دارد. حلقههای سیاهرنگی بخاطر شبهای زیادِ بیخوابی دور چشمانش افتاده بود. "میخواهید آن را بخرید؟"
من نمیخواستم. چرا وقتی خودمان در خانه یک طوطی داریم باید طوطی فلیکس زِلیگ را بخرم؟ زیرا، دیروز، پس از حمله تمام عزیزانم، به مغازه حیوانفروشی زوئوبنیک رفتم و یک نمونه عالی با پرهای خاکستریِ مایل به سبز خریدم.
من به زوئوبنیکِ پیر هشدار میدهم: "اما با یک شرط. این پرنده میتونه هرچی دلش میخواد بخونه ... اما وای بحالش اگر زنگ بزند. من میل ندارم در خانهام دستگاه آژیر داشته باشم."
زوئوبنیک قول شرف خود را به گرو میگذارد: طوطیِ ما مانند یک انسان رفتار میکند و فقط حرف میزند.
او ادعا میکند: "این آفریقائیهایِ خاکستری از درخشانترینها در بین طوطیها هستند. همین چند روز پیش یک پلیس که من با او دوست هستم برایم داستانی تعریف کرد، گوش میکنید. ناگهان در اتاق کشیک زنگ تلفن به صدا میآید، دوستم گوشی را برمیدارد، و تلفنکننده میگوید که همین حالا یک گربه بزرگ به اتاق او داخل شده است. دوستم میگوید: خوب شده باشه. این که دلیل نمیشود به پلیس تلفن کنید. صدا از پشت تلفن میگوید: اما برای من دلیل خوبی است. من یک طوطی هستم. خوب بود نه؟"
بعد از آنکه زوئوبنیک خندهاش را به پایان میرساند چند توصیه برای رفتار با طوطی به من میکند. او چنین به من هشدار میدهد: طوطی نوعی از انواع موجودات اجتماعیست، ارتباط با انسان را دوست دارد و با کمال میل اجازه میدهد که او را لوس کنند. من باید اول به او یاد میدادم روی انگشتم بشیند، و ابتدا بعد از این کار میتوانستم شروع کنم به یاد دادن صحبت کردن. زوئوبنیک توصیه میکند که هر موفقیتی را با یک بادام‌زمینی پاداش بدهم.
و با خوشروئی آخرین توصیهاش را میکند: "اما دقت کنید که او با نوکش به شما نزدیک نشود، این پسر کوچولوی شکمپرست!"
اصطلاح "پسر شکمپرست" باعث به فکر رفتنم میشود. من در اصل میخواستم یک شکمپرست ماده داشته باشم، اما انگار بین طوطی نر و طوطی ماده اختلافی وجود ندارد. لااقل بدون تفاوتی مشخص هستند. به نظر میرسد که طوطی یک پرنده پیورِیتن باید باشد و بعنوان زندانی در میان انسانها تولیدِ مثل نمیکند؛ شاید در میان غیرانسانها هم نکند. او مجردِ مادرزاد است و علاقه مفرطش حرف زدن است. در این کار درست مانند سیاستمدارهاست.
پسرم امیر اعلام آمادگی میکند: "من تربیتش را به عهده میگیرم. حداکثر تا یک هفته دیگه به هر مهمان با یک شالوم بلند خوشامد خواهد گفت، به من اعتماد کنید."
امیر روز بعد فوری کنار قفس میشنید، انگشتش را درون قفس میکند، فریادی میکشد، دوباره انگشتش را بیرون میکشد و اولین درس را شروع میکند: "بگو شالوم! بگو شالوم ..."
کمبود جا مانع از آن میشود که متن کامل درس را تکرار کنم. در هر صورت این امیر بود که بعداً بادام‌زمینیها را خورد. طوطی مانند ماهیِ قرمزِ مغازه زوئوبنیک با چشمهای شیشهای گنگ به امیر خیره میگشت و این رفتارش همینطور باقیماند. مهمانهایمان از او نه شالوم میشنیدند و نه چیزی دیگر. ما با شرمساری زمزمه میکردیم: "او امروز حال درست و حسابی ندارد."
امیر سه هفته تمام استقامت میکند، ما از او بوسیله بادامزمینی و موز پشتیبانی میکردیم، ما سعی میکردیم به نوبت توسط تشویق دوستانه و اتهامات تلخ بر روی پرنده تأثیر بگذاریم، ما خواهش کردیم و ناسزا گفتیم، ما او را قلقلک دادیم و خاراندیمش ... بدون موفقیت. کم کم شروع کردیم به تن سپردن به اینکه زوئوبنیک، این کلاهبردارِ پیر یک طوطی کر و لال به ما فروخته است.
و بعد، در یک صبح فراموش نشدنی، هنگامیکه تلفن مهمی از خارج کشور شد که به علت اختلال شدید ارتباط حتی نتوانستم نام تلفن کننده را بفهمم ... ناگهان صدای واضحی از پشت سرم شنیده میشود:
"بگو! بگو. بگوبگوبگو! ..."
بنابراین او یاد گرفته بود، طوطی ما، گرچه ناکامل. با این حال قطعی گشت که او قابل آموزش دادن است، که او اجازه آموزش به خود را میدهد، که او میتواند حرف بزند. او برای این کار فقط به یک تماس با خارج از کشور احتیاج داشت، تماسی تا حد امکان دارای اختلال، بعد میتوانست صحبت کند.
امیر قسم خورد که یا به این پرنده لعنتی شالوم گفتن را خواهد آموخت، و یا اینکه او تمام پرهای خاکستری مایل به سبزش را خواهد کند. همانطور که برای یک کودکِ عصر تکنیکِ ما معمول است، داخل قفس وسیله پخش صدا نصب میکند که برای زندانیِ یاغی بیوقفه یک کلمه را تکرار میکرد: "شالوم ... شالوم ... شالوم ..."
صدا تا زمانیکه باطری خالی گشت پخش گردید.
چیزی اتفاق نیفتاد.
اما چند روز دیرتر، درست زمانیکه در تلویزیون اخبار شب شروع شده بود، از داخل قفس صدائی شنیده میشود:
"کی! کی‎‎ـکی! کیکیکی!"
"کی" یعنی چه؟ چرا "کی"؟ "کی" چه کسیست. بعد از مدتی فکر کردن کشف میکنم که باید فقط به تماس تلفن خارج از کشور من مربوط باشد. باز هم دوباره یک پیشرفت کوچک. ما تصمیم میگیریم طوطیمان را از این به بعد کی‎‎ـکی بنامیم. من به خانوادهام توضیح میدهم: "باید به حیوان فارغ از اینکه آیا او شالوم میگوید یا نه کمی اظهار لطف کرد."
در آخر هفته کی‎‎ـکی واژگان خود را در جهت کاملاً مخالفی گسترش میدهد:
او پارس میکرد: "ووف! گرررـ‎‎واووواوو."
ظاهراً برای فرانسی سگِ ماده نژاد مخلوط ما هم یک تلفن از خارج از کشور شده بود. او با پارس کردن جواب میداد، و از آن زمان به بعد این دو با هم ساعتها گپ میزنند، مگر اینکه ما مهمان داشته باشیم. بعد کی‎‎ـکی فوری لال میشود.
از سوی دیگر او رقصیدن هم آموخت. وقتی کسی برایش "هله‌لویا" میخواند و در این حال به کمر خود قر میداد، او هم به خودش تاب میداد، اگرچه بدون خواندن. او سوت هم میزد. او از داوران فوتبال که در تلویزیون دیده میشوند تقلید میکرد. او بیشتر از هر چیز در آخر شب تمرین بگوبگوبگو و کیکیکی را دوست دارد.
من پیش زوئوبنیک میروم و اعتراض میکنم:
"طوطی ما روزها پارس میکند و شبها سوت میکشد. پس قول شرفی که دادی چه بود؟ من دیگه نمیتونم بخوابم."
حیوان‌فروشِ خبره پاسخ داد. "معلومه که نمیتونید. شما باید شبها روی قفس را بپوشانید."
و او به من یک کیسه کلفت پلاستیکی محصولِ بلژیک با ضمانت برای ضد سوت بودن میفروشد. من بخانه برمیگردم، با شروع تاریک شدن هوا پلاستک را روی قفس میکشم، برای خوابیدن به تخت میروم و مانند گونیِ آرد تا ساعت سه صبح میخوابم، در این وقت بهترین همسر جهان برمیخیزد و پوشش پلاستیک را دوباره برمیدارد.
همسرم میپرسد: "باید حتماً این حیوان بیچاره در قفس زندگی کند؟" احساس انسانی او همیشه باعث افتخار بود. و باعث خوشحالی طوطی هم شد و خواب مرا نابود ساخت. گاهی متأسف میگردم از اینکه طوطیها نمیتوانند بپرند.
وقتی رِنانا دچار سرماخوردگی شد، کی‎‎ـکی بیدرنگ شروع به سرفه کرد.
رِنانا تنها فردِ خوشحالِ خانواده بخاطر محبت کی‎‎ـکی بود. این محبت خود را بارها نشان داد و یک روز نتیجه بدی به بار آورد.
وقتی رِنانا، کودک باهوش، در خانه تنها است، بدون آنکه قبلاً با صدای کودکانهاش بپرسد: "چه کسی آنجاست؟" در را هرگز باز نمیکند. یک بار کی‎‎ـکی در خانه تنها بود. در این بعد از ظهر بود که این اتفاق افتاد. مرد لباسشو لباسهایمان را میآورد و زنگ خانه را میزند. از داخل خانه صدای شیرینِ کودکانهای میآید:
"چه کسی آنجاست؟"
مرد لباسشو جواب میدهد: "لباسها"
دوباره صدا میآید: "چه کسی آنجاست؟"
"لباسها!"
"چه کسی آنجاست؟"
ـباـسـها!"
چه مدت این ماجرایِ درام طول کشیده است را کسی نمیداند. وقتی ما شب به خانه بازگشتیم، باغچه را پُر از پیراهنها، زیرشلواریها و دستمالها یافتیم که مانند یهودیها در دیاسپورا همه‌جا پخش و پلا شده بودند. ما اینطور شنیدیم که مرد لباسشو با فریادهای عصبی و با پرتاب وحشیانه مشت و لگد در هوا توسط آمبولانسی برده شده است ...
با احتیاط داخل خانه میشویم. یک صدای گرفته به استقبالمان میآید:
"لباسها! لباسها! لباسها‎‎‎لباسها! ..."
بگوبگو، کیکی، ووفووف، چه کسی آنجاست و انواع مختلفی از سرفه کردن واژگان نسبتاً قابل ملاحظهای بدست میدادند. و خیلی زود راه حل مورد نظر همه ما با کمک تاریخ جهان هم اتفاق میافتد.
در این روزها ما ساعتها روبروی تلویزیون مینشستیم و اجازه میدادیم که مذاکرات صلح از پیش دیدگانمان بگذرند، از کمپ دیوید تا العریش، روز به روز. و در آنجا همیشه یک واژه برجسته میگشت: واژه شالوم.
در چهارمین روز همه چیز آماده بود.
کی‎‎ـکی با صدای گرفتهای میگوید: "شالوم!"
طوطی ما یک کفتر شده بود.
 
یک پدر متولد میگردد
ما حالا خود را اما به قدر کافی با چیزهای بیاهمیت مشغول ساختیم. زمانش فرا رسیده که خودمان را واقعاً وقف چیزهای مهم کنیم. برای مثال وقف پسرمان رافائل. او هنگام بدنیا آمدن سه کیلو نیم در سایه وزن داشت.
نزدیک صبح همسرم خود را روی تخت مینشاند، لحظهای به هوا خیره میگردد، شانهام را میگیرد و میگوید: "داره شروع میشه. یک تاکسی خبر کن."
آرام و بدون عجله لباس پوشیدیم. من گاه و بیگاه چند کلمه آرامبخش زمزمه میکردم، اما در واقع این کاری غیرضروری بود. ما هر دو شخصیتهای بسیار پیشرفته با ضریبِ هوش بالا هستیم، و میدانیم که بدنیا آوردن یک کودک روندی معمولیِ بیولوژی است که از دوران ماقبل تاریخ همیشه میلیاردها بار تکرار گردیده و درست به این خاطر نمیتواند بعنوان چیزی مخصوص ارزشگذاری شود.
در حالی که ما به آهستگی خود را برای رفتن آماده میکردیم، تعداد زیادی لطیفه یا کاریکاتور به یادم میافتند که در باره آن دسته از مردانی است که پدر میشوند و با ارزانترین روشها دستانداخته میگردند و دوست دارند آنها را بعنوان سیگارکشی زنجیرهای، و افرادی که بخاطر عصبی بودن خراب و نیمه‌دیوانه در زایشگاه انتظار میکشند به نمایش بگذارند. خب باشد. ما میخواهیم اجازه دهیم که این دلقکها لذتشان را ببرند.
در زندگیِ حقیقی اما طوری دیگر جریان دارد.
من میپرسم: "عزیزم، نمیخواهی چند مجله با خودت برداری؟ تو نباید حوصلهات سر برود."
ما چند مجله روی لوازم درون چمدان کوچک که کمی هم شکلات و البته وسائل بافتن کاموا قرار داشتند میگذاریم. تاکسی به حرکت میافتد. پس از یک رانندگی راحت به کلینیک میرسیم. دربان اطلاعات شخصی همسرم را یادداشت و او را به سمت آسانسور هدایت میکند. وقتی میخواستم بدنبال همسرم داخل آسانسور شوم، دربان درِ نردهای آسانسور را کاملاً نزدیک صورتم میبندد.
"آقا، شما اینجا میمانید. بالا فقط مزاحمت ایجاد میکنید."
او میتوانست البته کمی مؤدبانهتر منظور خود را بیان کند. با این وجود باید اعتراف کنم که چندان ناحق هم نمیگفت. وقتی زمانِ زایش فرا برسد، پدر دیگر نمیتواند مفید واقع شود، این یک وحی است. در همین مورد همسرم هم اظهار نظر میکند:
"برو خانه، خیالت راحت باشد. و مانند همیشه کار خودت را انجام بده. اگر مایلی میتونی بعد از ظهر به سینما بروی. چرا که نه."
ما با هم دست میدهیم، و من با قدمهای فنر مانند دور میشوم. حالا ممکن است بعضی از خوانندگان مرا آدمی سرد و بیتفاوت بدانند، اما این در طبیعت من است: هشیار، آرام و عاقل ... خلاصه اینکه: یک مرد.
من یک بار دیگر در سالن کلنیک به اطرافم نگاه میکنم. بر روی نیمکت کوتاهی در نزدیکی کیوسکِ دربان دو دوست رنگپریده نزدیک به هم نشسته بودند، زنجیروار سیگار میکشیدند، لب خود را میجویدند، عرق میریختند. این «پدران آینده» پدیدههای مضحکی بودند. انگار که حضورشان میتواند تأثیری بر مسیر تعیین شده حادثه بگذارد.
گاهی اتفاق میافتاد که فردی با هیجان و اندامی لرزان از بیرون به سمت باجه دربان هجوم میبرد و بینفس میپرسید:
"آمد؟"
بعد دربان نگاه خوابآلودش را به لیست نامهائی که جلویش قرار دارد میانداخت، دندانهایش را خلال میکرد، خمیازه می‌کشید و بیتفاتانه میگفت:
"دختر."
"وزن؟"
"دو کیلو و نود پنج گرم."
پس از آن پدرِ تازه از تنور درآمده روی زانویم میپرید و برایم با صدای گرم و دیوانهواری دوباره و دوباره به شکل ابلهانه و مضحک نجوا میکرد: "دو کیلو و نود و پنج گرم، دو کیلو و نود و پنج گرم". چه کسی به وزن نوزاد این آدمِ دمدمی اهمیت میدهد؟ میتواند ده کیلو وزن داشته باشد. وقتی یک مردِ بالغ کنترل خود را از دست میدهد چه خندهدار میگردد. نه، خندهدار نه. ترحمبرانگیز میگردد.
من تصمیم میگیرم به خانه بازگردم و به کار خودم بپردازم. سیگارم هم تمام شده بود. بعد به یادم میافتد که شاید بهتر باشد چند کلمهای با پزشک صحبت کنم. شاید دکتر چیزی لازم داشته باشد، یک توضیح، یک مشورت کوچک. البته این فقط یک تشریفات است، اما تشریفات هم باید به انجام برسند.
من از میان اتاق انتظار عبور و سعی میکنم خودم را از راه پلهها به طبقه بالا برسانم. دربان جلویم را میگیرد. حتی وقتی به او اطلاع میدهم که مورد من خیلی مخصوص است، به هیچوجه تحت تأثیر قرار نمیگیرد. خوشبختانه در این لحظه پزشک از پلهها پائین میآید. من خودم را به او میرسانم و از او میپرسم که آیا میتوانم به نحوی کمک کنم؟
او جواب میدهد: "ساعت پنج بعد از ظهر دوباره برگردید. تا آن وقت شما فقط اینجا وقت خود را از دست خواهید داد."
بعد از این تبادل افکار کوتاه اما پُر بار با خیال راحت بطرف خانه براه میافتم. من پشت میز مینشینم، اما زود متوجه میشوم که امروز کار چندان خوب پیش نخواهد رفت. قبلاً چنین چیزی برایم پیش نیامده بود، و شروع به بررسی دقیق و فشردهای برای یافتن دلیل آن میکنم. کم خوابیدن؟ آب و هوا؟ یا غایب بودن همسرم مزاحمت ایجاد میکرد؟ من نمیخواستم این امکان را بطور کامل حذف کنم. همینطور میتوانست فاصله سردی باشد که من معمولاً با آن به حوادث زندگی توجه میکنم و این بار کاملاً سرِ جایش نبود. واقعهای که حالا در انتظار من است هر روز رخ نمیدهد، هرچند اگر هم احتمالاً پسرْ یک کودک مانند بقیه کودکان خواهد گشت، سالم، زنده، اما نه چیز فوقالعادهای. او با موفقیت تحصیلش را به پایان خواهد رساند و بعد خط مشی دیپلماتیک را اتخاذ میکند. درست به این دلیل هم باید نامی برای او انتخاب کرد که از یک سو عبری باشد و از سوی دیگر از طرف مردم غیریهود راحت تلفظ شود. نامی مانند رافائل. مانند نام نقاش بزرگ هلندی. آخر قرار است این آدم حقهباز وزیر خارجه گردد و بعد نمیتوانند در سازمان ملل حتی نامش را صدا بزنند. آدم باید همیشه در سطح بالا به منافع ملی فکر کند. بعلاوه نباید او زود ازدواج کند. او باید ورزشکار باشد و در بازیهای المپیک شرکت کند، گرچه برای من کاملاً بیتفاوت است که آیا او در مسابقه دو با مانع برنده میشود یا در پرتاب دیسک. در این موارد من ایرادگیر نیستم. و البته او باید به تمام زبانهای جهان مسلط و از علم ایرودینامیک هم با خبر باشد. اما اگر او برای فیزیک هستهای علاقه بیشتری نشان دهد، بنابراین بعد باید فیزیک اتمی تحصیل کند.
و اگر نوزاد یک دختر باشد؟
در حقیقت حالا میتوانستم به کلینبک تلفن کنم.
متین، با دستانی آرام گوشی تلفن را برمیدارم و شماره را میگیرم. دربان میگوید: "خبر تازهای نیست. شما کی هستید؟ من متوجه صدای گرفته او میشوم. من این استنباط را میکردم که او انگار میخواهد چیزی را از من پنهان سازد. اما ارتباط قطع شده بود.
کمی متشنج مشغول ورق زدن روزنامه میشوم.
"بدنیا آمدن یک بُز دو سر در پرو."
این دیوانهها چه چیزهائی اختراع میکنند تا ورقهای رقتانگیز خود را پُر سازند! باید تمام خبرنگارها را قلع و قمع کرد.
البته من در این لحظه کار واجبتری دارم. برای مثال اجازه ندارم تماسم را با پزشک کاملاً قطع کنم.
من داخل یک تاکسی میپرم، بطرف کلینیک میرانم و این شانس را بدست میآورم که بطور غیرمحسوس به یک عده زیادی ملحق شوم که برای مراسم ختنهسوران جمع شده بودند.
وقتی دوباره دکتر را مییابم او با عصبانیت میگوید: "دوباره شما؟ اینجا چکار میکنید؟"
"من اتفاقی از اینجا میگذشتم و فکر کردم شاید بتوانم مطلع شوم که آیا خبر تازهای وجود دارد یا نه. آیا خبر تازهای وجود دارد؟"
"من به شما گفتم که ساعت پنج بیائید! یا اینطور خیلی بهتر است: شما اصلاً نیائید. ما خودمان شما را بوسیله تلفن در جریان میگذاریم."
"هرطور که شما مایلید، آقای دکتر. من فقط فکر کردم ..."
او حق داشت. این به این طرف و آن طرف رفتنها کاملاً بیمعنی و برای یک انسانِ معمولی ناشایست بود. من نمیخواستم با آن دو چهرۀ رقتانگیزی که هنوز هم روی نیمکت کنار کیوسکِ دربان نشسته و لرزان در انتظار بودند خودم را در یک سطح قرار دهم.
از روی کنجکاوی در کنار مردانی که روی نیمکت نشستهاند مینشینم تا رفتارشان را از نگاه یک روانشناس تحلیل کنم. کناردستیام بیاختیار تعریف میکند که او انتظار بدنیا آمدن سومین فرزندش را میکشد. در حال حاضر دو فرزند دارد، یک پسر (3 کیلو و 500 گرم) و یک دختر (2 کیلو و 70 گرم). مردانِ دیگر عکسهای کودکانشان را نشان میدادند. من هم از شرمندگی و همینطور برای اینکه به این آدمهای ضعیف و متزلزل حقۀ کوچکی بزنم رادیوگرافی همسرم در هشتمین ماه بارداریاش را نشان میدهم.
میشد صدایشان را شنید: "شیرین. واقعاً دلبرندهست."
در حین خریدن یک پاکت سیگار احساس خفیفی به من میگوید که چیز مهمی را فراموش کردهام. من از دربان میپرسم که آیا خبر تازهای شده است. شیطانِ دلقک حتی به خود زحمت تلفظ شمرده یک خبر را نداد. او فقط سرش را تکان داد. در حقیقت او حتی سرش را هم تکان نداد، بلکه سرش را بیحوصله به سمت دیگر چرخاند.
بعد از دو ساعت وارد گلفروشیای که مقابل کلینیک قرار داشت میشوم، از آنجا به دکتر تلفن میکنم و صدای زنانهای به من میگوید که باید فردا دوباره تلفن کنم. سؤال من مشخص ساخت که وی تلفنچی است. در این سرزمین با شهروندان محترمی که مرتکب این جرم گشتهاند که نگرانِ نسلِ بعدی باشند اینگونه رفتار میشود.
بنابراین به سینما میروم. فیلم در مورد مرد جوانی بود که از پدرش متنفر بود. این فیلم مزخرف از هالیوود بدرد من نمیخورد. بعلاوه نوزاد یک دختر میشود. در ضمیرناخودآگاهِ خود مدت‌ها بود که با این موضوع کنار آمده بودم. حتی میتوانم بگویم که من این را از مدت‌ها قبل میدانستم. من هیچ اعتراضی ندارم اگر که دخترم بخواهد باستانشناس شود، یا اگر با هیچ خلبانی نخواهد ازدواج کند. غیرممکن است. من بهیچوجه مرد خلبانی را به عنوان داماد نخواهم پذیرفت. خدا نیارد آن روز را ... دیر یا زود پدربزرگ خواهم گشت. زمان چه سریع میگذرد. اما اینجا چرا انقدر تاریک است؟ من کجا هستم؟ آهان، در سینما. خیلی ابلهانه است.
من کورمال از سالن خارج میشوم. هوای خنک کمی تازهام میکند.
نه خیلی زیاد، فقط یک کم. و حالا چه باید کرد؟
شاید باید از کلینیک اطلاع کسب کنم.
من دو دسته گل ارزان میخرم، زیرا که آدم بعنوان پیک یک گلفروشی در کلینیک اجازه رفت و آمد دارد، به دربان یک "اتاق 24" بیصدا میگویم و در حمایت تاریکی از پلهها بالا میروم.
جمع شدن کف در اطراف دهان دکتر قابل دیدن میگردد.
"آقا، با گل میخواهید چه کنید؟ بذارید آنها را روی یخ، آقا! و اگر نروید دستور می‌دهم که شما را از کلینیک بیرون کنند!"
من سعی میکنم برایش توضیح دهم که گلها کلکی بودند تا به این وسیله داخل کلینیک شدنم ممکن شود.
و میافزایم که البته کاملاً میدانستهام هنوز خبری نشده است، اما فکر کردم که شاید بتواند خبری شده باشد.
دکتر چیزی ظاهراً غیردوستانه به زبان روسی میگوید و اجازه بلند شدن و رفتن به من میدهد.
در خیابان ناگهان آنچه که قبلاً فراموشم شده بود را به یاد میآورم: من از بیست و چهار ساعتِ قبل چیزی نخورده بودم. فوری باید برای خوردنِ اندکی غذا به خانه میرفتم. اما به دلایلی غذا در گلویم میماند، و من باید با چند لیوان براندی در پائین رفتنِ غذا کمک میکردم. بعد لباسخواب پوشیدم و برای خوابیدن به تخت رفتم.
اگر فقط میدانستم که بدنیا آوردن این بچه چرا انقدر به طول کشیده است.
اگر فقط این را میدانستم؟ من این را میدانم. نوزاد دوقلو خواهند شد. این کاملاً مشخص است. دوقلو. این هم خوب است. آدم تمام وسائلی که آنها احتیاج دارند به قیمت عمدهفروشی بدست میآورد. من برایشان یک آموزش عملی مشخص میکنم. آنها باید با صنعت نساجی خود را مشغول سازند و هرگز از کمبودی رنج نبرند. فقط این زمزمۀ وحشتناک در استخوان پشت سرم باید عاقبت قطع شود. و اتاق بیشتر از این اجازه چرخیدن نداشته باشد. یک اتاقِ تاریک در حال چرخش خیلی نامطبوع است.
دربان وانمود میکند که هنوز چیزی نمیداند. امیدوارم که به مرگ عذابآوری دچار شود. فوری بعد از بدنیا آمدن دخترم با او تصفیه حساب خواهم کرد. او حتماً شگفتزده خواهد گشت.
بطور معماگونهای دوباره سیگارهایم تمام شدهاند. در این دیروقت شب در کجا میشود سیگار تهیه کرد؟ احتمالاً فقط در کلینک.
به سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که همسایهام مرا متوجه ساخت شلوار نپوشیدهام.
من با خنده میگویم: "چکار فوقالعاده احمقانه و کودکانهای!" و سریع برای پوشیدن شلوار به خانه برمیگردم، اما با این وجود نمیتوانستم از خندیدن دست بکشم. تازه نزدیک کلینیک به یاد خدا افتادم. من عموماً دعا نمیکنم، اما حالا خیلی طبیعی از میان لبانم خارج میشد:
"خدای آسمان، فقط این یک بار را به من کمک کن که دخترم یک پسر بشود و اگر ممکن است یک پسر نرمال، نه بخاطر خواست من، بلکه به دلایل ملی، ما به پسر احتیاج داریم، به پیشاهنگان سالم ..."
رهگذران شبانگاهی یادآوری میکردند که من دچار سرماخوردگی خواهم گشت اگر مدتی طولانی بر روی سنگفرشِ خیسِ خیابان همچنان زانو زده باقی‌بمانم.
دربان با دیدن من از دور با ژستی متکبرانه به گردنش نیمه‌گردشی میدهد.
با دورخیزِ فوقالعادهای خودم را به درِ نردهای میکوبم. در با سر و صدا باز میگردد، بر روی زمین میغلتم و خودم را به درهای مات شیشیهای میرسانم، آنجا از روی زمین بلند میشوم. فریاد هیولا را از پشت سرم میشنیدم ... تا میتوانی فریاد بکش، تو لکۀ ننگِ قرن ... اگر حالا کسی برای متوقف ساختن من بخواهد تلاش کند، در مُردن خود مقصر است ...
"دکتر! دکتر!" صدایم بطرز وحشتناکی در کریدورهای مانند شب سیاهِ کلینیک طنین میانداخت. و در این لحظه دکتر با عجله خود را میرساند.
"اگر من یک بار دیگر شما را اینجا ببینم، میگذارم که ماشین آتشنشانی شما را نجات دهد! شما باید خجالت بکشید! اگر دچار هیستری هستید یک قرص آرامبخش بخورید!"
هیستری؟ من و هیستری؟ این مردک باید از ستارۀ بخت خود سپاسگزار باشد که من چاقوی جیبیام را چند روز بعد از <جشنِ تکلیف کودکان> گم کردهام، وگرنه حالا گردنش را میبریدم. و چنین آدمی نام دکتر به خود مینهد. یک راهزن در روپوش سفید. یک قاتل در پرده، من به بن گوریون یک نامه خواهم نوشت، نامهای که دولت نتواند آن را پشت آیینه مخفی کند. و تا قبل از اینکه فرزندم را به من تحویل ندهند یک وجب هم از  نیمکت کنار باجه دربان تکان نمیخورم. آیا یکی از آقایان سیگار دارد؟ از دربان دیگر نمیتوانم سیگار بخرم، او با دیدن من دچار یک تشنج عصبی میگردد. مشخص است که من هیجانزدهام. چه کسی در موقعیت من میتوانست هیجانزده نباشد. بالاخره امروز روز به دنیا آمدن پسرم است. اگر هم سالن آنقدر سریع بچرخد و وزوز درونِ کاسۀ پشت سرم نخواهد و نخواهد تمام شود ...
نیمه‌شب میشود، اما هنوز هیچ خبری نشده است. همسرم چه خوشبخت است که احتیاج به تجربه کردن این هیجان ندارد.
خدای مهربان ... و حالا احتمالاً کشف کردهاند که همسرم اصلاً حامله نیست، بلکه فقط بخاطر خوردن زیادِ چسفیل معدهاش باد کرده بوده است. این حقهباز. نه، رافائل موفق نخواهد شد به فعالیتهای دیپلماتیک مشغول شود. دختر باید مربی کودکستان شود. یا اینکه من هر دو را به یک «دهکده اشتراکی» میفرستم. پسرم بخاطر گناهانم جورِ مرا خواهد کشید، من این را پیشاپیش میبینم. من مایلم برای جلوگیری از این کار خودم به یک دهکده اشتراکی بروم، اما من دیگر سیگار ندارم. آقایان عزیز، خواهش میکنم یک سیگار به من بدهید، آخرین سیگار. من باید برای همسرم گرانبهاترین جواهرات را بخرم، یا یک سمور، اما دیگر بیفایده است. دیگر تمام شده است. چیز وحشتناکی اتفاق افتاده است. من این را احساس میکنم. غریزهام هرگز به من دروغ نگفته است. پایان فرا رسیده است ...
بر روی دست و پا خود را به کیوسک دربان میرسانم. من نمیتوانستم کلمهای از دهان خارج کنم. من دشمنم را ملتمسانه با چشمانی گشاد گشته نگاه میکردم.
او میگوید: "بله. یک پسر."
من میگویم: "چی؟ کجا؟"
او میگوید: "یک پسر. سه کیلو و پانصد گرم."
من میگویم: "چطور. به چه منظور."
او میگوید: "گوش کنید. آیا نام شما افرائیم کیشون است؟"
من میگویم: "یک لحظه صبر کنید. من دقیقاً نمیدانم. امکان دارد."
من کارت شناسائیام را درمیآورم و به آن نگاه میکنم. حقیقتاً: همه چیز دلالت بر آن داشت که من افرائیم کیشون هستم.
من میگویم: "بفرمائید. چکاری میتوانم برایتان انجام بدهم خانم گرامی؟"
دربان میغرد: "شما صاحب یک پسر شدهاید! سه کیلو و پانصد گرم! یک پسر! میفهمید؟ یک پسر به وزن سه کیلو و پانصد گرم ..."
من دستهایم را به دور دربان قفل و سعی میکنم چهره زیبا و روحانیاش را ببوسم. نبرد لحظهای ادامه پیدا میکند و بدون نتیجه به پایان میرسد. بعد ناله بلندی خودش را از گلویم به بیرون پرتاب میکند و من از در به بیرون کلینیک هجوم میبرم.
البته هیچ آدمی در خیابان نبود. درست حالا، وقتی آدم به کسی محتاج است، کسی آنجا نیست.
چه کسی تصورش را میکرد که مردی در سن من هنوز بتواند پشتک بزند.
یک پلیس نمایان میشود و به من بخاطر تکرار مزاحمت شبانه هشدار میدهد. سریع او را بغل میکنم و هر دو سمت صورتش را میبوسم.
در گوشش فریاد میکشم: "سه کیلو و پانصد گرم. سه کیلو و پانصد گرم!"
پلیس میگوید: "شانس آوردید. تبریک میگویم!"
و عکسی از دختر کوچکش به من نشان میدهد.
 
یک گفتگوی دشوار سه نفره
همینطور که میدانیم، پرزیدنت کارتر در مذاکره صلح میان مصر و اسرائیل شخصاً دخالت کرد و تا زمان به پایان رسیدنِ خوبِ آن کوتاه هم نیامد.
او در راه رسیدن به این هدف میبایست به دفعات در میان ایستگاههای بین راه توقف کند، یکی از توقفگاههای مهمش قاهره بود، جائیکه او نتیجه مذاکره خود با بگین در اورشلیم را به گزارش سادات رساند و نتیجه این گفتگو را بعد دوباره به بگین منتقل کرد، بدون آنکه بداند من آنها را میشنوم.

"بنابراین ما با هم توافق داریم. پرزیدنت سادات، خدا به شما عمر با برکت بدهد!" صدای جیمی کارتر هنگامی که سرانجام با شریکِ مذاکرهاش صحبت میکرد آثار آشکاری از خستگی نشان میداد. "من از شما بخاطر آمادگیتان و همچنین قبول مصالحه دردناک در راه صلحی پایدار و عادلانه متشکرم. بنابراین شما شش میلیارد دلار و هشتاد جت جنگنده مدل اف ـ 15 دریافت میکنید ..."
سادت گفته کارتر را تصحیح میکند: "هشتاد و پنج جت و مدل اف ـ 16" و پکی به پیپ خود میزند: "بعلاوه کمکهای سالانه صرفنظر از این شش میلیارد معتبر باقی‌میماند."
کارتر لبخند اجباریای میزند: "البته. و حالا اگر شما مخالفتی نداشته باشید، من مایلم به بگین تلفن کنم، تا به او در باره لطف سخاوتمنداه شما گزارش بدهم."
سادات هنگامی که کارتر شماره بگین را میگرفت نوک پا دور میشود و روی یک مبل مینشیند.
تماس برقرار میشود: "الو؟ نخستوزیر بگین؟ خبر خوش! پرزیدنت سادات توافق کردند ... بله؟ او در حال حاضر کجا است؟"
نجوای شتابزده سادات به گوش میرسد: "من اینجا نیستم. من رفتم بیرون."
کارتر میگوید: "او رفته است. من نمیدانم. یکجائی. شاید برای تنفس کردن هوای تازه. مرد بیچاره حالش خیلی خوب نیست. او فکر میکند که ما بیش از اندازه از او مطالبه کردهایم."
قبل از آنکه کارتر به صحبتش ادامه دهد هر دو دولتمرد به هم چشمکی میزنند: "خودمختاری؟ کدام خودمختاری؟ صحیح ... به یاد میآورم ... غربٍ یهودیه و سامره. نه، ما در این باره صحبت نکردیم. ما موضوعات مهمتری برای صحبت داشتیم، برای مثال عرضه نفتِ مصر به اسرائیل از طریق صحرای سینا ..."
سادات مانند مار صدای فیشی از خود درمیآورد: "پرداخت نقداً! من چک قبول نمیکنم!"
کارتر بگین را که ظاهراً مشکوک شده بود آرام میسازد: "آه چیزی نیست، فقط کارمندهای رادیو در اتاق هستند." بعد دستش را روی دهانه گوشی تلفن میگذارد: "آقای پرزیدنت، شما باید مواظب باشید. او میتواند صدای شما را بشنود."
سادات با صدای خفه میگوید: "العریش، بهش العریش را یادآوری کنید!"
کارتر سرش را تکان میدهد و به صحبتش با بگین ادامه میدهد: "مناخیم، از اطرافیان سادات اشاراتی به من شده است که او از شما متقابلاً انتظار یک ژست سخاوتمندانه دارد ... ژستی که به منش اصیلتان برازنده باشد. شاید بتوانید العریش را قبل از تاریخ توافق به او پس بدهید ..."
کارتر یک بار دیگر دهانه گوشی را با دست میگیرد:
"او موافقه!"
سادات میپرسد: "و حیفا چه میشود؟"
کارتر با اشاره دست آن را نمیپذیرد  و به صحبت با بگین ادامه میدهد: "اما مطمئناً، مناخیم. تبادل سفیر ... و تمام آنچه به آن مربوط است ... شما میتوانید به او اطمینان کنید، من تضمین میکنم ... و اگر شما سفیر مصری دریافت نکنید، ما برای شما یکی از افراد خودمان را میفرستیم ... با پرچم آمریکائی، دو متر در سه متر ... ببخشید لطفاً. فقط یک لحظه. برایم نهار آوردهاند."
گوشی تلفن در زیر کت کارتر ناپدید میشود.
"انور، او بر سر یک سفیر مصری پافشاری میکند. برایش یک سفیر خیلی کوچک با یک سکرتر زشت بفرستید."
"قبول. اما بدون دربان."
"او زیر بار نخواهد رفت."
"پس حداقل دربان بدون کلاه."
حالا کارتر دوباره گوشی را از زیر کت خارج ساخته است: "ممنون، خانم گوئندولین. سینی را بگذارید روی آن میز کوچک ... الو، مناخیم؟ مشکل دربان حل شد ..."
کارتر برای اطمینان خود را روی گوشی تلفن مینشاند. و به پرزیدنت مصر میگوید: "بگین نظر خیلی خوبی در باره شما دارد. بعقیده او، شما انسانی با حقیقی ... با حقیقی ... من امیدوارم که او را درست فهمیده باشم ... انسانی با حس حقیقی هستید."
سادات با پیپ در دهان زمزمه میکند: "دوباره یک تعارف است."
"و به مشکلات داخلیای که او دست به گریبان خواهد شد فکر کنید ... تظاهرات ارتودوکسها ... فشار اتحادیهای کارگری ... تورم ..."
"وعدههای توخالی."
"اما برای سرزمین شما یک شکوفائی فوقالعاده اقتصادی در پیش است. سه میلیون توریست اسرائیلی ..."
سادات ادامه میدهد: "... بعد پوستِ پرتقالهای خودشونو همه جا میریزند."
از گوشی تلفن صدای ترق تروقی شنیده میشود. کارتر فوری گوشی را به سمت گوش میبرد و بعد به سادات نجواکنان میگوید: "انور، شما نوار غزه را پس نخواهید گرفت."
"خدا را شکر! اما من تأکید میکنم که قرارداد صلح در کوه سینا باید امضاء شود."
کارتر دوباره با بگین صحبت میکند: "مناخیم؟ من میدانم که پرزیدنت سادات نظر خوبی در باره شما دارد. او شما را مردی با حقیقی ... با حقیقی ... من فکر کنم که او آن را چنین بیان کرد ... مردی با حس حقیقی. سادات به نوبه خود دلبستگی عمیقی به کوه سینا دارد. و به این دلیل میخواستم از شما خواهش کنم، مناخیم ... الو؟ من نمیفهمم ... آها. لطفاً چند دقیقه به من وقت بدهید. ببینم آیا میشود سادات را پیدا کرد. پای تلفن بمانید."
کارتر پس از ضدِ صوت ساختنِ گوشی تلفن خود را متوجه سادات میسازد که با هیجان جلو آمده بود، اما جرئت نمیکرد در چشمان او نگاه کند:
"انور، او میخواهد در باره این مسئله شخصاً با شما صحبت کند. او میخواهد با شما مرور کوتاه تاریخی در باره سرنوشت یهودیان اروپای شرقی کند ..."
"نه!" سادات از جا میجهد و به سمت دیوار عقب میکشد: "نه! این کار نه!"
"او میپرسد آیا شما شنیدهاید که سفیرِ پروس با شروع جنگهای سی ساله چه گفته بوده است ..."
سادات حرف کارتر را قطع میکند: "من آن را نشنیدهام و نمیخواهم آن را بشنوم." او عرق از پیشانی خود پاک میکند، آهی میکشد و با صدای ضعیفی ادامه میدهد: "من از کوه سینا بعنوان محل امضای قرارداد صرفنظر میکنم."
کارتر شادی‌کنان در گوشی تلفن داد میزند. "مناخیم؟ شما یک بار دیگر برنده شدید. قرارداد صلح در واشنگتن امضاء خواهد گشت. بله، بدون پیپ. دولت آمریکا به شما ضمانت میدهد که او پیپ نخواهد کشید."
در این بین سادات با دستی لرزان چیزی بر روی تکه کاغذی مینویسد و روبروی کارتر نگاه میدارد: "بدون در آغوش گرفتن و بوسیدن، یا اینکه من نمیآیم."
کارتر زمزمه میکند، "انور، اما من نمیتوانم عربی بخوانم."
سادات درخواستش را با ادا و اطوار به کارتر میفهماند.
کارتر صحبتش با بگین را ادامه میدهد: "نگران نباش، مناخیم، حتما مراسم فوقالعادهای خواهد شد، با گارد احترام و سی و دو شلیک برای خیرمقدم ... باشه، شصت و چهار شلیک، مهم نیست. و من مطمئن هستم که این توافق خوشامد پرزیدنت مصر هم قرار خواهد گرفت. متأسفم از اینکه او فعلاً دچار سرماخوردگی سختی شده است. فکر کنم نباید به او خیلی نزدیک شد ... بله؟ شما هم سرما خوردید؟ خوب چه بهتر، پس ..."
تق.
سادات با فشار انگشت تلفن را قطع کرده بود.
سادات سوگوارانه میگوید: "او مرا خواهد بوسید! من این را بوضوح میبینم که او دوباره مرا خواهد بوسید!"
"میشود از این کار جلوگیری کرد. من خودم را در میان شما دو نفر قرار خواهم داد."
"بعد او مانند دفعه قبل از پشتِ شما به طرف من میآید."
کارتر برای آرام کردن سادات سر او را نوازش میکند و میگوبد: "آدم باید برای صلح قربانی هم بدهد."
 
تفاهمنامه
متأسفانه این واقعیتی انکارناپذیر است که آدمِ عادی نمیتواند از تأثیر رویدادهای بزرگ جهان در امان بماند ... وگرنه باید یا ناشنوا و گنگ بود یا یک سوئیسی. از آنجائی که نه همسرم و نه من به این دستۀ ممتاز تعلق داریم، بنابراین ما هم تحت تأثیر رسانهها و خبرهای بدی که گسترش میدهند زندگی میکنیم.
من اینجا بویژه به عادتِ سیاستمدارانی که در قدرتند و اخیراً مد روز شده است استناد میکنم. شما نمیتوانید در یکی از نشستهای مذاکره کمپ دیوید شرکت کنید، بدون آنکه از پیش بدانید چرا و به چه علت با شکست مواجه خواهید گشت. من این موضوع را در زیر بر پایه خانواده برگرداندهام ... با نتیجهای یکسان.

من پیشنهاد میدهم: "امشب بریم بیرون."
بهترین همسر جهان میگوید: "باشه، بریم."
من شوکه میشوم. معمولاً همسرم تصمیمات سریع و روشن نمیگیرد. و در این وقت او هم محتاط شده بود.
"اما باید قبلاً یک تفاهمنامه تدوین کنیم."
من میپرسم: "چرا؟"
"برای اینکه بدونیم کجا میرویم."
تردیدی نبود: او کم و بیش و نیمه‎‎آگاه تحت تأثیر مذاکرات صلح قرار داشت. ظاهراً میخواست از پیش‌آمدن هر سوءتفاهمی جلوگیری کند.
او میگوید: "میتونه تصادفاً بین ما بخاطر چیز کوچکی بحث دربگیره. شاید حتی خدای نکرده دعوای درست و حسابی بکنیم. اما اگر ما بر سر تفاهمنامۀ روشن و واضحی به توافق برسیم، بعد میتونیم از پیش آمدن هر اختلاف نظری جلوگیری و صلح داخلی را تضمین کنیم."
آنچه او میگفت در واقع عاقلانه به گوش میآمد. من میگویم: "قبول."
"قصد من اینه: بریم سینما."
"چرا؟"
"برای دیدن یک فیلم."
"چه فیلمی؟"
"یک فیلم خوب. حالا میتونیم بریم؟"
خانم خود را در صندلی راحتی فرو میبرد و به ابرویش چین میاندازد؛ صدایش لطافت تهدیدکنندهای به خود گرفته بود:
"عزیزم معنی «فیلمِ خوب» برای تو چیه؟"
"یک فیلم خوب فیلمی است که ازش خوشم بیاد."
"و اینکه مورد علاقه من هم باشه به حساب نمیاد؟"
"خوب، پس یک فیلم خوب فیلمی است که مورد علاقه هر دو نفر ما واقع بشه."
"ما نباید حتماً سلیقه یکسانی داشته باشیم."
درست میگوید. اغلب سلیقه ما یکسان است، اما ما نباید مجبور به این کار باشیم. من سکوت میکنم.
همسرم آهسته دستبالا را بدست میآورد: "میبینی؟ به این خاطر به یک پیماننامه احتیاج داریم. هر کدام از ما دلبستگی خودشو داره و مجازه که به دلبستگیش تحقق ببخشه."
من کمی به سرگیجه دچار شده بودم. من هرگز قصدم را از پیش اعلام نکرده بودم، و فکر میکردم که به سینما رفتن یکی از سادهترین کارهای دنیاست. آدم خانه را از درِ اصلی ترک میکند، به سینما میرود، فیلم را میبیند، از درِ اصلی دوباره وارد خانه میشود و برای خوابیدن به تخت میرود. تا حال این کارِ آسانی بود. و حالا، بدون هیچگونه دلیلی، همسرم مایل است خود را در برابر کوچکترین اتفاقی بیمه کند.
حالا، باید بالاخره به او حق داد. او نمیخواهد این ریسک را قبول کند که من در نیمه راه تغییر عقیده بدهم و ناگهان تصمیم بگیرم به سینما نروم، بلکه به سمت هنگ کنگ پرواز کنم ... و او، تنها و درمانده در خیابان بایستد و نداند به کجا برود. و به این دلیل از من درخواست میکند که از قبل قصدم را توضیح دهم. "کدام صندلیها را انتخاب میکنیم؟" سؤالش تا اندازهای ناگهانی بود.
"بهترین صندلیها را. در وسط سالن."
"کدام ردیف؟"
"ردیف دوازده."
"و اگر صندلیهای وسط ردیف دوازدهم فروخته شده باشند ... بعد چه میکنیم؟ برمیگردیم به خانه؟ صندلیهای دیگری را انتخاب میکنیم؟ بر سر فروشنده بلیط داد میکشیم؟ به راهنما رشوه میدهیم؟ تا سانس بعدی صبر میکنیم؟ به سینمای دیگری میرویم؟ قهوه مینوشیم؟ دعا میکنیم؟ خشمگین میشویم؟ من میخواهم بدانم که بعد چه میکنیم، افرائیم. چه؟ بگو به من!"
"من ... من نمیدونم. خداوند منو آگاه خواهد ساخت."
"خدا به این فکر نمیافته. و اگر هم به این فکر بیفتد ... تو چه مدت میخواهی منتظر آگاه شدن بمونی؟ خواهش میکنم جزئیات را دقیقاً به ساعت و دقیقه بگو."
میل به سینما رفتن در من به زیر صفر نزول میکند. آیا مگر باید هر روز یک فیلم دید؟ فردا بریم سینما.
بهترین همسر جهان دست‌بردار نبود:
"باشه بخاطر خواست صلح میپذیریم که ما در سینما هستیم. در فاصله میانپرده چه میکنی؟"
"در میانپرده به دستشوئی میروم."
"من این را کتباً میخواهم داشته باشم. با امضاء."
او یک دفتر یادداشت میآورد، تا گفتگویمان را صورتمجلس کند. او محکم و استوار تصمیم گرفته بود اجازه ندهد مانند همیشه ابهامی بوجود آید.
من از امضاء کردن خودداری میکنم. چه خواهد شد وقتی من در وقت میانپرده اصلاً به دستشوئی رفتن احتیاج نداشته باشم و یا دلم نخواهد به دستشوئی بروم؟ من به صدای درونم زمزمه میکنم: مواظب باش، مرد! و بلند گفتم: "عزیزم، عقیده تو در باره فیلم چه خواهد بود؟"
"چرا؟ منظورت چیه؟ چرا میپرسی؟"
"چون نمیخوام اجازه بدهم تو بعداً بگی که فیلم مزخرفی بود و ما میتونستیم وقت رو خیلی بهتر بگذرونیم، تو هم با سینمای مسخرهات، افرائیم. من میخوام در تفاهمنامه بنویسی که تو قصد نداری با اینها منو متهم و سرزنش کنی. و من این توضیح رو همین حالا میخوام، فوری!"
"یک لحظه صبر کن!" او از جا میجهد، و چشمانش میدرخشیدند. "آیا باز هم در سینما چسفیل خواهی خورد؟"
"البته! یک کیسه پُر!"
"با صدای بلند؟"
"تا جائی که بتونم!" من هم حالا دست بالا را داشتم و مشتم را گره کرده بودم.
"و ترق ترق صدای کاغذها را درمیاری؟"
"مرتباً!"
ما در این نقطه از گفتگو در حال غلطیدن روی فرش بودیم.
"زن، من خفه‏ات میکنم!" اظهار قبلی قصدم با نفس نفس زدن شروع و به فریاد گرفتهای تبدیل میشود، زیرا در این وقت چنان لگد محکمی به معدهام میخورد که مجبور میشوم گردن همسرم را رها کنم. هر دو همزمان بلند میشویم و روبروی هم میایستیم، نفس نفس زنان، با چشمانی خونچکان، با موهائی پریشان و لباسهای پاره ...
بعد خنده رهائیبخشی از ما برمیخیزد. ما متحد و یکدل نزد خاخام میرویم تا تقاضای طلاق کنیم.
 
هوم ... خب ... بنابراین ...
یکی از بزرگترین موانعی که در سر راه تحقق بخشیدن به صلحی نهائی بین مصر و اسرائیل اشکال ایجاد میکندْ رابطۀ کاملاً پیچیده میان انورالسادات و مناخیم بگین میباشد. گاهی چنین به نظر میآید که این دو انگار نمیتوانند اصلاً همدیگر را تحمل کنند. و در واقع اما آنها همدیگر را تحمل میکنند. آدم در این موقع خاطره متن آهنگ مشهور یک موزیکال آمریکائی را احساس میکند:

"هر کاری بتوانی انجام دهی، من بهترش را میتوانم انجام دهم." سادات روند هدایت صلح را به حساب خود میگذارد ... بگین ادعا میکند که او سادات را به این کار برانگیخته است. پرزیدنتِ مصر تأثیر سبیلوئی و مردانهتری از همتای اسرائیلی خود برجا میگذارد ... این یکی اما برعکس تبحر بهتری در زبان ییدیش و انگلیسی دارد. سادات محبوب خانمهای اسرائیلیست، بگین در برنامه خانم باربارا والتر مقام دوم را از آن خود ساخت. هر دو دارای مشکلات سیاسی داخلیاند، به نظر بگین سادات دارای مشکل داخلی بزرگتریست؛ و هر دو برنده جایزه صلح نوبل شدهاند، به عقیده سادات بگین قسمت کوچکتر جایزه را برده است.
"آقای پرزیدنت سادات، آیا اجازه دارم به نمایندگی از تلویزیون اسرائیل چند سؤال را با شما مطرح کنم؟"
"البته. من با کمال میل به پرسشهای شما پاسخ خواهم داد."
"خیلی ممنون، آقای پرزیدنت. اولین سؤال من: آیا به علت نشستهای متعدد یک دوستی شخصی بین شما و مناخیم بگین بوجود آمده است؟"
"بین من و چه کسی؟"
"بگین."
"هوم ..."
"زیرا که او شما را دوست خود مینامد، آقای پرزیدنت."
"بله، خب ... پس ... این یک قضیه خیلی پیچیدهای است ... هوم ... آیا میتونید سؤال را تکرار کنید؟"
"با کمال میل. من پرسیدم که آیا شما احساس دوستانهای به نخستوزیر ما بگین میکنید."
"اجازه بدید که کاملاً با شما باز صحبت کنم. آدم باید این سؤال را با توجه به مشکل فلسطینیها که من آن را کانون محور تمام درگیریهای خودمان میدانم مشاهده کند."
"آقای پرزیدنت، ما نقطه نظرات شما را میدانیم. اما سؤال من مربوط به نگرش شخصی شما به نخستوزیر ما است."
"مربوط به چه کسی؟"
"به مناخیم بگین."
"اگر من درست شنیده باشم، شما گفتید نخستوزیر."
"بله او.  نخست وزیر بگین. رابطه شما با او چطور است؟"
"آیا شمشیرهایتان را به گاوآهن و نیزههایتان را به داس تبدیل میکنید؟"
"البته، آقای پرزیدنت. کتاب اِشَعیا، فصل دو، شعر چهار. بگین هم این را اغلب نقل‌قول میکند."
"من میدانستم که میتوانم به مادر اسرائیلیها اعتماد کنم."
"بی‌شک. پرسش اما این است: شما چه احساسی به او دارید؟"
"بنابراین ... اگر بخواهم صادق باشم، مایلم از شما خواهش کنم که حرف خود را کمی صریحتر بیان کنید."
"من سعی خودم را میکنم. آیا نخستوزیر ما دوستداشتنی است؟"
"ببینید ... من فرزند یک دهقانم، یک روستائی ساده، نه مرد کلمات بزرگ. برای پاسخ دادن به پرسش شما باید به یاد شما و مادر اسرائیلیها بیاورم که من زمانی بعنوان زندانیِ رژیم پیشین در زندان آرامیدان در سلول 54 حبس بودم. و با وجود محدودیتهای سختی که در آن زمانِ تیره بر زندانیهایِ سیاسی تحمیل شده بود، من یک بار موفق شدم، البته با کمک یک نگهبان، برای خودم یک شیشکباب آماده کنم. میتونم با صداقت کامل به شما اطمینان بدهم که مزه این غذایِ عالی فلسطینی را هنوز هم روی زبانم احساس میکنم."
"یک شیشکباب؟"
"بله، با گیاهخاک."
"آقای پرزیدنت، خیلی خوشمزه به گوش میآید. اما اگر اجازه داشته باشم به سؤالم بازگردیم ... این از کجا میآید که مناخیم بگین همیشه با حداکثر احترام و محبتِ قابل لمسی از شما صحبت میکند، در حالی که شما ابداً نام او را هم نمیبرید؟"
"در قرآن کریم آمده است: کسی که سحرگهِ صبحی بارانی برمیخیزد، در روزی آفتابی رحمت و آمرزش خدا را دریافت خواهد نمود."
"آقای پرزیدنت، من با شما کاملاً همعقیدهام. با این حال مایلم بدانم چرا شما در اظهارات عمومیتان وجود بگین را چنین لجوجانه نادیده میگیرید؟"
"چی گفتید؟"
"من از نخست وزیرمان صحبت میکنم."
"درسته، درسته ... اگر اشتباه نکنم، او را چند بار نزد دوستم جیمی کارتر دیدهام."
"اما شما هنوز یک کلمه خوب از او نگفتهاید."
"این درست نیست. فکر کنم حتی بارها و با صراحت کامل اعتقادم را بیان کرده باشم، گفتهام که او یک سیاستمدار مهم، یکی از بزرگترین سیاستمداران عصر ما و یک مرد دوراندیش و خردمند است. بیشتر از این اما نمیتوانم در باره یک پرزیدنت آمریکائی چیزی بیان کنم."
"من از مناخیم بگین میگفتم."
"از نخست‌وزیرتان؟"
"بله از او میگفتم. آقای پرزیدنت، شما تا حال او را به نام نخواندهاید."
"چرا، من این کار را کردم. در یک مهمانی نهار در کاخ سفید، در تاریخ 29 مارس، در یک گفتگو با کنار دستیام سناتور ریبیکوف نامش را بردم و ازِر وایسمَن هم شاهد بود و آن را شنید. بله، مطمئناً. من دقیقاً به یاد میآورم که آن زمان نامش را بر زبان آوردم."
"کدام نام را؟"
"نام فامیلش را."
"خیلی لطف کردید آقای پرزیدنت. اما من متوجه شدم که شما حتی حالا در طول این مصاحبه هم با دقت تمام از بردن نام بگین اجتناب میورزید."
"واقعاً این کار را میکنم؟"
"بدون شک."
"امیدوارم که شما این برداشت را نکنید که چیزی در پشت این کار مخفیست، یک عقده روانی یا مانند این. اگر من میل داشته باشم نام نخست‌وزیر شما را ببرم، این کار را خواهم کرد و نامش را خواهم برد."
"چطوره که شما حالا این کار را انجام دهید؟"
"حالا میل این کار را ندارم. هرچیز به وقتش."
"خیلی متشکرم، آقای پرزیدنت."
"خواهش میکنم."
 
اعتماد به انور سادات
پرزیدنت سادات دائماً ما را تسلی میدهد که او شخصاً امنیت ما را ضمانت میکند، و ما هم کوچکترین تردیدی در صداقت کلماتش نمیکنیم. ما از نیت خیر او کاملاً مطمئن هستیم. اما مسئله این است: وقتی کسی ضمانت چیزی را تقبل میکند، باید آدم از روی احتیاط از او بپرسد که چه کسی ضمانت خود او را به عهده میگیرد؟ برای مثال: چه اتفاق خواهد افتاد اگر یک فرد با پاسپورت کشور لیبی به این فکر بیفتد که پرزیدنت سادات را ترور کند، شاید هم یک ترور موفقیتآمیز؟ بعد چه پیش خواهد آمد؟
مشکل اساسی در اینجا نهفته است. و اساسیتر از آن این است که به چه نحو باید این را به پرزیدنت فهماند. آدم نمیتواند پیش چنین انسان مهربانی برود و بگوید: "آقای عزیز، آیا به این فکر کردهاید که میتوانند شما را با گلوله بزنند؟" یک چنین سؤالی حتماً او را آزرده خواهد ساخت. و ما نمیخواهیم او را برنجانیم.
اما از طرف دیگر باید حتماً او را در باره احتمال یک ترور روشن ساخت.
اما چطور؟
من بارها در مورد این موضوع فکر کردهام. من خودم را در نقش وزیر خارجهمان تصور کردم که با پرزیدنت سادات یکی از این گفتگوهای مردانه انجام میدهد، کاملاً شخصی، تحت نظارت سه چشم. بعد یک قیافه نگران به خود گرفتم و چنین شروع کردم:
"آقای پرزیدنت، امیدوارم که شما یک جلیقه ضد گلوله بر تن کرده باشید."
و سادات جواب خواهد داد: "البته. چرا این را سؤال میپرسید؟"
"آه، فقط همینطوری. بخاطر دلایل امنیتی. این امر نمیتواند دور از ذهن باشد که دیوانهای تصمیم بگیرد ..."
"بله؟ تصمیم بگیرد؟"
"منظورم  ... یک دیوانهای میتواند تلاش کند ..."
"چه تلاشی؟"
"پیدا کردن اصطلاح صحیحاش کمی سخت است ... آدم هرگز نمیداند، که با این آدمها چه بکند  ..."
"با کدام آدمها؟"
"با این دیوانهها."
نه، من دلم نمیآید. آیا باید این حقیقت بیرحمانه که آدمهائی علاقه به مرگش دارند را بسوی چهرهاش پرتاب کنم؟ من بربر نیستم. من آدم متمدنیام. من سکوت میکنم.
پرزیدنت سادات بلند میشود، به سمت من میآید و هر دو دستش را روی شانهام میگذارد:
"دوست عزیز، شما به خودتان نگرانی راه ندهید. شما چاههای نفت در شبه جزیره سینا را به ما پس بدهید ... و من امنیت ملی شما را ضمانت میکنم. موافقید؟"
در این مرحله از گفتگو احتمالاً من تقاضای استراحت کوچکی میکردم تا با نیروی تازهای ادامه دهم:
"اجازه بدید که ما با هم به این موضوع در آرامش فکر کنیم. اجازه بدید ما این تئوری را که بیش از یک فانتزی نمیتواند باشد قبول کنیم؛ بعد از عقبنشینیِ ما از شبهجزیره سینا، جنابعالی، یک روز ... یک روز خیلی دور ... شاید ... که دیگر پرزیدنت نباشید ..."
"چرا نباید دیگر پرزیدنت باشم؟ من با کمال میل پرزیدنت هستم."
"اما اگر شما ... تصور کنیم ... استعفاء بدهید ..."
"من چطور میتوانم استعفاء بدهم، وقتی خودم را ملزم به تضمین امنیت شما کردهام؟"
"این فقط یک تئوری بود."
"هنوز پنجاه و یک سال تا صد و دهمین سال تولدم باقیمانده. پرزیدنتها پیش ما در صد و ده سالگی بازنشسته میشوند."
"خدا نیاورد آن روز را، اما اگر اتفاقی برایتان بیفتد؟ یک حادثه؟"
"من همیشه هنگام رانندگی کمربند ایمنی را میبندم."
"یا یک بیماری؟"
"چه بیماریای؟"
"برای مثال ... با جلیقه ضد گلوله یا بدون آن ... ناگهان ... از فاصله نزدیک ... در معده ..."
"معده من کاملاً درست کار میکنه. من هرگز میوه نشسته نمیخورم."
"با این حال ... شرایط میتوانند خود را تغییر دهند ..."
"شرایط؟ به چه علت؟"
"منظورم این است ... این امکان وجود دارد که منجر به یک انفجار شود ..."
"پیش ما انفجار وجود ندارد. زندانهای ما خوب محافظت میشوند."
"من بیشتر به انفجار یک انقلاب فکر میکردم."
"انقلاب رو فوراً سرکوب میکنم."
"و اگر موفق نشوید؟"
"چی گفتید لطفاً؟ اگر من ... چی؟"
"این امکان وجود دارد نشود انقلاب را فوری سرکوب کرد ... اینکه بدون دود همچنان روشن باشد ..."
"بسیار خب، بعد چند روزی بدون دود روشن میماند. در این بین اعضای دولتم را احضار میکنم و انقلاب به اتفاق آرا سرکوب میشود."
"و برای مرحلهای که ... فرض میگیریم ... شما دیگر دولتی نداشته باشید؟"
"متوجه نمیشوم. بدون دولت؟ مگر ممکن است؟"
"شاید تمام وزرا ... اینطور تصور کنیم ... قارچ خورده باشند. قارچ سمی. و همه بخاطر مسمویت مُرده باشند."
"قارچ؟ آن هم در زمستان؟"
"یا اینکه پا بر روی مین گذاشتهاند ... یا به سمت قبرس راندهاند ... چه میدانم ... در هر حال همه آنها مُردهاند ..."
"خب، بعد من دولت جدیدی تشکیل میدهم. این که مشکلی ندارد."
"و اگر وزرای جدید ... قارچ ... مین ..."
پرزیدنت سادات با لبخند سرش را تکان میدهد و آنطور که فقط او میتواند مرا در آغوش میگیرد:
"نگرانی شما چیست دوست عزیزم؟ مگر نشنیدید؟ من شخصاً مسئولیت امنیت مرزهای شما را به عهده میگیرم!"
او از این چشمهای آبی زیبا دارد، پرزیدنت، کاملاً گرم و قهوهای. من نفسی تازه میکنم و دورخیزِ ناامیدانهای میگیرم و غر غرکنان میگویم: "امروزه، همه‌جا پُر از تروریست شده ... حتی اینجا پیش شما ..."
"اینجا؟ من در اتاقهای کارم کاملاً احساس امنیت میکنم."
"و در خانه؟"
"ممنون، همه‌چیز در خانه روبراه است. نوهام کمی سرما خورده. اما حالش زیاد بد نیست." سادت مکث کوتاهی میکند و به آهستگی پکی به پیپش میزند. بعد مرا روی زانویش مینشاند و با صدای گرمی میگوید: "بیائید، ما با هم صلح میکنیم. روی این محل نقطهچین امضاء کنید، درست زیر عبارت: «طرف قرارداد (ب) با سپردن امنیت خود به طرف قرارداد (آ) موافق است.» از خودنویس من استفاده کنید. یک خودنویس آمریکائی. با دو سال ضمانت."
خودنویس در دستم سنگینی میکرد. سادات سرش را مشوقانه برایم تکان میداد. یک روز او را خواهند کشت، و او این را نمیداند. چه باید بکنم، چه باید بکنم؟
من امضاء میکنم.
 
فقر غنی می‌سازد
تحت شرایط اقتصادی موجود افراد دارای حرفه آزاد به بهترین وجه اظهار وجود میکنند: گداها و روزنامهنگاران. مصاحبه زیر بین دو تن اعضای برجسته از این طبقه ممتاز است.
 
"آقای زالاخ شاباتی؟"
"بله خودم هستم. داخل شوید، آقا، و بفرمائید بشینید. بله، همونجا آن گوشه. بر روی جعبه شکسته."
"خیلی ممنون."
"اگه بچهها مزاحم کارتون میشن، میتونم خفهشون کنم."
"نه، لازم به این کار نیست."
"باشه، پس تو حموم حبسشون میکنم. بچهها سریع برید تو حموم. خب، دیگه مزاحم نمیشن. ... برای یک روزنامه مینویسید یا یک مجله؟"
"برای یک روزنامه."
"ضمیمه آخر هفته؟"
"بله، آقای شاباتی. من آگهی شما را در روزنامه خودمان خواندم: <خانوادهـزاغهنشین. سیزده فرزند. آماده کار برای رسانههای عمومی.> آیا حالا برای من وقت دارید؟"
"بله، اما فقط یکساعت و ربع. صبح امروز یک مصاحبه رادیوئی داشتم، و بعد از شما هم یک تیم تلویزیونی میاد، اما حالا میتونیم حرف بزنیم."
"ممنون، آقای شاباتی. سؤال اول من ..."
"یک کم آهسته، یک کم آهسته. عجله نکنید. چقدر میپردازید؟"
"بله؟"
"من میخوام بدونم دستمزدم چقدره. یا فکر میکنید که من برای سرگرمی تو این اتاقِ فکسنی و داغون نشستم، یا اینکه میتونم با خانوادهام از کمک دولتی زندگی کنم؟ از 1930 پوند در ماه؟"
"من این فکر را نکردم."
"اما من. امروزه وضعیت فاجعهبار مهاجرین مشرق زمین تقریباً ارزش بازار بالائی داره. در این سود کسانی هم که شادی سودبران را باعث شدن باید سهیم باشن. تصور کنین شما داستان زیبائی با بوی زیادی از فقرا و فقدان بهداشت و غیره مینویسین ... این کار باعث جلب توجه میشه، این برای فروش روزنامهتون خوبه و همینطور برای دستمزد شما. بعلاوه براتون معروفیت روزنامهنگار منتقد و متعهد اجتماعی به همراه میاره. من در هر موردی میتونم به شما کمک کنم، آقا. شما از من توصیف جانسوزی از بدبختیام میشنوین، از ناامیدیام، از تلخ بودنم، از ..."
"چقدر درخواست میکنید؟"
"نرخ معمولی من در ساعت 300 پونده به علاوه مالیات بر ارزش افزوده. با عکس سی در صد به قیمت افزوده میشه. نقد. بدون چک. بدون قبض دریافت."
"300 پوند برای یک ساعت؟!"
"از این پول باید به مدیر برنامههام هم بپردازم. نرخش اینه، آقا. در محله یمنیها شاید بتونین برای 150 پوند ناامیدی پیدا کنین ... اما میدونین اونا چطوری دیده می‌شن؟ حداکثر یازده فرزند، همه خوب تغذیه شده، و یک بازنشستگی خوبِ 2680 پوندی در ماه. پیش من اما شما یک خانواده نوزده نفره در یک خونه به بزرگی 55 متر مربع دارین. با سه عدد مادربزرگ."
"همسرتان کجا هستند؟"
"بالایِ بومه و دارن ازش عکس میگیرن. مشغول آویزون کردن رختهای شسته شده روی سیم آنتن تلویزیونه. حامله هم است."
"پس باید شما یک کمک هزینه اضافی از دولت دریافت کنید."
من از هر دو صرفنظر کردم. وضعیت شغلی من در بازارِ گداها میتونه در این ارتباط صدمه ببینه. مصاحبهها قابل تحملترن. بزودی به کلبه ویرانه و کوچکتری نقل مکان میکنیم. احتمالاً یک بُز هم همراهمون میبریم. پس عکاستون کجا موند؟"
"او همین حالا میاد."
"در باره ارائه مصاحبه: من مایلم مصاحبه در دو صفحه و در کنار هم قرار بگیره. تیتر هم بر روی هر دو صفحه باشه."
"شما نگران نباشید، آقای شاباتی. ما تمام مطالبات شما را در نظر خواهیم گرفت.
"بسیار خب، حالا میتونید شروع کنید، آقا."
"سؤال اول من: آقای شاباتی، آیا احساس میکنید که در اسرائیل با شما خوب رفتار نمیشود؟"
"چرا باید چنین احساسی کنم؟ من از مردم کشورم صمیمانه متشکرم. مردم کشورم یک قلب طلائی دارن. البته زحمت مخصوصی هم برای از بین بردن فقر به خودشون نمیدن، و کسی برای زاعه‌نشینها در سرزمین خودش کاری انجام نمیده. و از سوی دیگه مردم ابراز علاقه زیادی میکنن و وقتی در تلویزیون فیلم مستندی در باره زندگی فلاکتبار ما زاغهنشینها نشون داده میشه همیشه خیلی متأثر میشن. و این بدون نتیجه نمیمونه. آدم فقط باید گوش کنه که چطور بعد برنامه همه این پروفسورها و جامعهشناسها عصبانی میشن. صحبتهاشون واقعاً لذتبخشه. و نیاز رسانهها به داستانهای بدبختی هنوز هم در حال رشده، طوری که ما تنگدستها باید از بهبود در زندگی صرفنظر کنیم. آدم میتونه با خیال راحت بگه: اسرائیل اولین سرزمین در جهان است که مشکلات اجتماعی خودشو توسط مصاحبه حل میکنه.
 
طنز انگلیسی
بعضی از خیابانهای لندن مناظر جالب و دیدنیای ارائه میدهند. در اثنای اولین روزهای اقامتمان وقتی دستهای جوان انگلیسی سبیلدار در لباس کاملاً سیاه و کلاه سلیندر سیاه بر سر میدیدیم که یک چتر سیاهرنگ در دست راست و یک مجله تایمز در دست چپ حمل میکردند باید مرتباً به خودمان کلی زحمت میدادیم تا با صدای بلند نخندیم." خیلی خندهدار بود.
بعد از چند روز به این منظره عادت کردیم و شرمندۀ رفتار نابالغمان بودیم.
و بعد، یک شب به تئاتر رفتیم. یک نمایشنامه انگلیسی اجرا میشد. بر روی صحن نمایش یک بازیگر مرد ظاهر میشود، با همان لباسی که در بالا شرحش رفت و لباسی که اکثر تماشاگران هم بر تن داشتند ... بخاطر لباس او خنده تماشاگران طوری مکرراً منفجر گشت که بلیتفروشهای تئاتر برای ساکت کردنشان مجبور به دادن قرصهای آرامبخش به آنها گشتند. از این گذشته در تئاترهای انگیس در حین نمایش امکان خریدن هرچیزی وجود دارد، بیسکویت، استیک، بالش، کتاب، عکس، کتابهای مصور و برحسب احتیاج حتی تقویت‌کنندۀ موی سر. اما چرا تماشاگران انگلیسی با دیدن لباس خود بر روی صحنه سرحال میآیند و میخندند، اما همان لباس را بر تن خود ابداً مضحک نمیدانند ... این هم یکی از هزاران راز طنز انگلیسیهاست.
من اقرار میکنم که به انگلیسیها بخاطر خوشطبیعیشان همانقدر رشگ میبرم که به قدرت بیان منحصر به فرد زبانشان میبرم. بیشتر از همه اما به طنزپردازان انگلیسی حسادت میورزم، و در حقیقت بخاطر طرفدارانشان که آمادگی خندیدنی هم‌مرز با معجزه دارند. آنها فقط تماشاگرانی شاکر و سپاسگزار نیستند، بلکه جزئی از واریته بحساب میآیند. کسی که زمانی در واریته متوسطی و یا از برنامههای رادیوئی مردم‌پسندِ ب.ب.سی شاهد برخاستن صدای چنین خندههای طوفانآسائی شده باشد میتواند مرا درک کند. ما در اسرائیل از امتیاز گوش دادن به برنامههای فرستنده رادیو ارتش انگلیس از جزیره نزدیکمان قبرس برخورداریم و از آن هر روزه لذت میبریم.
شروع برنامه کانالهای خنده بر روی موج کوتاه را میتوان از دست زدن و تشویق تماشاگران که صدای رعد میدهد شناخت. این نشانه آن است که دو پیشکسوتِ شادی قدم بر روی صحنه گذاردهاند. وقتی تشویق و کف زدن قطع میشود، یکی از آن دو از دیگری با لهجه کوکنی‌ایِ غیرقابل تقلیدی میپرسد:
"چارلی، حال و وضعت چطوره؟"
خروش خنده دسته‌جمعی تماشاگران بعد از این جمله در برابر واکنش طوفانآسائی که بعد از جواب سؤال شونده برپا میگردد رنگ میبازد:
"امروز صبح صدای وحشتناکی تو سرم پیچیده بود، آره پیچیده بود."
اولی میپرسد: "و صدای چه چیزی، چارلی؟ صدای چه چیزی تو سرت پیچیده بود، چه صدائی؟"
در این لحظه خنده تشنجآمیز جمعیت تماشاگران ابعاد یک هیستری دسته‌جمعی به خود میگیرد و به چنان غرش بلندی تبدیل میشود که رادیو تهدید به متلاشی شدن میگردد. و از میان این غرش آخرین فریادهای بلند زنانی که غش میکنند شنیده میشود. آدم میتواند صدای آژیر آمبولانسها را در پشت صحنه بشنود.
اما این هنوز اوج ماجرا نیست. اوج ماجرا ابتدا وقتیست که جواب بعدی داده میشود:
"چه صدائی تو سرم پیچیده بود؟ من چه میدونم!"
تمام تماشگران به خنده میافتند. خروش خنده که تا حال کشش بلندگوی رادیو آن را تجربه نکرده بود به کف زدن ریتمداری تبدیل میشود که بعد سوت زدن و جیغ کشیدن جانشینش میگردد. اولین بازیگر سؤال‌کننده باید دقایقی انتظار بکشد تا گمانه‌زنی‎‎اش را تا حدودی قابل شنیدن سازد:
"شاید شب خوب نخوابیده باشی، چارلی؟"
"چطور میتونه خوابم ببره، وقتی تو سرم مرتب صدا میپیچه، هان؟"
این نشانهایست برای تماشاگران و آخرین ستون افسانهای خویشتنداریِ انگلیسی با غوغای مهیبی فرو میریزد. مقایسه آنچه حالا رخ میدهد با زمینلرزه خیلی ناکافیست. چنین رخدادی احتیاج به استفاده سریع از تمام مأمورین راهنمای سالن تئاتر، ارگانهای امنیتی و نیروهای کمکی دارد تا از یک هرجومرج کامل جلوگیری به عمل آورند. یک گوینده با صدای گرفتهای خبر مرگ دو تماشگر را اعلام میکند. بعد آخرین لامپ رادیو میسوزد.
شنونده خارجی اما در مقابل رادیو خراب شدهاش که دود از آن بالا میرود نشسته است و با تعجب و بیهوده از خود میپرسد که آنجا چه اتفاقی رخ داده و علت واقعی این شادی شهوانی چه بوده است.
حالا ما این را میدانیم. و اگر هم از مسافرتمان به انگلیس چیزی بجز این تجربه با خود نمیآوردیم، باز هم ارزش دیدنش را داشت. حالا ما علت آن شادی را میدانیم: آن دو پیشکسوت حتماً کلاه سیلندر سیاهرنگ بر سر گذاشته بودند.
 
غریزه زنانه
نیمی از وقت من به مکاتبات با خوانندگانم اختصاص دارد و نیم دیگر آن به دیدار با آنها میگذرد. و در فصول شلوغ گاهی چنین به نظرم میرسد که انگار ترکیبی از پدر روحانی اعترافگیر و دلال ازدواج هستم ... دو شغل، که هم نیاز به ظرافت دارد و هم رازداری طلب میکند. و من واقعاً رازدارترین انسانی هستم که میشناسم. کسی که با اعتماد کردن به من داستانی را برایم تعریف کند، میتواند مطمئن باشد که آن را برای خود نگاه خواهم داشت تا در کتاب بعدیام از آن استفاده کنم.
 
گلوریا خودش را با سر و صدا بر روی گرانترین مبل دستهدار خانه ما میاندازد و آنجا مینشیند، رنگپریده، مچاله شده، مانند تصویری از فلاکت و یک بسته بدبختی و سایهای از کشتیِ شکستۀ خودش. آیا واقعاً من گلوریائی را روبرویم میبینم که تا همین دیروز اجازه داشت خود را جزء معدن اهداف در تل‌آویو به شمار آورد؟ همان گلوریائی که بعنوان یکی از سرزندهترین و جذابترین دختران سراسر این سرزمین معروف بود، آیا ممکن است که سی سال از آن زمان گذشته باشد؟ چه اتفاقی برایش رخ داده است؟ و چرا دیگر مانند گذشته جوان نیست؟ من به سوء استفاده توهین‌آمیزی که از نامش شده است فکر میکنم «شرکت حمل و نقل گلوریا بیرنبام» نام خانوادگی بیرنبام اصلاً هیچ ارزشی نداشت و این نام  شوهرش بود.
بعد معلوم میشود که دلیل ناامید بودن و آمدنش به خانه ما همسرش است.
گلوریا شروع میکند: "من باید با تو صحبت کنم. شوهرم به من خیانت میکند."
من خشکم میزند. ناتان به همسرش خیانت میکند؟ این مردِ ساکت، همیشه بیخطا و عینکی، این الگوی نظم، حق، قانون و بزدلی به همسرش خیانت میکند؟ این پایان ماجراست. این به معنی فروپاشی ساختار دولت ماست: وقتی که حتی ناتان بیرنبام هم ... دلم میخواست گریه کنم. اما به خودم هشدار دادم و خودم را کنترل کردم: "گلوریا، آیا مدرک هم داری؟"
"مدرک؟ اَه! من غریزه خودمو دارم. یک زن برای چنین چیزی به مدرک احتیاج نداره. زن این رو حس میکنه. از صدها نشانه کوچک این رو حس میکنه."
و او اولین نشانه از آن صد نشانه کوچک را به من گزارش میدهد: ناتان روش کاملاً بیتفاوتانهای نسبت به او اختیار کرده و حتی دیگر به ندرت با او صحبت میکند.
"اگر او لااقل گهگاهی به فکر دادن هدیه کوچکی به من میافتاد. یک هدیه کوچک، یا گل، یا هر چیز دیگری. اما مدتهاست که دیگه از این خبرها نیست. از چند ماه پیش مطمئن شدم که باید پای زن دیگهای در بین باشه. و هفته پیش شَکم به یقین تبدیل شد."
"تائید شد؟ چگونه؟ به چه وسیله؟"
"ناتان خودشو ناگهان به یکی از مهربونترین همسران تبدیل کرد. فقط از عشق و توجه تشکیل شده بود. با هدایای کوچکی به خانه میآمد، با گلها، یا چیزهای دیگه. بیوقفه با من صحبت میکرد. این یک نمونه مشخص ازز خیانت کردنشه."
"اما گلوریا، فقط همین مقدار ..."
"این مقدار برای یک زن عاشق کاملاً کفایت میکنه تا عکس رو کامل کنه. از نشونه‏های دیگه اینکه ناگهان مثل گرگ جوانی اشتها پیدا کرده. بخصوص اشتهای خوردن ماهی. همونطور که معروفه ماهی پروتئین مخصوصی تولید میکنه که برای مردها در مواقع مخصوصی خیلی مهم باید باشه. حالا از تو سؤال میکنم: برای چه کاری باید یک مردِ متأهل به پروتئین احتیاج داشته باشه؟ من میتونم بهت بگم برای چکاری: میخواد خودشو برای فاحشهاش روی فرم نگه داره. به این خاطر ماهی زیاد میخوره."
"اما انگار به نظر میآمد که در این اواخر کمی لاغر شده باشه؟"
"البته که لاغر شده. به طور خیلی جدیای رژیم غذائی میگیره. فقط میوه میخوره. برای کوچک کردن شکمش به چیز دیگهای اصلاً دست نمیزنه. به حمام بخار میره. قبل از صبحونه پنج دور دور بلوک خونه میدود. تمرین حرکات ژیمناستیک میکنه. برای برنزه شدن روز و شب حموم آفتاب میگیره. یک مرد تو سن و سال او چه احتیاجی به برنزه شدن داره؟"
"اما وقتی من چند روز پیش دیدمش چهرهاش کمی رنگپریده به نظر میآمد."
"درسته. اما فکر نکن که از چشم من پنهون مونده. رنگپریده؟ مثل بیمارها بیرنگ شده. مثل یک جنازه دیده میشه. برای راه رفتن فقط میتونه خودشو به زور بکشه. دیگه از خستگی قادر نیست دور بلوک خونه بدود یا حرکتهای ژیمناستیک رو تمرین کند. خوب مشخصه چرا، چونکه تمام قدرت خودشو برای ماجراهای شهوانیاش به کار میبره."
"گلوریا، تو اغراق میکنی."
"من اغراق نمیکنم. من حسود هستم، و به این هم اقرار میکنم. اما وقتی میشنوم که او در تختخواب به اینسو و آنسو غلت میزنه، آخرین تردیدهام هم محو میشن: او نمیتونه بخوابه، چون به ماجراهای عشقیاش فکر میکنه. چند روز قبل نزدیک بود با دمپائی محکم بکوبم به سرش."
"چرا؟"
"مجسم کن: من از خواب بیدار میشم ... نگاهم میافته به همسرم که در کنارم دراز کشیده ... و بعد چی میبینم؟ او در خوابه. مانند نوزادِ سیری خوابیده. من، همسر او، شب در تختخواب به این سمت و اون سمت میغلتم، بیمار از حسادت ... و او خوابیده! فقط کسی میتونه اینطور در آرامش و صلح بخوابه که خوشبختیشو پیدا کرده باشه و احتمالاً در حال خواب دیدن از این زنکه باشه. یا از چند زن با هم."
گلوریا شروع میکند به آهسته گریه کردن، و در من هم آهسته خشم خفیفی نسبت به ناتان بالا میآید. آیا نمیتوانست این مرد کمی محتاطتر باشد؟ چرا کاری نکرد که زنش متوجه چیزی نشود؟
در این بین گلوریا دوباره بر خودش مسلط میشود: "و من دیروز کجا پیداش میکنم؟ تو گاراژ پیداش میکنم، در حال شستن و برق انداخت ماشینش. خوب با این کارش داشت به من نشون میداد که یک دوست دختر تازه داره. نه، دوست عزیز، آدم لازم نیست نابغه باشه که تمام این چیزها رو تشخیص بده. تو حتماً چنین مردهای متأهلی رو میشناسی که ناگهان صورتشونو دو بار در روز اصلاح میکنن و با شکمی تو داده شده و کراواتی تازه جلوی آینه میایستند تا از داشتن نیروی از راه بدر کردن دیگران در خود مطمئن بشن؟"
من جواب میدهم: "آره، گلوریا. من چنین مردان متأهلی را میشناسم."
گلوریا پیروزمندانه میگوید: "میبینی! و تمام این کارها را ماتان با من انجام نمیده! من باید مجبورش کنم تا ماشینشو بشوره، باید با مهربونی راضیش کنم صورتشو اصلاح کنه، وگرنه با ریش سه روز اصلاح نشده اینور اونور میره. این مکار، رذل، مردکِ سرکش میخواد با این کار فریبم بده،..."
اشگهای گلوریا سرازیر میشوند و هق هق‌کنان میگوید: "من شوهرم رو دوست دارم! باید چه کار کنم؟ خواهش میکنم، به من بگو که باید چه کار کنم!"
من میگویم: "گلوریا، تو باید حس حسادتشو تحریک کنی." و واضح و بیپرده ادامه میدهم: "تو باید بهش خیانت کنی."
گلوریا در حالیکه زار زار میگریست میگوید: "این راه اما چاره‌ساز نیست. بیست ساله که دارم این کار رو میکنم."
 
ملاقاتهای تصادفی
هیچ‌چیز نمیتواند مانند جهان بزرگ و پهناور یک اسرائیلیِ کوچک و محدود گشته را چنین قوی فریفته خویش سازد. او بیهدف از میان طول و عرض این جهان میراند، گاهی به  شکل زیک و گاهی به شکل زاک. اما هرکجا که سفر او را برساندْ فراموش نخواهد کرد که از کجا آمده است و به کجا باید بازگردد. او نه وطن فراموشش میگردد و نه هموطنش. او نمیتواند آنها را ابداً فراموش کند. و برای فراموش نکردنشان مراقبت به عمل میآورد.
 
در سفر خاور دور آنقدر صحنههای منقلب‌کننده مشاهده کردیم که تصمیم گرفتیم در راه پرواز بازگشت به اسرائیل استراحت کوچکی بکنیم. نیویورک یک محل استراحت خاطرهانگیز و کاملاً مناسب برای خریدی خلاقانه به نظرمان آمد. بعد از دوش گرفتن سریع در هتل براه افتادیم و در تراسِ یک کافه خیابانی میز خالیای پیدا کردیم. حالا بهترین همسر جهان و من آنجا نشسته بودیم، آنجا نشسته بودیم و اجازه میدادیم که زندگی در شهرِ بزرگِ درخشنده از کنارمان عبور کند.
رک بگویم: ما در حالت روحی خوبی نبودیم. کمی خود را منزوی و گمشده احساس میکردیم. البته، مردمِ بیگانه همه خیلی مهربانند، خیلی مؤدب و گاهی هم دوستانه، اما همانطور که از نامش پیداست برایمان غریبهاند. مسافرین اسرائیلی پس از مدتی دلتنگ چهرۀ آشنا میگردند، دلتنگِ بر شانه نواخته شدنی مهربانانه، دلتنگِ شایعات دلپذیر به زبان عبری، بیتفاوت از اینکه چه کسی، کافیست که یک اسرائیلی باشد، کسی که آدم بتواند او را به زبان خانوادگی عربی «حبیبی» خطاب کند ...
و همینطور آنجا نشسته بودیم، بهترین همسر جهان و من، آنجا نشسته بودیم و خیره به روبرو نگاه میکردیم، هر دو.
ناگهان بر چهره همسرم رنگی از نشاط میدود و با هیجان آهسته میگوید: "نه! غیر ممکنه ... اما، خودشه. آویگدور پیکلر!"
نزدیک بود از صندلی سقوط کنم. درست بود، آنجا، فقط چند قدم دورتر از ما آویگدور پیکلر در میان شهر بزرگ درخشان ول میگشت. شهر هرچه هم بزرگ باشد باز جهان کوچک است. هرگز فکر نمیکردم که آویگدور پیکلر را درست وسط آمریکا ببینم. به این دلیل نمیتوانستم این فکر را بکنم، زیرا که او را به سختی میشناختم. گهگاه همدیگر را در تماشاخانه میدیدیم، و در وقت استراحت بین دو پرده چند کلمه بیربط بهم میگفتیم و یا به تکان دادن تقریباً سردِ سر اکتفا میکردیم، اگر خوب به یاد داشته باشم، به این دلیل که آویگدور پیکلر مردی که مورد سلیقهام باشد نبود ... اما حالا و اینجا؟ در این پراکندگی؟
من از جا میجهم و او را در آغوش میگیرم و با شوق میگویم: "شالوم، حبیبی!"
پس از آنکه او هم با همسرم تعداد زیادی بوس و آغوش رد و بدل میکند، دعوتم را که کنار میزمان بنشیند میپذیرد. بعد میفهمیم که او برای یک مرخصی تقریباً دو ساله در نیویورک به سر میبرد و حالا هم میخواهد به رستوران پورتوریکو برود و زن و شوهر آشنائی از اسرائیل را در آنجا ملاقات کند، تیرزا و شوهرش را، دو انسان دوستداشتنی که از تمام رستورانهای نیویورک با خبر بودند. من پیشنهاد میدهم: "چطوره همه با هم دسته‌جمعی بریم و درست و حسابی پرسهزنی کنیم؟"
در این ثانیه دو پنجه دست از پشت بر روی چشمانم میشینند و صدای تیز و نازک شکنجهآوری به زبان سلیس عبری میپرسد:
"چه کسی میتونم باشم؟"
خوب، چه کسی میتواند باشد؟ چه کسی بجز چِیمکه میتواند چنین شوخی کودکانهای بکند؟
"چِیمکه! چطوری دوست قدیمی؟"
من هر دو سمت صورتش را صمیمانه میبوسم، مهم نبود که افراد نشسته در آنجا چه فکر میکنند، میتوانستند هرچه مایلند فکر کنند. بعد برایش از میز کناری صندلیای به طرف میزمان کشیدم، او را با آویگدور پیکلر آشنا ساختم و قرار ملاقاتمان با تیرزا و شوهرش را به اطلاع او رساندم. چِیمکه تازه از اسرائیل آمده بود، جدیدترین جوکها در باره بگین را برایمان تعریف کرد. او قصد داشت با همسرش به اتفاق زن و شوهری دیگر به نامهای میخال و آوی یک سفر از میان آمریکا انجام دهد، بعلاوه آن سه هم قرار بود چند لحظه دیگر از راه برسند. او گفت، پس سادهترین کار این است که همه دور هم باشیم.
من فریادی از شادی میکشم: "البته! همین کار رو میکنیم!"
خلق و خوی ما تغییر کرده و بسیار خوش گشته بود. گرچه احساس میکردم که این پیکلر اضافیست. من هرگز نتوانسته بودم او را تحمل کنم، نه او را و نه دوستان احمقش را، هرکه هم که میخواهند باشند.
خوشبختانه حالا همانطور که چِیمکه قبلاً گفته بود همسرش به اتفاق آوی به همراه شوهر چاقش ظاهر میشوند؛ سه نفر اسرائیلی دیگر آنها را همراهی میکردند، یک زن و شوهر نقاش و یک دکتر به نام فینکلاشتاین. این افراد در خط عابر پیاده همدیگر را اتفاقی دیده بودند، آدم نمیتواند باور کند، روی خط عابر پیاده در نیویورک.
آنها درهم برهم سؤال میکردند: "چطورید ... تازه چه خبر ... از کی اینجائید؟ ... برای امشب چه در پیش دارید؟"
بهترین زن جهان به من نگاه رسائی میاندازد و با متانت میگوید: "ما هنوز نمیدونیم آیا وقت داشته باشیم."
و او حق داشت. برایمان همه چیز زیاده از حد شده بود. لعنت بر شیطان، چرا باید آخرین ساعات سفر خارجیمان را با یک فوج اشخاص ناشناس بگذرانیم؟ بله، البته، آنها هموطن بودند، اما در اسرائیل هم هموطن داریم.
"میبخشید، حبیبی!"
این گارسون بود. او برایمان چند میز را کنار هم میکشد، درست مانند کافههای خیابان دیزنگوف در تلآویو. در اثنای این مانور خودم را در برابر مرد عینکیای میبینم. او فوری برایم تعریف میکند که همین حالا با زن و فرزندانش از سفر جاوه، سوماترا، بورنئو، نیوزیلند و کانادا بازگشتهاند، آنها حتی تا آلاسکا هم رفته بودند، جائی که اسرائیلیهای زیادی بعنوان مربی سگهای سورتمه کار میکنند، و سه نفر از آنها هم با دخترهای اسکیموئی ازدواج کردهاند و دلتنگ وطن بودند.
کوششم برای برقرار کردن تماس با چِیمکه به خاطر گفتگوی هیجانانگیزی که با اعضای تیم بسکتبال از مکابی حیفا میکرد بینتیجه میماند، بازیکنان از ایتالیا به اینجا آمده بودند و به دعوت سفارتخانه اسرائیل دیداری از شهر میکردند. آنها مایل بودند ما را هم همراه خود ببرند؛ اما متأسفانه فقط برای پنج نفر جا داشتند و ما صد و هفتاد نفر بودیم.
تیرزا هسته اصلی گروه میگوید: "بسیار خوب. ما امشب چکار میکنیم؟"
دکتر فینکلاشتاین کلوب تازه افتتاح شده «او و او» را پیشنهاد میکند، اما این کلوپ را چهل و دو نفر از حاضرین میشناختند. گارسون اهل تلآویو به ما پیشنهاد دیدن باغوحش را میدهد که در آن طوطیای میتواند «حبیبی» بگوید، و خانم اشپیلمَن پیشنهاد دیدن از مجسمه آزادی را میدهد.
از چند طرف صدای "بدون من!" برمیخیزد.
"اونجا پر از اسرائیلیه!"
حالا اما برای من و همسرم همه چیز زیادی شده بود. ما توسط علامت به توافق میرسیم و خود را بدون جلب توجه به درِ خروجی نزدیک کرده و طوری خارج میشویم   که فلیکس زِلیگ هنگام وارد شدن به کافه ما را نبیند. در خیابان هم خود را از شر کیبوتسنیک که از ما پرسید برای امشب چه در پیش داریم خلاص کرده و جان سالم بدر میبریم.
من میگویم: "حرکت! خیلی سریع بریم خونه!"
و ما تنها وقتی ایستادیم که به تلآویو رسیده بودیم. آنجا هم پُر از آمریکائی بود.
 
تکرو ناامید
قبل از شروع هر فیلم، گاهی هم پس از پایانش، و گاهی هم قبل از شروع و هم بعد از پایانش بر روی پرده سینما ردیفی از اسامی ظاهر میگرد و با خواندن آنها میشود متوجه گشت که بجز هنرپیشگان چه کسانی در تولید فیلم مشارکت داشتهاند. تماشاچیانی وجود دارند که حقیقتاً تمام آنها را میخوانند. این افراد باید متوجه تعداد زیادی نام‏های غیرمتعارف گولدبِرگ و آبرامسکی که بر پرده سینما سو سو میزند شده باشند، بیتفاوت از اینکه فیلم از کدام کشور میآید. اگر نام فرانکلین.د گرینوالد بعنوان تهیهکننده فیلم ظاهر نشود، ولی حداقل بعنوان طراح لباسهای باربارا استرایزند که قبلاً فانی گرینوالد نامیده میشد و یا اینکه باید نامیده میشد به چشم میخورد ...
بدون شک یهودیان اشتیاق شدیدی به کار و کسب در کار فیلم دارند. آنها احساس کشش عجیبی به این جهانِ مصنوعی متشکل از بشقاب‌پرندهها، سرقتهای مسلحانه از بانکها و سکسی تسلیبخش دارند، همینطور اینجا در  اسرائیل. بنطر میرسد که انگیزهای غیرقابل مقاومت دلیل آن باشد، همانطور که زیگموند فروید هم در فیلم تازه موزیکالی که توسط دوزنده لباسهایم تهیه گشته به صراحت این را بیان میکند.

وقتی هنگام شب برای قدمزدن کوتاهی از خانه خارج شدم، در راهروی ساختمان با سایمن کالانیوت همسایه طبقه دوم برخورد میکنم و همراه هم از پلهها پائین میرویم.
کاملاً خودمانی میپرسد: "خوب، حالتون چطوره؟ چه کار میکنید؟"
"من در  حال تولید یک فیلم هستم. و شما کی شروع میکنید؟"
"هرگز."
"چرا؟ یعنی چی؟"
"یعنی اینکه من فیلم نمیسازم."
حیرتزده متوقف میشوم. ما همگی آقای کالانیوت را بعنوان مردی ساکت و متعادل میشناختیم، میتوان گفت: شهروندی معمولی و نمونه. آیا باید در شناختمان اشتباه کرده باشیم؟ یا اینکه چطور باید این را درک کرد که او قصد ساختن فیلم ندارد، چرا او؟ همین هفته پیش همسایه پدر آمرزیده بغل دستی ما نوشتن یک فیلمنامه به نام «چه کسی بِسی را گاز گرفت؟» برای یک فیلم کمدی را  به پایان رساند. فردا با آقای سوکال که معلم رانندگیست و در طبقه سوم زندگی می‌کند قرارداد ساخت فیلم را امضا میکنند. و خانم واینریب از طبقه همکف هم مشغول بنیاد نهادن بنگاه اجاره فیلمهای مستند است. تمام اهالیِ ساختمان خود را وقف صنعت رو به رشد فیلم کردهاند، و فقط آقای کالانیوت ...؟
من میگویم: "شما شوخی میکنید."
"نه، واقعاً. من فیلم نمیسازم."
"اما آخه چرا؟"
آقای کالانیوت شانههایش را دستپاچه بالا انداخت، و میشد دید که او خود را در پوستش راحت احساس نمیکند. تعجبی هم ندارد وقتی بعنوان تنها شخصْ خارج از ردیف میخواند.
حالا دوباره دنباله حرفش را تقریباً ملتمسانه، طوریکه انگار میخواهد وجدانش را آسوده سازد میگیرد: " باور کنید من علاقهای به جلب توجه کردن ندارم. اما به تولید فیلم هم بیعلاقهام. فعلاً اینطوریه و نمیتونم عوضش کنم. این نقص خیلی زیاد اذیتم میکنه. حتی پسرم هم به این خاطر رنج میبره. همشاگردیهاش در مدرسه به این خاطر که پدرش فیلم تولید نمیکند او را دست میاندازند، در حالیکه خود آنها شروع کردهاند با پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش در باره معلم ورزششان فیلمی بسازند که در آن تا حدی از رمان فانی هیل استفاده کردهاند ..."
"و چرا میخواهید جلب توجه نکنید، آقای کالانیوت؟ آیا مربوط به سلامتیتان میشود؟"
"نه، نه. فقط به این دلیلِ ساده که من تا حالا بدون تولید فیلم خیلی خوب زندگی کردهام و مایلم همینطور هم به زندگی ادامه بدم. آیا اجازه این کار را ندارم؟ آیا قانونی وجود دارد که مرا برای تولید فیلم مجبور میسازد؟"
آقای کالانیوت با چشمانی ترسان و گشاد شده نگاهم میکرد. من او را با گفتن اینکه چنین قانونی وجود ندارد آرام ساختم، و برای منحرف ساختنِ او از حال همسرش پرسیدم.
آقای کالانیوت می‏گوید: "زنم احساس بدبختی میکند. عمویش در آرژانتین صاحب یک نساجی پُر رونق است و ماههاست که دست از سرمان برنمیدارد و میخواهد ما را هم وارد کار تولید فیلم کند. او به ما پیشنهاد صد هزار دلار، یک دختر مترجم و لباسهای مردانه هنریشه اصلی فیلم را داده است. وقتی به زنم گفتم که من نه فرصت دارم و نه مایلم به دنبال هنرپیشهها و کارگردانها بدوم، او با لباسشوئی سر خیابان دست به یک تولید مشترک زدند. نام فیلم را «سؤالات به ستوه آورنده» گذاشتهاند و فیلمنامه آن را دندانپزشکمان نوشته است."
ناگهان آقای کالانیوت آهِ عمیقی میکشد. ظاهراً بر او معلوم گشته بود که چه آدم بدبختی باید باشد.
او نجواکنان میگوید: "گاهی در شبهائی که نمیتونم بخوابم، شروع میکنم به تردید کردن که آیا در پیش من همه چیز درست و مناسب است. آیا یک آدم بُزدلم؟ یا فقط یک آدم تن‎‎آسا؟ آیا نشانههای زمانه را دیگر نمیفهمم؟ چند روز پیش پرسشنامهای را که حالا دولت به خانهها میفرستد و در آنها سؤال میکنند که چند فیلم در سال تولید میکنید، در کدام استودیو فیلمبرداری و طبق کدام برنامه فیلمبرداری میکنید را دریافت کردم. من از اینکه نمیتونم به این سؤالات پاسخ بدم خجالت میکشم. من خجالت میکشم ..."
سیمون کالانیوت چهرهاش را در دستانش مخفی میسازد، یقه پالتویش را بالا میزند و آهسته و هق هق‌کنان در تاریکی ناپدید میشود. من از صمیم قلب برایش متأسف گشتم. انزوا باید چیز وحشتناکی باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر