آمریکا.


<آمریکا> از آرتور شنیتسلر را در تیر سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

کشتی پهلو می‌گیرد؛ من پاهایم را بر روی قاره جدید جهان میگذارم ...
صبح خاکستریِ پائیز بر خشکی و دریا سایه افکنده و هنوز همه‌چیز زیر پاهایم در نوسان است؛ هنوز هم جنبش امواج را حس میکنم ... شهر از میان مه خود را بالا میکشد ... جمعیت در کنار من با چشمانی باز و سرزنده شتابان است. آنها فقط چیزهای تازهها را احساس میکنند و نه غریبه را. من میشنوم که چطور این یا آن برای خود زمزمه میکند: آمریکا ــ انگار میخواهد در ذهن خود حک کند که او حالا واقعاً اینجا می‌باشد، در جائی بسیار دور! ...
من در کنار ساحل تنها ایستادهام. من به آمریکای جدید که از آن طلبِ سعادتی را دارم که وطنم به من بدهکار مانده است فکر نمیکنم. من به چیز دیگری میاندیشم.
من آن اتاق کوچک را میبینم، من آن را کاملاً واضح میبینم، طوریکه انگار آن را دیروز و نه سالهای بسیار پیش ترک کردهام. چراغ با حبابِ سبز بر روی میز را و در گوشه اتاق صندلی راحتی گلدوزی شده را میبینم. مسهای حکاکی‌گشته روی دیوار آویزانند و تصاویر در سایه نامشخصند. آنا پیش من است. او کنار پاهایم دراز کشیده و سر با موهای فرفری‌اش را روی زانویم تکیه داده و من برای دیدن چشمانش باید خودم را خم کنم.
ما دست از گپ زدن کشیدیم؛ شب تاریکتر می‌شود و در اتاق سکوت حکمفرما میگردد. در بیرون باران شروع به بارش میکند، ما صدای کوبیدنِ آهسته و سختِ قطرات باران بر شیشۀ پنجرهها را میشنویم. آنا میخندد و من خودم را به سمت دهانش خم میکنم. من لبها، پیشانی و چشمانش را که بسته نگاه داشته بود میبوسم. انگشتانم با موهای لطیفِ طلائیِ فر خوردۀ پشتِ گوشهایش بازی میکنند. من آنها را کنار میزنم و قسمت شیرین و سفیدِ پشتِ گوشش را میبوسم. او به طرف بالا نگاه میکند، میخندد و با تعجب زمزمه میکند: "چیز جدید." من لبم را با فشار پشتِ گوشش محکم نگاه میدارم. بعد لبخندزنان میگویم: "بله، چیز جدیدی کشف کردم!" او شروع به خندیدن میکند و مانند کودکی با خوشحالی فریاد میکشد: "آمریکا!"
آن زمان چه سرگرم‌کننده بود! چه عالی و نادان! من صورتش را در برابرم میبینم که چطور با چشمانی حقهباز به من نگاه کرد و چگونه از لبان سرخش بانگِ "آمریکا" طنین انداخت. چقدر آن زمان ما خندیدیم، و چقدر عطری که از گیسویش بر بالای آمریکایِ ما جاری میگشت مرا مست ساخت ...
و این نامگذاریِ معرکه همچنان باقی ماند. در ابتدا وقتی یکی از بوسههای بیشمار ما منحرف می‌گشت و در پشت گوش مینشست نام آمریکا را فریاد میزدیم؛ سپس آن را زمزمه میکردیم، بعد فقط به آن میاندیشیدیم؛ اما این نام همیشه به ضمیر خودآگاه میآمد.
انبوهی از خاطرات در من زنده میگردد. ما یک بار بر روی یک پلاکات عکس کشتیِ بزرگی دیدیم، خود را به آن نزدیک ساختیم و خواندیم: "از لیورپول به نیویورک ــ از برمِن به نیویورک" ... ما در وسط خیابان شروع به خندیدن کردیم و آنا در حالیکه مردم در اطراف ایستاده بودند با صدای بلند ادعا کرد: "ما همین امروز به آمریکا سفر میکنیم!" مردم به او شگفتزده نگاه می‌کردند؛ بخصوص مردِ جوانِ سبیل بوری که حتی لبخندی هم زد. این کار او مرا خیلی عصبانی ساخت و من فکر کردم: بله، احتمالاً مایل است همسفرمان هم بشود ...
بعد یک بار ما به تئاتر رفته بودیم، من نام قطعه را بخاطر نمیآورم، آنجا بر روی صحنه یکی از کریستف کلمب صحبت کرد. این قسمتِ از نمایش با خواندنِ شعر همراه بود و من این بیت را به یاد آوردم: "... و چون کلمب بر روی پُل پا گذاشت ..." آنا با بازویش آرام به بازویم زد؛ من به او نگاه کردم و متوجه نگاه تحقیرآمیزش گشتم. کریستفِ بیچاره ... انگار که آمریکای واقعی را او کشف کرده است! وقتی ما بعد از تئاتر در میخانهای نشستیم از این مردِ خوب که آنقدر زیاد به آمریکای بینوا افتخار میکرد بسیار صحبت کردیم. در واقع ما برایش تأسف میخوردیم. من برای مدت درازی نمیتوانستم او را بجز با یک کلاهِ سیلندر و یک پالتوی بسیار مدرن و نگاههای سوگوار که در کنارِ ساحلِ قارۀ جدیدش غبرمعمولی ایستاده و سرش را تکان می‌دهدْ طور دیگری تجسم کنم. یک بار با همدیگر او را بر روی میز مرمریِ یک رستوران نقاشی کردیم و مرتب جزئیات جدیدی در او پیدا میکردیم. آنا اصرار داشت که او باید حتماً یک سیگاربرگ بکشد؛ بعلاوه کاشفِ بزرگ بر روی نقاشی ما یک چتر حمل می‌کرد و کلاه سیلندرش فرو رفته بود ــ البته ــ بخاطر افراد شورشی. به این ترتیب کلمبوس برای ما چهرۀ فکاهی کل تاریخ جهان شده بود. چه عالی! چه احمقانه! ...
و حالا من در میان شهرِ بزرگ و سرد ایستادهام. من در آمریکای بدلی ایستادهام و از آمریکایِ شیرین و معطرم در آن سمتِ آب خواب میبینم ... و چه مدت گذشته است! سالهای بسیار زیادی. یک درد، یک جنون بخاطر چیزهای از دست رفته و غیرقابل بازگشت به سراغم می‌آید. و اینکه من حتی نمیدانم که کجا خبری و نامهای از من میتواند بدستش برسد ... که من دیگر هیج چیز، ابداً هیچ چیز از او نمیدانم ...
مسیرم مرا بیشتر به داخل شهر هدایت میکند و باربرم بدنبال من در حرکت است. من برای لحظهای توقف میکنم، چشمانم را میبندم، و با یک بازیِ عجیب و فریبندۀ حسْ توسطِ همان عطری محاصره میشوم که در آن شب از موهای فرفریِ آنا به سمت من جاری میگشت، همان لحظه که ما آمریکا را کشف کردیم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر