مصاحبه در خواب.


<مصاحبه در خواب> را در شهریور سال ۱۳۹۵ نوشته بودم.

دوباره دیشب خوابِ عجیبی دیدم. نه یک خوابِ معمولیِ سیاه و سفید یا رنگی، خیر، دیشب خوابِ سهبعدی دیدم، یک خوابِ به معنای واقعی کلمه سهبعدی.
من بودم، من بودم و باز هم من. و ما سه نفر در تمام مدتِ خواب دیدن مانند سه تفنگدار همه جا با هم بودیم. منِ اولْ خودم بودم، منِ دومْ خودش میگفت از کودکی دوست داشته خبرنگار شود، اما اینکه حالا چه میکرد را نه به من گفت و نه به منِ سوم.
من همیشه کنجکاوم بدانم طرفم چه کسیست و چه کاره است، البته اینطور به نظر میآمد که آن دو منِ دیگر هم چنین خصلتی در ذاتشان نهفته است! اما زرنگی به خرج میدادند و نمیگفتند کارِ فعلیشان چیست، اما تا دلتان بخواهد دلشان میخواست سر از کار دو منِ دیگر درآورند، بخصوص همین منی که ادعا میکرد از کودکی میلِ به خبرنگار شدن داشته است، او حتی به پرسشِ سادهام که آیا حالا خبرنگار شدهای یا در نظر داری روزی بشویْ پاسخِ سربالا داد، از آن پاسخهائی که سیاستمداران میدهند: "چه اهمیتی دارد، فکر کن که هستم!" منِ سوم به پرسشِ منِ خبرنگار که او کیست به من اشاره کرد و گفت: "خاطرات او هستم."
لباسهای ما یک سر سوزن هم با هم تفاوت نداشت، ما نه از شکلِ موها قادر به تشخیص دادن خود از یکدیگر بودیم، نه توسط صدا و نه حتی از طرز نگاهِ چشمانمان. بیشتر اوقات منِ به اصطلاح خبرنگار و منِ خاطراتم همدیگر را اشتباه میگرفتند و خاطراتم مرتب مانند خبرنگارِ خبرهای سؤالات داغ مطرح میکرد. و بعد منِ به اصطلاح خبرنگار با تعجب و تمسخر اشتباهاً به من نگاه میکرد و میگفت: "ببینم، من خبرنگارم یا تو!" اما من در این خواب میدانستم که واقعاً خودمم و وقتی ما همدیگر را اشتباه میگرفتیم باعث تفریحم میگشت و خستگیِ خواب دیدن را از تنم خارج میساخت.
ما در حال رفتن بودیم، من در خواب هم نمیدانستم به کجا میرویم چه برسد به حالا که چند ساعت است از خواب بیدار شدهام و نمیدانم آیا صبحانه خوردهام یا نه. ما در حال رفتن بودیم که خاطراتم انگار جان تازهای گرفته باشد رو به من میکند و میگوید: "هنوز هم از نشستن زیر سایه درختِ کنار نهر لذت میبری؟" من در حال فکر کردن به اینکه مدتهاست زیر درختِ کنارِ نهری ننشستهام به منِ خاطراتم میگویم: "چه حافظه خوبی داری!" و در این لحظه در برابر پایمان نهری پدیدار میگردد، من شگفتزده شده بودم و صدایِ منِ به اصطلاح خبرنگار را که میگفت: "زیر این درخت جون می‌ده برای یک مصاحبۀ جنجالی!" همزمان با صدای منِ خاطراتم میشنیدم که میگفت: "عجب آب خنکی" و پایش را در آب نهر مانند کودکان تکان میداد و لذت میبرد.
من برای اینکه ببینم آیا درختی هم در آن اطراف است یا نه سرم را برمیگردانم و سه نفر را که کاملاً شبیه به ما بودند نشسته در زیر درخت در حال گفتگو کردن میبینم. تعجبم از مرز بینهایت میگذرد و از خاطراتم که هنوز پاهایش با آب بازی میکردند میپرسم: "تو هم ما سه نفر را زیر درخت میبینی؟"
خاطراتم اما بجز صدای شلپ شلوپِ بازیِ پایش با آب چیز دیگری نمیشنید، من برای اینکه مزاحم گفتگوی خودمان در زیر درخت نشوم خود را آهسته کنار خاطراتم مینشانم، مانند او پاهایم را داخل آب میکنم و سرم را برای استراق‌سمع کردن اندکی به سمت درخت خم میسازم.
 
ما سه نفر بر روی فرشِ خوشنقشی دور هم نشسته بودیم، در میانمان یک ظرف میوه، سه جام و یک بطر شراب سرخِ خوشرنگ قرار داشت!
خاطراتم سرش گرم شده بود و مرتب از گذشته حرف میزد، خبرنگار با احتیاط شرابش را مینوشید، به پرسشهائی که قصد داشت با من در میان بگذارد فکر میکرد و زیرکانه به این میاندیشید که چطور باید خاطرات را به سکوت وادارد.
من اما چشمانم به تنه درختی که زیرش نشسته بودیم خیره مانده بود و تلاش میکردم از شکلِ پوست و قطر تنه حدس بزنم که چه درختی میتواند باشد و چند سال دارد. خیلی دلم میخواست که تنه متعلق به یک درختِ شاهتوت باشد.

در این لحظه خاطراتم که پاهایش را مانند کودکان در آب تکان میداد و لذت میبرد سرش را به سمت من میچرخاند و میگوید: "این درخت شاهتوتِ پشت سر ما چه رایحۀ دلانگیزی دارد!" و من با این حرف ناگهان متوجه میشوم که دیگر دارای حسِ بویائی نیستم!
خاطراتم در حالیکه هنوز به آب خیره نگاه میکرد و مشخص نبود که آیا مخاطبش منم یا ماهیانِ درون آب نهرْ آهسته زمزمه میکند: "انگار همین دیروز بود! گوشۀ حیاط دبستانِ <صدیق اسفندیاری> هم یک درختِ کوچکِ شاهتوت قرار داشت که شاخههاش درخت را شبیه به یک چتر ساخته بودند. من در زنگهای تفریح میدیدم که تو کنار دیوارْ زیرِ درخت میشستی و به دعوا و بازی کردنِ بچهها نگاه میکردی؟ همیشه میخواستم از تو بپرسم که چرا اینجا می‌شینی و با بچهها بازی نمیکنی، اما نه دلم راضی میشد تو رو از خلوتت بیرون بیارم، و نه ..."
من حرفِ خاطراتم را قطع میکنم و با تعجب میپرسم: "مگه تو هم به همون مدرسه میرفتی؟!"
خاطراتم با چرخشِ آرام سر نگاهش را از آب میدزدد، آن را به من میدوزد و میگوید: "ای بابا، منو بگو برای چه کسی از گذشته صحبت میکنم!" بعد برای نشان دادن درجۀ تأسفش سر خود را چند بار ملایم به چپ و راست تکان میدهد و میپرسد: "بگو ببینم، تو اصلاً منو یادت میاد؟ میدونی حالا کجائی؟ آیا خبر داری ما سه نفر برای چه منظوری زیر درخت شاهتوت نشستیم؟" و بلافاصله بعد از این حرف سرش مانند آدمآهنیای که باطریش تمام شده باشد به پائین خم میشود و به پاهایش که در آب بازی میکردند نگاه میکند.
من تلاش میکردم کسی را که به عنوان خاطراتم خود را معرفی کرده به یاد آورم! نه میدانستم کجا هستم و نه از منظور دور هم نشستنمان در زیر درخت شاهتوت با خبر بودم. البته حالا در حال نوشتن این خوابِ سهبعدی بیشتر از زمانِ خواب دیدن گیج و متعجبم. شاید به این خاطر که شجاع و نترس بودن و به پیشوازِ ناشناختهها رفتن در خواب راحتتر از زمان بیداریست!
بعد از مدتی بیهوده فکر کردن از خاطراتم میپرسم: "تو میدونی ما کجائیم و به چه منظور زیر درخت شاهتوت نشستیم؟"
خاطراتم بدون آنکه به من نگاه کند میگوید: "اینکه ما کجا هستیم فکر نکنم اهمیت زیادی در خواب دیدنت داشته باشه، مهم این است که ما در زیر درخت شاهتوت چی میگیم. و در ضمن اگر سرتو بیشتر به سمت درخت خم کنی بهتر میشنوی!"
 
خبرنگار وقت را مناسب یافته بود و در حال پُر کردنِ جامِ خاطراتم آخرین هشدار را به او میداد: "دوست عزیز، تو سیر تا پیازِ خاطراتِ دوران کودکی تا حالِ خودتو تعریف کردی، حالا به من اجازه بده با دوست گرامیِ خودمون که حتی با وجود به یاد نیاوردنِ خاطراتشْ من رو فراموش نکرده به مصاحبهای که به درخواست خودش قراره در زیر این درخت انجام بگیره بپردازم."
خاطراتم ناباورانه از من میپرسد: "این حقیقت داره؟ آیا تو من رو به یاد نمیاری؟"
من چشمکی به خاطراتم میزنم و میگویم: "چطور ممکنه فراموشت کنم، ولی خودت هم خوب میدانی که آدمهای سالخورده گاهی برای فرار از خیلی چیزها ادعا میکنند که دیگر نمیتوانند خوب ببیند، خوب بشنوند، خوب به خاطر بیاورند، خوب ...!" بعد به سمت خبرنگار نگاهی میاندازم و ادامه میدهم: "البته از اینکه ما به خواهشِ من در اینجا زیر این درخت جمع شدهایم هیچ‎چیز نمیدونم و از دلیلِ مصاحبه با خودم هم بیخبرم!"
ناگهان ترسِ خندهداری در چهرۀ خاطراتم مینشیند، لحظهای مانند روانکاوان به من نگاه میکند و بعد میگوید: "آیا به یاد میاری که در روزِ شنبه پانزده سال پیش ساعت ده صبح پیش من آمدی و از ایدۀ تازهات با هم صحبت کردیم؟ ایدۀ نوشتن قصهای در شکل یک مصاحبه؟"
سرخیِ رنگ صورت به اصطلاح خبرنگار نشانه عصبانی شدنش بود و نه تأثیر شراب، زیرا حالا او فریاد میکشد: "دوست عزیز، من که گفتم به اندازه کافی از خاطراتت تعریف کردی، حالا شراب بنوش، میوه میل کن و به من اجازه بده پرسشهامو مطرح کنم."
 
من پای چپم را مانند ماهیِ بازیگوشی به پای راستِ خاطراتم میزنم و میگویم: "چرا دلخوری؟"
خاطراتم در حالیکه سعی میکرد با ممانعت از برخوردِ پایم به پایش دلخوری خود را نشانم دهد میگوید: "آدم قحط بود که این خبرنگارِ نحس رو انتخاب کردی! بیادب اجازه نمیده آدم از خاطراتش تعریف کنه و حرف دلشو بزنه!"
من به بهانه تماشا کردن آسمان نگاهِ سریعی به درخت و افراد نشسته در زیر آن میاندازم، بعد از زیر چشم به خاطراتم نگاه میکنم و به خود میگویم: "زیر کاسه باید نیم کاسهای باشد." 
حالا من علاوه بر از دست دادن حسِ بویائی متوجه شده بودم که مقدار زیادی از خاطراتِ گذشتهام را هم به دست باد سپردهام. اما توقفِ زمان مرا بیشتر متعجب ساخته بود؛ از ابتدایِ خواب دیدن تا انتهای آن نه صبح ظهر شد و نه هوایِ روشن رو به تاریکی گذاشت.
من مدتی به این موضوع که <آیا فراموش کردن خاطرات مهم است یا خیر> فکر میکنم، سپس از گوشه چشم پنهانی به خاطراتم که به آب خیره شده بود نگاهی میاندازم و از خود میپرسم: "اگر تو به جای خاطرات بودی چه فکر میکردی؟ نمیگفتی طرف عجب آدم بیوفائیه! نمیگفتی بیمعرفت همه چیز را از یاد برده! نمیگفتی ما را بگو دلمون به چه کسی خوش بود؟"
هرچند من قادر نبودم فکرِ خاطرات را بخوانم، اما با این وجود بهتر دیدم که خود را در برابرش مانند آدم خجالتزدهای نشان دهم، یا لااقل مانند کسی که قصد عذرخواهی دارد اما راهش را نمیداند!
در این بین طرز نشستن من و خاطراتم توجهام را به خود جلب میکند، ما هر دو با کمر و سری خم کرده رو به آب طوری کنار نهر نشسته بودیم که انگار در حال ماهیگیری هستیم؛ با این تفاوت که پاهای خاطراتم با آب بازی میکردند اما پاهای من مانند نگاهم به آب بیحرکت بودند. فاصلۀ من از خاطراتم به اندازه آرنج یک دست بود و فاصلۀ ما از درخت تقریباً دو متر.
من همانطور که به آب خیره نگاه میکردم با صدائی که شرمندگی از آن میبارید پرسیدم: "تو منو کاملاً بخاطر داری؟"
او طوریکه انگار آهنگِ صدایم دلش را نرم و دلخوریش را دور ساخته باشد سرش را به سمتم میچرخاند و میگوید: "من همیشه هرجا که باشم این احساس را دارم که انگار مثل سایه دنبالتم!"
 
بالاخره خبرنگار موفق میشود با دادن این قول که بعد از پایانِ مصاحبهاش با من با خاطرات هم مصاحبهای انجام دهد او را به سکوت وادارد.
خبرنگار جرعهای از شرابش مینوشد، جامش را مقابل خود قرا میدهد، ورقه کاغذی از جیبش خارج میکند و همزمان برای ضبط صدا با ضربه انگشتِ اشاره بر روی نمایشگرِ تلفن همراهش آن را به کار میاندازد و میگوید: "یک ... دو ... سه، ضبط میکنیم." و سپس به من نگاه میکند و میپرسد: "آمادهای؟ ... شروع کنیم؟"
حالا حالتِ چشمان خبرنگار طوری دیده میگشت که قادر است فقط با یک ضربۀ پرسشْ نفسِ مصاحبه‌شونده را قطع سازد! چشمانش حالتِ چشمان بازجوها را پیدا کرده بود، حالت چشمان آدمِ کنجکاوِ سمجی که میخواهد از ته و توی زندگیت با خبر شود، حالتِ چشمان کسی که به حرفۀ خبرنگاری خود به خاطر احترام به خوانندگانش خیانت نمیکند! حالت چشمانِ ...
 
خاطرات با کنجکاوی آهسته از من میپرسد: "چی به هم میگن؟"
من کمرم بیاراده راست میشود و میگویم: "خبرنگار اوضاع را برای مصاحبه کردن با من آماده کرده و قصد داره پرسشها رو مطرح کنه!"
خاطرات با اندکی نگرانی در صدایش میگوید: "مراقب باش، به هر پرسشی پاسخ نده! این خبرنگاری که من میبینم زیاد قابل اعتماد نیست و هرچی دلش بخواد از تو میپرسه!"
یکی از دلایل افزایشِ مرتبِ تعجبمْ راحت صحبت کردنِ من و خاطرات در بارۀ موضوعی بود که من کاملاً از آن بیخبر بودم. من چرا باید مراقب باشم و به هر پرسشی پاسخ ندهم! و چرا در چهرۀ خاطرات ناگهان ردی از نگرانی نشست! آیا او از چیزی اطلاع دارد که من از آن بیخبرم؟ آیا خاطرات و خبرنگار همدستند و از طریق خواب و رؤیا قصد دارند ... چه قصدی میتوانند داشته باشند؟
در این هنگام خاطرات فکرم را قطع میکند و مشفقانه میگوید: "چرا رفتی تو فکر؟ من نمیخواستم نگرانت کنم! اما از این آدمی که من میبینم هرکاری برمیاد! معلوم نیست خبرنگاره، علافه، بازجوئه! اول تک تکِ پرسشها رو از همه جوانب بررسی کن و بعد با یک پاسخ مناسب بزن تو خال!"

من هنوز کشف نکرده بودم زیر کاسه چه نیمکاسهای میتواند باشد که خبرنگار میگوید: "لطفاً خودتان را معرفی کنید!"
من نگاهی به گوشی هوشمند خبرنگار که در میان ما بر روی زمین قرار داشت میاندازم بعد در کمال خونسردی به او میگویم: "دوست عزیز اگر شما اول به سؤالاتم پاسخ درست ندهید من لب از لب باز نمیکنم! به من بگید که به چه دلیل میخواهید با من مصاحبه کنید؟ پرسشهاتون به دور محور چه موضوعاتی میچرخد؟ و باید بدانید که با تغییر یا حذف حتی یک کلمه از حرفهایم از شما شکایت خواهم کرد!"
ناگهان چشمان خاطرات از خوشی میدرخشند و جامش را به سلامتی من بالا می‌برد و جرعهای از آن مینوشد و مانند شنوندهای حرفهای آماده شنیدنِ ادامۀ گفتگوی من و خبرنگار میگردد.
البته باید اعتراف کنم که من همیشه دلم میخواست برای تمام مشکلات جهان و انسان و حیوانْ پاسخهای بینظیری داشته باشم! همیشه مایل بودم برای پرسشهائی از قبیل: زبان چگونه بوجود آمده است؟ آیا حیوان آموزگارِ اولیه انسان بوده است یا برعکس؟ خدا کیست؟ اولین انسان واقعاً چطور به وجود آمد؟ چرا مردمِ جهان نام فرزندان مذکرشان را دیگر آدم نمینهند؟ و چه شد که پوشاننده شرمگاه! (چه واژه مسخرهای) یعنی چند برگِ درخت به کت و شلوار و دامن تغییر یافت! یک پاسخِ منطقی در چنته میداشتم؛ اما من در این خواب هم خوب میدانستم که نمیتوانم برای بسیاری از این پرسشها در باقیماندۀ اندکِ عمرم جوابی قانع کننده بیابم، من حتی هنوز هم نمیدانم که بعد از مرگ تکلیف انسان چیست، چه رسد به اینکه برای تمام مشکلات زندگی بشر پاسخهائی داشته باشم!
خبرنگار با ناباوری به من میگوید: "من شما را درک نمیکنم! شما که اطلاع دارید چه سؤالاتی قرار است طرح شود! شما خودتان گفتید که در این مصاحبه میخواهید روشهای سعادتمند ساختن بشر را نشان دهید و در باره نوع نگاهتان به جهان نکاتی را متذکر شوید ...، شما به این خاطر به مؤسسه ما آمدید و از من خواستید که با شما مصاحبه کنم و آن را در رسانهها به سمع و نظر عموم برسانم. اما حالا اصلاً نمیفهمم به چه دلیل شما اینطور رفتار میکنید؟!"
من گیج شده بودم، آیا این حقیقت داشت که من به یک خبرنگار پیشنهاد کردهام با من مصاحبه کند؟ آیا برای این کار پولی هم به او پرداخت کردهام؟ سرم در اثر فکر کردن زیاد به درد آمده بود و بر روی گردنم سنگینی میکرد.
خاطراتِ انسانها دو دستهاند: خوشایند و ناخوشایند. و از آنجا که هیچ طلبکاری تا آخر عمر طلب خود را از یاد نمیبردْ بنابراین این فرضیه که خاطرات فراموشناشدنیاند مدتی طولانی مُهر تأییدِ متخصصین را بر پیشانیِ خود داشت، اما از زمانیکه پس ندادنِ بدهی توسط بدهکاران با این ادعا که آن را فراموش کردهاند امری معمول گشتْ بنابراین دانشمندان به این نتیجه رسیدند که خاطرات هم فراموش شدنی‌اند و هم غیرقابل فراموش گشتن!
اما چون من جزء آن دسته انسانهائی هستم که باور دارند خاطرات را نمیشود فراموش کردْ بنابراین باید هم از این وضع متعجب میگشتم. هرچند خبرنگار چهرهاش برایم غریبه نبود، همانطور که چهرۀ خاطرات برایم آشنا بود، اما من اصلاً به یاد نمیآوردم که هرگز قصد چنین کاری داشتهام.
 
پاهای خاطراتم دیگر با آب بازی نمیکردند و او مانند من بیحرکت به فکر فرو رفته بود. من آهسته میپرسم: "تو چیزی از این قرار ملاقات یادته؟ آیا من خبرنگار را اجیر کردم تا با من مصاحبه کنه؟ و اگر جواب مثبته، دلیل این کار من چی بوده؟"
خاطرات بیتفاوت میگوید: "معلومه که یادمه. صبح روز سه شنبه آمدی پیشم و گفتی بالاخره خبرنگاری را که دنبالش میگشتی پیدا کردی. بعد با هم پیش خبرنگار رفتیم و تو و او تقریباً چهار ساعت بر سر دستمزد و پرسشها صحبت کردید! دلیل مصاحبه کردن را هم که خودت بهتر از من میدونی!"
من از نشستن با خاطرات در کنار نهر و از حرفهای پوچی که میانمان رد و بدل میگشت واقعاً خسته شده بودم، دیگر نه تحمل دیدنِ خبرنگار را داشتم و نه خاطراتی که زیر درختِ شاهتوت کنارمان نشسته بود و کنجکاوانه به حرفهای من و او گوش میداد. من نه موفق شده بودم بدانم در زیر کاسه چه نیم کاسهای است و نه از حرفهای بی‌سر و تهِ خاطرات سر درمیآوردم. از همه چیز خسته شده بودم: از آبِ نهر، از درخت شاهتوت، از بیحرکت بودن زمان، بنابراین بدون هیچگونه توضیحی از کنار خاطرات بلند میشوم و به او که این کارِ ناگهانیِ من بزرگی چشمانش را از تعجب دو برابر ساخته بود میگویم: "من میرم، تو هم اگه دلت میخواد میتونی با من بیائی!"
خاطرات انگار کوسهای پایش را به دندان گرفته باشد از جا میجهد و میگوید: "کجا!؟ هنوز مصاحبه شروع نشده! تازه بعد از تو مصاحبۀ من شروع میشه!"
اما من دیگر خاطرات را نمیدیدم، فقط میدانم که به او گفتم: "من رفتم، تو هم هر غلطی دلت میخواد بکن." و بعد بلافاصله چشمانم را گشودم، از تخت پائین آمدم و برای نوشیدن آب و رفع تشنگی به سمت آشپزخانه رفتم.
من کورمال کورمال از طریقِ راهرو به آشپزخانه میروم، بطری آب را از یخچال درمیآورم، بر روی صندلیِ کنار میز غذاخوری مینشینم، لیوان را از آب پُر میکنم، جرعهای از آب مینوشم، بعد سرم را روی میز میگذارم و به خواب میروم و خیلی زود خواب میبینم میان کسانی هستم که خود را افرادِ خانواده و دوستانم معرفی میکردند و به افتخارم جشنِ باشکوهی گرفته بودند.
من با ناباوری به جوانی که در کنارم ایستاده بود نگاه میکنم و میگویم: "اینجا خیلی شلوغه و آدم نمیتونه صدای خودش را هم بشنود، گفتید به چه خاطر این مهمانی برپا گشته؟"
او روزنامه لوله کرده در دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و با تعجب میگوید: "ای بابا، تمام مردم جهان به پاسِ مصاحبهای که کردی و با آن باعث صلحِ جهانی گشتی کلاه از سر برداشتهاند و برایت هورا میکشند و تو طوری میپرسی به چه خاطر این جشن بر پا گشته که انگار حافظهات را از دست دادهای!"
من با شنیدن کلمۀ <حافظه> بیاراده به یادِ خاطرات میافتم. من چنین حدس میزدم که شاید این جوان قصد دارد با حرفِ رمزِ <حافظه> مرا هیپنوتیزم کند و به یاد آنچه از یاد برده بودم بیندارد، تا شاید از این طریق بتوانم حافظهام را بدست آورم و خاطراتِ سپرده گشته به او را دوباره از آنِ خود سازم.
من نگاهی به جوان میاندازم و بعد به فکر فرو میروم: آیا من علاوه بر خاطراتْ حافظهام را هم از دست داده بودم؟ آیا ابتدا حافظه آنجاست و سپس خاطرات بدنبالش میآیند یا اینکه این خاطرات هستند که باعث پیدایش حافظه میگردند؟ آیا میتوان خاطرات را دشمنان حافظه پنداشت؟ آیا حافظه اجازه دارد مانند صاحبخانۀ بیمروتی عذر خاطرات را بخواهد و آنها را بیرون اندازد؟ آیا اگر من خاطراتم را در دفتری یادداشت میکردم دیگر حافظهام قادر نبود هیچ غلطی بکند؟ آیا تنبلی در نوشتن خاطراتم دلیل فراموشیام نمیباشد؟ آیا ..." از جوانِ کنار دستم با خجالت میپرسم: "ممکنه بگید که شما کی هستید؟!"
مرد جوان قاه قاه میخندد، با دست قویاش محکم و دوستانه بر شانهام میکوبد و میگوید: "حافظهات!"
من با شنیدن مجددِ کلمه حافظه از دهانِ این جوان به یاد فردی میافتم که به من شباهت داشت و خود را به نام خاطراتم معرفی کرده بود. من بدون مقدمه از مرد جوان میپرسم: "میبخشید آیا شما خاطرات را میشناسید؟"
"خاطراتِ چه کسی را؟"
"خاطراتِ من را!"
مرد جوان با تعجب نگاهی به چشمانم میکند و میگوید: "خاطراتِ شما را نه فقط من بلکه تمام مردمِ جهان میشناسند. مگر یادتان رفته که مردمِ جهان با چه شوق و ذوقی برای شنیدن خاطرۀ جدیدی از شما ثانیههایِ ملالانگیزِ زندگیشان را میشمرند."
من در این خوابِ جدید چیزی بیشتر از خوابِ قبلی به یاد نمیآوردم، این به آن معنی بود که من هنوز دارای حافظه بودم، حافظهای که در آن فقط ملاقاتم با خبرنگار و خاطرات ثبت شده بود. اما چون نمیتوانستم مردِ جوانی که خود را به شوخی حافظهام معرفی کرده بود به یاد آورم کمی ترسیده بودم. آنطور که او تعریف میکرد باید مصاحبۀ من با خبرنگار در زیر درخت شاهتوت مانند بمب در تمام جهان منفجر شده باشد و سرانِ تمام کشورها را به پشتِ میز مذاکره و گفتگو کشانده و در نهایت صلح جهانی را باعث گردیده باشد. اما من خوب به یاد میآوردم که در آغازِ مصاحبه با خبرنگار از خواب بیدار شده بودم! شاهدم هم خاطرات است که نمیدانم آیا هنوز در کنار نهر نشسته است یا به جمع آن دو نفر در زیر درخت شاهتوت پیوسته.
من علاوه بر کنجکاو بودن احساس غرور هم میکردم. کنجکاو بودم بدانم بجز این مردِ جوان که خود را حافظهام مینامد دیگرانی که در این جشن حضور دارند و رفتارشان طوریست که انگار من را خوب میشناسند کیستند؟ و چون مصاحبۀ انجام نشدهام دارای چنان قدرتی بود که توانست صلح جهانی را برقرار سازد احساس غرور میکردم، و من حتی یک بار پنهانی به خودم گفتم: اگر این مصاحبه انجام میگشت جهان را حتماً به بهشت مبدل میساخت!
در این وقت دلم برای خاطرات تنگ میشود، خیلی مایل بودم بدانم که حالا او کجاست و چه میکند. من به مرد جوان میگویم: "میبخشید، آیا میتونید منو پیش خاطراتم ببرید؟"
مرد جوان با خوشروئی پاسخ میدهد: "این که کاری نداره، در یک چشم بهم زدن میبرمتون پیش خاطرات. ولی من باید بعد از رساندن شما دوباره فوری برگردم!"
من هنوز چشم بر هم نزده بودم که خود را لب نهر نشسته در کنار خاطرات مییابم. اما در پشتِ سر ما نه از درخت شاهتوت خبری بود و نه از خبرنگار و نه از آن خاطراتِ کنجکاو.
 
آیا ناپدید گشتن درخت شاهتوت همراه با خبرنگار و خاطراتِ کنجکاو به این معنی بود که در غیبتِ من زمان به حرکت افتاده بوده است.
من از ترک کردنِ غیردوستانۀ خاطرات شرمنده بودم و بعد از نشستن در کنارش برای نشان دادنِ خوشحالیم با انگشت شست پا کف پایش را در آب غلغلک میدهم!
خاطرات بدون آنکه به من نگاه کند خیلی جدی میگوید: "خوب میدونم از یاد بردی که من غلغلکی نیستم، آیا اصلاً هنوز چیزی به خاطر داری؟" بعد برای اینکه بیشتر غمگینم نسازد کمی مهربانتر میشود، سرش را به سمتم میچرخاند و اندکی متعجب و نگران میپرسد: "کجا رفته بودی؟ فکر نکردی من نگران میشم؟ چرا با خبرنگار مصاحبه نکردی؟"
من از مهربانی خاطرات قوت قلب میگیرم و میگویم: "جای دوری نرفته بودم، رفتم تا آشپزخونه کمی آب بنوشم."
"پس چرا زود برنگشتی؟"
"تو آشپزخونه خوابم برد و دوباره شروع کردم به خواب دیدن." و بعد برایش از خوابی که دیده بودم تعریف میکنم و اینکه چطور دوباره پیش او برگشتهام.
ناپدید شدن درخت شاهتوت متعجبم ساخته بود. دلم میخواست بدانم در غیبتِ من چه اتفاقی افتاده است. من به خود میگویم بهتر است از خاطرات بپرسم درخت کجاست! اما خاطرات قبل از پرسش من شروع به صحبت میکند:
"جات خیلی خالی بود، باید بودی و میدیدی که چطور چشمهای خبرنگار از تعجب به خاطر پاسخهای بینظیرم قصد داشتند از حدقه بیرون بزنند."
"مگه خبرنگار با تو مصاحبه کرد؟"
"ای بابا! من چی میگم، تو چی میگی! معلومه که خبرنگار با من مصاحبه کرد. سر و صدای خبرنگار مدتی بعد از رفتن تو بلند شد، مرتب داد میزد و میپرسید پس این آقا  کجاست؟!"
"خب، چرا نگفتی رفته آب بنوشه زود برمیگرده؟"
"ای بابا، چه چیزهائی من باید از تو بشنوم! ... خلاصه، من که دیدم تنهام گذاشتی و رفتی موقعیتو مناسب دیدم، سرمو بطرف درخت برگردوندم، سوت زدم و برای خبرنگار دست تکون دادم. اما اینطور به نظر میرسید که خبرنگار منو نمیبینه، مرتب سرشو به اینسو و آنسو میچرخوند ببینه چه کسی سوت میزنه، بعد دیدم خاطراتِ کنجکاو از جا بلند شد، کمی با خبرنگار حرف زد، با دستش منو نشون داد و از درخت بالا رفت و من دیگه ندیدمش."
من با ناراحتی میگویم: "به چه دلیل خاطراتِ کنجکاو باید از درخت بالا رفته باشه؟ آیا فکر نکرد این کارِ خطرناکیه و اگه از درخت بیفته پائین چی میشه!"
خاطرات که انگار به خاطراتِ کنجکاو حسودیش شده باشد می‏گوید: "میذاری تعریف کنم یا نه؟ افتادنِ خاطراتِ کنجکاو به من و تو چه ربطی داره؟ مگه بچهست که ندونه  چکار میکنه؟"
من ناگهان به یاد میآورم که خبرنگار برای ساکت ساختن خاطراتِ کنجکاو به او قول مصاحبه داده بود.
در این وقت خاطرات ادامه میدهد: "خلاصه، خبرنگار بعد از اینکه خاطراتِ کنجکاو از درخت بالا رفت و ناپدید شد آهسته به سمت نهر آمد، اول با کنجکاوی به من نگاه کرد، بعد سرشو چرخوند و به درخت نگاه کرد، و بعد دوباره به من نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: <شما کنار نهر آب چکار میکنید؟ من از اینکه خاطرات نمیدانست شما کجا هستید با او کلی دعوا کردم،  شما چرا از زیر درخت آمدهاید اینجا نشستهاید؟> و من بلافاصله متوجه شدم که خبرنگار منو به جای تو اشتباه گرفته. خوب اگه تو بجای من بودی چکار میکردی؟ میگفتی <شما اشتباه گرفتهاید، من خاطرات هستم و ایشون قهر کرده و از خواب بیدار شدهاند؟!> خب منم دل دارم، منم میخوام کسی با من مصاحبه کنه. تازه مگه من در مصاحبه چی گفتم که باید از این کار ناراحت باشم؟! من خودمو بجای تو معرفی کردم و به تمام پرسش‎ها طوری پاسخ دادم که تمام جهان انگشت به دهان حیرون مونده! هنوز که هنوزه همه به خودشون میگن اگه این مصاحبه چند سال پیش انجام میشد امروز جهان حتماً بهشت شده بود. همۀ مردم دنیا همین حالا که من و تو داریم با هم صحبت میکنیم بخاطر مصاحبهای که من، منظورم تو بود، انجام دادم و باعثِ صلح جهانی شد مشغول جشن و سرورند! چرا قیافه گرفتی؟ مگه از اینکه بانیِ این صلح منم ناراحتی؟"
من واقعاً گیج شده بودم، در خوابِ قبلی در آشپزخانه هم از مصاحبۀ انجام شدۀ من و صلحِ جهانی و جشن و شادیِ مردم صحبت شده بود. من نگاه مشکوکی به خاطرات میاندازم و غافلگیرانه از او میپرسم: "تو در خواب قبلی من هم بودی؟"
به گمانم خاطرات با شنیدن این حرف قصد داشت دوباره به من با تعجب نگاه کند، اما منصرف میشود، آهی میکشد و میگوید: "خیر! من در خوابِ قبلی جنابعالی نبودم، اما مانند همیشه این احساس رو داشتم که انگار مثل سایه دنبالتم. خب حالا این مهم نیست، آیا دلت میخواد که جریانِ مصاحبه رو برات تعریف کنم یا اینکه قصد داری باز هم حرف تو حرف بیاری؟"
من در این لحظه چنین احساس میکردم که خاطرات به خودش خیلی مطمئن است، او طوری حرف میزد که انگار باور دارد مرا از خودم بهتر میشناسد و سایهاش حتی در جنینِ مادر هم با من بوده است. نگاه خاطرات پس از پایان حرفش به من دوخته میشود و منتظر پاسخم میماند. من هم به چشمانش نگاه میکردم اما به جای جواب دادن به او از خودم سؤال میکردم: "چرا میخواهد به من بقبولاند که مرا خوب میشناسد؟ و چرا من هنوز موفق به کشف نیمکاسۀ زیر کاسه نگشتهام، یا بهتر است بگویم تا حال وقت نکردهام رازِ این ماجرا را کشف کنم! اما مگر کشفِ راز در یک خواب به وقت نیاز دارد؟ وقت! زمانیکه من در آشپزخانه بودم و همچنین در تمام مدتِ حضورم در مهمانی متوجه اینکه روز است یا شب نگشتم، و حالا که در کنار خاطرات نشستهام هوا مانند زمانی که او را ترک کردم همانطور روشن است. چرا من نبودِ درخت شاهتوت را نشانۀ حرکتِ زمان به حساب آوردم؟
در این لحظه افکارم توسط خاطرات قطع میگردد: "تعریف کنم؟" و من با عجله میگویم: "تعریف کن ... تعریف کن!" 
 
مقدمه چینی کردنِ خاطرات بسیار طولانیتر از خود مصاحبه بود! من سعی میکنم مصاحبۀ خبرنگار با او را بدون یک کلمه کم و زیاد کردن برایتان نقل کنم. البته حالا که جهان بخاطر تأثیر این مصاحبه در صلح و آرامش به سر میبردْ بنابراین نوشتن دوبارۀ آن چندان ضروری و فوری به نظر نمیرسد، با این وجود سعی خواهم کرد متن مصاحبۀ خبرنگار و خاطرات را در زمانی دیگر بنویسم تا زیبائیِ پاسخهای داده شده را دوباره در برابر دیدۀ مردمِ جهان قرار دهم؛ زیرا که تکرارِ زیبائی هیچگاه ملالآور نبوده است. اما در اینجا باید اعلام کنم که واو به واوِ آنچه خاطرات در این مصاحبه اظهار کردهْ کپیِ حرفهای من است، و من مطمئنم که اگر خبرنگار مصاحبه را با خودِ من انجام میداد تأثیرش بیش از این میگشت که گذارده است. خاطرات حتماً مانند یک طوطی شنیدههایش را تکرار کرده و از محتوایِ آنچه گفته بیخبر بوده است. تأثیرِ سخنِ طوطیوار کجا و سخنِ روحدار کجا! اما از اینکه خاطرات چیزِ بیشتری از آنچه من میتوانستم بگویم بر زبان نیاورده و توانسته در این کار موفق شود خوشحالم.
بی‌دلیل نیست که میگویند انسان پس از هر خواب دیدن به اندازۀ یک عمر داناتر میگردد! گرچه من در طول هر دو خواب نتواستم هیچ نیمکاسهای زیر کاسهای کشف کنم، اما حالا دلیل این ناکامی را به خوبی میدانم: من باید قبل از کشف نیمکاسه ابتدا کاسه را مییافتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر