هنر اشتباه سفر کردن.


<هنر اشتباه سفر کردن> از کورت توخولسکی را در بهمن ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

هنر اشتباه سفر کردن
به هر کس بخواهد خدا نفع واقعی برساند
او را میفرستد به ... 
"آلیس! پتر! سونیا! ساک را بگذارید در محل چمدانها،
نه، آنجا! خدایا، آیا مگر بچه‌ها به آدم کمک میکنند! فریتس، همه نانها را نخور! تو همین حالا نان خوردی!"
به سفر در جهان پهناور!
 
اگر قصد سفر داری، از منطقهای که به آنجا سفر میکنی همه‌چیز طلب کن: طبیعت زیبا، آسودگی شهر بزرگ را، تاریخ هنر روزگار باستان، قیمتهای ارزان، دریاها و کوهها را ... خلاصه برای مثال: روبرو دریای بالتیک و در پشت سر خیابان لایپزیگ. بعد اگر این در دسترس نبود دشنام بده.
وقتی سفر میکنی، بخاطر خدا رعایت همسفرانت را اصلاً نکن ... آنها آن را ضعف تو تعبیر میکنند. تو پول پرداختهای ... دیگران همه رایگان میرانند. به یاد داشته باش که آیا محل نشستن کنار پنجره داری یا نه، این دارای اهمیت بسیار مهمیست؛ اگر در کوپه غیرسیگاریها کسی سیگار کشید، باید فوری و با قویترین عبارات مؤاخذه گردد ... اگر بازرس قطار آنجا نبود، بنابراین او را موقتاً نمایندگی کن و پلیس باش، دولت و نمسیس در یک بدن. این سفرت را قشنگ میسازد. اصلاً بی‌عاطفه باش ... مردم یک مرد حقیقی را از این طریق میشناسند.
بهترین کار این است که در هتل یک اتاق سفارش دهی و بعد به محلِ دیگری برانی. رزروِ اتاقِ هتل را کنسل نکن؛ تو مجبور به این کار نیستی ... فقط ملایم نگرد.
به هتل که رسیدی نامت را با تمام عناوین بنویس ... دارای عنوان نیستی ... میبخشی ... منظورم این است: وقتی کسی عنوانی ندارد، سپس عنوانی اختراع میکند. ننویس "بازرگان"، بنویس "مدیر کل". این ارزش انسان را خیلی بالا میبرد. آنگاه با کوبیدن شدید در به اتاقت برو، بخاطر خدا به دختر خدمتکاری که تو از او چند چیز اضافی هم درخواست میکنی هیچ انعام نده، این کار مردم را خراب میسازد؛ چکمههای کثیفت را با حوله پاک کن، لیوانی را بینداز و بشکن (اما آن را به هیچکس نگو، صاحب هتل لیوانهای زیادی دارد!) و سپس در شهر بیگانه به پیادهروی بپرداز.
تو باید در شهر بیگانه ابتدا همه چیز را کاملاً آنطور که در شهر توست بخواهی ... اگر آنجا آن را نداشت، بنابراین شهر به درد بخوری نیست. بنابراین باید مردم از سمت راست برانند، همان تلفنی را داشته باشند که تو داری، همان تنظیم منوی غذا و همان پس پس عقب رفتنِ گارسون. بعلاوه فقط آثار دیدنی را که در دفترچه راهنمای جهانگردی قرار دارند تماشا کن. بیرحمانه از آنچه در راهنمایِ سفر دارای ستاره است استفاده کن ... چشم‌بسته از همه پیشی گیر، و قبل از هرچیز: خودت را خوب تجهیز کن. هنگام قدمزدن در شهرهای بیگانه بهتر آن است که مانند مردم ایالتِ بایِرن شلوار کوتاهِ مخصوصِ کوه بر پا کنی، یک کلاه سبز رنگ کوچک (با فرچه) بر سر نهی، کفشهای میخی سنگین (برای موزهها کاملاً مناسبند) بپوشی و یک عصای محکم در دست گیری.
وقتی همسرت از خستگی سقوط کند، لحظه مناسب فرا رسیده است که بر بالای یک برج دیده‌بانی یا به برج شهرداری صعود کنی؛ وقتی در کشوری بیگانه مهمانی، باید هرچیزی که خود را در آنجا ارائه میدهد برداری. در پایان جزئیات را تار در برابر چشمانت بیاور، به این ترتیب میتوانی با کمال افتخار بگوئی: من موفق شدم.
قبل از سفر هزینه را خوب برآورد کن، و در واقع دقیقاً تا فنیگِ آخر، تا حد امکان صد مارک کمتر حساب کن ... آدم میتواند این مبلغ را همیشه صرفه‌جوئی کند. و در واقع به این ترتیب که آدم همه‌جا چانه میزند؛ چنین چیزهائی اصلاً سفر را محبوب و شاداب میسازند. بهتر است به سفر تا وقتی پولت به پایان میرسد ادامه دهی، بعد میتوانی بقیه راه را پیاده بروی. فراموش نکن که انعام کمی بدهی؛ و اینکه اصلاً در هر غریبهای یک کرکس ببینی و در این حال قاعدهِ اصلی هر سفرِ سالمی را هرگز فراموش نکن:
خشمگین شو!
با همسرت فقط در باره نگرانیهای کوچکِ روزانه صحبت کن. یک بار دیگر تمام رنج و غمهائی را که تو در شهرِ خود در اداره داشتهای خوب بجوشان؛ هرگز فراموش نکن که تو دارای یک شغلی.
وقتی به سفر میروی در آنچه بعد از رسیدن به هر مقصدی باید انجام دهی اولین نفر باش: کارت‌پستال نوشتن. احتیاج به سفارش دادن کارت‌پستال نداری: گارسون خودش میبیند که تو آن را میخواهی. ناخوانا بنویس ... این یک روحیه خوش را منعکس میسازد. از همه‌جا کارت پستال بنویس: در قطار، در غار استالاکتیت، در قله کوهها و قایق در نوسان. در آن حال خودنویس را بشکن و جوهرش را بریز. سپس فحش بده.
قانون اساسی هر سفر صحیحی این است: باید محلی که به آنجا سفر میکنی جالب باشد ... و تو باید "برنامه" داشته باشی. وگرنه سفر نمیتواند سفر باشد. هر استراحت از شغل و کار بر این اساس است که آدم برای خود برنامه دقیقی بریزد، اما آن را مراعات نکند ... اگر تو آن را مراعات نکردی تقصیر را به گردن همسرت بینداز.
در همه جا آرامشِ روستائی بطلب؛ اگر آنجا بود، ناسزا بگو، که آنجا خبری نیست. یک تابستان معقول و مناسب متشکل است از تجمع همان مردمی که تو در کشورت میبینی، و همینطور دریک کافه کوهستانی، در سالن رقصی بر اقیانوس و یک شرابخانه. از چنین جاهائی دیدار کن ... اما در این حال لباس محلی خوب و در محک آزمایش قرار گرفتهات را بپوش: شلوار کوتاه، کلاه کوچک (در بالا شرحش رفته است). سپس به اطرافت نگاه کن و بگو: "اینجا چندان زیبا هم نیست!" اگر دیگران اسموکینگ بر تن داشتند، بنابراین بهتر است بگوئی: "در سفر یک اسموکینگ همراه بردن کار پوچیست!" ... اگر تو یک اسموکینگ بر تن داشتی و دیگران چیز دیگری پوشیده باشند، با همسرت مشاجره کن. اصلاً با همسرت مرافعه کن.
از میان شهرها و روستاهای بیگانه با عجله بگذر ... بدان که اگر زبانت از دهان آویزان نشده باشد اشتباه برنامهریزی کردهای؛ بعلاوه قطاری را که میخواهی سوار شوی مهمتر از یک ساعت آرامش در شب است. ساعتهای آرام شبانه بی‌معنیاند؛ به این خاطر آدم به سفر نمیرود.
در سفر باید همه چیز بهتر از آنچه در خانه داری باشد. بطری شرابی را که خوب خنک نگشته است با نگاهی به گارسون برگردان که در آن نوشته شده است: "اگر مباشرم بطری شراب را اینطور از زیرزمین بیاورد اخراج میگردد!" همیشه طوری رفتار کن که انگار بزرگ شده در نزد ...
با اهالی مضحکِ محلی فوری از سیاست، مذهب و جنگ صحبت کن. عقیدهات را پشت کوه پنهان نساز، همه‌چیز را آزادانه بگو! همیشه به آنها نشان بده! بلند صحبت کن تا دیگران تو را بشنوند ... بسیاری از خلقهای بیگانه گوششان سنگین است. اگر به تو خوش گذشت، بخند، اما چنان بلند که دیگران عصبانی گردند، دیگرانی که بخاطر احمق بودن نمیدانند در باره چی تو میخندی. اگر نمیتوانی زبان بیگانه را خیلی خوب صحبت کنی، بنابراین فریاد بکش: بعد آنها تو را بهتر درک میکنند.
اجازه نده تو را تحت تأثیر قرار دهند.
اگر چند مرد همراه هم هستید، بنابراین خوب است که در نقاط بلندِ دیدنی شماها آواز چهار نفره بخوانید. طبیعت از آن خوشش میآید. عمل کن. فحش بده. خشمگین شو. و فعال باش.
 
هنر صحیح سفر کردن
طرح بزرگی از نقشه سفرت بکش ... و بگذار جزئیات تو را توسط ساعاتِ رنگین هدایت کنند. بزرگترین اثر دیدنیای که وجود دارد، جهان میباشد ... آن را تماشا کن.
هیچکس امروز چنان جهانبینی کاملی ندارد که بتواند همه چیز را درک کند و گرامی دارد: شجاعتِ گفتن چیزی را که درک نمیکنی داشته باش. مشکلات کوچک سفر را مهم مپندار؛ اگر در میان دو ایستگاه جاماندی، بنابراین خوشحال باش که تو زندگی میکنی، مرغها را تماشا کن و بُزهای جدی را، و از شوخی کوچکی با مردِ سیگارفروش دریغ نکن.
آرام باش. فرمان را رها ساز. در میان جهان آهسته بچرخ. جهان بسیار زیبا است، خود را به او تسلیم ساز، و او خود را به تو خواهد بخشید.
 
گشودن چمدان
باز کردن چمدان در غربت، چمدانی که کمی دیرتر آمده است، زیرا در راه با چمدانهای دیگر باید هنوز گپ میزد، این کار بسیار خاصیست.
تو تازه کمی اُنس گرفتهای، دستگیره درْ آهسته در دستانت دوستِ تو میگردند، کافه پائینِ خیابان شروع کرده است کافه تو باشد، عادتهای کوچک شکل گرفتهاند ... و در این وقت چمدان میرسد. تو آن را باز میکنی ...
موجی از وطن به استقبالت میآید.
کاغذ روزنامه خش خش میکند، و ناگهان دوباره همه چیزهائی که میخواستی از آنها فرار کنی آنجاست. آدم نمیتواند بگریزد. یک چکمه به جلو نگاه میکند، دستمال‎‎ها، آنها همه‌چیز را با خود میآورند، تقریباً بطرز ناگواری برایت آشنایند، آیا بخاطرشان شرمندهای؟ مانند روبرو گشتن با خویشاوندانِ نزدیک در کشوری بیگانه؛ همه تو را شما خطاب میکنند، اما آنها به تو میگویند: تو ...!
چه کسی چمدان را بسته بندی کرده است؟ او؟ موجی گرم به سمت قلبت صعود میکند. اینهمه عشق، اینهمه مراقبت، اینهمه تلاش و کار! از او بخاطر اینها تشکر کردهای؟ اگر او حالا اینجا میبود ... اما او اینجا نیست. و اگر هم او اینجا باشد باز تو بخاطر اینها از او تشکر نخواهی کرد.
محتویات چمدان زبان کشور و شهری را که تو در آن اقامت داری صحبت نمیکنند. نظافت و نظم صامتش در فضای تنگ و محدود هنوز از آنِ وطنند. آنها آنجا قرار دارند و با سکوت صحبت میکنند. با چشمانی کمی غایب در اتاق هتل ایستادهای و به یاد نمیآوری ... نه، تو اصلاً آنجا نیستی ... تو آنجائی هستی که این محتویات از آنجا میآیند، هوای قدیمی را تنفس میکنی و به صداهای قدیمی و آشنا گوش میسپاری ... در این لحظه تو دو زندگی را زندگی میکنی: یک زندگی جسمانی در اینجا، و این غیرواقعیست؛ یک زندگی روحانی، و این کاملاً واقعیست.
یک مرد که شلوارهایش را غزل‌خوان در گنجه میآویزد! تو باید قدری خجالت بکشی! اگر یک آدم عزب این کار را بکند، بعد میشود آن را درک کرد؛ یک مرد ازدواج کردهْ با دستهای ماهر می‎‎سازد و بسته‌بندی میکند، اینجا را صاف میکند و آنجا را ماهوت میکشد ... این همیشه کمی مضحک است؛ او مانند یک کودکِ قنداقی ناگهان مستقل شده است، بدون مادر، کم و بیش تنها گذاشته گشته در جهانِ پهناور.
حوله حمام فقط خاطره‌انگیز نیست، در چینهایش قطعات آن جهانی که تو از آن آمدهای جای دارند، بله اینطور است. اما تو اگر چینها را از هم باز کنی، بعد قطعات آن جهان از آن بیرون میافتند، بخار میشوند، ناگهان او آنجا آشنا و در عین حال بیگانه آویزان است، حوله حمامِ بی‌تفاوتی که کلِ جریان برایش چندان مهم هم نمیباشد ... و آنجا چیزی عملاً در هم لوله شده است، اینجا یک مهارت ویژه در بسته‌بندی دیده میگردد، آیا تو کراواتها را نوازش کردی، پسر خوب؟ انگار که تو هرگز در سفر نبودهای!
تو کمی آشفته در اتاق ایستادهای، در یک دست یک قالب کفش و در دست دیگر دو جفت جوراب، و خیره نگاه میکنی. چه خوب که کسی تو را نمیبیند. گرداگردت سر و صدای درختها، یک نغمه، سه قناری چهچهه میزنند و با شدتی از زندگی بیگانهای که تو آن را هرگز آنجا احساس نکردهای. از یک اسفنج قطراتی میچکند که تو هرگز، هرگز آن را به درستی نفشردی. آیا اسفنجِ خیلی آبداری بود؟ آیا آن را نمیدانستی؟ اما آن کاملاً بدیهی بود، تو ناسپاس بودی ... اما حالا وقتی آن را میدانی که دیگر دیر شده است.
یک شیشه عطر شکسته است، بر ملافه خوبم لکهای سبز رنگ افتاده، یک بو بلند میشود، و حالا بینی به یاد میآورد. بینی حافظه بهتری از بقیه دارد! او روزها و تمام زمانِ عمرِ زندگی را حفط میکند؛ اشخاص را، عکسهای سواحل، ترانهها، ابیاتی که دیگر به آنها فکر نمیکردی ناگهان آنجا هستند، کاملاً زندهاند، سلام! تو با تعجب میگوئی سلام، یک بار دیگر بوی قدیمی را به درون بینی میکشی، خاطرات اما پس از اولین جرقه دیگر خیلی نمیآیند، زیرا آنچه فوری آنجا نیست دیگر هرگز نمیآید. ضمناً، حیفِ عطر. شیشه عطر در ته خود یک سوراخ زشت دندانه‌دار دارد، تقریباً شبیه چیزی دیده میشود که انگار زندگی از آن فرار کرده است.
پائین در کف چمدان، هنوز مقداری خُرده نان قرار دارد، خُرده نانِ سفر و گرد و غبارِ سرزمینهای بیگانه. حالا چمدان خالیست.و حالا آنجا هفت لوازمِ تو روی صندلیها و روی تخت قرار دارند، و حالا تو آنها را عاقبت مرتب میکنی. حالا اتاق سیر و پُر است، تقریباً یک وطنِ کوچک، و تمام خاطرات بر باد رفتهاند، تقسیم و ناپدید گشتهاند. هنوز یک خاطره کوچک ... و تو ایستگاه بعدیِ خود را به خاطر میآوری: بعد از این اتاق، بعد از این اتاقِ احمقانۀ هتل.
 
زیپی، خدای سفر
من یک خدای سفر دارم، و او از لاستیک ساخته شده است، آدم میتواند آن را باد کند. او همه‌جا با من میآید.
نام واقعی او زیپی اولورون است ... زیرا او از شهر کوچکی در فرانسه به نام اولورون میآید. او آنجا داخل یک ویترینِ خاک گرفته قرار داشت و اندوهگین دیده میگشت، زیر هیچکس از او مراقبت نمیکرد. با این وجود او چیزی بُت مانند در خود داشت ... : او زردِ روشن بود و خطوط سبزِ صورتش دائم پوزخند میزدند، بعنوان لباس برایش چیزی مانند کتِ بلندِ فرهنگیانِ فرانسوی رنگ آمیزی کرده بودند. بر روی سرش قیفی بلند، نوک تیز و قرمز رنگ قرار داشت. من آن را فوری خریدم.
از اولورون چیز زیادی ندیدم ... من تمام روز را به باد کردن زیپی میپرداختم. فوری به من اطلاع داد که او زیپی نام دارد، خوشبختی میآورد و شغل او خدای سفر بودن است.
آدم میتوانست او را به هزار نوع باد کند. میشد او را سریع باد کرد، طوریکه ما هر دو در اثر تقلا کاملاً چاق میشدیم ... آدم میتوانست ملایم در آن بدمد، به اصطلاح خش خش‌وار ... بعد او چیزهائی را یاد گرفت، او میتوانست، اگر او را به آن شکل درمیآوردیْ خبردار بایستد یا دستها را در پشت به هم قفل کند، آخ! و بعد وقتی او دیگر بخاطر فشار زیاد آتمسفر نتواند بیش از این طاقت بیاورد هر دو بازوی کوتاه و چاقِ شبیه به سوسیسش دوباره سریع به جلو میآیند.
زیپی اما ارزش اعتبار کاملش را در شهر لورد نشان داد.
من بخاطر به زمین افتادن یک پایم مجروح شده بود و باید به شهر لورد بازمیگشتم تا بگذارم یک پزشک پایم را جراحی کند. به منبع معجزه اعتقاد چندانی نداشتم ... دکتر، یک مرد توانا و آراسته، جراحی کرد، پانسمان نمود و برایم ده روز استراحتِ کامل در بستر تجویز کرد. زیپی همشیه همراهم بود.
او حاکم تمام خانه بود. او روی سر میایستاد، همه‌چیز را با من میخواند، به او غذا میدادم و تمام تردستیهایش را ناگهانی انجام میداد. شبها زیر لحاف میخزید، و یک بار نزدیک بود که او را به همراه پایم پانسمان پیچی کنم. دکتر گفت: "این دیگر چیست ...؟" من گفتم: "این ... هوم ... این یک عروسک است!" (چیزی که یک توهین به مقدسات بود. زیپی یک عروسک نیست.) دکتر از بغل با ترس به من نگاه میکرد، طوریکه شاید من بجز جراحی پا به معالجه دیگری هم محتاجم. نه، متشکرم.
زیپی در سفر برایم شانس میآورد ... این ثابت شده است. چمدانی که دیگر نمیتواند با قطار سفر کند، به این دلیل که چون او ــ همیشه دوباره از نو ــ به موقع تحویل داده نشده بوده است، از طریقِ اسرارآمیزی آهسته میآید؛ قطارهائی که تأخیرهای سنتی دارند سر موقع میرسند، و او، این قدرتمند، حتی باعث گشت که گارسون یک قهوه مناسب و معقول به من بدهد. در این وقت ما هر دو افتخار میکردیم.
زیپی دوست ندارد در چمدانِ بزرگ سفر کند، او در کیفدستی من زندگی میکند. او فقط کمی آب دندانپزشکی مینوشید، در غیر این صورت رفتارش کاملاً مؤدبانه است، و همچنین خدای سفر نمیخواهد که کسی برایش قربانی کند. فقط او بعضی اوقات ــ من آن را در قلبم احساس میکنم ــ می‌خواهد خارج شود. بعد کیفم را باز میکنم، او را درمیآورم و باد میکنم. بعد او اجازه دارد از پنجره به بیرون نگاه کند. اگر خانمهای جوان در کوپه باشند، آنها این کار را یکی از مسخرهترین شکل رابطه بر قرار کردن بحساب میآورند و دیگر اصلاً به من نگاه نمیکنند. اگر خانمهای مسنی باشند، بنابراین در آنها غریزه مادری بیدار میگردد، و یک خانم واقعاً مهربان و دوستانه میخواست اجازه دهم که زیپی پیشش برود. اما زیپی نمیخواست.
زیپی خیلی مقاوم و دلیر است. در بین راهِ بازِل به بِرن او را یک بار زیر صندلی جوان ترسوئی گذاشتم، او وحشت میکند، انگار که میمون وحشیای او را گاز گرفته است، و زیپی را به گوشهای پرتاب میکند. من او را ساکت برمیدارم و کمی به او غر میزنم ... در این وقت جوان کوپه را ترک میکند و نمیخواست دیگر چیزی از جریان بداند.
آدم میتواند زیپی را به لوله گاز هم وصل کند، اما این کارِ چندان ظریفی نیست، و او هم از این کار خوشش نمیآید. من وقتی او خواهشهایم را برآورده نمیسازد گاهی او را به این کار تهدید میکنم. او از این کار بینهایت وحشت دارد: وقتی او از گاز پُر باشد، کلهاش مانند توپ پلاستیکیِ کهنهای دیده میشود، با تَرکهای اندکی، و بعد صدای خنده تمسخرآمیزش متشنج شنیده میگردد، او فقط با تقلا میخندد، برای ضایع نشدن. بعلاوه او میتواند تمام زبانهائی را که ما نیاز داریم تا اندازهای صحبت کند: فرانسوی، انگلیسی، سوئیسی و زمخت ... و حالا من دندانهای رنگ‌آمیزی شدهاش را پاک میکنم، او دیگر بی‌دندان است، و از این به بعد میتواند دانمارکی هم حرف بزند.
من به ندرت او را میپرستم، ما هر دو به همدیگر اعتقاد زیادی نداریم. گرچه او در حقیقت بعنوان بُتِ خانگی مصرف میگردد ... اما عاقبت هنگام مواجب ... او یک خدا است، ما با هم خودمانی هستیم و همدیگر را «تو» خطاب میکنیم؛ وقتی به شهر بیگانهای میرسیم، من هنگام باز کردن چمدان میگویم: "خب، تو ... زیپی ...!" و سپس او پوزخند میزند. ما بیش از حد به هم نزدیکیم که بخواهیم نقش آدم مذهبی و خدا را بازی کنیم ... برای اینکار فاصله ضروریست. عجیب است، وقتی آدم یک خدایِ خندان مانند زیپی را مدتی طولانی تماشا کند، بعد چهره خندان ابتدا به ماسکی مبدل میشود، سپس به توپِ نقاشی شدهای، بعد غیرقابل تحمل و ناگهان کاملاً جدی میگردد. حالا همه چیز برای او بیتفاوت میگردد ... او بی حرکت میماند، به کجا میخندد این جوانک ...؟
من به او حسادت میورزم ... او چیزی میبیند که من نمیدانم. شبها گاهی پنهانی استراق‌سمع میکردم؛ یک بار به بطری ویسکی تکیه داده بود و من از گوشهای به او نگاه میکردم. شاید بتوانم حالا کشف کنم که او به چه میخندد ... اما وقتی من پنج دقیقه و ده دقیقه ایستادم، دراین وقت دیدم: او مدتهاست متوجه من شده است و به من و مانند قبل به آن ناشناخته بزرگش میخندید.
ببین چطور میخندد! کافیست ... ساکت باش. به زودی، وقتی ما اینجا در این بالا در دانمارکِ غنی کارمان تمام شود داخل کیف میشوی و بعد مدتی قطار سر و صدا میکند، و تو کمی توسط مأمورین گمرک بازرسی میشوی ... و سپس وقتی تو بُتِ جاودانه و احمقِ خانه دوباره از خواب بیدار میشوی ما دوباره در خانهایم، نزد تو در خانه ... در فرانسه. در پاریس.
 
در سالن هتل.
ما ساعت پنج دقیقه قبل از شش و نیم بعد از ظهر در سالن هتل بزرگی نشسته بودیم که در آنها همیشه مانند فیلم دیده میگردد. همصحبتم پزشک مغز و اعصاب است و ما پس از خاتمه کارش مشغول نوشیدن چای کم‌رنگ گرانبهائی بودیم.
او میگوید: "ببینید، چیزی بجز تمرین نیست. انسانها در اینجا میآیند و میروند ... مردها، زنها، آلمانی و خارجی، مهمانها، مراجعین ... و هیچکس آنها را نمیشناسد. من اما آنها را میشناسم. یک نگاه ... خیلی ساده است وقتی که آدم خود را کمی با روانشناسی مشغول کرده باشد. من آدمها را مانند کتاب ورق میزنم و میخوانم."
من از او میپرسم: "چه میخوانید؟"
او با چشمانی تنگ کرده به اطراف مینگرد و میگوید: "فصلهای کوچک و کاملاً جالب را. هیچ معمائی اینجا نیست ... من تمام آنها را میشناسم. خواهش میکنم از من بپرسید."
"خب ... برای مثال: آن مرد چه کاره است؟"
"کدام مرد؟"
"آن آقای مسن ... با گونههای ریشدار ... نه، او نه ... بله، او ..."
"او؟" او حتی یک لحظه کوتاه هم فکر نمیکند.
"او ... همانطور که میبینید آن مرد شباهت زیادی با پادشاه قدیمی فرانس یوزف دارد. حتی میتوان گفت که او انعکاس واقعی پادشاه میباشد ... او مانند ... او مانند نامه‌رسان پیری دیده میشود که مردم او را خوش‌قلب میدانند، زیرا او برایشان نامهها را میآورد. رفتارش ... جذابیتش ... من حدس میزنم که این مرد کارمند پیشین دربار وین بوده است ... یک کارمند عالیرتبه. باید سقوط دودمانِ هابسبورگ برایش خیلی سنگین بوده باشد، خیلی سنگین. بله. اما فقط تماشا کنید که چگونه او با گارسون صحبت میکند: او یک اشرافزاده است. بی‌تردید. یک اشرافزاده. تماشا کنید .. در این مرد یک محل رقص است؛ وین؛ فرهنگ بسیار قدیمی اتریش؛ مدارس بالائی که آنها گذراندهاند ــ بگذار جنگ‌ها را دیگران بجنگند، تو، اتریش خوشبخت، ازدواج کن ... مطمئناً یک عالیجناب است ــ یک والامقام. بله اینطور است."
"حیرت انگیز. واقعاً ... حیرت انگیز. شما اینها را از کجا میدانید؟"
او لبخند بسیار چاپلوسانه‎‎ای میزند تا حقیقتاً احساس تملق کند؛ چه خودپسند باید این مرد باشد! ــ "همانطور که به شما گفتم این یک تمرین است. شغلم این را به من آموخته است ... من شرلوک هلمز نیستم، یقیناً نیستم. من یک پزشک اعصابم، من هم مانند بقیه هستم فقط با تفاوت یک نگاه. با این نگاه." و با خشنودی سیگار میکشد.
"و آن خانم در آن پشت؟ خانمی که در کنار میز نشسته و به نظر میرسد انتظار کسی را میکشد ... ببینید، او مرتب به سمت در نگاه میکند ..."
"او؟ دوست عزیز، شما اشتباه میکنید. خانم انتظار نمیکشد. حداقل در اینجا انتظار کسی را نمیکشد. او منتظر است ... بله، او منتظر است. او انتظار معجزه را میکشد. اجازه بدهید ... یک لحظه ..."
او یک عینکِ یکچشمی از جیبِ جلیقهاش خارج میسازد و آن را روی بینیاش میگذارد.
"او ... بله او فاحشه بزرگیست که مانندش هنوز در این جهانِ فقیر وجود دارد. شما میدانید که فواحش مانند کلمه در حال منقرض شدنند. رقابتِ بورژوازی ... بله، داشتم میگفتم: یک شهبانویِ شهوت‌فروش. کمتر احساساتی: یک بانوی بزرگ، اما واقعاً بزرگ در جهانِ روسپیان. لعنت ... لعنت ... آیا این حرکت دستش را دیدید؟ او مردها را میخورد. او آنها را میبلعد. از آن زنهاست ... و در چشمان ... فقط به چشمانش نگاه کنید ... آنها را دقیق نگاه کنید ... در چشمانش اندوه مبهمی نشسته است، یک باغ کامل پر از بیدِ مجنون. این زن آرزوی وافری دارد؛ آرزوی برآورده گشتن آن چیزهائی را میکند که از آنها محروم بوده است. در این شکی نیست. جای سؤال اینجاست که آیا او روزی آنچه را میجوید خواهد یافت. این کار بسیار مشکلیست، آنچه را که او میخواهد ــ بسیار مشکل. او در زندگی همه چیز داشته است ــ همه چیز. حالا او بیشتر میخواهد. این کار آسانی نیست. این گامِ مینورِ محجبه!! ممکن است که مردی بخاطر او خود را کشته باشد ــ این ممکن است ــ من در حال حاضر نمیتوانم با اطمینان آن را بگویم. من عالم مطلق نیستم؛ من فقط یک پزشک مغز و اعصاب هستم ... من مایلم این زن را دوست داشته بودم. من را میفهمید ... دوست بدارم نه! دوست داشته بودم. دوست داشتنِ این زن خطرناک است. خیلی خطرناک. بله."
"دکتر ... شما یک گالیوسترو هستید ... بیماران شما چیزی برای خندیدن ندارند."
او میگوید: "به من نمیتوانند کلک بزنند. به من نه. دیگر چه میخواهید بدانید؟ حالا که ما به این کار مشغولیم ..."
"او! بله، آن مرد چاق که حالا بلند شد ... او میرود، نه، او دوباره برمیگردد. همان مرد که صورت سرخی دارد. او چه میتواند باشد؟"
"خب، شما چه فکر میکنید؟"
"بله ... هوم ... امروزه همه شبیه به هم هستند ... شاید ..."
"همه شبیه به هم هستند؟ شما نمیتوانید به خوبی ببینید ... خوب دیدن همه چیز است. این خیلی ساده است."
"پس شما چه فکر میکنید؟"
"مرد تاجرِ شراب است. یا خودش مالک است یا مدیر یک کارخانه بزرگ تولید شراب. یک مردِ پُر انرژی و تحصیل کرده؛ یک مرد با ارادهای قوی ... مردی که به ندرت میخندد و با وجود نوشیدن شراب به طنز چندان اهمیتی نمیدهد. یک مردِ جدی. یک مردِ کسب و کار. تسلیم‌ناپذیر. از ازدحام جمعیت متنفر است. یک مردِ با ابهت. بله او چنین مردیست."
"و آن زن؟ آن بانوی کوچک اندام که عادی دیده میشود؟"
"چطور میتوانید چنین چیزی بگوئید؟ این (عینک یک چشمی را روی بینی میگذارد) یک خانم خوب و معقول شهرستانیست ... (عینک را دوباره درون جلیقه میگذارد) ... یک خانم خوب، مادری با حداقل چهار بچۀ رشد یافته در خانوادهای خرده‌بورژوا ... هر یکشنبه به کلیسا میرود ... برای شوهرش غذا میپزد، پیراهن و شلوار بچههای شیطانش را وصله میزند ... همه‌چیز دارای نظم است. او وفادار و صادق است و یک بند انگشت هم از آن کنار نمیکشد ... او نه."
"دکتر، و آن مرد، آنجا؟"
"ببینید ... او نمونهای از مرد پولساز زمانۀ ماست. یک نمونه کامل. من میتوانستم داستان زندگیش را برایتان تعریف کنم ... روح این انسان به وضوح در برابر من قرار دارد. یک قاپ‌زن. یک آدم سخت بردبار در برابر مشکلات. او اجازه نمیدهد مجبورش سازند. وقتش را به بطالت با چیزهای جزئی نمیگذراند؛ کتاب نمیخواند؛ بجز به کسب و کارش هیچ‌چیز برایش به لعنت خدا هم نمیارزد. شما اینجا یک اروپائیِ آمریکائی شده را میبینید. روابط با زنها ... آه خدای من! ... ساعت شش شده است ... عصبانی نشوید ... اما من یک قرار ملاقات فوری دارم. من باید فوراً یک تاکسی بگیرم. صورتحساب ..." گارسون میآید، پول را میگیرد و میرود. دکتر بلند میشود.
من به شوخی میگویم: "چقدر به شما بدهکارم؟"
"غیرقابل پرداخت ... غیرقابل پرداخت. خوش باشید! پس ... تا بعد!" و میرود. و در این وقت کنجکاوی به سراغم میآید، هنوز همه افراد تجزیه و تحلیل شده آنجا نشسته بودند ... همه. من پیش دربان هتل که از محل کارش میتوانست سالن را خیلی خوب زیر نظر داشته باشد میروم. من با او صحبت میکنم و مقداری پول کف دستش میگذارم. و پرسیدم. و او جواب داد. و من گوش سپردم:
مرد درباری از اتریش یک فروشنده چرخ‌خیاطی از گلایویتس بود. فاحشه بزرگ با اندوه مبهم در چشم خانم بیماشتاین از شیکاگو بود ... حالا شوهرش هم به او ملحق میشود، بدون هیچ تردیدی آقای بیماشتاین. نماینده کارخانه بزرگ شراب‌سازیْ گروک دلقک معروف اتریشی بود. مادر وفادار و صادقْ مالکِ یک بنگاه مهماننوازی در مارسِی و مرد پولساز یک شاعر بود.
و فقط روانشناس یک روانشناس بود.
 
ترانه
آنجا کشوریست ... کشوری کاملاً کوچک
نامش ژاپن است.
خانهها ظریفند و ساحل ظریف
و لطیف بانوی ریز اندام.
درختان به بزرگی تربچه در ماهِ می.
برج بتکده به درازای تخم مرغ
تپه و کوه
مانند کوتوله کوتاه.
سبک میروند این قامتهای ظریف در خزه،
آدم از خود میپرسد: آنها چه میتوانند باشند؟
در اروپا همه چیز بسیار بزرگ میباشد،
بسیار بزرگ و
در ژاپن همه چیز بسیار کوچک است!
 
یک گیشا آنجا نشسته است. مویش
مانند لاک میدرخشد.
گل رز آهسته عطر میافشاند.
در برابرش ایستاده گپ‌زنان در روزی آفتابی
ملوانی قوی و جوان.
و او به این کودک ابریشمی شرح میدهد
که چه بزرگ هموطنانش میباشند.
خیابانها و سالنها
هرمی شکل و عظیم.
و حالا کوچولو شگفتزده میگردد
با خود میاندیشد: آیا آنجا چگونه میتواند باشد؟
در اروپا همه چیز بسیار بزرگ میباشد،
بسیار بزرگ
و در ژاپن همه چیز بسیار کوچک است!
 
آنجا یک جنگل است ... یک جنگل بسیار
کوچک
شبانه ساعات غروب میکنند.
گوش کن! چگونه غوغای پرندگان
کمرنگ میشود ...
گیشا و او ناپدید میگردند.
مغرب ... مشرق ... لب بر لب
وه چه میثاق طبیعی و قومیای!
کبوتر نر، بغبغوکنان میخواند.
پرستو، میلرزد.
و یک گیشا خزه را نوازش میکند،
در چشمهایش یک شعله، یک نور ...
در اروپا همه چیز بسیار بزرگ میباشد،
بسیار بزرگ و
در ژاپن همه چیز بسیار کوچک است!
 
توقف در شهر کوچکِ فِلده.
ابتدا ترمزهای زیر واگنهای دراز با صدای ژرفی شروع به آواز خواندن میکنند، سپس حرکت سریع و منظم چرخها آهسته میگردد، پنجرهها دیگر صدای خوابآور جرنگ جرنگ نمیدهند. بعد حرکت قطارِ سریع‌السیر کندتر میگردد، حالا فقط کاملاً محتاطانه میراند ... سپس متوقف میگردد. زن انگلیسیِ نه چندان جوانی در گوشۀ خاکستریِ مرواریدی رنگِ کوپه نیمخیز میشود؛ او مانند میله یک نیزه باریک اندام است، خوش‌سلیقه و مطمئن، یک پالتوی پوستِ باشکوه، جورابهای ابریشمی به رنگ گوشت و کیفدستی کهنه و رنگ و رو رفتهای از ترس دزدان راه‌آهن. او کتابش را پائین میآورد و به بیرون نگاه میکند. او لبخند میزند ... لبخندی پنهانی و عجیب. چه خبر است؟
خانواده کوچکی در کنارِ خانه کوچکِ نگهبانِ راهآهن ایستاده است! مرد: یک جوان قوی هیکل، با پیراهن آستین‌بلند، نامنظم، زیرا قطار در اینجا غیرمنتظره متوقف گشته بود، سینه ستبرش از پیراهن نیمه‌باز پیداست، پوستش به رنگ قهوهایست، دندانهایش میدرخشند، او میخندد. زن: کاملاً جوان، خجالتی، ظریف، بلند و باریک اندام، با موهای نازکِ روشن. کودکی که بر روی زمین بر روی دست و پا راه میرود و دامن مادر را محکم میچسبد. هر سه به قطار نگاه میکنند. کودک دستهای کوچک و چاقش را دراز میکند و همه‌چیز را میخواهد: راهآهن، مردم کنار پنجره و دودِ سفید رنگ بر بالای لوکوموتیو را. زنِ جوان کاملاً شاد و تقریباً کمی ترسان به مسافرها نگاه میکند. کوپه درجه یک درست در مقابلش میایستد، نگاههای مشتاقش میگویند: مروارید! و پول، پول فراوان! و شراب! و در سالنهای شیک رقصیدن! او با کمال میل شامپاین مینوشد. نگهبانِ جوانِ راهآهن به مردم نگاه میکند و میخندد. زن انگلیسی هنوز هم لبخند میزند و ردیفی از دندانهائی بزرگ را نشان میدهد. ناگهان چانهاش قوی میگردد، و مردمک چشمهای روشنش درشت میگردند ... او با کمال میل گوشت گاو کباب شده میخورد، گوشت خوب و قوی با خردل، بر روی میزی شیک ... یک بار در رشته کوههای آلپ مردی را ملاقات کرد که پس از چهار هفته از کوهها پائین آمده بود. او مزه خاک میداد، مزه آب چشمه و سنگهای آفتاب‌خورده ... کودک در دود جیغ میکشد، زنِ جوان و ضعیف به مردمِ ثروتمند نگاه میکند، جوان میخندد، و زنِ انگلیسی هنوز هم محکم به نگهبانِ جوانِ راهآهن نگاه میکند ... به این ترتیب همه چند دقیقه به همدیگر نگاه میکنند. اما حالا قطار تکانی سریع میخورد و آهسته به حرکت میافتد.
 
محاسبه ساعات
من چند ماه پیش یک بار با قطار از پاریس به طرف برلین راندم، زیرا که میخواستم در چشمان با وفای ناشرم نگاه کنم ... («شما هرگز نخواهید آموخت یک پاورقی را صحیح شروع کنید. آدم لطفاً اینطور شروع میکند: <هواپیما بر بالای لوبورژه اوج میگیرد و پاریس قدیمی و خوب را در آن پائین جامیگذارد ...>») بله، بنابراین من با قطار میراندم.
در مرز بلژیک ساعتها درست کار نمیکردند؛ ذهنِ ریاضیِ ضعیفم هرگز اجازه نمیدهد درک کنم که آنجا اصلاً چه خبر است؛ ساعتها ناگهان اختلافی شصت دقیقهای را نشان میدهند. ناگهان بجای یک ربع به ساعت یک ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود.
این نمیگذاشت یکی از همسفران آرام بگیرد. او به کارمند بلژیکیِ قطار مراجعه میکند.
او میگوید: "ما یک ساعت بدست آوردیم، درست است؟" مرد جواب میدهد: "نه، شما یک ساعت از دست دادهاید." همسفرم داد میزند: "نه، بدست آوردیم!" بازرس قطار داد میزند: "نه، از دست دادهاید!" این منظره جریان زیبائی بود. همسفر شروع میکند، نجوم، معادلۀ درجه چهار و کمی اینشتاین را در یک قابلمه ریختن و مخلوط کردن و آن را پیروزمندانه به بازرسِ قطار ارائه میدهد و میگوید: "بنابراین ما یک ساعت بدست آوردیم. ما یک ساعت زودتر خواهیم رسید ...!" دیگر چیزی کم نبود، و او دستهایش را مانند بازیگرانِ سیرک پس از موفقیت در معلق زدنِ زیبائی جلوی دهان تکان میدهد ... مأمور قطار قابلمه را قبول نمیکند و در عوض چیزی غافلگیرانه میگوید.
او میگوید: "شما یک ساعت از دست دادهاید! زیرا شما یک ساعت کمتر برای زندگی کردن دارید." هرگز تفاوت این دو کشور چنین قوی مانند این لحظه خود را به من نشان نداده بود.
ما میخواهیم همیشه به مقصد برسیم، خیلی بهتر دیروز، ما مایلیم عجله داشته باشیم، و بعد وقتی آن را سریعتر، بیشتر سریعتر، و با سریعترین سرعت انجام میدهیم بعد تصور میکنیم که چیزی بدست آوردهایم. انسانِ فرانسوی میخواهد زندگی کند. این مأمورِ قطار یک اونیفورم بلژیکی بر تن داشت، اما آنچه او آنجا گفته بود چیزی فرانسوی در خود داشت. فرانسوی میخواهد زندگی کند.
او زندگی هم میکند، اما طوریکه انگار هزار سال وقت برای زندگی کردن دارد. با یک پاریسی روز دوم ماه قرار ملاقات بگذار؛ غیرممکن است که او بیست و هشتم ماه را برای دیدار پیشنهاد ندهد. فرانسه با آمریکا فاصله بسیار زیادی دارد ... سپس او همچنین در تاریخ بیست و هشتم خودش را آهسته میرساند، او آن را فراموش نکرده است. در پاریس همه‌چیز میتوانی انجام دهی ... اما فقط چیزی را که بتوانی در یک قبل از ظهر به انجام رسانی: اگر میتوانی انجامش بده. تو اصلاً وقت نداری، و انسانِ فرانسوی بیش از حد وقت دارد، و به این ترتیب شما دو نفر به سختی به هم نزدیک میشوید.
البته بازرس قطار هم یک اشتباه کرد؛ زیرا در حقیقت عقربۀ به جلو کشیده شدۀ ساعت هیچ تغییری در طول مدت زندگی کردن ما نمیدهد، اما آنها در اینجا اینطور فکر میکنند. من نمیدانم که آیا آدم با این کار <پیشروی میکند>؛ من هم نمیتوانم قضاوت کنم که آیا کسب و کار را خوب میسازد، که آیا کشور به این ترتیب تا ابد قابل رقابت میماند ... من تمام چیزها را نمیدانم. من فقط میدانم که فرانسویها ابتدا میخواهند زندگی کنند و هر چیز دیگر تابع آن است. یک بار یک آلمانی هنگامیکه کنار میز نشسته بود خیلی عجله داشت، و او این را حتی به گارسون هم گفت ... گارسون جواب داد: "اگر شما وقت ندارید بنابراین نباید صبحانه بخورید ...!" این یک دانش زندگیست.
فرانسویها پرسه نمیزنند، آنها آنطور که گاهی کتابهایِ آلمانیِ قرائت کودکان میخواهند ما را متقاعد سازند اصلاً سهل‌انگار و تنبل نیستند. ریتم زندگی و کار کردنِ آنها طور دیگریست، و اگر آدم بخواهد با آنها کنار بیاید باید خودش را با این چرخش تنظیم کند. کاری که انجامش برای ما همیشه ممکن نمیباشد ...
من اصلاً نمیخواهم از تلفن پاریس شرح دهم، از یک ماشینی که فرانسویها هم خودشان آن را جدی نمیگیرند وقتی میگویند: اما تلفن که کار میکرد. اما کار نمیکند، و آدم کار خوبی میکند اگر در موارد فوری به نزد کسیکه میخواهد تلفن کند براند؛ آدم به این طریق وقت، اعصاب و نیرو پسانداز خواهد کرد. در سلوکِ فرانسوی تقریباً یک آسایشِ شرقی موجود است که زبانی سریع و فضای عصبیِ تقریباً نامحسوسی دارد. و هیچ‌چیز نمیتواند فرانسویها را عصبی سازد، مگر آنکه کسی مدام بگوید که چه عجلهای دارد، چه وقتِ کمی دارد، چه سریع همه‌چیز باید انجام گیرد ... بعد او از عصبانیت سنگِ گرانیت را دندان خواهد گرفت. او شخصیتِ فرانسوی را کاملاً خواهد شناخت، فرانسوی‎‎ای که با وجود تمام متحرک بودن میتواند فوقالعاده لجوج باشد، لجاجتی که در برابر تمام سیاره مقاومت میکند ... از پسِ آن نمیشود برآمد. با شمشیرِ تیز در اینجا اصلاً کاری از پیش برده نمیشود. آدم با شمشیر فلوره میجنگد.
از همه عجیبتر اینکه انگیزه زندگی خود را تا پایان بطور کامل زندگی کردن حتی به غریضه اکتسابی او مسلط است: ابتدا زندگانی سپس کسب و کار. و این برای مفهوم زندگیِ یک فرانسوی بسیار مهم است که آنها در موقعیتهای خطیر به کم خرج کردن، یعنی پسانداز کردن بیشتر از کسبِ درآمد برتری دهند. با این کلیشه که <این خلقی بازنشسته است> آدم به قضیه نزدیکتر نمیشود ... زیرا که بازنشستهها اینهمه کار نمیکنند، آنطور که زنها و مردها در اینجا میکنند.
گرچه نسل جدیدِ جوان کاملاً متفاوت به نظر میرسد ... این نسل چابکتر، سریعتر، ماشینیتر، کلاً طوری دیگر است و با این حال فرانسویست. این است ــ غیرقابل ترجمه ــ: "مردم باهوش"، ملتی که چیزها را "زیبا رها میسازد"، ملتی که راه بیرون رفتن و خلاص کردن خود را کشف میکند؛ ملتی ظاهراً بدون برنامه، تا اینکه سخت به لبه پرتگاه میغلتد و سپس ــ در آخرین لحظه ــ یکی از آن معجزاتی را انجام میدهد که تاریخ فرانسه از آنها پُر است. اینطور آنها محاسبه ساعات را پاکیزه هدایت کردند، طوری دیگر از روش ما ... و در سمت فعال محلیست که تمام چیزهای دیگر را تحت‌الشعاع قرار میدهد: زندگانی.
 
تغییر آب و هوا
با قطار بران،
بران، جوان، بران!
بر روی عرشۀ کشتی
موهایت در احترازند.
 
غوطه‌ور گرد در شهرهای بیگانه
در کوچههای ناآشنا بدو،
فریاد انسانهای غریبه را بشنو،
از لیوان غریبهها بنوش.
 
از رفت و آمد و تلفن بگریز،
در کتابهای قدیمی  سیر کن،
پسرم، در اسکلۀ کای بنگر
دانش را بیصدا ارزان میفروشند.
 
در آفریقا به اطراف بدو،
از میان آبادیها بتاز؛
به دریای آبی گوش بسپار،
گوش کن باد میوزد!
 
هرچه هم سریع از میان جهان بگذری
بدون استراحت و آرامش ...:
باز هم آن پشت در قطار
نشستهای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر