مددکار اجتماعی.


<مددکار اجتماعی> از افرائیم کیشون را در مرداد ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

دوست کوچک من
حدود هشت سال پیش، در یک روز زیبا، هنگامیکه من هنوز دستیار حسابدار به شمار میآمدم و در پشت دفتر کار در حال حسابرسی بودم نامه زیر بدستم رسید:
سرگی ایوانوویچ عزیز!
فوراً بیائید پیش من. شاید عصبانبت شما کمتر شود اگر بدانید که من مایلم با شما بخاطر موضوعی ضروری برای آخرین بار در زندگی صحبت کنم.
دوست کوچک شما
پولینا شرکزووا
 
ساعت حدود دوازده ظهر بود.
من فکر کردم، خدای من، این دیوانه از من چه میخواهد؟ باید پیش او بروم.
وقتی حسابدار خواهشم را برای مرخصیِ کوتاهی شنید لبانش را بهم فشرد، چهره عصبانیای به خود گرفت و گفت:
"دوست عزیز، شما در این اواخر اغلب کار خود را ترک میکنید. بروید، اما سر ساعت یک برگردید. شما میدانید که ما خیلی کار داریم."
 
پولینا شرکزووا در آپارتمان کوچک و راحت خود به تنهائی زندگی میکرد.
من گفتم: "سلام. چه اتفاقی افتاده، چه کسالتی دارید؟"
او با چهرهای رنگ پریده به من لبخند زد و بعد به دستهایش نگاه کرد و گفت:
"شما همیشه نسبت به من خوب بودید. شما میدانید که من بجز شما دوستی ندارم! من میخواستم برای آخرین بار چهره یک دوست را ببینم."
"منظور شما را نمیفهمم."
"من چند دقیقه بعد از رفتن شما دیگر در این جهان نخواهم بود."
من از جا پریدم و دستش را گرفتم:
"مگر دیوانه شدهاید؟"
او سرش را تکان داد و به میز تحریر اشاره کرد.
ببینید، در آن شیشه محموله سم قرار دارد. امیدوارم که شما با من مخالفت نکنید. من به این موضوع به دقت فکر کردهام."
من مرددانه فریاد زدم: "به چه دلیل؟ چه اتفاقی رخ داده است؟!"
"اتفاق خاصی نیفتاده. یکنواختی. بیحوصلگی. داشتن آیندهای بی نور! میدانید، ما نمیخواهیم آخرین ساعت زندگیام را با دعوا کردن بگذرانیم. من حالا خودم را خیلی خشنود احساس میکنم، خیلی خوشحال."
من گفتم: "دوست عزیز، شما فقط خُلق و خویتان خوش نیست. این نیز میگذرد. یک خانم جوان و جالب و چنین افکاری! آیا خجالت نمیکشید؟ ما امروز یک شبِ آرام را با هم خواهیم گذراند. برویم به تئاتر."
او لبخند زد:
"به تئاتر؟ آه، شما منو درک نمیکنید. حالا تئاتر و انسانها خیلی از من دور هستند. حالا برایم آنچه فراتر از زندگیست جالب است."
من نمیدانستم چه باید بکنم. اگر من همه‌چیز را شوخی میانگاشتم و او را ترک میکردم میتوانست واقعاً دست به این دیوانگی بزند.
با خشم فریاد زدم: "کافیست! همه اینها مزخرف است!"
من به سمت میز تحریر رفتم، شیشه سم را برداشتم و از پنجره به بیرون پرتاب کردم.
او با ترس گفت: "چکار میکنید؟ و بعد فوری آرام گرفت:
"شما یک بچهاید! ده دقیقه دورتر از اینجا یک داروخانه وجود دارد. من فوری سم جدیدی فراهم خواهم کرد."
"من به داروخانه خواهم رفت."
"شما نمیتوانید به تمام داروخانهها بروید. بعلاوه من یک طپانچه در جای مطمئنی مخفی کردهام. حتی طناب آویزان کردن رخت هم کافیست ..."
"دوست عزیز، بگوئید چرا مرا به اینجا خواندهاید؟"
"من میخواستم یک بار دیگر شما را ببینم! آیا قربانی کردن یک ساعت از وقت خود بخاطر من سخت است؟ ما همیشه دوستان خوبی برای هم بودیم."
"من این اجازه را نمیدهم. من نخواهم رفت."
"آه، چه فرقی میکند اگر یک روز کمتر و یا بیشتر زندگی کنم!"
من فکر کردم که آیا بروم؟ حسابدار منتظرم است، به من فحش و لعنت میدهد. او مردی زن‌ستیز است و قصههای کوچک من برایش جالب نیستند. بجای یک ساعت یک ساعت و نیم گذشته است. شاید باید از دختر خواهش کنم که تا شب صبر کند؟
مرددانه گفتم: "گوش کنید، تا شب صبر کنید. ما با هم صحبت خواهیم کرد و وقت خواهد گذشت."
"و شما حوصلهتان با همصحبتی من سر نخواهد رفت؟"
من میخواستم جواب دهم که ملالت مهم نیست و تنها چیز مهم این است که من حالا به دفتر برگردم، زیرا حسابدار منتظر لیست بستانکاران است. من فریادِ حسابدار پیر را در روحم میشنیدم: تا ساعت سه باید لیست را داشته باشم. شما فقط به زنها فکر میکنید! هنگام کار روزانه باید آدم کار کند. بعد از کار روزانه میتوانید به زنها فکر کنید!"
من دستِ پولینا را در دست گرفتم و گفتم: "گوش کنید، شما چنین کاری نمیکنید. بله؟ قبول؟ به من اطمینان بدهید! زندگی هنوز خیلی چیزهای زیبا به شما نشان خواهد داد. آیا من و شما شبِ خوب و راحتی را با هم خواهیم گذراند؟"
او سرش را تکان داد: چرا تا شب صبر کنیم؟"
آدم لعنتی، من فکر کردم که باید به دفتر بروم! حسابدار منتظر است. لیست باید تا ساعت سه آماده باشد. پولینا متفکر نشسته و سرش به پائین خم بود.
آیا باید بروم؟ آیا اجازه رفتن دارم؟ و بعد بار دیگر پرسیدم:
"پولینا، قول شرف بدهید که تا شب صبر میکنید!"
زنِ زیبایِ خانهدار با شانه بالاانداختن گفت: "قول شرف باید شکسته نشود. به چه دلیل قول شرف بدهم؟ به نظر میرسد که شما وقت ندارید. سرنوشتِ دوستِ کوچک شما برایتان بی‌اهمیت است. بسیار خوب، از همدیگر خداحافظی کنیم و شما بروید!"
قلبم به لرزش افتاد. نه، من نمیتوانستم قاتل باشم، من نمیتوانستم او را تنها بگذارم.
و دوباره صدای حسابدار در گوشم پیچید: لیست بستانکاران چه شد؟! چه کسی باید لیست را تهیه کند؟! مدیر؟! یا شاید دربان؟! اگر شما میل به کار کردن ندارید، پس چرا در این دفتر نشستهاید؟ بروید. شما فقط  مایه ضرر در کسب و کارید.
دو یا سه دقیقه گذشت. من برای واداشتن این دیوانه به فکرِ دیگری کردن باید چیزی میگفتم:
من پرسیدم: "آیا پریاگین را دیدهاید؟"
"پریاگین؟ به نظر میرسد که به مسافرت رفته باشد."
"گفته میشود که با همسرش اختلاف دارد. حالا او هر روز پیش معشوقهاش است."
"آیا با معشوقهاش به سفر رفته، یا به تنهائی؟"
"نمیدانم. اما میتونم فردا بعد از کسب اطلاع به شما تلفنی خبر بدم."
"نه، برای چی فردا؟ فکر کردید که من شوخی میکنم؟"
من به ساعت نگاه میکنم. ساعت سه را نشان میداد. در این وقت فکر کردم:
تو تصمیم گرفتهای خود را مسموم کنی، و احتیاج هم نداری عجله کنی. کسی تو را سرزنش نخواهد کرد. من اما در این اتاق لعنتی نشستهام و فردا از طرف حسابدارم بزرگترین توهینها را خواهم شنید.
نامزدِ خودکشی گفت: "کسل‌کننده نباشید، آیا یک لیوان چای میل دارید؟ سماور هنوز داغ است. چای خیلی خوب است. اعصاب را آرام میسازد."
او به اتاقِ کناری میرود و فوری با دو لیوان برمیگردد.
در این میان افکارِ مختلفی به سراغم آمدند. او میخواهد خود را بکشد و دارد چای مینوشد. من اما از کارم غفلت میکنم! من آنقدر دیر کردهام که دیگر ارزش ندارد به دفتر برگردم. من برایم مشکل پیش خواهد آمد، و او شاید اصلاً خود را مسموم نسازد. خودکشی کار خیلی شخصیای است. کسی را دعوت کردن و با او چای نوشیدن بی‌نزاکتی است. اگر از او خواهش کنم که موضوع را به شب واگذارد ممکن است قبول کند و من بتوانم با خیال راحت بروم. او لازم نیست که به قولش وفادار بماند! اما او مرا در موقعیتی قرار داده است که نه میشود او را ترک کرد و نه ماندنم فایدهای دارد.
من دستش را محکم فشردم و با صدائی لرزان گفتم: "پولینا، شما ظالمید. آیا هیچ به من اندیشیدهاید؟ ببینید مرا در چه وضعیتی قرار میدهید! آیا فکر کردهاید که من با خونسردی سرم را تکان داده و خواهم گفت: <تصمیم تصمیم است، حالا من دست شما را خواهم بوسید و بعد خواهم رفت و شما میتوانید سم درون شیشه را بنوشید؟> نه من چنین بی‌عاطفه نیستم!"
"بخاطر خدا، مرا ببخشید! آیا مگر آخرین آرزوی من چنین ناعادلانه است؟ من حالا شما را دیدم، شما میتوانید با خیال راحت و با این آگاهی بروید که آخرین دقایق زندگیم را زیبا ساختید."
در حالی که از درون در حال منفجر گشتن بودم فکر کردم چه گاو احمقی.
او سرش را به پائین خم کرد و یکی از پاهایش را روی پای دیگر انداخت، طوریکه میشد ساقهای باریک و بلندش را دید.
اگر میخواهی بمیری پس چرا پاهایت را نشان میدهی؟ این غیرضروریست! نه، باید رفت، اگر هم این کار چندان ظریف به چشم نیاید.
من بلند شدم و گفتم:
"دوست عزیز، من با این اعتقاد راسخ میروم که شما خیلی خوب به موضوع فکر خواهید کرد. خداحافظ!"
او گفت "بدرود. صبر کنید، من میخواهم چیزی برای یادگاری به شما هدیه کنم. این حلقه را. این حلقه باید گاهی مرا به یاد شما اندازد."
من حلقه را به زمین انداختم، به خارج دویدم و فریاد زدم:
"مرا با حماقت خود و با انگشترتان راحت بگذارید! آیا به شما یک دوست میگویند؟ چنین دوستیای برای من بی ارزش است."
در خیابان آرامتر شدم و فکر کردم:
اگر تا شب هم پیش او میماندم باز بیفایده بود. اگر او بعنوان نامزدِ خودکشی چای مینوشد و پاهای بلند و کشیدهاش را به من نشان میدهدْ، بنابراین چه احتیاجی است که من برای خودم مشکل بوجود آورم؟
اما مشکلات آمدند!
وقتی من روزِ بعد داخل دفتر شدم، حسابدار با خشم به من گفت: "شما میخواستید پس از یک ساعت برگردید و اصلاً نیامدید! بله، زنها! زنها! من نمیتوانم به آدمی مثل شما در این دفتر احتیاج داشته باشم. شما چهارده روز باقیمانده را کار میکنید و میروید."
این مربوط به هشت سال پیش بود. دیروز نامهای از یکی از دوستانم دریافت کردم که در آن نوشته بود:" ... آیا دوست کوچکمان پولینا شرکزووا نامزد جاودانه خودکشی را به خاطر میآوری؟ دیروز به نامزدی مردی درآمد ..."
حالا شما به من بگوئید، آیا آدم اجازه دارد حرف زنی را باور کند؟
 
نمونهای از آرامش انگلیسی
پدیده دوروئی از وقتی انسان به یاد میآورد ماده خام خوبی برای طنزپردازان بوده است. بخصوص انگلیس بعنوان سوژهای مناسبْ خود را به اثبات رسانده است، البته نه فقط برای طنزپردازانی که خود تحویل جامعه داده است. و حالا من هم مایلم سهم کوچک خود را در این باره انجام دهم.
این فرصت را حرمتِ هممرزِ ستایشی که امپراطوری بریتانیا به یکی از عقب ماندهترین کشورهای این سیاره ــ به عربستان سعودی که یکی از شیخنشینها در کویر است ــ احساس میکند برایم فراهم آورد. من به انگلیسیها سهم کوچک انتقادیم را برای چاپ پیشنهاد کردم، اما آنها آن رد کردند. دیگر چارهای نداشتم بجز آنکه به خانه بروم و در باغچهام برای پیدا کردن نفت حفاری کنم.
 
اولین خبر موثق در باره حراج علنی ادوین مککینزلی، دبیر دوم سفارت سلطنتی انگلیس در ریاض را یک خبرگزاری عربستان سعودی گزارش کرد و در انگلیس باعث مقداری شور و هیجان گشت.
از مککینزلی یازده بطر لوسیون بعد از اصلاح صورت کشف شد که دارای بیش از %60 الکل بودند. دبیر سفارت به 470 ضربه شلاق محکوم و بعد از اجرای حکم در میدان مرکزی ریاض بعنوان برده به عموی مادری پادشاه به نام شیخ محمود ابو بوبا فروخته میشود. قیمت فروش مبلغ اندکی در حدود 15 گینه بود.
این از حقایق. اما آدم نباید آن را احساسی قضاوت کند، بلکه در چارچوب جهانی.
یک یادداشت داخلی وزارت امور خارجه روشن میسازد که دبیر سفارتخانه با ضربات شلاق بر باسن لخت خود و بعد با فروخته شدن بعنوان برده با صراحت موافقت کرده بوده است. با وجود آنکه او را در حین مصرف آن مایع الکلی غافلگیر ساخته بودند، اما به او ــ بدون شک بخاطر رابطه اقتصادی تنگاتنگ بین عربستان صعودی و انگلستان ــ ترحم قابل توجهای کردند. به او اجازه انتخاب دادند، از او پرسیدند که آیا میخواهد چشمانش را دربیاورند و بعد سرش را از بدن جدا سازند یا اینکه ترجیح میدهد بعنوان برده به زندگی ادامه دهد. مککینزلی داوطلبانه امکان دوم را برگزید.
بعلاوه قابل تأمل است که مجازاتْ تحتِ توجهِ دقیق به مقرراتِ آئیننامه کنوانسیون ژنو انجام پذیرفت. دولت انگلیس هم آن را کاملاً به رسمیت شناخته است. وزیر امور خارجه در جوابِ سؤال مجلس در این رابطه توضیح داد: "من در موقعیت مطلوبی هستم و میتوانم به عرض نمایندگان محترم برسانم که در تمام مدتِ اجرای مجازاتْ یک پزشکِ دولتی نیز حضور داشته است و دیگر اینکه مقامات عربستان صعودی دو مؤذن را مأمور ساخته بودند تا با سورههای قرآن جریان انجام مجازاتْ را همراهی کنند. بعلاوه محکوم بعد از ضربه صد و بیستم بیهوش گشت، بطوری که باقیمانده ضربات شلاق را بدون فریاد و درد تحمل کرد. ما میتوانیم به او افتخار کنیم."
کونتهـکینزلی، آنطور که دبیر کنسولات از زمان شروع شغلِ جدیدش نامیده میشود، بزودی بهبود مییابد و بخشی از گوشت نشیمنگاهش را ــ گرچه دیگر نه برای نشستن ــ دوباره بدست میآورد. شیخ ابو بوبا از او راضیست و به او اجازه داده است چتر شخصی خود را نگهدارد. در حال حاضر کونتهـکینزلی از 182 فرزند شیخ نگهداری میکند و مدیریت لباسهای زیر آنها را به عهده دارد.
در حالیکه نمایندگان محافل جامعه اقتصادی اروپا در آستانه کنفرانس اوپک و مشکلات رو به افزایش تأمین نفتْ خود را به شدت نگران نشان میدادند، با کمال تأسف بخشی از مطبوعات انگلیس به عدم دخالت ارائه شده بی‌توجه ماند. ساندی تلگراف با تیتر درشتی پرسید: "15 گینه برای یک دیپلمات با تجربه؟ یک شتر جوان ارزشش بیشتر از این است!" روزنامه تشخیص داده بود که دبیر سفارتخانه بخاطر ظاهر مردانه و اندام ورزشکارانهاش باید بعنوان برده درجه یک بحساب آید. مقاله اینطور به پایان میرسد: "مبلغ پرداخت شده برای او یک توهین به کرامت ملی ما است و فقط میشود آن را با شندرقاز حقوقی مقایسه کرد که اسرائیلیهایِ فاتح در سرزمینهای اشغالی به نیروهای کار عرب میپردازند."
روزنامه میانهروئی از جنبه حقوق بینالملل به این ماجرا میپردازد: "تکلیف بچههای کونتهـکینزلیز، اگر صاحبش او را با یک برده زن به ازدواج وادارد چه میشود؟ آیا کودکان او شهروند انگلیس هستند یا عربستان صعودی؟ دادستان، که ما از او در این باره سؤال کردیم بر این عقیده بود که میتواند تابعیت عربستان صعودی به آنها تحمیل شود، بدون آنکه دولت علیاحضرت از نظر قانونی امکان مطمئنی برای دخالت داشته باشد. ما مایل نیستیم انکار کنیم که این موقعیت برای ما نگرانی عمیقی ببار آورده است."
در مقابل حرفهای تیزتری نیز به گوش میرسید.
برای مثال هفته‌نامه «دِ جِویش کرونکل» فرستادن نیروی دریائی به آبهای عربستان صعودی را درخواست میکند، اما با مخالفت شدید مجلس لردها مواجه میشود، و با مشورتی که با وزارت بازرگانی صورت گرفت تصمیم بر این گرفته شد که بجای فرستادن کشتیهای جنگی کاتالوگِ مصوری از جدیدترین تولیدات صنایع نظامی بریتانیا به ریاض فرستاده شود. به همین شکل یک بحث در باره قطع رابطه دیپلماتیک با آفریقای جنوبی هم بی‌نتیجه میماند. و بعلاوه چندین سخنران به این نکته اشاره کردند که جریان کونتـکینزلی تنها مورد استثنائی نمیباشد. طبق گزارشات سریِ سازمان ضد جاسوسی انگلیس او با دو مهندس آمریکائی که بخاطر مستی فروخته شده بودند در یک اتاق زندگی میکردند. یک دیپلماتِ دیگر انگلیسی به نام سِر توبیاس (توبی) میددلبوروق، سه سال پیش در اثنای یک سفر نیمه‌رسمی همراه با سکرتر زیبایش در عربستان صعودی مفقود شدهاند و گفته میشود که بعنوان نگهبانِ حرمسرای یک شیخ ناشناس به خدمت مشغول است. از وضعیت سکرترِ زیبای او خبری در دست نیست.
وزیر اقتصاد و دارائی بدون هیچ دلیل خاصی اظهار میکند: "یک ضربالمثل عربی میگوید که یک خرید انجام گرفته شده فقط از طرف خدا میتواند باطل اعلام گردد." همسر کونتهـکینزلی عقیده دیگری داشت و پیشنهاد خریدن شوهرش از آبو بوبا باعث دستپاچگی شدیدِ دولت میشود. شیخ جوابی نمیدهد. مأموری که از طرف صلیب‌سرخ به ریاض فرستاده شده بود در حقیقت به مقصدِ موردِ نظر میرسد، اما از آن زمان به بعد دیگر هیچ خبری از خود نمیدهد؛ حدس زده میشود مفقود شدن او با کمبودِ فصلی برده در بازار برده‌فروشان عربستان سعودی در ارتباط باشد. وزارت امور خارجه تحت فشار افکار عمومی پیام پُر انرژی، اما مؤدبانه زیر را برای خالد شاه میفرستد:
"دولت علیاحضرت رفاهِ فیزیکی کونتـکینزلیِِ برده را امری پُر اهمیت تلقی میکند و مایل است خوشبینانه امیدوار باشد که اگر قرار است اقدامات انضباطیای در موردِ فردِ مذکور اجرا شود، باید شدیداً طبق موازین بینالمللیِ رفتار با برده‏های تازه‌کار انجام گیرد."
از این گذشته دولت از تمام امکانات موجود دیپلماسیِ مخفی استفاده (روشی که همیشه مؤثرتر از تظاهرات پُر سر و صداست) و به هر طریقی تلاش میکند تا سرنوشت مک‎‎ـکونته را سبکتر سازد. برای مثال کوشش کردند تا از او بعنوان کمک‌آشپز استفاده شود، بدون آنکه اصراری در باز کردنِ زنجیرها از پایش بکنند؛ تا بدین وسیله از فرار احتمالی او که میتواند در روابط خوب دو کشورِ دوست تأثیر منفی برجای گذارد جلوگیری کنند. چند تن از نمایندگان محافظهکار پیشنهاد دادند که با محدود ساختن مصرفِ ویسکیِ شاهزادههای آل سعود هنگام بازدید از انگلیسْ آنها را تحت فشار اخلاقی قرار دهند. این پیشنهاد تعقیب نشد، زیرا متوجه گشتند که تقریباً تمام کارخانجات تولید ویسکی در مالکیت عربستان صعودیست. وزرای کشورهای عضو اوپک در آن زمان کنفرانس خود را آغاز کرده بودند. فروشگاههای بزرگ و پیشرو انگلیسی کاتالوگهای خود را به زبان عربی به چاپ رساندند. مبلغ سپرده عربها در بانکهای انگلیس به 8 میلیارد پوند بالغ میگردید. تراز تجاری بهبود اندکی را نشان میداد.
تحت چنین شرایط مفرحی یک کارمند عالیرتبه وزارت امور خارجه پیشنهاد میدهد که او را با کونتهـکینزلی تاخت بزنند. این پیشنهاد با تشویقِ عمومی روبرو میگردد. اما، آنطور که بعد دیده شد این تشویق زود هنگام بود: سفیر عربستان صعودی به دیدار این کارمند میرود، دندانهایش را بررسی میکند، و او را با کلمات: "غیر ممکن است" پس میفرستد. 
اما وزارت امور خارجه بیکار ننشست. تحت عنوان «حقوق و وظایف بردها» یک کتابِ مرجع برای دیپلماتهای خود به چاپ رساند، که ما چند نکته از آن را نقل قول میکنیم:
"هنگام مجازاتِ جسمانی لب بالا را سفت نگاهدارید و عضلات کمر را شل سازید. توصیه میشود هر از گاهی فریادی از درد کشیده شود، تا از این طریق رضایتِ مأمور مجازات برآورده گردد.
استفاده از وازلین یا پمادِ مشابهای روند بهبود را سرعت میبخشد.
خود را به آقا و صاحبی که بعنوان برده خدمت میکنید بر روی چهار دست و پا نزدیک سازید (یا بر روی شکم بخزید).
هنگام دریافت دستورات سعی شود در نهایت دقت و کوتاه جواب داده شود:
"بله قربان، متشکرم، خانم بخشنده! و مانند اینها."
"همواره در رفتار خود شأن انگلستان را حفظ کنید، زیرا که شما نماینده به فروش رسیده‎‎اش میباشید."
رویهمرفته اجازه است گفته شود که افکار عمومی انگلیس این ماجرا را تمام شده میبیند و فقط هنوز برای این سؤال علاقه نشان میدهد که عاقبت چه وقت اسرائیل تمام سرزمینهای اشغالی را ترک خواهد کرد.
 
مددکار اجتماعی
اسرائیل دوازده سال پس از اعلام موجودیتش دو برابر جمعیت خود مهاجر جدید پذیرفته است، و این مشکلات بخصوصی را با خود به همراه میآورد. آدم میتواند گمان کند که دولت ایالات متحده آمریکا هم وقتی در مدت دوازده سال 340 میلیون مهاجر به کشور بیایند باید با مشکلات بخصوصی بجنگد؛ فقط این مشکل که چگونه میتوان به این جمعیت دستگاه تلویزیون ارائه داد با زحمت فراوانی قابل حل کردن است. مشکلات در اسرائیل بطور طبیعی مربوط به مسکن است. چند شهر میتوان در یک هفته ساخت؟ حداکثر ده تا پانزده شهر. و متأسفانه این مقدار کافی نیست.
مهاجرین جدید که اکثریت آنها را یهودیان شرقیای تشکیل میدهند که از شرایط بحرانی میآیند، ابتدا در مزارع اشتراکی یک محل موقتی پیدا میکنند. آنها به اردوگاههای انتقال که از حلبیهای موجدارِ فقیرانهای ساخته شدهاند برای چند روزی موقتاً فرستاده میشوند و برای سالها همانجا میمانند. در این مدت دولت تمام نیازهای زندگیشان را تأمین میسازد. علاوه بر این یک دستگاه اداری گسترده هم برای مراقبتهای روانی و اطلاع‌رسانی به آنها به حرکت میافتد تا ساکنین اردوگاه تا حد امکان روحیه خوبی داشته باشند.
این کار آنطور که به گوش میآید چندان هم ساده نمیباشد. شاید بتوان کمی از مشکل بودن کار را با صحنه زیر نشان داد.
 
بازیگران:
اِوا، یک نیروی تعلیم دیده از سازمان مددکاری اجتماعی.
ساعاجیا خاباتی
همسرِ ساعاجیا خاباتی
مدیرِ اردوگاه
 
مدیر اردوگاه (با اِوا ظاهر میشوند): او باید یک جائی در همین اطراف زندگی کند. گفتید چه شمارهای؟
اِوا (جوان، پیراهن سفید، کلاه حصیری، به وضوح خسته از کار و رنجور از گرما. او یک کیفِ اسناد با خود حمل میکند که توسط کاغذهای مختلف و فرمهای درخواست در قطعات و رنگهای مختلف تا حد ترکیدن پُر شده است. پس از جستجوی طولانی و عصبی یک پرونده از کیفش خارج میسازد): او خاباتی نام دارد. ساعاجیا خاباتی. اتاق موقتی شماره 137. زنش آخرین بار تقریباً چهارده روز پیش نزد ما در اداره مرکزی بود.
مدیر اردوگاه: در باره چه موضوعی شکایت میکرد؟
اِوا (بعد از نگاهی به پرونده): در باره ... در باره ... در واقع بخاطر همه‌چیز. آیا این خانواده را میشناسید؟
مدیر اردوگاه (چند بار سرش را تکان میدهد، انگار که میخواهد <متأسفانه> بگوید): بله، من آنها را میشناسم. یک خانوادۀ پیچیده.
اِوا: چرا؟
مدیر اردوگاه: چرا؟ میتونم براتون توضیح بدم.
اِوا: یک لحظه صبر کنید لطفاً. (او یک دفتریادداشت از کیف خارج و نوک مدادش را تیز میکند.) خوب، میفرمودید.
مدیر اردوگاه: بسیار خوب، ساعاجیا خاباتی یک مرد بیمار است و دارای یک خانواده بزرگ.
اِوا (یادداشت میکند، زیر لب زمزمه میکند) … بیمار … خانواده بزرگ …
مدیر اردوگاه: … او سه بار در بیمارستان بوده است، از آنجا گریخته و دوباره به اینجا بازگشته …
اِوا (یادداشت میکند) … سه بار فرار کرده …
مدیر اردوگاه: اما خودتون به این موضوع پی خواهید برد.
اِوا (یادداشت میکند): … خودتون پی خواهید برد …
مدیر اردوگاه (پوزخند میزند): شما یک دوره تندنویسی دیدهاید؟
اِوا (رنجیده): من آموزشم را در رشته کار و مددکاری اجتماعیِ پیشترفته به پایان رساندهام.
مدیر اردوگاه: کجا؟
اِوا: در آمریکا. من با کمک هزینه تحصیلی به آنجا رفتم. ما آنجا همه‌چیز را با روشهای جدید روانشناسی آموختیم.
مدیر اردوگاه: خیلی خوبه. و نتیجه تحصیلتون خودشو چطور در اینجا نشون میده؟
اِوا (با تردید): مرسی ... در واقع ... من هنوز ...
خانم خاباتی (در کنار درِ اتاقک از حلبیِ تابدار ظاهر میشود، آن دو را مشکوکانه تماشا میکند. او وضع خیلی مرتبی ندارد. از این گذشته حامله هم است.)
مدیر اردوگاه: آیا تا حال با یک اردوگاه ترانزیتی هم سر و کار داشتهاید؟
اِوا: فقط یک بار.
مدیر اردوگاه: کی؟
اِوا: حالا.
مدیر اردوگاه (لبخندش را میخورد): من براتون آرزوی موفقیت میکنم. (به خانم خاباتی) آیا شما همسر ساعاجیا خاباتی هستید؟
خانم خاباتی (بدون حرف خیره نگاه میکند.)
مدیر اردوگاه: به نظر میرسد که همسر او باشد ... ما بعد با هم صحبت میکنیم. موفق باشید. (و از آنجا میرود.)
اِوا: امیدوارم. (او خانم خاباتی را بررسی‌کنان نگاه میکند. خانم خاباتی به اِوا بررسی‌کنان مینگرد. سکوتی طولانی.)
خانم خاباتی: دوشیزه ...
اِوا: اِوا.
خانم خاباتی: تو مددکار جدید (هستید)؟
اِوا: بله. از حالا به بعد من تمام کارهای شما را انجام میدهم. آیا شما همسر آقای خاباتی هستید؟
خانم خاباتی: چه کسی؟
اِوا: پرسیدم که آیا شما خانم خاباتی هستید.
خانم خاباتی: نه. من همسر ساعاجیا خاباتی هستم.
اِوا: اجازه دارم؟ (روی نیکمت زهوار در رفتۀ روبروی اتاقک مینشیند و دوباره دفتر یادداشتش را در میآورد.)
خانم خاباتی: من نمینویسم، دوشیزه ...
اِوا: اِوا.
خانم خاباتی: نه نان، دوشیزه. نه کار. هفت بچه، دوشیزه. هفت بچه و یکی هم اینجا (او به شکمش اشاره میکند.)
اِوا (دستپاچه در داخل کیفِ اسنادش میگردد): خانم خاباتی، آیا شما یک بار پیش ما در ادارۀ مددکاری آمده بودید؟ (او مدادش را آماده نوشتن نگاه میدارد.)
خانم خاباتی: شوهر من حالا باید بیاید.
اِوا: باشه، من منتظر میشم (او به درستی نمیداند چه باید بکند، چیزی مینویسد، آن را دوباره پاک میکند، کاغذها را مرور میکند.)
خانم خاباتی: دوشیزه ...
اِوا: اِوا. منو اِوا صدا کنید.
خانم خاباتی: اینجا شوهر من، دوشیزه. ... ساعاجیا، این مددکار جدید است.
خاباتی (یهودی شرقی ریشدار، ظاهری دلپذیر، با آرامش و وقار تعظیم میکند.)
اِوا: آقای خاباتی؟
خاباتی: بله خواهش میکنم. (با یک اشاره دست همسرش را مرخص میکند، و زن در کلبه ناپدید میگردد.)
اِوا: مایل نیستید بشینید؟ (خاباتی خیلی رسمی خود را روی نیمکت مینشاند.) همسرتون به من گفت که شما کار ندارید.
خاباتی: نه.
اِوا: آیا کاری آموختهاید؟
خاباتی: من کفاش هستم. اما کسی نمیخواهد به من کار بدهد.
اِوا: چرا؟
خاباتی: نمیدانم. کسی منو نمیخواد.
اِوا: از چه زمانی شما کفاش هستید؟
خاباتی: من تا حال کار نکردهام.
اِوا: نه؟
خاباتی: هرگز.
اِوا: آها. هوم. چه نوع کفشهائی میسازید؟
خاباتی: من کفاشم. اما کسی منو نمیخواد.
اِوا: ایا تلاش کردید بعنوان کفاش کاری پیدا کنید؟
خاباتی: هنوز نه.
اِوا (گیج): چرا نه؟
خاباتی: من یک قلب ضعیف دارم، دوشیزه. من فقط میتونم کارهای سبک انجام بدم.
اِوا: مگه کفاشی سخت و طاقتفرساست؟
خاباتی: برای من بله، چون من تمرین ندارم.
اِوا (یادداشت میکند): پس بگذارید که از طرف اداره کاریابی کار سبکتری به شما بدهند!
خاباتی: کسی به من کار نمی‏ده.  هیچکس منو نمیخواد. شاید شما بتونید برام کاری پیدا کنید؟
اِوا: این کارِ سازمانِ ما نیست.
خاباتی: لازم نیست باشه. فقط کافیه که شما به من یک کاغذ بدید.
اِوا: یک لحظه صبر کنید، آقای خاباتی! برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاید: من از طرف ادارۀ کار نمیآیم!
خاباتی: شما فقط به من یک کاغذ بدید*.
اِوا: آقای خاباتی، من نمیتونم به شما کاغذی بدم. من هیچ رابطهای با اداره کار ندارم. کار من این است که به شما در مشکلاتِ شخصی و خانوادگی کمک کنم. خوب آقای خاباتی، ما چه کاری میتونیم برای شما انجام بدیم؟ (او مدادش را حرکت میدهد.)
خاباتی: شما میتونید یک کاغذ برای اداره کار به من بدید.
اِوا (صبرش تمام میشود): از من کاغذی نمیگیرید!! (خود را جمع و جور میکند) آقای خاباتی. خواهش میکنم. ما میخواهیم حالا کاملاً با آرامی به مورد شما بپردازم. (یک پرسشنامه آماده میسازد) چند فرزند دارید؟
خاباتی: شش فرزند. شالوم، موردچِی، عبدالا، مازال، چابوبا، شیمشون و اوری.
اِوا (نامها را یادداشت میکند): بچهها که هفت نفرند.
خاباتی: هفت؟ خوب، پس هفت. و گولا هم در کنارش.
اِوا: گولا دیگر چه کسیست؟
خاباتی: یک پیرزن. او با ما زندگی میکند. او نمیتواند دیگر خود را حرکت دهد. او فقط میتواند غذا بخورد.
اِوا: آیا با همدیگر فامیل هستید؟
خاباتی: من نمیدانم. او با ما به اینجا آمد. باید فامیل باشیم، وگرنه با ما زندگی نمیکرد. اما او دیگر نمیتواند خود را حرکت دهد. او از بچهها نگهداری میکند.
اِوا: هوم ... بله ... خیلی جالب، آقای خاباتی. شما واقعاً خیلی ... یک خانواده بزرگ ...
خاباتی: میخواهید به ما کمک کنید، دوشیزه؟
اِوا: البته. برای این کار هم اینجا هستم.
خاباتی: پس یک کاغذ به من بدید.
اِوا (منفجر میگردد): اما این ... (با زحمت به خودش مسلط میشود) آقای خاباتی، حالا ما میخواهیم اول پرسشنامه شما را پُر کنیم، و بعد میبینیم که چه میشود کرد. کی ازدواج کردید؟
خاباتی: کی؟ من؟
اِوا: بله شما.
خاباتی: قبل از اینکه به اینجا بیایم.
اِوا: آن زمان چند ساله بودید؟
خاباتی: پیر نبودم.
اِوا: یعنی چند ساله؟
خاباتی: یعنی. از آنجائی که من میآیم در سن خیلی جوان ازدواج میکنند ... نگاه کنید، دوشیزه. من چیز بیشتری از شما نمیخوام. فقط یک ورق کاغذ برای اداره کار. این همه‌چیز است. فقط یک کاغذ کوچک ...
اِوا (با زحمت زیاد از حمله هیستریک جلوگیری میکند): آقای خاباتی! آیا مگه من به شما نگفتم ... آقای خاباتی، اجازه بدید که اول پرسشنامه را پُر کنیم.
چند فرزند در خانواده شما وجود داشت؟
خاباتی: شش.
اِوا (یادداشت میکند): شش.
خاباتی: و یکی هم زنم حامله است.
اِوا: آقای خاباتی! منظورم خانواده پدری شماست.
خاباتی: خانواده پدر و مادرم؟ نمیشناسم.
اِوا: آیا خواهر و برادر زیادی دارید؟
خاباتی: آره.
اِوا: چند تا؟
خاباتی: این کار سادهای نیست، دوشیزه. خیلی از آنها مُردهاند.
اِوا: آقای خاباتی، سعی کنید که به یاد بیاورید. این مهم است.
خاباتی: این مهم است؟ چرا مهم است؟ من به شما خواهم گفت که چه چیز مهم است. مهم یک کاغذ است!
اِوا (مردد): آقای خاباتی، من ازتون خواهش میکنم ...
خانم خاباتی (با سینی چوبیای از اتاقک خارج میشود، یک دستمال از بندِ رخت برمیدارد و روی آن قرار میدهد و یک استکان چای روی آن میگذارد و به اِوا تعارف میکند): بفرمائید دوشیزه.
اِوا (با صدای در حال مُردن): به من اِوا بگید.
خانم خاباتی (با فاصله و بی‌حرکت میماند.)
اِوا (با سختی فراوان یک جرعه از چای مینوشد و ادامه میدهد): آقای خاباتی، من چطور میتونم وقتی که شما حتی سادهترین اطلاعات شخصی خودتونو به من نمیدید به شما کمک کنم ؟
خاباتی: ببخشید چی گفتید؟
اِوا: آقای خاباتی، من مأموریت دارم که از شرایط اجتماعی شما تحقیق کنم و به شما برای برطرف ساختن مشکلاتی که بعنوان مهاجرِ جدید دارید کمک کنم.
خاباتی: چرا؟ (خانم خاباتی کلمات اِوا را با هراس میشنود.)
اِوا: صحیح. در اصل این مشکلات از قدیم منشاء میگیرند، ریشه آنها به شرایطی که شما در آن رشد کردهاید برمیگردد. فرض کنیم که ... برای مثال ... که یک مار شما را در کودکی نیش زده است. (خاباتی سعی میکند حرف اوا را قطع کند.) نه، من خوب میدانم: شما از طرف هیچ ماری نیش زده نشدید. ما فقط فرض میگیریم که این کار شده است. خوب. برای مدتی شما کمی وحشتزده بودید. به تدریج این واقعه را فراموش کردید. اما در ذهن نرم و کودکانهتان یک اثر باقیمانده است. (خانم خاباتی جیغ بلندی میکشد و به سمت اتاقک میدود.)
خاباتی: گفتید در کدام کودک؟
اِوا: در شما. هنگامیکه یک کودک بودید! شما!!
خاباتی: فرض میکنیم.
اِوا: بسیار خوب. و بعد چه رخ میدهد؟ خیلی دیرتر، پس از سالها و سالها، شما ناگهان یک مار میبینید که به پایههای تختخوابتان پیچیده است ...
خاباتی: خدا را شکر اینجا ماری وجود ندارد. متأسفانه کار هم وجود ندارد ...
اِوا: ما در حال حاضر در باره کار صحبت نمیکنیم!
خاباتی: دوشیزه! فقط یک کاغذ کوچک ...
اِوا (رنگش برمیگردد، به لکنت میافتد و زحمت زیادی میکشد تا دوباره خود را پیدا کند؛ از حالا به بعد خیلی آرام و خسته صحبت میکند): آقای خاباتی، آیا شما نمیفهمید که من چه میگویم؟ اگر قرار است که من کمکتان کنم، باید که همدیگر را بشناسیم. ما باید با هم دوست شویم و با همدیگر همکاری کنیم. بخاطر میآورید: وقتی من به اینجا آمدم خودم را به شما معرفی کردم، به شما گفتم، که نامم چیست و چه کارهام ... آیا درست است آقای خاباتی؟
خاباتی: صحیح است، دوشیزه. نامتان چیست؟
اِوا: اسم من چیست؟ اسم من اِوا است.
خاباتی: آیا ازدواج کردهاید؟
اِوا: نه ... هنوز نه ...
خاباتی: آیا خیلی باید کار کنید؟ کار سخت؟
اِوا (مغشوش):  بله، خیلی ... کار خیلی سخت. اما رضایت بزرگی برایم به همراه دارد.
خاباتی: میفهمم. بنابراین شما یک دختر باکره بزرگسالی هستید که سخت کار میکند. آیا خانواده هم دارید؟
اِوا: پدر و مادر.
خاباتی: خدا فرزندان بیشتری به آنها بدهد. ثروتمند؟
اِوا: نه. پدر من پیر است ...
خاباتی: ... و از اداره کار هم دیگر کاری نمیگیرد، من میدانم. خواهر و برادر؟
اِوا: نه.
خاباتی: دختر فقیر و بدبخت**. آیا به پدر و مادرِ پیرتان پول میدهید؟
اِوا: البته.
خاباتی: و وضع جهیزهتان چطور است؟
اِوا: این خیلی مهم نیست.
خاباتی: اما شما به لباس احتیاج دارید، درست نمیگم؟ شما مبل لازم دارید، درست میگم؟
اِوا: بله.
خاباتی: میبینید. آیا نامزد دارید؟
اِوا: من یک دوست پسر دارم.
خاباتی: و شما پول برای ازدواج کردن ندارید؟
اِوا: ما آپارتمان نداریم.
خاباتی: این خیلی بد است. یک پسر و یک دختری که میخواهند ازدواج کنند احتیاج به یک خانه دارند. اجازه بدید کمی فکر کنم ... همین نزدیکیها، در یک دهکده خانههای تازه قرار دارند. دولت به شما یکی را خواهد داد.
اِوا: به من نه. آن خانهها برای مهاجرینِ جدید است.
خاباتی: میشود یک کاریش کرد. بروید پیش خانم رئیس ادارهتان، خانم وایسبِرگر و به او بگوئید: "خانم وایسبِرگر! وقتیکه آدم دختر جوانی است میخواهد ازدواج کند. وقتی آدم میخواهد ازدواج کند به یک خانه احتیاج دارد. به من یک خانه بدهید، خانم وایسبِرگر!" و خانم وایسبِرگر به شما یک کاغذ خواهد داد ...
اِوا: او به من کاغذی نخواهد داد. او نمیتواند به من کاغذی بدهد.
خاباتی: او میتواند، دوشیزه اِوا. او فقط همینطوری میگوید که نمیتواند. به پسر خواهر من یک چنین کاغذی داد. شما فقط صبور باشید و همیشه دوباره پیش او بروید و بگوئید: "خانم وایسبِرگر! به من یک کاغذ بدهید!" عاقبت یا یک کاغذ به شما خواهد داد و یا محل کارتان را عوض میکند. اما این هیچ ضرری ندارد، دوشیزه اِوا. بعد با رئیس جدید اداره از نو شروع میکنید. سرتونو بالا نگهدارید! شما حقِ داشتن یک خانه را دارید. شما برای خیلیها کارهای خوب انجام میدید. همه به دوشیزه اِوا از گرفتاریشون تعریف میکنند، و دوشیزه اِوا مایلند به همه کمک کند، و میخواهد پول داشته باشد، اما آنجا به اندازه کافی برای همه پول وجود ندارد ...
اِوا: اگر میدانستید که چقدر حق با شماست، آقای خاباتی ...
خاباتی: من این را میدانم. میدانم که شما فقط با کلماتِ زیبا میتوانید به ما کمک کنید. و این خیلی سخت است.
اِوا: خیلی سخت، آقای خاباتی.
خاباتی: بله، بله. دوشیزه اِوا باید کمک مالی به پدر و مادرش بکند، در حالیکه خودش هم پول ندارد. چقدر حقوق میگیرید؟
اِوا: زیاد نیست.
خاباتی: و با داشتن یک پدر و مادر و یک عروسی. و شما به یک لباس تازه هم احتیاج دارید.
اِوا: یک لباس تازه؟ من حتی اجازه ندارم به آن هم فکر کنم. فقط برای اتاقم بیست و پنج پوند کرایه میپردازم. و باید در رستوران غذا بخورم.
خاباتی (وحشتزده): غذا در رستوران؟
اِوا (محزونانه سر تکان میدهد): هر روز حداقل دو پوند.
خاباتی (هنوز هم وحشتزده): دو پوند!
اِوا: حداقل. و همچنین ...
خاباتی: یک لحظه صبر کنید. (او یک دفتریادداشت از داخل جیبش خارج میسازد و مدادِ اِوا را میگیرد.) خواهش میکنم ادامه بدید.
اِوا: و این پول فقط برای یک وعده غذا کفایت میکند.
خاباتی (حساب میکند): دو پوند در روز ... میشود ...
اِوا: شصت پوند در ماه.
خاباتی: شصت پوند! برای یک وعده غذا در روز!
اِوا: بله. و برای لباس؟ برای سینما؟ برای گاهی یک سفر؟ آقای خاباتی ...
خاباتی: امیدتون را از دست ندید، دوشیزه اِوا. شما فعلاً در یک موقعیت سخت اجتماعی قرار دارید، اما خدا کمک خواهد کرد و همه چیز را روبراه خواهد کرد ... دوشیزه اِوا، آیا در کودکی شما را ماری گزیده است؟
اِوا (در گیجی کامل): نه.
خاباتی: پس به این خاطر. اگر ماری شما را گزیده بود، شاید همه چیز کاملاً طوری دیگر میشد. با این حال نباید شجاعت خود از دست بدید، دوشیزه اِوا. دولتِ ما هنوز جوان است، و مردمِ زیادی وجود دارند که وضعشان مانند وضع شما بد است. صبر، دوشیزه اِوا، فقط صبر. انسانها خوب هستند. و من هم هنوز اینجا هستم! (از دور صدای بوق یک اتوبوس شنیده میشود.)
اِوا (ناگهان متوجه میشود که در چه وضعیت مضحکی قرار دارد، سرخ می‌گردد و از جا میجهد): معذرت میخوام آقای خاباتی ، اما حالا باید برم ... اتوبوس ... (کیفِ اسنادش باز میشود، کاغذهای بیشماری بر روی هوا به چرخش میآیند.)
خاباتی (به او در جمع کردن کاغذها کمک میکند): مهم نیست اِوا ... اخمهاتونو باز کنید ... بفرمائید کاغذهای مربوط به پرونده من ... گمشان نکنید، آنها مهمند ... اِوا، خدا کمک خواهد کرد.
اِوا: خیلی از شما متشکرم، آقای خاباتی ... واقعاً، من نمیدانم ... خیلی ممنون، آقای خاباتی. (با عجله میدود)
خاباتی (از پشت سر او را صدا میزند): موفق باشید، اِوا! و هر موقع مایل بودید میتونید پیش من بیائید! ما یهودی‌ها باید با هم باشیم و هوای هم را داشته باشیم ... (آهسته به سمت کلبهاش برمیگردد) چه دختر خوبی ... هی، هی، هی ... (غرغرکنان سر ریشدارش را تکان میدهد) چه مددکار فقیری ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در بین جمعیتِ انبوهی این خرافات وجود دارد که یک کاغذ، که بر رویش آدمِ درستی در لحظۀ درستی واژههای درستی بنویسدْ میتواند کوه را به حرکت اندازد. جالب این است که واقعاً اینطور هم میشود.
**داشتنِ فرزندان کم در چشم یهودیانِ شرقی یک فاجعه اخلاقیست. فرزندانِ زیادی داشتن یک فاجعه اقتصادیست.
 
دنیای واقعی
گاه و بیگاه ــ حتماً نباید در شبهای بلند زمستان باشد ــ این احساسِ تیره بر انسان مستولی میگردد که بجز جهانی که در آن زندگی میکند و با آن آشناستْ جهانِ مخفیِ دیگری در اعماقِ جهانش وجود دارد. من نه از عالمِ امواتِ عهدِ عتیق صحبت میکنم و نه از هادس، جائیکه مُردهها زندگی میکنند. اهالیِ جهانی که من از آن میگویم کاملاً زندهاند و حالشان هم خیلی خوب است.
بر روی سطح بالائی، سطح آشکار و واضح جهان، تمام کسانی که قلب خالصی دارند زندگی میکنند، از قبیل میهنپرستان، مؤمنین، مردم راست و خانوادههائی که مالیات خود را میپردازند ... بطور خلاصه: انسانهای نجیب.
این جهان جعلیست، جهانِ حقیقی در اعماق آن قرار دارد و با سختیِ فراوان میتوان توسطِ پلههای مارپیچ یا با آسانسورهای بیصدائی که فقط برای منتخبین وجود دارند به آن رسید. زیرا فقط منتخبین از وجود این جهان باخبرند، فقط آنها از این راز آگاهند و اسم رمزی که تمام درها و گاوصندوقها را به رویشان میگشاید میشناسند، اسم رمزی که دسترسی به زندگی خوب، ثروت و قدرت را برایشان میسر میسازد.
مردم عادی به این جهان دسترسی ندارند. این جهان یک کلوب انحصاریست که اعضایش فقط با چند کلمهای که در تلفن زمزمه میکنند پول بیشتری از درآمدِ تمام عمرمان که با مشکل و زحمت بدست میآوریمْ کسب میکنند. گاهی در تاریکی اتاقهای کلوب یادداشتهائی بر روی کاغذ‌پارهای با شتاب نوشته شده که در بیرون کوهها را به حرکت واداشته است.
تمام اینها کمی ترسناک است، اینطور نیست؟ یک کم مانند قصرِ کافکاست. با این تفاوت که این جهان بر نوک کوهی قرار نگرفته است، بلکه در عمقِ غیرقابل دسترس زمین قرار دارد.
این جهانِ حقیقیست. من میتوانم مجسم کنم که چگونه اعضای این کلوب به ما میخندند، و چقدر تماشای کارِ مشقتبار ما، زحمات خسته‌کننده بخاطر کمی بهبود بخشیدن به زندگی، بخاطر یک تخفیفِ کوچکِ مالیاتی و یک حقوق کم بازنشستگیْ به آنها لذت میبخشد. البته آنها این سرگرمیِ خود را برای مردم جهان بالا آشکار نمیسازند. آنها هنرپیشههائی بسیار ماهرند و میدانند چگونه ما را با موعظههای نافذ در باره عدالت و اخلاق افسون کنند. اما در پشت لفاظیهای پُر طمطراقشان بجز حرصِ به پول و قدرت چیزی مخفی نیست.
گاه و بیگاه در ضمنِ کار حادثهای اتفاق میافتد. ناگهان یکی از قدرتمندان بر روی سنگی در ملکش که آن را خیلی ارزان از آنِ خود ساخته است سکندری میخورد، ناگهان از دست وکیلی یک کیسه طلا با منشاء مشکوک به زمین میافتد، ناگهان فاش میشود که مقاماتِ بالای دولتی رشوههای بزرگتری قبول کردهاند تا خرید هواپیماهای بی‌ارزش را تصویب کنند، بدهیِ مالیاتی را مخفی نگاه دارند و اعتبارهای مخفی را تا جائیکه میتوانند بدوشند، این نشان میدهد که رؤسای جمهور دروغ میگویند، که پادشاهان فاسد و دولتها پوسیدهاند.
چنین ماجراهائی صرفاً اتفاقی رخ میدهند و نه بخاطر عملکرد یک سیستم کنترل. یک بانک در شه فادوتس ورشکست میشود، یک شاهد خریداری‌گشته اشتباهی شهادت میدهد، یک پلیس کارش را کاملاً جدی تلقی میکند ... و آدمهای سادهلوحی که در جهانِ آشکار زندگی میکنند برای یک لحظه خیلی کوتاه متوجه میگردند که در جهانِ پنهان چه میگذرد. آنها برای یک ثانیه نوکِ کوهِ یخ را مشاهده میکنند.
در حالیکه مردم بیچاره زحمت میکشند و عرق میریزند، جنگل انبوهِ بودجه عمومی شکارگاه بزرگان میگردد. یک طنزِ ناامیدانه در درون کوتولههای سخنگوئی که تمام عمر پیرو حقیقت و قانوناند زندگی میکند و به این خاطر طعمۀ بیخبر کسانی میگردند که فقط یک قانون میشناسند: مواظب باشند که دستگیر نشوند.
من خیلی مایل بودم میتوانستم این نوشته را خوشبینانه به پایان برسانم، خیلی مایل بودم میتوانستم بگویم که حق با کوتولههاست، که صداقتْ طولانیتر عمر میکند، که یک وجدان آسودهْ بهترین بالشت آسودگیست.
اما از قلمم چیزی شبیه به اینها نمیخواهد خارج شود. و من نمیتوانم از شرِ این سوءظن زشت خلاص شوم که در حقیقت فقط بخاطر ناتوانیم در بدست آوردن عضویتِ کلوبِ مردم خوشبختِ جهانِ زیرزمینی و درک آن اسم رمز رنج میبرم.
 
خواهش میکنم، اول شما
انگلیس از لحاظ جغرافیائی قسمتی از اروپاست. در حقیقت اما او قسمتی از خودش است و نه هیچ چیز دیگر. ما در همان لحظه فرود آمدنِ هواپیما متوجه این موضوع گشتیم.
شاید خوانندگان عزیز هنوز گزارشِ مطبوعات در باره طوفان را در خاطر داشته باشند. همان طوفان و رعد و برقی که چندی پیش در دریای مانش رخ داد و آن را طوری لرزاند که حتی پیرترین خرسهای آبی هم نمیتوانستند چنان لرزش استثنائی و شدیدی را به یاد آورند. سرنوشت چنین میخواست که من و همسرم در این روز با کشتی از کانال عبور کنیم. کشتی ما توسط امواجِ وحشی و کف آلودی مانند همان پوست گردوی معروف که همیشه در چنین مواقعی برای مقایسه به کار میرود به اینسو و آنسو پرتاب میگشت. از آنجائیکه روایتِ حماسی از بلایای طبیعی در ادبیات مدرن نامرغوب به حساب میآید، بنابراین خودم را محدود به پیمان مقدسی میسازم که نیمساعت بعد از شروع طوفان برایش چنین قسم خورده بودم: اگر بتوانم زندگیِ عزیزم را نجات دهم برای تمام عمر در یک مزرعه اشتراکی به سر خواهم برد و باقیمانده عمرم را وقف بازسازی کامل دیوار ندبه در بیتالمقدس خواهم ساخت.
و چون این پیمان بعد از گذشت نیمساعت به بر ننشست آن را با خواهش زیر عوض کردم:
"پروردگارا، من از زندگی عزیزم میگذرم، فقط خواهش میکنم اجازه نده که من بمیرم ..."
این فرمولبندی با موفقیت روبرو میگردد. چند ساعت بعد صخرههای سفیدِ بندرِ دوور را مشاهده میکنیم که تعداد زیادی شاعر قبل از من با دیدنشان به هیجان آمده بودند. ما بر روی اسکله تلو تلو میخوردیم، خود را بر روی زمین انداختیم، مادر مهربانمان زمین را بوسیدیم و بلافاصله با اولین هویتِ ملی انگلیسی آشنا گشتیم. در پشت سر ما یک جنتلمنِ انگلیسی چهار دست و پا میخزید. او در تمام مدت سفر دچار چنان وضع بدی بود که ما نگران زندگیاش شده بودیم. اگر اصلاً برایمان فرصت باقی‌میماند که نگران چیز دیگری بجز زندگی خودمان گردیم.
همسر انگلیسیاش انتظار او را میکشید.
"سلام عزیزم. سفر خوش گذشت؟"
"سفر جذابی بود. گرچه هوا خیلی خوب نبود."
من باید توضیح بدهم که در این لحظه هنوز به درشتی دانههای نخود تگرگ میبارید.
معمولاً هر سال دارای چهار فصل است. بهار، تابستان، پائیز و زمستان. این برای انگلیس هم معتبر است. البته انگلیسیها هر چهار فصل را در یک روز دارند. صبحها تابستان، ظهرها زمستان، شبها پائیز و بهار. گاهی هم بر عکس. هیچ قانون ثابتی وجود ندارد. آدم از پنجره به بیرون نگاه میکند: آسمان روشن و آبیست، خورشید میدرخشد. آدم خوشحال خانه را ترک میکند، قدم به خیابان میگذارد ... و به عقب میجهد، زیرا پس از برداشتن دو گام رعد و برق میزند. هرجا که نگاه کنی سیلاب جاریست. آدم با عجله از پلهها بالا میرود، بارانی و چتر را برمیدارد، دوباره پا به خیابان میگذارد ... و توسط آواز دوستانه پرندگان مورد استقبال واقع میگردد. خورشید در آسمانِ بی‌ابر میخندد. و حق هم با اوست.
بعد از دو روز هنوز موفق به گشودن این راز نمیشویم که چرا انگلیسیها از کشورشان مهاجرت نمیکنند. حتی بومیترینشان هم اعتراف میکردند که آب و هوا آنها را دیوانه میسازد. آنها حتی به خود زحمت میدادند تا این را ثابت کنند.
این یک تجربه قدیمیست که خلقهایــچتری ترجیح میدهند در بارۀ آب و هوا صحبت کنند. با این حال کمی باعث تعجبم شد وقتی من یک بار در کنار ایستگاه اتوبوس از مردِ چتر بدستی با این کلمات مورد خطاب واقع گشتم:
"هوای زیبائیست، اینطور نیست؟"
من به او خیره میشوم.
"به این هوا میگوئید زیبا؟ شما این هوای وحشتناک، شرجی و خیس را زیبا مینامید؟"
مرد غریبه رنگش میپرد، لبانش را بهم میفشرد و از من فاصله میگیرد. ابتدا خیلی دیرتر متوجه میشوم که من او را بی‌اندازه رنجاندهام. در انگلیس باید آدم در مقابل غریبهها رفتاری مؤدبانه داشته باشد، این یک حکم است و تجاوز از آن جایز نیست. وقتی کسی میگوید: "هوای زیبائیست، اینطور نیست؟"، بعد آدم حتی اگر در همان لحظه توسط گردبادی به سمت دیوار خانهای پرتاب شود باید جواب دهد: "بله، خیلی زیباست، اینطور نیست؟" و به محض آنکه دوباره از جا برمیخیزد غریبه میگوید: "واقعاً خیلی زیباست، اینطور نیست؟" و آدم در جواب باید بگوید: "بله، واقعاً، اینطور نیست؟" این گفتگو میتواند ساعتها ادامه یابد، زیرا طبق قانونِ سختِ بازی باید هر جمله با "اینطور نیست؟" به پایان برسد، بنابراین جملهها با یک پرسش به پایان میرسند؛ و در بین افراد تحصیل کرده معمول نیست که پرسش را بی‌پاسخ بگذارند.
زندگی در فرانسه هیجانانگیز، در اسرائیل طاقتفرسا و در انگلیس لذتبخش است. در انگلیس هر انسانی برای انسانِ دیگر تعریف میکند که زندگی در انگلیس چه لذتبخش است. زیرا که مردم انگلیس با تربیت و منظمند. البته کونفورمیستها ــ و تا جائیکه من میتوانستم متوجه شوم فقط در نزد کونفورمیستها در انگلیس ــ تمایل خاصی به کسی و یا چیزی به استثنای بخاری دیواریشان ندارند، و حتی در بعضی از تابستانهای داغ هم کنار گرمای دوستانه آنها به سر میبرند و ساعتها با سگهای خود در باره مشکلاتِ موجود روز بحث میکنند. اما تمام اینها در اینکه آنها مؤدبترین خلق جهان میباشند تغییری ایجاد نمیکند. هیچ مناسبتی وجود ندارد که به خاطرش انگلیسیها <متشکرم> نگویند. گاهی هم آن را بدونِ مناسبت میگویند، برای مثال وقتی میپرسید ساعت چند است:
"نمیدانم. متشکرم."
برای اینکه به خواننده عزیز یک مورد مشخص از ادب انگلیسی نشان دهم، مهمانی رفتن به وزارت ساخت و ساز و گسترش روابط فرهنگی یا چیزی شبیه به این را تعریف میکنم. رئیس سازمان مربوطه، یک آقائی به نام مک فارلند دوستانه از من استقبال و با (چای، اگر اشتباه نکنم) پذیرائی کرد و در پایان مرا به اتاقی با یک درِ تیره رنگ از چوب بلوط که منشاء پیدایشاش سال 1693 بود هدایت میکند.
ما هر دو وقتی به درِ اتاق رسیدیم در یک لحظه متوقف میشویم.
آقای مک فارلند میگوید: "خواهش میکنم، اول شما، سِر." و با حرکت دست در را نشانم میدهد و بفرما میزند.
تا آن زمان دو روز از اقامتم در انگلیس میگذشت و با فرمهای زندگی مردمِ متمدن تا اندازهای آشنا شده بودم.
من حرکت نمیکنم: "خواهش میکنم، آقای فارلند. اول شما."
"سِر، شما مهمان من هستید. من اینجا مهماندارم."
به شوخی میگویم: "سن مهمتر از زیبائیست. بفرمائید، اول شما."
گفتگوی متنوع ما چند دقیقهای طول میکشد. من عجله داشتم، اما نمیخواستم احساساتِ آقای مک فارلند را جریحه دار سازم. او اولاً یک انگلیسی و دوماً واقعاً خیلی مسنتر از من بود.
من میگویم: "ازتون خواهش میکنم، آقای مک فارلند" و برای تشویق به داخل شدن هُل ملایمی به او میدهم.
مک فارلند جواب میدهد: "به هیچوجه" بعد بازویم را میگیرد و با یک فن ماهرانه جودو به سمت در میچرخاند و میگوید: "خواهش میکنم شرمندهام نسازید."
من اصرار میکنم: "شما مسنترید" و با کمک دست آزادم و با یک فن خیلی ساده <پیچِ شانه> او را به طرف در میکشانم: "بعد از شما، آقای مک فارلند."
"نه ... نه ... اینجا دفتر منه" آقای مک فارلند کمی نفس نفس میزد، زیرا فن سگک من باعث مشکل تنفسی در او شده بود. من خودم را برنده میدانستم که او ناگهان پشت پائی برایم میگیرد، طوریکه من تلو تلو خوردم. اما با گرفتن سریع قالیای که به دیوار آویزان بود دوباره تعادلم را حفظ و از باخت قابل توجهای جلوگیری میکنم:
"آقای مک فارلند، من اکیداً ازتون میخوام. اول شما."
در اثنای تبادل این حسنِ نیت آستین دست چپ من و شلوار مک فارلند از چند جا پاره شده بود. مدتی نفس نفس‌زنان روبروی هم ایستادیم و حرکت نکردیم. بعد ناگهان مک فارلند با فن جفتپا به سمت معدهام میپرد. من سریع خودم را کنار میکشم و او با سر و صدای زیادی درون کمد پروندهها میافتد.
بعد با دهانی کف‌آلود بلند میشود، صندلیای را برمیدارد، در هوا میچرخاند و میگوید: "اول شما، سِر!"
من سرم را میدزدم و میگویم: "بعد از شما، آقای مک فارلند" و بدون آنکه نگاهم را از او بگیرم میله آهنی کنار بخاری دیواری را برمیدارم.
صندلی از بالای سرم به پرواز میآید. شیشه تابلوی بزرگی از چرچیل خرد میشود. من هم چندان خوب نشانه نمیگرفتم: پرتاب میله آهنی تنها به شکستن چراغ و تاریک شدن اتاق منجر میشود.
از گوشه تاریکی صدای مک فارلند را میشنوم که میگفت: "بعد از شما سِر. من اینجا صاحبخانهام."
من جواب دادم "اما شما مسنترید" و میزی را به سمت جائیکه صدا میآمد پرتاب کردم. این بار به هدف میخورد. مک فارلند با جیغی که صدای غرغره کردن میداد خم میشود و به زمین میافتد. من از میان ویرانه برجامانده راهی به سوی او باز میکنم، بدن بی‌جانش را به سمت کریدور میغلتانم.
البته او را قبل از خود به درون اتاق قل میدهم. من میدانم چگونه باید رفتار کرد.
 
ماجراجوئی زیرزمینی
زمانهائی وجود دارند که در آنها حتی معمولیترین فردِ خارجی هم میتواند در تماسِ شخصیِ نزدیکی با انگلیسیها قرار گیرد، غالباً بین ساعت چهار و شش بعد از ظهرها، در اثنای ساعات فشار.
در لندن تقریباً هشت میلیون انسان زندگی میکنند. هفت و نیم میلیون نفر از این مردم بعد از ظهرها بین ساعت چهار و شش برای رفتن به خانه از وسائل نقلیه عمومی استفاده میکنند. این همان دلیلیست که باعث گشته نگارنده این سطور هرگز بعد از ظهرها بین ساعت چهار و شش از وسائل نقلیه عمومی استفاده نکند، بجز در آن پنجشنبه فراموش نشدنی.
البته من و همسرم به خاطر ندیدن صف در کنار پلههائی که به سمت ایستگاه مترو میرفت گمراه گشتیم.
بنابراین ما فکر کردیم نباید وضع ناجور باشد و از پلهها شروع به پائین رفتن کردیم. پائین رسیدیم، و ناگهان با چنان شلوغیای مواجه گشتیم که فوری قصد برگشتن میکنیم. اما دیگر این کار ممکن نبود، و از آن پس دیگر هرگونه تأثیر و نفوذی بر تکامل رویدادها را از دست میدهیم. وقتی ما با فشار به باجه خرید بلیط رسانده شدیم توانستم با آخرین زحمت کیف پولم را از جیب خارج سازم، اما قرار دادن آن در جیب دیگر برایم امکان نداشت و باید آن را تمام مدت در دست نگاه میداشتم. قامتِ عزیزِ همسرم را آخرین بار ناامید و گیرافتاده در میان جمعیت بر روی سکوی راهآهن میبینم. او چهره شیرینش را به سمت من برگرداند، و من شنیدم که او چیزی میگوید، و من فقط قطعاتی از آن را فهمیدم:
"خدانگهدار، معشوق من ... تا ابد از آن تو ... و فراموش نکن ... کلیدها ..."
بعد عاقبت از برابر چشمانم ناپدید میگردد.
در حالیکه قطار میراند من گاه و بیگاه از پهلو دستۀ یک چتر را در بین دندههایم احساس و فکر میکردم که آن را از دستهاش میشناسم. برای مطمئن شدن باید سرم را برمیگرداندم ... اما چگونه؟ آقائی با پالتوی مشگی چنان سینه به سینهام ایستاده بود که حتی بینیهای ما با هم خواهر و برادر شده بودند. من از یک فاصله حداکثر چهار سانتی متری به چشمانش خیره شدم؛ آنها رنگ آبی آسمانی داشتند، و مردمکهایش ناآرام سو سو میزدند. نمیتوانستم تشخیص دهم که چهرهاش چگونه دیده میشود. در سمت چپ خود گاهی متوجه طرحی از کلاه ورزشیای میشدم که لبهاش خود را به رانم میسائید. و از سمت دیگر دسته چتر مذکور قفسه سینهام را سوراخ میکرد.
من تصادفاً گفتم: "زن! توئی؟"
پس از سه بار تکرار یک صدای آهسته از سه کیلومتر دورتر به گوشم رسید:
"عزیزترینم ... آره ... فکر کنم که خودم باشم ..."
بنابراین همسرم زنده بود! دست آزادم را  ــ با دست دیگر هنوز کیف پولم را در آغوش گرفته بودم ــ کورمال کورمال به سمتی که صدا آمده بود میبرم، اما در یک سینهبند غریبه گرفتار میشود، و من باید از بقیه تحقیق خود دست میکشیدم. بر روی یکی از پاهایم ــ من نمیدانستم بر روی کدامشان، زیرا که از مدتها قبل کنترل پاهایم را از دست داده بودم ــ مرد غریبهای ایستاده بود، و این آزادی حرکتم را محدودتر میساخت. در عوض مردِ چشم آبی روبروئیام هنگام رسیدن قطار به پیچ تندی موفق میشود با یک حرکت سریع و ناگهانی بینیاش را از بینیام جدا سازد. اما بعد گونههایمان آهسته بهم میچسبند و از آن پس در فرمی که انگار دو آرژانتینی با همدیگر تانگو میرقصند باقی‌میمانند. خوشبختانه شریکِ رقص من ریشش را خوب اصلاح کرده بود. راههای ارتباط با همسرم بکلی بسته شده بودند.
تمام اینها اما در برابر بلای جدیدی که تهدیدم میکرد رنگ باختند. آمدنش را از چند لحظه پیش احساس میکردم. حالا وقوعش نزدیک شده بود و اگر من سریع به دستمالم نمیرسیدم اتفاق وحشتناکی رخ میداد.
قدرتهای فوق بشری دست چپم را از خود پُر میسازند. با استفاده از یکی از لرزشهای کوچکِ قطار موفق میشوم شریکِ رقصِ تانگوی خود را اندکی از خود دور کرده و دستم را به داخل جیب شلوار برسانم. و این تازه انجام قسمت آسان کار بود. برای اینکه بتوانم دستم را همراه دستمال به سمت بینیام ببرم، به شانس زیادی احتیاج داشتم.
من موفق میشوم. مسافری که مأموریت ایستادن روی پایم را داشت در ایستگاه بعدی از قطار پیاده میشود و من قسمتی از توانائی مانور دادنم را دوباره بدست میآورم. البته فشار جمعیت با حرکت قطار دوباره شروع میشود، اما در همان لحظۀ کوتاه من آن آزادی را داشتم که دستمال را حقیقتاً تا سطح بینی بالا ببرم.
فقط میل عطسه کردن در این بین از بین رفته بود.
زندگی اینطوریست.
دستم همراه با دستمال در ارتفاعی که فتح کرده بود، در سمت نیمه چپ یقه پالتویِ مردِ چشم آبی و به صورت مورب در زیر چانهام باقی میماند و شروع به خشک شدن میکند.
یک دقیقه دیرتر دستمال از میان انگشتان بی‌حس شدهام میلغزد و روی زانوهای مرد کلاه ورزشی به سر میافتد.
من امکان تماس با مرد را نداشتم و فقط میتوانستم او را از گوشه چشم راستم صامت تماشا کنم.
او در پیچ بعدی تصادفاً سرش را به پائین خم و دستمال را کشف میکند، با این خیال که تکهای از پیراهنش است سعی میکند آن را سریع داخل شلوارش کند. طوریکه دیده میشد، این کار او را به زحمت و خجالت انداخته بود. پس از لحظه کوتاهی از جا برمیخیزد و خودش را در میان جمعیت گم میسازد. احتمال دارد که حتی از قطار پیاده شده باشد.
هنگامیکه من به خانه رسیدم، همسرم انتظارم را میکشید. ما متوجه میشویم که از این ماجراجوئی خطرناک با آسیبدیدگیهای کوچک لباس و سایشِ پوستْ جان به در بردهایم.
یک جائی در لندنْ دستمالم در جیبِ شلوار مرد غریبهای غنوده است.
 
خلاصهای از روند یک ترقی سیاسی
«دموکراسی» یعنی «حکومت توسط مردم»، اما حقیقت با این تعریف کاملاً همخوانی ندارد. در اسرائیل، همانند اکثر کشورهای اروپای غربی که از طریق پارلمانی اداره میشوندْ مردم حکومت خود را انتخاب نمیکنند، بلکه به احزاب خاصی رأی میدهند. و این احزاب با تشکیل کمیته انتخاباتی نمایندهای را برمیگزینند، و این کار بر طبق قانون عرضه و تقاضا انجام میگردد و در نتیجه به روی تمام کسانیکه شغل صحیحی نیاموختهاند و به این خاطر بعنوان یک سیاستمدار عمل میکنند دشت وسیعی میگشاید.
 
الیزر گورنیشت نمایده مجلس تا انتخاب گذشته که جناح راستگرای لیکود به رهبری بگین به قدرت رسید یکی از هواداران قابل اطمینان و تقریباً  سرسخت حزب لیکود به شمار میآمد. دلیل اینکه مردم مواضع محافظه کارانهاش را به زحمت میشناختند کاملاً ساده بود: زیرا که مردم خود او را هم  به زحمت میشناختند. حتی در عرصه سیاسی هم تعداد اندکی از وجود او با خبر بودند. او فقط یک بار در مجلس نوبت گرفت و بر ضد بیتفاوتی کلی ملی سخنرانی طولانیای کرد، اما سرنوشت میخواست که مجلس در این وقت خالی باشد، حتی سخنگوی پارلمان هم خارج شده بود تا سیگار بکشد، و تکنسینهای تلویزیون هم هنوز در اعتصاب به سر میبردند.
هنگامیکه گورنیشت روز بعد در خانۀ حزب لیکود ظاهر گشت ــ مانند همیشه با لباس خوبی بر تن، کت و شلوار تیره، پیراهن سفید، کراواتِ محافظه‎‎کارانه و کاملاً به سبک رهبر محترم حزبش بگین ــ بدشانسی آورد که دبیر کل حزب متوجه او گشت و از همصحبت خود پرسید: "این کیست؟" جواب این بود: "یکی از نمایندگان ما در مجلس. از هفت دوره قبل تا حال در مجلس است. بیشتر از این کسی از او چیزی نمیداند."
گورنیشت که تا کنون در ردیف 43 لیستِ انتخابات حزب لیکود قرار داشت برای انتخابات بعدی به ردیف 77 فرستاده میشود. چنین به نظر میرسید که پایان فعالیت سیاسیاش فرا رسیده است.
و بعد جریان سوپ اتفاق میافتد.
این اتفاق شب شنبه در رستورانی که گورنیشت با تعدای از همکارانِ دون‌پایه حزبیاش مشغول خوردن شام بود رخ میدهد. همه، همانطور که آنجا نشسته و مشغول خوردن سوپ مرغ بودند، بخاطر نتیجه آخرین نظرسنجیای که از رشد شانس برنده شدن حزب کارگر حاکم خبر میداد خود را شدیداً نگران نشان میدادند. یکی از حاضرین برای عوض کردن موضوع از گورنیشت سؤال میکند که آیا او هم یک شماره حساب بانکی در خارج از کشور دارد. گورنیشت چنان سخت وحشتزده میشود که قاشق از دستش در بشقاب میافتد و مقدار کمی سوپ مرغ همراه با دو رشته از ماکارونی بر روی کراوات تر و تمیزش میپاشد. تلاشهایش برای پاک کردن لکه با دستمال سفره باعث بیشتر پخش شدن لکه میگردد. گورنیشت دست از پاک کردن میکشد، کراوات را باز میکند، آن را در جیب قرار میدهد و برای راحتی آخرین دگمه یقه پیراهن سفیدش را باز میکند. بعد شروع به خوردن سوپش میکند و گهگاهی به اظهارات خصمانه در باره ائتلاف چپ میپردازد.
در این لحظه درِ رستوران باز میشود. یاکوف اسلوتچکوفس، عضو پارلمان و ستونِ حزب کارگر داخل رستوران میگردد، بدنبالش همراهان همیشگیاش و چند خبرنگار. در حالیکه او برای یافتن میز خالیای به اطراف مینگریست، نگاهش به یقه باز پیراهنی میافتد که به الیزر گورنیشت تعلق داشت و در بین بقیه یقههای کراوات زده دورا دور او مانند چراغ دریائی میدرخشید.     
اسلوتچکوفس، آنطور که او نیرنگباز و باتجربه بود، بلافاصله شم بویائیاش به کار میافتد. یک مرد از راستها با یقه باز، نشانهای از عادات سنتی احزاب چپ ... این چه معنیای میتواند بدهد؟ او اول این سؤال را از خود میپرسد و بعد از یارانش.
یکی از یارانش میگوید: "شاید این گورنیشت آنطور که همه فکر میکنند اصلاً محافظهکار نباشد.
یک نفر دیگر معتقد بود که حزب لیکود میخواهد خودش را خلقی جا بزند.
اسلوتچکوفس میگوید: "هیچیک. راستها عصبی شدهاند. جریان این است. ما باید شعلۀ عصبیتشان را بالاتر ببریم."
و او مستقیم به سمت گورنیشت میرود، تا با گفتن خوش‌برخوردانۀ "حالتون چطوره، گورنیِ عزیزم؟" با او دست بدهد.
حاضرین دور میز خیره مانده بودند. آنها نمیتوانستند معنا و علت این تظاهر به دوستیِ ناگهانی را درک کنند.
گورنیشت هم که مانند بقیه جریان را درک نکرده بود به یک لبخند غیر نافذ بسنده میکند.
بعد از رسیدن به خانه، کراواتِ لکه‌دار شدهاش را ــ هنوز با لبخندی که بر لب داشت ــ به همسرش میدهد.
او میگوید: "آب‌های ساکت عمیقاند"
و همسرش میگوید: "و تو دارای دو دست چپ هستی."
این فقط دستهای او نبودند که با مفهوم "چپ" ارتباط داده شدند. صبح روز بعد ــ خبرنگارانِ حاضر دیروزی گزارش داده بودند ــ روزنامهها از شروع یک نزدیکی ائتلافِ چپ به گورنیشت نماینده پارلمان و از جناح لیکود خبر میدادند. پس از آن گورنیشت بیدرنگ از طرف دبیرکل حزبش برای یک گفتگو دعوت میشود. بعلاوه این برای اولین بار بعد از تشکیل دولت اسرائیل بود که اصلاً از او دعوت میشد. دبیر حزب میخواست بداند که این تماسها با چپها چه معنی میدهد.
گورنیشت جواب میدهد: "خواهش میکنم" و از روی تواضع دو سر کوتاهتر میشود. "چه تماسی میتواند یک کاندیدا با کسی از ردیف 77 داشته باشد؟"
"میخواهید بگوئید که شما ردیف خود در لیست انتخاباتمان را بی‌آینده میدانید؟"
"بله، کاملاً اینطور است!"
و در یک حمله ناگهانی از اعتماد به نفس آنچه را مایل بود میگوید: در باره عجز رهبری حزب، در باره باندهای اقتصادی و در باره تمام کمبودها و اشتباهاتی که اگر مردانی مانند او در جای مناسب در لیستِ انتخاباتی قرار میگرفتند دیگر نمیتوانست وجود داشته باشند. دبیرکل سرش را تکان میدهد و میگوید، ببینیم چکار میشود کرد.
بعد گورنیشت به اسلوتچکوفس تلفن میکند و پیشنهاد یک نشستِ خصوصی میدهد. این نشست در خانه اسلوتچکوفس تحت تمام نشانههای رازداری و با تأکید بر غیررسمی بودن انجام میگیرد. گورنیشت با شلوار کتانی و پیراهن تابستانی یقه باز در این نشست شرکت میکند، و این کار مورد رضایت آشکار مهماندارش واقع میگردد.
"گورنی، ما همیشه صداقت شما را تحسین میکنیم. ما به نگرش ایدئولوژی عملگرایانه شما در ارتباط با کارگران احترام میگذاریم."
آنطور که گفته میشود، این نشست از همان ابتدا یک گفتگوی سازنده بود. و در یک جو دوستانه.
گورنیشت تأکید میکند: "من همیشه یک انسان با آگاهی اجتماعی بودهام. از نظافتچیمان بپرسید."
همچنین ارزشگذاری او برای رهبری حزب کارگر متقاعد کننده بود. البته با تمام نقطه نظرات او موافق نبود، اما باید اقرار کرد که او یک شخصیت مهم است. و در انتها میگوید: "کاملاً قابل تصور است که من با حرکت از این واقعیت تحت شرایطی به نتایج سیاسی برسم."
اسلوتچ، همانگونه که دوستانش او را مینامیدند، فردای آن روز به کمیته مرکزی گزارش داد که شاید بشود اینجا به جناح راست ضربهای وارد کرد.
کمیته مرکزی میگوید: "وارد کنید."
دبیرکل حزب لیکود از جریان مطلع میگردد، گورنیشت را پیش خود میخواند و به او ردیفِ 57 لیستِ انتخابات را پیشنهاد میکند، و در عوض باید گورمیشت یک بیانیه واضح در رسانههای جمعی به چاپ برساند و در آن به تمام شایعات در باره لاس‌زدنهایش با حزب کارگر و در باره تشکیل یک گروه انشعابی متمایل به چپ یکبار برای همیشه نقطه پایان بنشاند.
گورنیشت جواب میدهد: "این اصل که آدم اجازه ندارد بخاطر منافع شخصی از اعتقادش بگذرد برایم مقدس است."
"ما هم از مردی که در ردیفِ 40 لیستِ انتخاباتیمان قرار دارد انتظاری بجز این نداریم." و دبیرکل با این کلمات او را مرخص میکند.
در این بین روزنامهها بیشتر و مشروحتر در بارۀ نشست مخفیانه در خانه اسلوتچکوفس مینویسند. تیترهائی مانند: "آیا گورنیشت باعث انشعاب در لیکود میگردد؟" یا "زیگزاگِ گورنیشت به چپ" عاقبت باعث میشوند که رهبری حزب به سرکش التیماتوم بدهد: "یا ملاقاتهایتان را با ائتلاف چپ قطع میکنید یا ما باید شما را از محل 23 لیست انتخابتیمان حذف کنیم."
حالا عاقبت گورنیشت به یاد دیسیپلین حزبیاش میافتد، اما این مانع نمیگشت که او همچنان با یقه باز در ملاء عام ظاهر نشود و یا وقتی دوستش اسلوتچکوفس را در رستوران و یا جای دیگری میدید صمیمانه دست تکان ندهد. آینده سیاسیاش مطمئن به نظر میرسید.
این احتمال وجود دارد که این اولین مورد در تاریخ پارلمانتاریسم باشد که یک شخصیت سیاسی تحت تأثیر سوپ مرغ سوسیالیست میشود.
 
بفرمائید بشینید
دومین و بهترین توصیه به مهاجر جدیدی که به دلیل بعضی از مسائل تکنیکی قادر به پزشک شدن نمیگردد کارمندِ دولت شدن است. حقوق یک کارمند اسرائیلی خیلی بالا نیست، اما شغلش به او اجازه استراحتهای مکرر چای‌نوشی همراه با مکالمات هیجانانگیز را میدهد، و به همین دلیل است که او اغلب بعنوان روشنفکر در نظر گرفته میشود.
چشمگیرترین ویژگیِ کارمندِ دولت اسرائیلی در این است که او حضور ندارد. یعنی: او حضور دارد، اما نه آنجائی که باید باشد. یعنی او در دفتر کارش حضور ندارد. کارمندان دولت غالباً در یک جلسه شرکت دارند. هزاران بهانه برای برگزاری جلسات وجود دارد. بعضی از جلسات دو تا سه روز ادمه پیدا میکنند و بعضی دیگر فقط پنج تا شش ساعت. تا این مدت باید آدم انتظار بکشد. بنابراین انتظار میکشیم ...

یک روزِ گرمِ تابستانی برنهارد پدر همسرم ــ یک صهیونیستِ قدیمی که تازه به اسرائیل آمده بود ــ یک توصیه‌نامه برای اداره مسکن آمیدار دریافت میکند. در نامه آمده بود که یک آپارتمان به او اختصاص دهند و اگر ممکن است قیمت بالاتری از حد معمول حساب نکنند.
به درخواست پدر همسرم به اداره مرکزی آمیدار میروم تا کارش را سریع انجام دهم. من به اتاق شماره 314 نزد آقائی به نام حشوان که مسؤل کارم بود فرستاده می‏شوم.
اتاق 314 خالی بود. در اتاق کناری به من میگویند که آقای حشوان در جلسهای با آقای اشتِرن شرکت دارند و باید دیگر کم کم پیدایشان شود و از من دوستانه میخواهند که تا آن موقع در اتاق آقای حشوان بشینم.
من نشستم. من مدتی نشستم. من مدتی به اینسو و آنسوی اتاق راه رفتم. من بار دیگر نشستم. بعد درِ اتاق باز شد. مردی سرش را داخل کرد و پرسید: "حشوان کجاست؟"
من گفتم: "او با اشتِرن در یک جلسه شرکت دارد. بفرمائید بشینید."
چنین به نظر میرسید که مرد عجله دارد، زیرا که بدون هیچ حرفی ناپدید میگردد. چند دقیقه دیرتر مرد دیگری ظاهر میشود، ظاهراً یک کارمند، و نگاهی عصبی به داخل اتاق میاندازد.
من دلداریش میدهم: "عصبی نباشید. حشوان با اشتِرن در یک جلسه شرکت دارد. اما باید هر آن دوباره برگردد. بفرمائید بشینید."
"وقت ندارم. خواهش میکنم وقتی حشوان برگشت بهش بگید که مایِر در یک جلسه اضطراری منتظر اوست. او باید فوری بیاید."
من میگویم: "باشه، حتماً"
یک ربع ساعت دیگر هم گذشته بود که دوباره یک کارمند داخل شد و پرسید: "کیرشنِر کجاست؟"
من جواب میدهم: "او چند دقیقه پیش اینجا بود. قراره وقتی که حشوان از جلسه اشتِرن برگرده فوری بفرستمش پیش مایر. بفرمائید بشینید."
"ممنون. آیا تصادفاً میدانید که آیا او برای پروژه مسکن رامات آرون اقدامی انجام داده یا نه؟"
من میگویم: "احتمالش خیلی زیاد است."
"پس من پرونده را همین حالا با خودم میبرم. اگر او از فاینتوخ پرسید، به او بگوئید که من یک جلسه با مایر دارم."
چند ثانیه بعد کیرشنِر نفس نفس‌زنان جلوی من ایستاده بود:
"پرونده رامات آرون کجاست؟" اگر پرونده فوری پیدا نشه پیرمرد دیوانه میشه!"
من بلند میگویم: "آه خدای من! همین یک دقیقه پیش فاینتوخ پرونده را نزد پیرمرد برد!"
"و حشوان کجاست؟"
"او هنوز مشغول کنفرانس با اشتِرن است. من اینجا منتظر او هستم."
"بسیار خوب، حالا که اینطور است، پس لطفاً پروژه گُلدبِرگ از داخل پوشه گیفات زرن Givath Seren را به من بدهید!"
من میگویم "با کمال میل" و در قفسهها به دنبال پوشه گیفات زِرِن میگردم و پروژه گُلدبِرگ را از پوشه بیرون کشیده و به او میدهم. پس از لحظه کوتاهی فاینتوخ به داخل اتاق هجوم میآورد:
چون دیگر صبرم تمام شده بود بنابراین بی اختیار فریاد کشیدم: "شما اینجا چه کار میکنید؟! چرا هنوز در جلسه نیستید؟ آن هم وقتیکه پیرمرد دارای خُلق و خوی خوبی نیست! مگه از خشم و اعتراض خوشتون میاد؟"
"من داشتم میرفتم. فقط میخواستم طرح گُلدبِرگ را بردارم و با خودم ببرم."
"فاینتوخ، شما حالا چه احتیاجی به طرح گُلدبِرگ دارید؟ من همین حالا آن را در پوشه گیفات زِرِن گذاشتم. یا اینکه باید دوباره از پوشه بیرون بیارم؟ واقعاً که باورکردنی نیست! همه از من سوءاستفاده میکنند. و منِ دیوانه هم به همه اجازه میدم که از من سوءاستفاده کنند."
فاینتوخ به وضوح دچار سردرگمی شده بود.
او با لکنت و عذرخواهانه میگوید: "من پروژه گُلدبِرگ را فقط برای مایر میخواستم. راستی شما در باره این طرح چه فکر میکنید؟"
"طرح بدی نیست. اما من خیلی مایلم بدانم که پیرمرد در این باره چه فکر میکند."
فاینتوخ پرونده را برمیدارد تا آن را به مایر بدهد. قبل از رفتن به من میگوید که پیرمرد خیلی خوشش خواهد آمد اگر که من لیست مستأجرین احتمالی پروژه مسکن زِکِم را مطالعه و برای اشتِرن یک گزارش در باره آن بنویسم.
من فوری دست به کار میشوم.
در حالیکه من لیست را بررسی میکردم، فاینتوخ ظاهر میشود: باید فوری پیش مایر بری. من زیر لب غر میزنم، پروندهها را جمعآوری میکنم و پیش پیرمرد میروم. مایر میخواست عقیده مرا در باره کیفیتِ معماری پروژه رامات آرون بشنود. من برایش بطور شفاف توضیح میدهم که خانهها خیلی تنگ کنار یکدیگر قرار گرفتهاند و پنجرهها هم کوچکند. کیرشنِر به لکنت میافتد و میگوید: "ما همیشه از این پنجرهها استفاده میکنیم." من با عصبانیت جواب میدهم: "خیلی بدتر. و این دلیل خوبیه که پروژه به این نحو نمیتونه پیش بره."
پیرمرد به من صد در صد حق داد، کیرشنِر را به یک بخش دیگر منتقل (من فکر میکردم که او با تنفرش از من انتقام خواهد گرفت) و مأموریت پروژه رامات آرون را به من محول میکند. من فوری یک نفر را پیش فاینتوخ میفرستم و از او میخواهم که گزارش دقیقی در عرض بیست و چهار ساعت تحویلم دهد. بعد دستور آماده کردن ماشینی را میدهم و به سمت رامات آرون میرانم، با مهندس ساختمان یک صحبت مفصل انجام میدهم، نقشهها را بررسی میکنم، پیشنهاد اصلاح چند مورد را میدهم و یکی از مهندسین سرکش را بدون دادن پول اضافیای اخراج میکنم و بعد به سمت دفترم میرانم.
آنجا با هیجان فراوانی انتظارم را میکشیدند. کیرشنِر که به ترقی سریعِ شغلی من حسادت میورزید در خفا یک کمپینِ وزوز بر ضد من به راه انداخته بود. و وقتی فاینتوخ به سمتم آمد و به من اطلاع داد که اشتِرن شخصاً برای یک جلسه فوری انتظارم را میکشد رنگش مانند رنگ جنازه شد.
من گزارش مفصل و محرمانهای در باره وضعیت فعلی پروژه میدهم و انتقادی هم از سرعتِ آهسته کار پروژه میکنم و در انتها میگویم: "اشتِرن، شما باید درک کنید که من بدون قدرت مناسب نمیتوانم مسؤلیتی به عهده بگیرم."
اشتِرن حرفم را تأیید میکند، همه را به یک جلسه اضطراری فرا میخواند و به کارمندانش اعلام میکند که مرا به معاونت خود برگزیده است. مایِر سعی میکند چند نکته نخ‌نما در باره مدت کوتاه خدمتم نقل کند، اما اشتِرن به این فتهانگیزیها بر ضد من عادت کرده بود، هنگام خداحافظی طوری که همه ببینند دستم را فشرد و طوریکه همه بشنوند به من گفت که به من اعتماد کامل دارد.
وقتی وارد دفترم شدم تا دوباره سریع به پرونده گیفات زِرِن نگاهی بیندازم با مردِ جدیدی مواجه میشوم. مایِر او را به من معرفی میکند. او آقای حشوان بود. من فوری وظیفه مهمی برای انجام دادن به او سپردم و به او گفتم: "من قطعاً یک هیولا نیستم، اما من کارِ به موقع و وجدانی انجام شده از کارمندانم میخواهم. مخصوصاً برایم خیلی مهم است که کارمندانم در ساعات اداری در هیچ جلسهای شرکت نکنند. وگرنه ممکن است که اتفاقات عجیبی رخ دهد."
بعد از آنکه برای پدرزنم یک بلوک آپارتمانی کامل در رامات آرون اختصاص دادم و یک مساعده کوچک هم از حقوقم برداشتمْ کار را تعطیل کردم.
از آن روز به بعد در دفتر مرکزی <آمیدار> کار میکنم. ساعات ملاقات با من هر روز از ساعت 11 تا 1 در اتاق 314 است. اگر شما مرا در اتاقم نیافتید، بنابراین باید در یک جلسه شرکت داشته باشم. بفرمائید بشینید.
 
سرگردان در بیتالمقدس
در اسرائیل بسیاری از چیزها میتوانند خیلی آسان پیدا شوند، اما خیابانها دارای قاعده دیگرند. خیابانهائی وجود دارند که اصلاً دارای نام نیستند، و اگر هم نامی داشته باشند، تابلوئی وجود ندارد که نام خیابان را اعلام کند. دوست من جوسِلِه سعی میکند آدرس مسیر رسیدن به خانهاش را تقریباً به شرح زیر توضیح دهد:
"شما از میدان موگرابی به سمت ساحل میروید، تا اینکه به مردی با ژاکت چرمی که در حال تعمیر موتورش و لعنت فرستادن به دولت است برمیخورید. آنجا به سمت چپ میپیچید و 22 درخت زیتون را میشمرید. در این نقطه بوی تعفن وحشتناکی به مشام شما میخورد. آنجا به سمت راست میپیچید و دیوارهای سنگی را تا محل لاشۀ یک گربه تعقیب میکنید. بعد دوباره به سمت راست بپیچید و تا کتابفروشی یوگسلاوی روبروی سینما بروید، آنجا من منتظر شما میمانم، زیرا از آنجا به بعد مسیر کمی پیچیده میشود ..."
تقریباً یک چنین چیزی در یک سفر به اورشلیم برایم اتفاق افتاد، سفری که متأسفانه در زمانی انجام گشت که شورای جدید شهر تصمیم گرفته بود خیابانهای شهر را بخاطر ویژگی مذهبیاش از نو نامگذاری کند.
یکی از دوستان خوبم به نام ال‌اوسیوی مرا به اورشلیم دعوت کرده بود، و در واقع بخاطر جشن افتتاح آپارتمان جدیدش. ال‌اوسیوی از پنجاه و پنج سال قبل در این سرزمین زندگی میکند. حالا، عاقبت با کمک یک وام بانکی قابل ملاحظهای موفق به کوچ کردن از کلبه چوبی محقرش به یک آپارتمان زیبای یک و نیم اتاقه در مدرنترین منطقه مسکونی اورشلیم که از زمان ترکها وجود داشته است شده بود. او آدرس دقیقش را به من داده بود: خیابان <معشوق محبوب، شماره A5>. این آدرس قبلاً چنین بود: <جولیوس فینکلاشتاین شماره 113>.
من به دوستم ال‌اوسیوی خیلی علاقه دارم و فوری وسائلم را آماده ساختم تا به دعوتش عمل کنم. وقتی به اورشلیم رسیدم از فردی در صف ایستگاه اتوبوس آدرس خیابان معشوق محبوب را پرسیدم.
صف سؤال کرد: "کدام خیابان؟"
من جواب دادم: "معشوق محبوب."
صف یکصدا توضیح داد که چنین خیابانی را نمیشناسد و اینکه جای تعجب هم نیست، چون در این اواخر تقریباً نام تمام خیابانها تغییر کردهاند.
من به صف امیدواری میدهم: "مهم نیست. من تصادفاً میدانم که این خیابان قبلاً جولیوس فینکلاشتاین نامیده میشده است."
در اینجا مایلم اضافه کنم که یکی از سرگرمیهای محبوبِ اسرائیلیها پرس و جو در بارۀ خیابانهاست. این بازی در خود حاوی متنوعترین عناصر هیجان است که همیشه از نو آدم را بسیار به هیجان میآورد. و قبل از هرچیز هرگز آدم نمیتواند دقیقاً بداند که چه کسی واقعاً آدرس خیابان را میشناسد، سؤال کننده یا سؤال شونده.
یک رویداد روزمره را در نظر بگیریم ... یک مرد به شما میرسد و میپرسد: "خیابان گُلداشتاین کجاست؟"
"خیابان گُلداشتاین؟ کدام شماره؟"
"شماره 67 طبقه سوم."
"خیابان گُلداشتاین ... خیابان گُلداشتاین ... آن خیابان پهن را میبینید؟ بسیار خوب ... خیابان گُلداشتاین اولین خیابانِ سمت چپ آن خیابانِ پهن است."
"آیا دومین خیابان نیست؟"
"برای چی دومین خیابان؟"
"من فکر کردم که شاید دومین خیابان باشد."
"اگر خیابان دوم بود که من به شما میگفتم خیابان دومیست. اما گُلداشتاین خیابان اولیست."
"از کجا این را میدانید؟"
"منظورتون از اینکه از کجا میدانم چیست؟"
"منظورم این است که مگر شما در آن خیابان زندگی میکنید؟"
"یکی از دوستان خوبم آنجا زندگی می‏کند."
"بابی گروسمَن؟"
"نه. یک مهندس."
"از کجا میدانید که بابی گروسمُن مهندس نیست؟"
"ببخشید ... من اصلاً آقای بابی گروسمَن را نمیشناسم."
"البته که او را نمیشناسید. زیرا که اولین خیابانِ سمت چپ خیابانِ <درخت گلابی> نام دارد و نه خیابان گُلداشتاین."
"بله. درست است. حق با شماست. پس خیابان گُلداشتاین کدام یکی است؟"
"گُلداشتاین ... گُلداشتاین ..." (غریبهای که از شما آدرس را پرسیده است به طور آشکار ذهنش دچار عذاب میگردد."
"مستقیم بروید، اولین خیابان به سمت راست بپیچید، و بعد در سومین خیابان به سمت چپ."
شما جواب میدهید: "خیلی متشکرم. میبخشید به شما زحمت دادم."
مردی که میخواست بداند خیابان گُلداشتاین کجاست به شما دوستانه جواب میدهد: "خواهش میکنم، قابل شما را نداشت."
شما در این بین با برداشتن کلاه از سر تشکر میکنید و به سمت خیابان گُلداشتاین به راه میافتید: مستقیم، بعد به سمت راست، بعد سومین خیابان به سمت چپ. نفس نفس‌زنان از پلههای ساختمانِ شماره 67 تا طبقه سوم بالا میروید. و ابتدا وقتی که زنگ خانه را به صدا میآورید، از خودتان با تعجب میپرسید که شما آنجا چکار میکنید ...
حالا، برای من تا این حد اتفاق نیفتاد. من حداقل هنوز میدانستم که خیابان معشوق محبوب قبلاً جولیوس فینکلاشتاین نامیده میشده است.
مردی که با یک چمدان در صف ایستاده بود پرسید: "پس چرا این را از اول نگفتید؟ خیابان جولیوس فینکلاشتاین خیابان <سیاه سرفه> را که حالا اسم دیگری دارد قطع میکند."
"کدام اتوبوس را باید سوار شوم؟"
"اتوبوس شماره 37"
من سوار اتوبوس شماره 37 میشوم. بعد از نیمساعت از راننده میپرسم:
"حالا باید پیاده بشوم؟"
راننده بر سرم فریاد میکشد: "صبر کنید تا من نگهدارم! همیشه این عجله، همیشه این عجله ..."
تازه بعد از پیاده شدن از اتوبوس متوجه میشوم که به راننده اصلاً نگفته بودم میخواهم کجا پیاده شوم. خیلی شرمآور بود. و خیابان هم از انسان خالی بود. خوشبختانه یک زباله‌جمعکن ظاهر میشود و قویاً به من اطمینان میدهد که خیابان سیاه سرفه که به تازگی خیابان <بیوه تنها> نامیده میشود، بعد از اولین پیچ سمت چپ، بعد دوبار پیچ سمت راست، بعد یک بار دیگر به راست، و بعد سومین خیابان سمت چپ است.
من از چند رهگذر دیگر هم سؤال کردم و بعد از فقط چند دقیقه چهل تا چهل و پنج <چپ>، تقریباً به همین اندازه <راست> و بیست <مستقیم> جمعآوری کردم. با توجه به شروع سریع تاریک شدن هوا این یک بازدهی بسیار خوبی بود.
پس از مدتی سرگردانی به خیابانی میرسم که با میانگین مرکز هندسی اطلاعاتی که به من داده شده بود مطابقت میکرد. بدبختی این بود که نام خیابان در هیچ‌جا نوشته نشده بود و تابلوئی وجود نداشت و از رهگذرانی که با عجله عبور میکردند کسی نمیایستاد تا جواب سؤالم را بدهد. شانسی زنگ اولین طبقه یک آپارتمان را میزنم و از مردی که در را باز کرد پرسیدم آیا تصادفاً نام این خیابان را میشناسد. او جواب داد که خیابان باید یک نام عبری داشته باشد و او آن را نمیفهمد، چون او فقط انگلیسی صحبت میکند. دختر کوچکش برعکس میدانست که کسی نام این خیابان را یک بار نوشته بوده است، اما در این لحظه متأسفانه خانه نمیباشد.
خانه را آزرده‌خاطر ترک میکنم. در این وقت یک ماشین آتشنشانی از آنجا میگذشت، سرعتش را کم میکند، و راننده با فریاد از من میپرسد که آیا او اینجا در خیابان <حافظ برادرم> است که قبلاً خیابان <ایگناتس روباه> نامیده میشده است؟ من به نرمی فریاد میکشم: "سمت چپ" بعد یک نامهرسان جلویم را میگیرد و از من میپرسد که چگونه میتواند از بهترین راه به خیابان <نخ و جوالدوز> برسد که جدیداً به خیابان <سامسون بیابانگرد> تغییر کرده، اما این نام را هم به علت طولانی بودن تغییر داده بودند.
من اطلاعات دقیقی به او میدهم و از او آدرس خیابان معشوق محبوب را پرسیدم. نامه رسان خیلی زیاد به من تبریک گفت: "شما شانس دارید. من این خیابان را واقعاً میشناسم. دومین خیابان سمت راست، اما نام آن حالا خیابان <امید واهی>ست."
خوشحالیام وقتی که خیابان <امید واهی> را پیدا کردم غیرقابل وصف بود. اما البته خانه A5 را نتوانستم پیدا کنم. من اصلاً هیچ پلاک خانهای ندیدم. من اسقف لرزانی را پیدا میکنم، اما او هم نمیدانست که خانه شماره A5 کجاست، اما این اطلاع قابل تشکر را به من میدهد که شماره میتواند بدون A و فقط 5 باشد، زیرا حزب ماپای همه‌جا روی حروف A را رنگ مالیده است.
تقریباً نیمه‌شب شده بود و من هنوز در پی شکار نمرهها بودم. عاقبت بر بالاترین قسمت دیوار ملکیْ تابلوئی که قادر به خواندنش نبودم میبینم. من ماشین آتشنشانی را که دوباره با سرعت در حال عبور بود متوقف میسازم، یک نردبان قرض میگیرم و از آن بالا میروم. بر روی تابلو نوشته شده بود: "182-351-561-K.G" اما این به من کمکی نمیکرد.
مرد مهربانی که در دیروقتِ شب به خانه بازمیگشت به من اطلاع داد که آخرین خانۀ این خیابان دارای شماره 198 است: "تنها کاری که لازم است شما انجام دهید این است که از آنجا خانهها را بشمارید تا به خانه شماره 5 برسید، و لازم هم نیست بخاطر انجام این کار خجالت بکشید، زیرا خود من هم وقتی بخواهم بدانم که شماره خانهام چیست گاهی این کار را میکنم."
من به پندش عمل میکنم، از شماره 198 رو به پائین خانهها را شمرده و با امید فراوان زنگ خانهای که حالا جلویش ایستاده بودم را به صدا میآورم. پیرزنی در را باز میکند و میگوید: "نه، اینجا خانه شماره 202 است." به این سؤال که آیا احتمال دارد بتواند این خانه شمارهاش 5 باشد با صبوری توضیح میدهد: به هیچوجه نمیتواند چنین باشد، و در تمام این خیابان شماره فرد وجود ندارند، زیرا که اداره برنامه‌ریزی شهر فقط شمارههای زوج را برای هر دو سمت خیابان به کار برده است، طوری که حالا در این خیابان از هر شمارهای دو خانه وجود دارد، بجز دو شماره 32 و 66 که آنها هم خانههائیاند که در انتهای شهر قرار دارند، در خیابانی که نام قبلیاش جولیوس فینکلاشتاین بود و امروز آن را خیابان سیاه سرفه مینامند.
من آه میکشم: "آه خدای من. این خیابانیست که من جستجو میکنم. من مطمئنم که اینجا همان خیابان سیاه سرفه است."
پیرزن با انرژی تمام سرش را تکان میدهد: "نه، نه. این خیابان فردا به خیابان <مسئله غامض> تغییر نام خواهد داد، ولی حالا اسمش خیابان <سر شویدی است>."
"عجیبه. پس چرا همه مردم به من گفتند که نام خیابان امید واهی است؟"
"پس چه کار میتوانستند بکنند؟ شاید باید با شما نزاع میکردند؟"
و با این حرف ساحرۀ پیر داخل قلعهاش ناپدید میگردد.
یک بار دیگر ماشین آتشنشانی با آژیری که تا آخرین حد بالا کشیده شده بود از راه میرسد و در انتهای خیابان توقف میکند و شلنگهای آب را به سمت خانهای میگیرد. از کنجکاوی نزدیکتر میروم و بیدرنگ یکی از آتشنشانان میپرسد که آیا این خانه همان خانه شماره 107 در خیابان <حافظ برادرم> میباشد که در آن آتشسوزی رخ داده است.
من جواب میدهم: "نه. آنجا که شما آب میپاشید خانه شماره 102 سمت راستی خیابانیست که قبلاً <مسئله غامض> نامیده میشد."
آتشنشانان چند لعنت خشن میدهند، نردبانها و شلنگها را جمع میکنند و از آنجا میروند.
من هنوز خود را در میان شب میکشیدم. در برابر چشمان معنویم، خسته آنطور که آنها بودند، چهره ملامتبار ال‌اوسیوی ظاهر میگردد. خشم و یأس در من شروع به غوغا میکنند. با عصبانیت شانه مردی را که به سمتم آمده بود میگیرم و در چهره کریهاش فریاد میزنم:
"تو جانور بد بو، خیابان <معشوق محبوب> کجاست؟!"
لژیونر جواب میدهد: "الله اکبر."
به این ترتیب به اسارت عربها درمیآیم. کمیسیون آتش‌بس بلافاصله برای آزاد ساختنم اقدامات لازم را به عمل میآورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر