شکنجه روح.


<شکنجه روح> از آگوست گوتلیب مایسنِر را در بهمن سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

به قتل رساندن همسر بخاطر نجات روحش
چند سالِ پیش در یک روستا به نام بورنیشن، تقریباً دو کیلومتر دورتر از درسدنْ یک کشاورز به نام هاینه زندگی میکرد؛ او مقداری ثروت داشت و تا زمان مجرد ماندنش از شهرت خوبی برخوردار بود. اما به محض ازدواج کردن حسادتِ همسرش اغلب او را از خانه دورمیداشت و به معاشرت با پدرزنش برای نوشیدن و قمار وسوسه میکرد. او البته بعداً روستائی را که تا حال در آن زندگی میکرد ترک میکند و در روستایِ دیگری یک ملکِ آبرومندانه میخرد؛ اما چون او اینجا هم زندگی بینظمش را ادامه میداد و نه خود و نه همسرش در کارهایِ زراعت فعالیت نمیکردندْ بنابراین روز به روز از ثروتش کاسته میگشت؛ طلبکاران شکایت میکردند؛ روزِ حراجِ اجباریِ ملک تعیین میگردد؛ برادرانش که ثروتمند و تا حال آخرین امیدش بودند همیاریشان با او را قطع میسازند و ورشکستگی او قطعی میشود.
اما تمام این چیزها در برابر یک غم و اندوهِ دیگرِ روزانه فقط درد و رنجی جزئی بودند. مشکلِ اصلی همسرش بود که افکارِ مربوط به فقرِ نزدیک شونده را خیلی کمتر از خود او میتوانست تحمل کند و هر لحظه از متهم و سرزنش کردنش خودداری نمیکرد و میگفت: "فقط تو مقصر پرتاب شدنم به این بدبختیِ غیرقابلِ تخمین هستی، جائیکه عصایِ گدائی، جائیکه توهین و عذاب انتظارم را میکشند و فقط یک مرگِ داوطلبانه میتواند من را از این وضعیت نجات دهد. و به زودی اگر شرایط عوض نشوند این کار را انجام خواهم داد؛ زیرا ممکن نیست جائیکه بعد از مرگ میروم، گرچه ناخوانده میروم، یک چنین بدبختیِ بزرگی برایم تعیین شود؛ اما احتمالاً باید کلِ بارِ گناهِ خودکشی کردنم را همیشه و تا ابد کسی بر دوش حمل کند که من را به برداشتنِ این گام مجبور ساخته است."
این آخرین تهدید او را عمیقاً تکان داد: او این را اغلب با لحنی بسیار جدی مکرراً شنیده بود، همچنین در اقداماتِ دیگر همسرش مالیخولیایِ در حالِ رشدی احساس میکرد که با گذشتِ هر روز خود را آشکارتر نشان میداد و او را به حقیقتِ تصمیمِ زن مطمئنتر میساخت، و به این جهت اضطرابِ یک پایانِ غمانگیز را هر روز نزدیکتر به خود احساس میکرد.
تصوراتِ برخاسته از دین عمیقتر از تمام تصوراتِ زمینی اثر میگذارند؛ این ادراک عادی است و در اینجا هم توسطِ دین تقویت میگردد. او که تا حال با آرامشیِ بیصدا خود را به پرتگاهِ فقری شدید نزدیک ساخته بودْ این فکر که مقصرِ فسادِ یک روح، به ویژه روح همسرش است، و تصورِ شکایت از او در آن جهان چنان برایش وحشتناک بود که تصمیم میگیرد با هر روشی که شده هرکاری بکند تا چنین چیزی برایش رخ ندهد. از دست دادن زندگیِ خودشْ وقتی او فقط بدبختی و عذابِ وجدان در انتظار خود میدیدْ برایش در این کار یک چیز کم ارزش بود، و در درون قلبش یک فکر خود را بلند میسازد که به زودی به یک نیت تبدیل میگردد، به تصمیمی راسخ که همسرش را قبل از آنکه دست به خودکشی بزند بکُشد؛ اما چون نه نفرتْ بلکه عشقِ حقیقی او را به این نقشۀ وحشتناک هدایت کردْ بنابراین میخواست قبلاً هرکاری که برای نجاتِ روح همسرش مفید باشد انجام دهد.
حالا اولین تلاشش این بود که همسرش را به بهبودِ شرایط و سعادتمند شدنش امیدوار سازد. او توسطِ اخبار دروغینی که از وکیل و بردرانش میآورد به این کار موفق میشود. زن بیچارۀ تیره‌روز آنچه را که مشتاقانه آرزو میکرد به زودی باور میکند و شروع میکند به خوشنود ساختن خود. به محض اینکه مرد متوجۀ این موضوع میشود به او پیشنهاد میکند که از شام آخر لذت ببرند؛ زن برای این کار هم مایل بود، و هر دو با خالصترین عبادت شام را میخورند؛ او خودش با زن دعا میکند، در موردِ مرگ بسیار حرف میزند، خلاصه آنچه را که با ذهن سادهلوحش فکر میکرد او را قادر میسازد تا زن را بدونِ جلبِ توجه و نادانسته برای گامِ مهم آماده کند انجام میداد.
در این بین اما روزِ تعیین شده برای حراجِ اجباریِ ملک نزدیک میگشت. او مخفیانه تلاشش را میکرد تا این تاریخ را به تأخیر اندازد، اما بیهوده؛ و حالا وقتی او همه‌چیز را از دست رفته میبیندْ شبِ انجام رساندنِ نقشهاش را تعیین میکند. او در شهر بود و وقتی به خانه بازمیگردد همسرش را دوباره با مناسبترین خبرها میفریبد. اما وقتی زنش با خوشحالی برای خواب میرود او خود را به تختخواب نزدیک میسازد و در مقابلِ زن مینشیند، با او از لوازمِ مختلفی که در آینده تهیه خواهند کرد صحبت میکند، برایش چند صفحه از کتاب مقدس میخواند و به این ترتیب زن پس از خواندن دعا به خواب میرود.
او با دیدنِ خوابیدن زن سریع به سمتِ اسلحۀ مرگبار، یک تفنگ فشنگگذاری شده میرود، با آن به او شلیک میکند و زن میمیردْ بدون آنکه بداند چگونه؟ فریادِ احضار کردنِ مرد و همچنین صدایِ شلیک گلوله خدمتکارانِ خانه را بیدار میسازد؛ اعترافِ او باعث خشم همه میشود؛ اما او آرام باقی‌میماند و خودش یکی از خدمتکاران را برای خبر کردنِ پلیس میفرستد، و با آرامش میگذارد زندانیاش کنند؛ او در تمامِ مدتِ زندانی بودنش شجاعتِ اولیۀ خود را حفظ و عاقبت مجازاتش را با چنان بیباکیای تحمل میکند که تمام تماشاگران را به همدردی وامیدارد.
چه مقدار اینجا ماده برای تزئین و زیبائی استفاده شده است را هرکس به آسانی میبیند. با کنار گذاشتن تمام اینها من فقط میپرسم: کجاست آن فردی که بتواند به من بیتناقض بگوید که آیا این زندانیِ بیچاره عملی خوب یا بد، دلسوزانه یا بیرحمانه کرده است؟ که آیا یک مدرکِ قویتر برای عشقی خوشنیت ممکن بوده است؟ و اینکه یک چنین لغزشی که در برابرِ صندلیِ قضاوتِ انسانی البته ارزش مرگ را داشتْ آیا در برابر آن دادگاهِ عالیتر اجازه نداشت گناهی قابل بخششتر، یا حتی خطائی مستحقتر باشد؟
آه شما کارشناسانِ قلوب انسانی! شماها میخواهید گاهی یک چین و چروک را صاف کنید اما میلیون‌ها هزار از زیر دستتان فرار میکنند.
و شما ضبط‌کنندگانِ وقایعِ انسانی، چه چیز معتبر است، رویدادِ روایت شده در دوازده روزنامه چاپ شده بود: "در این روز <ن.ن> اعدام گشت! او در اثر بیتوجهیْ تمام ثروت خود را از دست داد و سپس همسرش را کشت."
کلمات خلافِ واقع نیستند، و با این حال هر یک از آنها بسیار اشتباهند.
 
شیروانی ساز. یک داستان کاملاً واقعی
یک شیروانی‌ساز و پسرش از یک برج بلندِ کلیسا بالا میرفتند تا گولۀ فلزی رأس آن را تعمیر کنند. پدر که تقریباً پنجاه سال داشت اما هنوز نیرومند و سالم بود از جلو صعود میکرد و پسر به دنبالش میرفت. جمعیتِ زیادی که از پائین تماشا میکردند در ابتدا خوشحال بودند، زیرا بالا رفتن برای مدتی طولانی چابک و خوب پیش میرفت. اما همچنین فریادی که ناگهان کشیده میشود وحشتناکتر بود. زیرا حالا، کاملاً نزدیک به محلِ گلولۀ فلزی ناگهان مردِ جوانتر لیز میخورد و سقوط میکند. در اثرِ سقوط از این ارتفاعِ وحشتناک جمجمهاش طوری آسیب میبیند که وقتی مردم به سویش هجوم میبرند و او را بلند میکنند دیگر کوچکترین نشانهای از زندگی از خود نشان نمیداد. پدر در این بین خستگیناپذیر به بالا رفتن ادامه میدهد، کارش را به پایان میرساند و پس از چند ساعت بسیار جدی و تا حد امکان با آرامش دوباره پائین میآید.
حالا مردم از همه طرف او را احاطه میکنند. همه برایش اظهار تأسف میکردند، همه برایش دل میسوزاندند. صدها نفر با هم همزمان میگفتند: "مرد بیچاره! پدر بیچاره! آیا میدانید که برای پسرتان چه رخ داده است؟"
او تقریباً آرام پاسخ میدهد: "بله، او مُرده است! او باید مُرده باشد! آدم یقیناً با سقوط از چنین ارتفاع بلندی زنده نمیماند!"
"اما بخاطر خدا! پس چه حالی داشتید وقتی متوجه سقوط او شدید؟"
"حالم طوری بود که باید حال یک پدر وقتی تنها پسر عزیزش را از دست میدهد باشد! البته یک چنین سقوطی در پیش ما هرگز کاملاً غیرمنتظرانه رخ نمیدهد. ما همیشه با این نگرانی که دیگر دوباره زنده به پائین نخواهیم آمد به بالا صعود میکنیم."
"چه وقت، چطور و کجا اول متوجۀ فاجعه شدید؟"
"آه، به اندازه کافی زود! دو یا سه ثانیه قبل از سقوط کردنش!"
"چی ... شما چه میگوئید؟ قبل از سقوط؟"
"خب، بله! اما برای بیرون آوردنِ شماها از رؤیایتان باید بگویم که پسرم خودش سقوط نکرد، ... من خودم او را به پائین پرت کردم."
یک فریادِ بلند از وحشتِ عمومی طنین میاندازد و همه میگویند: "خدا، خدا! این چطور ممکن بود؟"
"من این را میخواهم به شماها توضیح دهم: و البته امیدوارم کاملاً واضح! شاید شماها این را بدانید، شاید هم ندانید ... اما بطور خلاصه، در شغل ما رسم و قاعده بر این است که فردِ قدیمیتر و باتجربهتر اول بالا میرود و فردِ جوانتر به دنبال او میآید. درست مانندِ یک نردبان که محکم بسته شده است فردِ دیگر در پائین عمل میکند. این سخت نیست! اما سپس فردِ جلوئی بر روی این نردبانِ نیمه محکم بالا میرود و هر بار برای بالاتر رفتن از فرد پائینی بعنوانِ نردبان استفاده میکند؛ و این اصلیترین چیزیست که شماها میتوانید راحت درک کنید. حالا هنگامیکه من امروز مشغول بودم این کار را در بالاترین نقطه انجام دهم، ناگهان از پشتِ سرِ خود فریاد پسرم را شنیدم: <آه، پدر، پدر! چرا حالم اینطور شده! همه‌چیز پیش چشمانم سیاه است! دیگه نمیتونم ببینم که کجا هستم!> من فوری با پای راستم ضربه محکمی زدم که خوشبختانه به جلوی سرش برخورد کرد و او بدون آنکه بتواند کلمهای از دهانش خارج سازد به پائین پرتاب شد."
"وحشتناک! وحشتناک! ... بدجنسِ منفور! چرا این کار را کردید؟"
"خب! خب! فقط آرام بگیرید! من فکر نمیکنم که کاری کاملاً کریه انجام داده باشم. در حرفۀ ما همه‌چیز بستگی به آن دارد که ما دچار سرگیجه نشویم. کسی که این بدشانسی را داشته باشد و نتواند در ارتفاع مشخصی بنشیند، نتواند خود را نگاه دارد، نتواند برای مدتی طولانی استراحت کندْ او بازنده است ... بازنده بدون نجات. این امروز در مورد پسرم اتفاق افتاد. چون، وقتی در پیش چشمانش سیاه شده بود به خود اجازه فکر کردن به دوباره روشن شدن نداد. دو یا سه ثانیه دیرتر او بطور اجتنابناپذیری به پائین سقوط میکرد. اما قبل از سقوط کردن حتماً در آخرین وحشتْ ناخودآگاه به سمتِ نردبانِ محکم نشدهای که من بر رویش بودم چنگ میانداخت، تلاش میکرد خود را به آن محکم نگاه دارد؛ نردبان نمیتواست تحمل کند و ما هر دو با هم سقوط میکردیم. من تمامِ این چیزها را در آن لحظه از پیش دیدم، من میخواستم از این کار جلوگیری کنم، و به این خاطر سریع آن ضربه را به او زدم، ضربهای که او را به پائین پرتاب ساخت و همانطور که میبینید مرا نجات داد.
همۀ شماها که من را قبلاً بعنوانِ آدمی بدجنس سرزنش میکردید بگوئید: اگر من همزمان با او کشته میشدم آیا به زنِ درماندهاش، به فرزندانِ بیچارۀ کوچکش ــ که نگهداریشان حالا به عهدۀ من است! ــ بله آیا به خودِ او هیچ کمکی میکرد؟ خود را برای او قربانی کردن میتوانست وظیفۀ پدرانه باشد، اما خودم را بیفایده در کنار او قربانی کنم ... فکر میکنم که کسی نمیتوانید آن را تقاضا کند! و من حتی آمادهام تصمیم کلیسا و دادگاه را قبول کنم."
حدودِ دو دقیقهْ سکوت در اطراف او برقرار بود. هیچکس نمیدانست چه جوابی باید به او داد. عاقبت عدمِ تمایلِ عمومی دوباره بیدار میشود و خواستارِ دستگیر کردنش میشوند. این کار انجام میگیرد، اما به روشی قابل قبول و آبرومندانه. او در بازجوئی طوری به اعتراف کردن ادامه میدهد که کسی نمیتوانست بیشتر از آن او را متهم سازد. جرمِ او به محلِ بالاتر گزارش میشود؛ و قضاتش دارای همان نظر میشوند که مردم داشتند. آنها در ابتدا از کار او احساسِ تنفر میکنند، بعد وضعیت او را در نظر میگیرند و دلایلی را که بنا بر آنها او عمل کرده بود دقیقتر موشکافی میکنند و عاقبت باید اعتراف میکردند که: او البته طبقِ یک منطقِ وحشتناک اما صحیح تصمیم گرفته و با یک تسلطِ وحشتناک اما قابل تحسین بر حضور ذهن آن را انجام داده است، و حکمِ قضات به اتفاق آراء بخشودگی او از هر نوع جریمه و زندان بود.
 
کودکان قربانی شده
چند سالِ پیش در ناحیۀ نویمارک یک چوپان زندگی میکرد، یک مرد که در نزدِ تمامِ کسانی که او را میشناختند شهرتِ یک مرد صادق، آرام و پرهیزکار را داشت و او واقعاً شایستۀ آن بود؛ شاید کمی بیش از حد آرام و بیش از حد پرهیزکار، زیرا که او چوپانِ خدا بود.
یک روز وقتی او در مزرعه به دنبالِ گلهاش راه میرفتْ مدیرِ مدرسۀ روستا، همآیین و دوستش، به او ملحق میشود. گفتگویِ آنها به زودی از اشیاء خانگی به امورِ دینی و قلبی کشیده میشود، و چوپان نمیتوانست به اندازۀ کافی کلماتی را بیابد که نشان دهد در این موارد چه سعادتمند خود را احساس میکند.
او با لحنی صمیمانه صحبت میکرد: "عاقبت خدا دعایم را پذیرفت و به من پس از مبارزاتِ سخت صلحش را ارزانی کرد، به من اجازه داد ایمانِ واقعی نصیبم شود! و به این خاطر بقدری سعادتمندم که مطمئناً آن را با هیج شاهزادهای عوض نخواهم کرد!"
او مدتی طولانی با همان لحنِ صمیمانه به صحبت ادامه میدهد تا اینکه متوجه تکان دادنِ خاصِ سرِ مدیرِ مدرسه میشود، این باعث تعجبش میگردد و دلیل آن را میپرسد.
جوابِ مدیر این بود: " برادر عزیز، داشتن یک چنین آرامشِ روحی بسیار خوب است، همچنین شک ندارم که ممکن است قلبت هم بسیار آرام باشد. اما ایمانِ کنونی ما ... ایمانِ کنونی ما ... امکان ندارد محکمتر از ایمانِ قدیمیها باشد."
"و چرا نباید ممکن باشد، برادر عزیز؟ من کاملاً پارسامنشانه به خدا دعا کردم، زخمِ برهها را کاملاً زخمِ خود دانستم و به این خاطر چنان احساسِ شادی و یقینی از به صلح رسیدنم میکنم که ..."
"همه چیزی که میگوئی کاملاً خوب و درست است! اما ایمانِ پاتریارشها؟ ایمانِ ابراهیم که تنها پسرش را برای خدا پیشکش کرد، چه کسی میتواند حالا به داشتن چنین ایمانی امیدوار باشد؟"
اگر مدیرِ مدرسه حتی به یک صدم از امکانِ تأثیری که میتوانست این کلمات بر چوپانِ بیچاره بگذارد میاندیشیدْ مطمئناً با احتیاطِ بیشتری از آنها استفاده میکرد. او تمامِ روز را غمگین، غرق در تفکرِ عمیق و متزلزل گشته در ایمانش به دنبال گلهاش میرفت، در اطرافِ خود هیچ‌چیز نمیدید و نمیشنید، وقتی به خانه بازگشت جوابِ ناز و نوازشِ همسر و کودکانش را به سردی پاسخ داد، به بهانۀ بدیِ حال شام کوچکش را نخورد، و حتی دعایِ قبل از خوابش را بدون شادمانی خواند.
حالا دیگر آرامشِ روح و اعتمادِ محکمش به فیض الهی ناپدید گشته بود. هزار بار در فصلِ بیست و دومِ اولین کتابِ موسی از قربانی کردن اسحاق میخواند. این در تمامِ طولِ روز و وقتی بیخواب بر روی تختخوابش دراز میکشید تنها فکر او بود؛ این رویایِ صبحِ هر روزش بود؛ وقتی که سریع از جا برمیخاست و با دستانِ به هم چسبانده و با هِق هِقی سرکوب گشته و اشکهای مکرر از خدا التماس میکرد به او هم ایمانی مانند ایمانِ ابراهیم عطا کند.
به این ترتیب پس از چند هفته کلنجار رفتن عاقبت او خود را با شجاعتِ تقویت گشتهای که قربانی کردنِ فرزندانش را میطلبید مسلح میسازد. مدتِ زیادی میگذشت که او شادتر و خوشحالتر از صبحِ روزِ معین گشته برای این کار از خواب بیدار نگشته بود. همسرش متوجۀ خوشحالی او میشود و از این تغییر به وجد میآید؛ مرد کار چوپانیاش را با بزرگترین دقت انجام میدهد و سپس برای دوشیدنِ شیر از گاو به خانه بازمیگردد.
او پدرِ سه پسر و تا حال همیشه بهترین پدر بود. به این خاطر پسرها او را بسیار دوست داشتند و هرکجا میرفت و میایستاد همیشه به دنبالش بودند. بیش از همه اما کوچکترین پسر، نورِ چشمِ پدر، یک پسرِ دو/سه ساله عادت داشت به دنبال او بدود، با این خواهش که پدر او را در سطلِ شیر بنشاند و به اینسو و آنسو تاب دهد. امروز هم تمامِ این کارهای کوچک انجام گشتند. اما سپس وقتی او فکر کرد که تمامِ وظایفِ روزانهاش را انجام داده است به بهانهای همسرش را از خانه دور میسازد، سه پسرش را پیش خود میخواند و درِ اتاق را قفل میکند.
او به محضِ قفل کردن در یک تبر در دست میگیرد و با آن سر بزرگترین پسر را میشکافد؛ برای پسر دوم هم که بطور رقتانگیزی فریاد میکشید همان اتفاق بلافاصله رخ میدهد؛ اما گریستنِ کوچکترین پسر که با وحشت پای او را در آغوش گرفته و برای زنده ماندن التماس میکردْ برای چند دقیقه تصمیمِ راسخش را متزلزل میسازد. او پسرِ محبوبش بود! کوچکترین فرزندش! آخرین فرزندش! او دو پسر قربانی کرده بود، طبق نظرش، قربانی در راهِ خدا! اما پسرِ بیچاره بسیار عاجزانه التماس میکرد!
او بارها اعتراف کرد که این صحنه درونیترین نقطۀ قلبش را به جنبش انداخته بود. او با ملتماسانهترین حالت به درگاه خدا التماس میکرد که به او قدرت ببخشد؛ و وسیلۀ کشتن در دستش پائین آمده بود. اما عاقبت این اندیشه که <پس این چه قربانی کردن به درگاه خدا میباشد وقتی نمیخواهد آخرین فرزند و محبوبترینشان را هم قربانی کند؟> به او قدرتِ کافی میبخشد تا بر قلبِ پدرانه و ضعفِ انسانیِ خود غلبه کند و پسرِ بیچاره با سری متلاشی گشته به زمین میافتد.
حالا او هر سه جسد را کاملاً آرام از روی زمین برمیدارد، آنها را بر روی تختخوابش قرار میدهد و با پتو میپوشاند.
فریاد و زاریِ فرزندانِ بیچاره اما به مادر رسیده بود؛ مادر وحشتزده به سمت اتاق میدود و وقتی با درب قفل شدۀ مواجه میگردد چنان شدید خواستار داخل شدن میشود که مرد عاقبت با گفتن "آه، بیرون بمان، مادر! در اتاق به اندازۀ کافی بدبختی وجود دارد!" در را به رویش میگشاید. وحشتِ مادر را با دیدنِ خون در اتاق و وحشتِ بزرگترش را با کنار زدنِ پتو فقط به سختی میتوان با کلمات بیان کرد. اما آرامشِ مرد برعکس تزلزلناپذیر باقی‌میماند. او در مقابلِ اجساد میگریست اما همچنان آرام معتقد بود که قربانی کردن آنها شایسته بود؛ و میگذارد که به راحتی او را به زندان ببرند و در آنجا هم آرامشش را حفظ میکند.
آنچه باعثِ افتخار کردن به قضاتِ او میشود این است که آنها چوپان را نه به مرگ بلکه به حبس ابد در زندان محکوم کردند؛ و زمانی که پادشاه فریدریش باید این حکم را امضاء میکرد بر روی کلمۀ <زندان> خط میکشد و بجای آن <تیمارستان> مینویسد.
 
شکنجه روح
در میان افرادِ یک باندِ بسیار بزرگ از سارقانِ یهودی که در حدود سال 1773 در مناطقِ فرانکونی دست به دزدیهای وحشتناک میزدند و عاقبت در شهر کوبورگ هنگام سرقت از یک کارخانۀ محلیِ طلا دستگیر شدندْ شخصی به نام موسی هویوم هم وجود داشت. اعترافِ همکارانش و همچنین بسیاری از شواهد دیگر بطور وضوح نشان میدادند که او نه تنها همدست و شرکت کننده، بلکه همچنین تحریک کننده و رهبرِ سرقتهای تقریباً بیشماری بوده است. هیچ‌چیز بجز اعترافِ خودش برای محکوم گشتن کم نبود، اما این همان چیزی بود که نمیشد به هیچوجه از او بدست آورد. تمامِ تهدیدها یا متقاعد ساختنها، ده برابر بازجوئی کردنها، اعترافاتِ افرادِ دیگرِ باند را برایش قرائت کردن و مواجه ساختن آنها با او تا توسطِ اتهاماتِ رفقایش او را به اعتراف وادار ساختن و عاقبت حتی شکنجه کردنِ سخت او هیچ کمکی نکرد! او به بیگناه بودن و انکارِ لجوجانهاش اصرار میورزید.
این موسی هویوم یک زن جوان و زیبا داشت که همچنین در تمامِ آن دزدیها بسیار کم یا تقریباً اصلاً همکاری نکرده بود. حداکثرِ اتهام او میتوانست چند بار همدستیهایِ کوچک و فروشِ اجناسِ دزدی باشد ــ این اتهام هم کاملاً به اثبات نرسیده بود! ــ، و به این جهت سلولی که در آن نگهداری میشد بسیار راحتتر از سلولِ بقیه سارقان بود. این زن موسی را عمیقاً دوست داشت. موسی تقریباً از خودش صحبت نمیکرد، اما همسرش موضوعِ نگرانی او بود. موسی تقریباً نیمی از پولِ کمی را که برای مایحتاج زندگی میگرفت برای همسرش کنار میگذاشت؛ موسی فقط بخاطر او در هر فرصتی خواهش میکرد و هر روز میپرسید که حالِ همسرش چطور است؟ که آیا به او آزار رساندهاند؟ و غیره.
یک بار رئیس زندان وقتی او دوباره این سؤال را بر زبان میآورد توجه بیشتری از قبل میکند، کمی میاندیشد، سپس نزدِ رئیس دادگاه میرود و با اطمینان کامل میگوید که او حالا وسیلۀ درستِ شکنجهای را که میتواند دهانِ دزد را به اعتراف بگشاید پیدا کرده است. و تنها خواهش او گرفتن مجوز برای شلاق زدنِ همسر جوانِ هویوم در کنارِ سلول شوهرش است؛ و او مطمئن است که موسی با شنیدنِ صدای بازجوئی و گریه و زاریِ همسرش و برای پایان دادن به آن لب به اعتراف خواهد گشود، او این را ضمانت میکند.
این اجازۀ بیرحمانه به او داده میشود، در همان شب خبرِ این شکنجۀ روح در صبحِ فردا را به اطلاع هویوم میرسانند. او رنگش زرد میشود و وحشت میکند. او از خوردن غذا اجتناب میکند و تمامِ وقت را غرقِ در اندوهِ غیرقابل وصفی میگذراند. او هنوز ساکت بود. اما هنگامیکه ساعت موعود فرا میرسد و او واقعاً فریادِ گریه و التماس همسرش را میشنود در این وقت بخاطر خدا تمنا میکند که دست نگهدارند، زیرا او با کمال میل میخواست اعتراف کند، و آنچه  هیچ شکنجۀ جسمانی قادر به خارج ساختن از دهانش نگشت عشق در دقیقۀ اول از دهانش خارج ساخت.
 
من این حکایت را در یک نامه از <س> با تاریخِ و بدون امضاء دریافت کردم. نویسندۀ نامه گفته بود که این حکایت از یک گزارشِ چاپ شده و به ثبت رسیدۀ آن زمان است و کاملاً واقعیت دارد.
از آنجا که من هرگز این گزارشِ چاپ شده را ندیدمْ بنابراین فقط میتوانم آن را تحتِ همان ضمانتی که دریافت کردم تحویل دهم. اما اگر این حکایت کاملاً حقیقت داشته باشد، آنطور که از اظهارِ نام، مکان و تاریخ چنین به نظرم میرسد، بنابراین نمیتوان آن را اصلاً گزارشِ کاملاً کم ارزشی بحساب آورد، نه تنها بخاطر قدرتِ عشق، ــ زیرا مدتهاست که تردیدی در این قدرت نیست! ــ بلکه همچنین بخاطرِ این حقیقت غمانگیز: که قضات با این تصور که عدالت را اجرا میکنند چه ناعادلانه میتوانند اغلب عمل کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر