دفتر خاطرات یک موشکاف.


<دفتر خاطرات یک موشکاف> از افرائیم کیشون را در مرداد سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

خرید ماشین دستدوم در آمریکا
آنچه نباید اتفاق میافتاد رخ داد. در یک صبح فاجعهآمیز تصمیم گرفتم برای خود یک موقعیتـدستدومِ اجتماعی خریداری کنم و پیش یک فروشنده ماشین دستدوم به نام <اسمایلینگ جو> (که ترجمه آن به <جوزف خندان> به کلی ناکافیست) رفتم. اسمایلینگ جو هر روز چند کیلومتر مربع فضای تبلیغاتی روزنامهها را مورد استفاده قرار میداد و مشتاقانه از ششصد ماشین دستدومِ خود ستایش میکرد. او مردی جوان، قوی، بشاش و پُر شور بود، و وقتی شنید که من از اسرائیل میآیمْ دیگر شور و شوقش هیچ مرزی را نمیشناخت. خودِ او، همانطور که خودش تأکید کرد یهودی نبود، اما یک دوست داشت که فینکِلاشتاین یا چیزی شبیه به آن نامیده میشد و این برایش کافی بود.
اسمایلینگ جو شخصاً بیست ماشین دستدومش را نشانم داد و هرکدام از آنها را با شور و شوق ستود. هنگامیکه من از بقیۀ 580 ماشین از او پرسیدم، برایم محرمانه زمزمه کرد که آنها برای مهمانهای مشهور از خاور نزدیک ــ بنابراین برای امثال من و پادشاه ابن سعود ــ در یک ملک مخفی پارک شدهاند.
اسمایلینگ جو گفت: "فقط پنج دقیقه با اینجا فاصله دارد. بفرمائید برویم آنجا." و مرا دعوت به سوار شدن در ماشین خود کرد.
بعد از تقریباً یک ساعت و نیم رانندگی از او پرسیدم، پس جریان پنج دقیقه چه شد. اسمایلینگ جو با خندۀ غرانی برایم اعتراف کرد که منظورش از پنج دقیقه با هواپیمای مافوق صوت بوده و حالا واقعاً ده دقیقه بیشتر تا مقصد نمانده است.
غروب در حال گستردن خود بود. بیابانی که ما از میانش میراندیم تمام ویژگیهای گیاهان نیمهگرمسیری را نشان میداد. با این حال ما قبل از تاریک شدنِ کامل هوا به آریزونا رسیدیم. بر روی ملک مخفی که به راحتی قابل دیدن بود 9 ماشین دستدوم قرار داشت.
من پرسیدم: "پس ماشینهای دیگر کجا هستند؟"
اسمایلینگ جو پوزخندی زد: "فروخته شدند. ماشینها مانند نانِ سفیدِ کوچک داغی فوری به فروش میرسند. امروز صبح اینجا پانصد ماشین پارک بود. اگر راستش را بخواهید اصلاً مشتاق فروش بقیه ماشینها نیستم. من در هر حال با پول نمیتوانم هیچکاری انجام بدهم."
بی‌اختیار این سؤال به لبانم نشست، که پس چرا او مرا به اینجا آورده است.
اسمایلینگ جو یک بار دیگر پوزخند زد و گفت که پول برایش اهمیتی ندارد.
خیلی مهمتر از پول داشتنِ آوازۀ خوب است، "انصاف و صداقت" شعار ماست.
من در این بین از ماشینها بازدید کردم و خوشبختانه یک شورولت خوب نگاه داشته شده را کشف کردم، با توجه به گچنوشته بر روی شیشه جلو، قیمت ماشین فقط 299 دلار و 99 سنت بود.
من گفتم: "از این ماشین خوشم آمده. من این ماشین را میخواهم."
اسمایلینگ جو پنجهاش را به نشانه تأیید روی شانهام گذاشت: "پسر، پسر! به این میگن یک چشم مطمئن! نگاه کن ... و بهترین ماشینم را میخواهد! البته این ماشین به فرماندارِ رو به ترقیِ این ناحیه فروخته شده ... اما اگر من با این کار میتونم شما را خوشحال کنم، باشه، پس 400 دلار بشمارید و بذارید رو میز و شورولت مال شماست."
"چرا 400؟ اینجا کاملاً واضح 299 دلار و 99 سنت نوشته شده؟"
"قیمت لیست، پسرم. بدون چرخها. اگر میخواهید برای 299 دلار و 99 سنت ماشینی بدون چرخ داشته باشید ... من با آن مخالفتی ندارم. اما فراموش نکنید که شورولت یکی از گرانترین ماشینها در آمریکاست."
من بدون حرف به چراغهای نئونِ تبلیغاتی کنار در ورودی اشاره کردم: "شورولت ... ارزانترین ماشین آمریکا!"
اسمایلینگ جو نه آرامش و نه پوزخندش را از دست داد:
"امروز دیگر چه کسی به چراغ نئون اهمیت میدهد؟ مدتهاست که منسوخ شده است!"
من در این بین از همه سمت ماشین را بررسی کردم و بیشتر و بیشتر آن را مورد سلیقهام یافتم.
من گفتم: "اوکی. می‌خرمش."
اسمایلیگ جو با حرارت دستم را فشرد: "عالیه! شما شیطان خوش اقبالی هستید! قبل از اینکه تصمیمم عوض بشه سریع بپردازید! شما این ماشین را با 500 دلار سود میتونید دوباره بفروشید."
من گفتم: "شیطان خوش‌شانس خودتونید. کلیدها کجا هستند؟"
اسمایلینگ جو در حال دادن کلیدها پوزخند زد: "آیا چیزی از کلاژ اتوماتیک شنیدید؟ فرمان را هم میتونید با انگشت تا آخر بچرخونید."
من سعی کردم فرمان را با انگشت بچرخانم، اما وقتی متوجه گشتم که انگشت در حال دو قسمت شدن است فوراً از این کار دست کشیدم.
اسمایلینگ جو فاتحانه: "میبینید، اصلاً تکون نمیخوره. مانند فولاد محکمه. باید موتور ده سیلندری رو ببینید! پسر، پسر!"
من کاپوت را بالا زدم و توانستم فقط شش سیلندر بشمرم.
اسمایلینگ جو با شوق گفت: "درسته، معنیاش اما فقط صرفهجوئی در بنزین است! و استارت اتوماتیک!"
من بدون زحمت به او نشان دادم که استارت به هیچوجه اتوماتیک نیست، بلکه باید با زحمت زیاد و با دست انجام گیرد. اسمایلینگ جو دوباره به من بخاطر شکاری که کردم تبریک گفت. استارت اتوماتیک مهم نیست و در مدلهای جدید هم دیگر به کار گرفته نمیشوند.
"فکر میکنید که من به شما ماشین بدی میفروشم؟ من به شما؟ یک یهودی به یهودی دیگر؟ شما خود را در ماشین مانند پادشاهی حس خواهید کرد! و وقتی بخواهید موزیک گوش کنید فقط احتیاج دارید پیچ رادیو را بچرخونید."
اسمایلینگ جو پیچ رادیو را به من نشان داد و آن را چرخاند. فوری شیشهپاکنها شروع به حرکت کردند.
اسمایلینگ جو سعادتمندانه پرسید: "کی دیگه به رادیو احتیاج داره؟ مگه رادیو چه چیز مهمی پخش میکنه؟ تمام روز موزیک. کاملاً غیرضروری. خیلی مهمتر اما این است که شما عالیترین صندلی راننده را دارید و میتونید حتی عقب و جلو هم بکشیدش."
من سعی کردم صندلی را حرکت دهم ــ و صندلی به جلو و عقب حرکت کرد. من یک بار دیگر این کار را تکرار کردم. چرا اسمایلینگ جو گفت که صندلی را میشود به جلو و عقب حرکت داد؟ این مشکوک است. من یک بررسی اساسی از ماشین انجام میدهم ــ تقریباً مانند ماشین نو دیده میگشت.
اسمایلینگ جو پوزخند میزند: "درست مثل ماشینهای نو دیده میشه. بیشتر از 17000 مایل نرفته."
این غیرممکن بود. من نگاهی به درجه میاندازم. عدد 3000 مایل را نشان میداد. بی‌اعتمادی من بیشتر میشود:
"پس چرا فقط 3000 نشان میدهد؟"
"توضیحش ساده است. صاحب قبلی ماشین یک نگهبان برج فانوس دریائی بوده که فقط میتونست به دور برج براند."
حالا دیگر کافیم شده بود. اگر تکنیک فروش اسمایلینگ جو را درست فهمیده باشم، باید ماشین پس از چند صد متر راندن از هم جدا شود.
من گفتم: "خوب. پس ما متأسفانه نمیتونیم با هم معامله کنیم. من اجازه نمیدم که کسی فریبم دهد."
"هر طور که مایلید."
برای اولین بار پوزخند از چهرۀ اسمایلینگ جو از بین رفت.
"من چطور میتونم به خانه برگردم؟"
"با ماشین؟"
"نه، پیاده."
"مستقیم به طرف شرق، دوست من، مستقیم به طرف شرق ..."
من فکر کردم: وقتی اسمایلینگ جو <شرق> میگوید، باید احتمالاً <غرب> درست باشد. اما چون به برعکس شهادت دادنش هم نمیشود اطمینان کرد بنابراین از سمت جنوب رفتن بهتر است.
در مسیر راه از سمت شمال از میان زمینهای کشاورزی حاصلخیزی گذشتم، از جنگلهائی با رودخانهها و آبشارها رد شدم ... و با این حال به خانه رسیدم. همسایهام در سربالائی رو به خانه به من کمک کرد و به اطلاعم رساند (متأسفانه دیر) که آدم در آمریکا برای خرید ماشین دستدوم باید حتماً با ماشین خودش برود.
 
مادربزرگ رقاص
اکثر بازدیدکنندگان خارجی تصور کاملاً اشتباهی از این کلان شهر درخشنده دارند. برای آنها پاریس مترادف است با عشق و گناه، با یک شبکه تارعنکبوتی از خیابانهای فرعی و تنگ، جائیکه در کابارههای شرجی و نیمه‌تاریک رودخانهای از شامپاین جاریست و رقاصانِ عریان با موسیقی هیجانانگیز تمام شب تولید تمایلات عشقورزی میکنند.
حالا، یک پاریسِ دیگر هم وجود دارد!
شاید این پاریسِ دیگر کمتر شرجی و کمتر تنگ باشد، اما کسی که به خود زحمت جستجوی آن را بدهد، پاداش خوبی بدست خواهد آورد. در این پاریسِ دیگر ــ پاریس حقیقی، پاریس جاودانه ــ فروشندگانِ خیابانی زیر گوشَت نجواکنان <تصاویر لخت هنری> برای فروش عرضه نمیکنند، مردانی وجود ندارند که غریبههای سادهلو را به کابارههای نیمه‌تاریک بکشانند. نه هیچ اثری از ابری از دود و رودی از شامپاین دیده میشود و نه از رقص بیارزش استریپ‌تیز. نه! اینجا، در این پاریسِ دیگر، مکانهای هنری مجلل با اتاقهای مبله لوکس مخصوص تماشاچیان وجود دارند، جائیکه خارجیها راحت در صندلیهای راحتی خوش‌فُرم مینشینند، در حالیکه رقاصههای برهنه با همراهی موسیقیِ جازِ هیجانانگیزی تمام شب تمایلات عشقورزی تولید میکنند.
آنچه که حالا میخواهم گزارش دهم، از همان پاریسِ دیگر است.
معجزه رخ داد: ما دو بلیط برای <نمایش موزیکالِ ماموت> که بلیطهایش سالهاست پیش‌فروش شدهاند بدست آوردیم. یک توریست از آمریکای لاتین میبایست در آخرین لحظه بلیط خود را پس بدهد و به خانه بازگردد، زیرا که تاریخ شب نمایش با تاریخ همهماهۀ کودتا در کشورش همزمان شده بود. و این باعث شد تا من و همسرم در ردیف اول بنشینیم، درست در زیر پای دختران زیبا و با بهترین موقعیت برای دیدن صحنه نمایش و تجهیزات آن و ریزهکاریهای حرکات رقاصان (لباسهای رنگارنگ وجود نداشت). دخترها مشغول بودند تا تصاویر زندهای از کاراکتر تاریخی نشان دهند، از تاریخ کلی انسان و از تاریخ آفرینشِ خود ما؛ برای مثال یودیت و هولوفِرنِس، یوزف و برادرانش، همسر پوتیفار و رقص چادرِ سالومه. این برایمان تحسین بحساب میآمد و عزت نفسمان را بالا برد. حتی صداهای "بشینید!" که از پشتِ سرمان میآمد هم نتوانست ما را به نشستن وادارد. ما اصلاً نمیدانستیم که تاریخ اسرائیل اینچنین پر زرق و برق بوده است.
و بعد مادربزرگ فرود میآید ...
او در قفس طلائی معلقی که طرحش را خود او ریخته بود توسط طنابی از سکوی بالای صحنه نمایشِ معروفترین سالنِ موسیقی به روی صحنه پائین میآید، و تمام افراد در گروهبندی زیبائی دستهایشان را به سمت او دراز کرده بودند، عدهای از آنها زانو زده، عدهای بر روی نوک انگشتان پا ایستاده و به همراهی موسیقی پُر شکوهی که به تدریج بلندتر میگشت متن فوق را مدام تکرار می‎‎‎‎کردند: "او میآید، او اینجاست، زیباترین زن جهان!" او جوراب شلواری مشبک سیاه رنگی بر پا و لباس چسبانی از پوست ببر بر تن داشت، تاجی از موی بور بافته شده، مژههای دراز و تابدار، دندانهای سفید و براق و یک دکولته خیلی باز که تمام وسیله دلربائی 70 سالهاش را نمایش میداد. (بهترین همسر جهان حتی سن او را 71 تخمین میزد، البته فقط نجواکنان در گوش من.)
برای اینکه اینجا سوءتفاهمی پیش نیاید: مفهوم "مادربزرگ" برای من مقدس است. به عقیده من مادربزرگ یک مأموریت بسیار مهم در خانواده دارد، چه بعنوان پرستار بچه و یا مدیریت دستورالعملهای قدیمی و پُر افتخار پخت غذا که بدون این مادربزرگان حتماً فراموش میگشتند. مادربزرگها، به اختصار، میتوانند همیشه روی عشق و احترام من حساب کنند. شاید به این دلیل باشد که من وقتی مادربزرگی معلق در هوا ناگهان به روی صحنه فرود میآید و در زیر نور نافذ نورافکنها خود را به جمعیت شگفتزده عرضه میسازد چنین واکنش حساسی از خود نشان میدهم. بعلاوه این مادربزرگِ ویژه فقط چیزی مانند یک نمره در برنامه شبانه نبود، بلکه ستاره نمایش بود، خواننده الهی اپرا، هنرمندی همه جانبه و غیرقابل قیاس، مکان متبرکه ملی. براستی که صدایش هنوز هم میتوانست به رقابت بپردازد. اما مادربزرگ میخواست مهارتهای رقص خود را هم بی‌چون و چرا به نمایش بگذارد، دیگر به بقیه اجازه به جلوی صحنه آمدن را نمیداد، به اطراف جست و خیز میکرد، روی سر خود میایستاد و با پاهایش پادوچرخهای میزد، جوکهای دوپهلو تعریف میکرد و رفتارش کلاً طوری بود که مادربزرگها نباید داشته باشند. یا همسر مدیر آنجا بود و یا اینکه باید رابطهای عالی با سندیکای هنرمندان داشته باشد.
اما با این حال بزودی کشف کردم که او رتبه برجسته خود را مدیون شرایط دیگریست: مدیون بر قرار ساختن <رابطه استادانه با تماشاچی>. این همان چیزی بود که نمیتوانست کسی آن را تقلید کند. این کار در تملک او بود. آن نوعی که او میکروفون را در دست نگاه میداشت ... آنطور که او از روی صحنه پائین میآمد و پیش تماشاگران میرفت ... طوریکه از نرده پلههای اطراف صحنه نمایش به پائین لیز میخورد ... و آن فرمی که او در نزد تماشاچی خارجی توقف میکرد و با او چند کلمه به زبان مادریش حرف میزد ... آن شوخیهای بامزه و یا پیشنهادهای لغزانِ هنگام رد شدن از کنار تماشاچیان ... آنطور که او سر طاس مردی را میبوسید ... همه اینها منحصر به فرد بودند.
او در آن شب در مرحلهای از نمایش سه تماشاچی مرد را انتخاب کرده بود، یک آمریکائی به بلندی یک درخت، یک اسپانیائی تقریباً قد کوتاه و یک ایتالیائی فربه. او پس از غلبه کردن بر مخالفتِ آن سه مرد آنها را به روی صحنه کشید، جائیکه آنها از طرف دختران خندانی بدرقه گشتند، مادربزرگ دستش را بر روی باسن پوشیده از پوست ببرش قرار داد، نگاهش را در سالن چرخاند و اعلام کرد:
"من هنوز به یک مرد احتیاج دارم!"
بدون خودستائی کردن از خود، اجازه دارم که بگویم دفعات زیادی در موقعیتهای خطرناک قرار گرفتهام. من از چندین اردوگاه اسرای جنگی گریختهام، در جنگ آزادیخواهانه شرکت داشتم و یک بار حتی در کنگره صلح <لیگ تفاهم بین‏المللی> شرکت کردم. اما هرگز در زندگی مانند آن لحظه که مادربزرگ نگاهش را به صندلی من در ردیف اول هدایت کرد به چنین ترسی دچار نشده بودم. وحشتناک بود. چهرهام به ترتیب قرمز و آبی شد، خودم را مچاله کردم و ناامیدانه بدنبال حمایت میگشتم. مانند برق دردآورترین خاطراتِ کودکیِ ناشادم از برابر چشمانم عبور کردند.
ماری که با او ازدواج کردهام در کنارم فیشی میکند: "عالی شد ... داره برای بردنت میاد!"
لحظهای بعد مادربزرگ جلوی من قرار داشت. من نمازی به آسمان میفرستم، اما در این وقت او خودش را روی من خم میکند، و از میان شکافِ عرضیِ چهرۀ سخت ترسناکش میپرسد:
"از کجا میآئی، کوچلوی من؟"
من خودم را در صندلی فرو میکنم و ساکت میمانم. من که موظف نیستم سؤال به زبان فرانسوی را متوجه شوم.
بجای من مارِ کنار دستیام در حالیکه نگاه جانور هزار چشم تماشاگران از هر سو در من فرو میرفت خوانا و بلند جواب میدهد: "او از اسرائیل میآید."
مادربزرگ باسنش را میجنباند و با لذت تکرار میکند: "اسرائیل. اوه لا لا. شالوم." و بازویش را دور من میپیچد.
در این لحظه علل مذهبی رنسانس که ما امروز تجربه میکنیم را درک میکنم. انسان تنها است. او در وسط یک محیط خصمانه تنها و بی‌یاور است. او احتیاج به موجودی والاتر دارد که به او باور کند، که در کنارش خود را در برابر خطرات زندگی در امان پندارد. من بدون دفاع بودم و این مردم تنها مرا در بند داشتند.
مادربزرگ با دستان سالخورده و پُر از رگهای آبی رنگش به مار اشاره میکند و میپرسد:
"خانم شماست؟"
من همچنان سکوت میکنم، اما مار سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. بعد مادربزرگ میخواست بداند که آیا مادام حسود است.
من به زبان عبری زمزمه کردم: "دست از این مسخره‌بازی بردار و برو به خانه. نوههای رها گشتهات منتظرند. آنها بخاطر نان فریاد میکشند. نگران من نباش و برو ..."
با تشنج سعی میکردم خودم را از دست ورزیدهاش نجات دهم. اما این کار فقط آبی بود که به آسیابِ زهوار در رفته ریخته میشد. در میان دست زدن طوفانی تماشاگران مرا به درون صندلی هُل داد و به روش فرانسویِ شیک و بینظری خودش را روی زانویم انداخت. من مایلم از شرح مفصل این جریان صرفنظر کنم. مادربزرگ انگار که این کار برایم کافی نبوده است سرِ به شدت مقاوم مرا به دکولتهاش فشرد و با صدای زیر و گرفته پرسید: "آیا میتونی خوب ببینی، کوچلوی من؟"
من به زحمت گفتم: "من چیز زشتی میبینم" و باید با سرفهای که بخاطر به هوا بلند شدن پودرها به آن دچار شده بودم بجنگم. "از زانویم برید پائین یا اینکه برای کمک خواستن فریاد میکشم ..."
مادربزرگ با گفتن: "آه، شِری!" استخوانهای شکنندۀ خود را از روی زانویم بلند میکند، بینیام را میبوسد و میخواست مرا به طرف صحنه بکشاند. در این کار ثابت کرد که قدرت بدنی فراوانی دارد. من این را از دستم که لبه صندلی را چسبیده بود و مرتب بازتر میشد متوجه گشتم.
او پوزخندی میزند و با حرکت سر از ارکستر خواست یک کَنـکَنِ بانشاط بنوازند، در حالی که در پشت سرم بهترین همسر جهان مزورانه به من دلداری میداد:
"شوخی را خراب نکن، افرائیم! او منظور بدی ندارد! همه آماده بازی کوچکیاند، فقط تو نه!"
در این ضمن مادربزرگ با دستان ماهرش انگشتانم را از لبه صندلی گشود؛ یکی بعد از دیگری. تماشاگران شادی میکردند. اما من هنوز خود را شکست‌خورده نمیدانستم. من در زیر صندلی یک میله آهنی کشف میکنم و توانستم پایم را به آن گیر دهم و نفس نفس زنان بگویم: "گمشو، جادوگر پیر. من تو را دوست ندارم."
مادربزرگ نجوا کنان میگوید: "عزیزم" و مرا با گرفتن سریع کمرم نیمه‌بلند و به روی صحنه هدایت میکند.
آنچه بعد اتفاق میافتد را فقط بصورت تیره در یاد دارم. بنا به گزارش همسرم من خسته و عصبانی آنجا ایستاده بودم، با دهانی باز و دستانی آویزان، در کنار بقیه قربانیهایِ دیگر مادربزرگ، و اجازه دادم دختری یک کلاه قیفی با یک پَر قرمز رنگ روی سرم بگذارد و بعد در حالیکه مادربزرگ ریتم چاـچاـچا را با دست زدن همراهی میکرد من شروع به رقصیدن کردم.
هنگامیکه من دوباره به سر جای خود برگشتم، بهترین همسر جهان خیلی غیردوستانه بدرقهام کرد و گفت: "من بخاطر تو خجالت میکشم. چرا گذاشتی که از تو یک دلقک بسازند؟"
بعد از چند روز توانستم تخت بیماری را ترک کنم و کمی به قدمزدن بپردازم. روزی بر حسب تصادف یک دوست متخصص رقص ملی از اسرائیل را میبینم. در حین گفتگو من از مادربزرگ هم صحبت کردم.
دوستم لبخندی میزند: "بله، او را میشناسم. ده‌ها سال است که با همین شگرد پیش میرود. از میان تماشاچیان چند توریست را روی صحنه میآورد و آنها را وادار به رقصیدن میکند. تماشاگران اما نمیدانند که آنها سیاهی‌لشگرند و از او پول میگیرند."
من میپرسم: "کی؟ چه کسی چه کاره است؟"
"آن به اصطلاح توریستها. آنها به این کار اختصاص داده میشوند. اینکه یک تماشاچی حقیقی گول این مزخرفبازی را بخورد خیلی به ندرت رخ میدهد. اما چرا سؤال میکنی؟ به من نگو که تو را مجاب به این کار کرد!"
با یک خنده که نشان از اعتماد به نفس میداد نگذاشتم گمانش تبدیل به یقین گردد: "من؟ مگر دیوانه شدی؟"
 
یک زبان رمزی برای سلولهای خاکستری
هنگام ورق زدن ویژنامه روزنامه آخر هفتهمان به یک مقاله پزشکی برمیخورم که بیش از 50 نوع آموزش در باره پیشگیری از زوال عقل در آن آمده بود. نویسنده مقاله، یک دکتر ریشو با سنی بالای پنجاه سال، معتقد بود که مغز انسان پس از پنجاه سالگی در هر روز میلیون‌ها سلول خاکستری از دست میدهد و ادعا میکرد که مصرف الکل به سرعتِ این روند میافزاید.
چون سن من از پنجاه سال گذشته است بنابراین فوری ماشین حساب را برای کمک گرفتن میآورم، تعداد سالهای سنم را در عدد 365 ضرب و شش صفر به آن اضافه میکنم و به این نتیجه میرسم که تقریبا دیگر دارای سلول خاکستری نیستم. این باعث کوچکترین شوک در من نمیشود.
چند ماه پیش هم وقتی تصادفاً در حمام پس از شستن سر کشف کردم که مقدار زیادی از موهایم داخل وان باقیمانده است یک چنین تجربه تکان دهندهای داشتم. البته مشخص است که من از این موضوع تنها درسِ ممکن را گرفتم و از آن پس سعی میکنم با صرفنظر کردن از شستن هر روزه سر از ریزش مویم پیشگیری کنم. اما برای پیشگیری از دست دادن سلولهای خاکستری مغز چه میتوان کرد؟ چون تا حال هرگز مغزم را نشستهام بنابراین نمیتوانم با دست کشیدن از شستن آن از ریزش سلولهای خاکستری پیشگیری کنم. وضعیت گیج کنندهایست، و این بر نفرتم به ویژهنامههایِ آخر هفته میافزاید. هر بار که خودم را به یک گیلاس آبجو دعوت میکنم، جلوی چشمانِ سومم آن پژوهشگر ریشویِ بیماری زوالِ عقل ظاهر میگردد، انگشتش را نصیحتگرانه به سمتم میگیرد و برایم زمزمه میکند: "لعنت بر شیطان، باز هم چند هزار سلول خاکستری ..."
در واقع مدتهاست که من نشانههای روشنی از زوال عقل در خودم یافتهام. برای مثال وقتی در یک برنامه تلویزیونی با کسی توسط تلفن مصاحبهای انجام میگیرد، من به محض به صدا آمدن زنگ تلفن از جا میجهم، گوشی تلفن را در دست میگیرم و از صدای توـتوـتوئی که در گوشم میپیچد معذرت میخواهم. یا وقتی خودم به کسی تلفن میکنم، تا بخواهد تلفن‌شونده خود را معرفی کند سلولهای خاکستری باقیمانده مغزم دوباره فراموش کردهاند که با چه کسی قصد صحبت کردن داشتهام.
من میگویم: "سلام. من کیشون هستم. شما که هستید؟"
از آن سر سیم صدائی میپیچد: "لعنت بر شیطان. شما نمیدانید به چه کسی تلفن کردهاید؟"
"نه متأسفانه. من در واقع زوال عقل دارم."
زوال عقل خود را به من در ارتباط با تاکسیها کاملاً شفاف نشان میدهد. از وقتی فهمیدهام که با تاکسی راندن ارزانتر از با ماشین خود راندن است بطور منظم از تاکسی استفاده میکنم. بعلاوه کار راحتتری هم است. آدم میتواند روی بالشتک آمریکائی ساخت 1954 پشت ماشین راحت فرو برود، از راننده خواهش کند که صدای رادیو را پائین بکشد و سیگار نکشد و به این خاطر کاملاً خوشبخت باشد. یعنی: آدم میتوانست خوشبخت باشد، اگر که ارتباط مرکز تاکسیرانی با تلفن بی‌سیم وجود نمیداشت.
تمام تاکسیها دارای چنین دستگاه وحشتناکیاند که به مرکز تاکسیرانی این امکان را میدهد با راننده تاکسی در تماس باشد، تا به او هرجا که است اعلام کند به کجا باید براند. و این ارتباط توسط یک انفجار که مخلوطیست از صداهای غرغره کردن، خُرد شدن چوب و قیل و قال شروع میشود که صدای انسان هم از میانشان میتواند فقط مقطع خارج شود. در تقریباً 800 ساعت تاکسیرانی که پشت سر گذاشتهام هرگز موفق نشدم حتی یک کلمه هم از صحبت آنها متوجه شوم ــ بجز "زیییپ" کلیشهای که با هر اتصال شروع و پایان مییابد. من تمام نیروی ذهنیام را بسیج میکنم، چشمانم را میبندم، خودم را به نوعی از فنون یوگا متمرکز میسازم و یک دوجین سلول خاکستری هزینه میکنم ــ کمکی نمیکند. من هیچ کلمهای نمیفهمم. اما راننده نه. او همه حرفها را بدون هیچ زحمتی میفهمد.
از صندلی جلوئی میشنوم:
"زیییپ. گرررـکلیکـپوپوکتسپتلــکابونسوـهفتبومـشروکـلوکـزیییپ."
این چیزهائیست که من میشنوم، فقط اینها و نه چیزی دیگر. راننده اما میکروفن را کنار دهان میگیرد و کاملاً طبیعی میگوید:
"زیییپ ــ مندل ــ چهار سی روتشیلد ــ باشه ــ زیییپ."
از آنجا که من با این گفتههای آرام هم نمیتوانستم کاری انجام دهم، به جلو به طرف راننده خم میشوم، مرددانه و خجول میپرسم که مرکز چه چیزی به او ابلاغ کرده است. او جواب میدهد:
"این جنایتکاران! آنها مرا برای شیفت شب تقسیم کردند."
من در حال زمزمه کردن چیزی مانند "گستاخها" حس میکنم که صدها سلول خاکستریام از خاکستری بودن خود خسته شده و پا به فرار گذاردهاند.
گاهی احساس میکنم که کمی با عجله همه چیز را به زوال عقل ربط میدهم. شاید اصلاً این همه حرف مقطع از تلفن بی‌سیم هیچ معنائی نمیدهند، شاید که فقط یک توطئه از طرف تاکسیرانان باشد، تا از این راه ما مسافرین کم ارزش را در حالت مات نگاه دارند. تا ما به حس روشنمان شک کنیم، و گذشته از دادن پول تاکسی و انعام عزت نفسمان را هم از دست بدهیم.
میکروفون تلفن بی‌سیم میگوید:
"زیییپـگرررـشروکـپکـوولسـششترـزیییپ."
و راننده جواب میدهد: "بخاطر تو، رینا. زیییپ.
بعد او نیم چرخی به سمت من میزند: "باید بهش پول اضافه کار بپردازم. ابداً چنین کاری نمیکنم."
من حرفش را تأیید میکنم: "حق با شماست. اما مگه رینا از مرکز نیست؟"
"به هیچوجه. دوست دختر جدید شِشتر است. آیا گوشتان سخت میشنود؟"
من تصمیم گرفتهام این زبان مرموز را بیاموزم. در زمان تاکسیرانی بعدیام یک ضبط صوت همراه خود میبرم، تا برنامه کامل شِشتر را ضبط کنم، از اولین غرغره کردن تا آخرین زیییپ. بعد آن را در خانه میشنوم، دوباره و دوباره، ابتدا به آهستگی، بعد تندتر و تندتر، تا اینکه یک روز صبح از خواب برخیزم و بتوانم مانند سلیمان زبان حیوانات را بفهمم.
به شرطی که برایم هنوز سلول خاکستری باقیمانده باشد.
 
نه، به نمایشگاه نمیروم!
قبل از اختراع تلویزیون یهودیها بعنوان خلقِ دارای کتاب بحساب میآمدند. هر آدمِ تقریباً با فرهنگی ما را چنین مینامید، و ما از روی تواضع با آن مخالفت نمیکردیم. من هم همیشه به داشتن احساس تعلقم به خلقی که تا اندازهای مرکز طبیعی علاقه تمام بنگاههای نشر جهان بحساب میآمد افتخار میکردم. نمایشگاه کتابِ فرانکفورت اما شعله این افتخار را کمی پائین کشید.
نمایشگاه کتابِ فرانکفورت در طول سالها به یکی از چشمگیرترین نمایشگاههای جهانِ متمدن تکامل یافته است. این نمایشگاه به هزاران ناشر، مدیر و نهادهای فرهنگی دیگر این فرصت را میدهد تا با همدیگر به کاسبی بپردازند، این اعتبار شهر فرانکفورت را بالا میبرد، باعث یک سری منافع اقتصادی میگردد، درآمد هتلها را افزایش میدهد و برای رستورانها نیز مفید است. بدیاش فقط سهم نویسندگان میگردد.
این تأثیر پس از دیدن سالنهای پُر از کتاب نمایشگاه کتاب در فرانکفورت بر من تحمیل شد. کتاب، همه‌جا کتاب. کتاب، تا جائیکه چشم کار میکرد. کتاب، هرجا که قدم میگذاشتی. نویسندگان با استعداد و جوان برای پیدا کردن راه خروج از این لابیرنت تقریباً به دو روز وقت نیاز دارند، نویسندگانِ میانسال سه تا پنج روز، و نویسندگان بالای 60 سال هرگز به این کار موفق نمیشوند. آنها هنگام تلاش در بالا رفتن از یکی از کوههای بلند کتاب سقوط میکنند و توسط تیم امداد حاضر در نمایشگاه نجات داده میشوند.
گرچه تخیل یکی از شروط اصلی آفرینش ادبیست، اما برای هیچ نویسندهای کافی نیست تا بتواند تصور کند که بجز کتابهایِ خودِ او این همه کتابهای دیگر نیز وجود دارند. این او را ابتدا بهتزده میسازد، بعد باعث افسردگیاش میگردد، و اگر او بعد از یک پیادهرویِ چند ساعته در میان این سوپر مارکت فرهنگی هنوز هم خود را در برابر غرفههای مؤسسات انتشاراتی آمریکا بیابد، بنابراین مایل میگردد نویسندگی را کنار بگذارد.
فقط احساس بالای مسؤلیتِ اخلاقی در برابر محیط زیستش او را از برداشتن چنین گام خطیری بازمیدارد. زیرا او سالهای متوالی با این باور زندگی میکرد که مشغول فعالیت منحصر به فردیست و با کار خلاقانهاش وظیفه مقدس خویش برای بشریت را انجام میدهد، وظیفهای که برای انجام آن فقط تعداد اندکی افرادِ با استعداد انتخاب گشتهاند. در نمایشگاه کتاب اما بر او معلوم میگردد که تعداد این انتخاب شدهها سر به صدها هزار میزند. آیا جمعیت انبوهی را که هنگام بازی فوتبالِ فینال جام جهانی استادیوم را پُر ساخته بودند به خاطر میآورید؟ در بینشان تعداد زیادی نویسنده وجود داشت! و اگر تمام ناشرین، کتابفروشها، حروفچینان، تصحیح‌کنندگان و صحافها را که یاری‌رسان نویسندهاند بر آن بیفزائیم، سپس تعداد کل آنها به یک چهارم جمعیت میرسید.
نمایشگاه کتاب همچنین نویسندگان را از این خبر مطلع میسازد که تنها در آلمان هر ماهه 140 کتاب تازه به بازار عرضه میگردد، یعنی بیشتر از چهار کتاب در روز. یک بازده خوب، اینطور نیست؟ اما واقعیت خیلی زیباتر از این است. در واقع این 140 کتابِ تازه نه در مدت یک ماه، بلکه روزانه تولید میگردد. من تکرار میکنم: روزانه 140 کتابِ تازه. هر ده دقیقه یک کتابِ آلمانیِ تازه. هر ده ثانیه یک کتابِ تازه در جهان. تا بخواهد نویسندهای بالای سر نسخه خطی تازهاش یک بار عطسه بزند، سه کتاب پُر تیراژ بدنیا آمدهاند.
من آنچه به این کتابهای پُر فروش مربوط میگردد تا حال بر این عقیده بودم که کتاب مقدس و "تارزان، فرزند جنگل" رکورددار تمام دورانند. اما از اطلاعات نمایشگاهِ کتاب چنین به نظر میرسد که این رکورد متعلق به کتاب پُر فروش لگاریتم است. و من تصمیم میگیرم یک کتاب لگاریتم فکاهی بنویسم. باید با زمان حرکت کرد.
وانگهی کتابها توسط باروریِ مرموزی مدام افزوده میگردند. این را یکی از تجربههای شخصی من تأیید میکند: پس از هر بار پاک کردن کتابخانۀ منزلم تعداد کتابهایم بیشتر از قبل میشود. امسال سه بار به عملیاتِ تمیز کردن پرداختم و در این راه بسیاری از دائرةالمعارفهای زرد شده، رمانهای غیرضروری و باد کرده قربانی گشتند، اما در آخر کار بر روی قفسهها برای کتابهایِ باقیمانده جای کافی نبود. این کتابها واقعاً مانند خرگوش زاد و ولد میکنند. اگر تمام کتابهای موجود نمایشگاهِ کتاب فرانکفورت را روی هم بچینند، یکی بر روی دیگری، برجی از کتاب تشکیل میشود که تا مارس میرسد و از آنجا به صورت داستانهای علمیـتخیلی دوباره به زمین بازمیگردد.
ماجرا یک جنبه شخصی هم دارد. من هم مانند تمام همکارانِ خودخواهم با این امید زندگی میکردم که فرزندانم به پدر نویسندۀ خود افتخار کنند. بعد از اینکه یک بار نمایشگاه کتاب فرانکفورت را دیدم، خودم را مانند آن شرکت‌کننده در جشن ماه می در میدان سرخ مسکو احساس کردم که فرزند کوچکش بر روی تریبون ایستاده و به سمت دوستش با حرارت فریاد میزند: "آنجا پدرم رژه میرود! نفر 47 از سمت راست در ردیف 138!"
نه، من دیگر هرگز به نمایشگاه فرانکفورت نخواهم رفت. من ارزشی برای دیدن کوههای کتاب قائل نیستم. اگر که کوه میخواهد حتماً مرا ببیند، باید که پیش محمد بیاید. محمد در خانه میماند.
 
تلفن، دوست و یاورت
تلفن عبری به عنوان منبع غافلگیریهایِ ماجراجویانه هرگز با شکست مواجه نخواهد گشت. بعنوان منبع برقراری تماسهای تلفنی اما ناکام میماند. باید این را به خاطر سپرد که سه میلیون یهودی با صدای بلند و مدام تقاضای خط تلفن میکنند. چرا؟ برای روز مبادا و زیرا که آدم نمیتواند هرگز بداند چه پیش میآید.
وقتی در اسرائل نوزادی متولد میگردد، پدر و مادر بلافاصله به نام او یک خط تلفن درخواست میکنند تا لااقل هنگام ازدواجش بتواند آن را واقعاً بدست آورد. در هر صورت تمام خطوط تلفن اسرائیل مرتب اشغالند. در سیمها چنان خشخشی برپاست که آدم حرف خودش را هم نمیشنود. از گنجشکهای اسرائیلی که بر روی سیمهای تلفن مینشینند، برخیشان گریه‌کنان بر زمین افتادهاند. برای شهروندان اسرائیل هم میتواند این اتفاق رخ دهد.
همه‌چیز کاملاً بی‌آزار آغاز گشت. من به یک موافقتنامه احتیاج داشتم، و مردی که باید به او مراجعه میکردم دکتر اسلوتسکی از شعبه مواد غذائی کنسرو شده در وزارت غذا بود. موقعیت مناسبی بود، زیرا پسر کوچک دکتر اسلوتسکی و فرزند من امیر به یک مدرسه میرفتند، و این یعنی که با درخواستم در واقع از پیش موافقت شده بود. فقط مشکل من این بود که چطور باید با دکتر اسلوتسکی شخصاً تماس برقرار کنم. برای دیدنش به ادارهاش بروم و ساعتها در صف بایستم تا اینکه صدایم بزنند که نوبتم شده است؟ غیرممکن است. پس تلفن برای چه اختراع شده است؟ تلفن کردن بهتر از صدا زده شدن است. چه چیزهائی میتوانستند خلق گردند اگر ساعتهای بی‌حاصل ایستادن در صفها وجود نمیداشت. صحرای نِگب میتوانست پایگاه هوائی داشته باشد، کویر شروع به شکوفا شدن میکرد، شاید هم آدم میتوانست با نقب زدن به نفت برسد. صرفهجوئی در وقت مهم است. من گوشی را در دست میگیرم.
من گوشی را در دست میگیرم، اما خط اشغال بود. سر و صدای عجیب و غریبی در گوشم میپیچد، نوعی غرغره کردن، گلوکـگلوکـگلوک. احتمالاً از شبکه مخابرات بیش از حد کار کشیده میشود.
من گوشی را دوباره روی تلفن قرار میدهم، لحظهای صبر میکنم، آن را دوباره برمیدارم، اما هنوز صدای ریختن آب از بطری میآمد، و وقتی بطری آب عاقبت خالی گشت سکوت بزرگی برقرار میشود. من گوشی را میگذارم، آن را نوازش میکنم، گوشی را برمیدارم ... هیچ صدائی نمیآید. شاید که دستگاه تلفن به خالق خود آقای گراهام بل پیوسته باشد؟ نه، زیرا که ناگهان صدای "کرررـکرررـکرک." به گوشم میرسد و بلافاصله باز سکوت برقرار میگردد. اما حالا حداقل میدانم که دستگاه تلفن زنده است.
من چند شمارهای را که به خاطر داشتم میگیرم. تلاشی بی‌فایده. من چهار بار شماره شش را میگیرم، سریع و پشت سر هم ... بی‌فایده. شش بار شماره چهار را ... باز هم بی‌فایده. من گوشی را روی میز قرار میدهم و منتظر میمانم تا نشانهای از زنده بودن از او خارج شود. خارج نمیشود. من دوباره گوشی را روی تلفن قرار میدهم و برایش شب خوشی آرزو میکنم.
ناگهان زنگ تلفن به صدا میآید، شفاف و خوانا.
من گوشی را برمیدارم و رابطه بر قرار بود. کاملاً صاف، طوریکه انگار طبیعیترین چیز در جهان است.
خوشحال از صافیِ غیرمنتظره، شماره شعبه مواد غذائی کنسرو شده را میگیرم. شماره آنجا مشغول است. من گوشی را روی تلفن میگذارم، طوری رفتار میکنم که انگار قصد انجام کار دیگری دارم، ناگهان گوشی را برمیدارم و شماره را میگیرم، اشغال. در نوبت بعدی بوق اشغال را حتی قبل از گرفتن شماره میشنوم. در میانه شماره گرفتن و بعد از آن هم بوق اشغال شنیده میشود.
حالا مجبور میشوم روش آموزشی سختتری را به کار ببرم و با پهنای دست دو کشیده آبدار به دستگاه تلفن میزنم. این مرا به یاد پدر عزیزم میاندازد که بخاطر تنبیه بدنی پسر جوان سرکشش بیشتر از خود پسر درد میکشید. در ضمن من چیز بیشتری بجز این تلفن که خود را به مُردن میزند بدست نیاوردم. حالا، چنین کلکهائی نمیتوانند سرم کلاه بگذارند. من از جا بلند میشوم، سوت زنان در اتاق به این سمت و آن سمت میروم ... و ناگهانی، و قبل از آنکه گوشی بفهمد چه رخ داده است آن را به گوشم نزدیک میسازم. گوشی چنان غافلگیر شده بود که بوق آزاد میزد.
با دقت شماره را میگیرم، یکی بعد از دیگری، نه خیلی سریع، نه خیلی آرام. آن اتفاق باور نکردنی رخ میدهد و ارتباط برقرار میگردد، کسی گوشی را برمیدارد، یک صدای زنانه میگوید: "کارخانه جوراب بافی اِشتِرن." من فقط توانستم با لکنت معذرت بخواهم. بعد یأس به سراغم میآید، لبانش را میلیسد، و تقاضای بیشتری از من میکند. تلفن به سکوت قدیمیاش دچار شده بود. شاید هم بخاطر کار طاقتفرسا بیهوش شده بود.
تلفن پس از چند دقیقه بهبود مییابد. من یک خط آزاد بدست میآورم. من شماره را میگیرم. اشغال است. باید مشکلی وجود داشته باشد. من به شرکت مخابرات تلفن میکنم و با حیرت متوجه میشوم که آنجا هم اشغال است. بار دوم بجای شنیدن صدای آشنای شرشر آب صدای بغبغو کردن یک کفتر میشنوم، بار سوم اصلاً صدائی به گوش نمیرسد و بار چهارم نمیتوانستم به گوشم اطمینان کنم: یک دوشیزه دوستانه میگفت: "سلام، اطلاعات مخابرات."
من از دوشیزه خواهش میکنم که شماره تلفن شعبه مواد غذائی کنسرو شده وزارت تغذیه عمومی را به من بدهد. دوشیزه از من خواست که منتظر بمانم. من منتظر میمانم. پنج دقیقه میگذرد. ده دقیقه میگذرد. از پشت تلفن سر و صدای یک ماشین تحریر به گوش میرسد، صدای خنده زنانه، صدای میلهای کاموابافی. پانزده دقیقه میگذرد. با یک انفجارِ ناگهانیِ عذابی انباشته گشتهْ چیزهای ناواضحی در گوشی فریاد میزنم ... و کامیاب میشوم. کسی به سمت تلفن میآید. این بار یک مرد است. او میپرسد که چه میخواهم. من میگویم شماره شعبه مواد غذائی کنسرو شده وزارت تغذیه عمومی را. او میگوید، صبر کنید. من صبر میکنم. بعد از سه دقیقه درست کنار گوشم انفجار وحشتناکی رخ میدهد که به یک سری کرررـکرررـکررر تبدیل میگردد.
من گوشی را میگذارم.
برای بهره‌برداری از وقت به آشپزخانه میروم، یک ساندویچ درست میکنم، کمی میخوابم، دوش میگیرم، صورتم را اصلاح میکنم و سرحال دوباره به کار مشغول میشوم. بطور یکنواخت ضربههای اجتنابناپذیرِ سرنوشت را تحمل میکنم، صدای خشخش کردن را، کررـکرررـکررر را، کابل تلفن را نوازش میکنم، گوشی را قلقلک میدهم، نیمه‌کاره آن را روی تلفن قرار میدهم، نیمه‌کاره آن را بلند میکنم و صبورانه منتظر میمانم، تا اینکه به من علامت میدهد که خط آزاد است. بعد صفحه شمارهگیری را به کار میاندازم ... و خدا را شکر، از آن سر سیم یک صدا به گوش میرسد: "کارخانه جوراببافی اِشتِرن."
امیدوارم که انبار جورابتان در آتش بسوزد. من دقیقاً میدانم که شماره کجا را گرفته بودم. یا شاید که اصلاً این شماره درست نباشد؟
مرکز اطلاعات مخابرات اشغال است. و وقتی در هفتمین بار بوق اشغال زده نمیشود، کسی گوشی را برنمیدارد. هیچ‌چیز در جهان بجز برقرار شدن ارتباطی که یکطرفه باقی‌میماند نمیتواند آدم را افسرده سازد.
بنابراین، دوباره همان شماره قبلی را میگیرم. شماره آزاد است. کسی جواب میدهد! یعنی، یک نوار جواب میدهد:
"شماره تلفن بخش ما تغییر کرده است. لطفاً شماره جدید را یادداشت کنید. و آن این است ..."
بله. شماره جدید دقیقاً همان شمارهای بود که من همیشه میگرفتم.
مهم این است که من شماره درست را میگرفتم. من آن را دوباره میگیرم و با سکوتی یخزده مواجه میشوم. حتی دیگر خشخش هم نمیکرد.
یک نگاه به ساعت. زمان چه زود میگذرد ...
یک استراحتِ کوتاه. یک شروع جدید.
نه، این بار شماره اشغال نبود. من صدای سعادتبخش اتصال را میشنوم.
به خاطر خدا، گوشی را بردارید!
"مطب دکتر پِرِس. دکتر تشریف ندارند. شما؟"
به تو چه ربطی داره، پیر جادوگر. خودتو قاطی کنسروهایم نکن. پایان پیام.
آیا شمارهای که دارم اشتباه است؟
بازگشت به مرکز اطلاعات مخابرات. اشغال. پیش به سوی محل شکایات. اشغال.
آخرین تلاش، قسم میخورم این آخرین تلاش با همان نمره قبلی باشد.
و در این وقت ــ درست و واقعی ــ هنوز خدایِ پیر یهودی زنده است:
"شعبه غذاهای کنسرو شده. شالوم."
"من مایلم با آقای دکتر اسلوتسکی صحبت کنم."
"در رابطه با چه موضوعی؟"
"فقط به او بگوئید: بخاطر امیر."
کرررـکرررـکرک.
"الو! الو!"
"آقای دکتر تشریف ندارند. چه کسی صحبت میکند؟"
"لعنت بر شیطان، از خط برید بیرون!"
"خودتون برید بیرون!"
"من این کار را نمیکنم. من میخواهم با دکتر اسلوتسکی صحبت کنم."
"آقای دکتر تشریف ندارند. او بعداً ..."
رررکـکرررـپششش. دوباره یک انفجار. و باز یک انفجار دیگر. اما آن هم به پایان میرسد. حتی به آزاد شدن خط منجر میشود، و من میتوانم شماره شعبه غذاهای کنسرو شده را بگیرم. شماره اشغال است.
البته که اشغال است. توسط تلفن کردن من.
فقط قطع نکن. فقط ارتباط را قطع نکن. اگر من یک تلفن بودم، حالا دیگر بیهوش شده بودم. پردههای خاکستری جلوی چشمانم شنا میکردند، و خود را مرتب متراکمتر میساختند. من باید ارتباط با زحمت برقرار شده را قطع و به اورژانس تلفن کنم. اورژانس دارای سه شماره تلفن میباشد. اولین شماره اشغال است. دومی اشغال است.
سومی گوشی را برمیدارد. من فقط میتوانستم آه و ناله کنم:
"کمک! سریع بیائید! من دارم میمیرم!"
"متأسفم، شما شماره را اشتباه گرفتهاید. اینجا شعبه غذاهای کنسرو شده است."
"از خط برید بی ... نه، نرید! از خط نرید بیرون! بمانید! من را به آقای دکتر اسلوتسکی وصل کنید!"
"یک لحظه صبر کنید."
خدای مهربان، یک معجزه بکن!
خدای مهربان اشغال است. از داخل گوشی صدای معاشقه یک کبوتر به گوش میرسد. بعد خط ناگهان آزاد میشود.
"دکتر پِرِس؟"
من زمزمه کنان میگویم: "اینجا پدر امیر صحبت میکند."
یک صدای آهنین زنانه جواب میدهد:
"ساعت هفده و دوازده دقیقه و چهل و پنج ثانیه. با اعلام بعدی ساعت ..."
من هیچ خاطره روشنی از این ماجرا ندارم. زمانی همسایهها با شکستن در وارد خانه من شدند. آنطور که آنها بعداً برایم تعریف کردند، من بیهوش بر روی میز تحریرم قرار داشتم، کابل تلفن به دور گردنم، و ساعتها بعد از بهوش آمدن فقط میتوانستم بگویم: کرررـکرکـرکـپشششش ــ کرر .....
من تبدیل به تلفن شده بودم.
 
واکنش زنجیرهای
هیچکس مهاجرین جدید را مجبور نمیسازد که یک کیبوتصیِ آرمانگرا گردد. همچنین برای کارآفرینان شرکتهای خصوصی هم کشور کوچکمان دشت وسیع و حاصلخیزیست.
برای مثال اگر بویش در آید که یک تازهمهاجر مجوزِ واردات برای یک جعبه سوزنِ خیاطی بدست آورده است، بازارِ سوزن فوری دچار یک هراس وحشیانه میگردد، زیرا یک جعبه سوزنِ خیاطی احتیاجاتِ بیش از پنج سال مملکت را پوشش میدهد. در چنین مواقعی مغزهای متفکرمان ــ ما هم چنین مغزهائی داریم، و نه فقط همهکارههای ارتشی ــ با اطمینان راه حلی مبتکرانه پیدا میکنند؛ به این نحو که آنها تمام ذخایر سوزنهای موجود را با مبلغی جزئی میخرند، جعبه سوزنِ خیاطیِ مهاجرِ جدید را در دریا میریزند و در زمان کوتاهی سود سرشاری میبرند. حتی حتماً ضروری هم نیست که داخل آن جعبه به دریا ریخته شده واقعاً سوزن باشد. مطلبِ عمده این است که یک جعبه یا چیزی شبیه به جعبه به دریا انداخته شود.
کلاً هیچ بازرگانی در این سرزمین، برای مثال، مانند احترامی که بازرگانان در آمریکا احساس میکنند از حرمت زیادی برخوردار نیست. شاید دلیل آن این باشد که کاسبِ اسرائیلی در ارتباط با مشتریان خود کاملاً درست عمل نمیکند. هرگز آن کفاش در محلۀ برانکس را که در ویترینش یک تابلوی بزرگ با این نوشته آویزان بود "اینجا کفشها در حالیکه شما انتظار میکشید تعمیر میگردند." را فراموش نمیکنم. او تعمیر کفشهایم را سه ماه تمام طول داد، اما نمیتوان انکار کرد که من در اثنای این سه ماه براستی برای تعمیر کفشهایم انتظار کشیدم. پیشهوران آمریکائی خیلی با دقت کار میکنند.
برعکس ما، در انگلیس هر پدری تقریباً به طور قطع میداند که فرزندش چه کاره خواهد شد: نانوا، کارخانهدار، مقام دولتی، سوسیالیست، لُرد (یا هر دو). پیش ما حتی بزرگسالان هم نمیدانند از چه طریق میتوانند برای زندگی فردایشان درآمد کسب کنند. میتواند چنین اتفاق افتد که در خیابان از یک شهروند آدرسی پرسیده شود ... و او از آن به بعد بعنوان راهنمای غریبهها فعال میگردد.
حال اما به موضوع اصلی میپردازم. من اخیراً ماشین رختشوئی تولید میکنم. در اصل من مجسمه‌سازی آموخته بودم و در نتیجه قبل از اتخاذ شغل نویسندگی بعنوان نگهبان شب مشغول به کار گشتم. و اگر آقا و خانم اشپیگل در آن زمان ما را به خانه خود دعوت نمیکردند شاید هنوز هم مکانیک برق بودم.
ما در یکی از شبهای سردِ یکشنبه به دیدار خانم و آقای اشپیگل رفتیم و برای اولین بار دو ساعت تمام حوصلهمان تا مرز مرگ سر رفت. من این را با اکراه میگویم، زیرا که خانواده اشپیگل، مخصوصاً آورِل، مردمی مهربان و میزبانی دوستداشتنی هستند. اما به نحوی موضوعی برای گفتگو نداشتیم، و در ساعت ده فقط با کمک انگشت شست و اشاره میتوانستیم چشمان خود را باز نگهداریم. در ساعت ده و نیم انگشتانم هم به خواب رفتند، و ناگزیر برایم روشن گشت که باید فوراً آنجا را ترک کنیم، زیرا من به تدریج دیگر نیروئی برای بیدار کردن همسرم در خود نمییافتم.
تمام نیروی باقیمانده را بسیج کرده و از جا بلند میشوم و به میزبانان اطلاع میدهم که ما باید حالا آنها را ترک کنیم.
خانم اشپیگل با هراسی ناگهانی از خواب میپرد: "نه، شما اجازه ندارید! چرا با این عجله؟"
من با لکنت میگویم: "متأسفم، با این وجود ... ما باید حالا حتماً بریم ... زیرا ... آخه حالا ... من یک قرار ملاقات مهم شغلی دارم. من واقعاً متأسفم."
آورِل اشپیگل میگوید: "ناراحت نباش. مردم میتونن کمی منتظر بمانند."
من موفق میشوم به آهنگ صدایم تا حدودی ته‌رنگ قابل باوری از غم و اندوه بیفزایم:
"من خودم خیلی مایلم اینجا پهلوی شماها میماندم. اما خوب اگر ما عجله نکنیم آخرین اتوبوس را از دست خواهیم داد."
"در این ساعتِ دیرِ شب به کجا میخواهید بروید؟"
"به پتَخ تیکوا. آنجا من یک قرار ملاقات دارم. متأسفانه ..."
آورِل قطع امید میکند: "بسیار خوب، پس من شماها را با ماشین تا ایستگاه اتوبوس میرسانم."
من اعتراض میکنم: "نه، نه! ما نمیخواهیم به شما زحمت بدیم."
آورِل میگوید "شوخی نکن" و پالتویش را بر تن میکند.
بعد از پیاده شدن از ماشین از او مخلصانه تشکر میکنیم، چند ثانیهای انتظار کشیده و بعد پیاده به سمت خانه به راه افتادیم.
اما ما با قلب مهربان آورِل حساب نکرده بودیم. او ماشین را متوقف ساخت و به سمت ما دوید:
"شما، آدمهای گیج، کجا میخواهید بروید؟ ایستگاه اتوبوس به سمت پتَخ تیکوا که اینجا نیست!"
و ما با ماشین به طرف ایستگاه اتوبوس پتَخ تیکوا، به محلی که دیگر انسانی در آنجا وجود نداشت راندیم. آورِل به خودش زحمت میدهد و برنامه حرکت اتوبوس را در آن نور کم دقیقاً مطالعه میکند. و ناگهان آهی از گلو میکشد:
"خدای من، آخرین اتوبوس پنج دقیقه پیش حرکت کرده است. این وحشتناکه. حالا بخاطر ما این قرار ملاقات مهم را از دست میدهید!"
من با مهربانی میگویم: "مهم نیست. چندان قرار مهمی هم نبود."
"چرا. چرا. وگرنه بخاطر رفتن این همه عجله به خرج نمیدادی. میدونی چیه؟ من با ماشین شما را به آنجا میرسونم."
من با وحشت میگویم: "من اجازه نمیدم! مهماننوازی هم باید حدی داشته باشد!"
او مصمم میگوید: "دیگه یک کلمه هم حرف نزن. من اگر شما دو نفر را حالا به پتَخ تیکوا نرسونم امشب خوابم نمیبره ..."
و به این ترتیب براه میافتیم. من و همسرم در تمام مدت رانندگی با ناامیدیای سیاه رنگ در دل و چشمهائی خیره به چراغهای تلآویو که آهسته ناپدید میگشتند ساکت نشسته بودیم.
پتَخ تیکوا، وقتی ما به آنجا رسیدیم در زیر مهتاب دوستداشتنیای قرار داشت.
آورِل میپرسد: "کجا دقیقاً؟" و خمیازهاش را سرکوب میکند.
مغزم با حرارت شروع به کار کردن میکند. تنها آدرسی که من در پتَخ تیکوا میشناختم هتل گریناِشپان بود. و آن هم فقط به این خاطر، زیرا آنجا یکی از طلبکارانم زندگی میکرد. من به آورِل میگویم:
"لطفا ما را جلوی گریناِشپان پیاده کن."
عاقبت از ماشین پیاده شدیم، از آورِل به خاطر مهربانیش دوباره تشکر کردیم و داخل هتل گشتیم. یک هتلدارِ بد خلق ما را میپذیرد.
من به او میگویم: "یک لحظه کوچک صبر کنید" و در حالیکه به او چشمک میزدم ادامه میدهم: "ما فوری دوباره میرویم."
در حالیکه ما آنجا ایستاده و منتظر دور شدن صدای ماشین او بودیم، همسرم ناگهان شروع به لرزیدن میکند و با ناله میگوید: "او دارد برمیگردد."
در این لحظه درِ چرخان هتل به حرکت میافتد، آورِل داخل میشود، توضیح میدهد که هوا کمی سرد است و سفارش یک فنجان چای میدهد.
هتلدار چند درجهای به بد خلقیاش افزوده میگردد:
"اینجا چه خبر است؟ با چه کسی کار دارید؟"
"کی؟ من؟"
"بله، شما."
"اگر منظور شما من باشم ... من اینجا قرار ملاقاتی با فردی ... بنابراین خیلی خلاصه و کوتاه ... من باید با او فوری صحبت کنم."
"نامشان چیست؟"
"یعنی چه که او چه نام دارد؟ آها بله ... صحیح. شما میخواهید نام او را بدانید. هرشکوویتس، اگر اشتباه نکنم. آیا آقای هرشکوویتس از راه رسیدهاند؟"
هتلدار جواب میدهد: "بله، او اینجا است."
من با صدائی بالا برده میگویم: "لطفاً یک بار دیگر در لیست مهمانهایتان نگاه کنید. او باید اینجا باشد. من یک قرار ملاقات با او دارم."
"من که گفتم او اینجاست. اتاق شماره 23."
"واقعاً که هرشکوویتس همیشه اینطور بوده. من میتوانستم قسم بخورم که او نخواهد آمد."
هتلدار آرامم میسازد: "اما او آمده است. چند بار باید به شما بگویم که او اینجاست؟!"
"چه کسی اینجاست؟"
"هرشکوویتس. اتاق شماره 23. من فوری به او اطلاع میدهم." و قبل از آنکه بتوانم ممانعت به عمل آورم او گوشی تلفن را برداشته بود: "آقای هرشکوویست؟ معذرت میخواهم که مزاحم میشوم ... من باید متأسفانه از خواب بیدارتان میساختم ... کسی اینجا مایل است هرچه سریعتر شما را ملاقات کند." او دستش را روی دهانه گوشی تلفن میگذارد و به من میگوید: "آقای هرشکوویتس میخواهند بدانند در باره چه چیزی می‏خواهید با او صحبت کنید؟"
من جواب میدهم: "یک موضوع شخصی. کاملاً محرمانه."
هنگامیکه هرشکوویتس با پیژاما و چشمان نیمه‌بسته از پلهها پائین آمد، من این احساس را داشتم که یقهام به ناگهان دو شماره برایم تنگتر شده است. بر روی پیشانی همسرم با سرعتی باور نکردنی قطرات بیشمار عرق مینشینند. ما هر دو نگران به درِ هتل نگاه میکردیم. فقط آورِل آنجا آرام نشسته بود و با خیال راحت چایش را مینوشید.
هرشکوویتس با چهرهای که نارضایتی از آن پیدا بود به نزد ما آمد.
اما ناگهان انگار توسط ضربهای جادو شده باشد چهرهاش باز و خندان میگردد.
او با خوشحالی رو به آورِل میگوید: "سلام دوست قدیمی! اینجا چکار میکنی؟ عجب غافلگیری مطبوعی!"
دو دوست برای چند دقیقهای مشغولِ بر پشت هم زدن بودند، در حالیکه ما نگاه شیشهای خود را به در دوخته بودیم. عاقبت فرشکوویتس از آورِل میشنود که در حقیقت ما میخواستیم با او صحبت کنیم.
هرشکوویتس دوستانه میپرسد: "از من چه میخواهید؟ چکاری میتونم برایتان انجام دهم؟"
"کار چندان سادهای نیست. سیگار میکشید؟"
"نه."
"من هم نمیکشم. قبلاً پیپ میکشیدم، اما پزشکم ..."
"چه چیزی از من میخواهید؟"
"بسیار خوب، آقای هرشکوویتس ... من علاقهمند هستم."
"به چه چیز علاقهمندید؟"
"شما میدانید که ..."
"به ماشین رختشوئی؟"
"البته! به ماشین رختشوئی."
"پس میتونم عجله شما را درک کنم. من فوری به نویمَن در خدرا تلفن میکنم."
"خواهش میکنم حالا نه. حالا دیر است. ما میتوانیم فردا با نویمَن صحبت کنیم."
"دیوانه شدید؟ نویمَن فردا به میلان پرواز میکند!"
با این حرف به طرف تلفن میرود و شروع به گرفتن شماره میکند، از نویمَن که بطور واضح بخاطر تلفن او از خواب بیدار و خشمگین شده بود معذرت میخواهد و می‌گوید: "اما مرد از تل آویو آمده، و شاید بتوانیم کار را فوری تمام کنیم."
یک دقیقه دیرتر هرشکوویتس به سر میز بازمیگردد و به ما میگوید که فوری به خدرا برانیم. آورِال حتماً مهربانی میکند و ما را آنجا میرساند.
آورِال ما را به آنجا رساند. نویمَن، ظاهراً آدمی تند خو بود. فوری به اصل مطلب پرداخت و به من اطلاع داد که فقط سی در صد از سهام برای خرید باقیمانده است.
"میخرید ... آره یا نه؟"
"من ... نمیتونم کمی فکر کنم؟"
نویمَن از جا بلند میشود: "هر جور که مایلید. برای اینکه شما مطئمن شوید به دیدن واینگارتنر میرویم. بفرمائید."
من با صدائی گرفته میگویم: "من به واینگارتنر احتیاج ندارم. من سهام را میخرم."
بعد میبایست تعداد زیادی کاغذ را امضاء کنم، اما این کار در یک مهِ صورتی رنگ انجام گرفت، و بعد از آن همسرم را با تکان دادن به هوش آوردم، و ما اولِ صبح دوباره در تل آویو بودیم.
هنگام رفتن به دفتر ادارهام روزنامهای خریدم. با حروف درشتی بر روی صفحه اول اعلام شده بود که "کمپانی نویمَنـکیشون" در خدرا بزرگترین کارخانه ماشین رختشوئی را تأسیس کرده است. کمپانی سولِل بونه دارای 42 در صد از سهام، نویمَن 28 در صد و من دارای سی در صد بودم. و در روزنامه چنین آمده بود که کارخانه بلافاصله به تولید پرداخته و به تمامِ شرق میانه ماشین رختشوئی عرضه میکند.
 
وقت ملاقات: دوشنبه و پنجشنبه
دیسیپلین یکی از خصوصیات ملی و ممتاز اسرائیل به شمار میآید؛ یک دیسیپلین بی‌نقص و جامع، و با این حال نه آن دیسیپلینِ آهنینی که از جمله در کشورهای خودکامه برقرار است، جائیکه آدم تمام دستورات را کورکورانه باید انجام دهد. نه، ما به دیسیپلینی متعهدیم که فردی رنگ شده است. برای مثال اگر ما یک کیوسک تلفن با تابلوی خراب است ببینیم، بلافاصله این تمایل شدید که فقط از این اتاقک تلفن کنیم در ما جان میگیرد، و ما از ده مورد نُه مورد آن را چنین انجام میدهیم. یک تابلو با نوشته لطفاً بقیه پول خود را فوراً در کنار صندوق پرداخت بشمارید، به شکایات بعدی رسیدگی نخواهد شدْ باعث میگردد ناچاراً محل پرداخت پول را ترک کنیم، پول را دیرتر بشمریم و داد و فریاد براه اندازیم، زیرا که از ما دزدیدهاند. یا اگر بر روی دری نوشتۀ ورود ممنوع آویزان باشد، بعد داخل نمیشویم. مگر اینکه ما حتماً به داخل شدن نیاز داشته باشیم. یا به این خاطر که ببینیم در پشت درِ بسته چه میگذرد. یا بخاطر دلایل دیگر.
من با این تفصیلات کم کم به خاله ایلکا میپردازم، همان خانم سالمند و دوستداشتنیای که چند سال پیش به تمیز کردن کف اتاقش مشغول بود، و یک آخِ آهسته گفت و دیگر نتوانست خود را راست کند. چیزی از زانویش صدمه دیده بود، و خاله ایلکا باید به بیمارستان برده میشد، جائیکه او را در بخش 14 بستری کردند.
هنوز چند لحظه بیشتر از بستری شدن خاله ایلکا نگذشته بود که از سرپرستار میخواهد تلفنی تمام ما را به کنار تخت بیمارستان بخواند و علاقه خاله ایلکا به نان و پنیر را به ما یادآوری کند، زیرا که نان و پنیر از طرف بیمارستان خیلی سخت و فقط با حملات شدید قلبی تجویز میگردد.
در شورای خانوادگی تصمیم بر این گرفته شد که من مناسبترین مرد برای این سفارش هستم. به دستم پاکتی دادند که در آن نانپنیرِ در خاکستر پخته شده قرار داشت، و من خیلی زود جلوی سیم‌خاردارِ دو جداره کشیده شده به دورِ منطقۀ بیمارستان ایستاده بودم.
درِ آهنی بسته بود. ابتدا پس از آنکه مدتی مؤدبانه به در کوبیدم یک نگهبان نیرومند ظاهر گشت و گفت: "روزهای ملاقات بعد از ظهر روزهای دوشنبه و پنجشنبه از ساعت 2.45 تا 3.30 است."
من گفتم: "خیلی متشکرم. اما حالا که من اینجا هستم."
نگهبان گفت: "آقای عزیز، این به نفع بیماران است. ملاقاتها آنها را به هیجان میآورد و پروسه بهبود را طولانی میکند. مجسم کنید چه اتفاقی رخ خواهد داد اگر ما بیوقفه به ملاقات‌کنندهها اجازه ورود بدهیم."
من میگویم: "حق کاملاً با شماست. خیلی وحشتناک خواهد شد. و حالا لطفاً اجازه بدید که من داخل بشم."
او میگوید: "نه. من دستور اکید دارم. شما فقط از روی نعش من داخل ساختمان میشید."
"من مایل به چنین کاری نیستم. من مایلم پیش خاله ایلکا برم."
"هیچکاری نمیشود کرد. اما شیفتِ کار من ساعت 2 تمام میشود. شاید که پیش جانشینم شانس بیشتری داشته باشید."
مرد نه تنها یک متعصب بود، بلکه حتی به این کارش فخر هم میفروخت.
من با نفرت در قلب و فحشهای رکیک بر لب برمیگردم و او را نفرین میکنم: "امیدوارم تمام بیماریهای موجود در این بیمارستان همزمان به جانت بیفتد، دیوانۀ مردم‌آزار! خواهیم دید، من از لج تو هم که شده برای ملاقات خاله ایلکا امروز داخل بیمارستان میشم! تا بترکی!"
کمی دیرتر باز هم به درِ ورودی میکوبم، اما به اشتباهِ قبل دچار نمیشوم، بلکه به دربان جدید میگویم:
"من از طرف هیئت تحریره <اورشلیم پست> آمدهام و باید مقالهای در باره بیمارستان شما بنویسم."
نگهبان شماره دو میگوید: "لحظهای صبر کنید، من به دکتر گِبننِمر تلفن میکنم."
دکتر گِبننِمر، یک مرد با رفتاری مؤدبانه، مرا با مهربانی کامل پذیرفت و پیشنهادِ نشان دادن مؤسسه را به من داد.
من گفتم: "خیلی متشکرم آقای دکتر. اما من خودم به تنهائی راهم را پیدا میکنم. این تکنیکِ جدید خبرنگاریست، میدانید: جمعآوری برداشتهای بدون واسطه. خواهش میکنم به خودتون زحمت ندید."
"ابداً زحمتی برایم ندارد. برایم لذتبخش است."
دکتر گِبننِمر بازویش را دوستانه در بازویم انداخت. "بعلاوه شما به اطلاعات تخصصی هم نیاز دارید. بفرمائید."
او مرا در بخشهای 11 و 12 و 13 همراه خود میکشید و در این حال خیلی با هیجان از عقیدهاش در باره وظیفه اصلی مطبوعات میگفت. او معتقد بود که باید به مخاطبین درک بهتری از علمِ عمومیِ پزشکی و مخصوصاً از مدیریتِ مالی بیمارستانها آموزش داده شود. من صحبتهایش را با جنباندن سر تأیید میکردم و گاه به گاه یاداشتی برمیداشتم، با چنین جملههائی: "یک تا سه و چهار تا شش، مادربزرگ یک ساحره بود" یا چنین چیزهائی، معمولاً اما با قافیه.
نظم بسیار خوبی که در بعضی از بخشها حاکم بود توسط تعداد بیشماری ملاقات‌کننده کمی مختل میگشت. بطور متوسط دو خانواده کامل در کنار هر تخت نشسته بودند.
"دکتر گِبننِمر توضیح میدهد: "من واقعاً نمیدانم این همه آدم با اینکه امروز روز ملاقات نیست چطور داخل بیمارستان شدهاند."
من او را آرام میسازم: "مهم نیست، مهم نیست."
ناگهان از روی یکی از تختها صدای زن سالخوردهای در گوشم میپیچد:
"سلام، فِری! آیا پنیر را با خود آوردی؟"
وضعیت ناگواری بود. دکتر گِبننِمر مرا با چهره نامطبوع و پرسشگرانه نگاه میکرد.
من میگویم: "شالوم خاله ایلکا! چه تصادف جالبی!"
"تصادف؟ آیا سرپرستار تلفن نکرد؟ نانپنیر کجاست؟"
من سریع پاکت را به او دادم و سعی کردم به دکتر گِبننِمر ثابت کنم که من همیشه یک پاکت نان‌پنیر با خودم حمل میکنم، اما او بدون حرفی شانهاش را بالا انداخت و رفت.
خاله ایلکا در زمان بسیار کوتاهی محتوای پاکت را میخورد و برای فردا یک محموله آبنبات نعنائی سفارش میدهد. همینطور برنهارد و میتسی را باید همراه میآوردم. و البته همینطور همسرم را. وقتی با ترس گفتم که فردا روز ملاقات نیست، خاله ایلکا با ژستی معنی‌دار ازدحامِ  در اتاق را نشانم داد و مرا به خانه فرستاد.
ما فوراً دست به کار میشویم. میتسی با چرخ‌خیاطی کلاه کوچک پرستاری دوخت، بعد از مغازه سلمانیش سه پیشبندِ سفید آورد، و بعد با کمک سه چوبِ جارو یک برانکار ساختیم. این تمام چیزهائی بود که ما احتیاج داشتیم.
روز بعد یک تاکسی ما را تا نزدیک بیمارستان میبرد، جائیکه ما پوششمان را عوض کردیم. همسرم برای گشتزنی فرستاده شد و خبر آورد که نگهبان همان نگهبان دیوانه دیروزیست که من جزئیاتش را شرح داده بودم. من روی برانکار دراز میکشم و با ملافه سفیدی رویم را میپوشانم. برنهارد و میتسی مرا حمل میکردند، همسرم دستم را در دست خود نگاه داشته بود و گاه به گاه لبان خشک شده و تب آلودم را تر میساخت. تهاجم با موفقیت انجام میگیرد. گاوِ نرِ دیوانه کلک را میخورد و اجازه میدهد که ما راحت داخل شویم.
ما به دلیل امنیتی از بیراهه و از میان بخشهای مختلف میرویم و هنگامیکه بخش 14 به چشم میآید، یک نفر با دست بزرگش ملافهام را کنار میزند:
دکتر گِبننِمر فریاد میکشد: "شما؟! مگر دیوانه شدهاید؟"
من با زحمت میگویم: "حالا وقت شوخی کردن نیست. من دارم میمیرم."
"چه اتفاقی افتاده است؟"
"یک مار نیشم زده."
دکتر گِبننِمر رنگش میپرد و خودش مرا شخصاً به اتاق مشاوره میکشد. من فقط فرصت کردم که آبنبات نعنائیها را به برنهارد بدهم و زمزمه کردم: "سریع، و خاله ایلکا را هم از طرف من ببوسید ..."
بقیه خود را دور ساختند و مرا در چنگال دکتر گِبننِمر باقی گذاشتند. دکتر گِبننِمر در حال پُر ساختن سرنگ از ماده ضد زهر بود و اعلام کرد که به من آمپولی از یک محلول خنثی‌کننده که تنها داروی مؤثر ضد سم مار است خواهد زد. من کمی مضطرب شدم. بیشتر از آن رو: زیرا من شروع به پرسیدن از خود کردم که آیا واقعاً لازم است اجازه دهم اینجا با من چنین رفتار کنند و شاید هم مسمومم سازند، فقط به این خاطر که خاله ایلکا قبل از عملش میخواهد حتماً آبنبات نعنائی بمکد؟ من تصمیم میگیرم به این سؤال با نه جواب بدهم، و با یک جهش از اتاق بیرون میروم، به حیاط میدوم و روی یک ماشین برقی که در بخشها برای جابجائی بیماران به کار میرود پریده و به راننده گفتم: "حرکت! مهم نیست به کجا! برانید، برانید!"
در یکی از بخشهای دور افتاده خود را قاطی ملاقات‌کنندهها کرده و فرار میکنم.
هنگام شب دوباره به خانوادهام میپیوندم و میشنوم که خاله ایلکا در بهترین وضعیت قرار دارد و فقط کمی خود را چون به ملاقاتش نرفته بودم توهین شده احساس میکرد. و مجلات سوئیسی میخواست. میتسی پیشنهاد حفر یک تونل در زیر سیم خاردار را میدهد؛ اما این کار حداقل سه روز طول میکشید، و ما نمیتوانستیم خاله ایلکا را در این مدت بدون ملاقات و بدون مجله بگذاریم. و از طرف دیگر حالا نمیتوانستیم ریسک بکنیم و دست به یک ملاقات دسته جمعی بزنیم، بلکه باید به آکسیونِ فردی رضایت میدادیم. بنابراین من لباس آرایشگریای را که از پشت دگمه میخورد پوشیدم و ظاهرم را با یک عینکِ شیشه کلفت و یک کلاه نانوائی کامل کردم.
گاوِ نرِ دیوانه باز کنار درِ بیمارستان ایستاده بود. سریع دستمالی جلوی صورتم میبندم و مانند توتُنها با گامهای آهسته از کنارش رد میشوم و یک <بله> تیز و تند میشنوم و بعد صدای محکم کوبیدن پاشنه کفشهایش را به هم. من خرامان و بازرسی‌کنان از میان بخش 11 و 12 میگذرم و وقتی به بخش 13 نزدیک میشوم احساس میکنم کسی بازویم را گرفت و گفت: "آقای پروفسور، خدا را شکر که شما اینجا هستید! عجله کنید! یک عمل جراحی فوری ..."
من از زیر ماسکم زمزمه کنان گفتم: "متأسفم، دکتر گِبننِمر، من در سر خدمت نیستم."
"اما آقای پروفسور، این یک مورد فوریست!" دکتر گِبننِمر مرا با خود به اتاق عمل میکشد، و قبل از اینکه من بدانم چه اتفاقی افتاده، دستهایم را شسته و در زیر نورافکنها ایستاده بودم. در این وقت یک بیمار خوابیده بر تخت به اتاق عمل آورده میشود.
خاله ایلکا میپرسد: "آیا مجلههای سوئیسی را آوردی؟"
دکتر گِبننِمر میگوید: "او هنوز در حال هذیان گوئیست" و فوری خاله ایلکه را با عجله به حالت بیهوشی کامل میرساند.
من هم خود را به بیهوش شدن نزدیک میدیدم. من هنوز قوزک پا عمل نکرده بودم.
وقتی پرستار اتاق عمل از من پرسید که آیا یک چاقوی بزرگ و یا کوچک جراحی میخواهم، ناگهان به سمت دکتر گِبننِمر برگشتم و خیلی جدی گفتم:
"بفرمائید، شما به عهده بگیرید."
دکتر گِبننِمر از غرور و خوشحالی چهرهاش سرخ گشت. این برای اولین بار بود که یک پروفسور دست او را برای عمل آزاد گذاشته بود، و او فوری شروع به پاره کردن قوزک پای خاله ایلکا میکند.
احساسی که هنگام دیدن عمل در من پدید آمد، با احساسی که گاهی در آشپزخانه وقت تماشای پاک کردن ران مرغ به من دست میدهد یکسان بود، با وجودیکه من با کمال میل ران مرغ میخورم و ترجیحاً همراه با خیار شور.
من با زحمت میگویم: "معذرت میخواهم" و اتاق عمل را با اندکی تلو تلو خوردن ترک میکنم. در بیرون از اتاق برای نفس تازه کردن فوری ماسک را از صورتم برمیدارم. در این لحظه گاوِ نرِ دیوانه سر میرسد، دوستانه بر شانهام میکوبد و میگوید:
"دیدید ... امروز شما میتونید خاله بیمارتان را ملاقات کنید!"
من کاملاً فراموش کرده بودم که پنجشنبه است و ساعت از دو بعد از ظهر میگذرد. در اصل باید متوجه این موضوع میگشتم. چون در سراسر بیمارستان یک  ملاقات‌کننده هم وجود نداشت.
 
پاک کردن عینک
برای رفتن به مونماتر سوار اتوبوس میشوم، بعد از پیاده شدن میگذارم که جریان رنگارنگ دستهای هنرمند مرا با خود ببرد. به بیان دیگر: من در یک کافه نشستم، یک ورموت سفارش دادم و به مشاهده بی‌نظمی اطرافم پرداختم. و آن هم چه بی‌نظمیای! حالا در کنار میز بغلی من یک دختر بلوند سر بر شانه جوان عینکیای که فقط دو سمت گونهاش دارای ریش است گذارده و هقهق میگرید. کمی دورتر یک بمبِ جنسی سالمند برای دستهای شنونده که با علاقه به او گوش سپردهاند خاطراتی از جوانیِ ویران گشتهاش را فاش میسازد. در کنار میز آنها جوانی صورت اصلاح نکرده با ژاکتی یقه اسکی نشسته که به اطراف نگاههای وحشیانه میاندازد و یک رادیو ترانزیستور در کنار گوش خود نگاه داشته است. دور میز کنار او شش جوانِ مو بلند در باره نئودادائیسم و کافکا بحث میکنند، و در کنار میز دیگر دو خانم با آرایش قوی بی‌حرکت و آرام خود را آماده ضربههای بعدی سرنوشت میسازند. یک دختر نیمه‌لختِ زیبا کنار یک ملوان آفریقائی مینشیند، یک کتاب درمیآورد و شروع به خواندن میکند. در یک گوشه دانشجویِ مأیوسی سعی میکند با قورت دادن یک قاشق دست به خودکشی بزند، اما گارسون که مسؤل کامل بودنِ کارد و چنگالهاست قاشق را از دستش میگیرد. گرما برای دو هنریشۀ زن آنقدر غیرقابل تحمل میگردد که مشغول به لخت کردن خود میشوند و در نتیجه گارسون فوری بوسیله تلفن پلیسی را در جریان میگذارد و به آنجا میخواند تا او هم در لذتِ تماشا کردن شریک شود. یک مجسمهسازِ مبتلا به داءالفیل با نواختن در فلوت کوچکی دیگران را جذب میکرد، یک زن شاعر مشهور بولداگ مؤنثِ خود را از میزی به میز دیگر میبرد و برای تولههای دیروز متولد شده او صدقه جمعآوری میکرد، یک نوازندۀ مو سفید برای عاشق و معشوقی که در آغوش همدیگر بودند با آکاردئون ملودیهای عاشقانه مینواخت، سیگارها و کبریتها به هوا پرتاب میشدند، تکههای صحبتها و خندهها برای خود از میان ستونی از دود و الکل راهی مییافتند. و فقط یک انسان در میان این مجلس میگساری و با هم بودن و لذت بردن از زندگی تنها کنار میزش نشسته بود، و آن انسان من بودم.
هرگز چنین احساس تنهائی نکرده بودم، چنین فراموش گشته، ترک شده و گمگشته. اگر عادت نمیداشتم پیراهنم را در هوای گرم (مانند گرمای هوا امروز) روی شلوارم بیندازمْ احتمالاً هرگز در تماس با محیط زیستم قرار نمیگرفتم.
ابتدا بگویم که این تماس، تماس لذتبخشی نبود.
من در واقع ناگهان خیلی واضح احساس کردم که پائین سمت چپ پیراهنم خود را از من دور میسازد. با احتیاط برمیگردم ... و واقعاً: همسایه میز سمت چپ گوشه پیراهنم را در دست داشت و مشغول پاک کردن شیشههای عینکش بود، شیشههای بزرگ و کلفت با قابی سیاهرنگ. من این آقا را در تمام عمرم ندیده بودم. و حالا او آنجا نشسته بود و با پیراهن من شیشههای عینکش را پاک میکرد.
تقریباً یک دقیقه سکوت برقرار بود و فقط ریتم سر و صدای پاک کردن عینک سکوت را میشکست. سپس من به زحمت از جا بلند میشوم و میگویم: "حضرت آقا، این چه کاریه که شما میکنید؟"
پاسخ این بود: "میبیند که چه میکنم. مثل احمقها به من خیره نشید."
"چرا با پیراهن خودتان عینکتان را پاک نمیکنید؟"
"مگه نمیبینید که پیراهنم داخل شلوارم قرار داره؟"
و برای اینکه ببیند آیا عینکش به اندازه کافی تمیز شده است آن را در مقابل نور نگاه میدارد. ظاهراً آنها به اندازه کافی تمیز نشده بودند. هنگامیکه متوجه میشوم قصد دارد کارِ تمیز کردن عینک را ادامه دهد، خواستم پیراهنم را از دستش بکشم که شنیدم میگوید: چه خبرتونه؟ بذارید عینکمو تمیز کنم!"
"اما نه با پیراهن من!"
"چرا نه؟"
"برای مثال، چون من شما را نمیشناسم."
همسایهام خود را با اندکی خم کردن سر معرفی میکند: "بوسکو. و از خیره نگاه کردن به من دست بردارید."
این تکاملِ حوادث برایم کاملاً نامطبوع بود. حالا از آنجائیکه ما شخصاً با هم آشنا شده بودیم، بنابراین اجازه ندادن استفاده از پیراهن برایم خیلی سختتر شده بود.
من با لکنت میگویم: "بله، اما ... این پیراهن کاملاً تازه و تمیز ..."
من باید اعتراف کنم که استدلالم قانع کننده نبود، اما استدلالی بهتر به ذهنم نرسید. و نگاههای خصمانه و خیره شده به من از میزهای اطراف وضعم را سختتر ساخته بود. بوسکو که موقعیتِ بهتر خود را فوری تشخیص داده بود آماده برای انجام عملیات بود:
"اگر پیراهن تمیزی نبود که من برای پاک کردن عینکم از آن استفاده نمیکردم. شیشههای عینکم خیلی گران و خیلی حساسند."
در حالیکه دوباره مشغول پاک کردن عینکش بود با صدای ضعیفی به او تذکر میدهم: "پس لااقل پیراهنم را زیاد نکشید."
بوسکو خشمگبن میپرسد: "چه کسی میکشه؟" و از جیب پیراهنش یک عینک دیگر با شیشههای سبز رنگ خارج میکند.
من قاطعانه میگویم: "نه لطفاً. عینک آفتابی نه."
"شما حوصلهام را سر میبرید. ساکت باشید."
حالا جریان برایم بیش از حد احمقانه شده بود. بالاخره من یک توریست بودم، یک خارجی، یک بالابرندۀ صنعت توریست، در واقع حتی یک مهمانِ این سرزمین. من به سختی بوسکو را میشناختم، در هر حال نه به اندازه کافی تا به او اجازه دهم تمام عینکهایش را با پیراهنم پاک کند. اما حالت چهره افراد نشسته در اطرافمان اجازه کمترین تردیدی باقی نمیگذاشت که افکار عمومی به نفع اوست. نگاههایشان میگفت: "شما غربتیِ مسکین. شما سرخر. شما خودخواه. شما آدم متکبر و متنتن. آیا شما پیراهنتان را ارزشمندترین چیز در جهان میپندارید؟ خوشحال باشید که بالاخره برای کارِ بدرد بخوری مورد استفاده قرار میگیرد. شما اصلاً حس اتفاق و با هم بودن، حس مسؤلیتِ جمعی و همبستگی ندارید. شما ارزش این را ندارید اینجا بنشینید، شما خانه به دوشِ بی سر و پا با آن پیراهن نخنمایتان ..."
در این هنگام تمام نیرویم را جمعآوری کردم:
"کافیه! من دیگر نمیخواهم!"
"و چرا نه؟"
"برای جواب دادن به این سؤال بدهکار شما نیستم! یا اینکه موظفم پیراهنم را برای پاک کردن عینک به همه واگذار کنم؟"
از هر سو فریادهای خشمگینی بلند میشود: "به همه؟! چرا به همه؟! چه کسی بجز بوسکو عینکش را پاک کرد؟ چه کسی احتیاج به پیراهن احمقانه شما دارد؟ چرا میگوئید همه وقتیکه فقط بوسکو ..."
بقیه را دیگر گوش ندادم. حالا به درِ کافه رسیده بودم. اما آنجا ایستادم، برگشتم و با یک کُندیِ مبارزطلبانه پیراهنم را داخل شلوارم کردم.
 
راز هندوانه
هندوانه از میوههای برترِ سرزمینمان با آن سیستم آبیاری ستودنیاش است، زیرا آبی که هندوانه به ما عرضه می‏دارد تابعِ آبیاری بقیه سرزمین نمیباشد. تنها اشکال هندوانهْ زوریئل میوه فروش شرقیست که لوچ است و با یک چشم به سمت چپ، با چشم دیگر به سمت راست و با سومین چشم صمیمانه به مشتریان مینگرد.

دکتر فاینهولس: (در راه بازگشت به خانه از کنار بازارِ هندوانه به یاد میآورد که همسرش اِلزا همیشه خرید هندوانه را که تنها وسیله مبارزه با گرمای غیرقابل تحمل تابستانیست فراموش میکند؛ به سمت کوهی از هندوانه در وسط بازار میرود و زوریئل صاحب کوه را مخاطب قرار میدهد.) آیا هندوانهها شیرینند؟
زوریئل: (جواب نمیدهد.)
دکتر فاینهولس: خیلی خوب. یک هندوانه به من بدید.
زوریئل: (نگاه اشعه ایکسدار و متمرکزش را بر روی کوه سبز رنگ هندوانه میچرخاند، هندوانه متورمی را برمیدارد، به هوا میاندازد، میگیرد، نوازش میکند، تلنگر میزند، کنار گوش قرار میدهد، آن را دوباره سرجایش میگذارد، یک هندوانه دیگر برمیدارد ... هوا ... میگیرد ... نوازش میکند ... فشار ... تلنگر ... گوش ... سرجا ... سومین هندوانه ... چهارمین هندوانه مناسب است؛ در تاریکترین محل هندوانه‎‎ها و پشت کرده به مشتری آن را وزن میکند.) 6 کیلو. می‌شود 75 پیاستِر.
دکتر فاینهولس: آیا شیرین است؟
زوریئل: خیلی شیرین.
دکتر فاینهولس: از کجا میدانید؟
زوریئل: تجربه.
دکتر فاینهولس: تجربه؟
زوریئل: تجربه. در نوک انگشتها. وقت لمس کردن. وقت گرفتن در هوا. یک هندوانۀ کال صدای پَلوپ میدهد. یک هندوانه رسیده صدای پُلوپ.
دکتر فاینهولس: میفهمم. (پول میپردازد، هندوانه پنج کیلوئی را روی شانه میگذارد و رهسپار خانه میشود. گرما چنان وحشتناک است که آسفالت شروع به ذوب شدن میکند. دکتر فاینهولس ناگهان متوجه این موضوع میشود که چرا اِلزا خریدن هندوانه را همیشه فراموش میکند. پس از رسیدن به خانه هندوانه را در پخچال پنهان میکند. بعد از خوردن غذا با آوردن هندوانه همسرش را غافلگیر میسازد و هندوانه را میبرد.)
هندوانه زرد رنگ است، مزهای مانند اسفنج یخزدۀ حمام میدهد، باید احتمالاً با نفتِ سفید آبیاری شده باشد.
دکتر فاینهولس: (با عصبانیت هندوانه داخل دهان را تف میکند) بفرمائید. این هم سرزمینِ وعده داده شده در تمام شکوه و جلالش. برای این چیز بی‌ارزش 75 پیاستِر هزینه کردم!
اِلزا: برو پس بده.
دکتر فاینهولس: بله. هر چیزی حدی دارد، حتی صبر من. (هندوانه را در گرمای جوشان به بازار حمل میکند و پیش پای زوریئل میاندازد.) این چیه که شما به من غالب کردید؟
زوریئل: (جواب نمیدهد)
دکتر فاینهولس: این را نمیشود خورد.
زوریئل: پس نخوریدش.
دکتر فاینهولس: من از شما رک و پوست کنده پرسیدم که آیا هندوانه شیرین است، و شما گفتید <بله>.
زوریئل: وقت گرفتن از هوا صدای پُلوپش درست بود. اما چه کسی قادر است داخل یک هندوانه را ببیند؟
دکتر فاینهولس: من نمیدانم. من فقط میدانم که شما مسئول هندوانه هستید.
زوریئل: اما نه برای هندوانهای که بدون گارانتی از من خریده شده باشد.
دکتر فاینهولس: مگر هندوانه با گارانتی هم وجود دارد؟
زوریئل: بله.
دکتر فاینهولس: و فرقش چیست؟
زوریئل: فرقش در هر کیلو 6 پیاستِر است. هندوانه بدون گارانتی 12 پیاستِر میارزد، هندوانه با گارانتی 18 پیاستِر. من فقط مسئولت هندوانه با گارانتی را تقبل میکنم.
دکتر فاینهولس: بسیار خوب. یک هندوانه با گارانتی به من بدهید. اما اگر دوباره غیرقابل خوردن باشد باید خودتان را آماده هر چیزی بکنید.
زوریئل: (یک هندوانه را به هوا پرتاب میکند، آن را بین زمین و هوا میگیرد، نوازشش میکند، فشاری به آن میدهد، تلنگری روی آن میزند، کنار گوش قرار میدهد و بعد آن را دوباره سرجایش قرار میدهد. دومی و سومی را هم دوباره سرجایش میگذارد، چهارمین هندوانه مناسب است.) 7 کیلو و هشتاد گرم.
دکتر فاینهولس: قبوله.
زوریئل: (یک تکه باریک و نازک از هندوانه میبرد و آن را به دکتر فاینهولس نشان میدهد.) قرمزه؟
دکتر فاینهولس: بله قرمزه.
زوریئل: بدون خودستائی: هندوانه واقعاً قرمزیست.
دکتر فاینهولس: (پول میپردازد، هندوانه 6 کیلوئی را عرقریزان و نالان به طرف خانه حمل میکند.) حقهبازِ پیر بدون یک کلمه مخالفت هندوانه را عوض کرد.
اِلزا: معلومه.
دکتر فاینهولس: (هندوانه را در یخچال قرار میدهد، نیم ساعت انتظار میکشد و بعد آن را درمیآورد و پاره میکند.) واقعاً، یک هندوانه قرمز باشکوه.
اِلزا: آیا آن را هنگام خرید چشیدی؟
دکتر فاینهولس: آن را نچشیدم. اما آدم میبیند که باید هندوانه خوبی باشد.
هندوانه: (بی‌مزه است، پیر، پوسیده و تلخ.)
اِلزا: پسر بی‌عرضه دوباره هندوانه را مثل بچه خوب پس میبرد، مگه نه؟
دکتر فاینهولس: (حمل بار، عرق کردن، نفس نفس زدن، لعنت فرستادن، هندوانه را جلوی پای زوریئل پرتاب کردن.) بفرمائید، این کثافت مال خودتان.
زوریئل: (جواب نمیدهد.)
دکتر فاینهولس: آیا من این هندوانه را با گارانتی خریدم یا نه؟
زوریئل: بله.
دکتر فاینهولس: کمی از هندوانه بچشید.
زوریئل: ممنون. من از هندوانه خیلی خوشم نمیآید. بعد از خوردن هندوانه باید مدام عرق کنم.
دکتر فاینهولس: شما به این میگوئید شیرین؟ آیا این یک هندوانه شیرین است؟
زوریئل: من به شما برای یک هندوانه شیرین گارانتی ندادم. من قرمزی هندوانه را گارانتی کردم.
دکتر فاینهولس: رنگ برایم مهم نیست. میتونه آبیِ تیره رنگ باشد.
زوریئل: چرا به من نگفتید که مزه برایتان مهم است؟ گارانتی برای هندوانه شیرین برای هر کیلو 21 پیاستِر میارزد.
دکتر فاینهولس: (بعد از یک استراحت کوچک) قبول. به من یک هندوانه شیرین با گارانتی بدید.
زوریئل: (روش پرتاب تا شماره چهار مانند قبل) 9 کیلو 30 گرم.
دکتر فاینهولس: یک لحظه صبر کنید! من مایلم آن را امتحان کنم.
زوریئل: بفرمائید. (برشی هرمی شکل از هندوانه میبرد و آن را در میآورد، طوریکه مرکز هندسی محتوی هندوانه خارج میشود.)
دکتر فاینهولس: (تکهای از نوک هندوانه در دهان میگذارد) میبینید، مرد خوب، هندوانه شیرین یعنی این!
زوریئل: (هرم را فوری سر جایش در هندوانه قرار میدهد.) 2 پوند و 10 سنت.
دکتر فاینهولس: (پول میپردازد، عرق میریزد، تلو تلوخوران به خانه بازمیگردد) مجبورش کردم هندوانه را عوض کند.
حالا بیا امتحان کن.
اِلزا: (میچشد، تف میکند)
هندوانه: (کاملاً بی‌مزه، در بهترین حالت مزه فاضلاب میدهد، تقریباً فقط از تخم تشکیل شده که نزدیک مرکز هندسی به پنبهای خیس تبدیل میشود.)
اِلزا: ببر پس بده!
دکتر فاینهولس: (مراسم شکنجه مانند دوبار قبل تا پایان صورت میگیرد) و این؟ این چیه؟
زوریئل: (جواب نمیدهد.)
دکتر فاینهولس: این چیه؟!؟
زوریئل: شما که امتحان کردید.
دکتر فاینهولس: آنچه من چشیدم شیرین بود.
زوریئل: اینجا شیرین است و در خانه ترش؟ با هندوانه در خانه چکار میکنید؟ ترشی میندازید؟
دکتر فاینهولس: (دچار حمله خفگی میشود و به زبان آلمانی لعنت میفرستد.)
زوریئل: (برای کمک به پشت او می‏کوبد) آیا هندوانه دیگری میخواهید؟
دکتر فاینهولس: (لهله‌زنان) آره ...
زوریئل: (شروع به مراسم آزمایش کردن میکند.)
دکتر فاینهولس: شما میتونید مادربزرگتان را به هوا پرتاب کنید! من هندوانهام را خودم انتخاب میکنم.
زوریئل: هرطور که مایلید.
دکتر فاینهولس: (بعد از نگاهی به هندوانهها، یکی از آنها او را مانند جادوشدهای به خود جذب میکند، او هندوانه را لمس میکند و ناگهان با اطمینان غیرقابل اشتباهی میدانست که این هندوانه باید صد در صد شیرین باشد.)
زوریئل: 16 کیلو و 80 گرم. آیا گارانتی را کتباً میخواهید؟
دکتر فاینهولس: بمیر! (نالان، عرق‌کنان، رسیدن به خانه.) حقهباز باید یک هندوانه دیگر به من میداد.
اِلزا: میبینم.
دکتر فاینهولس: (خود را همراه با هندوانه در یخچال حبس میکند، اما چون آنجا سرد است، بعد از چند دقیقه دوباره خارج میشود و هندوانه را میبرد.)
هندوانه: (شیرین، رسیده، قرمز، آبدار، بدون تخم. لذیذ. دارای کیفتی صادراتی.)
دکتر فاینهولس: (میدرخشد، جوان میشود، زندگی دوباره زیبا میگردد، خورشید با رنگهای باشکوهی غروب میکند، پرندهها آواز میخوانند.) به این میگویند هندوانه، درسته؟ عزیزم، چنین هندوانهای تا حال هرگز نخوردهای! زیرا که من خودم هندوانه را انتخاب کردم. این جانی سه بار پشت سر هم چیز بدرد بخوری پیدا نکرد. و من فوری برای اولین بار، توسط یک غریزه اسرارآمیز هدایت شده ...
اِلزا: مزخرف نگو.
دکتر فاینهولس: مزخرف؟ تو خواهی دید. از حالا به بعد خودم همیشه انتخاب میکنم. (روز بعد هندوانه را خودش انتخاب کرد، دوباره توسط سحر و جادوی غیرقابل توضیحی از طرف یکی از هندوانهها جذب میگردد، پول میپردازد، عرق میریزد، تلو تلو میخورد، یخچال، نیم ساعت، بریدن.)
هندوانه: (مزه برگهای پوسیده میدهد، غیرقابل خوردن است و غرور انسان را به سخره میگیرد.)
دکتر فاینهولس: (کوشش میکند یک گلوله در سرش شلیک کند، خوب نشانه نمیگیرد، تیر به هدف نمیخورد و زنده میماند.)
 
مردی که همیشه وقت دارد
بوروکراسی یکی از بدترین آزار و زحماتیست که خدا زندگی اقتصادی ما را به آن دچار میسازد. فقط مردم خوشبین باور دارند که بوروکراسی نشانۀ شکست دولت نمیباشد. بوروکراسی اما خودِ دولت است. و مشکل در این نهفته نیست که چگونه میتوان از دست کارمندانی که در دستگاهِ ورم کردۀ دولتی لانه کردهاند رها گشت (چیزیکه غیرممکن به نظر میآید)، بلکه چگونه میتوان آنها را سرگرم ساخت. زیرا آنها مانند شنهای ساحل بیشمارند؛ تنها با این تفاوت که شن حقوق ماهیانه دریافت نمیکند.
 
من بر حسب تصادف او را ملاقات کردم. او یک روز پیش من آمد، خود را گرشونوویتس یا چنین چیزی معرفی کرد و پرسید آیا من به کسی احتیاج دارم که در کارهای نویسندگیام به من کمک کند؛ و اضافه کرد که مدتهاست مرا تحسین میکند. لحن صدایش صادقانه و همدلانه بود، با نقص بیان، یک لکنت کوچک زبان، و جدی به نظر میآمد، من از او خواستم نسخه کتاب جدیدم را که باید برای چاپ آماده میگشت بخواند و اصلاح کند.
گرشونوویتس میگوید: "بسیار خوب، چه وقت باید برای بردن کتاب بیایم؟"
"فردا ساعت ده صبح. و شما باید در یک روز آن را تمام کنید."
"مشکلی نیست."
او دقیقاً ساعت ده ظاهر میشود. یک مرد با لباسی منظم، نزدیک به چهل سال، کراوات، بدون ریش و یک کیف مشگی رنگ بعنوان نمادی از موقعیت اجتماعی. عینکی. با لکنت زبان. گرشونوویتس.
او نوشتهها را برمیدارد، آنها را داخل کیفش قرار میدهد و میگوید "ممنون، تا فردا" و میرود.
صبح فردای آن روز نسخهها را میآورد. آنها تصحیح گشته بودند. گرچه بعضی از اشتباهات چاپی را ندیده گرفته بود، با نگاهی دقیقتر حتی تعداد زیادی را و از جمله اشتباهاتی که در فهم کلمات مزاحمت ایجاد میکردند. اما من آن را نادیده گرفتم. مهم این بود که او برای بردن نسخه خودش آمده و خودش هم آن را برگردانده بود، به تنهائی و تحت مسؤلیت شخصی خود. این همان چیزیست که امروزه ارزش دارد.
من از او در باره مقدار دستمزدش سؤال کردم.
او جواب داد: "مشکلی نیست."
آنطور که محاسبه نشان میداد مبلغ ناچیزی نبود. با این حال: او شخصاً مسؤلیت کار را به عهده داشت. آدم نمیتوانست بقدر کافی مهم بودن این کار را برجسته سازد.
پرسیدم چک را به نام چه کسی باید بنویسم. او گفت، آه، جای نام را خالی بگذارید. همینطور جای تاریخ را. و ترجیحاً مبلغ را هم. آیا کار بیشتری برای او دارم؟
تحت تأثیر فداکاریاش کنترل کردن بر تصحیح کتاب در چاپخانه را به او پیشنهاد میدهم.
او گفت: "انجام میدهم، مشکلی نیست."
از دادن اطلاع دقیقتری که چگونه او به چاپخانه خواهد رسید و چه مدت وقت در آنجا لازم دارد صرفنظر کردم. باید همیشه فاصلۀ مشخصی میان کارفرما و کارمند برقرار باشد.
گرشونوویتس چهار روز تمام را در چاپخانه به سر برد، از دوشنبه تا پنجشنبه، روزانه از ساعت 10.30 تا 18.
سپس او دوباره آمد و پرسید که آیا من کار دیگری برای او دارم.
من گفتم، اگر کاری بود به او تلفن خواهم کرد و از او شماره تلفنش را تقاضا کردم. او شماره تلفن مغازه اغذیه‌فروشی کنار خانهاش را به من داد، بدون آنکه برای احتیاط بدان اشاره‌ای کند که صاحب اغذیه‌فروشی به تلفنها با کمال میل جواب نمیدهد.
او گفت: بهتر است که من به شما تلفن کنم"
"مشکلی نیست."
او صبح فردای آن روز به من تلفن کرد. من دو مأموریت برای او داشتم: او باید ساعت 10.30 برای ترخیص جعبه کتابهائی که از اروپا رسیده بود به اداره گمرک میرفت، و باید احتمالاً ساعت 16 دوباره این کار تکرار می‌کرد. بهترین همسر جهان که به صحبت من گوش میداد از او خواهش کرد که کفشهای تعمیر شدهاش را از کفاشی بیاورد.
گرشونوویتس، این جوانِ خوب گفت "باشه" و فکر کنم که کلمات "مشکلی نیست" را هم به آن افزود.
در این زمان نگرانی من شروع میشود، ما چه باید بکنیم اگر او را روزی از دست بدهیم. ما نه آدرس او را داشتیم و نه از اطلاعات شخصی او چیزی میدانستیم. تمام آنچه ما از او میدانستیم اغذیه‌فروشی کنار خانهاش بود که با تلفن دشمنی داشت. ما حتی بخاطر نامش هم کاملاً مطمئن نبودیم. همسرم ادعا میکرد که نام او اصلاً گرشونوویتس نیست، بلکه  گرشونووسکی  است، و او از این نام خجالت میکشد. در هر حال از آنجائیکه ارتباط با او برایمان ارزشمند بود، باید او را مشغول میساختیم.
من از او میپرسم که آیا بجای من نگهبانی میدهد. باید توضیح بدهم که مدرسه پسرم امیر در محلهای واقع شده که برای سوءقصد با مواد منفجره خیلی مناسب است و خاله ایلکا که با من بطور متناوب روزهای سه شنبه و جمعه نگهبانی میدهد دوباره بیمار شده بود، به این خاطر من به یک جانشین احتیاج داشتم.
گرشونوویتس قبول میکند و وفادارانه و صبورانه از ساعت 8 تا 14 جلوی ساختمان مدرسه مینشیند، بعد امیر را به خانه رساند و دخترم رنانا را به کلاس رقص همراهی کرد. و از آن به بعد سه شنبهها و جمعهها کار او این شده بود. ما دیگر نمیدانستیم چگونه بدون گرشونوویتس باید کارهایمان را پیش ببریم.
من گاهی از خود سؤال میکردم: "او واقعاً چه کسیست؟ از کجا میآید؟ تا حالا چه کار میکرده؟"
من نمیتوانستم به خودم پاسخی بدهم و با بهترین همسر جهان همنظر بودم:
"تا وقتیکه او میآید، مهم نیست که از کجا میآید."
او در واقع با تمام موجوداتی که ما میشناختیم فرق داشت. او همیشه آماده آمدن و رفتن، آوردن و بردن بود ... یک انسان واقعاً مستقل، بدون وابستگی به زمان و مکان. او یک بار برای آوردن عمویم از فرودگاه که از آمریکا پرواز میکرد 48 ساعت تمام در فرودگاه به سر برد و انتظار کشید. در ماه می بجای من یک برنامه داستانخوانی برای کودکان دبستانی را بر عهده گرفت. در زمستان به نمایندگی من صبح در یک مراسم خاکسپاری شرکت جست، بعد از ظهر به من در حل جدول کلمات متقاطع کمک کرد و هنگام شب بعنوان پرستار بچه در خدمت بود. دستمزدش در همان سطح مشکلی نیست در حرکت است، خدماتش سریع و قابل اعتمادند. او هیچگاه دیر نمیآید، هیچگاه زود نمیرود، او میآید و آنجاست.
بتدریج چیزی هم به نظر همسرم میرسد.
"حالا دو سال میگذرد که ما او را داریم ... و هنوز هم نمیدانیم که او چه کسیست. اینطور نمیشود ادامه پیدا کند."
ما شروع به پرس و جو کردیم. ولی بدون نتیجه. ما او را در راه بازگشت به خانه نامحسوس تعقیب و ردش را در اطراف اغذیه‌فروشی گم کردیم. اغذیه‌فروش کوتاه و مؤدبانه به ما گفت که او گرشون مرشون نمیشناسد، نه نوویتس و نه نووسکی.
ما سعی کردیم کسی را بیابیم که او را مدام بپاید، اما کسی بجز گرشونوویتس در دسترس نبود.
عاقبت تصمیم گرفتم که دست به عمل بزنم. من او را به یک گفتگوی خصوصی دعوت کردم، به او برای نشستن جا تعارف کردم و روبرویش نشستم:
"گرشونوویتس، شما برای ما به یک دوست خوب تبدیل شدهاید. شما به خانواده ما تعلق دارید. زمان آن رسیده است که شما به ما بگوئید که هستید و چه میکنید."
گرشونوویتس دستپاچه با انگشتانش با کیف سیاه رنگ خود بازی میکند: "میدانید ... یعنی ... جریان اینطور است که من در زمان فراغتم ... کوتاه کنم: من باید حقوقم را کمی بهبود بدهم."
من میپرسم: "کدام حقوق؟"
گرشونوویتس میگوید: "من کارمند دولتم" و میافزاید: "مشکلی نیست."
 
چراغهای قرمز آمستردام
قبل از پرواز بر فراز اقیانوس اقامت کوتاهی در آمستردام داشتیم. ما نیز مانند بسیاری از هموطنان خود محبتی صادقانه نسبت به ملت هلند احساس میکردیم، ملتی که نجابت و انسانیت خود را حفظ کردند، حتی در زمانی که در اروپا این دو ویژگی دیگر ارزشِ چندانی نداشت. از این گذشته ما همیشه در سفرهایمان میشنیدیم که از گنجینههای هنری و زیبائی معماری شهرهای هلند تعریف و تمجید میکنند. به ما چنین میگفتند که آمستردام هیچ دستِ کمی از ونیز ندارد: کانالهای چشمگیر ... باغها و تندیسها ... تئاترهای مجلل و سالنهای کنسرت ... خانههای جادوئی شیروانی‌دار ... و بخصوص آن محله مخصوصی که در کنار پنجره ... ظاهراً چنین محلهای در آمستردام وجود دارد ... محلهای با دخترها در کنار پنجره ... یک محله مشهور ... و آنجا دخترها در کنار پنجره مینشینند، دخترها.
البته ما به این چرندیات احمقانه توریستها نه گوش میدادیم و نه آنها را باور کردیم. حتی خود من هم خیلی کم به گفتههایشان گوش دادم. چنین حرفهائی برایم جذابیتی ندارند. من یک آدم جدی و بالغم، مردی که امتحان سختی به زندگی پس داده و تجربههایش را مدتهاست پشت سر نهاده است.
من در شهری که بخاطر موزههایش مشهور است هرگز به این دلیل توقف نمیکنم که شاید بعد ... من حتی به فکرش هم نمیافتم.
همسرم وقتی ما از هواپیما پیاده شدیم سرش را تکانی داد و گفت: "که اینطور، تو حتی به فکرش هم نمیافتی، هرطور که مایلی. آنچه به من مربوط میشود، من به هیچوجه مایل نیستم از دیدن دخترها در پنجره صرفنظر کنم."
من از او پرسیدم پس کرامت زنانهاش کجا مانده، اما جوابی انحرافی شنیدم:
"حتی یک فیلم با شرکت مارینا ولادی که در این محله آمستردام بازی میشود وجود دارد. باید این فیلم را حتماً دید."
از مدت ازدواجم آنقدر میگذرد که بدانم کی مخالفت بی‌معنا میگردد. و چون من هم نمیتوانستم کنجکاوی خاص تهِ دلم را کاملاً سرکوب کنم تسلیم شدم. وقتی ما سوار تاکسی گشتیم، تصمیممان گرفته شده بود. ما به آنجا خواهیم رفت.
به آنجا میرویم؟ به کجا؟ و چگونه؟ محله معروف در هیچ نقشهای علامتگذاری نشده بود و مسیر هم در هیچیک از راهنماهای گردشگری نیامده بود.
بهترین همسر جهان میگوید: "پس باید از یکی بپرسی."
"چرا من، خودت بپرس!"
"من؟ اگر اشتباه نکنم یکی از ما دو نفر خانم است و آن هم منم."
در نتیجه یک بحث پُر تحرک میان ما درمیگیرد. من به همسرم توضیح دادم که دقیقاً به این خاطر چون او یک خانم است و کسی به او مظنون نمیشود، و بدست آوردن چنین اطلاعاتی کار اوست و نه من. یا اینکه شاید باید در خیابان بایستم، و اولین و بهترین رهگذر را نگهدارم و ــ من مسخره بودن چنین وضعیتی را بطور زمختی نشان میدادم ــ و از او خیلی ساده بپرسم، کجا میتوان در آمستردام ... خانمهای پنجرهنشین را یافت. این را نمیشود از من انتظار داشت.
همسرم خلاصه کرد و گفت که من آدم ترسوئی هستم و باید خجالت بکشم. بعد خود را به سمت راننده تاکسی به جلو خم کرد و گفت:
"لطفاً بگید ... چه چیز خاصی در آمستردام ارزش دیدن دارد؟ منظورم، خاص است؟
راننده جواب میدهد: "دیروز در موزه سلطنتی یک نمایشگاه آثار هنری مدرن افتتاح شد، و از فستیوال بینالمللی موسیقی باید خیلی زیاد استقبال شده باشد."
"بله، مطمئناً. اما منظور من اینها نبودند. شوهرم و من مایلیم چیز واقعاً هیجانانگیزی را ببینیم."
"میدانم. پس نیمه شب به ساحل بندر بروید، وقتی کرجیها بار سبزیجات خالی میکنند. چنین چیزی را نمیشود همیشه دید ..."
"ممنون برای اطلاعات. خیلی ممنون."
من در عقب نشسته بودم، تمام صورتم از خجالت سرخ شده بود. از طرف دیگر غرور مردانهام خود را نشان میدهد. من دیگر یک کودک نیستم که مؤدبانه دست در دست مربی سرخانه با قدمهای کوتاه مجبور به سریع حرکت کردن به آنجا باشد. وقتی بخواهم بدانم کجا میتوان ... کجا میتوان پنجره را پیدا کرد، بعد پیش دربان هتل میروم، سرم را به طرف گوشش نزدیک میکنم و بدون هیچگونه پرت و پلا گفتنی مستقیم میپرسم:
"دوست عزیز، گوش کنید، این طرفها کجا ... شما خودتون میدونید ... آنها با پنجرهها ..."
یک لبخند دوستانه و درک کرده چهره دربان هتل را روشن میسازد:
"ملکه در این ساعت از روز در محل اقامت تابستانیشان میمانند. اما از قصر سلطنتی میتوانید هر زمان دیدن کنید. ضمناً خیلی راحت آنجا را پیدا خواهید کرد. هرکسی در خیابان میتواند مسیر را به شما نشان دهد."
"خیلی متشکرم."
واقعاً که خیلی مسخره بود. این فکر که شاید چند خیابان دورتر، آری شاید در همین خیابان پشتی این محله قرار داشته باشد، جائیکه دستهای از زنان تکیه داده از تمام پنجرهها جوانه زده بودند، بدون آنکه ما بدانیم کجا میشود آنها را پیدا کرد. این فکر میتوانست یک انسان حساس را خیلی آسان تا سرحد جنون بکشاند. خوشبختانه بخاطر دعوتی که انجمن قلم هلند از ما کرد شبمان پُر شده بود.
وقتی صحبتهای مقدماتی شروع به خاموشی گذاشت، یک گیلاس عرق برنج اندونزی در حلقم ریختم و به نمایندهای از مهمانداران هلندی مراجعه کردم:
"اسپینوزا، که شما هم حتماً با او یک رابطه مخصوص  و مشروع دارید ... اسپینوزا این تز را مطرح ساخته است که فلسفه در حقیقت فقط تطهیرِ احساسی یک اومانیسمِ ریاکارانه است. این یعنی: فیلسوف دروغهای متداول در اجتماع را افشا میسازد، اجتماعی که انسانهای مالیخولیائی زیر سایه آن و با حمایتش قصرهای خود را بنا میکنند، که در حقیقت چیزی نیستند بجز ــ منو بخاطر این اصطلاح ببخشید ــ فاحشه‌خانه!"
مصاحب من، یکی از رهبران نظریهپرداز مبحثِ شناخت حرفم را تصدیق میکند: "بله، بله. درک قوی و تحلیلگر اسپینوزا تا امروز هم بینظیر است."
مرد آدم نفهمی بود. اگر فقط کمی هوش و غریزه میداشت، بنابراین باید پاسخش تقریباً اینطور میبود: فاحشهخانه ... همین بغل، در وسط آمستردام، یک محله کامل، جائیکه خانمها با قیمتهای مختلف در پنجرهها میشینند. آیا نمیخواهید از این محل دیدن کنید؟ این جواب میتوانست مناسب باشد. بجای این جواب این ابله برایم چیزهائی از تحلیل فلسفی یهودیای تعمید شده تعریف میکند ... من چشمانم را میبندم، یک گیلاس براندی بالا میروم و دوباره از نو شروع میکنم:
"از اسپینوزا بگذریم ... آنچه مرا در سرزمین شما مسحور خود میسازد نوع زندگی سالم، بی پرده و بی تأثیر از هرگونه خویشتنداریست. اگر درست اطلاع کسب کرده باشم، حتی اینجا، در وسط آمستردام، یک محله کامل را برای کسانیکه همه میدانند علناً تنفروشی میکنند اختصاص داده شده است؟"
همسرم خود را آهسته نزدیک میسازد و بعنوان تشویق برایم سر تکان میدهد.
نظریهپرداز مبحثِ شناخت لبخندی میزند و میگوید: "آها، شما ظاهراً ... هههههه ... منظور شما محلهای است که خانمها در پنجره مینشینند!"
"ببخشید چی گفتید؟ در پنجره؟"
"کاملاً صحیح است. یک چنین محلهای نزد ما وجود دارد."
"واقعاً؟ و کجا؟!"
"اینجا، در آمستردام. توریستها دسته دسته به آنجا هجوم میبرند."
در چشمان همسرم نقطههای کوچک خشم شعلهور میگردند، که چنین معنائی داشت: "میبینی! همه هجوم میبرند، فقط ما هنوز اینجا نشستهایم ..."
اطلاع‌دهنده ادامه میدهد: "اگر حقیقتش را بخواهید، ما این محله را فقط بخاطر توریستها تحمل میکنیم. اما در واقع این یک شرم فرهنگیست. شب و روز غریبهها با دوربینهای عکاسی خود در جلوی پنجرهها میایستند و عکس میگیرند، انگار که در باغ وحش هستند. خیلی زننده است!"
من تکرار میکنم: "خیلی زننده، من میتونم خیلی خوب تصورش را بکنم. چهرههای حریص و عکس گرفتنها ... کل خیابان از آن پُر است ... کل خیابان ... راستی نام خیابان چه بود؟"
"نام خیابان؟ این اتفاقات در خیابان رخ نمیدهند. وقتی آقایان توریست به اندازه کافی عکس میگیرند، بعد در خانهها ناپدید میشوند و با دخترهای بیچاره ساعتها سر قیمت چانه میزنند. این واقعاً نفرتانگیز است!"
برای آنکه نگذارم تلخی و عصبانیتم را متوجه شود دندانهایم را به هم میفشرم: "نفرتانگیز واژهای کافی برای این عمل نیست." افسردگی قابل مشاهدهای که حالا من گرفتارش بودم خروج زود هنگام ما را توجیح میکرد.
استراتژی ما مشخص بود. ما میخواستیم شهر را زیر پا بگذاریم، از گوشه شرقی آن به سمت شمال، سپس در تقاطع خیابان به سمت غرب پرسه بزنیم و عاقبت آنقدر در سمت جنوب برویم تا اینکه در جائی به نور قرمز برسیم. زودتر یا دیرتر باید ما نور قرمزی مییافتیم.
و ما نور قرمزی نیافتیم.
نزدیک ساعت دو صبح برای استراحت کردن ایستادیم، بدون آنکه فقط یک روسپی را دیده باشیم. اینجا و آنجا البته نور قرمزی چشمک میزد، اما بعد همیشه متوجه میشدیم که یک چراغ راهنمائی‎‎ست. صاحب داروخانه شبانهای را که من از خواب عمیق بیدار ساخته بودم تا درگیر یک صحبت در باره <قدیمیترین شغل جهان> سازم، خیلی محترمانه به من فهماند که وزارت کشاورزی شبها بسته است. دلشکسته و ناامید به راهمان ادامه میدهیم. ساعت سه و سی دقیقه صبح تازه یک پنجم سطح شهر را دیده بودیم. خیابانها خالی بودند. آمستردام در خواب بود.
ساعت از چهار صبح گذشته بود که در مقابل تالار کنسرت آمستردام پلیسی را میبینم. حالا همه چیز برایم بیتفاوت بود. با آخرین نیرو، تلو تلوخوران به سمت او میروم، یقه یونیفرمش را محکم میگیرم و نفس نفس‌زنان میگویم:
"فاحشهها کجا هستند؟"
نگهبان قانون با رضایت جواب میدهد: "پل دوم، پشت کلیسای جامع، خیابان کانال."
خواننده عزیز و مشتاق، این آدرس آن محل است. گاهی خواندن تا به آخر فصلهای طولانی یک کتاب چندان بی‌ارزش هم نمیباشد.
 
یک تخممرغ متفاوت
معمولاً وقتی آدم از «خطر زرد» میشنود به چینیها و ژاپونیها فکر میکند. من در اثر تجربه میدانم که خطر زرد دیگری نیز وجود دارد. آشنائی من با این خطر در یک اتوبوس شهریِ پُر از مسافر اتفاق افتاد.
دیروز ماشینم نشانه آشکاری از اختلال مزاج نشان داد. من کاری را که همه رانندگان میکنند انجام دادم: کاپوت ماشین را بالا زدم، با نگاهی نافذ و خبره دل و روده موتور را بازدید کردم، کاپوت را دوباره بستم و ماشین را پیش مکانیسین مورد علاقهام بردم. بعد به طرف اولین ایستگاه اتوبوس براه افتادم.
در راه بخاطر هوای خوب خوشحال بودم، اگر ماشینم خراب نمیشد نمیتوانستم هرگز از این هوا لذت ببرم. اینطور که مشخص است خرابی ماشین هم مزیتهای خودش را دارد. ناگهان با خاله ایلکا روبرو میگردم. خوب هر چیزی معایبی هم دارد. او یک زنبیل خرید همراه داشت که یک بسته تخم‌مرغ سفید رنگ بطور خطرناکی از آن بیرون زده بود.
من میگویم: "چه تخم‌مرغهای قشنگی." در هر حال باید چیزی به خاله ایلکا میگفتم.
خاله با غرور میگوید: "درسته. یکی را بردار!"
خاله ایلکا از زمان اولین ورق این کتاب پیرتر شده و نیروی ذهنیاش در حال کم شدن است. من همه انواع بهانهها را به کار بردم، اما بعد زود متوجه گشتم که بجای از دست دادن اتوبوس خیلی بهتر است که تخم‌مرغ تعارف شده را بردارم. من تخم‌مرغ را برمیدارم و خداحافظی میکنم. از آنجائیکه یک مرد بالغ با یک تخم‌مرغ در دست بر محیط زیست خود تأثیر عجیب و غریبی میگذارد، بنابراین آن را در کیف اسنادم قرار دادم.
این کار یک اشتباه سخت بود، و من یک اشتباه سختتر دیگری نیز مرتکب میشوم، و آن هنگامی بود که من ــ بعد از یک ربع ساعت انتظار برای اتوبوس و بعد از همه فشار آوردنها در داخل اتوبوس ــ کاملاً فراموش میکنم که در داخل کیف اسنادم یک تخم‌مرغ قرار دارد.
صدای متلاشی شدن آهستهای مرا به یاد تخم‌مرغ میاندازد. وقتی دستم را داخل کیف میکنم به چیزی چسبنده میخورد. دستم پس از خارج کردن از کیف رنگ زرد بیمارگونهای به خود گرفته بود. من سعی میکنم آن را با آستین دیگرم پاک کنم، زیرا من خوشبختانه دارای دو آستین هستم، و حالا بجز یک دست زرد دارای یک آستین زرد رنگ هم شده بودم. تلاش میکنم بوسیله دستمال دست و آستینم را پاک کنم. و حالا نتیجه آن زرد رنگ شدن بخش بیشتری از ظاهرم بود. جیبِ راستِ شلوارم هم باید رنگ زرد گرفته باشد.
از آنجائیکه من خجالتی هستم، تمام این عملیات را تا حد امکان غیرمحسوس انجام دادم و خیال میکردم که کسی چیزی از آن متوجه نشده است. در این لحظه از پشت سرم صدای عصبانی مردانهای را میشنوم: "داره میچکه!"
ظاهراً زرده تخم‌مرغ خاله ایلکا از طریق درزهای کیف به بیرون نفوذ کرده و حالا بر روی چکمۀ ساقه کوتاه، بسیار شیک و از پوستِ مارِ مردِ پشت سرم میچکید.
مرد میغرد: "لعنت بر شیطان، این دیگه چیه؟" و با دستکشش کفش را پاک میکند.
من صادقانه جواب میدهم: "این یک تخم‌مرغ است. خواهش میکنم ببخشید."
از ته قلب برای مرد متأسف شدم. تخم‌مرغ باعث شده بود که رنج و عذاب مانند حالتِ قبل من در سراسر بدنش بدود: از کفش به دستکش، از لنگه اول به لنگه دوم دستکش، از لنگه دوم دستکش به دستمال و از دستمال ــ این یکی اما بدون قصد ــ به دماغ جلو آمده و استخوانی یک خانم که با اعتراض بلندی شروع به پاک کردن بینیاش با شال ابریشمی میکند. همانطور که همه میدانند، آثار تخم‌مرغ خیلی چسبنده است، طوری که بر روی شالِ ابریشمی در مدت کوتاهی نقش برازندهای از زرده تخم‌مرغ نمایان میگردد. خانم بینی‌استخوانی که هنوز در حال غر زدن بود شال را توسط انگشت شست و اشاره از خود دور نگاه میدارد.
صدای مقتدرانه و دستور دهندهای از سمت چپ بلند میشود: "ساکت! آرام بگیرید! بی‌حرکت!"
وقتش رسیده بود که یک نفر فرمان دادن را به عهده بگیرد. شاید او یک ژنرال ذخیره بود. مسافرها ساکت میشوند.
من به خودم امیدواری میدهم که این ماجرای وحشتناک به پایان رسیده است، و در این لحظه عطسه غیرقابل مقاومتی را احساس میکنم.
من مجبور به عطسه کردن میشوم و دستم بطور غریضی به سمت دستمالم میرود.
دور تا دور من هراس ایجاد شده بود.
یک زن چاق طوری فریاد زد: "به من دست نزنید!" که انگار من خودم را غیر اخلاقانه به او نزدیک ساختهام. بقیه مسافرین هم فاصلهای خصمانه از من گرفتند. به تدریج احساس فردی جذامی به من دست میدهد.
ژنرال که با دو ردیف زرد رنگ روی پیشانی مانند طبیبِ سرخپوستها شده بود می‌گوید: "گوش کنید آقا، آیا نمیخواهید اتوبوس را ترک کنید؟"
من جسورانه جواب میدهم: یک چنین تصمیمی ندارم! من هنوز سه ایستگاه در پیش دارم."
اما مسافرها طرف ژنرال را گرفتند و پیامهای تشویقآمیز و بلند برایش سر دادند، وقتی او  از طرف مرد کفش پوست ماری حمایت میشودْ خود را آماده میسازد تا مرا به زور از اتوبوس بیرون بیندازند. یک بار دیگر در برابر افکار عمومی تنها ایستاده بودم.
در این لحظه دست به اقدام میزنم. مانند برق دستهایم را داخل کیف میکنم، اول دست راست و بعد دست چپ را، و هر دو دست را در حالیکه قطرات زردی از آنها میچکید بالا بردم و فریاد کشیدم: "خب، حالا میتونید منو بیرون بندازید!"
جمعیت غرولندکنان خود را عقب میکشد. من اتوبوس را در اختیار خود داشتم. به من یک سبد تخم‌مرغ خام بدهید و من تمام جهان را فتح خواهم کرد.
از میان جمعیت فریادهای درهم و وحشتزده و مرددی به گوش میآید:
"آقای عزیز، خواهش میکنیم، میتونید لطف کنید و لااقل کیف را کنار بگذارید؟ خواهش میکنیم!"
"باشه. چرا که نه."
به سخاوت من تا حال هیچکس شک نکرده است. من خودم را به طرفِ کیفِ مدارکم خم میکنم.
در این لحظه اتوبوس از روی دستاندازی رد میشود.
در مقایسه با آنچه حالا اتفاق میافتد را میتوان با کمدی بزن و بکوبی از زمان فیلمهای صامت کلاسیک تشبیه کرد. من پائین میپرم و اتوبوس چسبناک را تنها میگذارم.
وقتی داخل خانه میشوم، بهترین همسر جهان حیرتزده سرش را تکان داد و گفت: "خدای من! چه اتفاقی افتاده؟"
من گفتم "خاله ایلکا" و به حمام هجوم بردم و نیمساعت تمام با لباس کامل و با کیف اسنادم زیر دوش ماندم.
امروز هم در جواب این سؤال قدیمی که آیا اول تخم‌مرغ بوده است یا مرغ جوابی نمیدانم. من فقط میدانم که بودن با مرغ را به بودن با تخم‌مرغ در یک وسیله نقلیه عمومی ترجیح میدهم.
 
در جستجوی پارکینگ
یک روز صبح در نیویورک با دندان‌درد از خواب بیدار شدم. با یک دندان‌درد بسیار معمولی و فوقالعاده دردناک. سمت چپ آرواره پائینم ورم کرده و درد میکرد.
من از عمه تروده پرسیدم که آیا در این اطراف یک دندانپزشک خوب وجود دارد. خاله تروده سه نفر را میشناخت، همه در همان نزدیکی، فاصله‎‎ای که در نیویورک تقریباً چیزی مانند 25 کیلومتر خط هوائی معنا میداد.
من میخواستم بدانم کدامیک از این سه دندانپزشک بهترین میباشند. خاله تروده مدت زیادی فکر میکند:
"بستگی دارد. مطب اولی در وال استریت قرار دارد. آنجا از خبرنگاران روزنامه پُر است، و وقتی کسی یک پارکینگ پیدا میکند، فوری آنها با او مصاحبه میکنند. من فکر نکنم که با این دندان‌دردت به ریسک کردن بیرزد. از کنار مطب دومین پزشک اتوبوسی مستقیم به طرف اولین پارکینگی که از آن محافظت میگردد میرود، اما او پزشک مطلوبی نیست. من دکتر بلومنفِلد را پیشنهاد میدهم. او در محلی مانند محل ما زندگی میکند و همیشه در آگهیهایش تأکید میکند که در خیابانهای فرعی نه چندان دورِ آنجا گاهی برای پارک ماشین جای خالی پیدا میشود."
این تعیین کننده بود. و آرواره پائینی من در این لحظه چنان باد کرده بود که وقت بیشتری برای از دست دادن وجود نداشت.
من ماشین عمو هاری را برداشتم و با سرعت راندم.
پیدا کردن مطب دکتر بلومنفِلد مدت زیادی طول نکشید. خیابانهای فرعی هم که در آگهی از آنها نام برده شده بود آنجا بودند، اما محل پارک ماشین وجود نداشت. ماشینها در دو سمت خیابان چنان چسبیده به هم پارک شده بودند که حتی آن سوزن معروف هم نمیتوانست از میانشان بر زمین افتد؛ و بر روی سپرهای چسبیده به هم و بدون درز ماشینها گیر میکرد.
مانند ماهوارهای که از خط مدارش خارج شده باشد مدتی دور محل راندم.
بعد یک معجزه رخ میدهد. من با چشمان خودم آن را دیدم. بدین معنی که: من معجزهای را در مراحل اولیه آن دیدم. من یک شهروند آمریکائی را که مشغول باز کردن در ماشینش بود میبینم و فوری در کنارش توقف میکنم:
"آیا میخواهید بروید؟"
"آیا من ... چی؟ آیا میخواهم بروم؟" او نمیخواست آنچه را که شنیده است باور کند. "آقا، من برای این محل پارک دو سال تمام انتظار کشیدم و تازه پائیز قبل بعد از طوفانی که ماشینهای پارک شده را جارو کرد و با خود برد اینجا را فتح کردم ..."
حالا تازه متوجه میشوم که سقف ماشین او مانند سقف ماشینهای پارک شده دیگر توسط لایه کلفتی از گرد و غبار پوشیده شده است. بنابراین دیگر جائی برای امیدواری وجود نداشت.
من از او پرسیدم کجا میتوانم احتمالاً جای پارک پیدا کنم.
جواب او بعد از مدت طولانیای فکر کردن و پشت سر را خاراندن چندان خوب نبود:
"یک جای پارک ... منظور شما یک جای پارک خالی است؟ گفته میشود که در تگزاس باید هنوز چند جای پارک وجود داشته باشد. فراموش نکنید که به تعداد ماشین در آمریکا هر سال تقریباً تا 15 میلیون افزوده میشود. و طول ماشینها در هر سال 10 اینچ بیشتر میشود. آخرین نظرسنجی نشان داده که 83 در صد از جمعیت مشکل پارک کردن ماشین را خطرناکترین تهدید برای زندگیشان میدانند و فقط 11 در صد ترسشان از جنگ اتمیست."
با این حرف از صندوق عقب ماشین خود یک روروئک خارج میکند؛ یک پایش را روی آن میگذارد و بدون قفل کردن ماشین با فشار پای دیگر بر روی زمین از آنجا میرود.
من او را صدا میزنم و میگویم: "هی! شما در ماشین را قفل نکردید!"
او جواب میدهد: "برای چی؟ دیگر کسی ماشین نمیدزد. کجا باید ماشین را پارک کند؟"
دندان‌درد مرا به رفتن وامیدارد. تا جائی که چشم کار میکرد ماشینِ پارک شده پشتِ ماشینِ پارک شده قرار داشت، و جائی که ماشین پارک نشده بود یک تیر عمودی با یک تابلو قرار داشت، و بر روی تابلو نوشته شده بود: "از اول جولای تا پایان ژوئن ممنوع"، "توقف ممنوع از ساعت 0 تا 24، از شنبه تا جمعه از ساعت 24 تا 0" اما اگر جائی ماشین پارک نشده بود و تابلوئی هم قرار نداشت، صد در صد شیرهای آب آتشنشانی قرار گرفته بودند که بخاطر سختترین مجازاتهای نقدی و زندان کسی نزدیکشان هم نمیشود، حتی اگر جائی آتش گرفته باشد.
در خیابانی دورتر یک اعلامیه میبینم که در آن آمده بود: پارک کردن در اینجا در تاریخ هفتم ماه اوت بین ساعت سه و چهار بعد از ظهر مجاز است. من در نظر داشتم به طور جدی تا آن زمان منتظر بمانم، اما دندانم با این کار موافق نبود.
عاقبت چنین به نظرم میرسد که انگار خوشبختی میخواهد به من لبخند بزند. در مقابل یک ساختمانِ بزرگ محل خالیای که برای پارک کردن ماشین رزرو شده بود را با این نوشته خوانا میبینم: "پارکینگ مجانی برای مشتریانمان." مانند برق ماشینم را آنجا پارک میکنم و پیاده میشوم، یک لحظه بعد احساس میکنم که از هر دو طرف شانههایم را گرفتند و در لحظه بعدی بر روی صندلیای که در دفتر یک شرکت بیمه قرار داشت با فشار نشانده شدم.
مردی در پشت میز به من سلام میدهد: "صبح بخیر، آقای محترم، چه مدت؟"
"تقریباً یکساعت و نیم."
نماینده بیمه در لیست تعرفهها ورق میزند:
"برای نود دقیقه باید یک قرارداد بیمه آتشسوزی و خسارت تگرگ تا 10000 دلار ببندید."
من برایش توضیح میدهم که ماشین بیمه شده است.
"این را همه ادعا میکنند. ما نمیتوانیم به این خاطر برای شما حقی قائل شویم."
"و من نمیتوانم قرار داد بیمه 10000 دلاری با شما ببندم."
"پس باید جای پارک را ترک کنید."
"پس جای پارک را ترک میکنم."
در مقابل ساختمان شرکت بیمه یک سینما و در پشت سینما یک پارکینگ بزرگ قرار داشت. در پارکینگ ماشینهای بزرگی پارک شده بودند. در جلوی ماشینها یک پارکومتر قرار داشت که اجازه توقف تا حداکثر شصت دقیقه را نشان میداد. مردم تقریباً بدون توقف با عجله از سینما بیرون میآمدند، سکهای در پارکومتر میانداختند و با عجله دوباره به سینما برمیگشتند.
با تاریک شدن هوا بنزین ماشین هم تمام میشود. من به پمپ‌بنزین میرانم و در اثنای پُر شدن باک بنزین پرسیدم توالت کجاست. آنجا از پنجره بالا رفتم، سینه‌خیز از نوعی دالان گذشتم، به انباری رسیدم و از درِ عقب خارج شدم و خود را در یک فضای تنگ و تاریکی که بوی چرم میداد یافتم. آن ماشینم بود که سرپرستِ با تجربه پمپ‌بنزین آنجا پارک کرده بود.
پوزخند تمسخرآمیز سرپرستِ پمپ‌بنزین غرورِ زخمیِ شرقیام را تحریک میکند.
من میپرسم: "بجز این کار چه کار دیگری میتوانید برای ماشین انجام دهید؟ بفرمائید، میشنوم!"
بیدرنگ پیشنهاد میشود:
"تعویض روغن ... ده دقیقه. تعمیرات اساسی ... نیم ساعت. رنگ زدن ... یک ساعت."
"سبز چمنی رنگ بزنید و روغن را هم عوض کنید."
بدون تأخیر به سمت مطب بلومنفِلد به راه میافتم. سرعت تندی به قدمهایم میدهم، زیرا در ورقهای که در پمپ‌بنزین به دستم داده بودند به وضوح چنین آمده بود: اگر شما برای بردن ماشین خود زمان یکساعت و ده دقیقه توافق شده را رعایت نکنید، ماشین شما در کورهای که به همین خاطر در پارکینگ نصب شده است سوزانده خواهد گشت."
متأسفانه چون مدتها تمرین نداشتم خیلی زود از نفس افتادم. من سوار اتوبوسی میشوم و در آخرین ایستگاه با تاکسی به سمت مطب بلومنفِلد میرانم. وقتی به آنجا رسیدم 42 دقیقه گذشته بود و بنابراین باید به سرعت به پمپ‌بنزین بازمیگشتم. سر بزنگاه رسیدم، لحظهای که سرپرست پمپ‌بنزین خودش را آماده کرده بود تا اولین پیت نفت را روی ماشین سبز چمنی رنگم بریزد.
حالا فقط یک امکان وجود داشت، و من مصمم بودم از آن سود ببرم: من با ماشین خودم تا مقابل مطب دکتر بلومنفِلد راندم و ماشین را آنجا محکم به تیر چراغ‌برق کوباندم. من مانند نجات یافتهای از ماشین تصادفی پیاده میشوم و به مطب میروم.
درست زمانی که دکتر بلومنفِلد مداوای دندانم را به پایان رساند، از پائین بوق عصبانی ماشینی به صدا میآید. از پنجره میبینم که صدای بوق از ماشینیست که چسبیده به ماشین من ایستاده. من به سرعت پائین میروم. مردی که بوق میزد یکی دیگر از بیماران دکتر بلومنفِلد بود که با عصبانیت از من بدرقه کرد:
"چه خیال کردهاید آقا؟ فکر میکنید که این تیر چراغ‌برق فقط به شما تعلق دارد؟"
من باید حق را به او میدادم. حتی در آمریکا هم فقط پولدارترین پولدارها میتوانند تیر چراغ‌برقِ خصوصی داشته باشند.
 
دفتر خاطرات یک موشکاف
انسان نیروهای طبیعت را در خدمت خود درآورده و حتی کویر را هم به شکفتن واداشته است. در حال حاضر در صحرای نِگِب پنبه رشد میکند. تنها صحرائی که هنوز در مقابل انسان مقاومت میکند در سر خود انسان قرار دارد.

نهم ژوئن.
امروز هنگام صرف صبحانه عکسی از خروشچف در روزنامه دیدم که مجبورم ساخت بلند بخندم. چطور میتواند یک مرد، و در عین حال رهبر یک خلق بزرگ چنین کله طاسی داشته باشد که به زحمت از یک توپ بیلیارد جلا داده شده قابل تشخیص است؟
از چنین چیزی باید اجتناب کرد!
تحت تأثیر خروشچف نزدیک آینه میشوم تا وضعیت موی سرم را بررسی کنم. بعد از چند دقیقه مشاهده دقیق، به نظرم چنین میرسد که انگار موی کنار شقیقههایم کمی عقب نشستهاند. حالا، این میتواند شخصیت روحانیِ حالتِ چهرهام را کمی بالا ببرد. در سن و سال من این امری کاملاً طبیعیست و برایم <مشکلی> ایجاد نخواهد کرد.
دهم ژوئن.
امروز بعد از توالت صبح بر حسب اتفاق نگاهم به شانه مویم افتاد. من 23 تار مو را بر روی آن شمردم. اما من نگرانی به خود راه نمیدهم. آرایشگرم، که او را اتفاقی در مغازهاش ملاقات کردم، من را مطمئن ساخت که ریختن روزانه 10 تا 23 تار مو در روز امری معمولی است.
او گفت (و او باید خوب بداند): "اصلاً مهم نیست. طاسی ارثی است. فقط مردانی که اجدادشان سر طاسی داشتهاند در خطرند."
در خانه اتفاقی یک عکس خانوادگی از پدربزرگم و هشت برادر او پیدا میکنم. همه آنها سر طاسی داشتند. فکر کنم بهتر است که آرایشگر من بجای بحث در باره تئوریِ ارثی بودنِ طاسی سر و حرفهای مزخرف زدن به کار اصلی خودش بپردازد.
سوم سپتامبر.
خیلی عجیب است. موهایم از وقتی که توجه زیادی به آنها میکنم مشغول ریختناند. البته بجز من کسی متوجه آن نمیشود. حداقل ریزش مو در حال حاضر روزانه به سی عدد رسیده است. اما دلیلی برای نگرانی نیست، نه، فقط دلیلیست برای مراقب بودن. برای روزنامه محبوبم نامهای نوشتم و درخواست اطلاعات کردم و در ستون "مشاور عشاق" جواب زیر را پیدا کردم:
"هشدار، تل آویو. مو زائده لطیفیست به شکل نخ که در قسمتهای مشخص بدنِ پستانداران رشد میکند. تجربه نشان داده است که قسمت مشخصی از بدنِ بعضی از پستانداران میتواند دچار ریزش مو شود. در نزد انسان از جنس مذکر این یک روندِ کاملاً معمولیست، و فقط وقتی موجب نگرانی باید بشود که ریزش مو ابعاد قابل توجهای به خود بگیرد. در چنین حالتی باید با یک پزشک مشاوره کنید."
من به یک پزشک مراجعه کردم. او قلب و کلیههایم را معاینه کرد، همچنین ریه، آپاندیس و طحالم را، فشار خونم را گرفت، با اشعه ایکس یک تست اساسی کرد، نوار قلب گرفت، و اعلام کرد که کاملاً سالم هستم. در رابطه با مویم توضیح داد که متأسفانه نمیشود کاری انجام داد و اگر موها بخواهند بریزند خواهند ریخت.
یازدهم فوریه.
مدل جدید مویم تناسب خیلی خوبی با خطوط شیطنتآمیز چهرهام  دارد. تمام مویم خود را در یک کلاف کوچک خندهدار متحد ساخته و به خط فرضیِ فاصله دو گوشم میرسد، و از آنجا ولنگرانه و کمی استثنائی به سمت عقب و بر روی بقیه پوستِ بی‌موی سرم میدرخشد.
در مقاله قابل توجهای که بر اساس اسناد تاریخی نوشته شده است میخوانم که تعداد زیادی از مردان مشهور تا حدی یا کاملاً طاس بودهاند: چنگیزخان، یول برینر، شهردار تل آویو. حتی یک پادشاه فرانسوی به نام چارلز کله طاس هم وجود داشته است.
بیست و هفتم می.
آرایشگرم میگوید که مردان کله طاس غالباً با استعدادتر از مردان مودار هستند، مخصوصاً در بعضی از مواقع خاص. این یک حقیقت علمی ثابت شده است. او میگوید، اما با این وجود لازم نیست که من نگران باشم. او پیشنهاد داده که سرم را تیغ بیندازم تا نور طبیعی خورشید بتواند محل ورود بهتری برای نفوذ به ریشه مو پیدا کند. به این وسیله رشد مو تحریک میشود و مو دوباره تازگی و جوانی خود را بدست میآورد. نه به این خاطر که محتاج به چنین کاری باشم ... من فقط بخاطر خوش کردن دل او اجازه این کار را دادم. بعد وقتی که در آینه نگاه کردم، تقریباً نزدیک بود بیهوش شوم: صورت وحشیانۀ جوانِ یک گانگستر در آینه به من نگاه میکرد. من خودم را در گوشه تاریکی از دکان سلمانی مخفی کردم. بعد از تاریک شدن هوا دزدانه به خانه رفتم. سامسون، سامسون، حالا چه زیاد من تو را درک میکنم!
بیست و هفتم آگوست.
امروز برای اولین بار جرأت کردم دوباره در روز روشن از خانه خارج شوم. در زمان گوشه‌نشینیام کتابهای متعددی در باره خروشچف و خدمات بزرگش خواندم. خروشچف در دوران جوانی موهایش را از دست داد. من نمیتوانم به خودم کمک کنم، اما کمونیسم هم بی‌تقصیر نیست.
اینکه موهای من در این بین ناپدید شدهاند، میتواند به این دلیل باشد که آنها سه ماه تمام نور خورشید به خود ندیده بودند. سر من مانند منظرهای از ماه شده است که فقط توسط یک نوار کوچک از گیاه نازکی در کنار خط استوا قطع میشود. من در آستانه ناامیدی بودم که در روزنامه آگهی زیر را کشف کردم.
"من در آستانه ناامیدی بودم! سرم مانند منظرهای از ماه شده بود که فقط توسط یک نوار کوچک از گیاه نازکی در کنار خط استوا قطع میگشت.
من ناامید نشدم! من مویم را با اکسیر معجزه آسای آمریکائی ایزوتروپیوم زوپِرفلاکس معالجه کردم و اکنون هم کاملاً شفا یافتهام، و همچنین پدر خوشبختتری برای دو فرزندم شدهام.
قابل خرید در لولههای فقیرانه کوچک برای افراد خسیس به قیمت یک پوند و بیست سنت، در لولههای غول پیکر برای مردانی با شم اقتصادی به قیمت نه پوند و هشتاد سنت."
من یک لوله غول‌پیکر خریدم تا روند کار را سریعتر کنم.
هفده نوامبر.
نباید ناگفته بماند که این ایزوتروپیوم زوپِرفلاکس روند را سریعتر ساخت.
تعداد موهایم به بیست و هفت تار تقلیل یافته، و من شروع کردهام جهان را با چشمانی روشنگشته تماشا کنم. تصادفی نیست که تمام مالکین بزرگ صنایع، کاپیتانهای اقتصاد، دانشمندان و محققین افراد کله طاسی هستند، مخصوصاً بعد از پشت سر نهادن سن مشخصی از عمر. هنوز کسی متوجه چیزی نشده است، زیرا که من مویم را بطرز ماهرانهای از پشت به طرف جلو شانه میکنم، طوریکه این برداشت اجباری را در نظر میآورد که انگار موهایم از جلو به سمت عقب شانه شده است. این کلکِ کوچک اکثراً در استخر وقتی موهایم خیساند و به شانههایم میچسبند قابل رویت است.
بیست و نهم ژانویه.
امروز یک حادثۀ زشت خلق و خویم را تلخ ساخت. من در صف خرید بلیط سینما ایستاده بودم که یک جوان ولگرد از دوست دخترش که چند متر با فاصله از من در صف ایستاده بود پرسید:
"پوگو کجاست؟"
دختر ــ یک موجود بدوی و بی نزاکت ــ مرا نشان داد و گفت:
"او آنجا در پشت آن مرد کله طاس ایستاده."
برای اولین بار بود که من چنین کنایهای شنیدم. به شرطی که این بُز اصلاً منظورش با من بوده باشد. با در نظر گرفتن آرایش مویم مایلم ترجیح بدهم که در آن شک کنم: هشت تار موی فرفری از سمت چپ سر به سمت راست میدوند، سه تار موی دیگر ــ گوستی، لیلی و مودِچه ــ در زاویه مناسبی آنها را با تلاش بطور مورب قطع میکنند. برای پشت سر جوسی مأموریت داشت. نه، هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر مطمئن میگردم که منظور این دخترِ کوچکِ احمق باید فرد دیگری باشد. یک آدم کله طاس.
دوم می.
من مشغول بیشتر روشنتر و بالغتر شدنم. علاقه رو به رشد من به مشکلات مذهبی احساس زندگی دیگری را در من زنده ساخته است، و درخشندگی باشکوه سنت هم همین کار را با من میکند. من معنای عمیق فرامین و قوانینمان را کشف میکنم. بخصوص شبات را با دقت کامل انجام میدهم و سرم را مدام میپوشانم ... همانطور که مردم میدانند، یک نشانۀ برتری روحی. در زیر کلاه من دیسیپلین آهنینی بر قرار است.
جوسی در سان دیدنِ صبحگاهی امروز غایب بود. من با خواندن نام تک تک آنها یک کنترل انجام دادم و پی بردم که جمع افراد حاضر به چهار تار مو رسیده است. کمی دیرتر جوسی را بی‌جان کنار یقه پیراهنم پیدا کردم. او درازترین و قویترین موئی بود که من هنوز داشتم. مسیرهای سرنوشت مبهمند. من مودِچه را در جای خالی جوسی انداختم و برای اینکه چیز بیشتری از آنچه است دیده شود آن را کمی برس کشیدم.
سیزدهم آوریل.
حالا جوسی کاملاً تنهاست. آرایشگرم در ستایش از او زیادهروی کرد و به من پیشنهاد داد او را به نفع تولد نیرومند دوبارهای تیغ بیندازم. من اجازه این کار را ندادم. من مایل نیستم دوباره مانند یک آدم کله طاس دیده شوم. من جوسی را به یک شستشو با شامپو کلروفیلدار بر ضد شوره مهمان کردم. وقتی که جوسی دوباره خشک شد، او را کج و معوج روی سرم قرار دادم. او باید هرچه که مایل است جا و زمین داشته باشد.
بیست و هشتم جولای.
آنچه اجتنابناپذیر بود اتفاق افتاد. جوسی دیگر زنده نیست. او در چرم داخل کلاهم گرفتار و از ریشه کنده شد. من به یاد مرگ غم‌انگیز ایزادورا دانکن افتادم. خودکشی؟
بیست و نهم جولای.
باید با این موضوع که من تا اندازهای تمایل به کله طاسی دارم کنار بیایم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر