جسد زنده. (3)



چهارمین صحنه
اتاق مطالعۀ اَفرموف، لیوان‌های از شراب پُر شده بر روی میز، مهمان‌ها. اَفرموف، فِدیا و استاخوف ــ یک مرد با موهای بلند و پشم‌آلود، بوتکیویچ ــ با صورتی تراشیده، کوروتکوف ــ یک انسان با طبیعتی انگلی.
 
کوروتکوف: و من به شماها می‌گم که "لا بِل بوآ" برندۀ مسابقه است! من این مادیان را بهترین اسب در اروپا می‌دانم. شرط می‌بندید؟
استاخوف: حرف نزن دوست قدیمی. تو خوب می‌دونی که هیچکس حرفت را باور نمی‌کند. چه کسی باید با تو شرط ببندد؟
کوروتکوف: من به تو می‌گم که "ویندروزِه" تو در برابر "لا بِل بوآ" من هیچ است!
اَفرموف: دعوا نکنید. من می‌خوام اینجا آرامش داشته باشم. از فِدیا بپرسید او یک خبره است.
فِدیا: هر دو اسب خوب هستند. بستگی به سوارکار دارد.
استاخوف: گوسِف یک کلاهبردار است، باید مراقب او بود.
کوروتکوف فریاد می‌زند: مطلقاً اینطور نیست!
فِدیا: عصبانی نشید ــ من این اختلاف را حل می‌کنم. چه کسی دِربی را برد؟
کوروتکوف: بله، اما این کاملاً بی‌معناست، آن تصادفی بود. اگر کراکوس بیمار نمی‌شد، می‌بینی ...
یک خدمتکار مرد داخل می‌شود.
اَفرموف: چه خبره؟
خدمتکار: یک خانم آنجا است، و سراغ فئودور وازیلیِویچ را می‌گیرد.
اَفرموف: چه خانمی؟
خدمتکار: من این را نمی‌دانم. یک خانم واقعی‌ست.
اَفرموف: فِدیا، یک خانم می‌خواهد با تو حرف بزند.
فِدیا وحشت‌زده: چه کسیست؟
اَفرموف: او این را نمی‌داند.
خدمتکار: آیا باید خانم را به تالار هدایت کنم؟
فِدیا: صبر کن، من اول می‌خواهم ببینم که او چه کسی‌ست. می‌رود.
کوروتکوف: چه کسی می‌تونه باشه؟ احتمالاً ماشا ...
استاخوف: کدام ماشا؟
کوروتکوف: ماشا، زن کولی ــ او از سر تا پا عاشق فِدیا شده است.
استاخوف: یک دختر باشکوه. و چه قشنگ آواز می‌خواند!
اَفرموف: فوق‌العاده! او و تانیوشا ــ اینها اولین ستاره‌های ما هستند. آنها و پیوتر دیروز با هم آواز خواندند.
استاخوف: یک پسر خوش‌شانس، این ...
اَفرموف: چون زن‌ها او را دوست دارند؟ من همه آنها را به او هدیه می‌دهم.
کوروتکوف: من نمی‌تونم کولی‌ها را تحمل کنم، من هیچ چیز زیبایی در آنها نمی‌بینم.
بوتکیویچ: حرف نزن!
کوروتکوف: من تمام آنها را برای فقط یک زن فرانسوی می‌دهم.
اَفرموف: خب، تو هم بعنوان آدم خوش‌اشتها مشهوری. من می‌خواهم ببینم که او کیست. می‌رود.
استاخوف: اگر ماشا استْ او را به اینجا بیار، او می‌تواند برایمان آواز بخواند. در حال حاظر خبر زیادی از کولی‌ها نیست. تانیوشا قبلاً یک زن دولتی بود، لعنت بر شیطان!
بوتکیویچ: آنها کارشان را بدتر از گذشته انجام نمی‌دهند.
استاخوف: اینطور فکر می‌کنی؟ آنها دیگر آهنگ‌های درست و حسابی را دیگر نمی‌خوانند، بلکه همیشه فقط این ترانه‌های عاشقانه ناچیز را.
بوتکیویچ: همچنین ترانه‌های عاشقانه بسیار زیبایی هم وجود دارند.
کوروتکوف: می‌خواهی شرط ببندی: من می‌گذارم که ماشا چیزی بخواند ــ و تو تشخیص نخواهی داد که آیا آن یک آهنگ یا یک عاشقانه است!
استاخوف: این کوروتکوف بدون شرط‌بندی نمی‌تونه زندگی کنه!
اَفرموف داخل می‌شود: آقایان، او ماشا نیست. تالار نامرتب است، او باید خانم را در اینجا پذیرایی کند. بریم به اتاق بیلیارد.
همه می‌روند. فِدیا و ساشا داخل می‌شوند.
ساشا دستپاچه: ببخش، فِدیای عزیز، اگر من بی‌موقع آمدم، اما بخاطر خدا به من گوش کن! صدایش می‌لرزد. فِدیا در اتاق به اینسو و آنسو می‌رود؛ ساشا نشسته و او را نگاه می‌کند. فِدیا، به خانه برگرد!
فِدیا: عزیزم، ساشا کوچولو، من می‌تونم خیلی خوب تو را درک کنم، و من اگر جای تو بودم همین کار را می‌کردم؛ من هیچ چیزی را امتحان نگشته نخواهم گذاشت تا همه چیز را دوباره به حالت عادی برگردونم. اما اگر تو، دختر کوچولوی عزیز، در موقعیت من باشی ــ  این کمی عجیب به نظر می‌آید، چیزی را که می‌گویم ــ، تو مطمئناً با احساسِ نَرمت مانند من رفتار خواهی کرد: تو راه خودت را خواهی رفت تا مزاحم سعادت دیگران نشوی ...
ساشا: چرا مزاحمت؟ آیا لیزا اصلاً می‌تواند بدون تو زندگی کند؟
فِدیا: آه، ساشا، فرزند عزیزم، او می‌تواند این کار را بکند، او می‌تواند این کار را بکند، و او سعادتمند خواهد گشت، خیلی سعادتمندتر از با من بودن!
ساشا: هرگز!
فِدیا: بنظر تو اینطور می‌رسد. دست ساشا را در دست می‌گیرد. خوب، از این موضوع بگذریم ــ نکته اصلی این است که من نمی‌تونم برگردم! یک قطعه مقوا بردار، آن را اینطور یا آنطور خم کن: نود و نه بار آن را به جلو و عقب خم می‌کنی و مقوا کامل می‌ماند، و در صدمین بار مقوا دو تکه می‌شود. بین من و لیزا هم اینطور بود. در چشم‌هایش نگاه کردن برایم بیش از حد ناگوار است. و همچنین نگاه کردن به چشم‌های شماها. باور کن!
ساشا: نه، نه.
فِدیا: تو می‌گی نه ــ و تو خودت هم می‌دونی که همینطور است.
ساشا: من می‌تونم فقط در مورد خودم قضاوت کنم: اگر من بجای لیزا بودم و تو اینطور صحبت می‌کردی، همانطور که حالا صحبت می‌کنی ــ این برای من وحشتناک بود.
فِدیا: بله، برای تو ...
سکوت. هر دو سرگشته.
ساشا بلند می‌شود: بنابراین باید آنطور بشود که تو می‌گویی؟
فِدیا: باید اینطور بشود.
ساشا: فِدیا، برگرد!
فِدیا: ساشای عزیزم، من صادقانه از تو متشکرم. یاد تو همیشه برایم عزیز و ارزشمند خواهد ماند ... اما ... بدرود، خوبِ من، بذار ببوسمت! پیشانی او را می‌بوسد.
ساشا متأثر: نه، من نمی‌خوام خداحافظی کنم، من باور نمی‌کنم و نمی‌خوام باور کنم ... فِدیا ...
فِدیا: خوب، پس گوش کن. اما قول بده آنچه به تو می‌گم را به کسی نخواهی گفت. آیا در این مورد به من قول می‌دی؟
ساشا: البته.
فِدیا: خوب ساشا، بنابراین گوش کن: البته من شوهر لیزا هستم، و پدر فرزندش ــ و با این حال برای لیزا زائد هستم ــ ایست؛ ایست، حرفم را قطع نکن! تو فکر می‌کنی که من حسادت می‌کنم: به هیچ وجه! اولاً حقی برای حسادت کردن ندارم و دوماً دلیلی برای این کار ندارم. ویکتور کارِنین دوست قدیمی او است و همچنین دوست من. و او لیزا را دوست دارد، و لیزا او را دوست دارد.
ساشا: اینطور نیست!
فِدیا: اینطور است ــ او ویکتور را دوست دارد، درست مانند یک زنِ شایسته و از نظر اخلاقی حساس و وفاداریِ زناشویی نسبت به شوهرش را حفظ می‌کند. اما او ویکتور را طور دیگر دوست خواهد داشت، به محض اینکه این مانع ... او به خودش اشاره می‌کند ... حذف شده باشد. و من آن را حذف خواهم کرد، و آنها سعادتمند خواهند بود. صدایش می‌لرزد.
ساشا: فِدیا، اینطور صحبت نکن!
فِدیا: تو خوب می‌دونی که جریان همینطور است، و من بخاطر سعادت او خوشحال خواهم شد و به خودم خواهم گفت که من هیچ کار بهتری از این نمی‌توانستم انجام بدم. من برنمی‌گردم، من به آنها آزادی کامل می‌دم و از تو خواهش می‌کنم که این را به آنها بگویی. و حالا، صحبت نکن، صحبت نکن، و بدرود!
او سر ساشا را می‌بوسد و در را باز می‌کند.
ساشا: فِدیا، من کاملاً به وجد آمدم!
فِدیا: به سلامت، به سلامت! ساشا می‌رود. بسیار عالی، بسیار ممتاز! زنگ می‌زند. خدمتکار ظاهر می‌شود. آقایان را صدا کنید ... تنها. اینطور درست بود!
اَفرموف داخل می‌شود: خوب، کارت با او تمام شد؟
فِدیا: بسیار عالی! او اطمینان داد، قسم خورد! کاملاً عالی. بقیه کجا هستند؟
اَفرموف: آنها بیلیارد بازی می‌کنند.
فِدیا: خوب، برویم پیش آنها ــ یک ساعت می‌خواهیم به خودمون فرصت بدیم.
پرده می‌افتد
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر