جسد زنده. (6)



هفتمین صحنه
کابینۀ خاصی در یک رستوران. ــ یک گارسون فِدیا را بداخل هدایت می‌کند.
 
گارسون: اینجا لطفاً. در اینجا کسی مزاحمتان نمی‌شود. کاغذ را فوراً می‌آورم.
ایوان پتروویچ آلکساندروف وارد می‌شود: پروتاسوف! اجازه دارم داخل شوم؟
فِدیا جدی: خواهش می‌کنم، داخل شوید. من البته مشغول هستم ... اما فقط داخل شو.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: آیا احتمالاً پاسخ خواسته‌هایشان را می‌نویسی؟ من می‌خواهم آن را به تو دیکته کنم ــ من یک میلیمتر هم کوتاه نخواهم آمد. من همیشه نظرم را آشکارا می‌گویم و با قاطعیت عمل می‌کنم.
فِدیا به گارسون: یک بطر شامپاین! گارسون می‌رود؛ فِدیا یک هفت‌تیر از جیبش خارج می‌سازد و آن را در کنار خود قرار می‌دهد. یک لحظه صبر کن.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: این چه است؟ می‌خواهی خودت را بکُشی؟ این اصلاً احمقانه نیست ــ من تو را درک می‌کنم: آنها می‌خواهند تو را تحقیر کنند، تو اما به آنها نشان خواهی داد چه کسی هستی! گلوله تو را خواهد کشت، آنها اما بلندهمتی‌ات را می‌کُشند. اوه، من تو را درک می‌کنم، من اصلاً همه چیز را درک می‌کنم، زیرا من در واقع یک نابغه هستم.
فِدیا: البته، البته. فقط ... گارسون یک بطر شامپاین و کاغذ و دوات می‌آورد. فِدیا هفت‌تیر را با یک دستمال می‌پوشاند. درش را باز کن! بگذار بنوشیم! آنها می‌نوشند؛ سپس فِدیا شروع به نوشتن می‌کند. کمی صبر کن.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: بسلامتیِ ... سفرِ بزرگ تو! من تحت تأثیر قرار نمی‌گیرم. من جلوی تو را نخواهم گرفت. من فراتر از مرگ و زندگی ایستاده‌ام. من در زندگی می‌میرم و در مرگ زندگی می‌کنم. تو خود را می‌کُشی تا دو نفر احساس ناراحتی وجدان کنند. و من ... خود را خواهم کشت تا تمام جهان درک کند چه کسی را از دست داده است. من تزلزل نخواهم کرد، فکر نمی‌کنم ــ یک پنجه هفت‌تیر را می‌گیرد ... یک انفجار ــ و همه چیز تمام شده است. اما این کار هنوز خیلی زود است ... هفت‌تیر را دوباره روی میز می‌گذارد. من اصلاً هیچ چیز نمی‌نوشتم، ممکن است آنها خودشان آن را درک کنند! ... آه، شماها ...
فِدیا می‌نویسد: کمی صبر کن ...
ایوان پتروویچ آلکساندروف: یک تودۀ رقت‌انگیز، این انسان‌ها ــ چطور قاطی هم سریع و سرزنده در حرکت‌اند، چطور بخودشان سخت زحمت می‌دهند! و آنها هیچ چیز نمی‌فهمند، مطلقاً هیچ چیز! من با تو صحبت نمی‌کنم، من فقط افکارم را بیان می‌کنم. آنچه بشر به آن نیاز دارد چیست؟ فقط بسیار کم: که از نوابغ‌شان قدردانی کنند. و آنها نوابغ‌شان را در تمام زمان‌ها مصلوب کردند، تبعید کردند، شکنجه کردند ... نه، من نمی‌خواهم اسباب‌بازی شماها باشم. من تمام فرومایگی‌تان را آشکار خواهم ساخت. صبر کنید، شما ریاکاران!
فِدیا نوشتن را به پایان رسانده، گیلاسش را تا ته می‌نوشد و آنچه را که نوشته است برای خود می‌خواند: خوب، حالا لطفاً برو.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: تو می‌گی برم؟ خب پس، بدرود. من جلوی تو را نمی‌گیرم. من هم این مسیر را خواهم رفت ــ اما برای این کار هنوز خیلی زود است. من فقط می‌خواهم به تو بگویم ...
فِدیا: بله، عزیزم، تو به من این را خواهی گفت ... اما دیرتر. حالا یک خواهش از تو دارم: این را تحویل بده ... به او پول می‌دهد ... این را به گارسون بده و بپرس که آیا یک نامه یا چیز دیگری برای من رسیده است؟ این لطف را به من بکن.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: بسیار خوب. آیا صبر می‌کنی تا من برگردم؟ من چیز مهمی برای گفتن به تو دارم. چیزی که نه فقط در این جهان، بلکه در آن جهان هم قبل از آنکه من به آنجا نرسیده باشم نخواهی شنید ... آیا گارسون باید تمام پول را داشته باشد؟
فِدیا: همانقدر که باید بگیرد. ایوان پتروویچ می‌رود. فِدیا نفس راحتی می‌کشد و پشت سر ایوان پتروویچ در را قفل می‌کند. سپس هفت‌تیر را برمی‌دارد، ضامن را می‌کشد، لوله هفت‌تیر را کنار شقیقه‌اش می‌گذارد، می‌لرزد و می‌گذارد که دست همراهِ با هفت‌تیر پایین بیاید، نعره می‌کشد: نه، من نمی‌توانم، من نمی‌توانم، من نمی‌توانم! در می‌زنند. چه کسی آنجاست؟
ماشا از پشت در: من.
فِدیا: چه کسی؟ آه، ماشا! در را باز می‌کند.
ماشا: من پیش تو بودم، پیش پوپوف، پیش آفرِموف، و بعد فکر کردم که باید اینجا باشی. هفت‌تیر را می‌بیند. این خیلی خوبه، آیا احمقی! بیش از حد احمق! تو می‌خوای خودت را بکشی ...
فِدیا: من توانا به این کار نیستم.
ماشا: و تو اصلاً به من فکر نمی‌کنی؟ آه، انسان بی‌خدا! اینکه بعد از او چه باید بکنم برایش کاملاً بی‌اهمیت است! آه، فئودور وازیلیِویچ، این چقدر گناه‌آلود است! آیا این پاداش عشق من است!
فِدیا: من می‌خواستم لیزا را آزاد کنم، من این را به آنها قول دادم ... و من نمی‌تونم دروغ بگم.
ماشا: و من؟
فِدیا: تو چی؟ تو هم آزاد می‌شی. آیا می‌خوای هنوز با من خودت را شکنجه بدی؟
ماشا: البته که این را می‌خوام. من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم.
فِدیا: تو چه زندگی‌ای را با من خواهی کرد! و بعد از مرگم مدتی گریه خواهی کرد و بر دردت پیروز خواهی شد.
ماشا: من اصلاً گریه نمی‌کنم! وقتی من برای تو کم اهمیت هستم باید شیطان تو را ببرد. می‌گرید.
فِدیا: ماشا، دوستِ قلبی من ــ من می‌خواستم بهترین کار را انجام بدهم!
ماشا: بله، بهترین کار برای خودت!
فِدیا لبخند می‌زند: چرا برای من، وقتی من قصد دارم خودم را بکُشم!؟
ماشا: البته که این بهترین کار برای توست. بگو، قصدت واقعاً از این کار چیه؟
فِدیا: قصدم از این کار چیه؟ خیلی چیزها.
ماشا: خب چه چیزی؟ چه چیزی؟
فِدیا: اول اینکه من قولی دادم و باید به آن عمل کنم. من نمی‌تونم دروغ بگم، من نمی‌تونم این تشریفات نفرت‌انگیزی که مستلزم طلاق است را برآورده کنم ...
ماشا: چه چیزی در این کار نفرت‌انگیزه؟
فِدیا: آنها باید بالاخره آزاد شوند، من هم حالا این تصمیم را گرفتم. چرا باید آنها را طولانی‌تر در حالت تعلیق نگهداشت ــ چنین دو انسان عالی‌ای را ...
ماشا: مایلم بدونم که چه چیزِ عالی‌ای در او است ــ وقتی که توانست تو را براحتی ترک کند؟
فِدیا: او من را ترک نکردْ بلکه من او را ترک کردم.
ماشا: خب، بسیار خوب، بسیار خوب. تو مسبب تمام تقصیرها هستی و لیزا یک فرشته است. هنوز چیز دیگه‌ای برای گفتن داری؟
فِدیا: حداکثر هنوز یک چیز، و آن اینکه تو یک دختر خوب و عزیزی هستی و من دوستِت دارم، اما اگه من زنده بمونم تو را ناخشنود خواهم ساخت.
ماشا: این دیگه به تو مربوط نیست که من ناخشنود خواهم شد، در هر حال من این را هم می‌دونم.
فِدیا آه می‌کشد: مهمتر از همه ... زندگی من چی است؟ من خودم می‌بینم که کاملاً غرق شدم و دیگه به درد هیچ کاری نمی‌خورم. همونطور که پدرت می‌گه من برای همۀ جهان و بیشتر از همه برای خودم یک بار سنگین هستم. زائد و بی‌فایده.
ماشا: مزخرف! من حالا عاشقت هستم و دست از سرت برنمی‌دارم. و اینکه تو یک زندگی بد را می‌گذرونی، و تو مشروب می‌نوشی و ولگردی می‌کنی ــ خوب، تو اما یک انسان زنده‌ای، از این عادت دست بردار!
فِدیا: گفتنش آسونه.
ماشا: این کار را بکُن!
فِدیا: وقتی اینطور به تو نگاه می‌کنمْ تقریباً بنظرم می‌رسه که هنوز می‌تونم طور دیگه‌ای زندگی کنم.
ماشا: قطعاً. تو خواهی دید، همه چیز می‌تونه دوباره خوب بشه. نامه را می‌بیند. اون چیه؟ تو این نامه را برای آنها نوشتی؟ چی نوشتی؟
فِدیا: چه چیزی نوشتم؟ ... نامه را برمی‌دارد و می‌خواهد آن را پاره کند. این دیگه لازم نیست.
ماشا نامه را از دست او می‌قاپد: تو احتمالاً نوشتی که خودتو کُشتی؟ چیزی از هفت‌تیر نوشتی؟ یا فقط از کُشتن؟
فِدیا: من نوشتم که زندگی را ترک خواهم کرد.
ماشا: بده به من، بده به من! من یک بار یک کتاب خوندم ــ در این کتاب مردی وجود داره به نام رخمانوف، من فکر می‌کنم او هم می‌خواست به زنش آزادی بده و وانمود می‌کنه که غرق شده ... می‌تونی شنا کنی؟
فِدیا: نه.
ماشا: این خوبه. تو لباستو به من می‌دی، همه چیز را، همینطور کیف پولت.
فِدیا: چرا؟
ماشا: صبر کن فقط، صبر کن، صبر کن! ما به خونۀ تو می‌ریم، تو اونجا لباستو عوض می‌کنی.
فِدیا: اما این ... تقلب است!
ماشا: چه اهمیتی داره؟ تو آب‌تنی می‌کردی، لباس‌های تو در ساحل مانده‌اند. و در جیب کت تو کیف پولت را پیدا می‌کنند و این نامه را.
فِدیا: خوب ــ و سپس؟
ماشا: و سپس؟ سپس ما سفر می‌کنیم و از زندگی لذت می‌بریم.
ایوان پتروویچ وارد می‌شود: اوه، نگاه کنید! و هفت‌تیر؟ این را برای خودم نگهمی‌دارم.
ماشا: آن را بردار، آن را بردار ــ ما دیگه به آن نیاز نداریم.
پرده می‌افتد
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر