مزرعه پرندگان.

صحبت از اشتباه قضاوت کردن بشر بود. در این هنگام یک مرد بسیار سفر کرده تعریف میکند:
"من هنگام اقامتم در برزیل مدتی در یک ملک مزروعی زیبا با مردمی مهماننواز در میان یک جنگل بزرگ زندگی میکردم. صبحها اسبم را زین میکردم و از راه باریکه لگدکوب شدهای به داخل جنگل میتاختم. هنگامیکه در روز اول به سمت شرق تاختم ــ جادههای کوچک هم به همان اندازه خوب به نظر میرسیدند و به دور دست در جهت مخالف امتداد داشتند ــ، بعد از تقریباً یک ساعت به خانه چوبی سیاه کاملاً متروکی که عجیب غمگین به نظر میآمد رسیدم. اما خانه در یک جادو شگفتانگیز واقع شده بود. زیرا که در اطراف جنگل توسط جیغ انواع حیوانات بزرگ و کوچک تا اندازهای پر سر و صدا اما ناموزون و شلوغ بود، طوریکه آواز لطیف پرندگان توسط حیوانات بزرگتر پوشیده میگشتند، اما اینجا فقط شیرینترین، منحصر به فردترین آواز چندصدائی تمام صداهای گرداگرد را از طنین میانداخت. طوری بود که انگار صدها پرنده اصیل در یک رقابت دلپذیرِ ترانهخوانی آواز میخوانند. دائماً یک صدای پرشکوه خود را مانند یک شادی وصفناپذیر یا مانند عبادت، شکایت، تبلیغ یا لذتی انفرادی ارائه میکرد، سپس این آواز از صدا میافتاد یا توسط صداهای بیشمار دیگری بلعیده میگشت که خود بعد از مدتی دوباره از سوی یک تکخوان دیگر که صدایش را شبیه طلوع خورشید در شکوهی وصف ناگشتنی بلند میساخت شکست میخورد. به نظر میرسید که هزاران پرنده یکصدا در دریائی گسترده و متلاطم از آواز شناور و سعادتمند در حال رفتند.
من میتوانستم به این معجزه بدون قطع ساختن آن ساعتها گوش بسپارم. اما من یک ترس و حجب ویژه برای بررسی علت آن احساس میکردم، طوریکه انگار میتوانم با این کار آن را از بین ببرم. پس از آنکه مدت کافی لذت میبردم به خانه بازمیگشتم تا با شروع گرمای بزرگ روز بتوانم آرام در ایوان دراز بکشم.
یک شب دوستان مهماندارانم از من میپرسند که چرا من همیشه فقط در این یک مسیر میتازم، در صورتیکه از سمت غرب به محل کاملاً باشکوه با چشمانداز آزاد بر کوههای بلند و با درختان تنها قرار گفته قدرتمندی میرسم که واقعاً وجدآورند. من پاسخ میدهم، مرا خانه چوبی متروکه به خاطر آوازهای فراموشناشدنیاش مرتب به سوی خود میکشاند، زیرا من هرگز و هیچ کجا یک چنین آواز دلپذیر غیر قابل توضیحی که لذت جستجوی چیزهای دیگر و دیدنشان را از سرم به در میکند نشنیدهام. من بجز بازدید مرتب آنجا و کاملاً از ته قلب لذت بردن هیچ چیز دیگری آرزو نمیکنم.
بلافاصله پس از صحبت من در میان حضار یک سکوت عجیب و خجول برقرار میگردد که به تدریج ناگوار میشود. زنها سرهایشان را پائین میاندازند، و من نمیتوانستم به خودم توضیح دهم که چگونه توسط اعترافم به احساس کسی زخم زدهام. بعد از مدتی مهماندارم آهسته میگوید: <مگر از مزرعه پرندگان هیچ چیز نمیدانید؟ در این خانه چوبی دیوارها تماماً با قفسهای کوچک اشغال شدهاند. درون قفسها مرغان مگسخوار و دیگر پرندگان آوازخوان با پرهای پر شکوه اسیرند. اما به آنها غذا نمیدهند تا دارای روده خالی گردند و به تدریج از گرسنگی بمیرند، آنها از گرسنگی میمیرند و از روی میله به کف قفس میافتند. یک بار در هفته صاحب خانه میآید و جسدها را از قفسها خارج میکند، آماده ساختن آنها بسیار راحت است و برای تزئین کلاه به اروپا فرستاده میشوند. دوست عزیز، آن آواز باشکوهی که شما میشنوید و برای فریاد شادمانی، تبلیغ، سعادت یا آوازهای خجسته به حساب میآورید چیزی نیستند بجز فغان یک پرنده در حال مرگ که برای غذا، برای یک دانه کوچک غذا، گدائی میکند.>
از آن به بعد دیگر نمیتوانستم با اسب به سوی این محل لعنتی بتازم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر