عمه دندان‌درد.

از کجا ما این داستان را داریم؟
میخواهی این را بدانی؟
ما آن را از سطل زباله داریم، از سطل کاغذهای کهنه.
برخی کتب خوب و نادر به پیش تاجر روغن و خرده فروش مهاجرت کردهاند، نه برای خواندن، بلکه برای کارهای مهمتر. آنها باید برای نشاسته و دانههای قهوه کاغذ داشته باشند، کاغذ برای ماهی، برای کره و پنیر. کاغذهائی هم که بر رویشان نوشته شده است مفیدند.
اغلب چیزهائی داخل سطل زباله ریخته میشود که نباید ریخته شوند. من یک کارآموز، پسر یک تاجر روغن را میشناسم که از انبار شروع کرده و به کار در مغازه طبقه همکف ارتقاء یافته و کتاب زیاد میخواند ــ خواندنِ آنچه روی پیشخوان مغازه بود، از اوراق چاپی گرفته تا ورق کاغذهائی که بر رویشان نوشته شده است. او مجموعه جالبی از چنین کاغذهائی دارد که در میانشان برخی اسناد مهم و نامههای محرمانه یک دوست دختر به دوست دیگرش وجود دارند که از سطل زباله این و آن کارمند بیش از حد مشغولِ کار و حواسپرت جمعآوری شدهاند: داستانهای جنجالیای که توسط هیچ انسانی اجازه بازگو کردنشان نیست. او <مؤسسه زنده نجات> بخش قابل توجهای از ادبیات است، و او برای این کار منطقه بزرگی دارد، مغازههای پدر و مادر و کارفرمایش. بعضی از کتابها و بعضی از ورقهای یک کتاب که او در آنجا نجات داد سزاوار دو بار خواندند.
او مجموعه اوراق چاپ گشته و دستنویسش را که از سطل مغازه روغنفروشی نجات داده بود به من نشان داد. در میان آنها چند ورق کاغذ از یک دفترچه بزرگ وجود داشت که دستخط زیبا و خوانایش بلافاصله توجهام را به خود جلب ساخت.
او میگوید: "این را دانشجو نوشته است، دانشجوئی که روبروی مغازه ما زندگی میکند و یک ماه پیش فوت کرده است. همانطور که ورق کاغذها به ما میگویند او از دندان درد شدیدی رنج میبرد. خیلی بامزه نوشته شده است! من فقط تعداد کمی از دستنوشتهها دارم؛ اینها یک بار کتابی کامل و چند ورق مجزای دیگر بودند. پدر و مادرم برای آنها 250 گرم صابون سبز به صاحبخانه دانشجو دادند. من فقط توانستم اینها را نجات دهم."
من آنها را قرض گرفتم، آنها را خواندم و حالا آن را به اشتراک میگذارم.
تیتر چنین است:
عمه دنداندرد.

I
در دوران کودکیام عمه به من اغلب آبنبات میداد. دندانهایم تحمل میکردند و پوک نمیشدند. حالا گرچه بزرگ و دانشجو شدهام اما هنوز هم مرا با آبنبات لوس میکند و میگوید که من یک شاعرم.
من چیزی از یک شاعر در خودم دارم، اما نه به اندازه کافی. اغلب، وقتی از میان خیابانهای شهر میگذرم، به نظرم میرسد که انگار در یک کتابخانه بزرگ راه میروم. خانهها کتابخانه واقعیند، هر طبقه یک ردیف از کتابها. اینجا یک داستان روزمره قرار دارد، آنجا یک کمدی خوب قدیمی؛ آثار علمی از هر رشتهای؛ اینجا ادبیات غیر اخلاقی و آنجا کتابهای خوب، و تمام این کتابها مرا وامیدارند در بارهشان خیالپروری و فلسفهبافی کنم.
من چیزی از یک شاعر در خودم دارم، اما نه به اندازه کافی. قطعاً بسیاری از مردم دیگر هم به همان اندازه چیزی از شاعری در خود سراغ دارند اما به این خاطر یک تابلو یا گردنبند با نوشته "شاعر" با خود حمل نمیکنند.
به شما و به من یک موهبت الهی، یک استعداد داده شده است که احتمالاً برای استفاده شخصی به اندازه کافی بزرگ اما برای تقسیم کردنش با دیگران کوچک است. این موهبت مانند یک اشعه خورشید میآید و روح و افکار را پر میسازد؛ مانند رایحه گل میآید، مانند یک ملودی به گوش میرسد، اما آدم نمیداند از کجا.
شب گذشته ــ من در اتاقم نشسته بودم ــ به من برای کتاب خواندن فشار میآمد. من هیچ چیز نداشتم، هیچ کتابی، هیچ ورق کاغذی. در این هنگام یک برگ، تازه و سبز، از درخت نمدار به درون اتاقم میافتد. باد شبانه آن را از میان پنجره به سمت من حمل کرده بود.
من رگهای فراوان منشعب شده را مشاهده میکردم. یک کرم پروانه کوچک بر روی برگ میخزید، طوریکه انگار میخواهد یک مطالعه کامل از برگ بکند. در این هنگام باید به خرد انسانی فکر میکردم. ما هم بر روی یک برگ میخزیم، فقط همان چیزهائی را میشناسیم که کرم کوچک میداند و فوری یک سخنرانی در باره تمام درخت و ریشه میکنیم، در باره تنه و تاج، در باره درخت بزرگ: خدا، جهان و جاودانگی، و از درخت فقط یک برگ کوچک را میشناسیم.
همانطور که من آنجا نشسته بودم، عمه میلّه به دیدارم میآید.
من برگ درخت با کرم پروانه را به او نشان میدهم، افکارم را در این مورد به او میگویم، و چشمان عمه میدرخشند.
او میگوید: "تو یک شاعری، شاید بزرگترین شاعری که ما داریم! اگر من این را تجربه کنم، بعد حاضرم با کمال میل بمیرم. تو همیشه مرا پس از خاکسپاری راسموسن آبجوساز توسط خیالپروریهای فوقالعادهات به شگفتی انداختهای."
این را عمه میلّه به من میگوید و مرا میبوسد.
عمه میلّه چه کسیست و راسموسن آبجوساز چه کسی بود؟

II
عمه مادرمان توسط ما بچهها عمه خوانده میگشت؛ ما نام دیگری برای او نداشتیم.
او به ما مربای خانگی و آبنبات میداد، گرچه برای دندانهای ما زیانآور بود. او میگفت که در برابر بچههای شیرین خیلی ضعیف است، و بیرحمانه است این خوراکیهای اندک را که بسیار دوست دارند از آنها مضایقه کرد.
و به این خاطر عمه برایمان خیلی مهم بود.
او یک دوشیزه سالخورده بود؛ او تا جائیکه میتوانم گذشته را به یاد آورم همیشه سالخورده بود. اما چنین به نظر میرسید که پیرتر هم نمیشود.
او در دوران جوانی از درد دندان بسیار در رنج بوده و اغلب از آن صحبت میکرد، و به این خاطر دوست شوخش، راسموسن آبجوساز، او را عمه دنداندرد مینامید.
سالها میگذشت که او دیگر آبجوسازی نمیکرد و از حقوق بازنشستگیاش زندگی را میگذراند، اغلب پیش عمه میآمد و سالخوردهتر از عمه بود. او دیگر اصلاً دندان در دهان نداشت؛ بلکه فقط باقی مانده کوچک سیاهی از دو یا سه دندان.
او به ما بچهها میگفت که در زمان کودکی آبنبات زیاد خورده و به این دلیل دندانهایش اینطور دیده میشوند.
خاله مطمئناً در دوران کودکی هرگز شکر نخورده بوده است؛ او زیباترین دندانهای سفید را داشت.
راسموسن آبجو ساز میگفت، میلّه به خوبی هم از آنها نگاهداری میکند و شبها با آنها نمیخوابد.
ما بچهها فکر میکردیم که آدم باید به این خاطر عصبانی شود، اما عمه میگفت؛ راسموسن منظور بدی ندارد.
یک روز صبح هنگام صبحانه خوردن عمه خواب بدی را که در شب دیده بود برایمان تعریف میکند: که یکی از دندانهایش افتاده است.
عمه اضافه میکند: "این یعنی که من یک دوست دختر یا دوست پسر وفادار را از دست خواهم داد."
آبجوساز لبخند زنان میگوید: "اگر یکی از دندانهای مصنوعی افتاده باشد، بنابراین فقط میتواند این معنی را بدهد که شما یک دوست پسر بدلی را از دست میدهید."
عمه چنان خشمگین میگوید "شما یک آقای سالخورده غیر مؤدب هستید" که من هرگز او را اینطور عصبانی ندیده بودم.
عمه بعد ار رفتن راسموسن میگوید که دوست سالخوردهاش میخواست فقط کمی سر به سرش بگذارد؛ او نجیبترین مرد در تمام جهان است، و روزی که او بمیرد در آسمان یکی از فرشتههای کوچک خداوند میگردد.
من به این تغییر شکل بسیار فکر میکردم و شک داشتم بتوانم راسموسن را در شکل جدید تشخیص دهم.
زمانیکه عمه جوان بود و او هم همینطور، از عمه  خواستگاری میکند. عمه مدت زیادی به همه چیز فکر میکند، فکر کردنش بیش از حد طول میکشد و او یک دوشیزه سالخورده میگردد؛ اما برای آبجوساز همیشه یک دوست وفادار باقی میماند.
و سپس راسموسن آبجوساز میمیرد.
او در گرانقیمتترین نعشکش برای به گور سپرده شدن حمل میشود و عده زیادی مشایعت کننده داشت، مردمی با شمشیر و لباس یونیفورم.
عمه در لباس سیاه با ما بچهها در کنار پنجره ایستاده بود، و در نزدیک ما برادر کوچکم دراز کشیده بود که لکلک یک هفته قبل آورده بود.
حالا صف مشایعت کنندگان عبور کرده و خیابان خلوت بود. عمه قصد رفتن داشت، اما من میخواستم هنوز بیرون را نگاه کنم. من منتظر فرشتهها بودم، منتظر راسموسن آبجوساز. او حالا یک کودک بالدار خدا شده بود و باید خود را نشان میداد.
من میگویم: "عمه، آیا فکر نمیکنی که او حالا بیاید! یا اینکه وقتی لکلک دوباره برایمان یک برادر کوچک بیاورد، راسموسن فرشته را هم به همراه میآورد؟"
عمه از خیالپروری من شگفتزده میشود و میگوید: "این بچه یک شاعر بزرگ میشود." و او آن را در سراسر تحصیل دبستانیم تکرار کرد، آری پس از بالغ شدنم و حتی حالا در سالهای دانشجوئیام.
او موافقترین دوستم بود و است، هم در زمان دردهای شاعرانهام و هم در زمان دندان درد؛ من از طرف هر دو درد مورد حمله قرار داشتم.
عمه میگوید: "همه افکارت را برایم بنویس و آنها را در کشو میز بگذار. ژان پل هم این کار را کرد، و او یک شاعر بزرگ گشت. من البته او را دوست ندارم؛ او به اندازه کافی هیجانانگیز نیست. تو باید هیجانانگیز بنویسی، و تو این کار را خواهی کرد!"
من هنگام شب، بعد از این حرف، با قلبی پر از اشتیاق و درد، پر از انگیزه و هوس برای شاعر واقعاً بزرگی گشتن که عمه در  من میدید و احساس میکرد روی تخت دراز کشیده بودم. من در دردی شاعرانه دراز کشیده بودم! اما آه! هنوز یک درد بدتر هم وجود دارد: دندان درد. این درد مرا شکنجه میداد و میسائید؛ من خود را مانند کرمی مچاله کرده بودم.
عمه میگوید: "من این درد را میشناسم" و یک لبخند غمگین بر گوشه لبش مینشیند و دندانهای سفیدش خفیف میدرخشند.

*
اما من باید یک فصل جدید در داستان خودم و عمه شروع کنم.

III
من نقل مکان کرده بودم و یک ماه از زندگی در خانه جدیدم میگذشت. من این را برای عمهام تعریف کردم.
"من در پیش یک خانواده آرام زندگی میکنم. آنها به من اهمیت نمیدهند، حتی وقتی  سه بار زنگ بزنم. بعلاوه این خانه واقعاً پر سر و صداست؛ توسط باد، هوا و انسانها همیشه سر و صدا و غوغاست. من درست بالای درب ورودی زندگی میکنم. هر خودرو که داخل و خارج میشود میگذارد عکسهای روی دیوار بلرزند. درب، مانند زلزله خانه را تکان میدهد و میلرزاند. وقتی بر روی تختخواب دراز کشیده باشم میتوانم ضربات را در تمام اعضای بدنم احساس کنم؛ اما این باید تقویت کننده اعصاب باشد. باد میوزد ــ و همیشه در این سرزمین باد میوزد، ــ میله سایهبان پنجره در بیرون به این سمت و آن سمت به نوسان میآید و خود را به دیوار میکوبد. زنگوله کنار درب باغ همسایه با هر وزش باد به صدا میافتد.
ساکنان خانه ما تک تک به خانه میآیند، از اواخر شب تا اوایل صبح. درست در طبقه بالای من یک معلم موسیقی زندگی میکند که در روز ترمبون درس میدهد. او دیرتر از همه به خانه میآید و قبل از انجام یک پیادهروی نیمهشبانه در اتاقش با چکمههای میخدار و گامهای سنگین برای خواب به رختخواب نمیرود.
پنجره دو جداره وجود ندارد؛ اما یک شیشه شکسته وجود دارد که صاحب خانه من با روزنامه چسبانده است. با این وجود باد از میان شکافها به درون میوزد و صدای بلندی مانند صدای وزوز ترمز ایجاد میکند. این موسیقی خواب است و من عاقبت به خواب میروم، اما به زودی توسط بانگ یک خروس بیدار میشوم. مرغ و خروسهای ساکنین زیرزمین از پشت دیوار اعلام میکنند که میخواهد صبح شود. اسبچههائی که دارای اصطبل نیستند و در سوراخ شنی زیر پله بسته شده ایستادهاند، هر بار با تکان خود به درب ضربه میزنند.
روز آغاز میشود. سرایدار که با خانوادهاش در انبار زیرشیروانی زندگی میکنند با سر و صدا از پلهها پائین میآید. کفشهای چوبی تلق تلق میکنند؛ درب خانه به شدت بسته میشود، طوریکه خانه میلرزد، و وقتی از این جان سالم به در برده میشود، همسایه بالائیام شروع به تمرین ژیمناستیک میکند. او با هر دست یک گلوله آهنی سنگین را بلند میکند؛ اما نمیتواند آنها را نگاه دارد و مرتب به زمین میافتند. در همان زمان جوانی که به مدرسه میرود فریاد زنان از میان خانه هجوم میبرد. من به کنار پنجره میروم و آن را باز میکنم تا هوای تازه استنشاق کنم، و این کار میتواند فرحبخش شود، اگر فقط دخترها در ساختمان پشتی برای بدست آوردن خرج زندگی دستکش در آب کثیف نشویند. در غیر اینصورت خانه کاملاً خوبیست، و من در پیش یک خانواده آرام زندگی میکنم."
گزارشی که من از زندگیم برای عمه تعریف کردم اینطور بود. داستان شفاهی یک آهنگ سرزندهتر و تازهتری از داستان مکتوب دارد.
عمه میگوید: "تو یک شاعری، فقط داستانهایت را بنویس و تو یک چارلز دیکنز دوم هستی! بله، تو خیلی بیشتر برایم جالبی. تو وقت تعریف کردن نقاشی میکشی! تو خانهات را طوری توصیف میکنی که آدم آن را میبیند! آدم در این حال موی بدنش سیخ میشود! به سرائیدن ادامه بده! زندگی داخلشان کن، انسانها، انسانهای جذاب، ترجیحاً انسانهای ناراضی!"
خانه واقعاً همانطور که آنجا ایستاده بود توصیف گشت، با تمام غوغا و ضعفهایش، اما فقط با من، و بدون واقعه. این بعداً میآید.

IV
این یک شب زمستانی بعد از پایان تئاتر بود؛ هوا وحشتناک طوفانی بود و برف میبارید، طوریکه آدم به زحمت میتوانست پیاده برود.
عمه در تئاتر بود و من آنجا بودم تا او را برای رفتن به خانه همراهی کنم. اما تنها راه رفتن سخت بود تا چه رسد به هدایت کردن یک نفر دیگر. درشکهها همه اشغال بودند. عمه در فاصله دوری در داخل شهر زندگی میکرد؛ خانه من کاملاً نزدیک تئاتر بود، این یک تصادف خوشحال کننده بود، وگرنه ما باید تا اطلاع ثانوی در اتاق نگهبانی میایستادیم.
ما محاصره گشته در میان زوزه چرخش دانههای برف به زحمت گام برمیداشتیم. من او را بلند میکردم، من او را نگاه میداشتم، من او را به جلو هل میدادم. و ما فقط دو بار افتادیم؛ اما نرم افتادیم. ما عاقبت به منزل میرسیم، جائیکه ما برفها را از روی خود تکان میدهیم. همچنین بر روی پلهها خود را تکاندیم، و اما هنوز به اندازه کافی برف داشتیم که جلوی درب را سفید کنیم.
ما پالتو و کت و تمام چیزهائی را که میتوانستیم از آنها صرفنظر کنیم درمیآوریم. زن صاحبخانه به عمه جورابهای خشک و یک کلاه خواب قرض میدهد. زن صاحبخانه میگوید، این لازم است، و اضافه میکند که عمه غیر ممکن است در این شب بتواند به خانه برود، و از او میخواهد به اتاق نشیمنش رضایت دهد. زن صاحبخانه میخواست بر روی مبل در پشت درب همیشه قفلی که به اتاق من باز میگشت جای خواب برای عمه آماده کند.
و این کار انجام میشود.
آتش در شومینهام روشن بود؛ چایساز بر روی میز قرار داده میشود؛ هوای اتاق کوچک لذتبخش میشود، اما نه آنطور لذتبخش که در خانه عمه بود، او در زمستان برای گرم نگهداشتن اتاق در برابر دربها و پنجرهها پردههای ضخیم داشت و فرشی دو لایه و سه لایه روزنامه در زیرشان. آدم آنجا طوری مینشست که انگار در یک بطری حاوی هوای گرم با چوبپنبهای خوب فرو گشته در آن نشسته است. اما همانطور که گفته شد پیش من هم در اتاق هوا لذتبخش شده بود، در حالیکه در بیرون باد زوزه میکشید.
عمه تعریف میکرد و تعریف میکرد. خاطرات قدیمی، دوران کودکی و راسموسن آبجوساز دوباره میآیند!
او میتوانست هنوز زمانی را به یاد آورد که اولین دندانم درآمد و تمام خانواده به این خاطر بسیار خوشحال بودند.
اولین دندان! دندان بیگناهی! دندان شیری مانند یک قطره شیر میدرخشید.
ابتدا یک دندان میآید؛ سپس تعداد بیشتری، یک ردیف کامل، کنار در کنار، بالا و پائین، زیباترین دندانهای کودکانه. و اما آنها سربازان پیشتازند، نه دندانهای واقعی که باید برای تمام زندگی دوام داشته باشند.
و آنها میآیند و با آنها دندان عقل، آخرین فرد تیم، که تحت درد و ناراحتی متولد میگردد.
آنها دوباره میروند، تک به تک! آنها قبل از آنکه زمان خدمت به پایان رسیده باشد میروند، حتی آخرین دندان هم میرود، و این یک روز شاد نیست، این روز غمانگیزیست.
بعد آدم سالخورده است، حتی وقتی که قلب هنوز جوان باشد.
چنین افکار و صحبتهائی اوقات را خوش نمیسازند، و اما ما به چنین صحبتهائی رسیدیم؛ ما به صحبت از دوران کودکی بازگشتیم، تعریف و تعریف. قبل از آنکه عمه برای خواب به اتاق بغلی برود ساعت دوازده میشود. او میگوید: "شب بخیر، پسر شیرین من! حالا میخواهم بخوابم، طوریکه انگار در تختخواب خودم میخوابم."
و او برای خوابیدن رفته بود، اما نه در خانه آرامش وجود داشت و نه در بیرون. طوفان پنجرهها را میلرزاند، میلههای دراز سایهبان را پر سر و صدا به دیوارها میکوباند و زنگوله درب باغ حیاط خلوت همسایه را به صدا میانداخت. مستأجر بالائی من به خانه آمده بود. او مدتی این سمت و آن سمت میرود، چکمههایش را درمیآورد و برای خواب میرود، فقط او طوری خر و پف میکرد که گوشهای خوب آن را از زیر لحاف هم میتوانستند بشنوند.
من آرامش نمییافتم و نمیتوانستم بخوابم. طوفان هم قطع نمیگشت؛ طوفان بیادبانه سرزنده بود. باد زوزه میکشید و به روش خود آواز میخواند؛ دندانهای من هم شروع به زنده شدن میکردند؛ آنها هم زوزه میکشیدند و به روش خود آواز میخواندند. و عاقبت تبدیل به دنداندرد بزرگی میشوند.
از پنجره یک سوز سرد میآمد. ماه بر کف اتاق میتابید. نور میآمد و میرفت، همانطور که ابرها در طوفان میآمدند و میرفتند. نور و سایه همدیگر را تعقیب میکردند؛ اما عاقبت سایه شکل میگیرد. من میدیدم که چطور چیزی خود را حرکت میداد، و من پرده نازکی از یک بخار سرد را احساس میکردم.
بر کف اتاق اندام یک انسان نشسته بود، نازک و دراز، مانند چیزی که یک کودک با یک قلم منبتکاری بر روی یک تخته میکشد که باید یک انسان را متصور سازد. بدن فقط یک خط نازک است، یک خط و یک خط دیگر دستها هستند؛ هر پا هم یک خط است و سر یک دایره با گوشههای فراون.
بزودی اندام مشخصتر میشود: او یک نوع جامه بسیار نازک پوشیده بود؛ اما چنین دیده میگشت که یک جنسیت مؤنث دارد.
من یک وزوز میشنیدم. آیا این وزوز که مانند یک ترمز کنار پنجره شکسته میخواند از او بود یا از باد؟
نه، این خودش بود، خانم دنداندرد. شیطان جهنم! خدا ما را از ملاقات با او حفظ کند!
او زمزمه میکند: "اینجا برای ماندن خوب است، اینجا اقامتگاه خوبیست. زمینی باتلاقی! زمینی لجنزار. اینجا پشهها با نیش سمی وزوز کردند. حالا من نیش را دارم؛ و میخواهم آن را توسط دندانهای انسان تیز کنم. آنها آنجا از روی تختخواب بسیار سفید دیده میشوند! آنها تا حال در برابر پوست گردو و هسته آلو شیرین و ترش و گرم و سرد مقاومت کردهاند. اما من میخواهم آنها را بلرزانم و تکان دهم، ریشهها را با سوزش باد خوراک دهم تا کاملاً یخ بزنند."
این یک سخنرانی وحشتناک بود، یک مهمان وحشتناک.
او میگوید: "پس تو یک شاعری، صبر کن، من میخواهم به تو شاعری یاد بدهم، تمام اشکال دردِ شاعری را به تو بیاموزانم. من میخواهم به شدت آهن و فولاد در بدنت ببارانم و به انتهای تمام عصبهایت نخ گره بزنم."
حالم طوری بود که انگار یک درفش گداخته خود را در فکهایم حفر میکند؛ من به خود میپیچیدم.
او میگوید: "دندانهای عالی، یک ارگ خوب، من میخواهم بر رویش بنوازم. یک کنسرت باشکوه میگرد، کنسرت تنبک دهانی با طبل و ترومپت، فلوت و ترمبون در دندان عقل. شاعر بزرگ، درد بزرگ!"
آری، او مینواخت و وحشتناک دیده میگشت، حتی وقتی آدم چیزی بیشتر از دستهایش نمیدید، این دستهای خاکستری و سرد با انگشتهای دراز و مانند درفش نازکش را. هر یک از انگشتها یک ابزار شکنجه بودند! انگشتهای شست و اشاره دارای گازانبر و پیچ بودند، انگشت میانی به یک جوالدوز نازک و تیز منتهی میگشت، انگشت طلائی یک مته بود و انگشت کوچک یک وسیله تزریق با سم پشه.
او میگوید: "من میخواهم وزن شعر را به تو یاد بدهم، شاعر بزرگ باید دندان درد بزرگ داشته باشد، شاعر کوچک دندان درد کوچک."
من خواهش میکنم: "آه! بگذار یک شاعر کوچک باشم، بگذار هیچ شاعری نباشم. و من همچنین شاعر نیستم؛ من فقط یک حمله بیمارگونه از شاعری داشتم، یک حمله بیمارگونه مانند حالا از درد دندان. ترکم کنید، ترکم کنید!"
او میگوید: "حالا فهمیدی که من تواناتر از شعر، فلسفه، ریاضیات و موسیقی هستم؟ قویتر از تمام احساسات نقاشی شده و در مرمر حک گشته؟ من پیرتر از تمام آنها هستم. من در باغ بهشت زاده شدهام، جائیکه باد میوزد و قارچهای مرطوب رشد میکنند. من حوا را قانع ساختم بخاطر سرمای هوا جامه بر تن کند. و همچنین آدم را. تو میتوانی حرفم را باور کنی که قدرت در اولین دندان درد بود."
من میگویم: "من همه چیز را باور میکنم، بروید! بروید!"
"بله، اگر میخواهی ترکت کنم باید از شاعر بودن صرفنظر کنی، هرگز دوباره قصد نوشتن شعر نکنی، نه بر روی ورق کاغذ و نه بر روی تختهسنگ و نه بر روی وسیله دیگری برای نوشتن. اما اگر شروع به سرودن شعر کنی دوباره میآیم."
من میگویم: "قول میدهم، فقط اجازه بده که دیگر تو را هرگز نبینم و احساس نکنم."
"تو باید من را ببینی، اما در اندامی چاقتر و برای تو مطبوعتر از اندام فعلیم. تو باید من را به عنوان عمه میلّه ببینی، و من میخواهم به تو بگویم: «شعر بگو، پسر شیرین من! تو یک شاعر بزرگ هستی، شاید بزرگترین شاعری که ما داریم!» اما تو حرفم را باور کن و دوباره شعر بگو، من ابیات تو را در موسیقی میبینم و آنها را بر تنبک دهانت مینوازم. شعر بگو پسر شیرین! ــ وقتی عمه میلّه را میبینی به آن فکر کن."
و با این حرف او ناپدید میگردد.
من یک بار دیگر برای خداحافظی یک نیش گداخته درفش در فک دریافت میکنم: اما سپس درد بلافاصله از بین میرود. در این وقت حالم طوری بود که انگار بر روی آب گستردهای سُر میخورم، انگار نیلوفرآبی با برگهای پهن سبزی را در نوسان میبینم که در زیرم غرق میشوند، میپژمرند و حل میگردند و من نیز در حال حل گشتن با آنها در صلح و آرامش غرق میگردم.
در آب خوانده میشد: "مرگ، مانند برف ذوب شدن، تبخیر و به ابرها تبدیل گشتن، مانند ابرها دور رفتن" ــ ــ ــ ــ
در حال فرو رفتن، از میان آب نامهای بزرگ به سمتم میدرخشیدند، نوشتههای بر روی پرچمهای پیروزی در اهتراز، جواز جاودانگی ــ نوشته شده بر روی بالهای یک حشره یکروزه.
خواب عمیق بود، یک خواب بدون رویا. من زوزه باد، سر و صدای دربها، صدای زنگوله درب همسایه و ژیمناستیک سنگین مستأجر را نمیشنیدم.
نیکبختی!
در این وقت باد تندی میوزد، طوریکه درب بسته اتاق عمه باز میشود، عمه از جا میجهد، کفش و لباس پوشیده پیش من میآید.
او میگوید: "تو درست مانند یک فرشته خدا محکم میخوابی، و من دلم نیامد تو را بیدار کنم."
من از خواب بیدار گشتم، چشمانم را گشودم و کاملاً فراموش کرده بودم که عمه اینجا بود. اما بزودی به یاد میآورم، درد دندانم را هم به یاد میآورم. رؤیا و واقعیت در هم مخلوط شده بودند.
او میپرسد: "تو احتمالاً دیشب بعد از آنکه ما به همدیگر شببخیر گفتیم دیگر ننوشتی. کاش مینوشتی! تو شاعر منی و شاعر من هم باقی خواهی ماند."
به نظرم میرسید که او در این حال ریاکارانه لبخند میزند. من نمیدانستم که آیا او عمه میلّه خوش قلبم بود که مرا دوست داشت، یا آن چیز وحشتناکی که من دیشب به او قول دادم.
"پسر شیرینم، آیا شعر گفتی؟"
من بلند میگویم: "نه، نه، اما تو خودِ عمه میلّه هستی؟" او میگوید: "پس میخواهی چه کسی باشم!". و او عمه میلّه بود. او مرا میبوسد، سوار درشکه میشود و به خانه میراند. و من آنچه را که در اینجا نوشته شده است ثبت کردم. در واقع اینها شعر نیستند و نباید هرگز چاپ شوند.

*
بله، او نسخه خطی را نجات داد.
دوست جوان من نمیتوانست بقیه نوشتهها را نجات دهد؛ آنها در جهان پخش شده بودند، بعنوان ورق کاغذ برای ماهی، کره و صابون سبز؛ آنها به هدف خود رسیده بودند.
آبجوساز مرده است، عمه مرده است، دانشجو مرده است، کسی که جرقههای ذهنش در سطل زباله افتادند.
جای همه چیز عاقبت سطل زباله است.
این پایان داستان است ــ داستان عمه دنداندرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر