مصاحبه در خواب. (3)

(4)
من نگاهی به گوشی هوشمند خبرنگار که در میان ما بر روی زمین قرار داشت میاندازم بعد در کمال خونسردی به او میگویم: "دوست عزیز اگر شما اول به سؤالاتم پاسخ درست ندهید من لب از لب باز نمیکنم! به من بگید که به چه دلیل میخواهید با من مصاحبه کنید؟ پرسشهاتون به دور محور چه موضوعاتی میچرخد؟ و باید بدانید که با تغییر یا حذف حتی یک کلمه از حرفهایم از شما شکایت خواهم کرد!"
ناگهان چشمان خاطرات از خوشی میدرخشند و جرعهای از جامش را به سلامتی من مینوشد و مانند شنوندهای حرفهای آماده شنیدن ادامه گفتگوی من و خبرنگار میگردد.
البته باید اعتراف کنم که من همیشه دلم میخواست برای تمام مشکلات جهان و انسان و حیوان پاسخهای بینظیری داشته باشم! همیشه مایل بودم برای پرسشهائی از قبیل "زبان چگونه بوجود آمده است؟ آیا حیوان آموزگار اولیه انسان بوده است یا برعکس؟ خدا کیست؟ اولین انسان واقعاً چطور به وجود آمد؟ چرا مردم جهان نام فرزندان مذکرشان را دیگر آدم نمینهند؟ و چه شد که پوشاننده شرمگاه! (چه واژه مسخرهای) یعنی چند برگ درخت به کت و شلوار و دامن تغییر یافت!" یک پاسخ منطقی در چنته میداشتم؛ اما من در این خواب هم خوب میدانستم که نمیتوانم برای بسیاری از این پرسشها در باقی مانده اندک از عمرم جوابی قانع کننده بیابم، من حتی هنوز هم نمیدانم که بعد از مرگ تکلیف انسان چیست، چه رسد به اینکه برای تمام مشکلات زندگی بشر پاسخهائی داشته باشم!
خبرنگار با ناباوری به من میگوید: "من شما را درک نمیکنم! شما که اطلاع دارید چه سؤالاتی قرار است طرح شود! شما خودتان گفتید که در این مصاحبه میخواهید روشهای سعادتمند ساختن بشر را نشان دهید و در باره نوع نگاهتان به جهان نکاتی را متذکر شوید .....، شما به این خاطر به مؤسسه ما آمدید و از من خواستید که با شما مصاحبه و آن را در رسانهها به سمع و نظر عموم برسانم. اما حالا اصلاً نمیفهمم به چه دلیل شما اینطور رفتار میکنید؟!"
من گیج شده بودم، آیا این حقیقت داشت که من به یک خبرنگار پیشنهاد کردهام با من مصاحبه کند؟ آیا برای این کار پولی هم به او پرداخت کردهام؟ سرم در اثر فکر کردن زیاد به درد آمده بود و بر روی گردنم سنگینی میکرد.
 خاطرات انسانها دو دستهاند: خوشایند و ناخوشایند. و از آنجا که هیچ طلبکاری تا آخر عمر طلب خود را از یاد نمیبرد بنابراین این فرضیه که خاطرات فراموشناشدنیاند مدتی طولانی مهر تأیید متخصصین را بر پیشانی خود داشت، اما از زمانیکه پس ندادن بدهی توسط بدهکاران با این ادعا که آن را فراموش کردهاند امری معمول گشت بنابراین دانشمندان به این نتیجه رسیدند که خاطرات هم فراموش شدنیاند و هم غیر قابل فراموش گشتن!
اما چون من جزء آن دسته انسانهائی هستم که باور دارند خاطرات را نمیشود فراموش کرد بنابراین باید هم از این وضع متعجب میگشتم. هرچند خبرنگار چهرهاش برایم غریبه نبود، همانطور که چهره خاطرات برایم آشنا بود، اما من اصلاً به یاد نمیآوردم که هرگز قصد چنین کاری داشتهام.

پاهای خاطراتم دیگر با آب بازی نمیکردند و او مانند من بیحرکت به فکر فرو رفته بود. من آهسته میپرسم: "تو چیزی از این قرار ملاقات یادته؟ آیا من خبرنگار را اجیر کردم تا با من مصاحبه کنه؟ و اگر جواب مثبته، دلیل این کار من چی بوده؟"
خاطرات بیتفاوت میگوید: "معلومه که یادمه. صبح روز سه شنبه آمدی پیشم و گفتی بالاخره خبرنگاری را که دنبالش میگشتی پیدا کردی. بعد با هم پیش خبرنگار رفتیم و تو و او تقریباً چهار ساعت بر سر دستمزد و پرسشها صحبت کردید! دلیل مصاحبه کردن را هم که خودت بهتر از من میدونی!"
من از نشستن در کنار خاطرات لب نهر، و از حرفهای پوچی که میانمان رد و بدل میگشت واقعاً خسته شده بودم، دیگر نه تحمل دیدن خبرنگار را داشتم و نه خاطراتی که زیر درخت شاهتوت کنارمان نشسته بود و کنجکاوانه به حرفهای من و او گوش میداد. من نه مؤفق شده بودم بدانم در زیر کاسه چه نیم کاسهای است و نه از حرفهای بی سر و ته خاطرات سر درمیآوردم. از همه چیز خسته شده بودم: از آب نهر، از درخت شاهتوت، از بیحرکت بودن زمان، بنابراین بدون هیچگونه توضیحی از کنار خاطرات بلند میشوم و به او که این کار ناگهانی من بزرگی چشمانش را از تعجب دو برابر ساخته بود میگویم: "من میرم، تو هم اگه دلت میخواد میتونی با من بیائی!"
خاطرات انگار کوسهای پایش را به دندان گرفته باشد از جا میجهد و میگوید: "کجا!؟ هنوز مصاحبه شروع نشده! تازه بعد از تو مصاحبه من شروع میشه!"
اما من دیگر خاطرات را نمیدیدم، فقط میدانم که به او گفتم: "من رفتم، تو هم هر غلطی دلت میخواد بکن" و بعد بلافاصله چشمانم را گشودم، از تخت پائین آمدم و برای نوشیدن آب و رفع تشنگی به سمت آشپزخانه رفتم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر