مصاحبه در خواب.

(1)
باز دیشب خواب عجیبی دیدم. نه یک خواب معمولی سیاه و سفید یا رنگی، خیر، دیشب خواب سهبعدی دیدم،  به معنای واقعی کلمه سهبعدی.
من بودم، من بودم و باز هم من. و ما سه نفر در تمام مدت خواب دیدن مانند سه تفنگدار همه جا با هم بودیم. منِ اول خودم بودم، منِ دوم خودش میگفت از کودکی دوست داشته خبرنگار شود، اما اینکه حالا چه میکرد را نه به من گفت و نه به منِ سومی. من همیشه کنجکاوم بدانم طرفم چه کسیست و چه کاره است، البته اینطور به نظر میآمد که دو منِ دیگر هم چنین خصلتی در ذاتشان نهفته است! اما زرنگی به خرج میدادند و نمیگفتند کار فعلیشان چیست، اما تا دلتان بخواهد دلشان میخواست سر از کار دو منِ دیگر درآورند، بخصوص همین منی که ادعا میکرد از کودکی میل به خبرنگار شدن داشته است، او حتی به سؤال سادهام که آیا حالا خبرنگار شدهای یا در نظر داری روزی بشوی جواب سربالا داد، از آن جوابهائی که سیاستمداران میدهند: "چه اهمیتی دارد، فکر کن که هستم!". منِ سوم به سؤال منِ خبرنگار که او کیست به من اشاره کرد و گفت: "خاطرات او هستم."
لباسهای ما یک سر سوزن هم با هم تفاوت نداشت، ما نه از شکل موها قادر به تشخیص دادن خود از یکدیگر بودیم، نه توسط صدا و نه حتی از طرز نگاه چشمانمان. بیشتر اوقات منِ به اصطلاح خبرنگار و منِ خاطراتم همدیگر را اشتباه میگرفتند و خاطراتم مرتب مانند خبرنگار خبرهای سؤالات داغ مطرح میکرد. و بعد منِ به اصطلاح خبرنگار با تعجب و تمسخر به من نگاه میکرد و میگفت: "ببینم، من خبرنگارم یا تو!" اما من در این خواب میدانستم که واقعاً خودمم و وقتی ما همدیگر را اشتباه میگرفتیم باعث تفریحم میگشت و خستگی خواب دیدن را از تنم خارج میساخت.
ما در حال رفتن بودیم، من در خواب هم نمیدانستم به کجا میرویم چه برسد به حالا که چند ساعت است از خواب بیدار شدهام و نمیدانم آیا صبحانه خوردهام یا نه. ما در حال رفتن بودیم که خاطراتم انگار جان تازهای گرفته باشد رو به من میکند و میگوید: "هنوز هم از نشستن زیر سایه درخت کنار نهر لذت میبری؟" من در حال فکر کردن به اینکه مدتهاست زیر درخت کنار نهری ننشستهام به خاطراتم میگویم: "چه حافظه خوبی داری!" و در این لحظه در برابر پایمان نهری پدیدار میگردد، من شگفتزده شده بودم و صدای به اصطلاح خبرنگار را که میگفت: "زیر این درخت جون میده برای یک مصاحبه جنجالی!" همزمان با صدای خاطراتم میشنیدم که میگفت: "عجب آب خنکی" و پایش را در آب نهر مانند کودکان تکان میداد و لذت میبرد.
من سرم را برای دیدن درخت برمیگردانم و هر سه نفر خودمان را نشسته زیر درخت میبینم که در حال گفتگو بودیم. تعجبم از مرز بینهایت میگذرد و از خاطراتم که هنوز پاهایش با آب بازی میکردند میپرسم: "تو هم ما سه نفر را زیر درخت میبینی؟"
خاطراتم اما بجز صدای شلپ شلوپ بازی پایش با آب چیز دیگری نمیشنید، من برای اینکه مزاحم گفتگوی خودمان در زیر درخت نشوم خود را آهسته کنار خاطراتم مینشانم، مانند او پاهایم را داخل آب میکنم و سرم را برای پنهانی گوش کردن اندکی به سمت درخت خم میسازم.

ما سه نفر بر روی فرش خوش نقشی دور هم نشسته بودیم، در میانمان یک ظرف میوه، سه جام و یک بطر شراب سرخ خوشرنگ قرار داشت!
خاطراتم سرش گرم شده بود و مرتب از گذشته حرف میزد، خبرنگار با احتیاط شرابش را مینوشید، به پرسشهائی که قصد داشت با من در میان بگذارد فکر میکرد و زیرکانه به این میاندیشید که چطور باید خاطرات را به سکوت وادارد.
من اما چشمانم به تنه درختی که زیرش نشسته بودیم خیره مانده بود و تلاش میکردم از شکل پوست و قطر تنه حدس بزنم که چه درختی میتواند باشد و چند سال دارد. خیلی دلم میخواست که تنه متعلق به یک درخت شاهتوت باشد.
در این لحظه خاطراتم که پاهایش را مانند کودکان در آب تکان میداد و لذت میبرد سرش را به سمت من میچرخاند و میگوید: "این درخت شاهتوت پشت سر ما چه رایحه دلانگیزی دارد!" و من با این حرف ناگهان متوجه میشوم که دیگر دارای حس بویائی نیستم!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر