استقبال. (8)

مُرده شور این بیحالی رو ببرن که هر بلائی سرم میاد از وجودِ نحسشه.
اگه بیحالی لااقل تو این روزا دست از سرم برمیداشت میتونستم سری به دکتر بزنم و این کمردردِ لعنتیو درمون کنم. هنوز هم برام روشن نشده که منشاء این درد کُلیههام یا ستون فقراتِ کج و کولم و یا به پت پت افتادن پروستاتمه.
انگار همه چیز با توافق قبلی دست به دست هم دادن و مانع از رفتنم پیش دکتر میشن. هوایِ این روزای برلین تعریفی نداره و باعث بلاتکلیفی آدم میشه، یه روز ابریه، یه روز بارونی، یه روز هم خورشید خودشو نشون میده ولی به قول قُدما نه بو داره نه خاصیت و بعد از یکی دو ساعت فلنگو میبنده و خدا میدونه کِی دوباره سر و کَلَش پیدا بشه.
حالا شاید بعضیا معتقد باشن که آفتابْ زیادیش هم زیاد خوب نیست و میتونه آدمو خُل کنه، و برای اثبات حرفشون اون جوونِ هندی رو مَثل میزنن که از پدر و مادرش به این خاطر که چرا بدون سؤال کردن ازشْ اونو به دنیا آوردن شکایت کرده.
بله منم معتقدم که آفتابِ شدید میتونه به مغز آسیب برسونه، اما در این حالت آدم نمیره از پدر و مادرش بخاطر اینکه اونو به دنیا آوردن شکایت کنه، بلکه تو خیابون راه میافته و در زیر حرارت سوزانِ خورشید شلنگ تخته میندازه و میزنه زیر آواز و یا فوقش برای مردم شکلک درمیاره و الکی برای خودش میخنده.
اما در هر صورت چون موضوعِ شکایت این جوونِ هندی ریشهُ فلسفی دارهْ بنابراین باید آستین بالا بزنه و بعد از خوردنِ دودِ چراغ و خونِ دلْ درجات بالای علمی رو یکی پس از دیگری طی کنه و عاقبت موفق به کشفِ داروئی بشه که بتونه برای تخمکِ زن این فرصت رو فراهم بیاره که قبل از ورود اسپرم به درونش یه ایستِ محکم بگه، و اول از اسپرم چند تا سؤال کنه و اگه جوابا موردِ پسندش واقع شدنْ بعد اجازهُ داخل شدن بهش بده.
من شخصاً فکر نمیکنم که آفتاب به این جوون هندی صدمه رسونده و خُلش ساخته، شاید خوب تربیت نشده و یا شاید هم رفقای بد گمراهش کرده باشن. حالا باید منتظر موند و دید که دادگاه چه حکمی برای شکایت این جوون صادر میکنه.

خب حالا اگه فرض کنیم که من اشتباه میکنم و کمبودِ آفتاب و هوایِ ابری و بارونی فتنهگرِ اصلی نیستند و بیحالیم مادرزادیه، پس در این صورت باید یقه چه عامل یا حتی عواملِ خارجی رو بگیرم که نه سیخ بسوزه و نه کباب!؟
راستش اگه من اِنقدر حال و حوصله داشتم که بتونم دنبالِ عوامل بیگانه بگردمْ پامیشدم برای مداوایِ دردِ کمرم پیش دکتر می‎رفتم، پس شرط عقل حکم میکنه که فعلاً فقط به دنبال یک عامل بگردم.

بالاخره پس از جستجویِ طاقتفرسا در ضمیر ناخودگاهم به این نتیجه رسیدم که عاملِ اصلیِ این حالتِ مسخرهُ فعلیِ من فقط میتونه داروین باشه و بس. از همون روزی که این آدم تونست با نظریهُ هیجانانگیزش فریبم بده و قانع کنه که اجدادمون میمون بودنْ شروع کردم به برتر شمردن خود نسبت به میمونائی که هنوز هم میمون باقی مونده بودن و در برابر آدم شدن مقاومت میکردن.
خیلیا فکر میکنن برتر شمردنِ خود نشونهُ نژادپرستی و از این حرفاست. خوب مردم آزادن و میتونن هرجور دوست دارن فکر کنن. اما این خیلیا آیا میتونن تکذیب کنن که آدم قادر به انجام کارای بیشتری از یه میمونه؟ ممکنه میمون بتونه فضانورد بشهْ اما میتونه موشک هم بسازه؟ شاید بشه تصور کرد که اگه داروین زنده بود و میمونا گیرش میآوردنْ می‎تونستن بخورنش، یا با نارگیل اِنقدر بزنن تو سرش که مُخش بیاد تو دهنش، اما آیا میتونستن تیربارونش کنن یا دارش بزنن؟ خیر، میمونا نمیتونن همهُ کارائی رو که آدم انجام میده انجام بدن.
بله من در اون زَمون نه تنها خودمو برتر از میمون به حساب میآوردمْ بلکه در اثر یادگیریِ خوندن و نوشتن نسبت به پدرِ بیسوادم هم پنهونی احساس برتری میکردم و حتی بعد از گرفتن دیپلم دیگه براش تره هم خرد نمیکردم. و به این خاطر پدر دلشکستَم از وقتی من دیپلم گرفتم تا لحظهُ مرگش هر وقت میخواست نفرینم کُنه میگفت: امیدوارم هرچه زودتر این داروینِ خبیثو تو وین دستگیر کنن و دار بزنن.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر