استقبال. (1)

انگار همین دیروز بود که ذهنم یهو مشغولِ دستورالعملِ بسیار عجیبِ <ز گهوار تا گور دانش بجو!> شد.
ظهرِ یک روز، زمونی که کلاس دوم دبستان بودم، وقتی از مدرسه به خونه برمی‎گشتم، نزدیک کوچه‎مون فریادِ <آب حوض خالی می‎کنیم> به گوشم رسید. قبل از اینکه درِ خونه رو بزنم <آبحوضی> به من گفت: به مادرت بگو آب حوضی اومده!
من بهش گفتم ولی ما حوض نداریم. پیرمرد نگاه دلسوزانهای به من انداخت و گفت: حتماً خیلی دلت میخواد که حوض داشتین و توش ماهی بود.
البته داشتن حوض تا اون لحظه نه برام اهمیت داشت و نه من به ماهیِ تو آب حوض فکر کرده بودم، بنابراین بجای جواب دادن فقط به چهرهُ پر چین و مهربون پیرمرد نگاه میکردم. پس از لحظهای چون پیرمرد دید که من جوابی ندارمْ در حال رفتن با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: ز گهواره تا گور دانش بجو!

آیا نیاموختنِ دانش به اندازه کافی علت گیر کردنم اندر خم یک کوچه شده؟ شاید هم قابله پس از خارج شدنم از رحم مادر برای به گریه انداختنم بجای باسن زده باشه پس گردنم و خنگ بودن در یاد نگرفتنِ درست شیر نوشیدن از پستون مادر هم به این دلیل بوده باشه. آیا ترجیح دادنِ پستونک به پستون مادر میتونه دلیلِ خوبی برای گرفتار شدن در اندر خم یک کوچه باشه؟ به قول آدمای با تجربه بچهای که نتونه از پستون مادرش درست و حسابی شیر بنوشه به درد لایِ جرز دیوار هم نمیخوره. آخه از یک چنین بچهای چطور میشه انتظار داشت که بتونه تو مدرسه دانش بیاموزه! بعد آدم تعجب میکنه که چرا افرادِ جوونِ جامعه بجای جستنِ دانشْ لات و دزد و معتاد میشن.
کاش قبل از تولدم لااقل تلویزیون داشتیم و مادرم با دیدن برنامه‎های علمی میآموخت که چطور باید پستونو به دهنِ یک بچه‎ُ خنگ گذاشت تا در آینده دچار مشکل نشه.
به نظر بعضیا اگه ایرج میرزا شعر مادر رو نمیسرود و با این کارش عملِ اکتسابی و انتسابیو قاطی پاطی نمیکرد وضعمون بهتر از این بود که است. می‎گید نه، بفرمائید این هم شعرِ مادر آقا ایرج:
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
(هر نوزادی هرچقدر هم مثل دورانِ نوزادی من خنگ باشه بازم دهنش برای نوشیدنْ مثل آهنربا دنبالِ فلز میگرده، یا مثل دهن ماهیِ حریصی مدام باز و بسته میشه. بنابراین درستش اینه که مادر باید بیاموزه چطور پستون به دهان بچه میذارن و نه بر عکس. تقریباً تموم تولهُ پستوندار هم میدونن که چطور از پستون مادرشون شیر بنوشن و حالشو ببرن.)
شبها بر گاهوارهُ من
بیدار نشست و خفتن آموخت
(تو این بیت هم عمل خوابیدن انتسابیه و اینو همهُ موجودات زندهُ طبیعت میدونن و بهش عمل میکنن.)
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوهُ راه رفتن آموخت
(تو این بیت آقا ایرج هنوز ندیده بود که مادری وقت ظرف شستن رو به شوهرش که مشغول تلویزیون نگاه کردنه با هیجان داد میزنه و میگه: آقا رضا، آقا رضا، ببین، بچهمون داره راه میره.
بله، بچه وقتی به سنی برسه که ببینه با دست و پا زدن و شنا کردن تو خشکی نمیشه جلو رفتْ خودش بلند میشه و راه میره. این یعنی چی؟ یعنی راه رفتن انتسابیه، مگه اینکه نوزاد بی‎پا باشه.)

حالا با این وصف آیا باید من ایرج میرزا رو مسبب گرفتاریم بدونم؟ یا اینکه بهتره  به نصیحت حافظ گوش کنم که گفت: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت ...
کاش می‎دونستم به ساز چه کسی باید رقصید!
نه، مثل اینکه باید اول فرهنگِ کندوکاو کردنِ ذهن رو بیاموزم و بعد مشغول کاوش بشم.

هرچی به روز تولدم نزدیکتر می‎شم نگرانیم بیشتر میشه، میترسم این نگرانی از حد بگذره و تحملناپذیر بشه و من مجبور بشم تو این چند روزِ باقی مونده تا رسیدن به سن شصت و هشت سالگیْ بخاطر نیافتن راه حلِ مشکلات ذهنمْ پیش روانپزشک برم و ازش خواهش کنم برام داروئی تجویز کنه که خیلی سریع منو دچار بیماری آلزایمر کنه تا بتونم تموم مشکلاتو از بیخ فراموش کنم.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر