استقبال.

من در اواخر شصت و هفت سالگی
اصلاً باورم نمیشه که یکی دو هفتهُ دیگه وارد شصت و هشتمین سال زندگیم میشم. هرچند طبق قانونِ <اگه سیبو بندازی بالاْ هزار چرخ میخوره تا دوباره پائین بیاد> هیچ تضمینی وجود نداره که بتونم شصت و هفتمین سال تولدمو به پایون برسونم. ممکنه چند دقیقهُ دیگه وقتِ رفتن به دستشوئی بیفتم و دیگه بلند نشم. ممکنه زمین تحملش تموم بشه و خودشو منفجر کنه. ممکنه خدا بگه "ای بابا، واقعاً دیگه خسته شدم!" و با لگد بزنه زیر میز و کل هستیو نابود کنه. یا ممکنه بدشانسی بیارم و بعد از نوشیدن آبجو یا کوکاکولا وقت آروغ زدن باد تو گلوم گیر کنه و راه نفسمو بند بیاره. اما ممکن هم است که اصلاً چنین چیزهائی رخ نده و بتونم زندگی کردن در شصت و هشت سالگیو تجربه کنم.
اما حالا چون تا رسیدن به لحظهُ تولدم چند روزی باقی مونده و هنوز مشغول تنفس مجانی هوا هستمْ پس باید فرصتو غنیمت بشمرم و مثل هر سال به ضعفهایِ عقلم بپردازم و ببینم مشکل چیه که با این سن و سال هنوز اندر خم یک کوچهام. و مطمئنم که اگه مثل سال‎های قبل به نتیجهُ مطلوب نرسم دوباره به خودم خواهم گفت: مرد حسابی برو خدا را رو شکر کن که اندر خم یک کوچهای، اگه اندر خم دو یا سه کوچه بودی چی میکردی!؟
در زمون پنج/شش سالگیمْ تو کوچه‎مون فقط یکی از همسایه‎ها دارای تلویزیون بودن و تموم بچههای محل آرزوی داشتن یک دستگاه تلویزیون میکردن، اما آرزوی من داشتن یک مسواک بود! آیا ممکنه که داشتن چنین آرزوئی در دوران کودکی دلیل اندر خم یک کوچه موندن باشه؟ آیا بچههای محل که آرزوشون داشتن یک دستگاه تلویزیون بود در خم هیچ کوچه و هیچ خیابونی گیر نکردن؟ کی میدونه، شاید هم آرزوی داشتن یک مسواکْ بدون فکر کردن به خمیر دندونْ باعث گرفتار شدنم در خم یک کوچه شده باشه.
آیا اصلاً داشتنِ آرزو در دوران کودکی میتونه دلیل گرفتار گشتن در خم یک کوچه بشه؟ البته من تو دوران نوجوونی به آرزوم رسیدم و بجای خمیردندون از نمک استفاده میکردم، اما فلسفهُ مسواک زدن برام ناآشنا بود و دهنم بعد از مسواک کردن فقط شور می‎شد، بدون اینکه دشمنانی که میونِ فاصلهُ دندونها خودشون رو مخفی میساختن کشته بشن. شاید اگه آرزوی داشتن تلویزیون میکردم و در یکی از برنامههای آموزشی تلویزیونی فرم صحیحِ مسواک زدنو یاد می‎گرفتمْ امروز وقتم رو فقط برای مشکلات مهمتر زندگیم به کار میبردم و آرزو نمیکردم که کاش میتونستم دوباره به دوران کودکی برگردم و از همون ابتدا به تموم کارهای اشتباه پوزخند بزنم و انجامشون ندم.
کسائی که میگن انسان جایزالخطاست باید افراد نالوطیای باشن، اگه قرار باشه که به آدم اجازه خطا کردن داده بشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه! میشه!؟ آره میشه، به شرطی که تمومِ سَنگا رو با سریش خوب چسبناک کنن. و کسائی که میگن یک بار خطا چشمِ گاوه و بیمانع‎ست هم باید از قبیل افردِ دستهُ اول شیاد باشن. مگه ممکنه که آدم بتونه فقط یک بار اشتباه کنه و از اشتباهش درس بگیره و شاگرد اول کلاس بشه!؟ من مطمئنم تا وقتی چنین افرادی تو جهان وجود دارن شصت و هشت سال که عددی نیست اگه پونصد سال هم عمر کنم باز هم در رو همون پاشنه می‎چرخه که فعلاً در حال چرخیدنه، یا به قولی هنوز هم گرفتار اندر خم یک کوچه باقی میمونم.
اَه بازم دارم تقصیرا رو به گردن افراد دیگه میندازم. بازم دارم اشتباهِ هر ساله رو تکرار میکنم. مثل اینکه قرار نیست شروع شصت و هشتمین سال زندگیمو با صداقت شروع کنم. کاش لااقل میدونستم که قراره تا چند سالگی به خودم دروغ بگم، تا کی قراره سر خودمو مثل آدمای ابله شیره بمالم.
من با این سن و سال هنوز هم نمیدونم که آیا به سر دیگرون شیره مالیدن سودش بیشتره یا به سر خود مالیدن!؟ گرچه بعضی از فیلسوفا معتقدن که اگه آدم به سر خودش شیره بماله انگار به سر تموم موجودات زندهُ جهان شیره مالیده و کسی که به سر دیگرون شیره میماله مأمور دولته و موظفه سر افرادی رو که اتفاقی هنوز سرشون بی شیره مونده شیره بماله تا برابری در جهان خدشهدار نشه.
من فکر نمیکنم کسی تو جهان وجود داشته باشه که ندونه قند شیرینه و عسل نمیتونه تلخ باشه؟ حتی تصور اینکه عسل و قند بتونن تلخ هم باشن آدمو به خنده میندازه.
اما شیره چطور؟ بله شیره میتونه خیلی شیرین باشه، اما وقتی همین شیرهُ شیرین به سر کسی مالیده بشه کام رو مثل زهر تلخ میکنه.
باقیش تا بعد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر