پستان طبیعت.

مدت سه سال و چهار ماه دور میز نویسندگان در کافه وستمینستر در باره تآتر صحبت میکردیم. پادشاهان میمردند، شاهزاده‌خانمها طلاق میگرفتند، خلقها نابود میگشتند و ما دور میز نویسندهها در کافه وستمینستر از چیز دیگری بجز تئاتر صحبت نمیکردیم.
در این وقت دکتر کورنهایزل، مسنترین فرد در میان ما پیشنهاد میدهد که باید یک روز از هفته را تعیین کرد که در آن اجازه صحبت در باره تئاتر وجود نداشته باشد. برای چنین روزی باید موضوع مشخصی در نظر گرفته شود و هیچکس اجازه ندارد در باره چیز دیگری بجز فقط آن موضوع صحبت کند. دکتر کورنهایزل ادامه میدهد، البته شاید بهترین روش برای بحث و گفتگوی مشترک انتخاب یک موضوع از طبیعتشناسی باشد؛ برای مثال قارچ شناسی یا چنین چیزی. اولاً این چیزی متفاوت است، تا حدی مانند یک تمدید اعصاب، و قطعاً برای ما بازگشت متناوب به پستان طبیعت ضروریست.
پیشنهاد پذیرفته میشود و چهارشنبه آینده به عنوان اولین شب طبیعتشناسی بدون تئاتر تعیین میگردد.
چهارشنبه بعد تقریباً نیمی از ما غایب بودند. معمولاً ما در دور میز نویسندگان در کافه وستمینستر بیست و پنج نفر بودیم. دوازده نفر از ما ایده شرکت در جمع شبانهای که در آن باید فقط از طبیعت و نه از تئاتر صحبت شود را خوب نیافته و در خانه مانده بودند. بقیه دور میز مرمری کنار شوفاژ نشسته بودند و همدیگر را پر از توقع نگاه میکردند.
دکتر کورنهایزل میپرسد: "حالا میخواهیم در مورد چه چیزی صحبت کنیم؟". سکوتی طولانی و پر از تفکر بر قرار میگردد. سپس دکتر سوبودا انگشتش را بلند میکند و میگوید: "اجازه دهید در باره گربه صحبت کنیم."
دکتر کورنهایزل میگوید: "یک موضوع بسیار جالب". دکتر سوبودا میگوید: "به هر حال، نمیتوان انکار کرد که گربهها به پستان طبیعت تعلق دارند."
پس از آن پیشنهاد صحبت در باره گربه با ده رأی موافق و دو رأی مخالف از دکتر وورمزدورفر و دکتر هافِرل به تصویب می‌رسد. این دو مخالف با ذکر اینکه مایل به شرکت در چنین جلسه ابلهانهای نیستند ما را ترک میکنند.
دکتر کورنهایزل میگوید: "بسیار خوب، هرکه بتواند چیزی عجیب یا تازه در باره گربه به اطلاع برساند، او شروع میکند."
ما همه هفت دقیقه خوب فکر کردیم، سپس دکتر اولیونباوم میگوید "من چیزی در باره گربهها میدانم" و او شروع میکند: "همه شما مطمئناً ماتیلده لیو عاشقِ احساسیِ تئاتر کارل در شهر وین را میشناسید."
دکتر سوبودا حرف او را قطع میکند: "قرار بر این بود که ما امروز استثنائاً در باره گربهها صحبت کنیم و نه از معشوقههای احساساتی."
دکتر اولیونباوم با عصبانیت پاسخ میدهد: "من در باره گربهها صحبت میکنم. فقط اجازه بدهید که من ایدهام را شرح و بسط دهم. بله، هنگامیکه من در آن زمان در وین بودم ماتیلده لیو در تئاتر کارل را خیلی خوب میشناختم. او زنی ساکت و جدی بود که زندگی گوشهگیرانهای داشت و در باره موضوعات مربوط به اخلاق بسیار سختگیرانه میاندیشید. و حالا این ماتیلده لیو ــ و نکته اصلیای که من قصد گفتنش را داشتم اینجاست ــ صاحب یک گربه آبی رنگ بود.
اینکه گربههای آبی رنگ وجود دارند باید بر همه کسانیکه حتی آشنائی اندکی با طبیعتشناسی دارند معلوم باشد. گربههای آبی رنگ به ویژه در انگلستان پرورش داده میشوند و در مزایده برایشان قیمتهای گزافی پرداخت میشود. ماتیلده هم یک چنین گربهای داشت که به رنگ آبی آسمانی یکی از صبحهای ماه مه بود، و او این حیوان را بسیار دوست میداشت. گربه آبی آسمانی رنگ در بستر او میخوابید، صبح هر روز به او ادوکلن زده میگشت و ماساژ داده میشد و برای نهار همیشه به او یک ماهی سوف و کره گیاهی میدادند. اما یک روز چنین اتفاق میافتد که ماهیفروش مرتکب اشتباه میگردد و بجای ماهی سوف یک اردکماهی میآورد. و چون گربه آبی رنگ به این نوع ماهی عادت نداشت استخوانی از ماهی را میبلعد و پس از لحظه کوتاهی با رنج بردن دردناکی میمیرد.
ماتیلده تسلیناپذیر بود. وقتی من برای تسلیت پیش او رفتم هق هق کنان خود را در آغوشم انداخت و گفت: اولیونباوم، تو بعد از مرگ گربه آبی رنگم تنها شادی من در این جهانی. من تو را خیلی دوست دارم؛ و به همین دلیل از تو خواهش میکنم که در جشن تولد بعدی به من یک گربه جدید آبی رنگ هدیه کنی، چون من بدون گربه آبی رنگ قادر به زندگی کردن نیستم. و اگر تو این کار را بکنی من با تمام روح و جسمم متعلق به تو میگردم و تمام خواهشهایت را برآورده خواهم ساخت.
تا تولد ماتیلده هنوز هشت هفته وقت داشتم، و در این مدت تمام وین را به دنبال یک گربه آبی رنگ گشتم. اما من باید بگویم که این وظیفه آسانی نبود. در مغازههای گربه فروشی بجز گربه آبی رنگ همه نوع گربه، حتی گرانبهاترینشان وجود داشت، زبادیان، گربههای ایرانی و حتی گربههای فوقالعاده کمیاب بی دم از جزیره مَن.
مغازهدارها یا هیچگاه گربه آبی رنگ نداشتند یا آنها آخرین نمونهاش را فروخته بودند. من به هاگِنبِک در هامبورگ تلگراف میفرستم و او لیست قیمتها را برایم میفرستد؛ اما در این کاتالوگ فقط از بینیخرسها، زرافهها و اسبهای آبی ذکر شده بود و نه از گربه آبی رنگ.
سپس به دفتر روزنامه <نویه وینر تاگِزبِلات> رفتم تا یک آگهی در آن درج کنم: گربه آبی با بالاترین قیمت خریداریم. اما آقای مسئول آگهی را به من بازگرداند و گفت: ما یک روزنامه معتبر هستیم و آگهی با مضامین منحرف را اصولاً قبول نمیکنیم؛ ما خوب میدانیم که منظورتان از گربه آبی رنگ چیست.
در حال ناامید گشتن بودم که از طریق میانجیگری دفتر کار کارگاه فالکه موفق میشوم با بیوه یک سرهنگ که صاحب یک گربه به رنگ آبی گل گندمی بود تماس بر قرار کنم. عشق گربه به دل بانو نشسته بود و هفت هزار و پانصد کرون قیمت داشت. اما بخاطر ماتیلده زیبا و ساکتم هیچ چیز برایم گران نبود. و من آن گربه را خریدم.
در روز تولد گربه را در کیسه نایلونی قرار دادم و با خوشحالی زیادی با عجله به آپارتمان ماتیلده رفتم. اما وقتی داخل سالن شدم ماتیلده با لبخند ملیحی بر روی صندلی راحتی نشسته بود، محاصره گشته در میان بیست و یک گربه آبی رنگ که در اتاق قدم میزدند و همدیگر را میبوئیدند.
من بلافاصله وضعیت را درک میکنم. من گربهام را خیلی جدی از کیسه نایلون بیرون می‏آورم و میگویم: مادام، تا جائیکه من میتوانم بشمرم در این اتاق بیست و یک گربه آبی رنگ وجود دارند. اگر شما برای این گربهها همان وعدهای را داده باشید که به من دادهاید، بنابراین باید امروز بیست و یک بار روح و جسمتان را بدهید و بیست و یک خواهش را برآورده سازید. برای بار بیست و دوم که برای من در نظر گرفته شده است از شما خیلی متشکرم.
با این حرف گربهام را جلوی پایش انداختم و خیلی سرد از او خداحافظی کردم.
هنگامیکه دکتر اولیونباوم داستانش را به پایان میرساند، دو نفر از ما، یعنی دکتر بویم و دکتر فروبِنیوس خدمتکار را صدا میکنند، پول آبجویشان را میدهند و با عجله کافه را ترک میکنند. ما میتوانستیم متوجه شویم که چگونه آنها شانههایشان را بالا انداختند و با انگشت به پیشانیشان ضربه زدند، و ما از این کار نتیجه گرفتیم که آنها با گفتگوی شبانه امروز کاملاً موافق نبودهاند.
بقیه ما به موضوع ادامه میدهیم، اما حالا بحث و گفتگو بیشتر یک خصلت عمومی به خود گرفته بود. این سؤال جاودانه که آیا گربه برتر است یا سگ منجر به بحثهای طوفانی شده بود. آرای اکثریت به نفع سگ بود، من خودم با شور و شوق به نفع گربهها رأی دادم. این حقیقت ندارد که گربه آنطور که افسانههای قدیمی ادعا میکنند دوروست. هیچ حیوانی، حتی مار هم مکار نیست؛ هر جانداری ساده و مستقیم فقط دقیقاً همان کاری را انجام میدهد که خالق برایش تجویز کرده و مزیت ملموسش در آن میباشد. دوروئی بر عکس از وسایل طفره رفتن و دیپلماسی و از خواص کریه آن انسانیست که با شیفتگی غیرقابل درکی خود را همانند خدا مینامد اما هیچ چیز بجز یک میمون منحط نمیباشد. گربه چون به انسان اجازه ترتیب کردنش برای اجرای کارهای هنری را نمیدهد قابل احترام است، در حالیکه سگ بر عکس شلاق را حتی در پوزهاش حمل میکند و با این کار رکورددار شرم تمام خلقت میگردد. و عاقبت چنین نتیجهگیری و اضافه میکنم که اغلب از طرف ناظرین سطحی متأسفانه کاملاً اشتباه تعریف میشود که گربه بیشتر از انسان وابسته به محل است.
هنگامیکه من صحبتم را به پایان رساندم، یک آقای مسن سالخورده که در میز کناری ما نشسته بود رو به ما میگوید: "آقایان میبخشید از اینکه من خود را قاطی صحبتهای شما میکنم. اگر به من اجازه بدهید میتوانم برایتان در مورد موضوع بحثتان یک داستان بسیار جالب و واقعی تعریف کنم."
هیچ یک از ما آن آقا را نمیشناخت. او یک مرد بلند قامت و جذاب بود که کت و شلوار غیرمعمول انگلیسی بر تن داشت و مردی سفر کرده به نظر میآمد، تقریباً چیزی شبیه به یک کشاورز کائوچو کار یا چیزی شبیه به آن دیده میگشت. در هر حال مرد شبیه به یک نویسنده آلمانی به نظر نمیآمد و به این خاطر مورد علاقه زیاد همه ما واقع گشت. او کنار میز ما مینشیند و شروع میکند:
"من برایتان یک داستان عجیب تعریف میکنم که به وضوح نشان میدهد گربهها بیشتر از انسانها به محل دلبستگی دارند. من حدود بیست سال قبل در داخل اتحادیه آمریکای شمالی در ایالت کانزاس مزرعهای داشتم. این مکان دور افتادهایست که در آن به طور عمده دامپروری و همچنین کمی میوهکاری انجام میگرفت. همسایه من یک کشاورز جوان به نام بولر بود که همراه با همسر و مادر هفتاد و سه سالهاش با هم زندگی میکردند و مردمانی بسیار آرام و محترم بودند.
آنها حالا صاحب یک گربه سیاه و پیر به نام کلیفلند بودند که فقط دارای سه پا بود و در واقع پای راست عقب او در دوران جوانی توسط رقیب عشقیاش گاز گرفته و قطع شده بود. کلوهلند با وجود این نقص میتوانست خیلی خوب حرکت کند، گرچه البته به وضوح میلنگید. اما او بر حسب حالت روحیاش بیشتر یک طبیعت بلغمی مزاج داشت و عاشق این بود که تمام روز را بر روی یک صندلی مخلمی قهوهای رنگ در کنار شومینه بنشیند.
در اواسط تابستان چیزی تازه برای این خانواده رخ میدهد. خانم بولر سالخورده قصد داشت یک روز قبل از تولد حضرت یحیی شیرینی گیلاس بپزد. اما چون آنها به اندازه کافی گیلاس در خانه نداشتند بنابراین یک سبد برمیدارد و دو مایل دورتر به باغ میوه کشیش میرود تا از آنجا گیلاس بدزدد. زیرا او با وجود هفتاد و سه ساله بودن هنوز فرد بسیار مستعدی بود؛ او همچنین تصور میکرد که کشیش در آن ساعت در کلیسا مشغول درس دادن است. هنگامیکه به باغ کشیش میرسد از درختی بالا میرود و شروع به کندن گیلاسها و جمعآوری آنها در سبد میکند. اما بدبختی میخواست که کشیش در کلیسا نباشد، بلکه او در کنار پنجره باز اتاق مطالعهاش نشسته بود و روی موعضهاش کار میکرد. و وقتی او حالا خانم بولر سالخورده را روی درخت گیلاس میبیند، تفنگش را برمیدارد و با شلیک یک گلوله او را مانند گنجشکی از روی درخت به پائین میاندازد. درست همانطور که آدم یک گنجشک یا یک کلاغ پیر را با گلوله از روی درخت میاندازد.
خوب، تا اینجای داستانم چیز قابل توجهای وجود نداشت، درست نمیگویم، آقایان. اما حالا باید بدانید که بولر سالخورده یک آلمانی بود و در آلمان و در حقیقت در برومبِرگ صاحب یک ملک بود. این ملک را پس از مرگ ناگهانی وی مولرهای جوان به ارث میبرند، و چون آنها در باره آلمان و مخصوصاً برومبرگ نظر مساعد مبالغه‌آمیزی داشتند تصمیم میگیرند کشاورزی در آمریکا را رها ساخته و به آلمان مهاجرت کنند. آنها مزرعهشان را همراه با خانه و اثاثیه به من میفروشند و لوازم ضروریشان را بستهبندی میکنند، کلوهلند سه پا را در یک جعبه کهنه بیسکویت قرار میدهند و به این ترتیب یک روز صبح به سمت شرق میروند.
من در مزرعه جدیدم بسیار کار داشتم، داربست برای میوهها ساختم، علفزار بزرگ را زِه‌کشی کردم و دیگر به خانواده بولر و گربهشان فکر نمیکردم.
بیش از یک سال از رفتن آنها میگذرد. من در یک صبح طوفانی ماه ژانویه در خانه قدیمی خانواده بولر در کنار شومینه نشسته بودم، پیپم را میکشیدم و به بارش برف نگاه میکردم. در این لحظه ناگهان متوجه میشوم که از مسیر تپه چیزی سه پائی میلنگد و پائین میآید. من تقریباً پسر باهوشی هستم و به این خاطر اولین فکرم این بود: اوهو، این دیگر چیست؟ اما قبل از آنکه بتوانم به این فکر بال و پر بدهم در با فشار گشوده میشود، کلوهلند داخل اتاق میگردد، مستقیم به سمت صندلی مخملیاش میرود و طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است میپرد و راحت روی آن مینشیند. او از پیش صاحبش فرار کرده و از بومبرگ به کانزاس آمریکا بازگشته بود، و آقایان، به نظر من میرسد این دلیل بی‌عیب و نقصی بر این ادعا باشد که گربهها بیشتر از انسانها وابستگی به محل دارند."
ما در سکوتی سنگین داستان را شنیدیم. پس از لحظهای دکتر کورنهایزل میپرسد: "فکر میکنید که گربه از میان اقیانوس اطلس شنا کرده باشد؟"
مرد غریبه بدون مژه زدن پاسخ میدهد: "اولین فکر من هم این بود. اما من این پرسش را رها ساختم، زیرا بسیار بعید است که یک گربه بتواند تمام اقیانوس اطلس را شنا کند. بعلاوه در چنین حالتی باید جلبک دریائی و مژهپا بر روی او نشسته باشد، اما او کاملاً تمیز بود. بنابراین فقط یک توضیح باقی میماند: او مسیر دیگری انتخاب کرده بود. او از بومبرگ به سمت شرق به راه افتاده، از مرز روسیه گذشته، از روسیه و سیبری عبور کرده، تنگه برینگ را شنا کرده، سپس از میان آلاسکا، کانادا، کوههای زرد و از نبِراسکا عبور کرده و به صندلی مخملی قهوهای رنگش که به آن عادت داشته رسیده است."
حالا همه از جا بلند می‌شویم، و در واقع بسیار پر سر و صدا، پول آبجوهای خود را می‌پردازیم و از کافه مانند طوفان خارج می‌شویم. در بیرون دکتر سوبودا خود را در میان ما قرار می‌دهد، چشمانش را تاب می‌دهد و با دهان کف‌آلود می‌گوید: "اگر یک بار دیگر کسی از پستان طبیعت صحبت کند ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر