عروسک سخنگو.

ِچند سال قبل یک خانم جوان را که مدت درازی ندیده بودم ملاقات کردم. من در خانه پدریاش اوقات دلپذیری را گذرانده بودم و حالا او را به عنوان یک خانم ازدواج کرده دوباره میدیدم. او بعد از فوت پدر و مادر با همسرش در خانه به ارث رسیده ساکن شده بود و در آن خانه مرا با همسر مهربانش آشنا ساخت. ما همانطور که معمول است از اینجا و آنجا صحبت میکردیم.
خانم دِ ویِله وقتی من قصد رفتن داشتم میگوید: "شما باید از درِ سالن رو به باغ دوباره چشمانداز را ببینید. من به یاد دارم که شما بسیار مشتاقانه از آنجا به دوردست نگاه میکردید."
"با کمال میل، خانم مهربان."
ما سه نفری به سمت در میرویم.
آقای دِ ویِله میگوید: "بفرمائید، این هم برج زیبای ما."
"آن برج کوچک قرمز رنگ؟"
"نه، کمی سمت راست؛ لطفاً از فراز درخت سیب به آن سمت نگاه کنید."
"آه بله، میبینم. من اما کلیسای زیبای کامپِن را نمیبینم. کلیسا آنجا قرار ..."
"کلیسا سال قبل توسط رعد و برق آتش گرفت."
ناگهان عروسک سخنگوی روی طاقچه کنار در شروع به چرخیدن و خواندن میکند: "تو ــ بهترین برادر هستی ــ و ــ شاید هم نباشی."
خانم دِ ویِله از خجالت کمی سرخ میشود و میگوید: "اما آقای دکتر، از اینکه من به عنوان زن خانهدار وظایفم را فراموشم کردم هزار بار طلب بخشش دارم. شما باید با ما صبحانه بخورید."
... و زن جوان ناپدید میگردد.
در این لحظه ناگهان یک خاطره زیبا و پاک مانند افتادن سنگ در آب با صدای بلند به یادم میافتد.
بعد ما دور میز صبحانه مینشینیم. خانم دِ ویِله مانند قبل سر حال و بشاش به نظر میرسید و سرخی چهرهاش از میان رفته بود.
در راه بازگشت به خانه باید یک بار برای خودم لبخند میزدم:
روزی من و خانم دِ ویِله زمانیکه هنوز دختر جوانی بود در ظهری شرجی کنار درِ سالن رو به باغ ایستاده بودیم. من به یاد میآورم که از کلیسای کامپن که حالا سوخته است پرچم بازار بالا کشیده گشت و ما آن را تماشا میکردیم.
آنجا خیلی ساکت بود.
دختر زیبا و باریک اندام دراز کشیده بود و فقط خدا میداند که چطور خود را به کنار شانهام رساند.
آنجا خیلی ساکت بود.
فقط خدا میداند که چطور دست راستم کمربندش را گرفت.
آنجا خیلی ساکت بود.
ما در حال بوسیدن همدیگر بودیم که ناگهان عروسک سخنگو شروع به چرخیدن و خواندن کرد: "تو ــ بهترین برادر هستی ــ و ــ شاید هم نباشی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر