خاور زمین بزرگ است.
و ارواح خاور زمین هم بزرگند. آنها وقتی ماه تازه است بر روی کوه دماوند گرد هم
جمع میشوند و در آنجا با صدای خیلی بلند رفتار میکنند ... خیلی بلند.
جنها جیغ میکشند. اژدهاها میغرند و خُر خُر میکنند. پریها صداهای غمانگیز
ایجاد میکنند. کوتولهها سرفه و عطسه میکنند. ارواح شریر عرق مینوشند و مستانه بلند
صحبت میکنند. احمقهایِ قدرتمند همدیگر را کتک میزنند. و خدایان بزرگ تخته سنگهای
عظیم در داخل درههای تاریک پرتاب میکنند، طوریکه همه چیز خُرد میگردد.
بر روی کوه دماوند صدای زوزه، غر و لند و ترق و تروق شنیده میشود. کوههای محکم
تکان میخورند و با صدای بلندی منفجر میشوند.
نالههای نامرئی شادیکنان سنگها را خُرد میسازند و با عجله نفس نفسزنان میگذرد
ــ و از راه دور مینالند.
پیرمردان ریش خاکستری سخنرانیهای طولانیِ طولانی میکنند.
و در آن میان طوری رعد و برق میزند که تمام کوهستان منفجر میشود. بلافاصله بعد
از آن از پائین ناقوسها روشن و زیبا رو به بالا به صدا میافتند ــ ارواح خوب با صدای
ناقوس زمزمه میکنند و آواز میخوانند.
و سپس ناگهان همه در هم فریاد میزنند.
سر و صدائی وحشیانه! سر و صدائی وحشیانه! ــ ــ ــ
در این بین و در این هرج و مرج غول بزرگ رایفو نشسته است.
رایفو ساکت است.
موهای قرمز در هم ریخته در اطراف صورت زردِ زشتش تکان میخورند.
او در آنجا در پالتوی مانند برف سفیدی که هزار فرسنگ دراز است و پهنای وحشتناکی
دارد نشسته است ــ مانند یک یک کوه یخ سفیدِ غولپیکر.
ریش قرمز وحشیاش از کنار به عمق یک دره تاریک به پائین میوزد.
و دوازده جادوگر سیاهپوش به دور سر غول در ازراف گوش او قدم میزنند.
این دوازده نفر بسیار کوچک دیده میشوند ــ آنها چوبهای جادوی آهنی سنگین بر شانههای
پهن خود حمل میکنند. سیاهپوشان در میان هوا حرکت میکنند با گامهای یکنواخت؛ و وقتی
هر یک از آنها از کنار گوش چپِ غول میگذرد در گوش او چیزی فریاد میکشد.
و هر یک از آنها فریاد یکسانی میکشد.
هر یک فریاد میکشد:
"آقا، شیرها را اینجا بگذار!"
اما پیشانی غول مرتب تیرهتر میشود، شیارهای قویای در پیشانی فرو میروند؛ و
در این حال قسمت پائین صورت کج میشود، طوریکه انگار میخواهد بخندد.
و غول بزرگ در حال پوزخند زدنِ غضبناکی صحبت میکند:
"نه! پنج شیر من باید حالا اتفاقاً با من بیایند. پنج شیر من قورباغههای
ترشروئی هستند، اما آنها میتوانند بخندند؛ و وقتی من خنده شدید قورباغههای ترشرو
را میشنوم این حالم را خوش میسازد. همان که گفتم، آنها با من میآیند!"
بعد از این کلمات پنج شیر چنان غرش وحشتناکی از شادی میکشند که تمام طاق آسمان
میلرزد ــ که حتی ستارههای قدیمی پیر شروع میکنند به تلو تلو خوردن.
این پنج شیر البته شیرهای معمولی نیستند؛ شیرهای معمولی را رایفو اصلاً دوست ندارند.
این پنج شیر، شیرهائی به رنگ آبی روشن هستند ــ شیرهائی درخشان!
آنها تمام کوه دماوند را روشن میسازند ــ مانند فانوسهای زنده.
نور آنها مانند نور اشباح رعد و برق میدرخشد ــ رعد و برق آبی!
این پنج شیر هم ارواح هستند ــ پسران اشباح رعد و برق! هر یک از پسرها مانند چهل
فیلِ چاق بزرگ است.
شیرهای آبی بر روی نوک پنج کوه ایستادهاند و میغرند ــ و غرش آنها رعد و برق
میزند ــ و این رعد و برق یک خنده است ــ یک خندۀ افسانهای جنونآمیز. و آنها در
این حال با دُمهایشان میکوبند و صدای انفجار درمیآورند.
افراد دیگر ارواح مانندِ دماوند در مقابل این خنده بزرگ و این انفجار بزرگ لال
میشوند.
دوازده جادوگر دیگر در اطراف سر غول قدم نمیزنند ــ آنها حالا در موهای فرفری
قرمز رنگ او نشستهاند و خود را به تار مو با تمام قدرت محکم نگاه داشتهاند ــ زیرا
یک بادِ طوفانی از گلوی شیرها خارج میگشت؛ طوفان در درختان صنوبر خش خش میکند، در
میان موهای رایفو ترق و تروق میکند و سنگهای غلتان با سر و صدا به دره سازیر میشوند.
شیرها طوری میخندند و میغرند که درد میآورد! سر و صدای گوشخراش!
غوغایِ جهان!
حتی وحشیترین ارواح باید در برابر این موسیقی شیرها لال شوند. ــ ــ ــ
اما ناگهان رایفو میگذارد صدایش را بشنوند، و این صدا حالا از همه چیز قویتر است.
غول فریاد میزند: "سکوت کنید، جانوران وحشی!"
و شیرهای آبی رنگ فوری پوزه خود را میبندند. باد طوفانی کاهش مییابد.
رایفو ریش خود را طوری نوازش میکند که دیگر خش خش نمیکند. بر روی کوه دماوند
کاملاً ساکت میشود ــ کاملاً ساکت مانند موش.
همچنین آسمان هم ساکت میشود ــ لرزش ستارههای پیر قدیمی متوقف میشود.
بدن شیرها در میان شب ساکت مانند شبح میدرخشد.
و در این شبِ ساکت رایفو آه کشان آهسته زمزمه میکند:
"بله! من بیش از حد بزرگ هستم! بزرگی من مقصر همه چیز است. من اصلاً اجازه
ندارم تعجب کنم که من هرگز یک زن پیدا نکردهام، که میتوانستم دوستش بدارم و او بتواند
من را دوست داشته باشد. چنین زن بزرگی که من احتیاج دارم اصلاً وجود ندارد. احمقترین
کوتوله ساحرۀ خود را پیدا میکند، اما رایفو بیچاره هیچ ساحرهای پیدا نمیکند ــ نه
حتی یک زن. این نفرینِ بزرگی من است. غولهای واقعی باید احتمالاً در همه زمانها بیهوده
در آرزوی عشق بوده باشند. اما اروپائیهای لعنتی ــ آنها باید کفاره آن را بدهند. من
میخواهم برایشان یک نمایش اجرا کنم که باید عشق را برایشان برای همیشه تباه کند. هِی!
آیا همه چیز آماده است؟ جادوگرها به من بگید: آیا همه چیز آماده است؟ آیا نمایش میتواند
شروع شود؟ با من حرف بزنید!"
و جادوگرها از فرهای قرمز چالاک بیرون میجهند و مانند قبل در اطراف سر غول قدم
میزنند ــ با گامهای یکنواخت.
دوباره در گوش چپ غول فریاد میزنند.
و سپس رایفو بزرگ بلند میشود و از کوه به امپراتوری ایران پائین میآید.
شیرها با جهشهای بسیار بزرگ از پیش میپرند، و تمام افرادِ ارواح دماوند در چرخشی
وحشی مانند یک طوفان پیچنده بدنبال آنها میروند.
و در حالیکه جادوگرها با حرارت در اطراف سر رایفو قدم برمیدارند به سمت سرزمین
قدیمی سوریه پائین میروند.
آنجا اروپائیها نشستهاند و منتظر نمایش بزرگ ارواح هستند که رایفو به آنها وعده
داده بود.
اروپائیها که به خوبی میدانند که ارواح میتوانند کاملاً عالی بازی کنند، بر
روی سمت غربی سرزمین سوریه نشستهاند ــ پُر از انتظار.
در سمت شرق موقتاً منظره توسط یک پردۀ بزرگ خاکستری برایشان مسدود میشود، که در
پشت آن حالا رایفو با ارواحش ناپدید میشوند.
اروپائیها آنجا نشستهاند ــ با قلبی تپنده.
شیرهای آبی روشن در جلوی پرده خاکستری رنگ با وقار بالا و پائین میروند ــ و میدرخشند.
اروپائیها از ترس به بلیطهای بزرگ تئاتر چین میاندازند.
و سپس سر رایفو با جادوگرها در مو در بالای پرده خاکستری رنگ ظاهر میشود و بلند
فریاد میکشد:
"شیرها، پرده را دو تکه کنید!"
شیرهای آبی روشن چابک مشغول میشوند ــ با سرعت برق با پنجه و دندان پارچه خاکستری
را خُر خُر کنان به سمت شمال و جنوب از هم میدرند، طوریکه شرق کاملاً آزاد آنجا قرار
دارد.
*
اولین نمایش شروع میشود:
خلیفه بزرگ
در دوردست در شرق روز میشود.
در پشت بغداد در کنار رود دجله خورشید طلوع میکند ــ کاملاً آهسته. و قصرهای بزرگ
خلیفه بزرگ هارونالرشید ــ همچنین کاملاً آرام ــ در پیشزمینه دیده میشوند.
همه چیز در خورشید صبحگاهی میدرخشد، همانطور که جواهرات سنگهای قیمتی هند میدرخشند.
و محوطه بزرگ پارک هارون با قصرهای بیشمارش، برجها و کیوسکها، با گلها و دریاچههایش،
با درختان نخل و موزهایش مانند یک چرخفلک بزرگ میچرخد، طوریکه اروپائیها میتوانند
چیزهای بیشماری را ببینند.
از دروازههای عظیم تالار زنهائی که لباسهائی با رنگهای تند پوشیدهاند بیرون
میآیند. و همه جا پُر از بردههای سیاه است.
ناگهان چرخ و فلک توقف میکند، و یک ایوان بلند خود را به جلو میکشاند ــ که از
آن آدم میتواند به راحتی به بیرون به رودِ وسیع دجله نگاه کند.
بر روی ایوان ــ در زیر گیاهِ مورد ــ خلیفه بر روی یک مخده نشسته است و شراب مینوشد.
در سمت راست و چپِ خلیفه حدود صد زن در اطراف دراز کشیدهاند ــ زنهای سیاه، قهوهای،
زرد و سفید ــ در لباسهای ابریشمی رنگی. همه بر روی خزهای سفید دراز کشیدهاند.
بردهها در فاصله دور مناسبی ایستادهاند، اما کاری برای انجام دادن ندارند.
بوتههای گیاهِ مورد در آفتاب صبحگاهی میدرخشند.
رود دجله هنوز بیشتر میدرخشد.
و هارون هم میدرخشد ــ سرمست از شراب در حال لبخند زدن.
یک مانتو ابریشمی به رنگ سبزِ علفی اندام قدرتمندش را شُل میپوشاند. اژدههای
قرمز گیلاسی رنگ در ابریشم بافته شده است.
بر صورت پهن خاکستری تیره با چشمان بزرگ سیاه براق و ریش کوتاه سیاه توسط یک عمامۀ
بزرگ سبز ابریشمی طاق زده است.
هارون نفس عمیقی میکشد، طوریکه سینۀ پهنش به شدت متورم میشود و گردن کلفتش کلفتتر
میگردد.
در کنار شاهزاده باشکوه ــ در سمت راست ــ خواهر محبوش عاباساه دراز کشیده است،
یک زن قهوهای آهو رنگ، که همچنین با چشمان سیاه براق به داخل این جهان نگاه میکند.
خلیفه میگوید: "عاباساه! این صبح باشکوهتر از شب است! برایم شراب بریز و
با چنگ تازهات برایم بنواز! اما شما بردههای تنبل، شما برایم یحیی ابن خالد را به
اینجا میآورید! من باید چیزی به او بگویم."
چهار جوان سیاهپوست مانند سگهای شکاری از آنجا هجوم میبرند، عاباساه شراب را
به خلیفه میدهد و با چنگِ جدیدش که مزین به الماسهای زیادیست مینوازد.
اما زن قهوهای آهو رنگ ناگهان عصبانی میشود و چنگاش را خُرد میکند.
هارون سرش را برمیگرداند، پشت عاباساه را نوازش میکند و نگران میپرسد:
"کودک، تو را چه میشود؟"
عاباساه لباس ابریشمی آبی یاقوتیاش را پاره میکند، سپس دمپائی چرمی قرمز رنگش
را درمیآورد و با این اسلحه قدیمیِ زنها به خلیفه بزرگ چنان شدید میزند که او به
سختی میتواند از خود دفاع کند.
بعد از این بازیِ خشنِ عاشقانه خواهر عزیز کاملاً ملایم و هوشیارانه میگوید:
"هارون! آیا میتوانی آنجا بر روی رود دجله مرغهای فراوان سفید دریائی را
ببینی؟ بله؟ میبینی؟ میدانی، من خیلی دوست دارم که یک مرغ دریائی باشم و بر روی امواج
آبی رنگ کاملاً آزاد شناور باشم ... کاملاً ... کاملاً ... آزاد!" و اگر من یک
مرغ دریائی باشم ... میدانی بعد چه خواهم کرد؟ خوب؟ حدس بزن! آه، تو نمیتوانی آن
را حدس بزنی. من خیلی ساده خودم را دوباره تغییر میدادم. ببین، من خود را به یک ابر
سفید بزرگ تغییر میدادم و بعنوان ابر سفید تمام مردها را که مورد علاقهام هستند در
آغوش میگرفتم. بعنوان ابر سفید دیگر چنین حالات عصبی نخواهم داشت، دیگر چنین تحریکپذیر
نخواهم بود."
عاباساه با چشمان تغییر شکل داده شده و درخشان به آسمان آبی تیره نگاه میکند.
هارون گوش کوچک او را نوازش میکند و جدی زمزمه میکند:
"کودک، تو خیلی باذوقی!"
او برای زنهای دیگر دست تکان میدهد، و آنها حالا یک ترانه عاشقانه کاملاً غمانگیزی
را میخوانند که به درخواست هارون در شب شش بار برایش خوانده بودند.
با کاهش صدای ترانه، یحیی ابن خالد ابن برمک ظاهر میشود و در برابر حکمران قدرتمندش
با ریش سفید خود تعظیم کاملاً عمیقی میکند.
زنها و بردهها دور میشوند.
عاباساه هم میرود.
هارون با یحیی تنها است؛ او همیشه وقتی در مورد مسائل مهم دولتی گفتگو میشود با
او تنها است.
فرمانروای برجسته میگوید: "گوش کن! دیشب فوقالعاده بود، مورد علاقهام واقع
گشت. ستارهها و زنها مرا خوشحال ساختند. شراب خیلی خوشمزه بود. و عاباساه ... او
باشکوهتر از همیشه بود. با این حال چیزی کمبود داشتم. دلم برای دوستم جعفر، پسر شوخ
تو تنگ شده بود. من درک نمیکنم که چرا او باید تبعید باشد وقتی عاباساه در نزدیک من
است. من مایلم از این به بعد با دوستم و همسرم همزمان مشروب بنوشم."
یحیی پیر تعظیم عمیقتری از قبل میکند و با تردید پاسخ میدهد:
"اوه سرور! عرف قصر اما ممنوع میکند وقتی خلیفه بزرگ یک زن در نزدیک خود
میپذیرد یک مرد حضور داشته باشد."
هارون خشن فریاد میزند: "یعنی چه! عرف قصر چه اهمیتی برای من دارد؟ من آداب
و رسوم آزاد میخواهم! من میخواهم جعفر و عاباساه را با هم ببینم. دوست من باید دوست
زنم هم باشد. تو آنطور که میخواهی انجام بده! اما من مایلم که آرزوی من برآورده شود.
من آن را دستور میدهم! دیگر هیچ حرفی نباشد! برو و با زن باهوشت صحبت کن. از عرف قصر
اجتناب کنید! خشم من را بیدار نکن! من این را به شماها توصیه میکنم!"
یحیی زانو میزند، با احترام لبه مانتو را میبوسد، دوباره آهسته بلند میشود و
آهسته از آنجا میرود ــ در افکار عمیق.
هارون یک قطعه از چنگ شکسته را برمیدارد و با دقت به الماس بزرگی که هنوز محکم
بر روی چوب نشسته است نگاه میکند.
ابرهای سفید میگذرند ــ مرتب ابرهای سفید بیشتری میگذرند. و آنها هارون و تمام
تراس را طوری میپوشانند که اروپائیها دیگر بزودی هیچ چیز بجز ابرهای سفید نمیتوانند
ببینند.
*
از میان نور آبی رنگی که حالا شیرها دوباره قویتر پخش میکنند ابرهای سفید هم
بتدریج آبی رنگ میشوند.
شیرها با پنجههای عقبِ بر روی هم قرار داده شده راحت بر روی زمین کویری نشستهاند.
در جلوی حیوانات بزرگ یک کاسه بزرگ کم عمق قرار دارد که بر رویش هزار و پانصد کیلو
سالاد خیار انباشته شده است.
سالاد خیار سبز را شیرهای آبی رنگ با چنگگِ کاه میخورند تا ترس اروپائیها را
از بین ببرند.
اروپائیها باید ببینند که شیرهای رایفو با وجود بزرگیشان همچنین از غذای گیاهی
خود راضی هستند و به هیچوجه خونخوارتر از انسانها نیستند.
سالاد خیار ظاهراً به دهان شیرهای آبی کاملاً خوشمزه میآید؛ آدم بزودی متوجه میشود
که هر یک از آنها به بزرگی چهل فیل هستند.
هر پنج شیر با هم در یک نیمداره نشستهاند.
صورت شیر وسطی به سمت اروپائیها چرخیده است. بطری بزرگ سرکه و همچنین بطری بزرگ
روغن از یک پنجه به پنجه دیگر منتقل میشود.
شیرها بدون به بالا نگاه کردن غذا میخورند.
*
دومین نمایش شروع میشود:
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر