شاه‌بلوط.

من در یک صبحِ خلوتِ ماه پائیز در پارک در امتداد نردههای بلندی که پارک را از خیابان جدا میسازد قدم میزدم.
شاه‌بلوطها رسیده بودند، و در برابر من بر روی جادۀ ماسهای یکی از این میوههای آبی‌ـ‌قهوهای رنگی افتاده بود که بچهها دوست دارند با آنها بازی کنند. یک دختربچه اما بیرون از پارک صورتش را به میلهها فشرده بود و با اشتیاق به میوۀ زیبا نگاه میکرد. او خیلی مایل بود آن را داشته باشد، اما نمیتوانست داخل پارک شود، زیرا هزار متر از سمت راست و چپِ نرده درِ ورود وجود نداشت.
و بنابراین او حالا از من بسیار صمیمانه و دوستانه خواهش میکند و میگوید: "آقای عزیز، خواهش میکنم آن شاه‌بلوط را به من بدهید"؛ و من شاه‌بلوط را از روی زمین برمیدارم، به سمت دختربچه میروم و آن را از میان میلههای آهنی به او میدهم.
ما در کنار نرده مقابل هم ایستاده بودیم و لبخندزنان و دوستانه به همدیگر نگاه میکردیم. و در این حال باید حالا دختربچه به یاد آورده باشد که من در واقع محصور هستم، زیرا که در کنار نرده در وجود نداشت. او ابتدا با شیطنت و دقیق به اطراف نگاه میکند، سپس خود را به جلو خم می‎سازد، با تمام قدرت به صورتم تف میکند و به سرعت پا به فرار میگذارد.
من در حال پاک کردن صورتم به فرار کردن دختربچه نگاه میکنم و به خود میگویم: "ببین، ببین، دخترک دارای چه ایده‌ای است، و او ابتکار عمل دارد. او در زندگی پیشرفت زیادی خواهد کرد. شاید یک هنرمندِ بزرگ یا یک نویسندۀ معروف و زینتِ هنرِ وطن گردد."
و من متفکرانه به قدم زدنم ادامه میدهم و میاندیشم، پس چرا یک چنین کاری از طرف منْ هنوز هیچ چیزِ بزرگی برایم در این زندگی به ارمغان نیاورده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر