طلا.

ارتشِ تیلی به سمت شمال تا اطراف کوههای تورینگن پیشروی کرده بود؛ در آن اطرافْ تمام روستاهای فرانکونی در آتش میسوختند.
و همیشه در چنین مواقعی وقتی ارتشْ روستائی را ترک میکند و به پیشروی ادامه میدهد، سپس بلافاصله غارتگران میآیند و روستا را برای یافتن ردِ یک خوک یا یک بشکه شراب یا دهقانی که بشود طلایش را با زور گرفتْ جستجو میکنند.
اما دهقانان این جریان را خوب میشناسند و میدانند کسانیکه بعد از ارتش میآیند از بدترین مردمان هستند. بنابراین آنها هنوز همانجائی که هستند، در کوهها و حفرههاْ پنهان باقی میمانند، و انتظار میکشند تا مزاحمت کاملاً به پایان برسد.
چرا والنتینِ سالخورده هم مانند بقیه هوشمند نبود؟ او نمیتوانست بیشتر از این تا رفتن غارتگران صبر کند، او پیش از وقتْ از مخفیگاه خارج میشود و برای سرکشی به اموالش به سوی خانۀ دهقانی خود میدود؛ و در این هنگام به دست فرماندۀ غارتگرانْ جولیوس فون لاوبنهایم گرفتار میشود، و حالا فقط خدا باید به او رحم کند.
حالا او در حیاط خانۀ دهقانیِ خود کاملاً برهنه با طناب به یک نردبان بسته شده و بر روی زمین قرار دارد، زیرا او به دلیل خودداری از تسلیم کردن طلای خود باید شکنجه میگشت.
در مقابل او لاوبنهایم ایستاده بود، یک مردِ مو خاکستری که از ظاهرش مشخص بود تمام عمر برای انجام کارهای بد بر روی زین اسب نشسته است. او یک پالتوی خز پوشیده بود که روزی به یکی از امرای رُم تعلق داشت، و در دستانش جواهرات سرقت شده از اموال کلیسا میدرخشیدند. گروه غارتگر او اما به دور دهقانی که بر روی زمین قرار داشت جمع شده بودند، همقطارانی بد که در حال شادی کردنْ انتظار شکنجه شدنِ مرد برهنه را می‌کشیدند. همچنین یک زن به نام لومباردین ماریا در میان آنها بود که با وجود لوچ بودن اما زنی زیبا بود.
فرماندۀ غارتگران طناب را آزمایش میکند ببیند آیا محکم بسته شده است، سپس به دهقان میگوید: "من روش خشونتآمیز را دوست ندارم و دلم میخواست این جریان صلحآمیز به انجام برسد. اما تو نمیخواهی. لجوجانه و شرورانه ادعا میکنی که هیچ طلائی نداری. و بدیهی است که دروغ میگوئی. آخرین برداشتِ محصول خوب و اجاره بها اندک بود، و تو باید درآمد زیادی کسب کرده باشی. جائی باید یک گلدان یا جعبۀ پر از طلا باشد؛ کاملاً پر از انگشتر و گردنبندهای طلا؛ سکه با تصویر اعلیحضرت امپراتور و شهرهای ونیزی با مارکوس مقدس و شیرش."
چشمهای فرمانده در حال صحبت کردن گشاد و سیاه می‎گشتند: "این آن چیزیست که ما احتیاج داریم، طلای زیاد، طلای سنگین. و چون تو آن را با میل به ما تسلیم نمی‌کنی، بنابراین مجبورم از وسیلۀ معمولی شکنجه استفاده کنم، و این تو را به زودی به حرف خواهد آورد."
فرمانده سپس پسر تقریباً شانزده سالهای را که در پسزمینۀ حیاط در کنار یک اجاقِ گداخته مشغول کار بود مخاطب قرار میدهد. این پاسکال بود، قبلاً خدمتکار دوشس فون کِلِوه، که چون کشتن بیشتر از عطر پاشیدن او را سرگرم میساخت از خدمت فرار کرده بود.
فرمانده میگوید: "پاسکال، وسیلۀ ضروری را بیاور؛ تو میتوانی اولین مرحله را خودت به عهده بگیری، این قلب جوانت را قوی میسازد."
پسر از اجاقْ یک توده ذغال گداخته را با بیل برمیدارد، آن را به محل شکنجه میبرد و در بالای سینه دهقان نگهمیدارد.
فرمانده یک بار دیگر دهقان را مخاطب قرار میدهد: "من برای آخرین بار میپرسم، آیا میخواهی با زبان خوش طلاهایت را تسلیم کنی؟"
دهقان والنتین یک مرد درشت اندام و استخوان سختِ شصت ساله بود. او خود را در بند تکان میدهد، چشمهایش را میبندد و زمزمه میکند: "من طلا ندارم."
فرمانده میگوید: "بنابراین به نام خدا شروع می‌کنیم" و به پاسکال نگاه میکند. پاسکال لب پائین خود را به دندان میگیرد، لبخند میزند و با احتیاط ذغال گداخته را بر روی سینۀ برهنه دهقان میریزد.
دهقان طوری نعره میکشید که آدم میتوانست از فاصلۀ دو کیلومتری آن را بشنود، او وحشیانه طناب را میکشید و با سر به چوبِ نردبان میکوبید.
فرمانده فریاد میزد: "آیا طلایت را تسلیم میکنی؟"
مرد شکنجه گشته فریاد میکشید: "من طلا ندارم." و وقتی پاسکال ذغال گداخته را بر روی سینۀ او می‌گستراند و با بیل محکمتر بر روی گوشت فشار می‎آوردْ باز هم فریاد میکشید: "من طلا ندارم."
لومباردین ماریاْ مشتهایش را به کمر گذاشته و خود را به روی او خم ساخته بود و طوری میخندید که اشگ از چشمهایش به پائین میچکید.
فرمانده جولیوس فون لاوبنهایم دستور میدهد: "حالا مرحلۀ دوم!"
مرحلۀ دوم همان نوشیدنیِ مشهور سوئدی بود. دو سرباز توسط یک شلنگْ پِهنِ با ادرار رقیق شده را در دهان دهقان میریختند و سپس بر روی معده‌اش فشار میآوردند، طوریکه عصارۀ تهوعآور از دهان رو به بالا میجهید. این کار را سه بار انجام میدهند، و پس از هر بار از طلاهایش میپرسیدند، و هر بار او در حال ناله و فریاد تکرار میکرد: "من طلا ندارم." آنها پوست او را از بدنش پاره میکنند، چشمش را از حدقه بیرون میکشند، اما او تسلیم نمی‌شود. در این وقت سربازها عصبانی میشوند و با چماق اندام او را خرد میسازند.
فرمانده میگوید: "کافیست، او را باز کنید."
او به دهقان که مانند یک قطعه حیوانِ ذبح گشته بر روی زمین افتاده بود نزدیک میشود و میگوید: "مرد بیچاره، دلم برایش میسوزد. شاید واقعاً طلائی نداشته باشد؛ اما ما هرآنچه میتوانستیم انجام دادیمْ و احتیاج نداریم خودمان را سرزنش کنیم."
سپس دستکش بر دست میکند و از میان حیاط به سمت اسبش که در بیرون آماده ایستاده بود میرود.
او میگوید: "ما از گدار بالائی به سمت صومعۀ سنت لورنس میتازیم." و سوار اسب میشود.
اما به محض آنکه سرش را برمیگرداند که ببیند آیا افرادش آمادهاند، میبیند که پاسکال و لومباردین ماریا هنوز در حیاط باقی ماندهاند. آنها بر روی دهقان زانو زده بودند و گردنش را فشار میدادند. فرمانده فریاد میزند: "شماها آنجا چکار میکنید؟"
پاسکال پاسخ میدهد: "ما خلاصش میکنیم. او دیگر هیچ ارزشی ندارد."
در این هنگام فرمانده دچار یک خشم بزرگ میشود و فریاد میزند: "آیا مگر مسیحی نیستید. آیا پنجمین فرمان را نمیشناسید؟ چطور میتوانید انسانی را که اعتراف نکرده است بکشید؟ فوری بیائید اینجا."
آن دو از جا میجهند، سر و پاهای دهقان را میگیرند، او را بر روی تودۀ پِهن پرتاب میکنند و سپس در حال خندیدن به سمت بقیه میدوند که با جرنگ جرنگ در جادۀ روستا میتاختند.
*     *
*
حالا شبِ شرجی تابستان بر روی روستای ویران ایستاده بود. بوی سوختن در چمنها محکم نشسته بود و در افق شعله‌های آتش میدرخشیدند. حدود نیمه شب از شرق یک رعد و برقِ خاموش میگذرد و برقهایش با یک نور ضعیفْ بدنی را روشن میسازند که بر روی تودۀ پِهن قرار داشت و به نظر میرسید که در حال فاسد شدن است.
اما هنگامیکه هوایِ صبحگاهی در میان درختان میلرزدْ زندگی به اندام کوبیده شده میآید. او تکان شدیدی میخورد، خود را میچرخاند و از تودۀ پهن به پائین میغلطد. در آن پائین مدت زیادی بیهوش باقی میماند. در این وقت خورشید از میان بوتهها نگاه میکند و همه چیز را گرم میسازد، و حالا اندام دهقان مانند یک حیوانْ زنده میشود. او با کمک گرفتن از زانو و چانهْ رو به جلو می‌خزد. به این ترتیب به دیوار خانه میرسد، بعد به سمت راستْ تا گوشهای که اصطبل قرار داشت میخزد. در آنجا زمین را بو میکشد و خاک را با سر به سمت راست و چپ جاروب می‌کند. پس از لحظه‎ای درِ یک جعبه ظاهر میشود. دهقان آن را از گرد و غبار پاک میکند؛ تا اینکه در با یک تکان باز میشود. جعبه تا لب از سکههای طلا پر بود.
حالا او خود را در آن خم میسازد، لبهایش را بر روی طلا میمالد و پس از آنکه مطمئن میشود جعبه مانند قبل پر استْ از شادی مانند حیوان خرخر میکند. سپس سرش را در سکهها فرو می‎برد. او به طلا دندان میزد، دهانش را از سکه پر میساخت و با آن غرغره میکرد و در این حال از شادی فریاد میکشید.
*     *
*
و به این ترتیب دو روز بعد پسرش او را پیدا میکند: مرده، با سری فرو کرده در آشِ طلا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر