تمساح و من.

قبل از ظهر برای دیدن حیوانات به آکواریوم باغ وحش رفتم.
یکی از سنگینترین بدیهایِ این زمان این است که ما حیوانات را بسیار کم میبینیم. اسبها، سگها و گربهها مرتب در شهرها نادرتر میشوند، طبیعت خود را از ما دور میسازد و به عبارت دیگرْ نمایشات را به ما واگذار میکند.
به همین دلیل من به آکواریوم رفتم، جائیکه مانند همیشه بطور خارقالعادهای شلوغ بود. صدها تماشگر گرداگردِ سمندر جمع شده بودند، و برای دیدن مارها به هم فشار میآوردند. اما برندۀ اصلیْ تمساح بزرگی بود که با شکم بر روی آب قرار داشت.
تمساح با شکم در آب قرار داشت و چشم براهِ رسیدن نهار بود. او به تماشگران اجازه نمیداد که توسط متلک و فریاد در این فعالیت مزاحمش شوند؛ او چشمهایش را نیمه بسته نگاه داشته بود، و در اطراف دهانِ بسیار طعنهآمیزشْ یک حالتِ ملانکولی نشسته بود. مردم فقیری که زندگی را هنرمندانه می‌گذرانندْ اغلب نزدیکِ فرارسیدن زمان غذاْ یک چنین حالتِ ملانکولی‌ای اطراف لبهای خود دارند.

بعد از ظهر به مغازۀ ماهی فروشی رفتم تا برای جشن عید یک ماهیِ کپور بخرم.
تفاوتِ مغازهای که من از آن ماهی میخرم با جاهای دیگر در این است که اینجا تابلو نوشتهای که باید برای مغازه برکت بیاورد وجود دارد. بر روی تابلو این کلمات نوشته شده است: جائیکه ایمان استْ در آنجا عشق است؛ جائیکه عشق استْ در آنجا امید است؛ جائیکه امید استْ در آنجا خدا است؛ جائیکه خدا استْ در آنجا هیچ نیازی وجود ندارد، و این تابلو بر بالای میزی که ماهیها بر رویش آماده میشوند آویزان است.
دوشیزه از من میپرسد: "آیا باید او را فوری بکشم؟" و لبخند اغواکنندهای میزند.
من خیلی دوست داشتم دوباره از آنجا فرار کنمْ اما با صدای گرفته میگویم: "اگر لطف کنید."
دوشیزهْ ماهی را بر روی میزِ زیر تابلو حمل میکند، آن را در دستمالی میپیچد و سرش را قطع میکند. سپس خود را می‎چرخاند و به من و بقیه مشتریان لبخند میزند و افتخار میکند که این کار را به خوبی انجام داده است.

تمساح هم باید امروز برای نهارِ خود ماهی دریافت کرده باشد. اما البته این تمساح دارایِ تابلو نوشته‎ای با شعار ایمان، عشق و امید نمیباشد، زیرا او به نژاد خزندگان تعلق دارد و به این دلیل بی‎روح است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر