عمو.

آنری شورسا، 32 ساله.
اِما شورسا، 26 ساله.
خیابان ویکتور ماسه، یک آپارتمان کوچک در طبقه پنجم رو به حیاط.
یک شب تابستانیست. اِما در یک ربدوشامبر راه راه صورتی که در اثر شسته شدن بسیار کم رنگ شده مشغول چیدن میز غذا است که آن را به پنجره نزدیک ساخته. آشپزخانۀ تاریک که در آن فقط یک چراغ نفتی روشن استْ از میان درِ باز دیده میشود.
آنری تازه به خانه بازگشته است و لباسش را عوض میکند. او یک ژاکت کتانی میپوشد و در این حال برای خود سوت میزند.
آنری: "ماما، بگو ببینم!"
اِما: "چی، عزیزم؟"
آنری: "آیا میتوانیم حالا به زودی غذا بخوریم؟"
اِما: "دو دقیقۀ دیگر ــ گشنهای؟"
آنری: "خیلی زیاد! امروز چیز خوبی برای خوردن داریم؟"
اِما: "من مرغ خریدم."
آنری: "خدای من!"
اِما: "آه، گران نبود."
آنری: "حراج بود؟"
اِما: "تصورش را بکن، این فقط دو و نیم فرانک هزینه برداشت. با برنج و سُس گوجه فرنگی یک غذای بسیار کافی‎ست. تو خواهی دید."
آنری: "آیا چیز سردی هم در کنارش داری؟"
اِما: "سالاد لوبیا."
آنری: "اما امیدوارم بدون پیاز؟"
اِما: "بله، بدون پیاز. ــ آیا میخواهی بعد از غذا هنوز بیرون بروی؟"
آنری: "من باید برای لحظهای پیش ماکس ژولیان بروم، من قبلاً به او برخورد کردم. او میخواهد من را با آقای کاره، مدیر تئاتر <اپرا کمیک> آشنا کند. این مرد باید خیلی بانفوذ باشد و میتواند به هر حال یک آشنائی سودمند برای من بشود."
اِما: "آیا مگر آقای کاره حالا در پاریس است؟"
آنری: "نه، فکر نکنم. اما ماکس به محض بازگشت او برایش از من تعریف خواهد کرد، میفهمی؟"
اِما: "آه، اما آقای کاره باید حداقل نام تو را بشناسد؟"
آنری: "به سختی."
اِما: "اما خواهش میکنم. مگر او هفتۀ پیش یکی از شاگردانت را استخدام نکرد؟ او میداند که شاگرد پیش چه کسی آموخته. اما او باید بداند که چه کسی آهنگساز <والس گره‎لون> است!"
آنری (لبخندزنان): "تو فوقالعادهای. آیا واقعاً فکر میکنی که او برایش جالب است بداند خوانندگان کُر او در نزد چه کسی تحصیل کردهاند؟"
اِما: "اولاً مادمازل کایل خواننده کُر نیست. او در نقشهای کوچک مشغول بازی خواهد شد، و سپس، عزیز من ــ اما آهنگسازِ یک والس که در سراسر پاریس شنیده میشودْ یک مردِ بزرگ ناشناخته نیست. یک مدیر اپرا اصلاً حق ندارد تو را نشناسد."
آنری (به شوخی): "این خانم کوچک را نگاه کنید که چطور از مردش حمایت میکند. (او اِما را در آغوش میگیرد.) به جهنم اگر من دوباره یک استعدادِ معروف نشوم با کیسهای پر از پول ــ سپس این مطمئناً گناه تو نیست. (او با انگشت بر پیشانی خود میکوبد.) نه، سپس دیگر واقعاً هیچ چیز در این سر ندارم، سپس من فقط یک کوتوله هستم، یک کوتولۀ بیاستعداد. (او یک بار دیگر اِما را در آغوش میگیرد.) تو کودک طلائی. ــ خب، اما حالا به ما غذا بده، من دارم از گرسنگی میمیرم."
اِما: "بله، همه چیز تمام شده است. ــ آه عزیزم، اما من فراموش کردم به زیرزمین بروم. لطف میکنی این کار را برای من انجام بدهی؟"
آنری: "با کمال میل. فقط سبد و کلید را به من بده. (اِما آنها را به او میدهد. و در زمانی که او رفته است نان را خُرد میکند و در سوپ میریزد، تُنگ آب را بر روی میز میگذارد و همه چیز را آماده میسازد. و زیر لب همان ملودیای را زمزمه میکند که شوهرش با سوت زده بود. البته این والس گره‌لون است.)"
آنری (بازمیگردد، او سبد را بر روی زمین میگذارد و یک نامه را در هوا تکان میدهد): "ماما، یک خبر تازۀ بزرگ."
اِما: "یک خبر خوب؟"
آنری: "حتی درخشان ــ عمو سیلوان مرده است."
اِما (اندوهگین): "نه، واقعاً؟"
آنری: "بله، شب جمعه ساعت ده، بیا نگاه کن."
اِما (نامه را باز میکند): "آه ــ از وکیل" و بلند آن را میخواند:
"مادام،
من مفتخرم به اطلاع شما برسانم که عمویتان، موسیو سیلوان دووال، دیروز، جمعه، ساعت ده شب در آپارتمانش در خیابان دِ ریوولی شماره 378 فوت کرده است.
از آنجا که شما تنها وارث آن مرحوم هستید، ثروت نه چندان اندکی از او به شما میرسد. از شما خواهش میکنم که دوشنبه یا سه شنبه در دفتر کارم حضور یابید.
با احترام فراوان
سیریل آنووآ، دفتر اسناد رسمی."
(مکث. اِما نامه را دوباره به طور خودکار تا میکند): "بنابراین عمو سیلوان واقعاً مرده است!"
آنری: "خب، حالا یک آدم پیر بیارزش در جهان کمتر شده است."
اِما: "آه آنری!"
آنری: "چرا <آه آنری> ــ آیا عمویت آدم پیر بیارزشی نبود؟"
اِما: "خب بله، اما حالا، وقتی که او مرده است." ــ
آنری: "احترام به استخوانهایش، درست است؟
نه، عزیزم، میبینی، این چیزی است که میتواند من را واقعاً عصبانی کند ــ اگر آدم مجبور باشد برای یک فرد نفرتانگیز فقط به این خاطر که او مرده است ناگهان احترام قائل شود. ــ شب جمعه یک ربع مانده به ساعت ده عمویت سیلوان هنوز بزرگترین تبهکاری بود که آدم میتواند فکرش را بکند ــ یک مرد که مردم بیچاره را بیرحمانه استثمار کرد، که پول را بدون داشتن ذره‌ای همدردی از جیبشان ربود ــ آیا من حق دارم یا نه؟ ــ و از ساعت ده به بعد او یک شخص محترم برای من است. خوب به من بگو چرا؟ فقط، چون او مرده است، چون او برای اولین بار کاری کرده است که به دیگران ضرر نمیزند ــ و آن هم یک کار غیر داوطلبانه ــ نه، کودک من. ــ ــ
خب، حالا بیا و مقداری سوپ به من بده، حالا حتماً سرد شده است."
(آنها به دور میز مینشینند. اِما سوپ را به او میدهد، آنها شرع میکنند در سکوت به خوردن. هر دو ظاهراً با افکارشان کاملاً مشغولند.)
آنری: "من اما مایلم بدانم که منظور موسیو آنووآ از یک <ثروت نه چندان اندک> چه میتواند باشد."
اِما: "من هم نمیتوانم آن را حدس بزنم."
آنری: "از دو تا سیصد هزار فرانک، شاید هم بیشتر. اوضاعمان کاملاً خوب میشود (او بشقابش را به کنار هل میدهد). خندهدار است، من دیگر اصلاً گرسنه نیستم. این داستان به معنای واقعی معدهام را به هم ریخته است ــ فکر کردن به این که حالا ما ناگهان مردمان ثروتمندی هستیم خیلی عجیب است."
اِما (در حالیکه تکهای از مرغ میبرد): "آیا قصد داری ارث را بپذیری؟"
آنری: "چی را؟"
اِما (در حالیکه برایش مرغ میگذارد): "ثروت عمو سیلوان را."
هنری: "خب البته! چرا که نه؟ حالا که تو تنها وارث او هستی."
اِما: "آه تو که خوب میدانی این پول برای من هیچ اهمیتی ندارد. (او برایش سُس در بشقاب میریزد). من همانطور که تا حالا زندگی کردهایم را دوست دارم."
آنری: "چی ــ با این کمبود ابدیِ پول."
اِما: "من این را کاملاً جدی میگویم. من خود را اینطور کاملاً خوشبخت احساس میکنم ــ آیا باید نظرم را آشکارا به تو بگویم؟ قول میدهی که به من نخندی؟"
آنری: "بله، قول میدهم."
اِما: "میبینی، من خیلی بیشتر خوشحال میشوم اگر تو یکی دو تا شاگرد بیشتر میداشتی، تا اینکه ما به این صورت ناگهان ثروتمند شویم. آیا این فکر بطرز وحشتناکی احمقانه است؟"
آنری (متفکرانه): "فقط فکر کن که با سیصد هزار فرانک چه میتوان کرد."
اِما (در حالیکه سالاد را تهیه میکند): "قبل از هر چیز میتوان آن را به مردم بیچارهای داد که عمویم آنها را فریفته و به بدبختی کشانده است. سپس شادی واقعیای از آن خواهیم برد."
آنری: "این را جدی میگوئی؟"
اِما: "بله کاملاً."
آنری: "آیا دیوانه شدهای؟ گوش کن، تو مانند یک کودک شش ساله صحبت میکنی. آیا برای مثال هرگز دیدهای که آدم در یک فروشگاه پولش را دوباره پس بگیرد."
اِما: "اما خودت همین حالا گفتی که عمو سیلوان بزرگترین تبهکار بود و مردم بیچاره را استثمار میکرد. آیا واقعاً میتوانی تصمیم بگیری پولش را که به آن اشگ‌های زیاد، خون فراوان و بدبختی چسبیده است قبول کنی؟ ــ اَه نه، من از آن وحشت میکنم. آنری، من خوب میدانم که تو هم مانند من احساس میکنی. تو بیش از حد خوب هستی، تو اصلاً قادر نیستی که از داشتن پولی که بسیاری را بدبخت کرده است خوشحال شوی. نه آنری، من تو را میشناسم، تو هم نمیتوانی این پول را قبول کنی، تو از قبول کردن آن شرم داری."
آنری (کاملاً مضطرب): "واقعاً اینطور فکر میکنی؟"
اِما: "من کاملاً از آن مطمئن هستم. (او بلند میشود و بر روی زانوی آنری مینشیند.) عزیزم به همسر کوچکت اعتماد کن ــ به همسر کوچکت که به تو بسیار افتخار میکند. بله، من به این افتخار میکنم که همسر مرد درستکاری هستم که تمام جهان به او احترام میگذارد و تحسینش میکند. اگر تو بدانی که با خود حمل کردن نام یک هنرمند چه زیباست، هنرمندی که همه میگویند: او استعداد دارد و یک انسان شایسته است. نه، تو اجازه نداری این سعادت را از من بدزدی." ــ (او آنری را میبوسد و چشمهایش از اشگ پر میشوند.)
آنری (اندوهگین): "آه تو دیوانۀ کوچک." (او بدون آنکه کلمهای بگوید اِما را آرام نوازش میکند.)
اِما: "خب؟"
آنری: "من میخواهم کاری را بکنم که تو صحیح میدانی ــ زیرا در اصل ــ"
اِما (تابان): "در اصل؟" ــ
آنری: "من کاملاً با تو همنظرم. من فقط نمیخواستم به آن اعتراف کنم. میبینی، ما چنان یک روح در دو پیکریم که یکی همان چیز را احساس و فکر میکند که دیگری میکند. و به این خاطر ما همدیگر را همیشه دوست خواهیم داشت، زیرا آدم هرگز از خودش خسته نمیشود. ــ (او ناگهان آهنگ صدایش را تغییر میدهد.) آیا چیزی هم برای دِسر وجود دارد؟"
اِما: "بله، عزیزم، ــ زردآلو. من میخواستم از زردآلوی تازه استفاده کنم اما بیش از حد گران است." (او بلند میشود و میوهها را سریع روی میز میگذارد، در حالیکه آنری پر از عشق و تحسین به او نگاه میکند.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر