بایونا.

هر بعد از ظهرْ همسرِ سالخوردۀ مردِ ماهیگیر بر روی نیمکتِ مقابل هتل مینشیند و گلابیِ تُرش میفروشد. هر بعد از ظهر من در کنار او مینشینم و از او برای بیست سنتیمو گلابی ترش میخرم، که بعداً آنها را از پنجرۀ راهرو به باغ میاندازم؛ آنها را حتماً کسی پیدا خواهد کرد.
همسرِ سالخوردۀ مردِ ماهیگیر برایم تعریف میکند، و من آن را دقیقاً بدون آنکه قادر به تحقیق باشم بازگو میکنم: شوهرم هر بعد از ظهر ساعت ششْ با کشتی کوچک بخاری به دریا میرود و شب را بیرون میماند. اگر ماهیها آنجا باشندْ او ساعت هشت صبح برمیگردد. اما ماهیها معمولاً آنجا نیستند، آنها با جریان آب به سمت پرتقال میروند، سپس او ساعت دوازده ظهر برمیگردد؛ چیزی میخورد، چند ساعت میخوابد و دوباره به اسکله میرود. ما به زحمت بیشتر از دو یا سه پزوتا در روز کسب میکنیم.
بنابراین این هجده ساعت کار در روز است. یا هجده ساعت کار در شب.
من در روزیکه زن سالخورده  این را برایم تعریف میکند به اسکله میروم تا آنجا را تماشا کنم. کشتیهای کوچک بخاری آنجا قرار دارند، با انبوهی از تورهای سیاهِ ماهیگیری بر روی عرشه؛ و در زمان مناسب ماهیگیران میرسند، هرکدام در یک دست کت چرمی، و در دست دیگر یک دستمال با کمی غذای پیچیده شده در آن.
آنها دارای اندام بزرگی نیستند، اما محکم و مستقیماندْ با چهرههای آرام و اندکی مربع شکل. همه خوشحالند و شوخی میکنند؛ آنها میخندند، با هم شوخی می‌کنند و همدیگر را هل میدهند، و دو نفر از جوانان یک روزنامه را بصورت یک توپ مچاله کرده و در مسیر رفتن به سر کار بر روی دریاْ فوتبال بازی میکنند.

حالا شرحِ وقایع شهر بایونا به ترتیبِ تاریخ در نسخۀ جدیدی منتشر شده است؛ آدم میتواند اینجا کتاب را در داروخانه به قیمت پنج پزوتا بخرد. زیرا بایونا در شهرستان بیگو در کنار اقیانوس اطلسْ حالا یک استراحتگاه کوچک ساکتِ ساحلیست ــ آلمانیهای از مادرید با کمال میل به اینجا میآیند ــ، و یک تاریخ باشکوه پشت سر خود دارد. این شهر در کنار راهِ آبی قرار گرفته، جائیکه همیشه چیزی اتفاق میافتد.
من برخی دادهها از این شرحِ وقایع را رونویسی میکنم.
در 14 اکتبر 1740 مردم بایونا کشتی انگلیسی <ماریا> را تصرف میکنند؛ بار: کره، پارچه و محمولههای دیگر.
در 16 فوریه 1741 کشتی جنگی از بایونا به نام <عیسی ماریا> کشتی انگلیسیِ کاپیتان پارکر به نام <پالی> را تصرف میکند؛ بار: آزادماهی اطلسِ خشک کرده به ارزش 76000 رئال.
در 27 اوت همان سالْ کاپیتان کورز بایونائیْ یک کشتی هلندی سی تُنی میآورد؛ بار: کلاه و پنیر.
در 27 نوامبر همان سالْ کشتی بایونائیِ <سان تلمو و ارواح> کشتی انگلیسی <ویلیام> را تصرف میکند؛ بار: نمک، لیمو، پرتقال و تنباکو.
این در زمان قدیم بود. من این دادهها را به این دلیل بازگو کردم، زیرا میدانم که خواندن چنین چیزی هر فرد سالمی را خوشحال میسازد.
مورخ اضافه میکند: محموله‌های مصادره شده را در شهرداری انبار می‎کردند، و گاهی محمولهها بقدری زیاد بودند که هر سگ در بایونا با یک گِرده پنیر هلندی در دهانْ در اطراف میگشت.

ساعت دوازده ظهر است و جهان ساکت ایستاده.
من در ساحل زیر چتر نشستهام. (آه، نه به خاطر محافظت کردن خود از باران، بلکه بخاطر محافظت از این خورشید وحشتناک. سه ماه است که ما نمیدانیم باران چیست و یک ابر چگونه دیده میشود، از سه ماه پیش آسمانِ آبی رنگ میسوزد؛ و فقط کسی که سه ماه تمام این را تحمل کرده باشد میداند که چطور آسمانِ آبی میتواند از حلق انسان خارج شود.)
من در ساحل زیر چتر نشستهام و آن پشت در افقْ خانههایِ سفید اسکله میدرخشند.
اسکله؟ اجازه بدهید، کدام اسکله؟ در آن پشتْ دریای گسترده و باز است، آنجا تا نیویورک هیچ اسکلهای وجود ندارد.
من عینکم را به چشم میزنم: در آنجا کاملاً واضح خانهها هستند، با پنجرهها و درها؛ یک اسکلۀ طولانی. اما آنجا تکان شدیدی میخورد، اسکله یک موج میشود، ناپدید می‎گردد و دوباره میآید.
یک سراب. شاید هم انعکاس موجشکنِ اطراف یک آبسنگ در فاصلۀ دور، بیاندازه دور در تنهائی. چه خوب که آن را دیدم. دیدن این مهمتر از مطالعۀ مجدد نمایشنامۀ <کاترین فون هایلبرون> از هاینریش فون کلایست است. این مهمتر و زیباتر و بسیار بسیار ساکتتر است.

توماس مَن در <مرگ در ونیز> یک استراحتگاه توریستی با ساحل شنی و یک استراحتگاه توریستی با ساحل سنگی را با هم مقایسه میکند و میگوید (تقریباً): آدم در استراحتگاههای توریستیِ دارای ساحل شنی بیشتر با دریا ارتباط برقرار میکند. این شاید تنها باری باشد که این نویسندۀ بزرگ چیزی را اشتباه و بد مشاهده کردهْ میگوید.
دقیقاً برعکس آن صحیح است. آدم بر روی ساحل شنیِ هرینگزدورف همیشه پنج متر از دریا دور میماند. در اینجا اما کوهْ قلوهسنگهای خود را تا فاصلۀ دوری در اقیانوس میپراکند، و تو میتوانی بر رویشان بدون خطر یا اما فقط با خطر اندکی راه بروی. تو خود را به لایههای گرانیت میچسبانی، و پاْ با لمس کردنْ بلوک امنی را که تکان نخوردْ جستجو میکند. سپس یک بستر سنگی برای دراز کردنِ پا مییابی، دریا کاملاً چسبیده به توست، طوریکه میتوانی دستت را در آن فرو کنی؛ بله، در زیر تو دریا غرغره میکند، چشمک میزند و مانند طاقِ سبزی با هزاران سنگ قیمتی جرقه میزند، و خرچنگها آنجا نشستهاند و از گوشۀ چشم به تو نگاه میکنند.
فقط تو اجازه نداری به خواب روی. دو ساعت دیگر مَد از راه میرسد و میتواند تو را بگیرد و محکم نگاه دارد؛ و شاید هم خرچنگها فقط منتظر آن هستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر