چشمان بیگناه.

سرگرد مَک کِلی زمانِ کوتاهی قبل از قیام هند در سال 1881 با گرفتن مرخصی به انگلستان رفته بود تا در چهل و هفت سالگی با یک زن ازدواج کند. او احساس تنهائی میکرد، زیرا کوچکترین قلعه در هندوستان به نام آلبرت که در وسط جنگلِ بزرگ باتلاقی قرار داشت تحت فرماندهی او بود. در آنجا شبها زوزۀ حیوانات وحشی شنیده میشود، در روز اما برف نشسته بر هیمالیا کاملاً آرام و تنها درمیان رنگ سبز درختان میدرخشد. در غیر اینصورت فرمانده قلعۀ آلبرت روز به روز چیزی بجز صورت سی نفر سربازِ بومی نمی‎دید و اگر اتفاقی نمیافتادْ یک بار هم یک گروهبانِ ایرلندی را که نامه از دهکدۀ شاهپور میآورد و همچنین هر شش یا هفت هفتهْ آقایان بازرس را که آدم باید با آنها مشروب می‎نوشید.
به این خاطر سرگرد مَک کِلی مرخصی میگیرد و به انگلستان میرود، برای ازدواج با یک زن بخاطر تنهائیش. و البته میخواست زنی را جستجو کند که بسیار پاک و عفیف و انگیسیِ اصیل باشد. یک زنِ جدی که برای یک مردِ بی سر و صدا در جنگلِ بزرگ باتلاقیِ دامنۀ هیمالیا مناسب باشد. او در سراسر انگلستان در نزد آشنایانش جستجو میکند، اما از تمام دختران انگلیسی هیچیک مانند سیبِل کوچکْ دختر کشیش پارکِر از ووسترشایرْ مورد علاقهاش واقع نگشت. سرگرد مَک کِلی فکر میکرد که سیبل از بقیه دختران پاکتر و مقدستر است، او بیگناهترین چشمان را داشت و دارای روش عجیبی بود، او برای مدتی به چشم مردها محکم نگاه می‌کرد، و پس از این مدت ناگهان می‌خندید، آدم به درستی نمیدانست چرا. سرگرد مَک کِلی این کار را خیلی دوست داشت، زیرا او معتقد بود که این چیزِ به ویژه عمیقی باید باشد. بنابراین با سیبِل کوچک ازدواج میکند و او را با خود به هندوستان به قلعۀ دورافتادهاش در جنگلِ بزرگ میبرد. و بعد از آنکه سیبِل دو سال در سکوت در آنجا زندگی می‎کندْ قیامی که مردم آن را <گربۀ جهنده> مینامیدند شروع میشود.
قیام <گربۀ جهنده> اینطور شروع می‌شود که در جنگلها به عنوان نشانۀ سرّی و قرار ملاقاتْ به درختانِ انبه گچ مالیده میگشت. هیچکس نمیتوانست ببیند چه کسی این کار را می‎کند. همیشه ناگهان صبح درختان گچ مالیده شده آنجا بودند. ابتدا این درختها در نزدیک بنارس مشاهده میشوند، سپس خود را در سرتاسر بنگال گسترش میدهد، و تمام متخصصین میگفتند این بدان معنی است که در سراسر هندوستان قیام خواهد گشت. اما از کجا شروع خواهد گشت و چرا، جواب آن را هیچکس نمیتوانست بگوید.
زیرا خلق هندوستان یک خلق قدیمی و پر رمز و راز است و هیچکس در مورد این مردم چیزی نمیداند. این خلق مانند چشمِ یک پلنگ است که آدم هرگز نمیداند آیا سبز رنگ است یا خاکستری، آیا بزرگ است یا کوچک، آیا نزدیک است یا دور.
هنگامیکه قیام شروع میشودْ سراسر شمالِ امپراتوری نیز در شعلۀ آتش میسوخت، و ارتباط ایستگاههای کوچک با همدیگر قطع شده بود و هیچکس نمیتوانست به آنها کمک کند. همچنین رابطۀ سرگرد مَک کِلی در قلعۀ آلبرت همراه با سی سرباز بومی، هشت مرد خدمتکار و همسرش سیبِل با بیرون قطع شده بود.
سرگرد مَک کِلی به افرادش میگوید: "اگر شورشیان ابتدا از بیراهه و از طریق گردنه به سمت ما بیایند، و اگر ما بتوانیم سپس سه روز در برابرشان مقاومت کنیمْ بنابراین ممکن است که بتوانند از طریق دهکدۀ شاهپور ما را نجات دهند. اما اگر آنها از راه مستقیم به ما حمله کنندْ بنابراین همه ما از دست رفتهایم."
اما او خودش هم باور نمیکرد که آنها از بیراهه و از طریق گردنه بیایند، و این را هم دقیقاً میدانست که از نجات دیگر نمیشد صحبت کرد.
در ششمین شب خبر میرسد که آخرین ایستگاه پُستِ بالای کوه توسط شورشیان تسخیر شده است. این مطمئنترین نشانه بود که آنها در حال پیشروی‌اند. فردی که از آنجا فرار کرده بود گزارش میدهد که شورشیان به ایستگاه یورش آوردند، خدمه را دستگیر کردند و رئیس را کشتند و سپس هجده فرمانده شورشیان به زن جوان رئیس پُست تجاوز کردند، یکی پس از دیگری.
هنگامیکه سرگرد مَک کِلی این را میشنود زنش را به کناری میکشد، هفتتیر بزرگ ارتشیاش را از غلاف بیرون می‎آورد و میگوید: "اگر امکان نجات ما دیگر وجود نداشته باشدْ بنابراین دومین گلوله این هفتتیر مال من خواهد بود؛ اما با گلولۀ اول تو را خواهم کشت، برای اینکه تو به دست این جانورانِ بی‌ادب گرفتار نشوی. زیرا من میخواهم که تو همچنان پاک و عفیف باقی بمانی، همانطور که من تو را از پدرت در ووسترشایر دریافت و تا حال نگهداری کردم."
صبح روز بعد شورشیان به قلعۀ آلبرت میرسند. آنها در جنگل زوزه میکشیدند و با تفنگهای تازۀ پیادهنظامیشان به قلعه شلیک می‌کردند، طوریکه گلولهها در سقفها خشخش و ترقترق میکردند. سرگرد مَک کِلی سه روز تمام دفاع از قلعه را رهبری میکند، فرمان میدهد که افرادش تا جائیکه میتوانند برای متفرق ساختن مهاجمین شلیک کنند، و او روز و شب بر روی پاها بود. در همین حال همسرش سیبِل آهسته بر روی انگشتان پا به اطراف میرفت و به زوزۀ در بیرون گوش میداد که مانند زوزۀ حیواناتِ قوی و زیبا به گوش میرسید. گاهی، وقتی ظهر در تیراندازی یک مکث برقرار میگشت، سیبل با احتیاط بر روی یک صندلی میایستاد، از میان پنجره و از بالای بارو با چشمان بیگناهش به هجده فرمانده شورشیان که آن بیرون به اطراف میدویدند نگاه می‌کرد. آنها مانند ببرها چابک و لخت بودند، و عضلاتشان در زیر نور خورشید میدرخشید.
وقتی در روز چهارم مشخص میشود که دفاع از قلعۀ کوچک دیگر ممکن نیست، سرگرد مَک کِلی لباس فراک تشریفاتی خود را میپوشد، بازویش را به همسرش میدهد و او را به سالنی هدایت میکند که عکسهای اعلیحضرت ملکه و عالیجناب ولیعهد آویزان بود. آنجا او هفتتیر را از غلاف بیرون میکشد و میگوید: "حالا وقتش رسیده است، حالا زمان مرگ است، همانطور که مردم شایسته میمیرند. آخرین گلوله برای من است، اما همسرِ پاک انگلیسیامْ برای اینکه این شیاطین لعنتی نتوانند بی‌حرمت‌ات سازندْ بنابراین با گلولۀ اول تو را خواهم کشت." اما هنگامیکه میخواست شلیک کندْ همسرش دست خود را بر روی بازوی او قرار میدهد و آهسته میگوید: "دست نگهدار، مَک کِلی من را نکش." او پاسخ میدهد: "آیا نشنیدی که چه بر سر زن رئیس پُست آوردند؟ اگر من حالا تو را نکشمْ این مردهای وحشی به تو تجاوز میکنند." در این وقت سیبِل به او نگاه میکند و میگوید: "من از آن نمیترسم." او سیبِل را درک نمیکرد و کاملاً مبهوت بود. اما سیبِل خود را به او میچسباند، با چشمان بیگناهش به او نگاه میکند، لبخند میزند و میگوید: "بخاطر من نگران نباش؛ من زن پاک و عفیف‌ات بودم؛ من در برابر هجده فرمانده شورشیان اصلاً نمیترسم؛ برعکس، شاید هم یک بار طور دیگر شود." در این وقت او سخت تکان میخورد، همانطور که یک جنتلمن سخت تکان میخورد؛ کاملاً آهسته از سیبِل دور میشود، بر روی مبل مینشیند و یکی از دو گلوله را به سرش شلیک میکند.
یک دقیقه دیرتر قلعه تسخیر میشود. هنگامیکه هجده فرمانده شورشیان با چشمان درخشان به سالن هجوم میبرندْ فقط یک مردِ سفید پوست مُرده را که بر روی مبل افتاده بودْ و یک زن زیبای جوان را مییابند که با لبخندی خوشامدگو به استقبالشان میرفت.
از تمام اینها مدت زیادی است که میگذرد. این قیام بزرگِ سال 1881 بود که برای هندوستان میلیونها روپیه و جان صدها مرد جوانِ قوی هزینه برداشت. سیبِل مَک کِلی در آن زمان به شورشیان میپیوندد و همیشه با هجده فرمانده شورشیان چیزهای مشترک انجام می‌داد. او را سیبِل عالی مینامیدند و از او داستانهای عجیب و غریب و بیرحمانه‌ای تعریف میکردند. او دیرتر به شانگهای میرود و در آنجا در شهوت‎خانه‌های کنار بندر رفت و آمد میکرد. حالا او مدتهاست که پیر و دانا شده است و به عنوان اولین زنْ مدرسۀ <پرسبیترینین ساندی> در بمبئی را مدیریت میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر