<جیببر> و <زیباترین
دیدار تنها در خواب رخ میدهد> را در مهر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
زیباترین دیدار تنها در خواب رخ میدهد
برای اولین بار خواب شما را دیدم.
خواب دیدم در کنار میز گردی روبروی هم نشستهایم. من از شما میپرسم:
میدانید چه راه طولانیای را پیاده طی کردم تا رسیدم به شما؟
شما طوریکه انگار از چند خیابان آنطرفتر نزدتان آمدهام میخندید.
میگویم: اما هزاران کیلومتر راه کوتاهی نیست.
شما دوباره میخندید و میپرسید: خُب چرا پرواز نکردید؟!
میگویم: میخواستم در بین راه فرصت بیشتری برای فکر کردن به شما داشته
باشم.
شما مدت طولانیای خندیدید و من در چشمان خندان شما خاطرات سفر خود را
دوباره لحظه به لحظه مرور میکردم.
جادوی صدای خندۀ شما مرا به خواب فرو میبرد. در خواب میبینم که شما در
کنارم نشستهاید و با تعجب میگوئید: فکر میکنی هزاران کیلومتر راه را
پیاده طی کردن راحته؟
و من انگار که در خواب حرف میزنم میگویم: فکر میکردم که ما همسایۀ دیوار
به دیوار هستیم و تو برای نوشیدن چای پیشم آمدهای!
شما از خنده به سکسکه میافتید، من در لیوان مقداری آب میریزم و به شما
تعارف میکنم. بعد از نوشیدن چند جرعه آب میگوئید: چنین به نظر میآمد که
انگار در حین گفتگو شما را خواب با خود برده است!؟
قبل از آنکه من خجالتزده اقرار کنم که این دیدارمان هم در خواب در حال
اتفاق افتادن است شما میگوئید: زیباترین و فراموش نشدنیترین دیدارها همیشه در
خواب اتفاق میافتند.
با این حرف شما خستگیِ هزاران کیلومتر پیادهروی از من دور میشود.
باران نم نم میبارید. ما استکان چای کمر باریکمان را به سلامتی به هم میزنیم.
من با نوشیدن هر جرعه از چای مستتر میشدم و شما گل سرخِ زیبا و خوشبویی را که
از راهی دور برایتان آورده بودم در دستم میبینید و به من که این بار از مستی
به خواب رفته بودم میگوئید: همانا که زیباترین دیدارها تنها میتوانند در خواب رخ
دهند.
حالا اما دیگر چشمهایم از مستی بسته نیستند، بوی عطر گل سرخ فضای اطاقم را بهشتی ساخته است و من
در این بهشتِ کوچک برای دیدن شما دائم پشت تمام درختانِ جنگلِ خاطراتم را میجویم.
***
جیببر
_ با شما هستم ... آقا... با شما هستم.
از راهی دور غریو "ما همه با هم هستیم" و بوق ماشینها در هم
آمیخته و مرا که برای خرید نان از خانه خارج شده بودم آنقدر کنجکاو ساخته بود که به صدای فریادِ پشت سرم اهمیت نمیدادم. کنجکاو بودم بدانم اوضاع از چه قرار است و این
صداها مشخصاً از کجا به گوش میآید.
نورِ کم خیابان در این هوای سردِ پائیزی لرزشِ برگ درختان را از چشمها میپوشاند.
بجز من که سراپا گوش شده بودم عدهای پشت سرم با فاصلههای مختلف در حرکت بودند.
بعضی با هم بلند حرف میزدند، بعضی با برداشتن گامهای بلند به عابرانِ جلویِ خود
هشدار میدادند که عجله دارند و باید از سر راهشان کنار روند.
مش نقی نان سنگگ را خوب و با دقت سنگگیری کرده و به دستم داد. بجای گرفتن پول مانند آن اوایل که تازه نانوائیش را راه انداخته بود
مهربانانه گفت: "آقا سهراب، قابل شما رو نداره!" و بعد کمی
آرامتر با لبخندی دوستانه ادامه داد: "ما همه با هم هستیم!"
من متوجه منظورش نشدم و نمیدانستم چه باید در جواب بگویم. وقتی بعد از تشکر و دادن
پول نان از مغازه خارج شدم شنیدم که جملۀ مش نقی را جمعیتِ انبوهی از
دور فریاد میزنند: "ما همه با هم هستیم!"
گرمای نان به آخرین بندِ انگشتان دست راستم نرسیده از حرارت میافتد. گربهای بی دُم و گوشهایی زخمی و خونین با ترس و
لرز از کنارم میگذرد، با زحمت خود را از درختِ سر راهش بالا میکشد و بر شاخهای
لخت مینشیند. چنین به نظر میرسید که باید به آسایشِ نداشتهای دست یافته باشد که بیش از گرسنگی آزارش
میداده است.
_ آقا با شما هستم... آقا.
فریادِ بلندِ زن در انعکاس غریوِ "ما همه با هم هستیم" گم شده و
مرا که نمیتوانستم تشخیص دهم این هیاهو از کجاست و فریاد زن از چه روست بیشتر
کلافه میساخت.
با بیمیلی به پشت سرم نگاه میکنم تا ببینم موضوع از چه قرار است و این زن
کیست و از من چه میخواهد. زنی چادری به سرعتِ قدمهایش میافزاید،
خود را به من نزدیک میسازد و در حالیکه نفس نفس میزد با صدای بلند میگوید:
"آقا صبر کنید با شما هستم."
وقتی زن به من میرسد با آشفتگی میگویم: "خانم محترم، منظورتون از اینکه
با من هستید چیست؟ من هیچ سر در نمیآورم؟ من نمیدانم چرا شما مایلید که با من
باشید؟ من شما را برای اولین بار است که میبینم و اصلاً شناختی از شما ندارم و
درک نمیکنم به چه دلیل و به خاطر چه چیزی ما باید با هم باشیم؟ من سالهاست به
تنها زندگی کردن خو گرفتهام و مایل نیستم با کسی باشم."
زنْ وحشتزده نگاهی عمیق به من میکند و با تعجب میگوید: "آقا یکساعته
دارم دنبال شما میدوم و صداتون میکنم. این کیفِ پول از جیب شما افتاد، خواستم با
پس دادنش به شما ثواب کرده باشم. نمیدونم این روزا چرا همه یک چیزیشون میشه!"
بعد خود را به من نزدیکتر میسازد، طوریکه بخار دهانش با بخار دهانم یکی میشوند
و یک کیف کوچک پول را به دستم میدهد.
به کیف پول که دست سردم را ناگهان گرم ساخت نگاهی میاندازم، به یاد میآورم
که من هرگز کیف پولی نداشتهام، سرم را بالا میآورم که بگویم این کیف مال من
نیست، اما زن در میان جمعیت گم شده بود.
در خانه نگاهی به داخل کیف میاندازم. در آن فقط کارت کوچکی قرار
داشت که بر رویش با خط نستعلیق نوشته شده بود: از این به بعد بیشتر مواظب جیب
خود باشید!
بیاراده هر دو دستم برای جستجو به سمت جیبهایم به جنبش میافتند. بعد از
اطمیبنان از خالی بودن هر هشت جیب شلوار و کُتم مانند دیوانهای زنجیری میخندم و در ابری که بخار دهانم تشکیل میدهد زنی را میبینم
که با یک دست چادر خود را محکم نگاه داشته و با دست دیگر به من کیف پولی را میدهد، در حالیکه دو دستِ کوچکِ کودکانه از میان چادرِ زن خارج شدهاند و در جیبهایم بدنبال چیزی میگردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر