بی‌مناسبت با روز کارگر.

<بی‌مناسبت با روز کارگر> را در اردیبهشت سال 1387 در بلاگفا نوشته بودم.

در اولین روز از ماه مه چشم به جهان گشودم.
ساعت هفت صبح بود که در دستان لاغر و چروکیدۀ قابله‌ای جای گرفتم و او به پدر که پشتِ درِ بستۀ اتاق نگران ایستاده بود با خوشحالی خبرِ به دنیا آمدنم را چنین گزارش داد: «خدا را شکر، این‌ بار پسر از آب در آمد.»
من پنجمین و آخرین فرزندِ خانواده‌ام. چهار خواهر دارم که یکی زیباتر از دیگریست.
پدرم سرمایه‌دار است. معاملۀ مقوا می‌کند و سرگرمی مادرم آشپزی، خیاطی و رختشویی‌ست.
من هفت ساله بودم که یکی از دوستانم در روز اول ماه مه سنگی به سویم پرتاب کرد و گفت: «مرگ بر سرمایه‌دار، پدر تو خونِ پدر منو تو شیشه می‌کنه.»
دوست من شش ساله است و من توقع نداشتم که نشانه‌گیری‌اش خوب باشد، اما متأسفانه خوب بود و سنگ به پیشانیم خورد.
گریه‌کنان به خانه رفتم. پدر در خانه بود و با مادرم مانند همیشه در بارۀ علم اقتصاد و اینکه سرمایه چگونه رشد می‌کند بحث می‌کرد. پدر خونِ روی پیشانی‌ام را دید و با تعجب پرسید: "چه شده؟"
من به جای پاسخ به پرسش او گفتم: "شیشۀ خون را بیاور تا خونِ پیشانی من را هم در آن بریزی!"
پدر تعجب کرد، مادر خود را با دو خواهرم که در خانه بودند مشغول ساخت و من ماجرا را تعریف کردم. پدر بر تعجبش افزوده گشت و  پرسید: "مگه من همیشه وقتی به تو شکلات می‌دم به دوستت هم نمی‌دم؟"
من جواب دادم: "بله، می‌دی."
پدر رو به مادرم کرد و گفت: "می‌بینی مردم چقدر حسود هستند!؟ چشم دیدن اینکه ما هم هر از گاهی غذای خوبی بخوریم و میوه‌ای بخریم ندارند."
پدران دوستانم یا کارگرند با حقوقی بخور و نمیر و یا اینکه بیکارند. پدرم گاهی که محبتش گل می‌کند تعدادی از بیکارانِ محله را به استخدام خود در می‌آورد تا آنها هم بتوانند پولی بدست آورده و جلوی همسر و فرزندانشان خجالت‌زده نباشند.
تمام ساکنین محلۀ ما می‌دانند و به خوبی می‌بینند که وضع زندگی ما از زمین تا آسمان با زندگی آن‌ها و خوراک و پوشاکشان متفاوت است.
پدرم همیشه می‌گوید: "اگر تمام دارائی‌ات را هم به این مردم بدهی باز چشم و دلشان سیر نمی‌شود، و اگر ببینند که یک پرتقال خریده‌ای تا با زن و بچه‌ات بخوری به خونت تشنه می‌شوند."
دوستان من کفش‌هایشان پاره است، پیراهن‌های کهنه و کثیف بر تن دارند، کِش شلوارشان همیشه شُل است و همۀ آنها از کم غذایی لاغر و رنگ‌پریده‌اند.
مادرم می‌گوید: شاید باید از این محله برویم و پدر معتقد است: نه، هنوز زود است و از رشدِ سرمایه دادِ سخن می‌دهد.
من اما اصلاً دلم نمی‌خواهد از این محل به جای دیگر بروم، چونکه بچه‌های محل را دوست دارم و معتقدم اگر پدرم همان شغلِ قبلی خود را انجام می‌داد مردم از ما راضی‌تر بودند.
شغل پدرم قبل از مقوا فروشی جمع کردن روزنامۀ کهنه و کاغذ پاره و فروختن آنها بود، و زندگی ما از این راه مانند زندگی بقیۀ همسایه‌ها به خوشی می‌گذشت، اگر هم گاهی غذا برای خوردن نداشتیم لااقل دشمن هم نداشتیم. اما وقتی‌ پدر‌بزرگم یک بار به خوابِ پدرم آمد و به او مژده داد که اوضاعش بهتر خواهد شدْ پدرم تصمیم به عوض کردن شغلش گرفت و از آن به‌ بعد خود را سرمایه‌دار نامید.
از آنجا که پدرم همیشه مقوا جمع می‌کرد تا خواهر‌انم از آن بعنوان دفترچه استفاده کنند، بنابراین تصمیم می‌گیرد به مقوافروشی روی آورد. گاهی‌ هم که اندازۀ مقواهای جمع‌آوری شده بیش از حد می‌گشتْ تعدادی از همسایه‌های بیکار را استخدام می‌کرد و آنها را برای فروش مقوا‌ها به این سو و آن سویِ شهر روانه می‌ساخت.
خواهرانم دیگر کفش‌های پاره به پا نمی‌کنند، هرچند که کفش‌های دو نفر از آنها لنگه‌ به ‌لنگه‌اند، اما با این وجود باعث حسادت و دشمنی دیگران گشته است.
مادرم برای رشد سرمایه به خانه‌های مردمِ بالای شهر می‌رود و رخت می‌شوید، جارو و گردگیری می‌‌کند و برایشان غذا می‌پزد، غذاهایی‌ که من در تمام عمرم نخورده‌ام.
من اما همچنان پا‌برهنه در کوچه فوتبال بازی می‌کنم، و از اینکه لباس پدرم هنوز آنقدر کهنه نشده تا برای خودش لباس دیگری بخرد و مادر لباس کهنۀ او را برای تنِ من کوچک کند خیلی خوشحالم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر