دکتر روح.

<دکتر روح> را در آذر سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.

از خدا خواستم دلم را باز کند، پروفسور بارنارلد را به دنیا آورد.

می‌خواستم برایت بنویسم ساعت چند است، اما دیدم ساعت ندارم.
از خانم بغل‌دستی، نشسته بر صندلی سمت راستم، با خجالت کامل، طوریکه نتواد جواب سر بالا دهد می‌پرسم: "ببخشید خانم ساعت چنده؟"
خانم بجای پاسخْ آستینِ دست چپِ پیراهن خود را به این نشانه که "ساعت ماعت بی ساعت." بالا می‌زند و یک لبخند ژکوندی اما از نوع عصبیش را هم تحویلم می‌دهد.
از نوع لبخند و رنگِ آبی‌گونۀ چشمانش خوشم می‌آید و ادامه می‌دهم: "براتون ممکنه یک نگاه هم به مچ دست راستتون بندازید، شاید ساعت را دست راستتون بسته باشید!"
با این حرفم حالتِ عصبی چهرۀ خانم باقی می‌ماند و لبخند ژکوندیش محو می‌شود.
مرددانه می‌گویم: "حالا که ساعت ندارید، آیا می‌تونید حدس بزنید که ساعت چند می‌تونه باشه؟"
خانم سریع پاسخ می‌دهد: "نه نمی‌تونم."
من تسلیم نمی‌شوم و می‌گویم: "یک کمی به مخیله‌تون فشار بیارید شاید موفق بشید!"
خانم پلک‌های خود را برای چند ثانیه روی هم می‌فشرد، بعد به سقف نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: "تقریباً چهل و پنج دقیقه و سی ثانیه از هشتِ صبح گذشته."
من بدون آنکه از پرسیدن خسته شوم می‌گویم: "پس می‌تونه تقریباً ساعت نه صبح باشه."
خانم، خسته از پرسش‌هایم، می‌گوید: "آره در همین حدودها" و سرش را برای گرفتن تأیید که یعنی حدسم باید کاملاً دقیق بوده باشد به سمت راستش که آنجا هم خانمی نشسته بود می‌چرخاند.
من اما دیگر کاری به کارش نداشتم و به قول رشتی‌ها زیاد لِفتش ندادم. باید در خانه به فرهنگ عمید نگاهی بیندازم و ببینم که آیا لِفت دادن می‌تواند واژۀ فارسی هم باشد یا نه؟ چون چندان رشتی‌مانند به گوش نمی‌آید.
البته من مقداری از مرحله پرت بودم، می‌بایست می‌دانستم که ساعت در چه حدودی می‌تواند باشد؛ زیرا در خانه وقتی کارتِ ویزیت دکتر را نگاه می‌کردم تا ببینم که دوشنبه‌ها چه ساعتی درِ مطبش را باز می‌کند، دیده بودم که آقای دکتر از هشت و سی تا یازده صبح و سه تا شش بعد از ظهر آمادۀ پذیرائی از دیوانگانش است. بنابراین اصلا نمی‌بایست می‌پرسیدم خانم ساعت چنده؟ چون جوابش در این مواقع در ایران زمین و شاید هم تهران یا لااقل در محلۀ ما: "سولِقون بالای کَنِ" می‌بود. می‌گویم می‌بود، زیر که محلۀ ما در طولِ زمان گم شده است.

من با یکی از خُل‌ها همزمان وارد ساختمان شده بودم. در حالیکه شانه به شانۀ هم انگار برای نامنویسی برای شهید شدن از پله‌ها بالا می‌رفتیمْ می‌گویم: "مثل اینکه از این به بعد، اونجوری که دم در ساختمان توی جعبه اعلانات تاکید شده باید برای دیدار با آقای دکتر وقت قبلی گرفت، به نظر من این خیلی به نفع مراجعین است، چون مراجعین آنچه را که می‌خواهند با دکتر در میان بگذارندْ با معطل شدن در اتاق انتظار فراموششان نمی‌شود!"
از پله بالا رفتن رفیقِ خُل ما بعد از شنیدن این حرف سریعتر می‌شود. من به خود می‌گویم: "طرف فکر می‌کنه اگر سریعتر خودشو به دکتر نرسونهْ بقیه دوستانِ خُلِ حاضر در مطبْ آقای دکتر را خواهند خورد و چیزی برای او باقی نمی‌مونه."
درِ مطب بسته بود، تا او زنگ بزند و در باز شود من هم می‌رسم و با همدیگر وارد مطب می‌شویم.
من سریعاً دستگیرم می‌شود که در رویِ همان پاشنه می‌گردد که قبلاً می‌گشت. به این معنی که هر کس خودش را زودتر به سکرتر معرفی می‌کردْ زودتر هم به ملاقات دکتر می‌رفت.
از آنجائیکه خودم را برای خواندن و نوشتن و بررسیِ حالِ دیگرِ افراد خُل از قبل آماده کرده بودمْ بنابراین به مرد می‌گویم: "شما زودتر از من وارد مطب شدید، بفرمائید و خودتونو معرفی کنید."
وقتی نوبت به من می‌رسد خودم را به خانم سکرتر می‌رسانم و سلام می‌دهم. خانم سکرتر سرش پائین و مشغول کار با کامپیوتر بود.
خانم سکرتر پس از گذشت چند ثانیه جواب سلامم را اینترنتی می‌دهد، و بعد از یکی دو دقیقه سرش را بالا می‌آورد و چشم در چشم می‌شویم.
من دوباره سلام می‌دهم و می‌گویم: "من همونی‌ام که نام فامیلِ مشکلی برای ادا کردن داره."
خانم سکرتر می‌گوید: "واقعا هم که تلفظش خیلی مشکله!" و لبخندی هم به سمت چشمانم می‌فرستد، به این معنی که: "دوست داری دیوونه‌ت بشم؟" و کارت بیمه‌ام را داخل دستگاهِ کامپیوترش فرو می‌کند.
من از او می‌پرسم: "آیا لازمه این نامۀ دارالمجانین را هم به آقای دکتر بدم؟"
می‌دانستم که لازم است و دکتر هم باید از آن مطلع شود، ولی می‌خواستم متوجه‌اش سازم که: "بله، اگر دوست داشته باشی می‌تونی دیوونه‌م بشی."
اما خانم سکرتر عیشم را کور می‌کند و می‌گوید: "لطفا کمی صبر کنید تا اول این کار تموم بشه بعد برسیم به یک کار دیگه."
انگار یک سطلِ سه لیتری پر از آبِ مخلوط با یخ ریخته باشند بر روی حواس حال دهنده‌ام.
من به خود می‌گویم: "مالیدی، تو هم با این حال دادن خرکیت، این هم از شروع شنبۀ بی‌مروتت، منو بگو تازه داشتم خودمو برای لاس خشکه زدن از نوع تهرونیش آماده می‌کردم. بخشکی شانس، بخشکی ای زندگی ناپایدار، ای بی‌مروت."
خانم سکرتر کارِ کارت بیمه را انجام می‌دهد، آن را به من برمی‌گرداند، دوباره نگاهی به چشمانم می‌اندازد، و این بار به این معنی که: "تو می‌دونی که من باید کار اداری اینجا را هم انجام بدم، زیاد ناراحت نشو."
من فوری با خوشحالی به خودم می‌گویم: شانس دوباره بلند شد، سپس نامۀ تیمارستان را روبروی چشمانش می‌گیرم تا برای خواندن به خودش زیاد زحمت ندهد. این هم مثلاً یک نوع حال دادن از نوع <تو مرا خواهیِ> رشتی‌گونه بود، اما خانم سکرتر متعجبانه می‌گوید: "اِوا، این چه کاریه؟" البته او چیزی نگفت، فقط نگاه مشکوکی به من انداخت و نامه را از دستم گرفت. اما من خیلی دلم می‌خواست مانند بعضی از خانم‌های ایرانی، شاید هم تهرانی، در هرصورت مانند بعضی خانم‌های سکرتر اول می‌گفت: "اِوا، چرا اینطوری می‌کنید؟ و یا اِوا، این چه کاریه؟" و بعد نامه را می‌گرفت. اما او چیزی نگفت. کاش لااقل با نگاهش این را به می‌گفت.
خانم سکرتر بعد از نگاهی به نامه می‌گوید: "آره، دکتر باید حتماً این نامه را هم ببینه، جریان چی بوده؟"
من می‌گویم: "داستان درازی داره، برای خانواده‌ام که نوشتم چندین صفحه شد. اگر بخوام براتون تعریف کنم حتما دو/سه روزی طول می‌کشه! مسافرت سالانه‌تون کی شروع می‌شه؟"
خانم سکرتر شروع می‌کند به قاه قاه خندیدن، حالا نخند تا کی بخند. بعد می‌گوید: "شما ایرونی‌ها خیلی شیطونید!"
من می‌گویم: "ما شیطون نیستیم، ما دست شیطون رو از پشت می‌بندیم!"
خانم سکرتر کمی فکر می‌کند تا معنی این جمله را درک کند.
وقتی متوجه می‌شوم که فهمیدن این ضرب‌المثل برایش سخت است می‌گویم: "یعنی اینکه ما شیطون را هم گول می‌زنیم!"
خانم سکرتر می‌گوید: "اوه، اوه، چه جونه‌ورهائی!" و دوباره می‌خندد.
تهِ چشم‌های خندانش مرا با خود به شالیزارهای لاهیجان می‌برد.
بعد کمی مهربانتر می‌گوید: "خوب بشینید تو اتاق انتظار تا دکتر صداتون کنه."
اثر گفتگوی من و خانم سکرتر هجوم احساسی بود که تنها در فصل بهار به آدم دست می‌دهد، آن هم نه در هر روزش، و من با این احساس راهیِ اتاق انتظار می‌شوم.
اتاق انتظار مانند ایامِ ماه سینه‌زنیْ شبیه به تکیه‌ای بود که لحظاتِ تا موعودِ سِروِ قورمه‌سبزی و یا قیمه پلو را با کُندیِ گذرش برای زنجیر/سینه‌زنان غرق عزا می‌ساخت.
من با داخل شدن به اتاق انتظار می‌خواستم بگویم سلام، اما بی‌اراده بلند می‌گویم: "امروز غذاش چی هست؟"
یکی از دیوانه‌هایِ نشسته در اتاق به زبان پارسی یا همان تهرانی خودمان می‌گوید:
"آقا مگه اینجا مسجده؟"
من به هنگام رد شدن از کنارش می‌گویم: "از دیدن شما در اینجا بی‌نهایت خوشحالم!"
مرد سرش را به معنی "من هم همینطور" چند بار به جلو و عقب تکان می‌دهد.
به جز من یازده نفر دیگر هم در اتاق بودند. من به فکر فرو می‌روم و به خودم می‌گویم: "یازده به علاوه یک می‌شود دوازده! پس ما حتماً همان همراهان مسیح هستیم. آنها هم دوازده تن بودند. مسیح ما هم فعلاً آقای دکتر است که در اتاقش تنها نشسته است و بعد از مناجات با خدا، ما را یکی یکی به نزد خود می‌خواند و می‌گوید: "این آخرین دیدارمان است، خدا را فراموش نکن و بدان که تو تنها از طریق من به پدر خواهی رسید!"
خلاصه، این افکار من را با خود به زمان مسیح می‌کشاند و منِ بیکار هم در این ضمن به دنبال آن خائنِ بد سیرت می‌گشتم که به مسیح خیانت کرده بود! اما در این لحظه متوجه می‌شوم که از جمع دوازده نفرۀ ما هفت نفر مرد و بقیه زن هستند.
به تلخی به خودم می‌گویم: "ای بابا، تو هم که امروز مدام بدشانسی میاری، میان یاران مسیح که زنی وجود نداشت!"

در حال خواندن کتاب بودم که خانمی با چهرۀ شرقی وارد اتاق انتظار می‌شود. بعد از سلام به طرف مرد ایرانی می‌رود، اما چون صندلیِ کنار او خالی نبودْ بنابراین هر دو در سمت چپِ من که جای خالی وجود داشت می‌نشینند و خانم شروع به صحبت می‌کند.
جریانِ صحبت کردنشان در حالِ عبور از خط قرمز بود که من سر از خواندن برمی‌دارم و می‌گویم: "سلام خانم، من هم با زبان شما صحبت می‌کنم! خواستم بدونید که حرفاتون به گوش من هم می‌رسه!" که شوهر خانم می‌گوید: "نه آقا، خواهش می‌کنم، من و شما نداریم!"
خانم می‌گوید: "وا، چه جالب شما هم ایرونی هستید؟"
من پاسخ می‌دهم: "نه، اما برادرم ایرونیه و در حال حاضر هم تو تهرون زندگی می‌کنه."
خانم می‌پرسد: "یعنی پدر و یا مادرتون می‌تونن ایرونی نباشن؟"
من می‌گویم:"تا جائیکه خبر دارم هم پدر و هم مادرم از کشور رشت بودن!"
خانم آهسته از شوهرش می‌پرسد: "کشور رشت دیگه کجاست؟"
شوهر می‌گوید: "آقا با شما شوخی می‌کنن" و کمی هم می‌خندد.
در این لحظه من متوجۀ چشمان پُر از غم مرد می‌شوم، اما چشمان زنش دارای غمی پنجاه در صدی بود. البته کاملاً مطمئن نیستم! چون به رسم ایرانی‌ها که یک نظر را حرام نمی‌دانند به چشمان خانم نگاه کرده بودم و با یک نظر هم نمی‌شود درصد صحیحِ غم و شادی را در چشم تشخیص داد.
من به خودم می‌گویم: "خوبه که چشماش چپ نیست واِلا اصلن نمی‌شد با یک نگاه در صدشو کشف کرد!"
من از خواندن به کلی دست می‌کشم و به خود می‌گویم: "هرچه باداباد، میرم تو کار این زن و شوهر." و تمامِ کوششم را به خرج می‌دهم تا آقا و خانم را با تعریف‌های غیرعادی مدتی مشغول سازم!
من شروع می‌کنم به تعریف کردن از ایرانِ صد سال پیش تا ایران امروز، طوریکه انگار پنجاه سالی را که از این صد سال کم داشتمْ مانند روحی در پرواز بر فرازِ آسمان ایران مشاهده کرده‌ام: تمام آنچه را که باید دیدْ دیده، آنچه را که باید شنیدْ شنیده، آنچه را که باید دانستْ دانسته و تمامی صد سال را برایشان به تصویر می‌کشم. از شهرها و دهاتِ آن زمان می‌گویم، از مردم و حیوانات آن زمان، از انقلاب مردم در سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت، از قدرت، از حسادت، از خشم، از طناب دار، از گریه، از انتقام، از بخشش، از خنده ...، گفتم و گفتم تا رسیدم به آقای رئیس‌جمهورِ خندانِ آن زمان. گفتم: "وقتی ایشون میخندیدن، اینطور نیست که الکی باشه. ایشون که کاشون نیستن الکی بخندن، وقتی هم ایشون خندیدن، پس همه باید می‌خندیدن. حالا اگه بعضی‌ها هم نخندیدن، حتماً خنده‌شون نمی‌آمده. حالا شما هم اگه خنده‌تون نمیاد مهم نیست، تصمیم بگیرید از فردا روزی پنج دقیقه، هر زمانِ از روز که براتون مقدوره، جلوی آینه بایستید، شکلک در بیارید و بخندید. اگه بعد از چند روز خوبِ خوب نشدید هر چه دلتون خواست می‌تونید به آیینه فحش بدید."
دیوانۀ اصلی مرد بود و خانمش به عنوان کمکی او را همراهی می‌کرد تا بتوانند با کمک همدیگر تمام جریان بیماریِ مرد را برای دکتر تعریف کنند. و جون دکتر به طریق استریو کسب اطلاع خواهد کرد، بنابراین به جای صد در صد دویست در صد متوجۀ بیماریِ مرد و علت آن خواهد گشت.
در این لحظه آن دو داخل اتاق دکتر می‌شوند.
یک ربع بعد زن و مرد بیرون می‌آیند، خانم برای گرفتن نسخه پیش سکرتر می‌رود. مرد جلوی در اتاقِ انتظار با تکان دادن عصبی سر از من خداحافظی می‌کند.
بعد از لحظه‌ای خانمش در حالیکه دستش را بر روی سینه قرار داده بود کنار درِ با کمی خم و راست کردن خود از من خداحافظی می‌کند. من هم بلند می‌شوم و خودم را مانند بید مجنون به جلو و عقب خم و راست می‌کنم، به این معنی که: "خدا نگهدار، عزت زیاد و سلامتی هم فراوان."
خانم در حال رفتن می‌گوید: "خواهش می‌کنم بفرمائید بشینید، خودتون رو خسته نکنید." و از درِ مطب خارج می‌شود. با رفتن آنها انگار تمامی نیرو از بدنم خارج می‌شود، مدتی بعد از رفتن آنها تازه متوجه می‌شوم که هنوز هم در حال به جلو و عقب تکان دادن خود هستم و چند دیوانۀ باقیمانده در اتاق انتظار دارند من را تماشا می‌کنند. انگار شده بودم صفحۀ تلویزیون آنها!
من به خود می‌گویم: "حالا که قدرت چندانی برام باقی نموندهْ بنابراین می‌رم تو راهرو و شروع می‌کنم به قدم زدن، از سر راهرو به ته راهرو و بالعکس، تا خانم سکرتر ببینه که صبرم تموم شده و فکر کنه ممکنه کم کم عصبانی بشم و کار به جای باریک بکشه. شاید به این خاطر کارمو زودتر راه بندازه!"
من مشغول اجرای نقشه‌ام می‌شوم، از سر راهرو به ته راهرو می‌روم، از ته راهرو به سر راهرو برمی‌گردم، اما این کارم نه برای دیوانه‌های داخلِ اتاق انتظار غیرعادی بود و نه برای خانم سکرتر! بنابراین داخل اتاق خانم سکرتر می‌شوم و می‌پرسم: "هنوز باید خیلی منتظر بمونم؟"
خانم سکرتر می‌گوید: "بعد از یکی دو نفر دیگه نوبت شماست."
من می‌گویم: "ولی من دیگه صبرم تموم شده."
خانم سکرتر شوخی‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "می‌خوای یک کم از صبرم بهت بدم؟"
من اما بیحوصله پاسخ می‌دهم: "نه، صبرتونو نمی‌خوام. پیش دکتر هم نمی‌خوام برم، فکر هم نکنم که رفتن پیش دکتر اصلاً ضروری باشه. یه کاری برام می‌کنید؟"
خانم سکرتر محتاطانه می‌گوید: "هر کاری باشه، به شرطی که غیرقانونی نباشه!"
من می‌گویم: "از آخرین نسخۀ قرص‌هام که تو کامپیوترتون موجوده یک نسخۀ جدید چاپ کنین بدین دکتر امضاش کنه."
خانم سکرتر با تعجب می‌گوید: "اِوا، پس چرا اینو از اول به من نگفتی تا مجبور نباشی چند ساعت الکی اینجا معطل بشی؟"
خانم سکرتر این بار هم اِوا نگفت، ولی اگر می‌گفت با اینکه حوصلۀ درست و حسابی نداشتم اما باز می‌توانستم با شنیدن این کلمه کلی کیف کنم.
من می‌گویم: "مهم نیست، هم زیارت بود و هم سیاحت!"
خانم سکرتر لبخندی می‌زند و می‌گوید: "شما ایرونی‌ها همش از این ضرب‌المثل‌ها ورد زبونتونه!" و با نسخۀ جدید داخل اتاق دکتر می‌شود و خیلی سریع با نسخۀ امضاء شده دوباره بیرون می‌آید و آن را همراه با لبخندی به دستم می‌دهد."

من در حال وارد شدن به داروخانه با خود فکر می‌کردم که همین دارو را می‌توانستم در کنار هر کدام از خیابان‌های تهران با سه سوت راحت به دست آورم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر