<داستان آفرینش> را در مهر سال 1386 در بلاگفا
نوشته بودم.
اینکه انسانِ اولیه به چه زبانی صحبت میکرده است به قصۀ ما هیچ ربطی ندارد. اینکه
آیا اول زن خلق شده است و بعد مرد به دنیا آمد هم با ماجرای ما در ارتباط نیست.
اینکه آیا این دو از گِل ساخته شدند یا اینکه ابتدا میمون بودند و بعد دیرتر
دگردیسی باعث آدم شدنشان گشته است هم بیارتباط با قصۀ ماست. اینکه اصلاً خدائی
وجود دارد یا نه؟ و اینکه این جهان چگونه بوجود آمده است هم هیچ دری از درهای بستۀ
قصهای را تا حال باز نکرده است. اما اینکه در جهانِ بعد از خلق شدنِ انسان همیشه
یک زن بوده است و یک مرد که با عشقبازی موجب شدهاند تا من
و تو اینجا باشیمْ در تمامِ قصهها یک ارتباطِ تنگاتنگ با یکدیگر دارند و در قصۀ ما
نیز این ارتباطِ ارگانیک مانند تارهای عنکبوت به هم بافته شدهاند.
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، زمانیکه هنوز آتش کشف نشده بود تا
با کمک گرفتن از حرارتش فلز را به خنجر مبدل کنندْ مردی وجود داشت که در جنگل زندگی میکرد. دست و پا و سینۀ مرد از مو پوشانده شده بود، طوریکه
اگر از فاصلهای نزدیک هم به او نگاه میکردی نمیتوانستی بین او و یک گوریل فرق بگذاری. بینی و دهان مرد کمی بزرگتر از آدمهای معمولیِ امروزی بود و
موهای دراز و از خاک و گِل پوشیده شدۀ سر و صورتش لانۀ حشرات ریز
و درشتی بود که او بعد از شکار در وقت استراحت از میانِ پشمهای
تنش یکی یکی با دو انگشتِ شستِ پاهایش میگرفت، نزدیک بینیِ بزرگ و چاقش میبرد و
بعد از نگاهی کوتاه و کنجکاوانه به دست و پا زدنشانْ در دهان داخل
میکرد و نجویده خیلی سریع قورت میداد.
مرد بعد از چشم گشودن به جهان بجز جنگل و حیواناتِ جنگلی چیزی ندیده بود که
باعث ترسش شود. وقتی گرسنه میشد نعرهاش دلهره به جان هر حیوان میانداخت.
وقتی اراده شکار میکرد تمام حیوانات از بزرگ و کوچک خود را از ترس مخفی میساختند. نه مانند تارزان خنجری داشت که بدست گیرد و نه
پوششی بر تن که به آن آویزانش کند، و با این وجود با دست خالی از پسِ هر حیوانی برمیآمد.
هنگامیکه میل به جفتگیری داشت، با حیوانات بزرگتر و کوچکتر از خود که کمی رام و دمِ دستش بودند به اصطلاح عشقبازی میکرد و بعد آنها را میخورد.
این جنگل از یک سر منتهی میگشت به اقیانوسی که بزرگیش یک دهمِ کل جهان
بود و میلیاردها ماهی از ریزو درشت در آن شنا و زندگی میکردند. از سرِ دیگر کوه بزرگی از سنگ
همسایۀ جنگل بود که در دامنۀ آن زنی با یک گاو زندگی میکرد. تنها
فرق زن با مرد در این بود که بدن و صورت زن مو نداشت، اما مانند مرد بدنش لخت بود و
کثیف. زن در زمستانها بیشتر خود را در آغوشِ گاو جا میداد و به این ترتیب از آزارِ برف و سرما در امان میماند. گاهی گاو میل عشقبازی با زن را میکرد و گاه نیز زن
میل همخوابی با گاو به سرش میافتاد.
روزی گاو کنجکاو میشود ببیند در جنگل چه خبر است! به زن پیشنهاد سیر و
سیاحت در جنگل را میدهد و زن هم که از ماجراجویی بدش نمیآمد از این پیشنهادِ
جالب استقبال میکند و سفرشان به جنگل آغاز میگردد.
برای اینکه قصۀ ما به درازا نکشدْ بنابراین از اینکه زن و گاو چهها دیدند و
چهها کشیدند، و از پشیمانیای که بخاطر نفوذِ عمیقتر به درونِ جنگل
مرتب بیشتر میشد چیزی نمیگویم و برمیگردیم سراغ مرد.
با تابش نور خورشید و
روشن شدن جنگلْ پرندگان بیدار میشوند و آواز خواندن و سر و صدایشان مرد را از
خواب میپراند. مرد چشمش را باز میکند، به اطرافش نگاهی میاندازد و چون
حیوانی بجز پرندگانِ نشسته بر ساقۀ درختان نمیبیند با عصبانیت چند نعره از
سرِ گرسنگی میکشد، شکم برآمدهاش را با دست چند بار میمالد و برای
تهیۀ صبحانه برمیخیزد و براه میافتد.
با نعرۀ مرد تمام حیوانات خود را مخفی میسازند. یکی دو ساعتی وقتِ مرد برای
پیدا کردن شکار و خوردن صبحانه بیهوده تلف میگردد. مرد، گرسنه و عصبانی میغرید و
میرفت که ناگهان چشمش از دور به گاوی میافتد که بر روی دو پایِ جلویِ خود به طرز
مضحکی ایستاده، با دو پای عقب خود به زمین زانو زده و تُند و تُند در حال تکان
دادن باسنِ خود به جلو و عقب است.
زن و گاو بعد از صرف صبحانه و مقداری پیشروی در جنگل زیر سایۀ درختی دراز
کشیده و مشغول استراحت بودند. بوی میوۀ درختان هوس عشقبازی با گاو را در زن
زنده ساخته بود، بنابراین گاوِ به خواب فرو رفته را با تکانِ شدیدی
بیدار ساخته و برای عشقبازی بر روی خود انداخته بود.
مرد، مانند گرگی، آرام
آرام خود را به گاو نزدیک میسازد و یک مشتِ محکم به سرش میکوبد. گاو که در اوج
لذت بردن از زن بودْ با خوردن ضربه به سرشْ ابتدا لحظۀ کوتاهی شوکه و سپس بیهوش میشود. مرد
سرِ گاو را از تن جدا میکند و در حال جویدنِ خرخره بود که ناگهان چشمش به زن میافتد و
برای اولین بار حسی مانند ترس از نوک انگشتانِ پا تا بالای پیشانیش را مانند یخْ سرد میسازد.
اینکه با چه زبانی این دو با هم حرف زدند و چهها برای همدیگر تعریف کردند بماند
برای وقتی دیگر. مرد بعد از خوردن گوشتِ گاو و پُر شدن معدهاشْ مانند گاو کنار زن
زیر سایۀ درخت دراز میکشد تا استراحتی کند و غذایش هضم شود. زن از اینکه کنار
مردی دراز کشیده که گاوش را با یک مشت از پای درآورده و خورده است احساس امنیت و آسایش میکرد، اما چون هنوز کام خود را بطور کامل از گاو نستانده بود، بنابراین با
دستانِ قویاش مردِ نیمه خواب را مانند کودکی بلند میکند، بر روی
خود میاندازد و ناقصیِ کامش را کامل میگرداند.
از آن تاریخ به بعد آن دو با هم در جنگل به زندگی ادامه میدهند.
زمانیکه زن بچۀ اولش را به دنیا میآورد یک بار دیگر همان احساس ترسِ اولین دیدار به سراغ مرد میآید. این بار اما سرما از نوک
پا میدوید تا نوک سر و از آنجا برمیگشت تا نوک پا و این دویدنهای پیاپیْ سرمای کشندهای در تنش به جریان میانداخت که هیکل بزرگ و پوشیده از پشمش را به
لرزش وامیداشت.
این دومین بار بود که زن او را به وحشت میانداخت. بار اول از زن
ترسیده بود، چون موجودی مانند خود را میدید که صورتی بیریش و بدنی بیپشم داشت و
این بار دیدن صحنۀ زائیده شدن بچه این اطمینان را به او داده بود که زن باید از
قدرت جادوئی برخوردار باشد، و این خیال تخمِ ترس از زن را در مزرعۀ دل و ذهنش میکارد.
در فصل دیگرِ قصه از تزویر و ریایِ مرد برای متهم ساختنِ زن به اینکه جادوگر است را برایت خواهم خواند. حالا دیگر لحاف را خوب بکش رویِ خودت
تا نکند نیمه شب سردت بشود و خواب جنگل ببینی. شب بخیر، خوش بخوابی دخترکم،
امیدوارم که خوابِ شاه پریرون ببینی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر