
با چشمان به زیر افکنده
I
در زمان خیلی خیلی گذشته چند مایل دور از پراگ در یک روستا شخص خاصی به نام شیئل
میشل زندگی میکرد. از آنجا که مالکِ مهمانخانۀ استیجاریاش یک مالک مانند هر مالکی
نبود، بلکه یک آقای بزرگ، یک گراف بود، بنابراین وضع شیئل میشل که مهمانخانۀ روستا
را اداره میکرد بسیار خوب بود. او به اعتبار میرسد، نیکوکاری و مهماننوازی انجام
میدهد، و وقتی در روزهای بزرگ جشن به سمت پراگ میراند عادات داشت در شهر چیزی بخرد.
از آنجا که او مرد بیسوادی نبود بنابراین به خاخام که مدیر دانشگاه تلمود بود دسترسی
داشت. او از وی بالنگ و چیزهائی میخرید که برای مراسم جشن خیمهها و امثال چنین جشنهائی
لازم میشوند و از وی خواستار شفاعتش میگشت تا با فرزندان مذکر برکت داده شود.
اتفاقاً خاخام این درخواست او را آشکارا رد میکرد. زیرا او به موجب نیرویِ روحالقدس
میدید که شادیِ داشتن فرزند برای شیئل میشل تعیین نگشته است. و او فکر میکند بهتر
است که آدم هیچ پسری نداشته باشد که نتواند در کنارشان هیچ شادیای را تجربه کند. اما
او حداقل فکر میکرد مردی را که امتناعش او را عمیقاً غمگین ساخته بود دوباره باید
تسلی دهد و میگوید:
"در عوض میخواهم برایت وقی تو با کمک خدا یک جهیزه مناسب تهیه کرده باشی
و پیشم بیائی، یک داماد انتخاب کنم که نباید از انتخاب او هرگز پشیمان شوی."
شیئل میشل حالا اما تا اندازهای آرام به خانه میراند ... دامادهای فاضل را هم
نمیتوان خوار شمرد ...
و خدا به او کمک میکند. او پسانداز میکند. و وقتی اولین پانصد تالر جمع میشود
به همسرش میگوید: "دُوُشه، زمانش رسیده است که ما نخومِه، دختر بزرگمان را عروس
کنیم.
دُوُشه هم همین عقیده را داشت. و آنها محاسبه میکنند: سیصد تالر برای جهیزیه و
دویست تالر برای لباس، هدایا، هزینههای عروسی و غیره ... همچنین میخواستند غذائی
برای فقرا درست کنند که پراگ نباید فراموش میکرد!
اما صحبت کردن از این سریعتر از انجام دادنش است. موانع در این بین میآیند. صاحب
ملک استیجاری سفارشات داشت ــ یک بار در آنجا، بار دیگر در اینجا.
در این بین زمستان شروع میشود. برف مسیرها را میپوشاند. در تابستان رگبار وجود
داشت. یا تعطیلات مسیحی بود و آدم نمیتوانست مهمانخانه را ترک کند ... خلاصه، این
کار خیلی سریع انجام نمیگشت ــ انسان فکر میکند و خدا هدایت میکند.
II
نخومِه، دختر بزرگ مستأجرِ ملک، یک دختر طلائیست، یک روح خوب و آرام. خوبی از چشمان
ساکت او میدرخشد. او اجازه راهنمائی خود را میدهد، به آنچه پدر و مادر و آنچه همۀ
مردم پرهیزکارِ خوبی که به مهمانخانه میروند میگویند توجه میکند ... او با احترام
مراسم قبل از پخت نانِ هیلا را اجرا میکند، دعای برکت را بر بالای شمعهای شبات میخواند.
پنج کتاب موسی به زبان ییدیشِ قدیمی را روان میخواند. بدون شک، او سزاوار یک داماد
از دانشگاه تلمودِ پراگ است ...
با دختر کوچکتر چنین خوب پیش نمیرود. خدا را شکر، آدم نمیتواند هیچچیز بدی در
مورد او بگوید. اما او یک مخلوق عجیب است، متفکر و رویائی. همهچیز از دستهایش میافتد
... گاهی اوقات پلکهای خود را پائین میآورد، چهرهاش مانند گج رنگپریده است و او
طوری راه میرود که انگار در جهان دیگری راه میرود. سپس وقتی آدم او را صدا میزند
ــ گوئی که آدم او را از جهان دیگر بیرون آورده باشد ... میلرزد و به زحمت خود را
بر روی پاها نگهمیدارد ... و گاهی اوقات او دارای نگاههای عجیب است، چنان قوی و نافذ
که به آدم احساس ترس دست میدهد. همچنین علائم مشکوک ویژهای نشان میدهد: نمیتوان
او را از مهمانخانه بیرون آورد ــ مخصوصاً در شب، وقتی بازی و رقص میشود. او تمام
شب میتوانست همینطور آنجا بنشیند و چشمهایش را از نگاه کردن خسته سازد، دهقانان جوان
را تماشا کند که چگونه با دختران روستائی شوخی میکنند، با سرگیجه در دایره میچرخند
و ترانههایشان را در این بین طوری میخوانند که مهمانخانه فقط میغرد و میلرزد
...
اما وقتی او را با زور به اتاق کوچکش میآورند و او را در تخت قرار میدهند، سپس
با چشمان بسته آنجا دراز میکشد تا خواهر به خواب میرود. اما بلافاصله بعد از آن از
جا میجهد و پابرهنه ــ برایش فرق نمیکند که آیا تابستان است یا زمستان ــ میرود،
تا از میان سوراخ کلید یا یک شکافِ در یا دیوار اسپانیائی به مهمانخانه نگاه کند. اگر
مادر سپس بیاید و او را دور سازد، بنابراین تمام بدنش مانند در تب میسوزد و از چشمهایش
جرقه میزنند. سپس دُوُشه میترسد و با عجله پیش شیئل میشل بازمیگردد تا برایش آن
را تعریف کند.
شیئل میشل آه میکشد: "کاش آدم میتوانست اول دختر کوچکتر را عروس کند."
زن پاسخ میدهد: "اما آدم باید از خاخام بپرسد."
در این بین موانع تازهای میآیند، تا اینکه عاقبت موارد زیر رخ میدهند:
III
مالک زمین فقط یک پسر داشت که گذاشته بود او را طبق رسم اربابان بزرگ در پاریس
پرورش دهند. فقط یک بار در سال، در فصل تعطیلات، گراف جوان عادت داشت به خانه بیاید.
اما آدم حتی در آن زمان هم او را به ندرت میدید، زیرا او روز و شب برای شکار در جنگلها
بود. شیئل میشل پوست خرگوش و حیوانات دیگر را که او شلیک میکرد نیمه رایگان از آشپزخانه
بدست میآورد.
یک بار چنین اتفاق میافتد ــ هوا بسیار گرم بود، طوریکه انگار از میان هوا آتش
پرواز میکند ــ که جوان شکارچی از کنار مهمانخانه میتاخت. بدنبال یک ایده ناگهانی
از اسب سفید شیری رنگش پائین میپرد، اسب را به حصار میبندد، داخل مهمانخانه میشود
و درخواست یک لیوان شرابِ عسل میکند.
شیئل میشل با دستان لرزان لیوان را در مقابل او قرار میدهد. گراف جوان لیوان را
به سمت دهان میبرد، آن را میچشد و چهرهاش را درهم میکشد. در پیش پدرش در زیرزمین
احتمالاً چیز بهتری وجود دارد، چه کس میداند که شراب عسل چند ساله است. شاید او همچنین
میتوانست لیوان را به سمت سر شیئل میشل پرتاب کند، در این وقت نگاهش به مالکالِه میافتد
که چطور با چشمان خیره و چهره رنگپریدهاش در یک گوشه از مهمانخانه نشسته است. در
این هنگام او لیوان را روی میز میگذارد، یک تالر روی میز مهمانخانه پرت میکند و میپرسد:
"مویشه" ــ برای اربابان بزرگ همه یهودیها مویشه نامیده میشوند ــ،
"آیا او دختر توست؟"
شیئل میشل با لکنت زبان و با قلبی سنگین میگوید: "بله، بله، دختر من."
گراف جوان چشم از دختر برنمیداشت. و روز بعد دوباره آنجا بود. و همچنین در روز
سوم و چهارم ... دختر را از او پنهان میسازند. این کار او را عصبانی میسازد، او نمیگوید
چرا، فقط نوک سبیل سیاهش را با انگشت میچرخاند و چشمانش برق میزنند. و یک بار میگوید
که شیئل میشل برای مهمانخانه اجاره بسیار کمی میپردازد ... یهودیهایِ پراگ اجاره
بیشتری پیشنهاد میدهند ... این حتی حقیقت دارد، فقط گراف سالخورده هرگز اجازه نداده
بود که آنها پایشان از آستانه در مهمانخانه بگذرد، او راضی نبود که بخاطر چنین چیز
ناقابلی یهودیاش از نان خوردن بیفتد ... شیئل میشل وحشتزده میشود، بخصوص که مالکالِه
بیشتر رویائیتر میشود. او بنابراین باید برای مشاوره گرفتن به پراگ برود. اما دوباره
برخی چیزها در این بین رخ میدهند و در همین حال ارباب جوان نیز هر روز مهمان است،
و یک روز ناگهان او بیمقدمه میگوید:
"مویشه، دخترت را به من بفروش!"
در این وقت ریشِ سفید شیئل میشل میلرزد و در مقابل چشمهای خاکستری یک سایه قرار
میگیرد.
گراف جوان اما میخندد.
او میپرسد: "آیا نام دخترت اِسترکِه است؟"
"نه، مالکالِه."
گراف جوان میگوید: "آه، خوب قبول کن که او اِستر نامیده شود. و تو ــ مردخای
و من ــ اَخَشوروش ... چطوره؟ یک تاج بر روی سرش قرار نخواهم داد. اما تو مهمانخانه
را رایگان دریافت میکنی، و البته برای همیشه، همچنین برای فرزندان و نوههایت!"
و به او وقت برای فکر کردن میدهد.
IV
شیئل میشل میبیند که نباید دیگر بیشتر از این درنگ کند. صبح خیلی زود اسب را آماده
میکند و به سمت پراگ میراند، مستقیم بسوی خاخام. او خاخام را در حال خواندن تلمود
ملاقات میکند، سلام میدهد و بلافاصله از او میپرسد:
"خاخام، آیا میشود دختر جوانتر قبل از دختر بزرگتر ازدواج کند!"
خاخام با تکیه دادن آرنج به تلمود پاسخ میدهد: "نه. نه، شیئل میشل، ما این
کار را نمیکنیم. این یک کارِ یهودی نیست." و داستان یعقوب و لابان را به او یادآور
میشود.
شیئل میشل میگوید: "من میدانم، اما چه میشود اگر آدم نتواند کار دیگری
انجام دهد!"
"به چه خاطر؟"
در این وقت شیئل میشل در برابر خاخامِ پراگ قلبش را میگشاید، جریان را همانطور
که است به او میگوید. خاخام به فکر فرو میرود.
او میگوید: "خوب بله، اگر خطر قریبالوقوع باشد ..."
شیئل میشل حالا در باره پانصد تالری که پسانداز کرده بود گزارش میدهد و قول مرد
پرهیزکار را که برایش یک داماد از دانشگاه تلمودِ انتخاب خواهد کرد را به یادش میاندازد.
خاخام سر را بر روی آرنجِ رویِ تلمود قرار داده شده تکیه میدهد و فکر میکند.
بعد از مدتی سرش را بلند میکند و میگوید:
"نه، شیئل میشل، من این کار را نمیتوانم."
شیئل میشل وحشتزده میپرسد: "چرا، خاخام؟ آیا مگر خدای نکرده مالکالِۀ من
یک گناهی بر وجدان دارد؟ یک چنین کودک جوانی، یک نهال جوان! چنان جوان که آدم آن را
خم میسازد ..."
خاخام پاسخ میدهد: "چه کسی چنین چیزی میگوید؟ من نگفتم که خدای نکرده گناه
کرده است، من حتی فکرش را هم نمیکنم ... فقط این مناسب نیست. گوش کن، شیئل میشل، دختر
تو گناه نکرده است، اما، اما ... از گناه لمس شده است، میفهمی، یک کم لمس شده است،
اما او ... و اصلیترین چیز این است که من منظور خوبی دارم. زیرا دختر تو بیش از هر
چیز به نظارت احتیاج دارد، ــ نظارت یک مرد، مرد قوی و توانمندی که جهان را میشناسد،
و علاوه بر این ــ نظارت پدرشوهر و مادرشوهر، بطور کلی تمام اهالی خانه ... جریان از
این قرار است که او باید فکرهای خاصش را از سر بیرون آورد ... به همین دلیل باید او
به خانهای بیاید که گوشها و چشمهای زیادی دارد ... جائیکه وسوسهگر مستقر شده است،
این یعنی، با تمام قوا جنگیدن علیه وسوسهگر ... این یک نوع گیاه تلخ است که آدم یک
بار میکارد و سپس برای همیشه رشد میکند ... تو آن را میکَنی و میکَنی و آن رشد
میکند و رشد میکند! ...، آیا اینطور نیست؟"
شیئل میشل باید متأسفانه در حال تکان دادن سر موافقت میکرد.
خاخام ادامه میدهد: "و حالا، شیئل میشل، فرض کن که من میخواهم به قول خود
عمل کنم، به اراده خودت عمل کن و یک مرد جوان فقیر از دانشگاه تلمود جستجو کن ... خودت
بگو، آیا این کار میتواند خوب ختم شود؟ مرد جوان خواهد نشست و در کتابهای مقدس خواهد
آموخت ... او بیشتر از این کار چیزی نمیداند، نمیخواهد و اجازه ندارد بداند ... و
کجا باید این دو جوان زندگی کنند؟ تو که نمیخواهی آنها را پیش خود به روستا ببری؟"
"مطمئناً نه، تا زمانیکه گراف جوان آنجا است!"
"و چه کس میتواند بداند چه مدت او خواهد ماند؟ در نزد یک چنین گرافی همهچیز
ممکن است. تو خوب میدانی: وقتی چیزی توجهشان را جلب کند! آیا مگر او نگرانی دیگری
دارد؟ مثلاً بخاطر نان بجنگد؟ بله؟ ... خلاصه، تو نمیتوانی آنها را پیش خود ببری.
بنابراین باید آنها را در پراگ بگذاری، برایشان آنجا یک خانه اجاره کنی ــ و برایشان
آنچه لازم دارند بفرستی. و آنها، بعد آنها چه خواهند کرد؟ او، شوهر جوان روز و شب در
مدرسه و نمازخانه خواهد نشست، مطالعه و به خدا خدمت خواهد کرد. او اما، زن جوان؟ چه
افکاری او را مشغول خواهند ساخت؟ چه فانتزیهائی آویزانش خواهد گشت؟"
شیئل میشل با صدای غمگین اقرار میکند: "شما حق دارید، خاخام. اما حالا چه
باید کرد؟"
خاخام پاسخ میدهد: "آنچه را که ممکن است باید انجام داد، و من میخواهم تو
را حمایت کنم. من میخواهم بگذارم یک واسطه بیاید و به او بگویم که به کجا باید برود.
خانواده داماد باید معتبر و کمی به این دنیا تعلق داشته باشد، ــ فقط تا مرز مجاز
... تو خواهی دید، با کمک خدا همهچیز حل خواهد گشت ..." و برای اینکه به او دلداری
دهد به آن اضافه میکند: "اما اگر تو با کمک خدا همچنین برای دومین دختر یک جهیزه
گردآوری و دوباره پیش من بیائی، من به تو میگویم، سپس یک داماد باشکوه که به اندازۀ
وزنش ارزش پولی داشته باشد ... حالا اما عروسی را برگزار کن ...!"
V
و واقعاً آدم با حمایت خاخام برای مالکالِه یک داماد از خانواده خوب از طبقه متوسط
پیدا میکند. جریان در رازداری بزرگی انجام گشت. تا آخرین لحظه مالکالِه نمیدانست
که چرا خیاط پیش او آمد و اندازهگیری کرد، و چرا او را قبل از طلوع آفتاب بیدار ساختند
و به سمت پراگ بردند ...
هنگامیکه او عاقبت درک میکند که تمام این کارها چه معنی میدهد یک کلمه هم نگفت.
روح جوانش خود را در او ساکت ساخته بود. هیچکس مطلع نگشت که در قلب جوانش چه میگذرد.
از بیرون اندکی رنگپریده دیده میگشت ــ ممکن است تمام دخترانِ یهودی اینطور دیده
شوند! و همیشه چشمش را پائین میانداخت. اما در ابتدا آدم آن را نازِ عروس نامید، دیرتر
گفته شد خدا او را حالا اینطور خلق کرده، و او با این وجود یک زیبائیست! خیلی ساده
دلفریب! و علاوه بر این او هیچ قدمی بدون مادرشوهر برنمیداشت، هیچ درخواستی نداشت
... آنچه را که در مقابلش قرار داده میشد میخورد، آنچه را که به او میدادند مینوشید،
آنطور لباس میپوشید که دیگران مایل بودند. یک زن زیبا، پاک و ساکت، وقتی در شبات لباس
ساتنِ سیاه با قلاب طلائی میپوشید، مرواریدها را به دور گردنِ مرمرین سفید رنگ میانداخت
و در گوشش گوشواره الماس میلرزید، ــ زنها در خیابان متوقف میگشتند، با شگفتی به
او نگاه میکردند و نجوا میکردند: مانند یک پرنسس! مالکالِه اما به رفتن ادامه میداد،
طوریکه انگار اصلاً منظور مردم به او نمیباشد، و ساکت و متواضع با مادرشوهر و خواهران
شوهرش وارد نمازخانه میگشت. در آنجا خود را کنار مادرشوهر قرار میداد، مژههای ابریشمین
را پائین میانداخت، با دست کوچک سفید رنگ گیرۀ کتاب دعای لبه طلائی را میگشود و لبهایش
شروع به لرزیدن میکردند، به لرزیدن ... و در روزهای هفته؟ شبها؟
"امروز میخواهی کجا پیادهروی کنی، مالکالِه؟"
او هیچ آرزوئی ندارد. او میخواهد تابع دیگران باشد. و وقتی از کنار یک ویترین
که در آن جواهرات به نمایش گذارده شده بود عبور میکردند و همه میایستادند، او هم
احتمالاً توقف میکرد، اما به هیچچیز نگاه نمیکرد، بلکه فقط به هوا خیره میگشت
...
مردم میگفتد: او به جواهرات احتیاج ندارد، او خودش جواهر است!
بویژه شوهر جوانش بدون او زندگیش را احساس نمیکرد. مرد جوان از او مانند چشمانش
محافظت میکرد، مانند مردمک چشمانش ...
از بیرون همهچیز خراطی گشته، تراشیده و پاک، مانند کریستالی زیبا ... اما درون؟
درونْ مهمانخانه با آواز و رقص و بازی بود ... در قلبش بین او و جهان تصویرِ گرافِ
جوان ... به محض بستن چشمانش، ــ چه در نمازخانه یا وقتی شبات به پایان میرسید و او
<خدای ابراهیم> را میخواند یا وقتی شب جمعه دعای برکت بر روی چراغهای شبات
را میگفت ــ خون داغ در او به خروش میآمد، خود را میچرخاند ــ خدا رحم کند! ــ چرخش
در میخانه، او با گراف میرقصید یا با او بر روی اسب سفید از میان جنگل و دره میتاخت
... و وقتی شوهرش خود را به او نزدیک میساخت، سپس چشمهایش را میبست و به گردنش میآویخت
و میبوسید ... چه کسی را؟ به گردن گراف جوان میآویخت و او را میبوسید ...
او از مالکالِه، زن جوانش خواهش میکرد، زیرا که او چشمهای زنش را دوست داشت:
"تو زندگی من، چشمهای زیبایت را باز کن، دروازههای باغ بهشت را!"
رایگان! مالکالِه این کار را نمیکرد. اما وقتی او میخواست یک بار ارادهاش را
به مرحلۀ اجرا درآورد، به شیوه مردان جوان، و از او دور میشد، سپس مالکالِه او را
در آغوشش مانند انبردست محکم نگهمیداشت. و وقتی او به این دلیل وحشت میکرد و میخواست
خود را رها سازد، سپس با صدای در حال مرگ التماس میکرد:
"آقای مهربان من! عقاب من!"
در این وقت او فکر میکرد مالکالِه او را دوست دارد که آقای مهربانش، عقابش را
در او میبیند. بعد به خود میگفت: "زبان روستائی." و ممکن است چشمانش را
بخاطر خجالت بسته نگاه میدارد!
VI
به این ترتیب مالکالِه در آغوش شوهرش به مرد دیگری تعلق داشت. و به این ترتیب سال
به سال زندگی میکرد. او دارای فرزند نگشت.
بنابراین شبیه به سیبی بود که ظاهراً سالم و تازه بر روی یک شاخۀ سبز در یک درخت
طلائی آویزان است، ــ پوست قرمز مانند شرق، قبل از آنکه خورشید طلوع کند، و از یک نفس
تازه، مانند بهشت معطر، وسوسهانگیز، ــ که درونش اما از کرم کاملاً توخالیست ...
اتفاقاً برعکس این سرنوشت به نخومِه دختر بزرگ شیئل میشل داده شده بود.
هنگامیکه شیئل میشل از عروسی مالکالِه از پراگ فقط با اندکی سکه در جیب برمیگردد
و به مرز روستا میرسد میبیند تمام وسائل خانهاش به همراه تختها و صندلیهای مهمانخانه
بر روی زمین باز قرار دارند. یکی از کشاورزانِ گراف بعنوان نگهبان آنجا ایستاده و راه
ورود به روستا را بسته بود. بزودی او از دلیل آن آگاه میشود. در حالیکه او در عروسی
دخترش میرقصید پول بیشتری برای اجارۀ مهمانخانه پیشنهاد شده و گراف جوان پدرش را به
این کار راضی ساخته بود. و مستأجر جدید حتی در مهمانخانه نشسته بود!
شیئل میشل میخواست اول به گراف مراجعه کند. در حالیکه زن و دختر مینالیدند و
بیهوش میشدند، او از نگهبان که با هم آشنا بودند خواهش میکند بگذارد که حداقل پیش
گراف برود. اما مرد فقط تفنگ را از شانهاش برمیدارد و میگوید: "او شلیک خواهد
کرد، او مجبور به شلیک کردن است. به دستور گراف!" و در آن حال اشگ در چشمانش ایستاده
بود.
در این وقت شیئل میشل میبیند که اینجا دیگر هیچچیز برای انجام دادن وجود ندارد.
اما به سمت پراگ هم دیگر نمیتوانست برگردد. او برای این کار پول نداشت. برای او پس
از عروسی دخترش فقط مقدار کمی سکۀ دوکات باقیمانده بود. همچنین نمیخواست با فقرِ خود
به خوشبختی دختر تازه ازدواج کردهاش صدمه بزند. بنابراین با مردمش ابتدا به یک روستای
کمی دورتر از پراگ پیش یک مالک دیگر میرود و خواهش میکند به او اجازه دهد که برای
فروش نمک، نان و اجناس دیگر یک مغازه باز کند. او این اجازه را بدست میآورد، سپس مغازه
را به همسر و دختر میسپرد و خودش میرود تا علیه مالک سابقش بخاطر نقض قرارداد اقدام
قانونی کند، و برای بدست آوردن حق خود علیه مردی که اجاره او را فسخ کرده بود در مقابل
دادگاهِ خاخامی اقدام کند ... فقط، جریان به این سرعت پیش نرفت، بخصوص که دستش خالی
بود. سالها میگذرند. و عاقبت دادگاه را در مقابل مالک میبازد و باید برای هزینه
دادگاه مدتی را در زندان میگذراند. او در دادگاهِ خاخامی، یعنی علیه فسخ اجاره در
واقع پیروز میشود، اما حریفش نمیخواست تسلیم قضاوت شود. خاخامی که قدرت داشت او را
مجبور سازد مُرده بود، پراگ یک خاخام جدید جستجو میکرد و نمیتوانست مرد مناسبی پیدا
کند. در این بین هیچ حقی وجود نداشت. عاقبت شیئل میشل ناامید و گرسنه به خانه میآید،
در بستر بیماری میافتد و بعد از چند هفته میمیرد. همسرش مدت زیادی بعد از مرگ او
زنده نمیماند. و بنابراین نخومِه در روستا تنها میماند، تنها، ترک گشته و با نیاز
فراوان. مغازه خوب پیش نمیرفت ... هیچ جنسی در آن نبود ... و سپس روستائیانِ جوان
از وقتی که تنها بود او را راحت نمیگذاشتند، شوخی میکردند و عصبانی بودند که او چنین
دستنیافتنی بود، این یهودیِ گرسنگیکش ...
او در ناامیدیاش یک نامه به خواهر خود در پراگ مینویسد و دومین نامه را هم. اما
ما میدانیم که خواهر در یک جهان رویایی زندگی میکرد. خواهر هیچ نامهای نمیخواند
و بنابراین هیچ جوابی هم نمیآمد. در این وقت نخومِه یک بار شب بلند میشود، مغازه
خالی را قفل میکند و پیاده و دزدکی از روستا میرود. او به هدایت خدا اعتماد داشت،
امیدوار بود که راهِ به سمت پراگ را پیدا کند. به سمت خواهر! و یک خواهر اما سنگ نیست
...
VII
و به این ترتیب او با یک تکه نان در دست از روستا بیرون میرود. او به جنگل میرسد
و از حیوانات وحشی میترسد. به این دلیل نمیخواهد ابتدا عمیقتر در جنگل نفوذ کند،
بلکه صبر کند تا روز فرا برسد. او از اولین و بهترین درخت بالا میرود تا در میان شاخههایش
شب را بگذراند. تازه شروع به دعای شب کرده بود که صدای واغ واغ سگ و دویدنشان را میشنود.
و صدای واغ واغ و دویدن مرتب نزدیکتر میگشت. برای او روشن میشود که اشراف در جنگل
شکار میکنند و او خود را عمیقتر در شاخهها مخفی میسازد. اما شکار کاملاً نزدیک است
و یک دسته سگها به سمت درخت میجهند و با خشم شروع میکنند به واغ واغ کردن. دو سوارکار،
اشراف جوان به سمت درخت میتازند تا علت این کار را ببیندد. آنها از درخت بالا میروند
و دختر را با زور از درخت پائین میآورند، آتش روشن میکنند و او را نظاره میکنند:
یک یهودی! یک یهودی خیلی زیبا! فقط تقریباً از گرسنگی مُرده. آنها میگویند که به او
هیچ آسیبی نخواهند رساند، زیرا که او در تاریکی مانند ستاره صبحگاهی میدرخشد ... فقط
آدم احتیاج دارد به او لباس دیگری بپوشاند و او مانند یک ملکه خواهد درخشید، مانند
یک رز بوی عطر خواهد داد ... این کلمات او را به وحشت میاندازند. در این بین او میشنود
که چطور مردان جوان با هم درگیر میشوند. هر دو او را برای خود میخواستند. هر دو ادعا
میکردند که سگِ او دختر را اول بو کشیده است ... آنها برای یک دوئل توافق میکنند.
دختر باید به کسی تعلق داشته باشد که از این دوئل جان سالم به در میبرد. آنها در مقابل
هم قرار میگیرند، اما یک بار دیگر به این جریان فکر میکنند. قرعهکشی کردن بهتر است.
و آنها قرعه میکشند. و برنده او را بر روی اسب خود مینشاند و چهار نعل از آنجا به
قصرش میبرد ... نخومِه در آغوش مرد جوان بیهوش بود.
VIII
اما هنگامیکه او صبح در قصر اشرافزاده به خود میآید، خود را بر روی زانوهای اشرافزاده
میبیند و بوسههای سوزانش را احساس میکند، در این وقت او میدانست که دیگر هیچ نجاتی
برایش وجود ندارد. و فقط از او خواهش میکند:
"من در دستان تو هستم، آقای مهربان ...و تو بقدری قوی هستی که نمیتوانم در
برابر تو از خود دفاع کنم. بنابراین فقط یک خواهشم را برآورده کن، به من رحم کن و فقط
یک چیز را به من قول بده: بدنم را تو لکه دار کردی! لااقل روحم را لکهدار نکن! بگذار
که من اعتقادم را داشته باشم ... افکارم را ... بگذار که من به آنچه میخواهم تأمل
و فکر کنم ...!"
البته ارباب قصر حالا کاملاً درک نکرد که منظور او چیست. اما از آنجا که به او
واقعاً علاقهمند شده بود، بخاطر آنچه که از او خواسته شده بود قول میدهد ... و قول
دادن چه صدمهای میتوانست به او بزند، او که در هر صورت قصد ازدواج با دختر را نداشت؟
یک بار حتی برای دختر یک کتاب دعا میآورد که آن را در پراگ از یک یهودی خریده بود.
دختر با شادی فراوان آن را میگیرد، اما بزودی آن را کنار میگذارد و میگوید:
"دستهای من ارزشش را ندارند کتاب پاک را لمس کنند ..."
اشرافزاده جوان حیرتزده سکوت میکند.
وانگهی نخومِه در قصر زندگیای را میگذراند که کاملاً برعکس زندگی خواهرش در پراگ
بود ... البته هر دو خواهر عادت داشتند چشمهایشان راببندند و هر دو غریب و رویایی
در اطراف میرفتند. اما در حالیکه مالکالِه در جسمی پاک با روح گناه میکرد، نخومِه
جسمش را میداد و روحش را پاک نگهمیداشت ...
وقتی او به اشرافزاده نزدیک میگشت، سپس چشمانش را میبست و فکر میکرد: مادر مرا
میبوسد، مادر گردنم را نگهمیدارد، به من خواندن دعای <خدای ابراهیم> را میآموزد
...
وقتی مرد جوان از او خواهش میکرد دوستش داشته باشد ...
آری، در این وقت او دوست میداشت، بسیار داغ دوست میداشت ــ مادر را. این مادر
بود که نخومِه در آغوش میگرفت ... او زمزمه میکرد: "یک بار دیگر، مادر، و دعا
میخواند ..." و جرئت نمیکرد، با لبهای گناهکار کلماتی را بگوید که در محل
کاملاً عمیق روحش میدرخشیدند ...
IX
تمام چیزهای زنده یک پایان دارد، و به هر دو خواهر زندگی طولانی داده نشده بود
...
هنگامیکه مالکالِه، خواهر کوچکتر میمیرد، روح آلوده به گناهش مانند یک کلاغِ سیاه
از بدنِ سفیدش بیرون میآید و سپس بزودی در جائی در جهنم سقوط میکند. اما روح سفید و شفاف نخومِه بعد از ترک بدنِ گناهکارش
سبک و ساکت، مانند یک کبوتر به سمت آسمان صعود میکند. البته روح او وحشتزده و لرزان
در مقابل دروازه آسمان مکث میکند، اما رحمتِ خود خدا او را داخل میکند، او را تسلی
میدهد، اشگها را از چشمهایش پاک میکند.
مسلماً انسانها بر روی زمین از تمام این چیزها هیچچیز نمیدانستند ... مالکالِه،
شهروند محترم پراگ یک مراسم خاکسپاری بسیار عالی داشت که هزینه بسیار زیادی برداشت.
برایش یک سخنرانی در کنار گور انجام گرفت و او را در مکانی ممتاز، در میان نجیبترین
و شایستهترین زنها به خاک سپردند. و در اولین سالگرد مرگش یک سنگ گور بزرگ که بر
رویش اقسام چیزهای ستودنی نوشته شده بود بر روی قبرش قرار میدهند ...
از طرف دیگر وقتی ارباب قصر جسد نخومِه را به پراگ میفرستد ... در آنجا از کسانیکه
خدمات خاکسپاری انجام میدادند هیچکس نمیخواست به جسم گناهکار نزدیک شود، آدم مجبور
گشت باربر برای شستن مُرده استخدام کند. و سپس جسد را در یک گونی کهنه پیچاندند و در
گوشهای از قبرستان در یک چاله انداختند ...
نگاه انسان فقط سطح روئی را لمس میکند ...
X
و هنگامیکه دیرتر یک قطعه از قبرستان قدیمی پراگ را به سمت شهر خراب میکنند تا
یک خیابان را پهنتر سازند، و مشغول میشوند بقایای استخوانها را از گورها بیرون آورند
و به یک گورستان جدید ببرند، ــ در این وقت گورکن در گور نخومِه در کنار دیوار گورستان
فقط یک جمجمه مییابد، از گوشت و استخوانهای دیگر هیچ آنجا نبود. و وقتی او بطور غیرارادی
با پا به جمجمه برخورد میکند، جمجمه خشمگین از این کار میرود، دیگر ظاهر نمیشود
... و دیگر به گور سپرده نمیشود.
اما گورکنی که قبر مالکالِه را کنده بود او را سالم و تازه مییابد، تقریبا با
یک لبخند تازه بر روی چهرۀ سفید ...
انسانها فریاد میزدند: "اوه، چه زن پرهیزکاری! کرمها به او نزدیک نشدهاند
..."
زیرا حالا انسانهائی که فقط ظاهر را میبینند و هرگز نمیدانند در قلب و روح چه
میگذرد اینگونه فکر و صحبت میکنند ...
یک شب وحشتناک
آقای فینکِلمَنِ سعادتمند، کسی که سود تجارت کل منطقه را بدست آورده بود، کسی که
حاکم بازار است، کسی که قیمتها را خودسرانه بالا و پائین میبَرد، کسی که توسط اعتبار
بانکی بازرگانان را در دستان خود دارد، آنها را بلند میسازد و به زمین میزند، کسی
که خانههای تجاری میخرد و تخریب میسازد، مرد سرمایه و بسیاری از ساختمانها و ماهیِ
درنده در حوضِ شهر کوچک ــ نیمه شب وحشتزده از خواب بیدار میشود.
"چرا از خواب بیدار شدهام!"
مردم زیادی در شهر کوچک وجود دارند که به چشمانشان اجازه خواب نمیدهند تا فقط
خانوادهشان را در مقابل ننگ و گرسنگی نجات دهند، دیگرانی که خود را از شب تا صبح از
یک پهلو به پهلوی دیگر میغلتانند، زیرا طلبکار میتواند فردا با مأمور دادگاه برای
دستگیر کردنشان بیاید. نه، آقای فیکِلمَن به این دسته از مردم تعلق ندارد. هیچکس نیازی
ندارد به او پول قرض بدهد، او هیچ احتیاجی برای ترسیدن ندارد، حتی اگر تا لحظه مرگ
هیچکاری انجام ندهد، بنابراین چرا او در نیمهشب از خواب بیدار میشود؟ شبِ متراکم
و تاریک، طوریکه انگار خدا بر روی همهچیزهای جهان سیاهی و همهجا سکوت ریخته است،
گوئی او در میان مُردهها بیدار گشته است. "این چه است؟" او مدام تعجب میکند.
او یک ترس در سر و یک لرزش در بدن احساس میکند. او با وحشت زیاد فکر میکند:
"آیا من بیمارم؟" نه، او همیشه سالم و محکم است. او فقط یک بار، هنگام کودکی،
در خانه پدر بیمار بود، از ترس ــ از آن زمان به بعد او هیچ بیماریای نمیشناخت.
ناگهان تردیدی بر او مسلط میشود: "آیا من در خانه بر روی تختم دراز کشیدهام؟"
وقتی میخواهد با دست راست دیوار را لمس کند، دیوار آنجا نیست، بلکه در سمت چپ است.
"وقتی من اینطور دراز کشیدهام، بعد باید دیوار در سمت راست باشد. آیا من خواب
میبینم؟" نه، تمام حواسش بیدارند، چشمانش باز هستند، اما هیچچیز نمیبینند،
زیرا که تاریکی بر آنها استیلا یافته، گوشهایش تیز گشته، اما آنها هم هیچچیز نمیشنوند،
زیرا که در اطراف سکوتِ مرگبار برقرار است.
او لب پائینی را گاز میگیرد و این کار درد میآورد، او پایش را از زیر لحاف بیرون
میآورد و احساس سرما میکند، سپس دیوار به یادش میافتد. این او را به لرزش میاندازد.
"من نخواهم لرزید، اما امروز باید برایم یک فاجعه رخ داده باشد . بدون دلیل
سرم گیج نمیرود، و مانند سرب سنگین است، بدون دلیل تمام بدنم از ترسی پنهان نمیلرزد
ــ قلب تلخی را میشناسد!" این واقعیت که بدبختیای به او روی آورده خود را کاملاً
عمیق پنهان میسازد ــ فقط حافظهاش، سطلی که باید در چاه فرو رود خراب است و امروز
از خدمتش خودداری میورزد.
بدون شک. امروز فاجعهای به او روی آورده که ناگهان فراموشش کرده بود. چرا؟
اغلب اتفاق میافتاد که او چیزی را فراموش میکرد، باید صبر میکرد تا اینکه به
یاد میآورد ــ اما او همیشه فقط نامها را فراموش میکرد و نه مطلب را، کلمه بر روی
زبان آویزان است، لجوج و نمیتواند خارج شود، اما، حالا او واقعیت را فراموش کرده بود.
آیا زنم مرا رنجانده است؟
اما او از این فکر بیزار بود ــ مگر زنش زندگیِ ذهن و روحش نبود؟
زنش مطمئناً خوابیده است.
فینکِلمَن گوشهایش را تیز میکند تا نفس کشیدن زنِ به خواب رفته را بشنود، بیهوده
ــ سکوتی مرگبار در اطراف میریام است. او با زحمت سرش را بلند میکند تا میریام را
ببیند، او چشمان ماتش را تیز میکند، همزمان تلاش میکند توسط یک ردِ نور میریام را
بر روی تخت ببیند. بیهوده. فقط یک لکۀ سفیدِ مات در مقابل چشمانش در هوا میلرزد.
"شب وحشتناک" تا روی لبانش میآید، اما او جرأت نمیکند آن را بیان کند،
برای اینکه زن را بیدار نکند. شاید فاجعه برای زن رخ داده باشد، چرا او میخواهد شفا
یافتن را از زن بدزدد، خوابی را که خدای خوب برایش فرستاده، ــ زن باید بخوابد، استراحت
کند، کبوتر پاک. او سالم نیست. خدا بیماری او را میداند. میریام برایش مانند یک کتاب
بسته است، در عمق درونش بیماریِ پنهان نشسته است، در درونش یک درد در حال جویدن اوست
...
بله، همسرش اسرارآمیز است. هنگامیکه میریام نامزدش بود، پُر از آرامش و شادی مانند یک پرندۀ آزاد ــ همچنین بعد از ازدواج
هنوز مدتی طولانی با نشاطِ قلبش به او برکت میداد. اما ناگهان آواز قطع گشت، لبخند
از چهرۀ میریام ناپدید گشت، کاملاً چیزی دیگر گشت ــ زیر چشمانش رنگپریده و تیره گشت،
چشمانی که به پائین خم میگشتند تا دیگر بلند نشوند. دیگر هیچ جرقهای از درخشش در
آنها دیده نمیگشت و بر روی پیشانی لطیفش ابر نشسته بود. ــ او بیهوده التماس میکند:
"میریام، چی شده، چه اتفاقی برایت افتاده؟" میریام میگوید: "هیچچیز،
اصلاً هیچچیز."
از آن زمان دیگر خود را بهبود نبخشید، خود را به تصویری از اندوه مبدل ساخت، به
تصویرِ مادرِ مُرده او.
بله ــ او چنین تلخ فکر میکند ــ مادر من سیهروز بود، یک زنِ به شدت غمگین، بیمار
و عذاب دیده، پدرم مدام وحشتش را روی او پرتاب میکرد، آرامش او را تا آخرین روز لگدمال
میکرد. مادر من بانوی خانه نبود، بلکه یک خدمتکار بدبختِ خانه، اما زنی خوب و شادیِ
تمام فقرا بود. و شوهرش، پدر او، با نفرت کاملش
از مادر متنفر بود و هرگز مایل نبود با همسرش با مهربانی صحبت کند. مادر مانند
یک سایه میخزید، تا اینکه اندوهگین به گور میرود، در میانسالی. ــ اما همسر خودش؟
چه اتفاقی برای او خواهد افتاد؟ همچنین زنش هم قلب خوبی دارد، همچنین زنش هم فقرا را
درک میکند، همچنین درِ خانۀ او هم برای شادی مظلومین باز است، همچنین هر ضعیفی را
دعوت میکند، که <بیاید و بخورد>. اما آیا همچنین تمام آرزوهای زنش برآورده نگشتهاند،
آیا زنش بانوی خانه نمیباشد و فینکِلمَن ماهی درنده، غلام زنجیریِ زنش، چارپایه زیر
پایش، او، کسی که هر کلمۀ لبهای زنش برایش مقدس است، آرزوی زنش قبل از آنکه آن را
درخواست کند قانونی است که او برآورده میسازد ــ چه چیز میتواند زنش کم داشته باشد؟
"او من را اصلاً دوست ندارد!"
اما زن، وقتی او، خواستگارش، پیش پدر و مادرش آمد او را بسیار دوست داشت. چگونه
آنجا صمیمیت زن او را جذب کرده بود. و وقتی که او زن را یک بار پنهانی بوسید. سپس آنها
خود را در باغ در زیر یک درخت بلوط ملاقات کردند، در آنجا زن به او خبر داد که او برگزیدهاش
است، که مورد علاقه روحش است، در آنجا او زن را عکس خوب و پرهیزکار مادرش مینامد و
برایش وفاداری ابدی قسم میخورد: او در راهِ پدر تنگنظرش قدم نخواهد گذاشت، او گونههای
سرخ را محافظت خواهد کرد که پژمرده نشوند، لبهای مرجانیاش را که رنگپریده نگردند،
چشمان آبیاش را که سرخ نشوند، او پیشانی پاکش را در مقابل ابرهای دردناک و قلب پاکش
را در مقابل تمام آه کشیدنها محافظت خواهد کرد.
آیا او به قول خود عمل نکرده بود؟ آیا او یک تقصیر داشت؟ او هیچ تقصیری به یاد
نمیآورد ...
پدر و مادر زن به دخترشان جهیزه ندادند. اگر پدر او زنده بود سپس نامزدی آنها منقضی
میگشت. چرا اما مادرش دیگر زنده نبود؟ چرا نباید مادر میدید که چگونه او بجای پول
سفته میگرفته است؟ اینکه مادر نتوانست ببیند که چگونه او بُت خود را دور انداخته است
او را به درد میآورد. و او فقط با این خود را دلجوئی میداد، که مادر در پناه سایه
خدا از آن بالا نگاه میکند و برایش فرشته محافظ خواهد گشت.
چند سال بعد، هنگامیکه آنها پشت میز صبحانه نشسته بودند، یک پیامرسان با این خبر
آمد که پدرِ همسرش سقوط کرده است. او به خدمتکارش دستور میدهد: "اسبها را زین
کن!" میریام از او میپرسد: "میخواهی چکار کنی؟" او با عجله میگوید:
"پولم را نجات دهم." اما میریام خود را از او دور میسازد، به نظر او میرسد
که انگار خورشید خود را تاریک میسازد، انگار روز خاموش میگردد، او سریع شخص دیگری
میشود. او سفته را جلوی چشم مریم پاره میکند. او دلسوزانه میگوید: "من میروم
به آنها کمک کنم." در مقابل او زانو میزند و دست کوچک و خنکش را میبوسد. در
این وقت میریام به گردن او آویزان میشود و میگرید.
همیشه همینطور بود. او میتوانست چهار برابر ثروتمند باشد، اگر میریام نبود.
اما هیچ معاملهای، وقتی او با من است. فروشنده برادر من است، خریدار یک قطعه از
من، هر کس که داخل خانه میشود یک عزیز و آشنا. همه خوشامدهاند، گران و ارزشمند، زیرا
چشمان میریام مراقب ترازوست، مراقب معیار، ظرف و قیچی. اما او خود را آرام نمیسازد،
او برای زن آرزوی سعادت دارد. او نمیخواهد که زن مانند مادرش در میانسالی پژمرده گردد.
او بخاطر زنش شهروندیست در میان شهروندان، بخاطر زنش از اجتماع مراقبت میکند، بخاطر
زنش نیازهای آنها را قربانی میکند، او بخاطر زنش آماده است، اشگها را از هر صورت
پاک کند، یتیمان را بلند سازد، کارهای بیوهها را انجام دهد و تمام گرسنگان را سیر
سازد.
زن هنوز چه میخواهد؟
زنها شگفتانگیزند، یک مردم ضعیف، مورچهها، و با این وجود در تمام چیزها دست
دارند، و آنچه آنها آرزو میکنند به آن سمت قلب مرد را هدایت میکنند.
اما همیشه اینگونه نیست. پدرش با دستهای بلند کرده بر همسرش حکومت میکرد، او
گاهی از مردهائی که همسرانشان را کتک میزنند و تأدیب میکنند میشنود: "تو کاملاً
متفاوتی. مردان قوی بر همسرانشان حاکمند، فقط تو ..."
بیهوده نبود که پدرم من را دلنازک، پا
خرگوشی و <زن> مینامید.
با این وجود او خود را آرام نمیسازد.
اما، وقتی میریام چشمانش را برمیگرداند، وقتی دیگر پیش او در خانه نیست، سپس لبخند
خفیف از لبهای او ناپدید میگردد. وقتی میریام چشمانش را برمیگرداند سپس او به گِل
تبدیل میشود، سپس روح پدرش به او هجوم میآورد، روح واقعیِ سودجو او را به بالهای
پدر میبندد، سپس نقره برایش به آهنربا، طلا به گنجِ قلبش تبدیل میگردد.
سپس تاریکی او را احاطه میکند، درونش مانند جهنم تاریک است، بازرگانان مانند ارواح
وحشتناکی هستند، آنها با مشت، با فریب، با دروغ و با اغفال با هم میجنگند ــ این یک
مسابقه مرگ و زندگی است. اما ساکت! ــ صدای خش خش یک لباس، گام پاهای کوچک در آستانۀ
اتاق، ــ هر چهره لبخند میزند، هر چشم میدرخشد. هیچ نیرنگ، هیچ خشونتی، فقط درستکاری!
عشق ملکه است، برادریست و دوستی.
میریام مدتی طولانی حتی یک لحظه هم اتاق او را ترک نمیکرد ــ به این خاطر روح
پدرش مدتها عقب نشسته بود، فقط روح مادرش به او زندگی میدهد، روح مادرش یا روح میریام.
از چشمان خوبشان جرقه برمیخیزد و در قلب او نفوذ میکنند، در عمق وجودش، در ذهنش حتی،
او گرم و نور میگردد ...
اینگونه است ــ او بوضوح آن را درک میکند.
یک تبدیلِ ابدی: او یک بار تبدیل به پدرش و یک بار تبدیل به مادرش میشود.
"و خود من، روح من حقیقتاً کجا است؟ آیا من بعنوان یک ظرف خالی آفریده شدهام؟
آیا خدا برای من هیچ روحی از گنجینهاش برنداشته است؟"
او یک بار دیگر به چیزهای مختلفی فکر میکند.
یک بار او بعنوان خواستگار به همنوع خود دروغ گفت. این بعد از مرگ مادرش بود، اما
همچنین مرگ پدرش، او بازرگان مستقلی بود ــ فرد فریب خورده از او در مقابل خاخام شهر
نقل قول میکند، اما چه کسی میتواند قویتر را قضاوت کند؟ خاخام میلرزد و میترسد،
تفسیر و تأویل میکند ــ و او مانند سنگ سخت است. سپس رقیب فریاد میزند، او موضوع
پدرشوهرش را تعریف خواهد کرد. در این هنگام ناگهان در او تغییر میکند، او به حریف
خود پول میپردازد. داستان در میان بازرگانان گسترش مییابد: از آن زمان به بعد آنها
به او وحشت مینشاندند.
همسرش تقریباً دو سال بعد از عروسی برای ملاقات پدر و مادرش میرود. در حالی که
میریام آنجا به سر میبرد، بازرگانان کوچک هیچ آرامشی در مقابل دندانهای درندهاش
نداشتند، همهچیز بدون عدالت و قاضی انجام میگشت ــ قبل از آنکه میریام برگردد، او
سرقت را بازمیگرداند. خدمتکاران به اینسو و آنسو میدویدند تا خانۀ او را از کثافت
پاک کنند، همانطور که او قلبِ تاجر خود را از تمام گناهان پاک میساخت.
یک صدای پنهان از عمق خاطرات خود را در
برابر او قرار میدهد: "آیا واقعاً من این کار را کردم؟"
عرق سرد پشت او را میپوشاند، یک اپیزود در برابر او قد علم میکند. خاخام ساموئل
مُرده بود، یتیمها کوچک بودند، نمیدانستند چه باید بکنند، آنها حتی نمیتوانستند
شکایت کنند ــ اندکی بعد آنها در همه سو پراکنده میشوند. زن بیوه در یک شهر کوچک دیگر
ازدواج میکند، یتیمها خود را در پایتخت به کاری مشغول میسازند ــ من به آنها هیچچیز
برنگرداندم، با وجود آنکه من فقط بیست و پنج روبل یا بیشتر بدهکار بودم.
بله، او برای خودش یک ظرف خالیست، و به این دلیل یک بار مانند یک کبوتر، بار دیگر
مانند یک لاشخور، حالا مانند یک بره، سپس مانند یک ببر ...
ناگهان نخ تفکرش پاره میشود، در مغزش مرتب این پرسش بیدار میشود: "امروز
چه فاجعهای به من روی آورده بود؟"
بخاطر لجاجتِ پرسشی که نمیخواهد از فینکِلمَن دور شود تعجب نکنیم. در کنار او
همه مردم به خود برکت میدهند: "یکی از نگرانیهای او را به من بده، سردردش را،
غذایش را، نوشیدنی و خوابش را!" فینکِلمَن ضربالمثلی از برکت است و آسایش او
امید مردم است. به نظر هیچکس نمیرسد بخاطر سختدلی فینکِلمَن شکایت کند. او یک سرور
است، و گاهی اوقات مانند سنگ سخت است، این یک موضوع تجارتیست. اگر دستش برای همه باز
میبود سپس بزودی فقیر میگشت. "یک دست، گشوده برای کالاها و قابل نفوذ برای آب."
حتی گناهان علیه خدا بر آقای فینکِلمَن بخشوده میشوند ــ بخاطر ثروتش. "او چاق
میشود و جوش میزند." همچنین این روند جهان است. ثروتمند باید اما با مردم زندگی
کند، نزدیک افراد برجسته و تأثیرگذار، این برای او هیچ فایدهای نداشت، که تمام ششصد
و سیزده دستور را با همه ویژگیها و چیزهای کوچک اجرا کند. به این خاطر حتی دانشمندان
غیور شهر آقای فینکِلمَن را بخاطر زیر پا گذاشتن وظایف و رسوم میبخشیدند، آنها به
این خاطر نمیرنجیدند که در خانۀ او یک پیانو پیدا میگشت، که او هر دو پسرش را برای
تحصیل به شهر فرستاده است.
حالا هم او آن را بخاطر میآورد.
آنها در شهر تحصیل میکنند، با وجود آنکه آنها، این را او میداند، با میل خود
نرفته بودند. او میخواست برای آنها معلم از لیتوانی و دانشمند از ورشو سفارش دهد،
آنها اما اصرار داشتند به مدرسه فرستاده شوند، ــ بنابراین او آرزویشان را برآورده
ساخت.
"چرا او فرزندانم را از من دور ساخت!"
همچنین این نیز یک پرسش قدیمیست که او را راحت نمیگذارد، از زمان عزیمت میریام.
گاهی او میریام را متهم میساخت که فرزندانش را دوست ندارد. حرف پوچ! وقتی یک نامه
از آنها میرسد، سپس میریام از شادی میگرید، وقتی چند روز هیچ نامهای نمیآید میگرید
و از ترس بیمار میشود. حتی به نظرش میرسد که میریام در پنهان همیشه گریه میکند.
هر صبح چشمانش سرخ بودند، و گاهی او شبها صدای هق هق گریه میریام را میشنود.
"مرا چه میشود؟"
افکاری که حالا آرامشش را برهم میزنند برایش غریبه نیستند. روز به روز این افکار
در او مانند یک صاعقه بیدار میگردند و بلافاصله ناپدید میشوند ــ حالا اما آنها او
را ترک نمیکنند و مغزش را بیوقفه عذاب میدادند.
بدون شک: این شب با تمام شبهای دیگر تفاوت دارد. زیرا استخوانبندیاش بطرز غریبهای
میلرزد، مطمئناً یک بدبختی به او برخورد کرده بود. او برای اینکه پیدا کند چه چیزی
از حافظهاش را گم کرده است میخواهد روز گذشته را به ترتیب دنبال کند، شاید او سپس
واقعیت ناگوار را به یاد آورد. نه ــ تمام روز گذشته به کلی فراموش گشته، محو گردیده،
طوریکه انگار هرگز وجود نداشتهاند. یک صفحۀ کامل از کتاب خاطراتش پاره شده است. همچنین
دو روز گذشته را هم بخاطر نمیآورد. آخرین چیزی که با عجله به ذهن او خطور میکند اولین
روز هفته است. این صفحۀ گشوده در برابر او قرار دارد، سپس این در مغز او ویران و متروک
میگردد. مغز او مانند یک ساعت است که در آن زمان و در آن شب متوقف شده است. آیا این
عجیب و وحشتناک نیست؟ او با دقتِ رو به افزایشِ متشنجی تمام وقایع آن روز را دنبال
میکند، آنچه را که آدم تا آن شب در خانه میگفت و میشنید ــ همهچیز مانند یک کتابِ
شفاف حک شده است، و هر کلمهای طنینانداز در مقابلش صعود میکند.
به این شکل تا شب.
و سپس وقتی آن دو برای نوشیدن چای مینشینند صدای شکستن یک لیوان در آشپزخانه را
میشنوند، همسرش میلرزد و ناگهان میترسد، موجی از خون به گونههایش هجوم میآورد،
طوریکه سوسنها به گلهای رز تبدیل میشوند ــ موج به عقب برمیگردد، چهرهاش مانند
آهک سفید است، سپس مایل به سبز میشود ــ یک لرزش و تلو تلو خوردن زانوها، نزدیک است
سقوط کند، او میریام را در آغوش میگیرد و بر روی تخت قرار میدهد. میریام خود را به
او میچسباند، سرش را بر سینه او تکیه میدهد، سعادت بیپایانی او را پُر میسازد،
آمیخته با بیمی هولناک.
میریام زمزمه میکند: "از هیچچیز نترس! از هیچچیز نترس، هراس تمام شد!"
از هیچچیز وحشت نکن! میریام مرتب او را آرام میساخت. "اما همچنین دختر خدمتکار
را سرزنش نکن، او عمداً این کار را نکرد. آرام باش." و با صدای آوازخوان به آن
اضافه میکند: "چرا قلبت به این شدت میتپد؟ هیچچیز نیست، هراس تمام شده است،
تو فقط به من قول بده به دختر خدمتکار کاری نداشته باشی، و بخاطر شکستن لیوان از حقوقش
کم نمیکنی."
او این قول را میدهد، با وجود آنکه او میریام را درک نکرده بود: او زن خانه است،
هزینهها و درآمد به عهده اوست، او میپردازد، پس چرا از من چنین درخواستی دارد؟
و ناگهان میریام با آن صدای شیرینش خواهش میکند که او باید چیزی از زندگی مادرش
تعریف کند.
"چرا او ناگهان از مادرم میپرسد؟" بنابراین او حالا تعجب میکند. آن
زمان اما وقت برای تعجب کردن نداشت. او تعریف میکند که چگونه مادرش خوب بود، مانند
یک فرشته زیبا، پرهیزکار و پاک مانند یک پرتو نور، "کاملاً مانند تو." بر
روی صورت میریام یک لبخند شاد بازی میکرد، فقط چشمانش بستهاند. او امید دارد چشمها
را گشوده ببیند، مانند یک سرگردان در کویر به پرتوهای صبح.
"تو مانند مادرم خوبی، چشمانت مانند چشمان مادرم هستند، شبیه به چشمان کبوتر."
اما میریام چشمانش را باز نمیکند و یک درد شدید درونش را پُر میسازد. "اما مادر
من، میریام، بیمار بود و به سنین میانسالی خود نرسید." در این وقت میریام از لرزیدن
صدای او بیدار میشود و آهسته آهسته پلکهایش را بلند میسازد.
"و تو مادرت را دوست داشتی؟"
"که آیا من او را دوست داشتم"، و کلمات از گنجینۀ احساساتش نفوذ میکنند.
میریام ادامه میدهد: "و پدرت را!" و به آرامی پلکهایش پائین میآیند.
"همچنین او را دوست داشتم، گاهی اوقات او را دوست داشتم، وقتی مادرم در اتاق
نبود دوست داشتم روی زانوی پدرم بنشینم، او به من خواندن آموخت، نوشتن و دانش زنندگی."
و گرچه او احساس میکرد که کلمات برای میریام خوب نخواهند شد، نتوانست جلوی خود
را بگیرد و به تعریف کردن ادامه میدهد: "پدرم یک آدم خسیس بود، اما همچنین یک
تاجر بزرگ و محترم. بنابراین او میخواست از من هم یک تاجر بسازد و نه یک آدم ترسویِ
نرم قلب، آنطور که مادرم میخواست مرا داشته باشد." بعد از این کلمات طوریکه انگار
میخواهد چیز خمی را صاف سازد سریع به آن اضافه میکند: "پدرم میگفت: ممکن است
پول به ارث ببری، شعور عقل را نمیتوانم برایت به ارث بگذارم. حکمت حاصل کن، حیلهگری،
همچنین لطف و رضایت بدست آور: آدم توسط رضایت خانهها بنا میکند."
اما فقط وقتی او صورت مادرش را میدید نمیخواست دیگر پیش پدر برود.
او میتوانست تا ابد در اتاق مادرش بنشیند، بر روی صندلی کودکانهاش، با سر تکیه
داده به زانوی مادر.
مادر موهای او را صاف میکرد، گاهی یک قطره اشگ داغ بر روی گونهاش میغلتید.
گاهی برای او داستانهای مختلفی تعریف میکرد.
با این حال سعادت او مدت درازی دوام نمیآورد، زیرا پدرش همیشه ادعا میکرد که
او مانند یک وحشی رشد میکند، و یک نرم قلب دارد، یک خرگوش ترسو یا یک زن است. بنابراین
پدر گاهی گوش او را میگرفت و به اتاقش میکشید. پدرش بخاطر قصههای مادرش که همیشه
درهم بافته از وحشت شب، از روح مُردگان، از پرتوهای ماه و سایههای گورها بودند عصبانی
بود ــ و یک شب کامل او را در یک اتاق تاریک
حبس کرد، برای اینکه ترس کاذب را از او دور سازد. در صبح وقتی درِ زندان را باز میکنند
او را میان مرگ و زندگی یافتند.
آن زمان او عذابهای جهنم را تحمل کرد، تمام مُردهها از گورهایشان بیرون آمدند
و او را محاصره کردند، چهرههای از فُرم افتاده و ارواح تاریکی آرامش او را لگدمال
میکردند، تا اینکه او از هوش میرود.
و به نظرش میرسد که او انگار در آن زمان خودش را از دست داده است، اگر یک گولِم
میگشت، میتوانست متناوباً روح پدر و مادرش را دریافت کند. سپس تا آن شب خود را واسطهای
میان پدر و مادر احساس میکرد، خود را میان آن دو متفاوت میدانست، چیزهای مشترک و
جدائیساز را مییافت و در عین حال مسیر خود را میپیمود. اگر او همانگونه رشد میکرد
سپس حالا یک انسان عادی میبود و مسیر طلائی میان پدر و مادر را میرفت. آن زمان اما
روحش از بدنش فرار میکرد، وگرنه حالا دقیقاً مانند پدر یا مادرش میگشت.
او این افکار را از میریام مخفی میساخت. و او به تعریف کردن ادامه میدهد:
"هنگامیکه من دوباره بهوش آمدم، مادرم در رختخوابی دراز کشیده بود که دیگر آن
را ترک نکرد. وقتی دوباره صورت مادرم را دیدم وحشتزده میشوم." همچنین صورت او
هم یک شبه تغییر کرده بود و مادرش بخاطر او میلرزید و شروع به گریستن وحشتناکی میکند.
این منظره حتی بر پدر تأثیر میگذارد، و او دیگر آنچه که به هم تعلق داشتند را جدا
نساخت.
از آن زمان او بیوقفه بر روی سه پایه زیرپائی در برابر تختخواب مادر مینشست ــ
مادر دست او را میگرفت، او را میبوسید، سرش را نوازش میکرد ...
اما چشمۀ اشگهای مادر خشک شده بود، دیگر قطرهای بر روی پیشانی او نمیغلتید
...
"میریام، تو نمیتونی تصور کنی که چه طوفانی آن زمان در درونم برپا بود، که
چگونه قلبم میلرزید." در این لحظه میریام چشمان خیسش را که از اندوهی مخفی پُر
بود میگشاید.
اینجا خاطرات کاملاً میخشکند، اینجا توالی روز خود را قطع میسازد.
او با لرزش میپرسد: "و سپس؟ بعد چه اتفاق افتاد؟"
او فقط شفاف میداند که میریام را عصر یکشنبه بر روی تخت قرار داد ــ بعد تا امروز
چه اتفاق افتاد؟
چه کسی در این پرتگاه نفوذ میکند، در این تاریکی، که در برابر او خمیازه میکشد؟
"آیا من بیمارم و حالا در بین بیماری بیدار گشتهام؟" یک فکر وحشتناک
در او صعود میکند. شاید ناگهان او مُرده است ــ یا او فقط به نظر میرسید که مُرده
و حالا در گور بیدار شده است؟
او یک بار دیگر بدنبال دیوار و داربست تختخوابش میگردد. یک بار دیگر با چشمش تقلا
میکند و انتظار دارد چیزی در اتاق ببیند، بجز لکۀ سفید مات مقابل در هوا. بیهوده.
"شاید این اما فقط یک رویا باشد؟" اما از عمق قلب در ضمیر خودآگاهش یک صدای
قدرتمند نفوذ میکند.
"نه، تو زندهای، تو زندهای، فقط یک فاجعۀ بزرگ، یک فاجعۀ وحشتناک به تو
روی آورده است!"
در این وقت به یاد میآورد که در یک چنین وضع وحشتناکی بوده است ــ در هنگام مرگ
مادرش.
همچنین آن زمان یک روز یا دو روز از کتاب حافظهاش پاره شده بود. ــ بله، دو روز
بود: روز مرگ و روز خاکسپاری.
علیرغم نشانه عزاداری در تمام خانه، بدون توجه به اینکه آدم شبها و صبحها بخاطر
رستگاریِ روح مادرش دعا میکرد، نمیتوانست او باور کند که مادرش مُرده است، و محاصره
گشته توسط انگیزههائی که او نمیتوانست محکم نگاه دارد به هر گوشهای میرفت مادرش
را جستجو کند، بدون آنکه خودش بداند، چه جستجو میکند.
اما در پایان چهارمین روز، هنگامیکه دلداریدهندگان آمدند در میانشان خدمتکاری
که در پشت تابوت گام برمیداشت و دعا زمزمه
میکرد، در این هنگام ناگهان قدرت حافظهاش به او بازمیگردد، صعود تابوت از پرتگاه
از گذشته، در این وقت او برای دومین بار اجتماع مُردها را میبیند، کلماتشان را میشنود
و ستایشی که آنها برای مُردگان اهدا میکردند ...
در این هنگام او میدانست که مادرش مُرده است، و نمیخواست به خودش دلداری دهد.
شاید یک فاجعۀ وحشتناک مانند این فاجعه ویرانی را به ذهن او آورده باشد.
عرق سرد تمام بدنش را میپوشاند ــ و چه اتفاقی امروز برایم رخ داده است؟ ...
در این وقت به یاد میآورد که راه دیگری وجود ندارد بجز آنکه میریام را بیدار سازد،
او مطمئناً حقیقت را خواهد گفت.
اما لکه سفیدِ مات در مقابل او به اینسو و آنسو شناور بود و مانع او میگشت که
مزاحم خواب زن بیچاره شود.
و او احساس میکند که صدایش خود را مخفی میسازد، که وقتی با خود به تفاهم میرسد
که یک صدا ایجاد کند یک فریاد ترس او را میرباید. میریام میتوانست از ترس بیهوش شود.
"باید پرنده کوچک در صلح بخوابد، پروردگار مهربان به او عشق و رویا بدهد،
او باید شکوفا شود و تازه گردد ــ اخیراً او بسیار ضعیف بود، هر صدای ناگهانی او را
میترساند ــ مانند مادرم ..."
دوباره زنجیر افکارش پاره میشود، زیرا در آستانۀ در یک شبح ایستاده است.
او میخواهد چشمانش را برگرداند، اما بیهوده: این شبح میریام را با خشونتی فرا
بشری به سمت خود میکشد ــ او شبح را تشخیص میدهد. او چهره پدرش را حمل میکند، فقط
او کوچکتر است.
پدرش از عمق قلب یک فریاد میکشد، در این وقت زبان او به سقف دهان میچسبد، هیچ
صدائی از او خارج نمیشود.
"نه، او پدرم نیست، من خودم هستم، من"، ــ شبح که بدون حرکت در برابرش
ایستاده هر لحظه وحشتناکتر میگردد. "فقط یک آینه در برابرم قرار دارد."
اما او دراز کشیده و شبح ایستاده است.
شبح خون را در رگهای او منجمد میسازد. شبح با تحقیر روح، با تمسخر به او نگاه
میکند، و نگاههایش درونِ او را مانند شمشیر سرد سوراخ میکنند.
شبح ناگهان فریاد میکشد: "نرم قلب، ترسو، زن" و از آستانۀ در دور میشود.
فینکِلمَن به تندی خود را به روی زمین میاندازد و بدنبال شبح میدود. او بدون
آنکه توجه کند لخت و پابرهنه به دومین اتاق میآید ــ شبح رفته است، او در تاریکی ایستاده،
در حال لرزیدن از سرما و ترس.
بعد از چند لحظه دوباره زنجیر افکار پاره گشتهاند، شبح فراموش گشته. او آنجا ایستاده،
بدون اندیشه، لرزان، در نیمهشب، او نمیداند کجا ایستاده است.
چرا او پابرهنه بر روی زمین سرد ایستاده؟ او را چه میشود؟
برای اینکه بداند او کجا است در تاریکی جستجو میکند تا مکان را بشناسد. به
این ترتیب او در حال لمس کردن و متزلزل به سمت تختخواب میآید، جائیکه او یکشنبه همسر
وحشتزدهاش را تسکین داد. در اینجا او به همسرش از زندگی مادرش و از تعصب پدرش تعریف
کرده بود.
بدون قدرت برای رفتن، بر روی تخت میافتد و چشم را میبندد، اما او نمیخوابد،
قلبش پُر از ترس است، مغزش خالی از افکار، مانند یک لانه از پرندگان.
فقط سرش سنگین است، در مغزش غوغای غریبهای است، یک لرزش و سوزش. سپس به نظرش میرسد
که یک غوغا در سر میشنود، طوریکه انگار آدم چوب خُرد میکند یا انگار شیشه میشکند.
او احساس میکند که چطور نیرویش ناپدید میشود و ترسش رشد میکند، و رشد میکند.
هیچ راه دیگری بجز صدا زدن میریام وجود ندارد. بله، اگر میریام وضع و مکانش را
میدانست سپس به سمت او میآمد. اگر هم او را دوست نداشته باشد اما پُر از عطوفت است.
و او این را میداند: اگر میریام در برابر او ظاهر شود، موی او را لمس میکرد،
اگر از زبانش فقط یک کلمه ساده خارج شود، اگر فقط یک پرتو از چشمانش به او دهد سپس
کاملاً به هوش میآید، سپس کاملاً سالم خواهد بود.
بله، او بیمار است ــ و فقط در نزد میریام روح او شفا مییابد.
ناگهان او یک خش خش نرم میشنود ــ یک لرزش از امید و شادی خود را بر اندامش میپاشد
ــ او امیدوار است که میریام صدای یک آه او را بشنود، که وقتی او وی را صدا بزند بیدار
میگردد. او بدون ترس استراق سمع میکند و فکر میکند میشنود که میریام چگونه از تخت
پائین میآید. حالا میریام لباسش را میپوشد، حالا صدای گامهایش را میشنود، حالا
در برابر درِ گشوده ظاهر میشود، حالا جادوی تلخ و تعقیب کننده ناپدید خواهد گشت، و
او از تاریکی به روشنائی صعود میکند ...
چند لحظه گذشته است، میریام آنجا نیست. اما خش خش نرم نزدیکتر میشود و در آستانۀ
در یک شبح دیگر ظاهر میگردد، یک مرد در دوران میانسالی، با ریش سیاه بلند؛ چشمان کوچک
در حدقههایشان میدرخشند، دست ریش را نوازش میکند، ــ او چه کسی است؟
بدون وحشت به شبح نگاه میکند، او شبح را بلافاصله تشخیص میدهد.
اما این داوود است، داوودِ همسریاب. و داوود آهسته به سمت او میرود، بر روی چهرهاش
یک لبخند خفیف قرار دارد. او در کنارش ایستاده است، بدون آنکه درخواست اجازه کند در
انتهای تختخواب مینشیند و به او تعریف میکند که ازدواج چه خوب خواهد گشت، زیرا میریام،
همسر او، یک دختر است، خوشرفتار و خوب مانند فرشتۀ خدا.
او کاملاً خانهدار است و فرانسوی حرف میزند و به زبان آلمانی مینویسد.
اما فکر کردن به اینکه یک چنین زن خوبی مانند میریام، به یک چنین انسانی باید تعلق
داشته باشد که خساست را به ارث برده او را به درد میآورد ــ او میترسد که میریام
همانطور بمیرد که مادر او مُرده بود.
و ناگهان او فکر میکند: احمق، میریام مدتهاست که همسر من است، و او حالا میآید
که میریام را بعنوان عروس تبلیغ کند.
او بلند میپرسد: "آیا زیاد نوشیدی؟" و شبح در برابر صدای او محو میشود.
ناگهان بخاطر فینکِلمَن میرسد که این دومین شبح بود که در برابر او در اتاق محو
گشته بود، اما او باید گمشده را بیابد. بدون نور به اطراف میچرخد.
در سر راه صندلیها و مبلهای مختلف قرار دارد، او آنها را واژگون میسازد، آنها
را هُل میدهد و میاندازد، اما هیچ صدای سقوطی نمیشنود. بر روی میزی که او به سمتش
میرفت کبریتها قرار دارند و مات میدرخشند، او آنها را نمیبیند، خود را به سمت زمین
خم میسازد، به سمت چپ و راست نگاه میکند، تا اینکه فراموش میکند بدنبال چهچیز میگردد.
و در حالیکه در تمام مدت در گوشش خش خش میکرد اما این حالا توجه او را به خود
جلب میکند.
این فوقالعاده است، طوریکه انگار کسی از فاصله دور صحبت میکند، گوشش نمیتواند
هیچ کلمهای را بشنود، فقط طنین کلمات شنیده میگشت.
اما صدا نزدیکتر میآید. آهسته، آهسته. هنوز کمی بیشتر، او میشنود و تشخیص میدهد.
بله، او کلمات را بریده میشنود، حالا او میتواند آنها را تمیز دهد. یک مرد مرتب
نزدیکتر میشود، او از غرایز شیطانی صحبت میکند، از فرشتههائی که انسانها را هدایت
میکنند.
این چه است ــ او تعجب میکند و میترسد ــ آیا او این را برای بار دوم نمیشنود؟
آیا او آن را برای اولین بار شنیده بود؟ کجا؟ چه وقت؟ اما روز مانند یک صاعقه از ذهن
او میگریزد، و مانند اینکه همهچیز را روشن سازد، یک شبح دیگر ظاهر میشود، همچنین
او را هم جائی دیده بود ...
او در اطراف یک عده از انسانها را میبیند، تقریباً کل شهر را ــ بازرگانان، کوچک
و بزرگ، طلبکاران و بدهکاران، ثروتمندان و فقرا، سالخوردگان و پسران ــ تمام نگاهها
به او پُر از ترحم ــ همه میگریند.
این چه است؟
آیا کسی با من همدردی دارد؟ چرا؟ به چه خاطر؟
آنجا ایستاده، نه چندان دور، یک منبر آهنی، بر روی آن خاخام شهر ــ خاخام او را
چهره به چهره میبیند، شکل برجسته ــ کلاه را به سمت راست پیش کشیده بود، همانطور که
عادت اوست. حتی خاخام هم میگرید.
بله، او آنکسیست که صحبت میکند.
تمام اینها را او اما برای دومین بار میبیند. بله او خاخام را در حال صحبت کردن
در باره غریزههای خوب و بد شنیده بود، در باره فرشتههائی که انسانها را هدایت میکنند.
این اما یک سخنرانی تشییع جنازه است.
برای چه کسی او امروز مراسم را اجرا میکند؟
چه کسی مُرده است؟
شاید یک مرد، او فقط نمیتوانست نام مرد را به یاد آورد.
شبح تجزیه میشود، فکر کردن او واقعیت را ویران میسازد.
نه، این خاخام نیست. غیرممکن است، آن یک توهم بود.
در حقیقت همچنین خاخام سالخورده هم یک صدای ظریفی مانند یک زنگولۀ کوچک نقرهای
دارد ــ اما این صدا هنوز طریفتر است، هنوز شیرینتر از صدای خاخام. بدون شک، این صدای
مادرش است. و وقتی او به مادرش فکر میکند، یک تصویر تازه از مادرش در برابر او ظاهر
میشود. او تختخواب مادرش را میبیند که دیگر آن را ترک نکرده بود. در اتاق نیمهتاریک
است، گرگ و میش ــ چشمانش از میان تاریکی میدرخشند و میسوزند ــ گونههایش داغ و
لاغرند، لبها سفید. او کنار سر مادر نشسته است، مادر موی او را با دست لاغر و مرطوبش
نوازش میکند. با یک صدا، مانند ساز چنگ شیرین و خیس از اشگ، برای او از غریزههای
بد و خوب تعریف میکند، از فرشتههای خدا و ارواح خوب. ــ پول ــ مادر به او میگوید،
پول فقط سحر و جادو است، نیرنگ، کابوس و ارواح. پول مار است، غریزۀ بد. پول، خون فقراست!
او این را میشنود و اشگ از چشمانش جاری میشود.
اما عجیب است! او احساس میکند که چگونه چشمانش میگریند، اما هیچ اشگی به بیرون
نمیریزد، در واقع مثل اینکه به درون او تا در قلبش میچکند، آنها در آنجا سقوط میکنند
و مانند آتش میسوزانند.
و ناگهان ــ ناگهان غریبهها داخل خانه میشوند ــ تختخواب مادرش شروع به لرزش
میکند، از جای خود به حرکت میافتد، و برای یک لحظه به نظرش میرسد که انگار این مادرش
نیست که بر روی تخت قرار دارد، بلکه ــ ــ میریام، همسرش.
همهچیز در او از ترس یخ میزند ــ اما یک بار دیگر افکارش پاره میگردد، و افکار
تازه به ذهن او نفوذ میکنند.
بله، این یک سال شکست خورده است، اگر میریام نبود، بنابراین من خیلی پول بدست میآوردم.
میتوانستم انبوهی گندم از ملاکین، عمدهفروشان و دلالان بخرم، همهچیز میتوانست در
کنار پاهایم غرق شود. اما میریام برای همهچیز درخواست میکند، وقتی قیمت بازار پائین
میآید من میپردازم، و وقتی بالا میرود او درخواست میکند.
آیا من یک نرم قلب، یک ترسو، یک زن نیستم؟
با این وجود او تمام خواهشهای زنش را برآورده میسازد، یک بسته هم به زمین نمیافتد.
با این همه او را تحریک میکند بداند که چه مقدار بخاطر میریام از دست میدهد.
من میخواهم حساب کنم.
محاسبه بزرگ است، او هزاران با هزاران جمع میبندد، پنج هزار، هنوز صد ــ بیست
و پنج در پیش بازرگان سالخورده جوکِل، که همسرش بیمار است، هنوز، هنوز ــ صدهای بسیار
دیگر. ــ
اراده او ضعیف میشود، و با این وجود محاسبه بزرگ میشود، و خود را بدون کمک او
ایجاد میکند. او دیگر ارقام را جستجو نمیکند، او آنها را دیگر در ضمیر آگاهش بلند
نمیکند، آنها خودشان میآیند و قبل از آنکه صدا زده شوند صحبت میکنند، آنها میآیند
و منظم و تنگ درآغوش گرفته در یک ردیف میایستند.
او در مغزش چیزی مانند یک کتاب سفید احساس میکند که از رویش از بیرون اعداد سیاه
پرواز میکنند، و دور و نزدیک، شلوغ و فشرده میگردند و با جنجال خود را در حال گسترش
دادنند.
آنها میآیند و خودشان را در داخل کتاب مینویسند، یا یک دست پنهان بر آنها مسلط
است و مینویسد: یکی بعد از دیگری، دهها برای دهها، در صدها و هزارها. آنها میآیند
و رشد میکنند، آیا میتوانند در کتاب جا بگیرند؟ اما همچنین کتاب هم رشد میکند، با
ارقام رشد میکند، خود را افزایش میدهد و هرگز یک حاصل جمع بدست نمیآید.
و ناگهان ارقام خود را به اسکناسهائی با رنگ مختلف تبدیل میسازند ــ کتاب به
یک جعبۀ گشوده تبدیل میشود، اسکناسها از همه طرف و هر گوشه مانند پرندهها به سمت
مغز او پرواز میکنند، یک دست خاموش آنها را در جعبه قرار میدهد. اسکناسها از نیستی
هجوم میآورند و آنها را بداخل میفشرند ــ مغز او تهدید به ترکیدن میکند. ــ
هجوم شدیدتر میشود، با این وجود او نمیتواند موفق شود اسکناسها را به زور از
جعبه بردارد.
اسکناسها پرواز میکنند و پرواز میکنند. و آهسته، آهسته همه قرمز میشوند ــ
از آنها بسیار خون چکه میکند ــ بر بسیاری از آنها شکل ناخوشایند عزازیل نشان داده
میشود. و بز نر شاخهای نوک تیز و دراز دارد.
یک بار دیگر ــ در دوردست ــ عکس پدرش.
شبح فریاد میزند: "بردار، بردار! بردار، جمع کن!"
اما چه وحشتناک است پدرش! لباس خاکسپاریاش پُر از خدنگ، پاره و ژنده. از میان
سوراخها گوشتِ پوسیده نور خفیفی میدهد، بین استخوانهای گوشت سفید مانند آهک. دورادور
جسد کرمها و مارهائی میلولند که او را با دهان پُر میخورند.
"نترس، نترس! جمع کن، جمع کن!"
فینکِلمَن با وحشت زیادی فریاد میکشد: "نه، نه، من هیچ چیز برنمیدارم"
و بر روی زمین سقوط میکند، بیهوش. ــ
صدای بلندِ سقوط او خدمتکاران را بیدار میسازد.
هنگامیکه فینکِلمَن بتدریج بهوش میآید، بر روی تختش دراز کشیده است. در برابرش
یک چراغ که اشعههایش در میان کل اتاق میرود.
و اتاق پُر از سوگواریست، تمام آینهها روی دیوارها با پارچههای سیاه پوشیده شدهاند،
بر روی زمین یک چارپایه برای عزاداران.
در مقابل او تخت میریام ــ خالی ...
طرد گشته
آدم تمام ماهِ مه از باران و سرما در رنج بود.
تقریباً به نظر میرسید که انگار دیگر تابستان درست و حسابی نخواهد آمد، اما در
حدود ماه تموز ناگهان خورشید آنجا بود.
پدر از غرور پُر گشته میگوید: "دانش نور است" و شروع میکند به جستجوی
لوح ده فرمانش.
مادر با شادی میگوید: "به احترام تعطیلات باید به کار پرداخت" و با
نیروی تازه برای پختن شیرینی با خمیر کرهای میرود.
مادر به ما میگوید: "نانهای زرد تعطیلات هم خواهم پخت." طولی نمیکشد
و رایحۀ خمیر تازه، دارچین و کره داغ اتاق را پُر میسازد.
خواهر جوانترِ من چِین هیچ کاری انجام نمیداد. او در کنار پنجره بالای رمانش مینشست،
اما بدون آنکه بخواند، و بیقرار به خیابان نگاه میکرد. مادر چند بار او را برای کار
تشویق میکند، اما چِین حتی جواب هم نمیداد. بر روی چهره رنگپریدهاش یک لبخند مسخرهآمیز
ظاهر میگشت. او لبهایش را میگشود، طوریکه انگار میخواهد چیزی بگوید، اما او هیچ
کلمهای نمیگفت و شروع به خواندن میکرد.
مادر غرولند میکند: "دختر تنبل، همیشه خود را بر روی کتابهایش خم میکند،
او از تعطیلات چه میداند."
هنگامیکه پدر لوح ده فرمان را پیدا میکند و غبار از آن میگیرد، دراز میکشید،
زیرا او باید شب را در نمازخانه نگهبانی دهد. مادر چند گروشن به من میدهد و مرا برای
خریدن شاخههای سبز و کاغذهای رنگین برای تزئین اتاق میفرستد.
فقط خدا میداند ترک کردن آشپزخانه که در آن حالا اینهمه آبنبات وجود داشت چقدر
مرا متأسف ساخت. اما این فکر که باید به تنهائی برای خرید بروم مرا بسیار برانگیزاند
و من به کوچه میدوم ...
این یک جشن شاووعوتِ غمانگیز برای ما میشود.
خواهرم چِین ناپدید شده بود.
در شب، هنگامیکه من با پدر به نمازخانه رفتم و مادر بر روی مبل به خواب رفته بود،
به چِین یک علامت داده شده بود (مادر در خواب صدای بلند یک سوت را شنیده بود)، و چِین
رفته بود ــ به پیش دشمنان ما.
و او اتفاقاً در روز شاووعوت فرار خود را انتخاب کرده بود ...
... همه چیز میگذرد!
با گذشت زمان خوشبختی و بدبختی محو میگردند ــ خوبی و بدی. ــ ما خود را همیشه
بیشتر به محل فراموشی نزدیک میسازیم و تجربههای ما پشت سر ما باقی میمانند، مانند
سنگها در مسیر، مانند سنگهای گور، که در زیرشان دوستان و دشمنان استراحت میکنند
...
... زندگی جدیدی را که چِین به آن گریخته بود دوباره ترک کرد. بله، او سریع امیدش
را نابود شده میبیند و گلهای رویایش به خارهای گزنده تبدیل شده بودند.
و او دیگر نمیتوانست برگردد.
قانون و دو سنگ گور خود را سر راه او قرار میدادند: سنگهای گور پدر و مادر.
حالا او کجاست ...
هر شبِ شاووعوت او در پیش من ظاهر میشود. من او را در خیابان در مقابل پنجره میبینم،
انگار میترسد داخل شود یا اینکه جرأت نمیکند داخل یک خانه یهودی شود.
با چشمان گشادِ خیره گشته به اتاق فقط به من نگاه میکند.
پُر از ترس، ملتمسانه و شاکی به من نگاه میکند و من میتوانم از چهرهاش بخوانم.
نگاه وحشتزدهاش میپرسد: "آنها کجا هستند؟"
او التماس میکند: "مرا ببخشید."
او با عصبانیت ما را متهم میسازد و از سرنوشت غمانگیزش شکایت میکند:
"من از نفرت و نزاع خونینتان چه میدانستم! تو در دبستان آموختی، اما رمانهایم
هیچ چیز از آن برایم تعریف نمیکردند. در خانه یک زندگی عجیب را گذراندم، یک زندگی
عجیب و زیبا ــ اما زندگی در کتابها خود را برایم هزار بار زیباتر منعکس ساخت ...
مگر من به چه کسی خیانت کردم؟
من فقط نان زرد با ضعفرانِ تعطیلات خودمان را با داستانهای جالب مبادله کردم
...
مقدار اندکی سبزۀ تعطیلاتِ اتاق برایم جنگلهای تازه و مزارع را جایگزین میکرد
و دنیای واهی روایت را به دعاهای جدیِ غمگین ترجیح دادم. ــ من بجای زندگی تنگ و تیرهْ
خورشید و گل و شادی میجستم ...
من به شماها خیانت نکردم، زیرا من شماها را نمیشناختم و از دردهای شما هیچ چیز
نمیدانستم. شماها از خودتان هرگز یک کلمه نگفتید ...
چرا شماها به من از عشقتان صحبت نکردید، از عشقی که خود را از خونتان تغذیه میکند؟
چرا شماها به من از زیبائیتان، از زیبائیِ تیرهتان تعریف نکردید ...؟
شما مردها همهچیزِ زیبا، بزرگ و قدرتمند را برای خودتان حفظ کردید ...
از من، از ما، که با قدرت جوانیِ به سمت زندگی میرویم، شماها از ما چیزهای شیرین
شیرینیپزی، شیرینی زردِ تعطیلات خواستید ...
شماها ما را از جهانتان تبعید کردید ..."
اینگونه چِین با عصبانیت صحبت میکرد!
... باید او چِین را قضاوت کند، آنکه بر همه ملتها به تخت نشسته است، آنکه در
مورد نزاعشان و نبردهایشان تصمیم میگیرد ...!
در زیر نور ماه
(در پارک شهر، در زیر یک درخت، در زیر نور ماه، جوسِل و مالکِه نشستهاند.)
جوسِل: مالکِه، چرا اینطور در حال فکر کردنی؟
مالکِه: چیزی نیست آه ...
جوسِل: چیزی نیست آه یعنی چه؟ تو واقعاً کاملاً متفکری، بیوقفه آه میکشی ... یک
راز، درسته؟
مالکِه: راز! این واقعاً وحشتناکه ... وحشتناک، این ازدواج کردن ...
جوسِل: چرا؟
مالکِه (که نمیگذارد حرفش را قطع کند، بیشتر برای خود زمزمه میکند): یک غریبه،
انسان با خون غریبه، ــ دو یا سه بار ما همدیگر را دیدیم ...
جوسِل: تو اما او را میخواستی ــ
مالکِه: میخواستم ...
جوسِل: تو بله گفتی ...
مالکِه: نه گفتن برای آدم عاقبت نامطبوع میشود ... آدم دیگر مایل نیست بدون شوهر
بماند ... وقتی یک انسان با خون غریبه وارد میشود ...
جوسِل: این یعنی، او به داخل هُل داده میشود ...
مالکِه: قبول، همینطور که تو میگی ...
جوسِل: حالا؟
مالکِه: حالا! وحشتناکه!
(مکث)
جوسِل: دیروز در تئاتر یهودی بودم.
مالکِه: تو میخواهی حواسم را پرت کنی ...
جوسِل: نه ... من میخواهم به تو فقط از یک صحنه تعریف کنم که در نمایش پیش آمد:
یک دختر جوان، جوانتر از تو، ایستاده، نه، نشسته بر روی یک صندلی مخملی قرمز، در واقع
نیمهدراز کشیده ... در این هنگام یک مرد جوان داخل میشود ... یک مرد جوانِ محترم
... بله او داخل میشود و سلام میکند. دختر سرش را تکان میدهد ... اصلاً خجالت نمیکشد
... حتی کمی خشنود است ... او به سمت دختر میرود ... او را مخاطب قرار میدهد ...
دختر کاملاً جسورانه مربوط به موضوع پاسخ میدهد ... او یکی از دستهای دختر را میگیرد،
سپس هر دو دست را ... ــ دختر کمی سرخ میشود، اما از خود دفاع نمیکند ... او یکی
از دستهای دختر را میبوسد، سپس دست دوم را، سپس هر دو دست را همزمان؛ ــ دختر میخندد،
بله دختر بوسههای مرد جوان را پاسخ میدهد، عاقبت مرد جوان دختر را به وسط میبرد
...
مالکِه: و!
جوسِل: ابله کوچولو ... اما تماشاگر آنجاست ... کافیست، دختر شرمنده نیست ... نقش
خود را بازی میکند، همانطور که باید باشد، کاملاً همانطور که نویسنده آن را نوشته
بود، به همان سادگی ...
مالکِه: بَهَه ...
جوسِل: و میدونی، مالکِه، چرا دختر ترس ندارد، چرا چنین خوب، چنین روان بازی میکند؟
...
مالکِه: چون او آن را آموخته است.
جوسِل: صحیح! آدم قبل از بازی اصلی تمرین میکند، تا آخرین تمرین ... خلاصه، آدم
نمایش را دقیق بازی میکند.
مالکِه: به همین دلیل کمدی است.
جوسِل: و در پیش تو شاید اینطور نیست؟ تو واقعاً ازدواج میکنی! مرد جوان را دو
یا سه بار دیدهای و ــ نامزد شدهاید؟ ... آیا واقعاً برای این کار جدی هستی؟
(مالکِه سکوت میکند.)
جوسِل: تو میتونی به من بگی ... لطفاً این را به من بگو، مالکِه: یک کمدی، اینطور
نیست؟
مالکِه: بله، یک کمدی زشت.
جوسِل: چه زیبا یا زشت، هر دو یکسانند. در هر صورت باید تو خود را بازی کنی؛ اگر
تو وحشت داری، باید تمرین کنی ...
مالکِه (میخندد): او اما یک بازرگان بسیار پُرمشغلهای است ... فقط به عروسی میآید
...
جوسِل: تمرین را با من بازی کن، هنرپیشهها عادت دارند نقشها را عوض کنند.
مالکِه (جدی): جوسِل!
جوسِل (ملتمسانه): مالکِه!
مالکِه (غمگین): من رنج میبرم، جوسِل.
جوسِل: و من؟
(مکث.)
جوسِل: بله، درد دارد ... به همین دلیل باید آدم کمدی بازی کند. بنابراین، من شروع
میکنم ...
مالکِه (لطیف): جوسِل!
جوسِل: فقط صبور باش، خیلی خوب پیش خواهد رفت. ابتدا من زانو میزنم ... یک چنین
مالکِۀ بزرگ، باهوش و زیبا اجازه نمیدهد او را براحتی تصرف کنند! تو بزرگی مالکِه،
بسیار بزرگ، نه، تو مقدسی! و من لبۀ لباس تو را میبوسم!
مالکِه (هیجانزده): جوسِل!
جوسِل:خوب، یوسف بهتر از جوسِل به گوش میرسد ... تو آهنگ را پیدا خواهی کرد! حالا
دستتو بده به من، دست سفید را ... انگشتها در حقیقت کمی نیش خوردهاند، اما این مهم
نیست ... خب، حالا دست تو را میبوسم. ــ آه، چه خوب! دست یک مالکِه واقعی ... هر یک
از انگشتان را باید آدم ببوسد، من این کار را میکنم، هر انگشت را میبوسم ... آیا
من خوب بازی نمیکنم، مالکِه؟
مالکِه (بیصدا): خوبه!
جوسِل: میبینی، این چندان وحشتناک نیست! و حالا تو هم کمک میکنی. دستت را روی
سرم بگذار! ...
مالکِه (یک کم جدی): جوسِل!
جوسِل: آخ، کمدی را با خلق و خویت خراب نکن! تصور کن که این را نویسنده چنین نوشته
است. اینطور باید باشد. دستت را روی سرم بگذار! اما دست نباید مانند مُرده روی سر قرار
گیرد، دست باید نوازش کند ... اصلاً مهم نیست اگر که تو موهایم را پریشان کنی.
مالکِه (این کار را لبخندزنان انجام میدهد)
جوسِل: تو کمی میلرزی. اما تو این را درک میکنی، مالکِه، دستت را همانطور که
باید باشد بگذار. کاملاً لطیف، مانند یک مادر که دستش را بر روی سر کودکش قرار میدهد.
و از دست تو، مالکِه، ــ گوش کن، مالکِه ــ چیزی جریان مییابد و به تمام بدن من میبارد!
آه! (او سرش را به سمت مالکه خم میسازد.)
مالکِه (آه میکشد.)
جوسِل: و قلب تو، مالکِه ... من میشنوم که میتپد ...بله، قلبت میتپد ... یا
فقط اینطور به نظرم میرسد!
مالکِه (بسیار هیجانزده): و در تو جوسِل! قلب تو؟
جوسِل: اوه، من خوب بازی میکنم ... بله من اغلب به تئاتر میروم ... من گوش میکنم
و فکر میکنم که خون در تمام رگها میزند ...
مالکِه (جدی): جوسِل؟
جوسِل: طوریکه گوئی این جدیست! و با این وجود این یک کمدیست. و تو! ... آه، چطور
چشمانت میدرخشند! کرمهای شبتاب، کرمهای کوچک و شبتاب ... خوب بازی کردی، مالکِه!
اما، چرا اینطور رنگپریده؟ چرا دستهایت اینطور میلرزند؟
مالکِه: و چرا صدای تو میلرزد؟
جوسِل: چونکه من زانو زدهام، صبر کن، من میخواهم بلند شوم (بلند میشود)، من
بلند میشوم، چون من نمیتوانم زانو زده دهانت را ببوسم، لبهای قرمز گیلاسیت را.
مالکِه (ملتمسانه): جوسِل!
جوسِل: ساکت! من کاملاً دقیق بازی میکنم، همانطور که صحنه بود! تو هم باید دقیقاً
همانطور بازی کنی ... همچنین یک کمدین ــ (مالکِه را میبوسد). آه، لبهایت چه میسوزانند
... تو آتش در من ریختی ... اوه!
مالکِه (میگرید.)
(مکث)
جوسِل: مالکِه، تو گریه میکنی ...
مالکِه (ضعیف): نه ...
جوسِل: تو گریه میکنی! من این را میدانم، تو گریه میکنی، من هم خیلی مایلم گریه
کنم ... اما آدم اجازه ندارد. این فقط یک کمدیست، مالکِه!
مالکِه (ناامید): چرا؟
جوسِل (جدی): تو میخواهی، که این کمدی نباشد؟
مالکِه (سرش را پائین میاندازد و سکوت میکند.)
جوسِل: فقط یک تمرین ...
مالکِه: آه، جوسِل، جوسِل، تو چه عذابی به من میدهی؛ اگر تو میدانستی که تو چه
عذابی به من میدهی ...
جوسِل: پس تو اینطور میخواهی، که دو مُرده برای رقصیدن بروند ...
مالکِه: من میخواهم ...
جوسِل (به وجد آمده در حال داد زدن ): جدی میگی، مالکِه؟
مالکِه (سرش را بالا میآورد، چشمانش میدرخشند): جدی میگم.
جوسِل: مالکِه، مالکِۀ گرانقدرم ... (مکث کوتاه) ... گوش کن، مالکِه!
مالکِه: چی، جوسِل ؟
جوسِل: این یک تراژدی خواهد بود، اما این خواهد بود! ما میخواهیم خوب و دقیق بازی
کنیم.
مالکِه: خوب و دقیق و ــ ــ
جوسِل: و چه، مالکِه؟
مالکِه: و سعادتمند ... حداقل یک کم، یک سعادت خیلی کم!
جوسِل (بسیار هیجانزده): ابله کوچک، این بستگی به نویسنده دارد.
قصههای عامیانه
I
گنج
این در یک شب جمعه فصل تابستان بود. هنگامیکه کالمَنِ هیزم شکن، بعد از نیمهشب
در اتاق کوچکی که او، همسرش و هشت کودک میخوابیدند ناگهان از خواب بیدار میشود، هوا
بقدری شرجی بود که نمیتوانست نفس بکشد. او سریع دستهایش را میشوید، کتش را میپوشد
و پابرهنه به سرعت به کوچه میرود.
بیرون ساکت بود. تمام مغازهها بسته بودند و آسمان پُر ستاره در بالای شهر کوچک
خود را میگستراند. در این وقت به نظر کالمَن میرسد که انگار او کاملاً تنها با خدا
است و او چشمانش را به سمت آسمان بلند میکند و التماس میکند: "پروردگار جهان،
حالا وقتش رسیده است که تو برای بدبختی من رحم کنی و مرا با یک گنج برکت دهی."
او به محض گفتن این کلمات یک نور کوچک میبیند که از شهر کوچک جست و خیز میکند.
او میخواست بدنبال او بشتابد، اما بخاطر میآورد که شبات است و کاملاً آهسته به آن
مسیر حرکت میکند. اما همچنین نور کوچک هم حالا آهسته میرفت و فاصلۀ بین آن دو همیشه
یکسان میماند.
هر از گاهی یک صدای درونی به او میگفت: " کالمَن، احمق نباش! کت خود را درآور،
به آن سمت بپر و بگذار کت بر روی نورِ کوچک بیفتد." کالمَن اما میدانست که شیطان
این فکر را به او تلقین میکند، و او کتش را درنمیآورد، و قدمهای کوچکتری برمیدارد،
و دیدن اینکه نور کوچک هم حالا خیلی آهستهتر حرکت میکند او را خوشحال میسازد.
مسیر در کنار مزارع و چمنزارها خود را میپیچاند و میگذشت. کالمَن نور کوچک را
دنبال میکرد. او به خود میگفت که اگر بتواند گنج را بدست آورد سپس دیگر نیازی نخواهد
داشت هیزم شکن باشد. او بعد میتوانست برای همسرش یک لباس جدید بخرد و بچهها را پیش
یک معلم بهتر بفرستد. آدم میتوانست بزرگترین دختر را بزودی به ازدواج درآورد. اما
بدون گنج باید دختر تمام روز بدنبال مادر سبد میوه را حمل کند و بزحمت وقت برای شانه
کردن موهایش داشته باشد. اما چه گیسهای زیبای بلند و چشمهای شبیه به آهوئی دارد.
او باید اما سعی میکرد به گنج برسد!
شیطان این فکر را به او داده بود. اگر این در یک روز دیگر هفته میبود، سپس خوب
میدانست چکاری برای انجام دادن دارد، یا اگر پسرش جانکِل با او میبود. او حتماً دو
بار فکر میکرد ...
و کالمَن به رفتن ادامه میداد. هر از گاهی نگاهش را به سمت آسمان بلند میساخت
و زمزمه میکرد: "پروردگار جهان، چه کسی را میخواهی امتحان کنی؟ کالمَن هیزم
شکن را؟ خوب اگر گنج به من تعلق دارد پس آن را به من بده." در این وقت به نظرش
میرسد که انگار نورِ کوچک آهستهتر حرکت میکند، اما بلافاصله پس از آن صدای واغ واغ
یک سگ را میشنود. کالمَن متوجه میشود که به روستای ویسوکی رسیده است و به یاد میآورد
که او در شبات اجازه بیشتر رفتن را ندارد.
او زمزمه میکند: "اینجا شیطان دستش را در بازی دارد، اما من اجازه نمیدهم
وسوسهام کند." و سریع بازمیگردد. در این وقت یک سعادت بینظیر در او میجنبد
و او از اینکه به خود اجازه نداد وسوسه شود خوشحال بود. ناگهان نورِ کوچک را در برابر
خود میبیند که حالا همچنین در شهر کوچک قدم میزد. ستارهها کمرنگ و خاموش میشوند
و در شرق یک نوار قرمز رنگ خود را نشان میدهد.
نورِ کوچک خود را به سمت کوچهای حرکت میدهد که کالمَن در آن زندگی میکرد و به
درون خانۀ او میلغزد. وقتی کالمَن به اتاق داخل میشود نور کوچک را در زیر تختخوابِ
خود میبیند و فوری کتش را روی آن پرت میکند. هیچکس آن را ندید، زیرا همه خوابیده
بودند.
و کالمَن به خود قول داد که او تا پایانِ شبات به کسی از آن چیزی نگوید.
در غیراینصورت میتوانست شبات را بیحرمت سازد.
حالا وقتیکه عصرِ روز شنبه زیر تختخواب را نگاه میکند، در آنجا یک گونی قرار داشت
که مبلغ زیادی پول در آن بود. به این ترتیب هیزم شکن یک مرد ثروتمند میگردد و از آن
به بعد سعادتمند و شاد زندگی میکند.
II
هفت سال خوب
زمانی در توربِه یک باربر به نام تِویِه زندگی میکرد که بسیار فقیر بود. یک روز
در بازار ایستاده بود و کار جستجو میکرد. این در یک روز پنجشنبه بود و تِویِه هیچ
پولی نداشت که برای شبات خرید کند. اما هیچکجا کاری برای کسب پول نبود، و بنابراین
باربر چشمش را به سمت آسمان بلند میکند و بخاطر کمک التماس میکند، برای اینکه او،
همسرش و بچههای کوچک در شبات گرسنه نمانند.
در این وقت یک نفر کت او را میکشد، و وقتی او به اطراف نگاه میکند یک شکارچی
را میبیند که به زبان آلمانی او را مخاطب قرار میدهد:
"گوش کن تِویِه، برای تو هفت سالِ خوب رقم خورده است، هفت سالِ پُر از ثروت،
سعادت و برکت، اگر تو بخواهی میتواند هفت سالِ خوب از امروز شروع شود، و قبل از آنکه
خورشید غروب کند قادر خواهی بود تمام توربِه را با پولت بخری، اما بعد از این هفت سال
دوباره مرد فقیری خواهی گشت. زمانِ خوبِ پُر برکت اما میتواند ــ اگر تو بخواهی ــ
همچنین تا پایان زندگیات ادامه یابد و تو میتوانی بعنوان ثروتمندترین مرد زندگی را
به پایان برسانی."
غریبه الیاس پیامبر بود که خود را به شکل شکارچی درآورده بود. باربر اما فکر کرد
که او یک شعبدهباز ساده را در برابر خود دارد، و بنابراین پاسخ میدهد:
"آقای عزیزم، من را تنها بگذارید، زیرا من یک شیطان فقیر هستم. من حتی پول
برای خرید شبات ندارم و نمیتوانم برای زحمت شما و توصیههای خوبتان بپردازم."
اما مرد غریبه او را رها نمیکند. او کلماتش را چند بار تکرار میکند، تا اینکه
تِویِه با این فکر موافق میشود.
او پاسخ میدهد: "میدانید چه! اگر شما این را واقعاً برایم میخواهید، بنابراین
باید به شما بگویم که من در مورد همه چیز با همسرم شِرِل مشورت میکنم. من نمیتوانم
قبل از آنکه با همسرم صحبت کنم به شما جواب صحیح دهم."
غریبه پاسخ میدهد که از همسر توصیه گرفتن همیشه کار بسیار عاقلانهای است. او
باید فوری پیش همسرش برود و برایش جریان را تعریف کند.
تِویِه به تمام اطراف نگاه میکند، و چون کاری برای او وجود نداشت به خود میگوید
که او میتواند رفتن به خانه را ریسک کند. بنابراین بلافاصله براه میافتد.
باربر در یک کلبۀ گِلی در حومۀ شهر زندگی میکرد، جائیکه زمینِ باز آغاز میگشت.
هنگامیکه شِرِل شوهرش را در میان درِ باز میبیند با خوشحالی به استقبالش میدود، اما
او به زنش میگوید:
"من برای تو پول نیاوردهام شِرِل، زیرا خداوند امروز برایم هیچ درآمدی هدیه
نداد، در عوض اما یک مرد عجیب پیشم آمد." او برای همسرش کلمات مرد غریبه را تکرار
میکند و از او مشاوره درخواست میکند.
اما شِرِل بدون آنکه ابتدا مدتی فکر کند فریاد میزند:
"به آقا بگو که هفت سالِ خوب باید از همین امروز شروع شود."
تِویِه مخالفت میکند: "اما بعد از هفت سال دوباره فقیر خواهیم شد و بعد از
زمانِ خوب برایمان خیلی سخت خواهد بود که دوباه در فلاکت زندگی کنیم."
شِرِل پاسخ میدهد: "نگران نباش، بلکه آنچه مرد به تو میدهد بگیر و خدای
مهربان را برای آن شکر کن. ببین، امروز بچهها را از دبستان فرستادند زیرا که ما شهریه
را نتوانستیم بپردازیم."
تِویِه بلافاصله به بازار میرود و به مرد غریبه میگوید که هفت سالِ خوب باید
همین حالا شروع شود.
شکارچی پاسخ میدهد: "با دقت فکر کن. حالا تو یک مرد قوی هستی و میتوانی
درآمد کسب کنی، اما سپس نخواهی توانست دیگر سختیها را اینطور خوب تحمل کنی."
تِویِه اما میگوید:
"همسرم اینطور میخواهد. اولاً میگوید که ما باید از خدای مهربان برای همه
چیزهای خوب که امروز هدیه میکند سپاسگزار باشیم و خودمان را برای زمان دیرتر هیچ نگران
نکنیم، و سپس معلم نمیخواهد دیگر به بچهها درس بدهد، زیرا ما نمیتوانیم به او پول
بپردازیم."
غریبه پاسخ میدهد: "اگر اینطور است، بنابراین به خانه برو. قبل از آنکه به
اتاق داخل شوی تو یک مرد ثروتمندی."
تِویِه میخواست هنوز چیزی بپرسد اما شکارچی ناگهان ناپدید شده بود. باربر بنابراین
به خانه میرود، در مقابل کلبهاش بچهها در شن بازی میکردند، اما هنگامیکه او نزدیکتر
میشود متوجه میشود که آن نه شن بلکه طلای خالص بود. حالا برای باربر هفت سالِ خوب
و سعادتمند شروع میشود.
زمان میگذشت و هفت سالِ خوب بسرعت به پایان میرسند. حالا یک روز شکارچی پیش تِویِه
میآید و توضیح میدهد که تمام پول او شامگاه ناپدید خواهد گشت.
اما تِویِه مانند هفت سال قبل در بازار ایستاده بود، لباس باربریاش را بر تن داشت
و منتظر کار بود.
و تِویِه پاسخ میدهد: "این را به همسرم بگوئید، زیرا او پول را در تمام مدت
اداره کرده است."
حالا هر دو به حومه شهر میروند، زیرا تِویِه هنوز هم در کلبه گِلی بر روی زمین
آزاد زندگی میکرد. شِرِل جلوی در ایستاده بود و لباس فقیرانهای بر تن داشت؛ فقط صورتش
میدرخشید.
حالا شکارچی به شِرِل میگوید که هفت سالِ خوب به پایان رسیده است، اما شِرِل پاسخ
میدهد که زمان خوب در پیش آنها هنوز اصلاً شروع نگشته است، پول را آنها هرگز بعنوان
مالِ خود در نظر نگرفتهاند، "زیرا فقط آنچه را که یک انسان توسط کارش بدست میآورد
دارائی اوست. اما یک ثروتی که بدون زحمت به دامن کسی میافتد فقط برای آن تعیین شده
است که اوضاع فقرا را کاهش دهد." بنابراین او تمام مدت پول را حفظ کرده است، و
اگر خدا حالا برای پولش یک مباشر بهتری میشناسد، سپس او با کمال میل آماده است آن
را پس بدهد.
هنگامیکه الیاس پیامبر این کلمات را میشنود، ناپدید میگردد و جریان را به بالاترین
قاضی میسپرد. خدا اما مباشر بهتری از تِویِه و همسرش برای پول نمیشناخت، و بنابراین
آنها اجازه داشتند از گنج همچنان نگهداری کنند و آنها تا پایان زندگیشان سعادتمند بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر