شیمشون سالخورده
امروز نه ماه نو و نه شبات است، ــ و با این وجود در خانه شیمشونِ سالخورده شمعهای
بزرگی در شمعدانهای نقرهای میسوزند که از روز وفاتِ همسرش زیرِلِه دیگر از کشو خارج
نگشته بودند. بر روی میز یک رومیزی سفید پهن گشته و چیزی مانند یک سایه از جشن بر روی
همهچیز نشسته است. پسران و دختران متأهلش به اتفاق نوههایش بعلاوۀ تعدادی از آشنایان
و مردمی که به او نزدیک بودند در نزدش جمع شدهاند. فقط او در لباس شبات در سر میز
تنها نشسته است و متحیر به اطرافش نگاه میکند. "آیا کاری که این انسانها انجام
میدهند یک شوخیست!"
او میخواهد به صورت افرادِ گردآمده نگاه کند، اما احساس میکند که چطور خجالت
میکشد. مدت زیادی از زمانیکه او یک چنین احساس کودکانهای را میشناخت میگذرد! من
مرد سالخوردهای هستم که خجالت میکشد! از جوانان! از کودکان!
او سرش را به سمت دیگری میچرخاند و هر از گاهی چشمهایش را میبندد تا آنها به
او نگاه نکنند. و همانطور که چشمهایش را میبندد یک شب مانند امشب از گذشتههای دور
به یادش میآید. آن زمان اما شبی کاملاً متفاوت بود. در آن زمان زیرِلِه او هنوز زنده
بود.
او هنوز یک جوانک بود، اقامت دائمش را در کنیسه داشت و فقط ظهرها برای خوردن نهار
و شبها برای خوابیدن به خانه والدینش میرفت.
اما او میدانست که او یک پدر زن و یک مادر زن داشت که گاهی اوقات به محل زندگی
پدر و مادرش میآمدند و برایش کادو میآوردند. و او فهمید که او آنجا در خانه پدر زن
و مادر زن همچنین یک عروس باید داشته باشد، به نظرش میرسد که نام این عروس زیرِلِه
است.
و او به یاد میآورد که بخاطر زیرِلِه اغلب مجبور به یک نبرد بود، ــ زیرا فکر
به زیرِلِه در بین آموختن و نماز ذهنش را آشفته میساخت ... بعنوان مثال او در شب جمعه
تا نیمه شب در خانه پدرش نشسته است و <غزلِ غزلهای سلیمان> میخواند.
"با من بیا، آه عروس لبنان"، ــ و او فوری به زیرِلِه فکر میکند، زیرِلِه
را با تمام خصوصیاتی میبیند که او به عروس از <غزلِ غزلهای سلیمان> داده بود.
یا او در ششمین شب هفته در کنیسه همانطور که در نزد شاگردان رسم است بیدار نشسته
است و از شلومو اسحاق میخواند و با ارزش سنجی زیبائیِ مادرِ تبارمان سارا مشغول است.
و فوری در برابر چشمهایش آن کسی که زیرِلِه نام دارد قرار میگیرد، در شکل زیبای سارا،
مادرِ تبارمان.
و گاهی کاملاً بیگناه از کنار خانه خدمتکاری میگذشت که در کنار کنیسه زندگی میکرد،
به داخل اتاق نگاه میکرد و بخاطر یک نگاه گناه میکرد: زیرا او در آنجا دختر مرد خدمتکار
را با بازوهای برهنه در حال لباس شستن میدید. سپس او فکر میکرد که زیبائی زیرِلِه
میتواند با زیبائی دختر مرد خدمتکار برابری کند. و سپس وقتی او به نزد افرائیم، ذابح
پیر، میرفت، که پس از مرگ اولین زنش با یک دختر کاملاً جوان ازدواج کرده بود (و او
در نزد این ذابح هنر ذبح کردن میآموخت)، سپس ــ زیرا او به هر دو بارها و بارها برخورد
کرده بود ــ زیرِلِه را یک بار در نوع باکرۀ آماده ازدواج تجسم میکرد و بار دیگر در
شکل زن جوان ذابح.
بنابراین او همیشه با افکارش میجنگید و بر غریزه شیطانی پیروز میگشت. او فقط
یک تصمیم محکم پیش خود گرفته بود: وقتی او با زیرِلِه ازدواج کند سپس او را دوست خواهد
داشت. و بر طبق قانون تورات دوست داشتن همسرِ خود جایز است.
و او به یاد میآورد که، وقتی او یک بار شب به خانه آمد، پدرش به او اطلاع داد
که عروسی او ــ اگر خدا بخواهد ــ در شبات بعدی برگزار خواهد گشت.
او از این بابت بسیار خوشحال میشود. فقط او از خودش خجالت میکشید و به سختی تلاش
میکرد چیز غمگینی در افکارش پیدا کند تا کسی متوجه نشود که او بخاطر خبر چه خوشحال
است، ــ اما موفق به این کار نمیگشت. آنچه به ذهنش میرسید فقط لذت بود و سعادت.
و سپس شباتِ مورد نظر فرامیرسد! و دوباره آن هیجاناتی که او هرگز فراموش نخواهد
کرد! چقدر فورانِ سعادت و چقدر نگرانی و ترس در آن مسیر احساس کرد. او نگران بود و
میترسید در پایانْ در این مسیر ممکن است اتفاقی رُخ دهد و همه چیز را نابود سازد.
دزدها میتوانستند به آنها حمله کنند، ــ میتوانست یک طوفان بیاید که آنها را مجبور
به بازگشت کند، ــ میتوانست، ــ چه کسی آن را میداند؟ ــ در پایان یکی از برادران
عروس پشیمان شود.
و سپس، وقتی او قبل از قدم گذاردن به زیر چادرِ خوپا به زیرِلِه نگاه میکرد، همانطور
که باید انجام گیرد، میدید که زیرِلِه واقعاً بسیار زیبا بود. سپس او در زیر چادرِ
خوپا ناگهان مرکز توجه تمام نگاهها واقع گشت، ــ سالمندان در برابرش بلند میشدند،
ــ ثروتمندان شهر به او احترام میگذاشتند!
سعادت واقعاً بیش از حد بود! ...
و سپس او شروع میکند با زیرِلِه به زندگی کردن. او به عهد خود وفادار میماند
و زیرِلِه را دوست داشت. زیرِلِه هم یک زن نمونه بود. بخاطر زیرِلِه او شایسته بود،
پسران متدین در جهان بنشاند و دخترانی که ارزش ازدواج با خردمندانِ تلمود داشتند.
قلبش گاهی به او ضربه میزد: آدم میتواند برای چنین سعادتی دستمزد آخرتش را کاهش
دهد. او میدانست و پیش خود احساس میکرد که در این جهان بیش از حد از سعادت برخوردار
است ...
مردم به او تهمت میزدند که او آدم خسیسیست، زیرا او آنطور که برای یک مرد واقعی
طبقهاش شایسته است مهمان به خانه دعوت نمیکرد. اما کسی که از چیزهای پنهان خبر دارد
حقیقت را میدانست، که او نه بخاطر خساست، بلکه فقط به این خاطر مهمان دعوت نمیکرد،
زیرا که او در برابر مهمانها خجالت میکشید با همسرش هنگام غذا پشت میز بنشیند. و
مطمئناً قادر نبود که همسرش را بخاطر مهمانها از میز غذا دور سازد. او چطور میتواند
به شبات بیاحترامی کند و به تنهائی با مهمانها دور میز بنشیند! و همسرش باید در آشپزخانه
غذا بخورد؟
سپس اما ــ روز وفات!
آه! او تردید دارد که تمام آن سعادت با دردِ تلخ آن روز و درد تمام سالهای پس
از آن برابری میکند!
او به یاد میآورد که سال اول مانند دیوانهها بود. او به دو دختر باکره خود که
برایش باقیمانده بودند نگاه میکرد و میگریست؛ او به دختر کوچک خود نگاه میکرد و
میگریست؛ او پشت میز غذا مینشست و میگریست، او از کنار آشپزخانه میگذشت، نگاهی
به داخل آشپزخانه میانداخت ــ و میگریست؛ او یک کتاب در کمد جستجو میکرد به کتاب
دعا برمیخورد و میگریست. او تمام سال را میگریست.
و سپس مردم شروع میکنند پشت سرش به صحبت کردن: "آیا این ممکن است! یک
<ذابح و سرپرست> در اسرائیل، و بدون همسر باقیمیماند؟"
و در آن زمان جریان در معرض خطر بود: او تقریباً تحت فشار ضرورت قرار داشت:
"بزرگان جامعه علیه ذابح و سرپرست" ــ این چیز بیاهمیتی نبود! اما هر بار
وقتی با او از این ازدواج صحبت میکردند احساس یک بیزاری به او دست میداد، قلبش با
تمام وجود علیه آن مخالفت میورزید و او شروع میکرد توسط یک بهانه به گریختن:
"من میخواهم ابتدا دختر بزرگم را عروس کنم."
و بعد از عروس کردن دختر بزرگش شروع میکند بخاطر دومین دخترش به بهانه آوردن.
در این بین دختر کوچک هم در حال بزرگ شدن بود، و او شروع میکند در برابر بزرگان
جامعه به شکایت کردن و با انگشت به کودک که برای ازواج کردن آماده بود اشاره میکرد.
و وقتی دختر کوچک را هم عروس میکند به دامادش قول میدهد تا زمانیکه او زنده است
غذای میزشان را به عهده میگیرد، با این قصد تا بهانۀ تازهای علیه کسانی داشته باشد
که در باره مجرد بودنش صحبت میکردند.
با این حال موضوع شامل گذشت زمان میشود؛ او مرتب پیرتر میگشت، به بازنشستگی میرسد
و از این وسوسۀ تلخ نجات پیدا میکند. در هر صورت دیگر به آنچه بزرگان جامعه در باره
او میگفتند توجهای نمیکرد، زیرا او بازنشست شده بود و دیگر اصلاً ذبح نمیکرد.
او شغلش را به دامادی که در کنار میز او غذا میخورد تحویل داده بود. این داماد
یک <ذابح و سرپرست> عادل، خداترس و پرهیزکار بود و اجتماع را راضی میساخت.
"حالا اما این احمقها چه میخواهند؟"
"آیا آنها میتوانند سالها را تجدید کنند و زیرِلِه را دوباره به من برگردانند؟"
و با این حال او میداند که آنها برای این ازدواج به او فشار نمیآوردند، بلکه او
خودش به فرزندانش اطلاع داده بود که به سرزمین اسرائیل میرود، و او خودش اعتراف کرده
بود که برای این هدف باید یک زن بگیرد؛ زیرا، حقیقت را باید گفت، چطور یک مرد از اسرائیل، و حتی یک مرد که به دوره بازنشستگی
رسیده میتواند بدون داشتن زن به اسرائیل برود؟
او تمام اینها را میداند و نمیتواند گناه را به گردن دیگری اندازد. فقط وقتی
او به این جشن احمقانه نگاه میکند، وقتی او دلالِ ازدواج را میبیند، پیشنماز را،
خادم جامعه را، همان چادرِ خوپا که در زیرش او در آن زمان ایستاده بود، ــ چهل سال
قبل، ــ سپس یک میل شدید او را تصرف میکند که از جا بجهد، شمعها را خاموش کند، تمام
این مهمانهای خوشپوش را ــ از جمله زن را ــ از خانه بیرون راند و پشت سرشان فریاد
بکشد: "خائنها! چه میخواهید احمقها؟"
"اما رفتن به سرزمین اسرائیل چه خواهد شد!" ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر