جناب سروان از کوپنیک.(48)

صحنه بیستم
بازیگران:
گارسون شبکار، زن خدمتکار، مرد شیر فروش، دو دختر شیر فروش، شوفر، پسر روزنامه فروش، ویلهلم فوگت.
کافه آشینگرز بیرکوئله در خیابان نویِ فریدریشاشتراسه. صبح زود. فانوس گازیِ خیابان هنوز روشن است، کافه آماده پذیرائیست، صندلیها روی میزها قرار گرفتهاند. یک اجاق در گوشه کافه قرار دارد. بر روی دیوار بر بالای بار تابلوهای چاپ شده آویزانند که بر روی یکی از آنها نوشته شده است: "نسیه ممنوع!"، بر روی دیگری در دو ردیف یک ضربالمثل: "معده نمیتواند فقط یک آبجو را در خود تحمل کند! اگر میخواهی آبجو گوارا گردد، یک استکان عرق برو پشتش بالا!". بطری خالی، گیلاسهای نشُسته، دود سیگار. گارسونِ شیفت شب، انسانی چاق با کتی سفید و چرب و زن خدمتکار در حال جمع و جور کردن سرسری کافه هستند. فوگت در گوشهای از کافه بر روی نیمکت باریکی که توسط میزی پوشیده شده در حالتِ درازکشیده خوابیده است. او لباسهای کهنۀ قدیمیاش را بر تن دارد، مانند مُردهای دیده میشود. آدم ابتدا میتواند تنها چکمههایش را ببیند.
گارسون بر روی یک صندلی میرود، زنجیر آویزان از چراغ گاز را برای بستن گاز و خاموش کردن چراغ پائین میکشد. نورِ محوِ صبحگاهی به داخل کافه میتابد.
زن مستخدم تهماندههای سیگار و بقیه کثافات را جمع میکند.

گارسون هنوز روی صندلی ایستاده است: از زمانی که ما اینجا رو شبها بازمیذاریمْ اصلاً دیگه از خواب خبری نیست. هنوز آخرین چارپایهها جمع نشدن که اولین درشکهچی میاد تو. چیزی هم که برای ارث بردن پیدا نمیشه. چه کسی دیگه امروزه انعام میده.
زن خدمتکار: در حال جارو کردن به نزدیک فوگت میرسد: این چشه؟
گارسون: اونو میتونی تو آشغالدونی بندازی. اون ولگرد رو.
زن خدمتکار: باید تا خرخره زهر ریخته باشه تو حلقش.
گارسون: اینجا که نه. از دیشب تا حالا افتاده اینجا. در حال نوشیدن یه آبجو کوچک و خوردن نون و کتلت خوابش برد و دیگه تا حالا بلند نشده.
زن خدمتکار: پس باید قبلاً خورده باشه.
گارسون: اینطوری دیده نمیشه. خوب یه ولگرده دیگه. من العان باقیمونده آبجو رو میریزم تو حلقش.
زن خدمتکار: نه، نکن، شاید مریض باشه.
گارسون: پس باید بره بیمارستان. وقتی مردم بیان باید بره بیرون. در بیرون گاریهای شیرفروشی زنگزنان در حرکتاند، یک تراموا رد میشود. اوه، بازم شروع شد. آدم دلش میخواد وقتی خورشید طلوع میکنه استفراغ کنه.
یک شیرفروش با صورتی چاق و قرمز داخل میشود، از پشت سر او دو دختر شیرفروش با پیشبند داخل میشوند. بر روی پیراهنشان نزدیک سینه نوشته شده است: شیر تازه!
مرد شیرفروش: این شارژ اول صبح منه. بچهها بیاین، من به سوسیس دعوتتون میکنم. میخواند:
"خوشبخت است،
کسی که غذائی را میخورد،
که برای نوشیدن مناسب نیست!"
این شعار انتخاباتی منه. مهمترین چیز در زندگی یه زیربنای درسته.
دخترها میخندند و می‌نشینند.
گارسون یک لیوان بزرگ را برای شیرفروش پر از کنیاک میکند: بیا این انرژی اول صبحات. خانمها هم کنیاک میل دارن؟
دخترها: نه، نه، خدای من.
مرد شیرفروش: یعنی چی خدای من، خوشحال باشین که خدای مهربون میذاره انگور رشد کنه: زیرا که گرمترین ژاکت کنیاک کوچکه، و کسی که به موقع به فکر یه ژاکت گرم باشه، در پیری قالبش از بین نمیره.
گارسون پیش فوگت میرود: تکون بخور! بلند شو! غذاتو که نخوردی، پول هم که ندادی! اینجا که خوابگاه نیست!
راننده: ببین، اون عموی مُرده منه که پیش از پنجاه سال پیش تو آمریکا توسط گاریِ نامهبری زیر گرفته شد و ما اونو از دست دادیم! صبح بخیر، پیرمرد!
فوگت هنوز کافی نخوابیده و به خود به زحمت حرکت میدهد.
راننده پیش او میرود و برایش میخواند:
"بیدار شو شیر صبحگاهی
یکی خرناسه میکشه،
آخ، پیرمرد خسته و بیچاره،
یه پاسبان میاد،
با سرنیزه میزنه بهش،
طوری که نمیتونه دیگه بیشتر خرناسه بکشه!"
دخترها میخندند.
فوگت نیمخیز میشود و مانند آدمهای بی‌حس می‎نشیند.
راننده لیوان کنیاکش را جلوی او میگیرد، خودتو بساز، پسر، این کمی بیدارت میکنه.
فوگت سرش را تکان میدهد.
گارسون سرش فریاد میکشد: بازم چه خبره؟ میخواین چیزی سفارش بدین، یا برین بیرون؟!
فوگت: یه قهوه.
راننده: این با الکل مخالفه، اینو من فوری بو کشیدم، این نمیتونه عموی من باشه، عموی من تا حد مرگ الکل مینوشید.
از بیرون صدای شوفری که بلند میخندد و با دیگری صحبت میکند به گوش میرسد. لحظهای بعد داخل کافه میشود، روزنامهای در دست دارد.
شوفر: بچهها!! بچهها به این میگن خبر، درسته؟ مثل بمب میمونه! آدم از خنده میمیره. بچهها، دیگه برام نفس باقی نمونده. خندهکنان بر روی صندلیای می‎نشیند.
مرد شیرفروش: اینو منم شنیدم، نشون بده ببینم، چه خبره ــ چی نوشته، جناب سروان از ....
شوفر: کوپنیک! جناب سروان از کوپنیک، تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده بود، اینجا خر رو با بارش بردن، از خنده یقه آدم همراه با کروات جر میخوره! نه، نه، من تا حالا تو زندگیم انقدر نخندیده بودم!
مرد شیرفروش در این بین روزنامه را میخواند، او هم میخندد، گارسون، دخترها و زن خدمتکار در پشت او جمع شدهاند و به روزنامه نگاه میکنند: پسر، من تعجب میکنم، و من تا حالا هرگز تعجب نکرده بودم! آفرین! اینطوری درسته! درسته ... حالشونو بگیر! حال خوکها رو بگیر! همه رو تو شهرداری بازداشت کرده، تو یه زیرزمین زندونی کرده، شهردار رو با دستبند دور کوچهها چرخونده، باید هم این کار رو میکرد، این حال گردن شقها رو جا میاره ... پونزده سرباز رو از میدونِ رژه برای مأموریت با خودش میبره، تمام شهر رو محاصره میکنه ... و بعد یه سروان قلابی از کار درمیاد!!
شوفر: عجب رذلی!!
شوفر: رذل؟ پسر کاملاً باهوشی بوده، یه دانشمند بوده این مرد، یا حداقل یه آدم سیاسی، حالا باید دید که چه کارای دیگهای انجام داده، تموم جهان دهنشون باز میمونه!! میشنوی؟ دوباره یه روزنامه فوقالعاده دراومده.
یک پسربچه روزنامه فروش در بیرون رد میشود.
پسر روزنامه‌فروش: روزنامه فوقالعاده! تازهترین اخبار در باره جناب سروان از کوپنیک! روزنامه فوقالعاده! جناب سروان از کوپنیک دستگیر نشده است! فوقالعاده! تازه‌ترین خبر از تآتر! جناب سروان از کوپنیک به سمت ژنرال ارتقاء یافت! فوقالعاده! آیا خانم شهردار شریک جرم است؟!! فوقالعاده! تازه‌ترین اخبار در باره جناب سروان از کوپنیک.
شوفر: باید اینو حتماً بخونم! او با عجله خارج میشود.
مرد شیرفروش: صبر کن! منم میام، منم باید بخرم، نذار بره!!
دخترها به خیابان دویدهاند، گارسون و زن خدمتکار پشت سرشان از کافه خارج میشوند. همه به دنبال پسر روزنامه‌فروش میدوند و صدایش میکنند، و ناپدید میشوند.
مرد شیرفروش روزنامه را که هنوز در دست دارد جلوی فوگت روی میز میکوبد: بیا، ولگرد، بخون، این بهتر از یه فنجون قهوۀ گرمه. پیرمردِ خرفت، خندیدن رو بهت یاد ندادن، حتماً تو مدرسه هم همیشه غایب بودی! به دنبال دیگران میرود.
فوگت تنها میماند. اول بدون حرکت به روزنامه نگاه میکند، اما بعد ناگهان آن را به طرف خودش میکشد و شروع به خواندن میکند. چانههایش بی‌صدا تکان میخورند. بعد با صدائی نیمه‌بلند که مدام آهستهتر میشود میخواند "... و ممکن است این آدم شوخ، که در باره کار امروزش تمام جهان به خنده افتاده است، حالا در امنیت باشد و از توبره غارت جالبش شادمانه و خندان لذت ببرد ..." اینا اصلاً حالیشون نیست. و سرش را به طرف بازویش خم میکند.
دوباره همه از بیرون با روزنامه فوقالعاده‌ای در دست برمیگردند.
از میان درِ باز میشود شنید که مرد شیرفروش در حال خواندن است.
مرد شیرفروش: برای دستگیریش جایزه تعیین کردن. بچهها، دقت کنین، میتونین با دستگیر کردنش ثروتمند بشین. او شروع به خواندن میکند و بعد از هر مکث خنده دیگران بلند میشود. "لاغر و استخوانی ... سر کمی رو به جلو خم گشته ... شانههای ناراست ... چهرهای رنگپریده و زشت ... حالتی بیمارگونه ... گونههای آویزان ... استخوانهای گونه برآمده ... چشمهای فرو رفته ... بینی استخوانی و کج ... کمی خمیده ... پاهائی از هم باز ... دستها لاغر و سفید ...". بچهها، اینا با مشخصات سگِ مُردۀ من یکیه. فقط پنجههاش فرق داشت! صدای خنده جانانه از بیرون.
فوگت بدون حرکت نشسته است.
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر