ملا و مرد کلاه‎بردار!

مردی آتش کوچکی روشن کرده بود، از روی آن میپرید و میگفت: زردی من مال تو، سرخی تو مال من!
ملانصرالدین با پاکتی آجیل مشکل‎‎گشا در دست از آنجا میگذشت، این را شنید و به مرد گفت: مرد حسابی، آخه خدا رو خوش میاد نزدیک عیدی سر آتیشو کلاه میذاری؟ سادهتر از این پیدا نکردی؟ چرا مثل دزدا از تاریکی استفاده میکنی زردیتو با سرخی اون بیچاره تاخت میزنی؟ این یعنی مردونگی؟ نه واقعاً این یعنی مردونگی!؟ من جای تو بودم، بجای کلاه گذاشتن سر این آتیش بیچاره، پیرهنمو درمیاوردم مینداختم توش، تا این بدبخت هم کمی گرمش بشه و تو این سرما مثل بید نلرزه!
***
میگه: قشنگم؟
میگم نه، خیلی قشنگتر از قشنگی.
میگه: "اوه" و من منتظر میشم که قند تو دلش خوب آب بشه. دوست دارم وقتی میخورمش شیرینیش زیر زبونم باقی بمونه!
***
میگه: نمیدونم امشب چرا انقدر تاریکه، شمع روشن کنیم یا فشفشه؟
میگم: نه شمع لازمه نه فشفشه. دلمونو روشن کنیم کافیه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر