جناب سروان از کوپنیک.(37)

صحنه چهاردهم
بازیگران:
فریدریش هوپرشت، ماری هوپرشت، ویلهلم فوگت.
اتاق‌نشیمن خانواده هوپرشت در ریکسدورف. بعد از ظهر. ساعت چهار را نشان میدهد.
خانم هوپرشت تنها در کنار میز که قهوه دَم‌کنی رویش قرار دارد نشسته است. او میخواهد قهوه دَم‌کنی را برای گرم ماندن با پارچه بپوشاند.
از بیرون صدای پیچیدن کلید در جاکلیدی میپیچد، بعد در باز میشود.

خانم هوپرشت: اومدش ــ پارچه را از روی قهوه دَم‌کنی دوباره برمیدارد، یک قدم به سمت در میرود.
هوپرشت با اونیفورمِ قبلی خود و بدون درجه گروهبانی بر شانه و کلاهش داخل میشود. در یک دست کیفدستیای کوچک و در دست دیگر شمشر را همانطور که قبلاً بسته‌بندی شده بود در دست دارد: سلام، ماری.
خانم هوپرشت یأساش را مخفی میسازد: سلام، فریدریش! او را سریع میبوسد. خوشحالم که اومدی. من منتظرت بودم.
هوپرشت: بله، کمی طول کشید.
خانم هوپرشت: اما قهوه هنوز کاملاً گرمه.
هوپرشت در فکر است: خیلی خوبه. او به طرف کمدش میرود، کیف کوچکش را کنار کمد روی زمین میگذارد، در کمد را باز میکند، شمشیر بسته بندی شده را در گوشه کمد قرار میدهد، در کمد را میبندد.
خانم هوپرشت او را هنگام وارد شدن تماشا میکند. بعد برایش قهوه در فنجان میریزد: بیا، فریدریش، قهوهتو بنوش. شیرینی هم داریم.
هوپرشت کنار میز مینشیند: بله، ممنون. دیگه هوا بیرون سرد نیست. ماری سکوت میکند. ماری، چته؟ چرا انقدر ساکتی.
خانم هوپرشت: ببین، من باید چیزی بهت بگم ــ الیزابت کوچولو مرد. اما به خودت مسلط باش.
هوپرشت به او خیره میماند: چی؟
خانم هوپرشت: فقط عصبانی نشو، فریدریش. حالا دیگه نمیشه چیزی رو عوض کرد.
هوپرشت: چی گفتی؟
خانم هوپرشت: الیزابت ... اما خیلی راحت مُرد، فریدریش.
هوپرشت: کی مرد؟
خانم هوپرشت: دیروز، در نیمه شب. ما فکر میکردیم که حالش بهتر شده، اما بعد تموم کرد. شب کمی سخت نفس میکشید، بعد به خواب رفت. ویلهلم پهلوش نشسته بود، در خواب کمی فانتزی بافت؛ خیلی خوشحال بود.
هوپرشت: بچه بیچاره.
خانم هوپرشت: ویلهلم رفته برای خاکسپاریش. من نمیتونستم برم، چون قرار بود تو بیای خونه. مغازه رو برای یک ساعت بستم. فریدریش، چیزی بخور.
هوپرشت: نه، مرسی ــ نون پادگان همیشه معدهمو پر میکنه. ــ بجز این همه چیز روبراهه؟
خانم هوپرشت: بله، همه چیز روبراهه. کسب و کار کساده.
هوپرشت: مهم نیست. ــ ببین، ماری، من هم باید یه چیزی بهت بگم. من فکر میکردم ... در حقیقت ... یعنی اینکه ... نوبت من بود ... قانوناً. من باید درجه میگرفتم. فرمانده خودش گفته بود. اصلاً معلوم نیست که او چه میگوید.
خانم هوپرشت: چی میگی، فریدریش؟
هوپرشت: آهان. بله، من فکر میکردم که این بار من به سمت معاونت ترفیع پیدا میکنم. از نظر قانونی هم بعد از دورههای متعدد باید اینطور میشد. من میخواستم تو رو با درجه گرفتن غافلگیر کنم، برای همین هم تا حالا بهت چیزی نگفته بودم.
خانم هوپرشت: خوب که چی، فریدریش؟
هوپرشت کمی عصبانی: خوب که چی؟ خوب که چی! یعنی اینکه این کار انجام نشد. یه حکم تازه صادر شده، یه چیزی مثل کم کردن بودجه، منم دقیقاً نمیدونم، کسی واقعاً نمیدونست این حکم چی میتونه باشه. اول دانشجوهای دانشکده افسری در نوبت قرار میگیرن، و بعد تعداد مشخصی از افرادِ رزرو میتونن تو نوبت قرار بگیرن، بعدش هم اول از تاریخ ورود به خدمت شروع میشه، خلاصه، من تو افراد انتخاب شده نبودم.
خانم هوپرشت: اما تو که کاری از دستت برنمیآمد، فریدریش.
هوپرشت: البته که نمیتونستم کاری انجام بدم. اما اصلاً موضوع این نیست! منظورم اینه که این چیزا همیشه به حکم اداری ربط داره، با کاغذبازی، و نه با صلاحیت! با انسانیت! اینو فرماندهمون گفته بود. و حالا کسی نمیتونه کاری انجام بده.
خانم هوپرشت: چه بد شد، واقعاً که یه بدشانسیه.
هوپرشت: نه بابا! نکته اصلی اینه که آدم سالم بمونه. من اینطوری هم میتونم زندگی کنم ــ دختر بیچاره اما نه. به این جوونی ... به این جوونی.
خانم هوپرشت: شاید اینطوری براش بهتر باشه.
هوپرشت شانههایش را بالا میاندازد: اینو کسی نمیدونه. تنها چیزی که همه دقیقاً میدونن اینه که همه به زندگی چسبیدن.
خانم هوپرشت بعد از لحظهای سکوت: من باید برم پائین یه سر به مغازه بزنم. حالا چند تا مشتری میاد. او به طرف شوهرش میرود و ناگهان سرش را بغل میکند. خوبه که دوباره خونهای. مگه نه؟
هوپرشت برای یک لحظه سرش را به او میچسباند: آره، ماری. اما میتونه جنگ هم بشه، بعد باید آدم برای همیشه بره.
خانم هوپرشت: فریدریش، این حرفا رو نزن!
هوپرشت کمی میخندد: خوب حالا برو مغازه. منم لباسامو عوض میکنم.
خانم هوپرشت: فریدریش، لباس راحتاتو بپوش. میرود.
هوپرشت لحظهای ساکت همچنان نشسته باقی میماند، بعد بلند میشود و به اتاق‌خواب میرود. در را نیمه باز میگذارد. از کریدورِ خانه صدای کلید به گوش میرسد و درِ راهرو به صدا میآید. بعد فوگت داخل اتاق میشود. رنگپریده است، چشمانش بسیار هشیار و شعلهورند. او کت و شلوار مشگی هوپرشت را که برایش گشاد است بر تن دارد. در کنار در لحظهای میایستد، به اتاق خیره میشود.
هوپرشت از اتاق‌خواب خارج میشود؛ دگمههای اونیفورمش را باز کرده است، بر روی دست لباس شخصیاش را حمل میکند، در دست کفش خانهگیاش را نگهداشته. او هم مانند فوگت لحظهای کنار در میایستد. بعد به سمت فوگت میرود: ویلهلم، بیا تو، سلام. خاکسپاری تموم شد؟
فوگت آره، تموم شد. سلام، فریدریش. با او دست میدهد.
هوپرشت: هیچکس نمیتونست فکر کنه که به این زودی تموم میشه. ما همیشه دکتر داشتیم و همه کار کردیم.
فوگت تقریباً خشن: حالا دیگه گذشته.
هوپرشت: درسته. ضجه و زاری بیفایدهست. این کار اونو دوباره زنده نمیکنه.
فوگت: من کت و شلوار مشگیتو برداشتم. مال خودم خیلی نخنما بود. برات که مهم نیست. العان درش میارم.
هوپرشت: عجلهای نیست. یه فنجون قهوه بنوش، اونجا هنوز هست.
فوگت: نه، مرسی. او به پشت مبل میرود، جائی که بستهاش قرار دارد و لباسش بر صندلیای آویزان است. بعد رویش را برمیگرداند، میخندد: خوب کجاست، فریدریش؟ نشون بده ببینم، درجههای عقاب نشونت کجا هستن، و نوار نقرئیات؟
هوپرشت تقریباً سریع: قرار بهم خورد. اون، اون از طرف من یه خطا بود. بعد از حکم تازهای که رسیده، دیگه فقط تعداد معینی تو نوبت قرار میگیرن.
فوگت: اما تو که تو نوبت بودی. این حق تو بود.
هوپرشت: آره، تو درست میگی. اما حالا حکم جدیدی صادر شده. دیگه در باره این موضوع حرف نزنیم، زیاد مهم نیست.
فوگت: مهم. هیچ چیز مهم نیست، برای مهم بودن جهان خیلی بزرگه. اما صحیح، جریانها باید صحیح پیش برن. اونچه صحیحه، منظورم اینه که اونچه حقه، باید حق هم باقی بمونه! درست نمیگم؟
هوپرشت: ویلهلم، حق قانونه. نمیشه که قانون به میل یک نفر بچرخه، قانون برای همهست. جریان از این قراره، ویلهلم.
فوگت: و اگه یکی در این بین از بین بره، بعد دیگه نه هیچ حقی کمک میکنه و نه هیچ قانونی.
هوپرشت: ویلهلم، وقتی یه سرباز کشته میشه، بعد دیگه کشته شده. و در مقابل این هیچ راه فراری نیست. اما پیش ما همیشه همه به حقشون میرسن.
هر دو به عوض کردن لباسهایشان میپردازند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر