به جای مقدمه.(1)

عجیب اینکه مردم فقط طنزنویسان را نمیتوانند از شغلشان مجزا به حساب آورند. وگرنه نزد بناها و دندانسازها چنین اتفاقی رخ نمیدهد. برای من اما بیوقفه اتفاق میافتد.
تا جائیکه برایم مقدور است از خود دفاع میکنم. چند سالیست که یک کمپین اطلاعات برای روشنسازی از اینکه من در زندگی خصوصیام مردی از این زمانه و کاملاً معمولیام راه انداختهام. اخیراً حتی چند مقاله جدی و خشمناک منتشر کردهام و در مصاحبههائی با قیافه گرفتهای باورم را از اینکه جهان زوال خود را هدایت میکند بیان کردم. آیا این کمکی میکند؟ هیچ کمکی نمیکند. شاید بتوانم چند رفیق قدیمی را متقاعد سازم، اما دوستان جدیدِ دیگری باز اضافه میگردند که فقط محض چراغ راهنمائیم از خنده رودهبر شوند. و اینکه من آنها را میخندانم کافیشان نیست ــ آنها هم به نوبه خود این همت را دارند که مرا به خنده اندازند. تو یک بذلهگوئی، دوست من؟ صبر کن، من برات یک جوک تعریف میکنم. چرا؟ برای اینکه ببینی بقیه هم لطیفه برای گفتن دارن.
یکی از این آدمها با زحمت خندهداری از من پرسید: "آیا داستان اسکاتلندیه رو میشناسین؟
"بله."
"پس گوش کنین. یه اسکاتلندی، یک یهودی و یک سیاهپوست میمیرن میرن به جهنم ..."
من احتیاج به گوش کردن ندارم. من میدانم که مرد یهودی همراه خود یک کپسول آتش خاموشکن برمیدارد. من این را هم میدانم که موریتس کوچولو چه جوابی به آقای آموزگار میدهد و خاخامِ معجزهگر کدام اندرز را برای یانکِلزِ بزغاله آماده ساخته است. من پایان یک جوک را قبل از اینکه شروع شود میدانم. و اگر هم آن را ندانم میتوانم اما محاسبهاش کنم. به این خاطر هم شغلم بذلهگوئیست. به این خاطر و نه اینکه مردم برایم جوک تعریف کنند. با این کارشان آدم را ناامید می‎سازند.
در طی این سالها انواع و اقسام تدابیر امنیتی را آزمایش کردهام و دوباره آنها را دور ریختهام. حتی کوچکترین اشارات یک لبخند که من با آن به یک جوک پاسخ میدهمْ تعریف کننده جوک را سر شوق میآورد تا دومین جوک خود را تعریف کند. اگر هم ساکت بمانم که تازه با خیال راحت دومین جوک را هم تعریف میکند. بهترین روش یک خُرخُر کردن کوتاه و تودماغی همراه با یک نگاه به بند ساعت مچیست. اما این هم متأسفانه همیشه کمک نمیکند.
در اینجا جوکها بهیچوجه از بدترینها نیستند، زیرا در اکثر مواقع لااقل کوتاهند. بدبختی واقعی وقتی شروع میشود که اشلومه به همسرش مراجعه میکند و میگوید: "این چیزیست برای کیشون." بلافاصله پس از آن یقهام را محکم میچسبد و خودش را در اثر خنده خم میکند: "خوب گوش کنید، این مخصوص شماست. دیروز از شولا پرسیدم که کلید ماشینو به چه کسی داده. شولا چی جواب میده؟ میگه: کلیدا رو میکی داره. تو خودت کلید رو بهش دادی. من میگم، نه، اون کلیدِ چمدون کوچکِ قهوهای رنگ بود. بنابراین به میکی تلفن میکنیم، و میکی میگه: خدای من، چمدون تو ماشینه. داخل ماشین. فقط فکرشو بکن. من فوری پیش شریکم میروویتس که یک کلید یدکی پیشش بود میدوم. و میروویتس ..."
طبیعیست که این چیزی برای من است. چطور میتوانم به آن شک کنم. و اگر هم جرأت شک کردن میداشتم ــ اما اشلومه هرگز شک نمیکند. او میداند که چه موقع و چه چیزی مناسب من است، و او آن را برایم تعریف میکند. تا پایانِ تلخ آن.
با این حال نمیخواستم بگویم که طنزنویسان همچنین گاهی هم جدی گرفته نمیشوند. من توانستم خیلی زود به این پی ببرم، وقتیکه در یک پارتی تحت فشارهای خارجی و بر خلاف عادتم، یک جوک عالی تعریف کردم:
"مناخم بگین هنگام شب در آشپزخونه میخوره به همسرش. چون تو آشپزخونه تاریک بود، طبیعتاً زنش میترسه و فریاد میزنه: "خدای بزرگ، این توئی؟" و بگین جواب میده: "آلیتسا، وقتی تنهائیم میتونی منو با خیال راحت مناخم صدام کنی!"
شنوندگان من بی روح نگاهم میکردند. سکوت در فضا سنگینی میکرد. ساعت بزرگ دیواری از کار افتاد.
عاقبت مهندس گِلیک شروع به صحبت میکند: "حالا زنش معمولاً اونو مناخم صدا میزنه، درست میگم؟"
زن خانهداری از او میپرسد: "پس باید همسرشو چطور صدا کنه؟ خوب مگه اسمش مناخم نیست."
من سرم را پائین آوردم و از خجالت خم شدم. دور تا دورم صدای پچپچ میشنیدم: "این بدبخت عمرش به سر رسیده ... تأسفآوره ..."

این دلیلیست که چرا من این کتاب را ننوشتم. من خودم را بازنشسته میکنم. من مانند هر آدم معمولی وحشتزده از جنگ در خانه جلوی تلویزیون میمانم. البته در نسخۀ خطی به جای انسان وحشتزده نوشته شده بود "انسان"، اما حروفچینان داستانهایم همیشه اشتباهِ چاپی انجام میدهند. در پیش ما طنزنویسان آدم هرگز مطمئن نیست.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر